ناپلئون بناپارت :امیدوارم آن زمان دور نباشد که من بتوانم همه دانشمندان جهان را با یکدیگر متحد کنم تا نظامی یکنواخت ، فقط بر اساس اصول قرآن که اصالت و حقیقت دارد و می تواند مردم را به سعادت برساند ترسیم کنم . قرآن به تنهایی عهده دار سعادت بشر است .
*********************
فصل چهارم
مارسی ، شروع ماه اوت
ناپلئون توقیف شده است .
*********************
دیشب بسیارناراحت خوابیدم دائما خواب های پریشان می دیدم . تمام شهر در خوشی و عشرت وحشیانه ای به سر می برند . مردم درمقابل شهرداری می رقصند و دسته های موزیک یکی پس از دیگری در شهر رژه رفته و دائما مشغول نواختن هستند . فقط من در تنهایی و غم و اندوه غوطه ور هستم . فرماندار شهر تصمیم گرفته پس از دوسال جشن بزرگی را مهیا کند . در روز نهم ماه ترمیدور، روبسپییر و برادرش به وسیله ی سایر نمایندگان ازکلیه ی حقوق مدنی محروم ،توقیف و روز بعد در زیر تیغه ی گیوتین جان دادند . هرکسی که کوچکترین رابطه و یا تماسی با روبسپییر داشته در ترس و وحشت به سر برده و هر لحظه ممکن است توقیف گردد . ژوزف شغل خود را که به مناسبت آشنایی ناپلئون با برادرکوچک روبسپیر به دست آورده بود از دست داده . تاکنون نود ژاکوبین را در پاریس اعدام کرده اند . اتیین گفت که هرگز مرا نخواهد بخشید زیرا من بودم که بوناپارت هارا به منزل آورده ام . مادرم اصرار می کند ژولی و من در مهمانی فرماندارشرکت نماییم . این اولین مهمانی من است ولی من نخواهم رفت . وقتی که نمی دانم ناپلئون را کجا برده و با او چه کرده اند چگونه می توانم بخندم و برقصم .
تا روز نهم .....نه روز دهم ماه من و ژولی راستی خوشحال و خرم بودیم . ژولی مشتاقانه مشغول تهیه و حاضر کردن جهیز خود بود و صدها مرتبه حرف B را روی ملافه های بالش ،تشک ، دستمال سفره ، دستمال دست و سایر چیزها برودردوزی کرده . قرار است شش هفته ی دیگر عروسی ژولی برپا شود . تقریبا ژوزف همه روز با مادر، برادران وخواهرانش به ملاقات و دیدن ما آمده است . وقتی که ناپلئون گرفتار بازرسی استحکامات نبود تقریبا تمام ساعات روز را اینجا و با من به سر می برد . بعضی مواقع آجودان های زیبا و خوش هیکل او ستوان ژانوت Junot و سروان مارمون Marmon نیز همراه او بودند . ولی صحبت های پایان ناپذیر سیاسی مورد توجه من نیست و به همین دلیل است که دو ماه قبل متوجه شدم که روبسپیر روش جدیدی برای انتخابات وضع کرده است . چنین به نظر می رسد که پس از این نمایندگان را می توان برحسب دستور یکی ازاعضای کمیته امنیت عمومی توقیف کرد . می گویند که غالب نمایندگان وجدانا گناه کارند زیرا به وسیله ی اخاذی و رشوه گیری متمول شده اند . شایع است که تالیین Tallien و باراس Barras که هر دوی آنها نماینده هستند میلیونر شده اند . روبسپیر هم بدون انتظارمارکیزدو فونتاینی Fontanay زیبا را که تالییین از زندان آزاد کرده و معشوقه ی خود ساخته بود توقیف کرد و چرا روبسپیر این زن را توقیف کرد؟ کسی نمی داند. شاید برای آزردن تالیین او را توقیف کرده . بسیاری از مردم معتقدند که مدرکی علیه فونتانی وجود داشته . در صورتی که سایرین عقیده دارند که تالیین و باراس می ترسیدند که به علت رشوه های زیادی که دریافت کرده بودند توقیف شوند . آنها به طریقی مخفیانه با شخصی به نام فوشه Fuche علیه روبسپیر توطئه کردند .
در اول به زحمت می توانستیم این شایعات را قبول کنیم ولی وقتی که اولین روزنامه ی پاریس به اینجا رسید در یک لحظه تمام شهر منقلب شد . پرچم ها را در پنجره ها آویختند . مغازه ها را بستند و هرکسی به سراغ دیگری می رفت . فرماندار منتظر دستور پاریس نشد . تمام بازداشت شده گان سیاسی را آزاد کرد . کلیه ی ژاکوبین ها مخفیانه توقیف شدند . همسر فرماندار مشغول تهیه ی صورت افراد برجسته ی شهر است تا آنها را به بال شهرداری دعوت نماید .
ناپلئون و ژوزف برای دیدن اتیین آمدند. هر دو وحشت زده بودند و با برادرم در اتاق پذیرایی مشغول صحبت شده و به کسی اجازه ی ورود ندادند . پس از آن اتیین با عصبانیت بسیار به مادرم گفت که این حادثه جویان جزیره کرسی ما را به زندان خواهند فرستاد . ناپلئون ساعت ها در خانه ی تابستانی نشسته و به من می گفت که باید به فکر شغل دیگری باشد و گفت :
- تو راستی فکر نمی کنی افسری که روبسپیر توجه خاصی به او داشته در ارتش باقی نخواهد ماند ؟ او را اخراج خواهند کرد . برای اولین مرتبه دیدم که او انفیه مصرف می کند. هر روز ژانوت و مارمون مخفیانه ناپلئون را در منزل ما ملاقات می کردند. هیچ یک از آنها نمی توانستند قبول نمایند که ناپلئون از ارتش اخراج می شود . وقتی که به او گفتم ژانوت و مارمون چه گفته اند سعی کرد خونسردی خود را حفظ نماید . شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت :
-ژانوت احمق است. کاملا صدیق و وفادار ولی احمق است .
- ولی تو همیشه می گفتی او بهترین رفیق تو بوده است .
- البته او بسیار باوفا است ، حتی حاضر است جان خود را فدا کند ولی در سر او مغز نیست ، هیچ فکر ندارد ، یک احمق کامل است .
- مارمون چطور ؟
- مارمون موضوع دیگری است . مارمون نسبت به من وفادار است زیرا معتقد است که ظاهرا طرح های ایتالیایی من باید موفقیت داشته باشد می فهمی ؟
سپس تمام انتظارات ما بهم خورد. آخرین شبی که ناپلئون شام را با ما صرف می کرد ناگهان صدای قدم سربازان را شنیدیم . ناپلئون از جا پرید و به طرف پنجره دوید . زیرا هرگز نمی تواند تحمل نماید که چهار سرباز را که مشغول قدم زدن هستند ببیند و نام هنگ آنها بی اطلاع باشد. می خواهد بداند ازکجا آمده اند و به کجا می روند . نام گروهبان آنها چسیت ؟ صدای منظم قدم در مقابل منزل متوقف شد . سپس صدای راه رفتن سربازان روی سنگ ریزه های باغ و آنگاه ضربه ی محکمی به در منزل نواخته شد . همه مانند مجسمه ی بی روح آنجا نشسته بودیم . ناپلئون از پنجره برگشت یک لحظه ساکت و بی حرکت ایستاد . گویی مجسمه سنگی بی روحی کنار در ایستاده است بازوهایش را روی سینه قرار داده صورت او مانند گچ سفید بود. در باز شد . ماری و سربازان وارد اتاق شدند . ماری گفت :
- مادام کلاری ....
سربازان صحبت او را قطع کرده گفتند :
- ژنرال بوناپارت در منزل شماست ؟
چنین به نظر می رسید که نام ناپلئون را از حفظ است زیرا با سرعت و بدون لکنت نام ژنرال را ادا کرد .ناپلئون در نهایت سکوت و آرامش از کنار پنجره به جلو آمد و به طرف او رفت سرباز پاشنه های خود را محکم بهم کوبید و سلام داد و گفت :
- دستور توقیف همشهری ژنرال بوناپارت را همراه دارم .
درهمین لحظه ورقه ای را به او داد ناپلئون کاغذ را نزدیک چشم خود برد . من از جا پریدم :
- الان برای شما شمع می آورم .
- متشکرم عزیزم ! من احکام را خوب می دانم .
سپس کاغذ را رها کرد . کاغذ در هوا چرخید و روی زمین افتاد . ناپلئون به دقت سرباز را نگریست و مستقیما به طرف او رفت و با انگشت روی دکمه ی او زد :
- حتی در یک شب گرم تابستان دکمه ی اونیفورم یک گروهبان ارتش جمهوری فرانسه بایستی طبق مقررات بسته باشد .
در همان لحظه که سرباز نگران و مغشوش مشغول بستن دکمه لباسش بود ناپلئون با صدای بلند گفت :
- ماری ، شمشیر من در سرسرا است آن را لطفا به گروهبان بده .
در حالی که خم شده بود به مادرم گفت :
- ببخشید مادام کلاری شما را ناراحت کردم .
مهمیز ناپلئون صدا کرد و گروهبان پشت سر او به راه افتاد . کوچکترین حرکتی از ما سر نزد . مجددا در خارج از منزل صدای قدم سربازان شنیده شد . سپس رفته رفته در سکوت و تاریکی محو گردید . بالاخره اتیین سکوت را شکست :
- کاری از ما ساخته نیست بهتر است غذایمان را تمام کنیم .
قاشق ها در ظرف سوپ حرکت کرد. مشغول صرف کباب بودم که اتیین مجددا به صدا در آمد :
- دراولین وحله به شما نگفتم این مرد حادثه جویی است که می خواهد در پناه جمهوری به شغل و مقام برسد ؟
وقتی دسر می خوردیم اتیین باز شروع کرد :
- ژولی ، بسیار متاسفم که با نامزدی و ازدواج تو و ژوزف موافقت کردم .
پس از غذا از درب عقب منزل خارج شدم . اگر چه مادرم بارها فامیل بوناپارت را دعوت کرده ولی مادام لتیزیا هرگز این مهمانی را پس نداده و به زحمت می توانم بفهمم چرا این فامیل در فقیر ترین و پست ترین قسمت شهر در پشت بازار ماهی فروشان زندگی می کنند . مادام لتیزیا محققا خجالت می کشد که ما را به چنین محلی دعوت نماید ولی اکنون من به طرف این منزل می روم . باید به او و ژوزف بگویم چه حادثه ای برای ناپلئون رخ داده و ببینم چه می توان کرد. هرگز این سفر عجیب و کوچه های تنگ و تاریک پشت بازار ماهی فروشان را فراموش نمی کنم . اول می دویدم موهای مرطوبم روی پیشانیم چسبیده و قلبم مانند پتک می کوبید . مردم درمیدان شهرداری می رقصیدند . مرد لاغر اندامی با یقه ی باز بازویم را چسبید وقتی که با شدت او را عقب زدم شروع به خنده کرد . چندین مرتبه چنین موجودات عجیب در سر راهم سبز شدند و انگشتان مرطوب و چسبناک آنها بازویم را فشردند
ناگهان صدای قهقهه و خنده ی دختری به گوشم رسید که گفت :
- خوب ....من ؟ هرگز .....این دختر کوچولو کلاری است .
صدای الیزا خواهر بزرگ ناپلئون بود . الیزا هفده سال بیشتر ندارد ولی آن شب با آن توالت تند و زننده و سرخاب سیر و گوشواره های سنگین بلند و پیراهن عجیبش مسن تر به نظر می رسید . الیزا به بازوی جوانی که یقه ی بلند و جدیدش قسمت اعظم صورت اورا مخفی کرده بود تکیه داشت . الیزا صدایم کرده گفت :
- اوژنی ،اوژنی آیا ممکن است دوست من با گیلاسی شراب از تو پذیرایی نماید ؟
توجهی به او نکرده و به حرکت خود ادامه داده و در جمعیت ناپدید شدم سپس در تاریکی ناپاک و پرحیله که با فریاد های خشم و خنده های وحشتناک توام بود ، غوطه ور گردیدم . کلمات ناپسند فحش و ناسزا از در و دیوار به گوش می رسید یک گربه ماده فحل روی بام ها فریاد و صدا می کرد . وقتی به بازار ماهی فروشان که چند چراغ کم نور در آنجا آویزان بود رسیدم نفسی براحتی کشیدم و از ترس و وحشت بی مورد خود شرمنده شدم . و ازمقایسه ی منزل سفیدمان با این محله ی کثیف خجالت کشیدم . از بازار ماهی فروشان عبور کرده و از مردی سراغ منزل بوناپارت را گرفتم . مرد با انگشت به غار تنگ و تاریکی که در خیابان بود اشاره کرد . در سوم دست چپ ،ژوزف یک مرتبه به من گفته بود که در یک زیر زمین زندگی می کنند . از پله ها ی باریک عبور کرده در را فشار داده و به آشپز خانه مادام بوناپارت وارد شدم . اتاق بزرگ و و سیعی بود ولی نتوانستم این اتاق را به وضوح ببینم زیرا فقط یک شمع کوچک ناچیز روی فنجان شکسته ای سوسو می زد و بوی کثیفی استشمام می شد . ژوزف پیراهن چروک خورده بدون کراواتی در بر و در کنار شمع روزنامه می خواند . لوسیین Lucien در مقابل ژوزف نشسته روی میز خم شده و مشغول نوشتن بود . در وسط میز بشقاب هایی که باقیمانده ی غذا در آن بود ، دیده می شد . در قسمت عقب و تاریک آشپز خانه یک نفر مشغول شستن لباس بود . صدای چلپ چلپ دستهایی که با قدرت خارق العاده روی تخته ی لباس شویی بالا و پایین می رفت می شنیدم صدای ریزش آب با شستوشوی لباس مخلوط شده بود .
-ژوزف !
ژوزف متوجه گردید و نگران شد . مادام بوناپارت به فرانسه شکسته ای گفت :
- کسی آمده ؟
صدای چلپ چلپ رختشویی قطع شد . مادر ناپلئون به طرف شمع نزدیک گردید و دستهایش را با پیشبند درازش خشک کرد . گفتم :
- من هستم ، من اوژنی کلاری .
در این موقع ژوزف و لوسیین با نگاه استفهام به یکدیگر نگریستند .
- محض رضای خدا چه شده ؟ چه حادثه ای رخ داده ؟
- ناپلئون را توقیف کردند .
سکوت مرگباری فضای تاریک و خفه ی زیر زمین را فرا گرفت مادرناپلئون زیر لب دعا می خواند " مریم مقدس ، مریم مقدس !" صدای ژوزف که تقریبا فریاد می کرد همه را تکان داد :
- می دانستم ، پیش بینی کرده بودم ، می دانستم چنین حادثه ی رخ می دهد .
لوسیین با آهنگ خسته و شکسته گفت :
- چه بد !
خواهش کردند که روی صندلی لق و شکسته نشسته و واقعه را برای آنها بگویم . لویی برادر شانزده ساله ی چاق ناپلئون از اتاق مجاور آمده و به سخنانم گوش کرد. هیچگونه تغییری در صورت او ندیدم . صحبتم با فریاد وحشتناکی قطع گردید . در زیرزمین به شدت باز شد . ژرم Gerome برادر ده ساله ی ناپلئون مثل اجل وارد آشپز خانه گردید . پشت سر او کارولین خواهر دوازده ساله ناپلئون آمد و ناسزا گویان گردن ژرم را که می خواست چیزی را در دهان خود بچپاند گرفت . مادام بوناپارت سیلی محکمی به صورت ژرم زد و به زبان ایتالیایی کارولین را سرزنش نموده و چیزی را که ژرم می خواست در دهان او بگذارد از او گرفت . وقتی متوجه شد که قطعه شیرینی است آنرا نصف کرد نیمی را به ژرم و نیمی را به کارولین داد و گفت :
- ساکت باشید مهمان داریم .
وقتی کارولین متوجه شد گفت :
- اوه لابد یکی از کلاری های متمول .
و سپس به میز نزدیک شد و روی زانوی لوسیین نشست . با خود اندیشیدم که فامیل وحشتناکی هستند . ولی از تصورات خود خجالت می کشیدم . چاره ای نداشتند نفرات فامیل بسیار زیاد بعلاوه آن قدر فقیر بودند که نمی توانستند غیر از یک آشپز خانه اتاق های دیگری داشته باشند . در این موقع ژوزف شروع به سوال کرد :
- چه افرادی ناپلئون را توقیف کردند ؟ مطمئن هستی که آنها سرباز بودند نه پلیس ؟
- بله سرباز بودند .
- پس در زندان نیست و فقط توقیف نظامی است .
مادام بوناپارت سوال کرد :
- چه فرقی بین زندان و توقیف نظامی است ؟
- اختلاف زیادی وجود دارد ، مقامات نظامی هرگز یک ژنرال را در دادگاه نظامی محکوم به مرگ نمی کنند .
مادام بوناپارت یک چهار پایه برداشته و کنارم نشست و دست مرطوبش را که در اثر کار کبره بسته بود روی دست من گذارد و گفت :
- دختر خانم نمی دانید این واقعه چقدر برای ما اسفناک است زیرا ناپلئون در بین ما تنها فردی است که حقوق مرتبی دارد او همیشه با صرفه جویی زیاد زندگی می کرد و نصف حقوقش را برای مخارج بچه ها به من می داد راستی توقیف پسرم مایه ی بد بختی و تاثر است .
لویی چاق که تقریبا راضی به نظر می رسید با فتح و پیروزی گفت :
- او دیگر نمی تواند مرا مجبور کند که به ارتش ملحق شوم .
لوسیین با فریاد به پسر چاق گفت :
- خفه شو .
لویی شانزده ساله است ولی حتی در تمام مدت عمر خویش یک روز کار نکرده . ناپلئون می خواست او وارد ارتش شود تا لااقل مادرش یک نان خور کمتر داشته باشد . نمی توانم تصور کنم که این لویی تنبل چگونه راهپیمایی خواهد کرد . ولی شاید ناپلئون می خواست او به سواره نظام ملحق شود .
مادام بوناپارت سوال کرد :
- ولی چرا ناپلئون را توقیف کرده اند .
ژوزف زیر لب زمزمه کرد :
- ناپلئون با روبسپیر آشنا بود و بد بختی او از اینجا شروع شد که طرح جنون آمیزش را به وسیله ی روبسپیر به وزیر جنگ تسلیم نمود . دیوانگی کرد.
لب های ژوزف از خشم و غضب منقبض شد . مادام بوناپارت زیر لب گفت :
- این سیاست ، این سیاست بازی جهنمی و دختر خانم مطمئن باشید که سیاست باعث بدبختی من است . پدر بچه های من که خدا روحش را بیامرزد جان خود و موقعیت مشتریان خود را روی سیاست گذارد و چیزی جز قرض برای ما باقی نگذاشت . ناپلئون همیشه می گفت انسان باید با مقامات موثر آشنا باشد ، انسان باید روبسپیر را بشناسد خیلی خوب است که یارانش را بشناسیم این راه و رسم ترقی است . نتیجه تمام این شناسایی ها و تماس موثر چیست ؟
با خشم و غضب مشتش را روی میز کوبید و گفت :
- توقیف !
سر خود را خم کرده و با ملایمت گفتم :
- مادام ، ناپلئون پسر شما نابغه است .
درحالی که به شعله ی لرزان شمع خیره شده بود با بی میلی جواب داد :
- بله متاسفانه !
در جای خود نشسته و در حالی که به ژوزف نگاه می کردم گفتم :
- باید بفهمیم ناپلئون را کجا برده اند و سپس در کمک او بکوشیم .
مادام بوناپارت با ناله گفت :
- ولی ما فقیر هستیم و کسی را نمی شناسیم که به ما کمک نماید .
چشمم را از صورت ژوزف برنگرفتم ، برادران و خواهران لوسیین او را یک شاعر تازه کار می شناسند که با رویا و خواب های شیرین سر و کاردارد . معذالک او اولین پیشنهاد مفید را نموده و گفته :
- فرمانده ی نظامی مارسی می داند که ناپلئون را در کجا زندانی کرده اند .
سوال کردم :
- اسم فرمانده نظامی مارسی چیست ؟
ژوزف جواب داد :
- سرهنگ لافابر . ولی ناپلئون دوست ندارد و نمی تواند دیدار او را تحمل نماید . همین چند روز قبل ناپلئون هرچه از دهانش درآمد به او گفت زیرا استحکامات محلی مارسی وضعیت اسفباری دارد.
ناگهان صدای خود را شنیدم که بی اراده گفت :
- فردا به دیدن او خواهم رفت . مادام بوناپارت خواهشمندم یک بسته برای او تهیه کنید ، چند ملافه و لباس زیر برای من بفرستید . بسته را نزد این سرهنگ برده و درخواست خواهم کرد به ناپلئون برسانند و درخواست خواهم کرد که ...
- تشکر می کنم دختر خانم ، ممنونم .
مادام بوناپارت به زبان ایتالیایی تشکر می کرد در همین موقع صدای افتادن یک جسم سنگین در آب به گوش رسید و کارولین با شادمانی و مسرت گفت :
- ماما ، ژرم در طشت رختشویی افتاد .
در حالی که مادام بوناپارت بچه ی کوچکش را از چلیک آب بیرون می آورد و او را تنبیه می کرد از جای خود برخاستم ، ژوزف رفت تا کت خود را بپوشد و مرا به منزل برساند .
لوسیین گفت :
- مادموازل اوژنی ، شما بسیار مهربان هستید ما هرگز لطف و محبت ها و کاری را که برای ما انجام می دهید فراموش نخواهیم کرد .
آنگاه متوجه شدم که از ملاقات با سرهنگ لافابر چقدر هراسناکم . وقتی خداحافظی می کردم مادام بوناپارت گفت :
- فردا پولت Paulette را با بسته به نزد شما می فرستم .
سپس فکر او متوجه موضوع دیگری شده و پرسید :
- پولت کجاست ؟ پولت گفت که با الیزا برای دیدن رفیقش می رود و نیم ساعت بعد مراجعت می کند.
- باز هم این دو دختر تا این موقع هنوز مراجعت نکرده اند .
صورت بزک کرده و سرخاب مالیده الیزا در نظرم مجسم شد . فکر می کردم که او هم اکنون با آن رفیق جوانش در یکی از نوشابه فروشی ها خوش است ولی پولت ؟ پولت کاملا هم سن من است . من و ژوزف در سکوت سراسر شهر را طی کردیم شبی را که اولین مرتبه ژوزف مرا به خانه برده بود به خاطر آوردم را ستی چهار ماه پیش بود . آن وقت طفلی بودم ولی اکنون خود را دختر بزرگ و عاقلی می دانم امروز می فهمم که یک دختر بالغ نیست مگر وقتی که مردی را با تمام قلب و روح خود دوست داشته باشد . وقتی به ویلای منزلمان نزدیک می شدیم ، ژوزف که در تمام طول راه ساکت و متفکر بود گفت :
- به همین سادگی نمی توانند او را به زیر گیوتین بفرستند بدترین عملی که درباره او می توانند انجام دهند ..... مقررات است ..... بد ترین عمل آنها تیر باران کردن اوست .
- ژوزف !
صورت او در زیر نور ماه خسته و گرفته به نظر می رسید . ضربه ی شدیدی به روحم وارد گردید و متوجه شدم که ژوزف ، ناپلئون را دوست ندارد نه تنها او را دوست ندارد بلکه از او متنفر است . زیرا با وجودی که ناپلئون از او جوان تر است توانسته است برا ی او شغلی تهیه نماید ، زیرا ناپلئون او را مجبور کرد با ژولی ازدواج کند . ژوزف می گفت :
- ولی به یکدیگر تعلق داریم . ناپلئون و من ، برادران و خواهرانم به یکدیگر متعلقیم باید در ایام خوب و بد زندگی با یکدیگر بوده و متحد باشیم .
گفتم :
- شب بخیر ژورف .
- شب بخیر اوژنی .
بدون آنکه توجه کسی را جلب کرده باشم وارد خانه شدم . خواهرم که در تختخواب من بود سوال کرد :
- رفتی بوناپارت ها را ببینی این طور نیست ؟
با عجله شروع به لخت شدن کرده جواب دادم :
- بله در زیرزمین وحشتناکی زندگی می کنند . مادام لتیزیا در اول شب لباس هایشان را می شوید و ژرم آن پسره ی خطرناک در طشت رخت شویی افتاد و گمان می کنم که آن دو دختر الیزا و پولت شب ها ی خود را در محل هایی با مردان به سر می برند . شب بخیر ژولی . راحت بخواب .
صبح در موقع صرف صبحانه اتیین گفت که ژولی باید عروسیش را به تاخیر بیاندازد زیرا نمی خواهد دامادی داشته باشد که برادرش به مناسبت افکار انقلابی زندانی است . این موضوع همان طوری که باعث سرشکستگی فامیل است باعث شکست اعتبار تجارتی او نیز هست . ژولی با گریه گفت :
- من با تاخیر ازدواجم مخالفم .
سپس به اتاقش رفته در را به روی همه بست هیچ کس در این خصوص به من صحبتی نکرد . جز ژولی هیچ کس تصور نمی کند که کارها و توقیف ناپلئون به من نیز مربوط است . ولی شاید ماری می داند ، معتقدم که ماری همه چیز را می داند . پس از صبحانه ماری به اتاق غذاخوری آمد و به من اشاره کرد . از اتاق خارج شده و به آشپزخانه رفتم در آنجا پولت را با بسته ای که برای ناپلئون آورده بود دیدم . فورا به او گفتم :
- بیا تا کسی متوجه ما نیست زود تر برویم .
می دانستم اگر اتیین متوجه شود که من با یک بسته زیرپوش و به خاطر ناپلئون که تحت تعقیب و بازداشت است به ملاقات یکی از مقامات رسمی دولتی می روم از خشم و غضب دیوانه خواهد شد . من تمام عمرم را در مارسی گذرانیده ام ولی پولت فقط یک سال قبل به اینجا آمده با این وجود این تمام نقاط شهر را بهتر از من می شناسد . دقیقا می داند که فرمانده نظامی شهر را در کجا می توان ملاقات کرد . در طول راه هرگز ساکت نشد و دائما صحبت می کرد . در ضمن راه رفتن دامن ژولیده ی آبی رنگش به جلو و عقب می رفت . پولت بدن خود را ، راست نگه می دارد و سینه اش را به جلو می دهد اگر چه من و او هم سن هستیم ولی سینه ی او از من بزرگتر و درشت تر است و هرچند دقیقه یک بارنوک قرمز و مرطوب زبانش را به لب هایش می مالد تا قرمز و درخشان تر باشد . دماغ پولت مثل دماغ ناپلئون باریک و قلمی است موهای خرمایی تیره اش را که از هزاران حلقه تشکیل شده است با روبان آبی بسته است . زیر و روی ابرویش را آن قدر برداشته است که فقط خط نازکی باقی مانده و آن را هم با زغال سیاه کرده تصور می کنم پولت خیلی زیباست ولی مادرم شکل او را نپسندیده و میل ندارد من هم مثل او آرایش کنم . پولت دائما درباره ی مارکیز دو فونتانی سابق و مادام تالیین فعلی صحبت می کند .
-اهل پاریس دیوانه ی او هستند و او را خانم ترمیدور می نامند . روز نهم ماه ترمیدور با فتح و پیروزی از زندان رها شد و تالیین وکیل مجلس بلا فاصله با او ازدواج کرد راستی تصور می کنی ؟
پولت چشمان خود را با تعجب باز کرد و نفس عمیقی کشید و به سخن ادامه داد :
- راستی تصور کن او در زیر لباسش زیر پوش نمی پوشد با لباس و زیرپوش نازک از منزل خارج می شود انسان می تواند همه چیز و همه جای او را ببیند می فهمید ؟
- ازکجا شنیدی ؟
پولت به سوال من اهمیت نداد و گفت :
- موها و چشمانش مانند زغال سیاه است و در پاریس در منزلی به نام «لاشومیر»زندگی می کند . در و دیوار منزل او با پرده ها ی ابریشمی تزیین شده . هر روز بعد از ظهر سیاست مداران مشهور را به آنجا دعوت می کند و در آنجا ....بله....شنیده م اگر کسی کار مهمی در دستگاه دولتی داشته با شد و بخواهد با موفقیت انجام شود فقط کافی است به مادام تالیین مراجعه نماید . با آقایی که همین دیروز از پاریس آمده صحبت می کردم و این آقا ....
ناگهان ساکت شد . من سوال کردم :
- و این آقا چه ؟
- با این اقا آشنا شدم می دانی چطور با مردم باید آشنا شد . نمی دانی ؟ او در میدان شهرداری ایستاده بود و شهرداری را نگاه می کرد ، من در همین موقع از نزدیک او عبور می کردم ، بله ...بالاخره ناگهان باهم شروع به صحبت کردیم ولی تو باید دراین خصوص ساکت باشی قسم می خوری ؟
سرم را حرکت داده و گفتم :
- خیلی خوب .
پولت ادامه داد :
- به تمام مقدسات سوگند یاد کن .نمی دانی وقتی من با مرد غریبه ای صحبت می کنم ناپلئون چقدر خشمگین می گردد . راستی در این موارد خیلی سخت گیر و کج سلیقه است . راستی فکر می کنی که برادرت یک قواره پارچه برای لباس تاره ام خواهد داد ؟ فکر می کردم که پارچه ی ابریشمی صورتی نازک خوب باشد و ....
صحبت خود را قطع کرد و پس از لحظه ای گفت :
- آنجا دفتر فرمانده نظامی مارسی است میل داری من هم با تو بیایم ؟
سر خود را حرکت داده و گفتم :
- خیر . فکر می کنم اگر تنها او را ملاقات نمایم بهتر است . تو در اینجا منتظر من باش و برای موفقیتم دعا کن .
سر خود را حرکت داد و گفت :
- بسیار خوب دعا می کنم ، دعا به کسی ضرری نمی زند .
بسته را محکم در دست گرفته و با خشونت و قد کشیده وارد ستاد نظامی شدم . صدای خود را شنیدم که تقریبا با خشونت به نگهبان می گفت که مرا نزد سرهنگ لافابر هدایت نمایید . وقتی وارد اتاق گردیدم و میز عظیم و سرهنگ خشن را دیدم قلبم آنچنان طپیدن گرفت که در لحظات اول قادر به صحبت نبودم . سرهنگ صورت چهار گوش قرمز رنگی داشت ، لباس بلند قدیمی نظامی پوشیده بود . بسته را روی میز گذاردم و با نا امیدی حرکتی کرده نمی دانستم چه بگویم .
- در این بسته چیست همشهری و شما که هستید ؟
- در این بسته لباس و زیر پوش است همشهری سرهنگ لافابر و نام من کلاری است .
چشمان آبی نمناک او سراپای مرا به دقت بر انداز کرد :
- شما دختر آن تاجر ابریشم فرانسوا کلاری هستید ؟
سر خود را حرکت دادم ، مجددا به من نگریست :
- من گاهی با پدر شما ورق بازی می کردم . پدر شما مرد شریف و پرافتخاری بود و منظور شما از این بسته چیست ؟و چه کاری از من ساخته است همشهری کلاری ؟
- این بسته برای ژنرال ناپلئون بوناپارت است . او بازداشت شده و ما نمی دانیم کجا است ولی شما جناب سرهنگ باید از محل او مطلع باشید . شاید در این بسته کیک هم باشد . ملافه ی تمیز و کیک ....
سرهنگ آهسته سوال کرد :
- چه ارتباطی بین دختر فرانسوا کلاری و این بوناپارت ژاکوبین وجود دارد ؟
حس کردم بدنم از شدت گرما می سوزد و جواب دادم :
- برادر او ژوزف نامزد خواهر من ژولی است .
از این جواب بسیار راضی و خوشحال و شاید خود را نابغه فرض می کردم .
- چرا برادر او ژوزف و یا خواهر شما ژولی به دیدن ما نیامدند .
چشمان آبی سرهنگ حالت سخت و خشنی به خود گرفته و به دقت مرا نگاه می کرد حس می کردم او حتی از عشق و محبت من نسبت به ناپلئون آگاه است در جوابش به زحمت گفتم :
- ژوزف می ترسد می دانید بستگان اشخاص تحت تعقیب همیشه در ترس و وحشت به سر می برند و ژولی هم به خاطر ژوزف ناراحت و در زحمت است دائما گریه می کند زیرا اتیین برادر بزرگ ما جدا با ازدواج او و ژوزف مخالفت می کند و همه ی فامیل در زحمت و نگرانی هستند . زیرا ....
در این موقع به قدری عصبانی بودم که نمی توانستم اعصابم را کنترل نمایم با خشونت به سخن ادامه دادم :
- زیرا شما همشهری سرهنگ ژنرال بناپارت را توقیف کرده اید .
سرهنگ در جوابم گفت :
- بنشینید .
روی لبه ی صندلی در کنار میز نشستم . سرهنگ انفیه دان خود را برداشت ازپنجره به خارج نگریست تصور کردم که کاملا فراموشم کرده . ناگهان به طرف من برگشت و گفت :
- به من گوش کنید همشهری ، اتیین کاملا حق دارد بوناپارت وصله ی همرنگی برای فامیل کلاری نیست . پدر مرحوم شما مرد بسیار شریفی بوده .
جوابی ندادم . مجددا شروع به صحبت کرد :
- من این ژوزف بوناپارت را نمی شناسم کارمند ارتش نیست ، این طور نیست ؟ولی آنچه به برادر او ناپلئون بوناپارت بستگی دارد ....
سرخود را حرکت دادم و صحبتش را قطع کردم .
- ژنرال ناپلئون بوناپارت .
- ولی درباره ی ژنرال ، من او را توقیف نکرده ام فقط دستوری را که از وزارت جنگ ، از پاریس رسیده اجرا نموده ام . بوناپارت به ژاکوبین ها تمایل دارد و چنین افسرانی ...... منظورم افسرانی که افکار غیر عادی دارند در تمام ارتش توقیف شده اند .
- با او چه خواهید کرد؟
- هنوز در این مورد دستوری به من نرسیده .
سرهنگ حرکتی نموده و با این عمل خود نشان داد که موقع رفتن من است . ایستادم و در حالیکه به بسته اشاره می کردم گفتم :
- شاید شما بتوانید این بسته ملافه و کیک را به او برسانید .
- چه حرف مهملی . بوناپارت اینجا نیست او را به قلعه ی کاره Carre در آنتیبAntibes برده اند .
نمی توانستم تحمل این مشقت را بنمایم ، او را از من دور کرده اند . او را تبعید نموده اند . با تاثر گفتم :
- ولی به ملافه و لباس نیز احتیاج دارد که بتواند لباسش را عوض کند .
صورت سرخ سرهنگ در مقابل چشمانم تیره گردید اشکم را که خشک کرده بودم مجددا سرازیر شد و گفتم :
- همشهری سرهنگ نمی توانید این بسته را برای او بفرستید ؟
- ولی طفل عزیزم تصور می کنی کار بهتر دیگری جز تلف کردن وقت برای زیرپوش این جوان خود سر که خود را ژنرال نامیده است ندارم ؟
با صدای بلند گریه کردم . مجددا قدری انفیه کشید این منظره کاملا او را ناراحت کرده بود . پس از لحظه ای گفت :
-گریه نکن .
در حالی که از شدت گریه هق هق می کردم گفتم :
- خیر.
پشت میزش قرار گرفت و با صدای بلند گفت :
- ساکت شو ! گریه ات را قطع کن .
باز هم به گریه ام ادامه دادم و گفتم :
- نه نمی توانم .
بالاخره اشکم را خشک نمودم و به او نگاه کردم . اکنون کاملا به من نزدیک شده و در کنارم ایستاده بود . چشمان آبی رنگش بسیار نگران و مضطرب بود .
- من قدرت و تحمل گریه را ندارم .
در همین موقع مجددا شروع کردم . با فریاد خشنی گفت :
- بس است . قطع کن . گریه نکن . دست از سرم بردار. یک سرباز با این بسته به قلعه ی کاره می فرستم و از فرمانده قلعه درخواست می کنیم که بسته را به این بوناپارت بدهد راضی شدی ؟
سعی کردم بخندم ولی اشک مجال نمی داد . به در خروجی نزدیک شده بودم که متوجه گردیدم از او تشکر نکرده ام . به طرفش برگشتم . سرهنگ کنار میزش ایستاده بود و با تاثر به بسته نگاه می کرد . آهسته گفتم :
-همشهری سرهنگ یک دنیا متشکرم .
سر خود را بالا گرفت ، سینه ی خود را صاف کرد و گفت :
- همشهری کلاری ، به من گوش کن . دو مطلب محرمانه به شما می گویم ، اول اینکه جان این ژنرال انقلابی در خطر نیست دوم اینکه بوناپارت وصله ی همرنگی برای دختر فرانسوا کلاری نمی باشد . خداحافظ همشهری .
پولت قسمتی از شهر را همراه من آمد . دائما مانند آبشار فش فش می کرد و حرف می زد . پارچه ی ابریشمی صورتی . مادام تالیین جوراب ابریشمی صورتی به پا می کند . ناپلئون از کیک و ملافه خوشحال خواهد شد . در کیک بادام هم مخلوط کرده ایم . بادام دوست دارد؟ آیا صحت دارد که جهیز ژولی برای خرید یک خانه قشنگ کافی است ؟ چه موقع می توانم از اتیین خواهش کنم که پارچه ی صورتی به من بدهد . چه موقع به مغازه برای گرفتن آن مراجعه نمایم ؟......
من حقیقتا به گفته های او گوش نمی کردم " بوناپارت وصله ی همرنگی برای کلاری نیست " این جمله مانند قافیه شعر در مغزم جای گرفته بود .
وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم که ژولی موفق شده و عروسی او به تاخیر نخواهد افتاد . با یکدیگر در باغ نشستیم و در کارهای دوختنی و گل دوزی او شرکت نمودم . صد ها حرف B برودردوزی کردیم . حرف B، B و باز هم B.
********************
پایان صفحه 83
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)