صفحه 1 از 9 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 84

موضوع: دزیره | آن ماری سلینکو

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    دزیره | آن ماری سلینکو


    مشخصات کتاب :

    نام کتاب : دزیره

    نویسنده :آن ماری سلینکو
    مترجم :همایون پاکروان
    تعداد فصول :58
    تعداد صفحات: 784


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پیش گفتار

    ********
    کتاب دزیره رمانی است بسیار جذاب و تاریخی ، برگرفته از وقایع و رویدادهای نیمه دوم قرن هیجدهم و عصر ناپلئون . قهرمان اصلی این رمان بزرگ برناردین اوژنی دزیره است . دزیره کلاری ملقب به دزیدریا ،ملکه سوئد و نروژ دختر آقای فرانسیس کلاری تاجر ابریشم و اهل مارسی بود که در هشتم نوامبر سال 1777 میلادی درمارسی فرانسه چشم به جهان گشود .
    دزیره در سال 1794 با ناپلئون بناپارت نامزد شد .اما دوسال بعد ناپلئون نامزدی خود را با او به هم زد و در هشتم مارس 1796 با ژوزفین دوبوهارنه ازدواج کرد . هنگامی که دزیره از این موضوع اطلاع یافت به ناپلئون نوشت که :
    -«تو زندگی مرا به سوی بدبختی سوق دادی و من هنوز ناتوان از فراموش کردن توام . »
    اما دزیره چندی بعد با ژنرال ژان باتیست برنادوت ازدواج کرد . ژنرال برنادوت فردی بود مدیر ، با تجربه و کار آزموده . او جنگ های پیروزمندانه و افتخار آمیزی انجام داد و به خاطر خوشنامی خود از طرف مجلس ملی سوئد به ولایتعهدی آن کشور برگزیده شد و سپس درسال 1810 رسما پادشاه آن کشور گردید .
    دزیره در سال 1829 تاج گذاری کرد و ملکه کشور سوئد گردید . او شوهرش را در سال 1844 از دست داد و بیوه شد . و پسرش اوسکار جانشین پدر گردید . دزیره بعد از فوت شوهرش چند باز سعی کرد از مقام خود استعفا دهد تا به نزد خانواده ی خود که سالها بود در ایالت لوئیزیانای آمریکا می زیستند برود . اما ملت سوئد اجازه این کار را به او ندادند .
    سرانجام او یک سال پس از مرگ تنها فرزندش اوسکار که بعد از پدرش به عنوان اوسکار اول برتخت نشسته بود در سال 1860 در سن 83 سالگی بعد از بازدید از اپرا در قصر استکهلم زندگی را بدرود گفت و پیکرش را در کنار مزار همسرش در کلیسای لوتران به خاک سپردند .
    **
    و اما سخنی هم درباره نویسنده این کتاب . نویسنده این رمان تاریخی خانم آن ماری سلینکو است . این بانوی شیفته آزادی، اطریشی الاصل است که پس از اشغال کشورش به دست نازی ها به تبعیت دانمارک در آمد و با شوهر خود در این کشور می زیست که باز هم براثر حمله هیتلر بدانجا این کشور را نیز ترک کرده و به سوئد آزاد پناهنده شد .
    آن ماری سلینکو به عنوان مترجم وارد صلیب سرخ گردید و در اینجا بود که با کنت فولک برنادوت یکی از نوادگان ژان باتیست برنادوت آشنا شد و یکی از همکاران خستگی ناپذیر وی به شمار آمد و در این دوران پر آشوب بود که آن ماری سلینکو به فکر نوشتن زندگی نامه دزیره کلاری افتاد و با استفاده از اسناد و مدارک تاریخی معتبر شروع به نوشتن کرد .
    داستان آن ماری سلینکو پس از انتشار به سرعت بر سر زبانها افتاد ویکی از پرطرفدارترین رمانهای جهان گردید . چنانکه هنوز چندی ازانتشار این کتاب نگذشته بود که به زودی به اغلب زبانهای دنیا ترجمه شد و در سراسر جهان میلیونها خواننده مشتاق پیدا کرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    جلد اول

    ********
    دفتر اول
    بازرگان ابریشم

    ********
    فصل اول
    مارسی شروع ژرمینال سال دوم انقلاب :
    آخر مارس 1794 طبق تقویم سابق
    **************************

    معمولا یک زن می تواند آنچه را که می خواهد از یک مرد بگیرد به شرط آنکه دارای صورت زیبا و اندام قشنگی باشد . به همین دلیل تصمیم گرفته ام چهار دستمال درسینه ی خود جای دهم . آن وقت دارای اندام قشنگی خواهم بود . در حقیقت من دختر بالغی هستم ولی کسی از این موضوع مطلع نیست به علاوه اندام و شکل ظاهری من بالغ بودن مرا نشان نمی دهد .
    نوامبر گذشته چهارده ساله بودم . پدرم یک دفتر خاطرات روزانه ی زیبایی با مناسبت روز تولدم به من هدیه کرد : درکنار این دفتر قفل کوچکی وجود دارد که می توانم آنرا ببندم . حتی خواهر من ژولی نخواهد فهمید که من
    دراین دفترخاطراتم چه نوشته ام .این دفتر خاطرات آخرین هدیه ای بود که پدرم به من داد.پدرم تاجر مصنوعات ابریشمی درمارسی بوده است ونام اوهم فرانسواکلاری بود.درماه قبل دراثر امراض ریوی فوت کرد.
    وقتی که این دفترخاطرات را باحیرت دربین هدایای دیگردرروی میز دیدم ازپدرم سوال کردم:
    -چه دراین دفتر باید بنویسم
    پدرم خندید وپیشانی مرا بوسید آنگاه با حالتی متاثر به من نگاه کردوجواب داد:
    -داستان همشهری اوژنی دزیره کلاری
    امشب تاریخچه و داستان آینده ی خود را شروع میکنم . زیرا آنقدر تهییج شده ام که نمیتوانم بخوابم .آهسته از تختخواب بیرون خزیدم .فقط امیدوارم ژولی خواهرم که در آنجا خوابیده در اثرلرزش نور شمع از خواب بیدارنشود برای آنکه مرافعه ی وحشتناکی به پا خواهد شد.
    علت تهییج من این است که فردا با زن برادرم سوزان به دیدن آقای آلبیت خواهم رفت تا درمورد اسختلاص اتیین با او صحبت کنم .اتیین برادر من وزندگی اودرخطر است .دوروزقبل پلیس ناگهان اوراتوقیف کرد.چنین حوادثی در این روزهازیاد رخ میدهد .فقط پنج سال از انقلاب کبیر گذشته ومردم میگویند که هنوز انقلاب به پایان نرسیده است .به هرجهت هرروز تعداد زیادی درمیدان شهرداری به وسیله ی گیوتین اعدام میشوند .این روزها بستگی داشتن با آیستوکرات ها خطرناک است .خوشبختانه ما باچنین اشخاصی نسبتی نداریم .پدرم راه ورسم وکسب وکار خودراپیش گرفت ومغازه ی کوچک و ناچیزپدربزرگم را به صورت یکی از بزرگترین شرکت های ابریشم مارسی درآورد.پدرم درباره ی انقلاب بسیار خوشحال بود.قبل از انقلاب اوبه سمت بازرگان دربار منصوب شدومقداری پارچه ی ابریشمی آبی ومخمل برای ملکه فرستاد.اتیین میگوید هنوز پول این پارچه هارا دریافت نکرده است .پدرم وقتی که اعلامیه ی حقوق بشر را برای ماقرائت میکرداز شوق و خوشحالی اشک میریخت.
    اتیین شغل و کسب پدرم را بعد از مرگ او اداره میکند.وقتی که اتیین توقیف شدماری آشپز ما که سابقا دایه ی من بود آهسته به من گفت:
    -اوژنی شنیده ام آقای آلبیت به مارسی می آید.زن برادرتوبایدبه ملاقات اوبرودوهمشهری اتیین را اززندان رها سازد.
    ماری همیشه میداند که درشهرچه خبر است .
    درموقع شام همه ی ما بسیارمتاثرواندوهناک بودیم .جای دونفردرسرمیز خالی بود:صندلی پدرم که درکنار مادرم قرارگرفته وصندلی اتیین که درکنار سوزان است خالی بود.مادرم اجازه نمیدهد کسی از صندلی پدرم استفاده کند درحالی که به آلبیت فکرمی کردم نان را بین انگشتان خود گلوله می کردم .این حرکت من باعث ناراحتی ژولی شده بود ژولی فقط چهار سال ازمن بزرگتر است اما همیشه می خواهد نسبت به من مادری و بزرگتری نماید.این رفتار اومرا دیوانه میکند .ژولی گفت :
    -اژنی این عمل تو پسندیده نیست .
    نان را روی میز گذارده و گفتم :
    -آلبیت به مارسی آمده است.
    کسی متوجه نشد معموالا وقتی که من صحبت میکنم کسی به من توجه نمی کند.مجددا تکرارکردم :
    -آلبیت اینجاست به مارسی آمده است .
    مادرم گفت :
    -اوژنی آلبیت کیست ؟
    سوزان توجهی نداشت ودرضمن خوردن سوپ گریه میکرد .من در حالی که از اطلاعات خودمغرورومتکبربودم گفتم:
    -آلبیت نماینده ی مارسی است .یک هفته اینجاست وهمه روزه درشهرداری خواهد بود .فردا سوزان بایدبه ملاقات اوبرود وسوال نماید به چه مناسبت اتیین راتوقیف کرده اند .
    مادرم با شک و تردید گفت :
    -بهتراست سوزان ازوکیل خانوادگی درخواست نماید که به ملاقات آلبیت برود.
    بعضی مواقع فامیل وبستگانم مرا ناراحت میکنند .مادرم خانه دار قابلی است ولی بعضی مواقع اهمیت زیادی برای این وکیل خانوادگی دیوانه ی من قایل است .تصورمیکنم تمام بزرگتر ها این طور هستند . درجواب مادرم گفتم :
    -ما خودمان باید آلبیت را ملاقات کنیم وسوزان چون همسر اتیین است باید حتما به دیدن اوبرود .سوزان اگر تومیترسی من شخصا خودم خواهم رفت وازآلبیت استخلاص برادرم را درخواست خواهم کرد.
    مادرم فورا جواب داد:
    -راستی جرات میکنی به شهرداری بروی؟
    وسپس مشغول خوردن سوپ خود شد .
    -مادرفکر میکنم ...
    -میل ندارم در این مورد صحبت کنم .
    سوزان هنوز گریه میکرد.
    پس از شام به طبقه ی دوم منزلمان رفتم تاببینم که آقای پرسن persson مراجعت کرده است یا خیر.معمولا شبها به پرسن فرانسه درس میدهم .او بامزه ترین مرد صورت اسبی است که میتوانم فکرکنم .خیلی بلند ولاغراندام است.موهای اوکاملابوروطلایی است زیرااهل سوئد میباشد.فقط خدا میداندکه سوئد کجاست .یک جایی نزدیک قطب . فکرمیکنم پرسن یک مرتبه سوئد را روی نقشه به من نشان داد ولی فراموش کرده ام کجاست .پدرپرسن درشهر استکهلم به معاملات مصنوعات ابریشم مشغول است وکار وشغل او به ترتیبی با شرکت ما بستگی دارد به همین دلیل پرسن به مدت یک سال به مارسی آمد تامعاون کارهای پدرم باشد و ورزیده شود.همه میگویند معاملات ابریشم راباید درمارسی آموخت .به این ترتیب روزی پرسن به منزل ماآمد .در اولین روز ما یک کلمه از گفته های اورا نفهمیدیم .خودش اظهار میکرد فرانسه صحبت میکند ولی صحبت اوبه همه چیز شباهت داشت جز فرانسه . مادرم اطاقی درطبقه ی بالا برای او ترتیب داد وگفت بهتر است در این روزهای غیر عادی پرسن با ما زندگی نماید .
    وقتی که به طبقه ی دوم رسیدم متوجه شدم که پرسن مراجعت کرده .راستی مرد قابل احترامی است .با هم در اطاق پذیرایی طبقه ی دوم نشستیم .او معمولا قسمتی از روزنامه روزانه را میخواند ومن تلفظ اورا تصحیح میکنم .من یک مرتبه دیگر اعلامیه ی حقوق بشر را که پدرم به منزل آورده بود برداشتم .من واو هریک جداگانه آنرا قرائت کردیم .زیرا میخواستیم این اعلامیه لوح محفوظ ما باشه .صورت کشیده ودراز پرسن وقار ومتانت خاصی به خود گرفت وگفت که نسبت به من علاقه اهمیت زیادی قایل است زیرا من به ملتی تعلق دارم که این افکار بزرگ وبرجسته را به دنیا تقدیم داشته "آزادی -مساوات-حکومت مردم ".سپس درحالی که کنارمن نشسته بود به صحبت خود ادامه داد :
    -خونهای زیادی برای استقرار این قوانین ریخته شده .چه بیگناهانی در این را کشته شده اند .مادموازل این خونها بی جهت وبه راه بد ریخته نشده .
    البته پرسن یک مرد خارجی است وهمیشه مادرم را "مادام کلاری"ومرا "مادموازل اوژنی "خطاب میکند .درصورتی که این القاب ممنوع شده وما "همشهری کلاری "هستیم .
    ناگهان ژولی وارد اطاق شد و گفت :
    اوژنی خواهش میکنم یک دقیقه بامن بیا .
    دست مرا گرفت وبه اطاق سوزان برد.سوزان روی نیمکت نشسته ودرحالی که به طرف پایین خم شده بود آهسته وجرعه جرعه شراب پورت داین مینوشید.این شراب معمولا برای تقویت است وتا به حال به من از این شرا ب حتی یک گیلاس هم نداده اند . زیرا به قول مادرم دختران جوان احتیاجی به تقویت ندارند.مادرم درکنار سوزان نشسته بود.فهمیدم سعی میکند خود را مقتدرومطمئن نشان دهد ولی هروقت چنین قیافه ای به خود میگیرد بیش از مواقع دیگر سست وناتوان به نظر میرسد .درچنین مواقعی شانه های باریک خود را بالا نگه میدار د وصورت اودرزیر کلاه مخصوص زنان بیوه که دوماه است آنرا به سر میگذارد کوچکتر جلوه میکند .مادر بیچاره ام بیشتر به یک طفل یتیم شباهت دارد تابه یک بیوه .مادرم پس او لحظه ای گفت :
    -ما تصمیم گرفته ایم که سوزان فردا به ملاقات آلبیت برود.
    سپس گلوی خود را صاف کرد ه وبه صحبت ادامه داد:
    -اوژنی شما هم با سوزان خواهی رفت .
    سوزان آهسته زمزمه کرد:
    -من میترسم که تنها در بین این همه مردم وجمعیت بروم .
    بلافاصله متوجه شدم که شراب نه تنها اورا تقویت نکرده است بلکه اورا غمگین وخواب آلود نموده .تعجب کردم که چرا من باید همراه او بروم نه ژولی.مادرم باز به صحبت خود ادامه داد :
    -سوزان برای نجات اتیین اینطور تصمیم گرفته .دخترجان وجود توباعث تسکین و راحتی سوزان خواهد بود.
    درهمین موقع ژولی صحبت مادرم را قطع کرده و گفت :
    -البته توباید ساکت باشی وسوزان باید صحبت کند.
    راستی خوشحال بودم که سوزان به ملاقات آلبیت میرود وبه عقیده ی من این بهترین وتنها کاری بود که میتوانستند انجام دهند ولی آنها طبق معمول با من مثل یک کودک رفتار میکردند .من ساکت بودم.مادرم درحالی که ازروی صندلی برمیخاست گفت:
    -فردا روزخسته کننده ای خواهد بود بهتر است زودتر بخوابیم.

    به طرف مهمانخانه ی طبقه ی دوم دویدم به پرسن گقتم که باید زودتر به اطاقم بروم وبخوابم .پرسن روزنامه را برداشت ودرمقابل من خم شد وگقت :
    -امیدوارم به راحتی بخوابید شب خوشی را برای شما آرزو میکنم .شب بخیر مادموازل کلاری.
    کنار در خروجی رسیده بودم که ناگاه پرسن چیز دیگری زمزمه کرد .به طرف او برگشتم .
    - آقای پرسن چیزی گفتید:
    - فقط...
    به طرف او رفتم وسعی کردم دراطاق نیمه تاریک صورت اوراببینم وچون موقع خواب بود نخواستم مجددا شمعها را روشن کنم فقط میتوانستم صورت رنگ پریده ی اورا ببینم .
    -میخواستم بگویم ...بله مادموازل در آینده نزدیکی من باید به کشورم مراجعت نمایم
    -اوه آقای پرسن بسیار متاثرم چرا ؟
    -هنوز این موضوع را به مادام کلاری نگفته ام نمیخواستم اورا ناراحت کرده باشم .آیا شما متوجه هستید مادموازل .من درحدود یک سال بلکه بیشتر اینجا بوده ام وپدرم میل دارد که مجددا به استکهلم مراجعت کرده و به کار بپردازم .وقتی که آقای اتیین کلاری مراجعت کند تمام کارها روبه راه خواهد شد منظورم کارهای تجارتی نیز هست .آن وقت من به استکهلم مراجعت میکنم.
    این طولانی ترین صحبتی بود که تاکنون ازپرسن شنیده بودم .تا اندازه ای فهم مطلب برای من مشکل بود که چرا قبل از آنکه سایرین را از مراجعت خود مطلع سازد مرا آگاه کرده بود من همیشه تصور میکردم که اهمیتی که برای سایرین قایل است برای من قایل نیست ولی البته اکنون میل داشتم که او بیشتر صحبت کند به همین جهت به طر ف نیمکت چرمی که در گوشه ی اطاق جای داشت رفتم وبا اشاره وژست بسیارخانمانه ای به او فهماندم که میتواند در کنار من بنشیند .وقتی که نشست فامت بلند و کشیده ی او مانند چاقو تا شده بود ارنج خود را روی زانوهایش قرار داد .متوجه شدم که نمی داند چه بگوید .با نهایت ادب از او سوال کردم :
    -آیا استکهلم شهر زیبایی است ؟
    -برای من زیبا ترین شهر های جهان است قطعات بزرگ و سبز رنگ یخ روی رودخانه ی مالار حرکت میکنند .آسمان آنقدر شفاف و درخشنده است که مانند ملافه ای که تازه شسته شده باشند به نظر میرسد .البته این توصیف زمستان است ولی زمستان استکهلم خیلی طولانی است.

    با چنین توصیفی شهر استکهلم به نظرم زیبا جلوه نکرد .بعلاوه متعجب بودم که یخ ها ی سبز رنگ از کجا می آیندو به کجا می روند .پرسن با تکبر خاصی به صحبت خود ادامه داد:
    محل کار ما درواستر لانگاتان vastra langgatan است.
    من در واقع به صحبت او گوش نمی کردم وبه فردا فکرمیکردم .باید چند دستمال در سینه ی خود جای دهم .در این موقع شنیدم که پرسن میگفت :
    -مادموازل کلاری می خواستم ازشما درخواستی بنمایم .
    من باید هرچه میتوانم زیبا تر جلوه کنم تا محض خاطر من اتیین را رها سازند ولی درکمال ادب سوال کردم :
    - درخواست شما چیست ؟
    پرسن با چاپلوسی وچرب زبانی جواب داد:
    - بسیارمیل دارم که آن ورقه ی اعلامیه ی حقوق بشر را که آقای کلاری به منزل آورده بودند به من بدهید البته می دانم که این درخواست بی معنی است .
    البته درخواست اوبی معنی بود زیرا پدرم این اعلامیه را همیشه روی میز کوچکی که در کنار تختخواب او جا ی داشت میگذارد وپس از مرگ او این اعلامیه را من برای خودم برداشتم .پرسن گفت:
    - مادموازل این اعلامیه رامانند گنجی حفظ خواهم کرد وهمیشه به آن مراجعه خواهم نمود.
    سپس برای آخرین مرتبه من با او شوخی کردم:
    - خوب آقا !جمهوری خواه شده اید ؟!دیگر نخواهید گفت "من سوئدی هستم مادموازل "
    وی در جواب گفت :
    - سوئد یک مملکت سلطنتی است .
    - شما میتوانید اعلامیه حقوق بشر را ببرید وبه رفقای خود درسوئد نشان بدهید.اعلامبه را به شما میدهم .
    در همین لحظه دراتاق باز شد وصدای ژولی توام با خشم وغضب طنین انداز شد:
    _ اوه ...اوژنی چه وقت میخواهی بخوابی ؟نمیدانستم هنوز دراینجا با آقای پرسن مشغول صحبت هستی .آقا این بچه باید بخوابد .بیا اوژنی .
    ژولی تقریبا تامدتی که مشغول بستن فرهای کاغذی به سرم بودم در تختخواب غر میزد.
    - اوژنی رفتار تو افتضاح آور است .پرسن مردجوانی است وشایسته نیست که تو درتاریکی با مرد جوانی بنشینی .فراموش کردی که تو دختر فرانسوا کلاری هستی .پدرمان همشهری بسیار شایسته و محترمی بوده است و این پرسن هنوزنمیتواند فرانسه را صحیح صحبت کند .تو باعث سرشکستگی وننگ تمام فامیل خواهی بود.
    وقتی که شمع را خاموش کرده و به رختخواب رفتم با خود فکرمیکردم چه آشغال مزخرفی .با خود گفتم :
    - ژولی به شوهراحتیاج دارد باید فکری برای اوکرد .اگر ژولی شوهر داشت زندگی من آسان وراحت تر بود.
    سعی کردم بخوابم ولی نمی توانستم ازفکر ملاقات فردا درشهرداری منصرف شوم .به افکار خودادامه دادم .همچنین به گیوتین اندیشیدم غالبا آنرا دیده بودم ازخیلی نزدیک .وقتی که سعی نمودم به خواب بروم سرخودرا د ربالش فرومیکردم تاافکار مالیخولیایی ووحشتناک این چاقوی خونین وسرهای قطع شده را ازمغز خود خارج سازم .
    دوسال قبل ماری آشپزما مخفیانه مراباخودبه میدان شهرداری برد.ما راه خودرابافشاردربین جمعیتی که دراطراف صفه اعدام موج میزدند باز کردیم .میخواستم همه چیزراببینم .دندانهایم رابه یکدیگر فشارمیدادم زیرا اطرافیانم بالهجه ی زننده مشغول وراجی بودند .ارابه ی قرمزبیست نفر مردوزن را باخود می آورد .تمام آنها لباس زیبا دربرداشتند ولی کاه وقطعات زرد رنگ وکثیف حصیر روی شلوارهای ابریشمی مردها وآستین های سفید زنها دیده میشد دستهایشان با طناب ازپشت بسته شده بود .
    در اطراف گیوتین وروی صفه ی خاک اره ریخته شده بود هرروزصبح وعصر پس از اعدام خاک اره تازه روی صفه می ریزند معذالک خاک اره اطراف گیوتین رنگ زرد و قرمز وحشتناک خود را حفظ می کند .تمام میدان شهرداری ازبوی زننده خون خشک شده وخاک اره مملوبود.گیوتین هم مانند ارابه ی حمل محکومین قرمزرنگ است ولی رنگ قرمز آن پوسته پوسته شده زیرا سالهای درازاست که این گیوتین درمیدان شهرداری قرار دارد.
    در آن روزبعد از ظهر اولین نفری راکه به پای گیوتین آوردند مردی بود که به مناسبت داشتن روابط مخفیانه با دشمنان مملکت درخارج محکوم به اعدام شده بود .وقتی که اورا به طرف صفه می بردند لبهای او حرکت میکرد فکرمیکنم دعا میخواند .
    وقتی که محکوم به زانو در آمد چشمانم را بستم .صدای افتادن تیغه ی گیوتین را شنیدم وقتی که چشمانم را بازکرده وبه بالا نگاه کردم دیدم جلاد سری خونین دردست دارد صورت این سر مانند گچ سفید بود .چشمان اوکاملا باز وبه من نگاه میکرد .قلبم ازحرکت ایستاد.دهان این صورت رنگ پریده کاملا بازوفکرمیکنم که فریاد درگلوی اوخشک شده بود .این فریاد خشک وساکت او پایان نداشت .صداهای مغشوش ودرهمی دراطراف خودمیشنیدم یکی هق هق میکرد.زن دیگری باصدای زننده ووحشتناکی می خندید .چنین به نظر می رسید که این اصوات درهم ومغشوش ازیک منبع دور خیلی دور به گوش میرسد.آن گاه همه چیز جلوی چشمانم تاریک شد .بعد از شدت وحشت ضعف کردم .
    پس از مدت کوتاهی حالت طبیعی خودراباز یافتم ولی اطرافیانم مرالعن ونفرین میکردند وناسزامیگفتند که چرا تعادل خودراازدست داده بودم .کفش یک نفر را لگد کردم .چشمانم را بستم تاسر خون آلود را نبینم .ماری ازطرز رفتار من خجلت زده وشرمساربود .مرا در ازدحام جمعیت به خارج برد.وقتی که ازجمعیت می گذشتم فحش و ناسزای آنها را می شنیدم ازآن وقت تاکنون هر وقت به چشمان باز و وحشت زده وفریاد ساکت و وحشت آور آن سر خون آلود فکرمی کنم قدرت خوابیدن ازمن سلب میشود.
    وقتی که به خانه برگشتم گریه میکردم .اشک میریختم .پدرم دستش را دور شانه ام حلقه کرده وگفت :
    - مردم فرانسه صد ها سال رنج کشیده اند .از رنج و تعب این ملت ستم دیده که تحت فرمان روایی جباران خواری و زبونی کشیده در شعله مختلف زبانه می کشد یکی شعله ی عدالت دیگری شعله ی کینه وغضب .شعله ی غضب و کینه با جوی ها ی خون فرو خواهد نشست ولی شعله ی عدالت دخترم آن شعله ی مقدس هرگز کاملا خاموش نخواهد شد.
    - حقوق بشر لغو نخواهد شد پدر؟
    - خیر .هرگزحقوق بشرلغونخواهد شد ولی ممکن است موقتا مخفیانه یا علنا پایمال گردد ولی آنان که این حقوق را پایمال میسازند در مقابل تاریخ ونسل های آینده بد ترین وگناهکارترین افراد به شمارخواهند رفت .هرگاه درهرزمان ومکان کسی برادران هموطن خود را از حقوق آزادی ومساوات محروم کند کسی اجازه طلب بخشش برای آن شخص نخواهد داشت .زیرا دخترم پس از اعلام حقوق بشر حکمروایان و فرمانبرداران یکسان از این حقوق برخوردار میشوند.
    وقتی پدرم این سخنان را میگفت آهنگ صدای او تغییرکرده بود وراستی همانطوری که من انتظار داشتم آهنگ صداین او گوش نوازبود وهر چند زمانی ازگفتارآن شب پدرم می گذرد بهتر به منظور اوواقف می شوم .
    امشب پدرم را خیلی نزدیک به خود حس میکنم برای اتیین وهمچنین ملاقات فردا در شهرداری نگرانم .ولی هنگام شب زودتروساده تراز روز دچار وحشت میشوم .
    چه خوب بود اگر میدانستم سرگذشت زندگی من توام با خوشحالی یا غم واندوه خواهد بود ؟می خواهم تجربه ی من در زندگی نیز تجربه ی معمولی وعادی باشد .اما قبل از هرچیز باید شوهری برای ژولی دست وپا کنم وبالا تر ازهمه باید به هرترتیبی است برادرم ازقید زندان خلاص شود .
    شب بخیرپدر میبینی؟شروع به نوشتن داستان زندگی ام کرده ام.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل دوم
    بیست و چهار ساعت بعد ، من مایه ی ننگ و رسوایی فامیل هستم .
    ********************************
    پس از ننگ و رسوایی فامیل اتفاقات زیادی رخ داده . نمی دانم چگونه همه را شرح بدهم .قبل از هرچیز اتیین آزاد شده است وهم اکنون درطبقه ی پایین در اتاق غذا خوری با مادرم ژولی وسوزان نشسته وچنان غذا میخورد که گویی ماه هاست رنگ غذا را ندیده است .درصورتی که بیش از سه روز زندانی نبوده .
    ثانیا با مرد جوانی که دارای صورت قابل توجه ونام بسیار مشکل وغیر قابل تلفظی است ملاقات کردم .نام یوناپارت یا بوناپارت چیزی از این اسامی است .
    ثالثا:آن پایین همه ازمن عصبانی هستند .مرا مایه ی ننگ فامیل خطاب کرده وبا تغیر مرا به اتاق خوابم فرستادند . آنها مراجعت اتیین را جشن گرفته اند وباوجود اینکه مراجعه وملاقات آلبیت را اصولا با پیشنهاد من بوده همه مرا سرزنش وملامت میکنند وهیچکس نیست که بتوانم با او درباره ی همشهری بوناپارت صحبت کنم .اسم بسیار مشکلی است هرگز نمیتوانم به خاطر بیاورم.راستی کسی نیست که من بتوانم درمورد این مرد جوان با اوگفتوگو کنم ولی پدرخوب وعزیز من می دانست چقدربه انسان سخت می گذرد اگرمنظوراورانفهمند وباید تعبیرکنند.به همین علت این دفتر خاطرات را به من داد.
    امروزرابااوقات تلخی ودعواومرافعه شروع کرده ام .غرغرواوقات تلخی به دنبال یکدیگر به سراغم آمده اند .اولا ژولی گفت مادرم دستورداده است آن پیراهن بلند خاکستری نکبت را بپوشم والبته باید آن یقه سه گوشه ابریشمی را هم با آن بند درازوتنگش به گردنم ببندم .اما بدتر از همه ژولی گفت :
    -تصورمیکنی به تو اجازه می دهیم که با لباس کوتاه مثل یک دختر بندری به یک اداره ی دولتی بروی؟ فکرمیکنی میگذاریم بدون یقه ازاینجا خارج شوی ؟!
    به محض اینکه ژولی ازاتاق خارج شد جعبه ی کوچک سرخاب اورا برداشتم.درروزچهاردهمین سال تولدم یک قوطی سرخاب به من داده اند ولی رنگ آن آنقدر روشن وبچگانه است که راستی ازآن متنفرم .سرخاب "آلوبالویی"ژولی بیشتر به صورت من برازنده است .بادقت کمی سرخاب به صورتم مالیدم وفکرکردم برای خانم هایی که درورسای بوده اند چقدر مشکل بوده است که سیزده نوع سرخاب وکرمهای مختلف را یکی روی دیگری به صورت خود بمالند تا اثر حقیقی وواقعی آرایش را به دست آورند .من این موضوع را درروزنامه درمقاله ای که درباره ی "بیوه ی کاپت "ملکه ی ما که با گیوتین اعدام شد نوشته بودند خواندم .ژولی وارد اطاق شد وبا خشم وغضب گفت:
    -سرخاب من !چند مرتبه بایدبه توبگویم که ازوسایل من بدون اجازه ی قبلی نباید استفاده کنی ؟
    با عجله ی تمام صورتم را پودرزده وموهای ابروومژه ام را با انگشتان مرطوبم صاف کردم .وقتی که ابرو ومژه ام را مرتب میکنم خیلی قشنگتر به نظرمیرسد .ژولی درگوشه ی تختخواب نشست وبانظر تنقید به من نگاه میکرد.شروع به باز کردن فرهای کاغذی سرم کردم اما تقریبا تمام کاغذ ها درموهایم گیرکرده بودند .این سرلعنتی من دارای موهای مجعدی است وبسیار مشکل است که این موها ی سخت را به صورت حلقه ها ی یکنواختی که روی شانه آویزان میشوند درآورد.
    صدای مادرم ازخارج شنیده شد :
    -هنوز این بچه حاضر نشده ؟اگرسوزان واوژنی باید در ساعت دو درشهرداری حاضر شوند ، حالا باید غذا بخوریم.
    سعی کردم زود تر حاضر شوم ولی عجله ی من کاررا خرابتر کرد .نمیتوانستم موهایم را مرتب کنم .
    ژولی میتوانی به من کمک کنی؟
    ژولی درظرف پنج دقیقه موهای مرا مرتب کرد.آهسته گفتم :
    - دریکی از روزنامه ها عکس مارکیز دوفونتانی را دیدم .اوموهای خود را کوتاه کرده ودارای حلقه ها ی کوچکی است واین حلقه ها را با شانه روی پیشانی خود آرایش میکند .موی کوتاه به صورت من خوب می آید .
    - برای آنکه به همه بفهماند که درست وبه موقع ازتیغه ی برنده ی گیوتین نجات یافته موهای خود را آنطور آرایش می کند اما ازوقتی که اززندان رها شده موی خود را کوتاه نکرده .وقتی که نماینده تالیین Tallienدرزندان اورا دیده قطعا دارای موهای بلندی بوده.
    سپس ژولی مثل خاله ی مسن بدون شوهر گفت :
    - اوژنی باید به تو نصیحت کنم که مقالاتی را که درباره ی فونتانتی می نویسند نخوانی .
    - ژولی لازم نیست توبرای من بزرگتری کنی .من دیگر بچه نیستم وخوب میدانم که چرا تالیین ، فونتانتی زیبا را اززندان نجات داد وبعد از آن چه شده به علاوه ...
    - راستی تو دختر بدی هستی اوژنی ، کی همه ی اینها را به تو گفته ؟ماری درآشپزخانه ؟
    مادرم مجددا با تشددفریاد کرد :
    - ژولی این بچه کجاست؟
    چنین وانمود کردم که مشغول بستن یقه ام می باشم و چها ردستمال در پیش سینه ی لباسم فرو کردم
    ژولی گفت :
    فورا آن دستمال هارا بیرون بیاور تو نمی توانی با این قیافه ازمنزل خارج شوی .
    گفته های اورانشنیده گرفته وبا بی صبری کشوهای میزرایکی یکی برای پیدا کردن روبان انقلابی که درآن روزها بعضی از زنان آنرابه کارمیبردند بیرون کشیدم وطبعا آنرا درآخرین کشو یافته وآنرا به خودم سنجاق کردم .سپس با عجله باژولی به اتاق غذاخوری دویدم .
    مادرم وسوزان مشغول خوردن بودند .سوزان هم روبان سه رنگ انقلابی خود را نصب کرده بود .درشروع انقلا ب همه این روبان را مورد استفاده قرار میدادند
    ولی این روزها ژاکوبین ها و یا اشخاصی که به ملاقات مقامات رسمی دولتی میروند به خود نصب میکنند .طبعا هنگام اغتشاش مثلا سال گذشته که ژیزوندیست ها را شکنجه می کردند وتوقیف دسته جمعی اجرا مینمودند کسی جرات نداشت بدون علامت سه رنگ آبی وسفید و قرمز جمهوری از منزل خارج شود.
    اول من این "روزت "ها را که رنگ های ملی فرانسه را نشان می دهند را دوست داشتم ولی حالا ازآن خوشم نمی آید زیرا نشانه ی معتقدات وفداکاری های سایرین را به لباس یایقه ی کت نصب کردن را یکنوع پستی می دانم .
    پس از صرف غذا مادرم تنگ بلوری خوش تراش شراب پورت داین را برداشت .دیروز فقط سوزان یک گیلاس ازاین شراب آشامید ولی امروز مادرم دو گیلاس پرکرد یکی را به سوزان ودیگری را به من داد وگفت :
    - کم کم بخور این شراب قوی است .
    یک جرعه ی بزرگ نوشیدم .شیرین ودرعین حال گزنده بود .دریک لحظه تمام بدنم را مرتعش کرد وهمچنین خوشی وشادی سراپایم را فرا گرفت و به روی ژولی لبخند زدم ولی اشک درچشمان اودیدم .ژولی معمولا بازوی خود را دور شانه ام حلقه می کند وصورتش را به صورتم می چسباند .ژولی آهسته گفت :
    - اوژنی مراقب خودت باش .
    این شراب مرا زنده وشاداب کرده بود برای خوشمزگی دماغم را برگونه ی ژولی مالیده و گفتم :
    - شاید تو از این متوحشی که مبادا نماینده آلبیت مرا اغوا کند وقر بزند.
    ژولی کاملا ناراحت شده و جواب داد:
    - تو هرگزنمی توانی مودب ومتین باشی؟رفتن به شهرداری درحالی که اتیین تحت تعقیب است شوخی وبچگانه نیست.
    ژولی ناگهان ساکت شد.آخرین جرعه ی شراب را آشامیده وگفتم :
    - می دانم ژولی .می دانم منظورتو چیست .معمولا بستگان نزدیک توقیف شده گان نیزدستگیر شده اند . طبعا من وسوزان درخطرهستیم توومادرهم درخطرهستید ولی چون شما به شهرداری نمیروید به همین جهت ممکن است کسی متوجه شما نشود.
    ژولی درحالی که لبانش می لرزید وخود را کاملا حفظ کرده بود جواب داد :
    - کاش من می توانستم با سوزان بروم ولی فکر میکنم اگرحادثه ای برای شما رخ دهد مادربه من احتیاج خواهد داشت .
    - اتفاقی رخ نمی دهد ولی اگر مارا توقیف کردند من اطمینان دارم که تو مراقب مادرهستی وسعی خواهی کرد مرا نجات دهی .ما دونفرباید همیشه مراقب هم بوده وازیکدیگرجدا نشویم این طورنیست ژولی؟
    سوزان دربین راه تامرکزشهر صحبتی نکرد . تند و سریع راه می رفتیم وقتی که ازمقابل مغازه های خیاطی و مد درخیابان کانبیزمی گذشتیم سوزان حتی سرخود را به راست یاچپ برنگردانید .وقتی که به میدان شهرداری رسیدیم اوناگهان بازوی مراچسبید .من سعی کردم گیوتین رانبینم ولی هنوزبوی خون خشک شده وخاک اره درفضا منتشربود .همشهری رناردراکه سالیان درازکلاه های مارامی دوخت دیدم ظاهرا اومطلع شده بود که یکی ازافراد فامیل کلاری را توقیف کرده اند.
    جمعیت زیادی درمقابل درورودی شهرداری دیده می شد .هنگامی که سعی کردیم با فشارراه خود را به سمت شهرداری باز کنیم یک نفر بازوی سوزان را چسبید .بیچاره سوزان ازترس لرزید ورنگ اوسفید شد.
    - همشهری چه میخواهید ؟
    من باعجله وبا صدای بلند گفتم :
    - میل داریم با نماینده آلبیت ملاقات کنیم .
    آن شخص که گمان میکنم دربان بود بازوی سوزان را رها کرده وجواب داد :
    - دست راست دردوم.
    ازدالان کوتاه نیمه تاریکی گذشته وبه درورودی رسیده ودررابازکردیم وازهمهمه وصداهای درهم و محیط خفه وناراحت کننده ی مقابل خود وحشت کردیم .
    دراولین وحله نمی دانستیم چه باید کرد . اشخاص زیادی دراتاق کوچک انتظار که به زحمت میشد درآن حرکت کرد نشسته و یا ایستاده بودند .درانتهای دیگر اتاق دردیگری که درمقابل آن مرد جوانی با لباس کلوپ ژاکوبین ها به حال خبردار ایستاده بود جلب نظر می کرد.کت ابریشمی یقه بلندی باسردست ابریشمی بسیارظریفی دربر و کلاه بزرگ سه گوش باروبان سفید برسرداشت وعصایی زیربازوی خود گذارده بود .تصورکردم این شخص یکی ازمنشی های آلبیت است .بازوی سوزان را گرفته وسعی می کردم اورا به طرف آن مرد بکشانم .دست سوزان می لرزید مانند یخ سرد وبی روح بود ولی من قطرات عرق را روی پیشانی خود حس کرده ودستمالهایی که درسینه ام جای داده بودم ناراحتم می کردند زیرا ازشدت گرما تقریبا ازعرق خیس شده بودند .وقتی که به آن مرد نزدیک شدیم سوزان آهسته زمزمه کرد :
    - می خواهیم با آقای آلبیت ملاقات نماییم .
    مرد باصدای خشنی گفت :
    - چه ؟
    سوزان با لکنت گفت :
    - می خواهیم آقای آلبیت را ببینیم .
    - همه دراین اتاق می خواهند آقای آلبیت را ملاقات کنند آیا نام خودتان را به اطلاع ایشان رسانده اید؟
    سوزان سرخود را به علامت منفی حرکت داد . من سؤال کردم :
    -چطور باید به اطلاع ایشان برسانیم ؟
    - نام خود وعلت ملاقات را روی یادداشت بنویسید اشخاصی که نمی توانند من برای آنها می نویسم البته این کار خرج دارد.
    مرد با دقت سراپا ولباس ما را براندازمی کرد .سوزان جواب داد:
    - ما خودمان می توانیم بنویسیم .
    - همشهری آنجا نزدیک پنجره کاغذ ودوات وقلم خواهید یافت .
    شاید این جوان ژاکوبین ملک دربان دروازه های بهشت بوده است . با عجله به سمت پنجره رفتیم .سوزان ورقه ای پرکرد.نام؟همشهری سوزان کلاری وبرناردین اوژنی دزیره کلاری Desirei Clary Bernardin Eugeni منظورملاقات ؟باحیرت ونگرانی گفتم :
    - حقیقت را بنویس .
    - به هرحال قبل از ملاقات ازما تحقیقاتی خواهند کرد.
    با تندی وسرعت گفتم :
    - در آینده کارها آنقدرساده و آسان نیست .
    سوزان درحالی که ناله می کردگفت :
    - ساده ! البته که ساده نیست .
    منظورملاقات ؟مربوط به بازداشت همشهری اتیین کلاری .
    سپس ازمیان ازدحام جمعیت به آن جوان دربان نزدیک شدیم .وی با بی اعتنایی نگاهی به ورقه انداخت وزیرلب غرزدو گفت :
    منتظرباشید .
    سپس دررابازکرده ودرپشت آن ازنظر ناپدید گردید.تصورکردم برای ابد وهمیشه ازنظرمخفی شده است ولی پس ازمدتی مراجعت کردوگفت :
    - ممکن است دراینجا منتظر باشید؟همشهری آلبیت شماراملاقات خواهد کرد.شما رابه نام صدا خواهند کرد.
    کمی پس از آن مجددا دربازشد و شخصی به دربان چیزی گفت.سپس دربان فریاد زد:
    - همشهری ژوزف پتی .
    پیرمردی رادیدم که بادختر جوانی ازروی نیمکتی که درکناردیواربود برخاست .باعجله سوزان را به طرف نیمکت راندم .
    - بهتر است بنشینیم ساعتها طول خواهد کشید تا نوبت ما برسد .
    وضعیت ما بهترشده بود .روی نیمکت چوبی نشسته به دیوارتکیه داده و چشمان خود رابستم .برای رفع خستگی مچ پایمان را حرکت می دادیم . پس از لحظه ای به اطراف نگریستم .بلافاصله متوجه کفشهای سیمون پیرشدم .پسر اوسیمون جوان ازخاطرم گذشت که چگونه هجده ماه قبل با پای شل خود لنگان لنگان به همراه مرکب داوطلبان حرکت می کرد.
    درآن موقع هجده ماه قبل این صحنه رادیده وتا عمردارم این منظره را فراموش نمی کنم .مملکت ازهمه طرف مورد تهاجم دشمنان واقع شده بود .کشورهای دیگر نمی توانستند اعلام جمهوری مارا تحمل نمایند . گفته می شد که ارتش ما قادرنخواهد بود مدت زیادی درمقابل برتری دشمنان مامقاومت کند .اما یکروزصبح براثرصدای سرودی که زیرپنجره ی اتاقم به گوش میرسید ازخواب بیدارشدم .ازتختخواب بیروم پریده وبه طرف بالکن اتاقم دویدم . داوطلبان جنگ را که درخیابان رژه می رفتند دیدم سه عرابه توپ را ازاستحکامات شهر آورده بودند وبا خود میکشیدند زیرا نمی خواستند دست خالی درمقابل وزیر جنگ درپاریس ظاهر شوند.
    بیشتر آنها را می شناختم .نوه های دوا فروش محله وخدا!سیمون لنگ پسرکفاش محله که سعی می کرد هم آهنگ و مانند دیگران قدم بردارد.لئون . لئون شاگرد مغازه ی پدرم با آنها بود .او حتی اجازه هم نگرفته وفقط به داوطلبان پیوسته وبرای حفظ مرزهای وطن عزیزبه جبهه می رفت .پشت سراوجوانان برجسته سیاه چشم وسیاه مو را دیدم .اینها پسران رئیس بانک مارسی بودند . اعلامیه حقوق بشرهمان آزادی وتساوی اجتماعی را که به سایرین داده بود به اینها نیزتقدیم داشته است . آنها بهترین لباسهای خودرا دربرکرده وبرای نجات فرانسه به جنگ می رفتند .باصدای بلند فریاد کردم :
    - به امید دیدارلوی Levi .
    هرسه جوان باهم سرخود را به طرف من برگردانیده ودست خودرا حرکت دادند .پشت سر آنها پسران قصاب محله درحرکت بودند پس از آنها کارگران اسکله مارسی که لباس آبی راه راه به تن داشتند درحرکت بودند .پشت سرهم حرکت می کردند وهمه باهم می خواندند"برویم فرزندان وطن" این سرود درظرف یک شب درمارسی شهرت ابدی خود را کسب کرد .من نیزباآنها هم آهنگ شدم . ناگهان ژولی را درکنار خود یافتم .باهم گلهای سرخ را ازدرختی که درکنار پنجره ی اتاقمان بود چیده وبه طرف داوطلبان پرتاب می کردیم .
    "روزفتح فرارسیده " غرش این آهنگ فضا را مرتعش کرد. اشک روی گونه های ما جاری بود . درزیر پنجره ، فرانشون خیاط شهر ، گل سرخ ها را ازهوا گرفته به طرف ما نگاه کرد و خندید .ژولی دستهای خود را به طرف او حرکت داد و با تهییج فریا د کرد "همشهریان اسلحه بردارید اسلحه بردارید"
    آنها هنوز درلباس تاریک وبا شلوار آبی پوطین چرمی وکفشهای چوبی خود همشهریان عادی ومعمولی بودند.
    درپاریس فقط به عده ی معدودی لباس اونیفورم داده بودند.زیرا لباس کافی برای همه موجود نبود ولی همین داوطلبان با اونیفورم و یا بدون آن دشمن را درهم شکسته ودر نبردهای والمی و اتینی فاتح شده بودند.اکنون سرودی که سیمون ، لئون ، فرانشون ولوی می خواندند وبه طرف پاریس حرکت می کردند درسرتاسر فرانسه مشهور شده .همه این سرود را می خوانند ."مارسیز" از این جهت مارسیز نامیده شده که به وسیله ی مردان شهرما به تمام نقاط فرانسه انتقال داده شده .
    درحالی که به آن مناظر می اندیشیدم سیمون پیر راه خود را از بین ازدحام جمعیت به طرف ما باز کرده وبا ما نزدیک شد .با اشتیاق توام با نگرانی با ما دست داد و به این وسیله می خواست علاقه ی خود را به ما ثابت کند.سپس با عجله درباره ی چرم ونیم تخت که این روزها بدست آوردن ان بسیار مشکل است صحبت کرد وآنگاه درمورد تخفیف مالیات که دراین باره وهمچنین درخصوص پسرش که تاکنون خبری از او نداشت و می خواست با آلبیت بحث نماید گفتگوکرد در این موقع نام او را صدا کردند .او ازمن جداشده وبه طرف اتاق آلبیت رفت.
    ساعتها منتظرشدیم چند مرتبه چشمانم را بسته به سوزان تکیه دادم . هردفعه که چشمم را باز میکردم نور آفتاب با زاویه تندتر و رنگ قرمزتر ازخلال پنجره چشمم را می آزرد . حالا دیگر بیش از چند نفر دراتاق انتظار نیستند به نظرم آقای آلبیت با ملاقات کننده گان کمتر صحبت میکند زیرا دربان تندتر نام ملاقات کننده گان را صدا می کند ولی هنوز خیلی ها که قبل ازما آمده بودند اینجا هستند . به سوزان گقتم :
    - باید برای ژولی شوهری پیدا کنم . درداستانهایی که اومی خواند معمولا دختران وستارگان این داستانها درسن هیجده سالگی عاشق شده اند ، راستی سوزان کجا اتیین را ملاقات کردی ؟
    سوزان درحالی که به در دفتر نگاه می کرد گفت :
    - ناراحتم نکن می خواهم افکارم کاملا متوجه صحبتم با آلبیت باشد.
    - اگرروزی قرار شود که من اشخاص را برای ملاقات بپذیرم هرگز آنها را منتظر نخواهم گذارد وبلافاصه آنها را خواهم پذیرفت .و وقت معینی برای هریک تعیین می نمایم و یکی را پس از دیگری می پذیرم .
    - چقدرمزخرف می گویی اوژنی .مگر ممکن است روزی تو اشخاصی را بپذیری ؟
    ساکت شدم .خواب بیشتر برمن غلبه کرده بود. شراب پورت داین معمولا اشخاص را با نشاط و پس از مدتی خواب آلود وبالاخره خسته وکسل می کند .ولی محققا روحیه ی انسان را تقویت نمی کند .سوزان آهسته گفت :
    - خمیازه نکش اوژنی این عمل بی ادبی است .
    درحالی که چشمانم ازخواب وخستگی بسته میشد جواب دادم :
    - اوه ولی ما ، در جمهوری آزاد زندگی می کنیم.

    **

    سپس با وحشت ازخواب پریدم زیرا دربان نام دیگری را صداکرده بود .سوزان دست سرد و یخ کرده ی خود را روی دست من گذاشت .
    - هنوزنوبت ما نرسیده .
    بالاخره واقعا خوابیدم . آنچنان به خواب عمیقی فرورفتم که گویی درتختخواب نرم خود خوابیده ام . ناگهان به علت نورزننده ای ناراحت شدم . چشمانم را بازنکردم و تصورمی کنم گفتم :
    - ژولی بگذار بخوابم خسته هستم .
    صدایی درجوابم گفت :
    - همشهری بیدارشو .
    ولی من توجه نکرم . بالاخره یک نفر شانه ی مرا تکان داد .
    - همشهری بیدارشو . اینجا جای خواب شما نیست .
    - بروراحتم بگذار .
    ناگاه کاملا بیدارشدم . چشمانم را بازکردم . متوحش بودم . دست آن مرد غریبه را به شدت ازروی شانه ام عقب زدم نمی دانستم کجا هستم . دراتاق تاریکی بودم ومردی با چراغ دستی روی من خم شده بود . خدایا کجا هستم . آن مرد ناشناس با صدای نرم و خوشایند ولی با تلفظ غیر عادی گفت :
    - نترسید همشهری .
    شاید خواب وحشتناکی می دیدم . سعی کردم که افکارم را متمرکزکنم .فکرمیکردم کجا هستم و این مرد کیست . مرد ناشناس چراغ دستی را ازجلوی صورتم عقب برد حالا می توانستم شکل واقعی اورا به طوروضوح ببینم . این مرد ناشناس واقعا جوان زیبایی بود . موها وچشمان اوسیاه وصورت قشنگی داشت ولبخند شیرینی درلبان او دیده می شد . لباس تیره رنگی دربرداشت وکت سیاهی روی آن پوشیده بود . مرد ناشناس درنهایت ادب گفت :
    - متاسفم اگر شمارا ناراحت کردم . باید به منزلم مراجعت نمایم و می خواهم اتاق دفتر آقای آلبیت را ببندم .
    - دفتر ؟من چطوربه این اتاق دفتر وارد شدم .
    سرم به شدت درد می کرد و زانوهایم مانند سرب سنگین و ناراحت بود با عجله پرسیدم :
    - کدام دفتر ؟شما که هستید؟
    - دفتر نماینده آلبیت ونام من درصورتی که موردتوجه شما باشد همشهری ژوزف بوناپارت Joseph buonaparte است من منشی کمیته ی امنیت اجتماعی پاریس و معاون و منشی آقای آلبیت دراین مسافرت او به مارسی آمده ام و ساعت کارما مدتی قبل تمام شده ومن باید درها را قفل کنم و حضور اشخاص درهنگام شب درشهرداری علیه قانون و مقررات است و من باید ازهمشهری استدعا کنم که بیدارشده و تشریف ببرند .
    شهرداری ... آلبیت ... حالا می فهمم کجا و چرا اینجا هستم . اما سوزان . سوزان کجاست ؟ من گم شده ام ؟ ازآن مرد ناشناس که رفتار دوستانه ای داشت پرسیدم :
    - سوزان کجاست ؟
    دراین موقع تبسم او به خنده تبدیل شده و جواب داد:
    - افتخارشناسایی سوزان را نداشته ام فقط می توانم بگویم که آخرین نفر ملاقات کننده گان دو ساعت قبل از اینجا رفته اند و تنها من در اینجا هستم و حالا می خواهم به منزلم بروم .
    با اصرار گفتم :
    - ولی من باید منتظر سوزان باشم .ببخشید همشهری بو..بو..بو..
    جوان درحالی که مرا با ملایمت به طرف درخروجی می برد گفت :
    - بوناپارت
    - ولی همشهری بوناپارت باید مرا ببخشید من اینجا هستم و اینجا خواهم بود تا سوزان مراجعت نماید .درغیراین صورت اگرتنها به منزل مراجعت کنم و اعتراف نمایم که سوزان را در شهرداری گم کرده ام دچار سرزنش وملامت ومرافعه ی شدیدی خواهم شد . شما کاملا متوجه این موضوع هستید این طورنیست ؟
    جوان درحالی که آه می کشید چراغ دستی را روی زمین گذارد و روی نیمکت کناری من نشست و گفت :
    -شما خیلی پافشاری می کنید نام فامیل این سوزان چیست ؟چرا به ملاقات آقای آلبیت آمده بود ؟
    نام او سوزان کلاری است .همسر برادرم اتیین است . اتیین توقیف شده بود .من و سوزان برای اختلاص او به دیدن آقای آلبیت آمدیم .
    - قدری تامل کنید
    جوان برخاست چراغ را برداشت و به طرف دری که دربان آنجا ایستاده بود رفت .به دنبالش رفتم . اوروی میزبزرگی خم شده بود و در بین انبوهی از پرونده ها و مراسلات چیزی را جستجو می کرد .
    - اگر آقای آلبیت زن برادر شما را ملاقات کرده باشد باید پرونده ی او اینجا باشد . آقای آلبیت همیشه قبل از ملاقات با منسوبین بازداشت شده گان پرونده ی آنها را می خواهد و مطالعه می کند .
    نمی دانستم چه بگویم زیرلب زمزمه کردم :
    -آقای آلبیت مرد درستکار و مهربانی است .
    سرخود را بلند کرد و با تمسخر به من نگریست .
    -بیش ازهرچیز مرد مهربانی است شاید خیلی رئوف و مهربان است و به همین دلیل همشهری روبسپیر رئیس کمیته ی امنیت اجتماعی مرا به عنوان به معاونت او منصوب کرده است .
    اوه خدا! در اینجا شخصی وجود دارد که روبسپیر را که برای خدمت به جمهوری نزدیکترین دوستان خود را توقیف می نماید می شناسد . بدون تفکر گفتم :
    -راستی ؟ شما آقای روبسپیررا می شناسید ؟
    جوان به خوشحالی گفت :
    - اوه پیدا کردم .اتیین کلاری تاجر ابریشم درمارسی صحیح است ؟
    با اشتیاق سرخود را حرکت داده وگفتم :
    - بله ولی به هرحال توقیف او اشتباه بوده است .
    همشهری بوناپارت به طرف من برگشت
    - چه چیزی اشتباه بوده است ...؟
    - هرعلتی که باعث توقیف اتیین شده اشتباه بوده .
    جوان قیافه ی رسمی وسردی به خود گرفته گفت :
    - چرا او را توقیف کرده اند ؟
    - حقیقت این است که علت توقیف او را نمی دانم ولی به شما اطمینان می دهم که توقیف او اشتباه بوده است .
    سپس فکری به خاطرم رسید و به صحبت خود ادامه دادم :
    - گوش کنید . شما گفتید که همشهری روبسپیررئیس کمیته ی امنیت اجتماعی را می شناسید شاید شما بتوانید به اوبفهمانید که توقیف اتیین فقط اشتباه بوده است .
    قلبم ازکارایستاد .زیرا مرد جوان سرخود را با حالت رسمی و اداری حرکت داده و گفت :
    -هیچ کاری درمورد این پرونده ازمن ساخته نیست کاردیگری نمی شود کرد .
    باوقار و متانت پرونده را برداشت وگفت :
    - آقای آلبیت تصمیم خود را درپرونده نوشته است
    جوان پرونده را جلوی روی من گرفت و صفحه ی کاغذی را نشانم داد و گفت :
    - خودتان بخوانید .
    روی پرونده که مقابل من نگاه داشته شده بود خم شدم . جوان چراغ را بالا نگه داشت تا بتوانم آن را بخوانم . چیزی ازآن نوشته های درهم دستگیرم نشد . کاغذ و کلمات درمقابل چشمانم می رقصیدند درحالی که چشمانم پر ازاشک بود گفتم :
    - بسیارمضطرب و پریشانم خواهش می کنم شما خودتان برای من بخوانید .
    مرد جوان روی کاغذ خم شده و اینطور قرائت کرد
    " موضوع دقیقا مورد بررسی قرارگرفت و متهم آزاد شد ."
    تمام بدنم مرتعش شده و گفتم :
    - یعنی این که اتیین .. یعنی .
    - البته برادر شما آزاد شده است شاید چند ساعت قبل به منزل و نزد سوزان خود رفته و اکنون با سایر افراد خانواده مشغول صرف غذا است و تمام فامیل مدام از او سوال می کنند و ازحضور او کاملا خوشحال می باشند و به طور قطع شما را فراموش کرده اند ولی ... همشهری شما را چه می شود ؟
    با شدت گریه می کردم اشک می ریختم و نمیتوانستم خودداری نمایم .قطرات اشک روی گونه ام جاری بود گریه می کردم و فقط نمیدانستم چرا گریه می کنم . غمگین نبودم بسیارخوشحال بودم و نمی دانستم که انسان از شدت خوشحالی هم گریه می کند . درحالی که هق هق می کردم گفتم :
    - آقا آنقدرخوشحالم ....خوشحالم که حد ندارد .
    ظاهرا این منظره جوان را ناراحت کرده بود زیرا پشت میز نشست و خود را سرگرم کرد . با عجله کیف کوچک دستی خود را بازکردم و هرچه گشتم دستمال پیدا نکردم . ظاهرا فراموش کرده بودم دستمال همراهم بیاورم . بلافاصله دستمالی که در پیش سینه ام داشتم به خاطرم آمد دست خود را به سینه ی پیراهن یقه بازم داخل نمودم و درهمین موقع مرد جوان سرخود را بلند کرد چشمانش از تعجب باز شد . نمی توانست باورکند :دو ..سه ..چهار دستمال کو چک از سینه ام بیرون آمد . درست مثل اینکه من شعبده باز هستم . درحالی که ازخجالت سرخ شده بودم به تصور اینکه باید جوابی داده باشم گفتم :
    - اینها برای این درسینه ام جای داده ام که همه تصورکنند من دختر بزرگی هستم .نمیدانید همه درمنزل بامن مثل یک بچه رفتارمیکنند .
    - خیر شما بچه نیستید خانم جوانی هستید و من حالا شما را به منزلتان خواهم برد زیرا برای یک دخترجوان پسندیده نیست که تنها دراین موقع شب در شهر عبورومرور نماید .
    با لکنت و ناراحتی گفتم :
    - نهایت لطف و محبت شما است ولی نمیتوانم این مرحمت را بپذیرم زیرا همان طوری که گفتید می خواهید به منزلتان بروید .
    کشوی میز را بازکرد و جعبه ای ازآن بیرون آورده جلوی من
    گرفت در داخل آن شیرینی لذیذی بود .سپس گفت :
    - آقای آلبیت همیشه در کشو میزخود شیرینی می گذارد یکی دیگر بردارید . خوشمزه است . این طورنیست ؟این روزها فقط نماینده گان قادرند که چنین شیرینی ها ی مطبوعی را میل کنند .
    آخرین جمله ی او تقریبا با لحن گزنده ای ادا شد . هنگامی که ازاطاق انتظار خارج میشدیم درعین حال که میل نداشتم پیشنهاد همراهی او را رد کنم .زیرا برای زنان جوان مناسب نیست در هنگام شب در شهر رفت و آمد نمایند به علاوه این جوان بسیارزیبا بود و میل نداشتم از لذت همراهی او محروم شوم لذا با قیافه گناهکاری گفتم :
    - منزل من درانتهای دیگر شهر است و راه من با شما یکی نیست .
    پس از لحظه ای گقتم :
    - راستی از گریه کردن خود خجلم .
    بازوی مرا فشار داد و با این حرکت میخواست مرا مطمئن سازد .
    - متوجه احساسات شما هستم و میدانم چقدر ناراحت بوده اید . من هم چند برادر و خواهردارم . عاشق آنها هستم، دو نفرازخواهرانم هم سن شما هستند .
    پس از آنکه خجالت و ناراحتیم برطرف شد ازاوسوال کردم :
    - شما درمارسی مقیم هستید این طورنیست ؟
    - تمام فامیل من به جز برادرم درمارسی زندگی می کنند .
    - لهجه و تلفظ شما با ما فرق دارد .
    من اهل کرسی هستم یک پناهنده ازکرسی . تمام ما تقریبا یک سال قبل به فرانسه آمدیم . من مادرم خواهران و برادرانم به فرانسه پناهنده شدیم مجبوربودیم زندگی خود را رها کرده و تقریبا لخت و برهنه زندگی خود را نجات دهیم .
    گفتاراوبی شباهت به داستان نبود درحالی که ازشدت اضطراب نفس در سینه ام حبس شده بود پرسیدم :
    - چرا ؟
    - زیرا ما و طن پرست هستیم .
    جهل و نادانی من غیرقابل تصوراست
    - آیا جزیره ی کرسی متعلق به ایتالیا نیست ؟
    تقریبا با خشم و غضب جواب داد :
    - چگونه ممکن است شما چنین سوالی را بنمایید ؟ مدت بیست و پنج سال است که این جزیره به فرانسه تعلق دارد . ما تبعه ی فرانسه هستیم تبعه ی وطن پرست فرانسه و به همین دلیل نتوانستیم با جمعیت سیاسی کرسی که می خواست کرسی را به انگلستان واگذار کند موافقت نماییم آنگاه یک سال قبل کشتی های جنگی انگلستان ناگهان درسواحل ما ظاهرشدند شما باید این موضوع را شنیده باشید ؟
    سرخود را به علامت تایید تکان دادم شاید سال گذشته این جریان را شنیده ام ولی اکنون همه چیز را فراموش کرده ام مجددا صدای او به گو شم رسید این مرتبه آهنگ صحبت او تلخ و زننده بود .
    - مجبوربودیم همه ی ما با مادرم فرار کنیم .
    مانند پهلوان داستانها به نظر میرسید . یک پهلوان حقیقی پهلوان پناهنده ی بی پناهان . سپس سوال کردم :
    - آیا دوستانی درمارسی دارید؟
    - برادرم به ما کمک میکند او توانست مقرری ناچیزی از حکومت برای مادرم دریافت کند زیرا مادرم و اطفال او به علت تهاجم انگلیسی ها فرار کرده بودند برادرم تحصیلات خود را درفرانسه به پایان رسانیده او فارغ التحصیل دانشکده افسری است برادرم ژنرال است . باتحسین و احترام گفتم :
    - اوه راستی؟
    انسان وقتی که می فهمد برادر یک ژنرال است باید لااقل چیزی بگوید. دیگر قادرنیستم افکارم را کنترل کنم او موضوع صحبت را تغییرداد .
    - شما دختر آن تاجرابریشم مارسی کلاری هستید اینطورنیست ؟
    کمی ناراحت شدم .
    - شما ازکجا فهمیدید ؟
    خنده ای کرد و جواب داد :
    - لازم نیست تعجب کنید ممکن است به شما بگویم که چشمان قانون همه جا و همه چیز را می بیند و من چون یکی ازصاحب منصبان جمهوری هستم یکی ازآن همه چشمان قانون می باشم اما حقیقت را به شما می گویم و تایید می کنم که خود شما به من گفتید . شما گفتید که خواهر اتیین کلاری هستید و من درپرونده خواندم که پدر اتیین فرانسوا کلاری است .
    با عجله و تند تند صحبت میکرد و چون لهجه ی خارجی داشت به زحمت می توانستم گفته ها ی او را دنبال کنم . ناگاه گفت :
    - راستی مادموازل حق با شما بود توقیف برادرشما فقط اشتباه بوده است . دستور توقیف به نام پدرشما فرانسوا کلاری صادر شده بود .
    - ولی پدرم زنده نیست .
    - صحیح است . فوت پدرشما اشتباه را رفع کرد . ولی همه چیز به نام برادرشما نوشته شده بود . بازرسی بعضی مدارک قبل از انقلاب تایید میکند که برای پدرشما درخواست لقب اشرافی شده بوده است .
    متعجب شده و گفتم :
    - راستی ؟ ماازاین موضوع بی اطلاع بودیم و حقیقتا نمی فهمم .پدرم که هرگز طرفدار اریستو کراسی نبود چرا باید چنین درخواستی کرده باشد . (بعد از انقلاب کبیر فرانسه تمامی القاب اشرافی نظیر دوک و کنت و بارون و مارکی و... لغو اعلام شد همچنین مردم الفاظ آقا و خانم را از خطاب های روزمره ی خود حذف کردند و به جای آن تنها ازلقب همشهری استفاده می کردند و تخطی از این موضوع در نظر تمامی افراد جامعه محکوم وغیر قابل بخشش بود/تایپیست)
    همشهری بوناپارت موضوع را تشریح کرد و گفت :
    - باید به علت کسب شغل باشد تصور می کنم می خواسته است به عنوان بازرگان دربارسلطنتی فرانسه منصوب شود .
    - بله یک مرتبه هم مخمل ابریشمی آبی برای ملکه به قصر ورسای فرستاد منظورم بیوه ی کاپت است . منسوجات ابریشمی پدرم به علت جنس عالی خود مشهوربوده است .
    - درخواست او یک نوع جرم ... این موضوع اصلا با این موقع تناسب ندارد . به هرحال دستور توقیف او صادرشد وقتی که ضابطین ما برای دستگیری او رفتند فقط تاجر ابریشم اتیین کلاری را یافتند و او را بازداشت کردند .
    - مطمئن هستم که اتیین از آن درخواست بی اطلاع است .
    - تصورمی کنم همسر برادر شما سوزان آقای آلبیت را درمورد بیگناهی شوهرش متقاعد ساخت و به همین علت برادر شما آزاد شد. باید زن برادر شما با عجله به طرف زندان رفته باشد تا شوهرش را زودتر دریابد . به هرحال حوادثی که رخداده مهم نیست چیز دیگری مورد توجه من است .
    بوناپارت با نرمی و ملایمت مخصوصی به صحبت ادامه داد:
    - فامیل شما مورد توجه من نیست چیزی که مورد توجه من است شما هستید . همشهری کوچولو اسم شما چیست ؟
    - نام من برناردین اوژنی دزیره است . معمولا مرا اوژنی خطاب میکنند ولی من نام دزیره را ترجیح می دهم .
    - تمامی اسامی شما قشنگ هستند ولی من شمارا چه خطاب کنم مادموازل برناردین اوژنی دزیره کلاری ؟
    ازشرم و خجالت سرخ شدم . خدا را شکرکه شب بود و تاریکی . و بوناپارت نمی توانست صورت مرا ببیند . حس کردم که صحبت ما وارد مرحله ای میشود که مادرم به هیچ وجه اجازه نداده است و حتما مرا سرزنش خواهد کرد گفتم :
    - همان اوژنی خطابم کنید مانند سایرین ولی شما باید به دیدن ما بیایید . درمقابل مادرم پیشنهاد خواهم کرد که مرا اوژنی خطاب نمایید . آن وقت دیگر دعوا و مرافعه نخواهم داشت . معتقدم اگر مادرم بداند که ....
    صحبت خود را قطع کردم . بوناپارت شروع به صحبت کرد :
    - هرگز به شما اجازه نداده اند که با مردجوانی قدم بزنید و معاشرت کنید؟
    - نمی دانم . تاکنون با مرد جوانی آشنا نبوده ام .
    مجددا بازویم را فشارداده و خندید و گفت :
    - ولی اکنون با یکی آشنا شده ای اوژنی .
    از او سوال کردم :
    - کی به منزل ما خواهید آمد ؟
    مجددا شروع به خنده نموده و جواب داد :
    - آیا باید هرچه زود تر به ملاقات شما بیایم؟.
    فورا جواب ندادم . به موضوعی که چند لحظه قبل به خاطرم آمده بود فکر می کردم .ژولی .
    ژولی که آنقدر به خواندن داستانهای عاشقانه علاقه مند است این مرد جوان را با لهجه ی خارجیش پرستش خواهد کرد .
    - خوب چه جواب می دهید مادموازل اوژنی ؟
    - فردا پس از اینکه مغازه ها تعطیل شد به منزل ما بیایید . اگرهوا گرم باشد می توانیم درباغ بنشینیم ما باغ تابستانی کوچکی داریم که بسیارمورد توجه ژولی است .
    پیش خودم تصورکردم که دیپلمات خوبی هستم .
    - ژولی ؟ تاکنون درمورد اتیین و سوزان صحبت کرده ایم این ژولی کیست ؟
    چون نزدیک منزل شده بودیم ناچاربودم تند ترصحبت کنم .
    - ژولی خواهرمن است .
    با شوق و توجه زیاد سوال کرد :
    - کوچکتر یا بزرگترازشما است ؟
    - بزرگتر هیجده ساله است .
    - خوشگل هم هست ؟
    - خوشگل !خیلی خوشگل است .
    مشتاقانه او را مطمئن ساختم . ولی متعجب بودم که آیا ژولی خوشگل جلوه می کند یا خیر ؟ بسیارمشکل است که انسان درباره زیبایی خواهر خود قضاوت کند .
    - قسم یاد میکنی که خواهرت خوشگل است ؟
    چون ژولی چشمان میشی دارد گفتم :
    - خواهرم چشمان میشی و دلفریبی دارد .
    با لهجه ی غیرعادی سوال کرد :
    - مطمئن هستی که مادرت ما را خواهد پذیرفت و خوشش خواهد آمد ؟
    بوناپارت مطمئن نبود که مادرم ازدیداراو خوشحال خواهد شد یا خیر و حقیقتا من خودم نیز ازاین موضوع اطمینان نداشتم . با قوت قلب او را مطمئن ساختم چون می خواستم موقعیتی برا ی ژولی به دست آمده باشد . به علاوه من خودم منظوردیگری هم داشتم لذا گفتم :
    - محققا مادرم ازدیدن شما خوشحال خواهد شد . فکرمیکنید می توانید برادرتان ژنرال را نیز بیاورید ؟
    حالا دیگربوناپارت کاملا تحریک شده بود . مشتاقانه گفت :
    - البته ژنرال از این ملاقات خیلی خوشحال خواهد شد . ما دوستان معدودی درمارسی داریم .
    - باید اعتراف کنم که تاکنون یک ژنرال حقیقی را ازنزدیک ندیده ام .
    - خوب . فردا یکی خواهید دید . درحقیقت برادرم فرماندهی ندارد و روی یک طرح جنگی مشغول مطالعه است ولی حقیقتا ژنرال است .
    بازحمت سعی میکردم که تصورنمایم یک ژنرال واقعی به چه چیز شباهت دارد .ولی مطمئن بودم که تاکنون یک ژنرال را ملاقات نکرده ام . در حقیقت حتی از دور هم یک ژنرال ندیده بودم . تابلوهای ژنرال های قدیمی آن پیرمردان فرتوت با کلاه گیس عاریه را فراوان دیده ام .پس از انقلاب مادرم آن تابلوها را ازاطاق پذیرایی برداشت و درزیرشیروانی منزل مخفی کرد .چون آن بوناپارت خیلی جوان بود گفتم :
    - باید اختلاف سن زیادی بین شما و برادرتان وجود داشته باشد .
    - خیر. اختلاف زیادی نداریم تقریبا یک سال .
    - چه گفتید ؟ برادرشما یکسال از شما بزرگتر و ژنرال است ؟
    - خیریکسال جوانتر. فقط بیست و چهارسال دارد . ولی مرد مهاجمی است . عقاید حیرت انگیزی دارد و بالاخره فردا خودتان او را میبینید .
    خانه ی ما ازدوردیده می شد .پنجره های طبقه ی اول همه روشن بودند . بدون تردید اعضای خانواده مدتی است دراطاق غذا خوری هستند . خانه را نشان داده و گفتم :
    - آنجا منزل ماست . من در آنجا زندگی می کنم .
    حالت بوناپارت وقتی که خانه ی سفید و جالب توجه مارا دید تغییرکرد . یک نوع حس عدم اعتمادی دراو بوجود آمده با عجله خداحافظی کرده گفت :
    - نباید شما را معطل می کردم . مطمئن هستم که بستگان شما نگران هستند اوه ....نه تشکر نکنید . هیچ مزاحمتی برای من فراهم نشده . همراه بودن با شما بسیارخوب و مطبوع بود . در صورتی که واقعا میل دارید . فردا بعد ازظهر افتخار آمدن به منزل شما را برای خود حفظ خواهم کرد . البته درصورتی که مادرشما مخالفت نکند و ما نیز شما را ناراحت نکرده باشیم . درصورتی که میل داشته باشید برادرم را نیز همراه خواهم آورد .
    درهمین لحظه درب منزل بازشد و صدای ژولی درسکوت وتاریکی شب صفیرکشید :
    - آنجاست کناردرباغ ایستاده .
    وسپس با بی صبری فریاد کرد :
    - اوژنی تو هستی ؟ اوژنی ؟
    - آمدم ژولی یک دقیقه صبر کن آمدم .
    درحالی که به طرف منزل می دویدم بوناپارت گفت :
    - به امید دیدارمادموزل اوژنی .
    پنج دقیقه بعد به اطلاع من رسید که من باعث شرمندگی فامیل هستم .
    مادرو سوزان و اتیین دراطاق غذا خوری بودند . غذا تمام شده و مشغول صرف قهوه بودند که ژولی با فتح و ظفرمرا به داخل رانده و گفت :
    - آوردمش.
    مادرم گفت :
    -خدارا شکر کجا بودی بچه جان ؟
    با چشمانی پرازسرزنش و ملامت به سوزان نگریسته و جواب دادم :
    - سوزان به طورکلی مرا فراموش کرد. من به خواب رفتم و ....
    سوزان با دست راست فنجان را گرفته و با دست چپ دست اتیین را محکم چسبیده و فشار می داد . فنجان قهوه را روی میز گذارد و گفت :
    - من هرگز اورا فراموش نکردم . چنان به خواب عمیقی دراتاق انتظارشهرداری فرورفت که نتوانستم اورا بیدارکنم . ازطرفی آقای آلبیت مرا خواسته بود و نمی توانستم اورا برای بیدارکردن مادموازل اوژنی درانتظاربگذارم و حالا هم جرات می کنند ....
    - گمان می کنم که وقتی از اتاق آقای آلبیت خارج شدید با عجله و مستقیما به زندان رفتید و درنتیجه مرا فراموش کردید و حقیقتا من ازشما عصبانی نیستم .
    ولی مادرم با نگرانی سوال کرد:
    - ولی تا به حال کجابودی ؟ ماری را به شهرداری فرستادیم اما شهرداری تعطیل بود و دربان اطلاع داد که کسی جز منشی آقای آلبیت درعمارت نیست . ماری نیم ساعت قبل مراجعت کرد . خدایا . تو تمام شهررا دراین وقت شب تنها آمده ای وهروقت فکر می کنم چه حادثه ای ممکن است رخ داده با شد ....
    - ولی من تنها نیامدم . منشی آقای آلبیت همراهم بود .
    ماری ظرف سوپ را درجلوی من گذاشت . ولی قبل از آنکه قاشق سوپ را به دهانم ببرم سوزان گفت :
    - منشی آلبیت همان مرد خشنی که درمقابل درایستاده بود و نام اشخاص را صدا می کرد ؟
    - خیر او دربان است . منشی آلبیت جوان بسیارمودبی است که شخصا روبسپیررا می شناسد راستی من او و برادرش را ....
    ولی اجازه ندادند که صحبتم را تمام کنم . اتیین که مدت سه روز ریش خود را درزندان نتراشیده بود و تقریبا تغییری درصورت او دیده نمی شد صحبت مرا قطع کرد :
    - اسمش چیست ؟
    - نام پیچیده و مشکلی دارد به زحمت می توان اسم اورا یاد گرفت . بوناپارت یا چیزی شبیه به آن . اهل جزیره ی کرسی است . راستی من او و برادرش را ...
    بازهم موفق نشدم حرفم را خاتمه دهم اتیین که تصورمی کرد جای پدر را گرفته فریاد زد:
    -و با آن مرداجنبی دراین وقت شب با هم ازشهر به اینجا آمدید؟
    بعضی فامیل ها قادرنیستند مرتب و منطقی فکرکنند .اول به خیال آنکه تنها آمده ام غرغرمیکردند و حالا عصبانی هستند که چرا تنها نیامده و با یک مرد غریبه همراه بوده و تحت حمایت یک مرد بوده ام .
    - او کاملاغریبه واجنبی نیست . خودش را به من معرفی کرد . فامیل او درمارسی زندگی میکنند . ازجزیره ی کرسی مهاجرت کرده اند . راستی من او و برادرش را ....
    مادرم شروع به صحبت کرد :
    - اول سوپت را بخور بعد صحبت کن و گرنه سرد می شود .
    اتیین با تحقیر و تمسخر گفت :
    - مهاجرین کرسی حتما حادثه جویانی هستند که دراغتشاش سیاسی کرسی شرکت داشته اند و اکنون بخت و اقبال خود را تحت حمایت ژاکوبین ها (نام یک حزب) جستوجو می کنند.حادثه جو
    قاشقم را روی میز گذاردم تا ازدوست جدید خود حمایت و طرفداری نمایم .
    - تصورمی کنم دارای خانواده ی قابل احترامی است و برادراو ژنرال است . راستی من او و برادرش را .....
    - اسم برادرش چیست ؟
    - نمی دانم گمان می کنم بوناپارت باشد راستی من او و....
    اتیین صحبتم را قطع کرد و شروع به غرغر نمود :
    - چنین اسمی نشنیده ام غالب افسران رژیم گذشته را ازخدمت بیرون کرده اند و ژنرالهای جدید فاقد برازندگی دانش و تجربه هستند . صحبت اتیین را قطع کرده و گفتم :
    - ما اکنون مشغول جنگ هستیم و این ژنرال ها درجریان این نبرد ها مجرب می شوند . راستی من می خواستم بگویم ....
    مادرم صحبتم را برید :
    - سوپت سرد شد بخور....
    اما دیگر تحمل وصبرم تمام شده بود نگذاشتم مادرم صحبتش را تمام کند
    - چند مرتبه سعی کردم بگویم فردا هر دو نفر آنهارا به اینجا دعوت کرده ام .
    سپس با عجله شروع به خوردن سوپ نمودم . زیرا می دانستم همه ی آنها با وحشت و تعجب مرا نگاه خواهند کرد . مادرم سوال کرد :
    - بچه ام چه کسی را دعوت کرده ای؟
    باقوت قلب و رشادت جواب دادم :
    - دو آقای برازنده . همشهری ژوزف بوناپارت و برادرش را که نمی دانم اسمش چیست .برادرش ژنرال را نیز دعوت کرده ام .
    اتیین درحالی که مشتش را محکم روی میزکوبید گفت :
    - توباید ازاین دعوت چشم پوشی کنی . وضعیت زمانه آنقدر بد و ناپایداراست که نمی توان ازدو فراری کرسی و حادثه جوی ناشناس سیاسی مهمان نوازی کرد .
    حالا دیگرمادرم شروع کرد :
    - بعلاوه برای تو مناسب و پسندیده نیست که یک مرد غریبه را که برحسب تصادف دراداره ی دولتی دیده ای دعوت کنی اوژنی تو دیگربچه نیستی .
    اولین مرتبه است که همه متفقا تایید میکنند که من دیگرطفل نیستم . ژولی به آهنگ بسیارمتاثری گفت :
    -اوژنی ازداشتن خواهری مثل تو خجلم .
    به امید آنکه بتوانم قلب رئوف ومهربان مادرم را به طرف آنها جلب کرده باشم گفتم :
    - اما مهاجرین کرسی تقریبا دراین شهرتنها هستند و آشنایی ندارند .
    این سرزنش ها مجددا ازطرف برادرم رسید:
    - بدون شک و تردید من و مادرم ازاصل ونسب آنها بی اطلاعیم .اوژنی آیا هرگزبه نام نیک و شهرت خواهرخودت فکرمی کنی ؟
    - ولی این دعوت ژولی را ناراحت نخواهد کرد وبه شهرت او لطمه نمی زند.
    درحالی که این کلمات را زیرلب می گفتم به امید آنکه ژولی به من کمک خواهد نمود به اونگاه کردم ولی او مثل مجسمه ساکت نشسته بود . این تجربه ی تلخ سه روز زندان تقریبا حس خودداری و کنترل اتیین را پایمال نموده و با عصبانیت فریاد کرد :
    - تو مایه ی سرشکستگی و ننگ فامیل هستی .
    مادرم صحبت او را قطع کرد:
    - اتیین اوژنی بچه است و نمی داند چه کرده است .
    دراین لحظه صبر و حوصله ام تمام شد و ازشدت خشم وغضب می سوختم به پا ایستاده فریاد کردم :
    - برای اولین و آخرین مرتبه می خواهم همه بدانند و بفهمند که من نه طفل هستم و نه مایه ی سرافکندگی فامیل .
    مادرم با لحن آرامانه گفت :
    -فورا به اتاقت برو .
    - ولی من گرسنه هستم تازه غذایم را شروع کرده ام .
    زنگ نقره ی مادرم به شدت به صدا درآمد :
    - ماری، غذای مادموازل اوژنی را به اتاقش ببر.
    و سپس روبه من کرد:
    - برو بچه جان امید وارم خوب استراحت کنی و به کاری که کرده ای فکرنمایی تو باعث نگرانی مادرخوب و برادر عزیزت شده ای . شب بخیر.
    ماری غذای مرا به اتاقی که من و ژولی مشترکا درآن زندگی می کردیم آورد.غذا را روی میز گذارد و خودش کنارتختخواب ژولی نشست وفورا سوال کرد :
    - چه شده؟ چه اتفاقی رخ داده ؟ چرا همه عصبانی هستند ؟
    من و ماری وقتی که تنها هستیم به طورخصوصی صحبت می کنیم او قبل از هرچیز رفیق من است نه مستخدمه ی من . ماری سالها قبل وقتی که من کودک بودم و به دایه احتیاج داشتم به منزل ما آمد اعتراف می کنم او مرا بیش او طفل طبیعی خود پی یرpierre که دریکی ازدهات زندگی می کند دوست دارد . شانه های خود را حرکت داده و گفتم :
    - برای اینکه فردا دونفرمرد نجیب و برازنده را دعوت کرده ام .
    ماری سرخود را با تفکر حرکت داده و گفت :
    - اوژنی خیلی باهوش و کیاست هستی . اکنون موقع آن رسیده است که مادموازل ژولی با مرد جوانی ملاقات نماید .
    من و ماری همیشه منظور یکدیگررا می فهمیم و درک می کنیم . آهسته درگوشم گفت :
    - میل داری که ازذخیره ی شخصی خودمان برایت یک جعبه شکلات تهیه نمایم ؟
    من و ماری دارای یک ذخیره ی مشترک و مخفی ازچیزهای خوب هستیم که مادرازآن بی اطلاع است . ماری بدون آنکه ازکسی سوال نماید این وسایل را ازمغازه ی خواروبارفروشی تهیه می کند .
    پس از خوردن شکلات درحالی که تنها بودم شروع به نوشتن این حوادث کردم . اکنون نیمه شب است و ژولی به اتاق آمده و مشغول لخت شدن است. مادرتصمیم گرفته که فردا آنها را بپذیرد زیرا نمی توان دعوت را پس خواند . ژولی با بی میلی گفت :
    - ولی این اولین و آخرین ملاقات آنها خواهد بود.
    ژولی درمقابل آیینه ایستاده و به صورت خود کرم می مالد . نام این کرم لیلی دیو Lili dew است . ژولی درجایی خوانده است که مادام دوباری du barry حتی درزندان هم این کرم را مصرف می کرده . (مادام دوباری یکی ازمعشوقه های لویی پانزدهم پدربزرگ لویی شانزدهم بوده است که درسالها ی پایانی عمر وی با او حشر و نشرداشته است او بانویی زیبا بوده است که با استفاده از همین زیبایی و به همراه هوش و حیله گری فراوان خود را به دربارمعرفی کرده و ازاین راه مزایا ی زیاد و پولهای هنگفت و درجات فراوان از آن خود وخانواده اش کرد او تاپایان عمرلویی پانزدهم همراه وی بود .الکساندردوما درسری کتابهای ژوزف بالسامو اورا یکی ازعوامل مهم انقلاب کبیرفرانسه و همچنین تک همسربودن لویی شانزدهم و عدم تمایل وی به داشتن معشوقه های متعدد دانسته است / تایپیست ).
    ولی ژولی نمی خواهد مادام دوباری باشد . اکنون ازمن سوال می کند که آیا او خوشگل وزیبا است ؟ من درحالی که خود را به نفهمی زده بودم گفتم :
    - کی؟
    - این آقایی که تو را به منزل آورد.
    - درزیرنورماه و چراغ دستی بسیارزیبا است . هنوز اورا درروشنایی روز ندیده ام .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ناپلئون بناپارت : در دنیا فقط از یک چیز باید ترسید و آن خود ترس است.

    ********************

    فصل سوم
    مارسی . شروع ماه مه یا به گفته ی مامان ماه عشق
    نام او ناپلئون است Napoleone.

    *********************
    صبح وقتی ازخواب بیدارشدم درحالی که چشمانم را بسته متفکربودم تا ژولی تصورکند که خوابم سنگینی بارعشقم قلبم را می فشرد . هرگزنمی دانستم چگونه عشق سراپای انسان را فرا می گیرد و مانند شعله ای انسان را می سوزاند . عشق سراپایم را فرا گرفته و قلبم را فشارمی دهد .
    بهتراست آنچه را رخ داده بنویسم . از بعد ازظهر روزی که برادران بوناپارت به منزل ما و به دیدن ما آمدند شروع می کنم . همان طوری که با ژوزف بوناپارت قرار گذارده بودم بعد ازظهر روز بعد به ملاقات ما آمدند . اتیین معمولا در این وقت روز درمنزل نیست ولی آن روز زودتر از معمول مغازه را تعطیل کرده و با مادرم در سرسرای عمارت منتظر آنها بودند تا این دو جوان در اولین برخورد متوجه شوند که خانه ی ما بدون سرپرست و مرد نیست .
    در تمام روز هیچکس بیش از چند کلمه با من صحبت نکرد و من متوجه بودم که هنوز آنها به علت رفتارنامناسب من رنجیده خاطر هستند ژولی پس از صرف نهار با عجله به طرف آشپزخانه رفت . با وجود عدم موافقت مادرم او تصمیم داشت کیک بپزد . مادرم هنوز تحت تاثیر گفته ی برادرم بود و فکرمی کرد این دو برادر"حادثه جویان کرسی " هستند .
    قدم زنان به طرف باغ رفتم پیش آهنگ بهار قشنگ و زیبا در هوا و فضا دیده می شد . اولین جوانه های درخت یاس خودنمایی می کردند . باخود گفتم بهتر است حاضر باشیم . به همین علت از ماری یک گرد گیر گرفته به گرد گیری اتاقهای تابستانی پرداختم . وقتی کارم تمام شد و با گردگیر به آشپزخانه رفتم ژولی را درحالی که قالب کیک را از فر آشپزخانه بیرون می آورد دیدم . صورت او از حرارت می سوخت پیشانی او از عرق خیس شده بود و موهایش ژولیده بود.
    آهسته گفتم :
    - ژولی اشتباه کرده ای .
    - چرا ؟ من دستورالعمل مادر را در پختن کیک به کاربردم خواهی دید که مهمانان از دست پخت من لذت خواهند برد.
    - منظورم کیک و دست پخت تو نیست . منظورم صورت و موی و لباس تو است . وقتی که مهمانان آمدند تو بوی آشپزخانه و غذا خواهی داد . پس از لحظه ای تامل ادامه دادم :
    - ژولی خواهش می کنم ازکیک صرف نظر کن . برو دستی به صورتت بکش ظاهر تو بیش از پختن کیک اهمیت دارد .
    ژولی با خشم و غضب جواب داد :
    - ماری تو به حرفهای این بچه گوش می کنی ؟
    ماری قالب کیک را ازدست او گرفته و گفت :
    - مادموازل ژولی اگر از من سوال می کنید این بچه حق دارد و صحیح می گوید .
    درحالی که من کنار پنجره ی اتاقمان ایستاده بودم و افق را تماشا می کردم ژولی با دقت موهایش را آرایش می کرد و کمی سرخاب به گونه هایش مالید . ژولی با تعجب از من سوال کرد:
    - لباست را عوض نمی کنی ؟
    حقیقتا علتی نمی دیدم که لباسم را عوض کنم . البته ژوزف را دوست داشتم ولی قبلا او را برای ژولی کاندید کرده بودم و اما درمورد برادر او ژنرال . نمی توانستم تصور نمایم که او توجهی به من خواهد کرد و حتی فکرنمی کردم که درباره ی چه چیزی با یک ژنرال صحبت کنم فقط میل داشتم اونیفورم او را ببینم و امیدواربودم که در مورد نبرد والمی Valmy و واتینی watienies صحبت نماید و همچنین امیدواربودم که اتیین نسبت به آنها مودب و مهربان بوده و این پذیرایی پایان خوشی داشته باشد . هرچه بیشتر به افق منظره شهر نگاه می کردم درمورد این پذیرایی بیشتر متوحش می شدم . ناگاه متوجه گردیدم که این دو برادر وارد خانه ی ما شدند . در ضمن راه رفتن به نظر می رسید که درباره ی موضوع مهمی بحث می کنند .
    راستی نمی توانید تصور کنید . ژنرال سرباز کوتاه قدی بود حتی کوتاهتر از ژوزف که مرد متوسط القامه ای است . چیزی روی لباس او نمی درخشید . حتی یک ستاره ی ساده . حمایل و نشانی نداشت . فقط وقتی که به در ورودی منزل رسیدند سردوشهای طلایی اورا دیدم . رنگ اونیفورم او سبز سیر و چکمه های گشادش کثیف بود و واکس نداشت . نتوانستم صورت اورا ببینم زیرا در زیر کلاه بزرگی که به سر داشت مخفی بود یک روبان بزرگ جمهوری روی کلاه او دیده می شد . بسیار رنجیده خاطر و ناراحت شدم آهسته زیرلب گفتم :
    - خیلی فقیر و بد بخت به نظر میرسد .
    ژولی هم نزد من کنار پنجره آمد و در پشت پرده مخفی شد . تصور می کنم نمی خواست این دو نفر بفهمند که او چقدرکنجکاو است . در جواب گفت :
    - چرا این را می گویی؟ نمی توان انتظارداشت که یک نویسنده ی شهرداری بدون عیب و نقص باشد بعلاوه او بسیار زیبا و برازنده است .
    - اوه منظور تو آقای ژوزف است ؟ بله او بسیار برازنده و شیک است . اما به آن برادر کوچکش نگاه کن ژنرال!!!!
    سرم را حرکت داده و آه کشیدم .
    - چه آدم وارفته ای . هرگز تصور نمی کردم که چنین افسران کوتاه قدی درارتش وجود داشته باشند.
    - تصورکرده ای چطورباید باشد؟
    شانه هایم را حرکت داده و گفتم :
    - چطور؟ مثل یک ژنرال مثل مردی که انسان بلافاصله متوجه می شود و حس می کند که واقعا قادراست امر کند و فرماندهی نماید.
    راستی نمی توانم تصورنمایم که تمام این حوادث دو ماه قبل رخ داده ازاولین روزی که ناپلئون و برادرش را درسرسرای منزلمان دیدم تاکنون سالها به نظرمی رسد. وقتی که من وِ ژولی وارد اتاق شدیم هردو برادرتقریبا از جای خود پریدند و درنهایت ادب نه تنها در مقابل ژولی بلکه درمقابل من هم خم شدند .پس از آن همگی دور میز چوب بلوط راست و مودب نشستیم . مادرم روی دیوان نشسته و ژوزف بوناپارت در کناراو بود. آن طرف دیگرمیز ژنرال ورشکسته روی ناراحت ترین صندلی های منزل قرارگرفته بود . اتیین کنارژنرال و ژولی و من بین اتیین و مادر نشسته بودیم . مادرم گفت :
    - همشهری ژوزف بوناپارت من هنوزدرباره ی لطف و محبت شما که دیشب اوژنی را همراه خود به منزل آوردید فکرمی کنم .
    درهمین موقع ماری با لیکور و کیکی که ژولی پخته بود وارد شد . اتیین سعی کرد با ژنرال مشغول صحبت شود و گفت :
    - فکر می کنم اگر از همشهری ژنرال سوال نمایم که آیا درامر رسمی شهر ما شرکت دارند بی احتیاطی باشد؟
    در همین لحظه ژوزف به جای ژنرال جواب داد:
    - هرگز .... ارتش جمهوری فرانسه ارتش مردم است و با مالیات همشهریان نگهداری می شود . دراین صورت هر همشهری حق دارد بداند که در ارتش چه می گذرد و چه می کنند اینطورنیست ناپلئون ؟
    نام ناپلئون خیلی عجیب به نظرمارسید و همه ی ما نتوانستیم از نگاه کردن به او خودداری کنیم ژنرال جواب داد:
    - همشهری کلاری می توانید هرچه بخواهید سوال کنید من هرگزطرح ها و عقایدم را ازکسی مخفی نمی کنم . به عقیده ی من جمهوری فرانسه منابع خود را در راه این جنگ ها ی دفاعی خسته کننده و پایان ناپذیر مرزها تلف می کند .جنگ دفاعی مطلقا گران است و بعلاوه نه فتح و نه وسیله ای برای پرکردن خزانه ی خالی مملکت دربردارد. مادرم قطعه کیکی که در بشقابی بود به ژنرال داد.
    - متشکرم مادام کلاری بسیارمتشکرم .
    و بلافاصله به طرف اتیین برگشت و به صحبت ادامه داد :
    - ما باید به جنگ تعرضی دست بزنیم . تعرض وضع مالی ما را سرو صورت داده و به اروپا ثابت خواهد کرد که ارتش مردم ارتش جمهوری فرانسه شکست نخورده است .
    توجه من جلب شده بود ، البته نه به گفته های او بلکه به صورت او دیگر چهره اش زیر کلاه عظیم مخفی نبود. البته صورت زیبایی نداشت ولی چهره اش شگفت انگیز ترین صورتی بود که تاکنون چه در خواب و چه در بیداری دیده ام و اکنون متوجه شده ام که چرا دیروزآن قدرمجذوب چهره ی ژوزف بوناپارت شدم .
    این دوبرادرشبیه یکدیگرند ولی صورت ژوزف آن خشونت نفوذ و تاثیر چهره ناپلئون را ندارد . چهره ی آنها آن صورت بانفوذی که من آرزو میکردم نشان می دادند . چهره ی ناپلئون آرزوی مرا برآورده بود . صدای اتیین را شنیدم که با تعجب و وحشت گفت :
    - جنگ تعرضی ؟
    سکوت مرگباری فضای اتاق را فراگرفته بود . متوجه شدم که ژنرال جوان چیز تعجب آوری گفته است . اتیین با دهانی که ازتعجب باز بود به ژنرال نگاه می کرد . پس از چند لحظه گفت :
    - بله ..... ولی همشهری ژنرال .آیا ارتش ما با وسایل ناچیز محدودی که - ما می دانیم - دارد می تواند به چنین تعرضی دست بزند ؟
    - محدود ؟! ناچیز؟! لغتی که گفتید صحیح نیست . ارتش ما ارتش گدایان است . سربازان ما درمرز ها لباس کامل ندارند و ژنده پوش هستند و با کفش چوبی به جنگ می روند . توپخانه ارتش آن قدربد و ناچیز است که شاید تصورنمایید «کارنو »وزیرجنگ ما می خواهد ازمرزها با تیروکمان دفاع کند .
    به طرف جلو خم شده و با دقت او را نگاه کردم . ژولی بعدا به من گفت که این رفتارمن بسیار ناپسند بوده است . ولی به هرحال من قادر به خودداری نبودم مخصوصا میل داشتم مجددا خنده ی او را ببینم . صورت لا غر و کشیده و جذابی دارد آفتاب رنگ صورت او را تغییرداده و سوزانده است . موها ی خرمایی نزدیک به قرمز او جلب توجه می کند. موهای سرش آنقدر بلند است که تا شانه اش می رسد . موهای سرش بافته نشده و آنها را پودر نزده بود «درقرن 18 مردان کلاه کپی به سرمی گذاردند موهای خود را می بافتند و پودربه موهای خود میزدند . /مترجم »
    وقتی که می خندید صورت او حالت بچه گانه ای به خود گرفته و جوانتربه نظرمی رسید. خودم را جمع و جورکردم زیرا یک نفربا من صحبت می کرد.
    - به سلامتی شما مادموازل کلاری .
    همه گیلاس های خود را دردست داشته و آهسته نوشیدند . ژوزف گیلاسش را به گیلاس من نزدیک کرده نگاهش می درخشید . بلافاصله قراری که دیروزبا هم گذارده بودیم به خاطرم آمد به ژوزف گفتم :
    - اوه .... خواهش می کنم شما هم مانند سایرین مرا اوژنی صدا کنید .
    مادرم ابروهایش را ازتعجب بالا کشید و اتیین هم که بسیار گرم صحبت بود متوجه نشد . برادرم از ژنرال سوال کرد:
    - در کدام یک ازجبهه ها نبرد تعرضی قابل اجراست ؟
    - طبعا جبهه ی ایتالیا . ما اطریش را ازایتالیا بیرون خواهیم کرد. این نبرد برای ارتش فرانسه بسیارارزان و مناسب تمام خواهد شد . ایتالیا مملکت متمول و حاصل خیزی است . سربازان ما می توانند به راحتی در آنجا از خود پذیرایی نمایند .
    - اما مردم ایتالیا هنوز به اطریش وفادار هستند .
    - ما ایتالیا را آزاد خواهیم ساخت . هرشهر و ناحیه را که فتح کنیم حقوق بشر را در آنجا اعلام می نماییم .
    موضوع صحبت بسیارجالب توجه ژنرال بود و می فهمیدم که مخالفت های اتیین او را ناراحت می نماید . ژوزف درحالی که از پنجره به باغ نگاه می کرد گفت :
    - باغ قشنگی دارید .
    ژولی فورا جواب داد :
    - هنوز خیلی زود است اما وقتی که غنچه های یاس و گل های سرخ اطراف خانه ی تابستانی بشکفند زیبایی و طراوت فراوانی خواهد داشت . ژولی با نگرانی صحبت خود را قطع کرد زیرا متوجه شده بود که گل سرخ و گل یاس در یک موقع به گل نمی نشینند.
    اتیین به ژنرال مجال نمی داد . تصورمی کنم عمل تعرض ارتش بسیار توجه او را جلب کرده بود .
    - آیا طرح تعرض به ایتالیا تهیه شده است ؟
    - بله عملا طرحهای این تعرض را تهیه و تکمیل کرده ام و اکنون مشغول بازرسی استحکامات جنوب کشورهستم .
    - آیا دوایر دولتی درمورد جبهه ی ایتالیا مصمم هستند ؟
    - همشهری روبسپیر طرح مرا شخصا قبول کرده و به همین جهت مرا به این بازرسی که به عقیده ی من قبل ازشروع عملیات جبهه ی ایتالیا حتمی و لازم الاجراست فرستاده است .
    اتیین که کاملا مجذوب گفته ها ی ژنرال شده بود گفت :
    - طرح بزرگی است طرح جسورانه ای است .
    ژنرال به اتیین تبسم می کرد و چنین به نظر می رسید که خنده ی او برادر سرسخت و کاسب کار مرا تحت تاثیر قرار داده است . اتیین مانند شاگردان مدرسه مشتاقانه گفت :
    - اگر این طرح این طرح بزرگ و جسورانه با موفقیت اجرا شود .
    ژنرال درحالی که برمی خاست گفت :
    - نترسید همشهری کلاری این طرح با موفقیت روبرو خواهد شد .
    من و ژولی هر دو برخاستیم ژولی به ژوزف تبسم می کرد . نفهمیدم چه شد . دو دقیقه بعد ما چهارنفر بدون حضورمادر و برادرم در باغ بودیم و چون خیابان شنی باغ بسیارباریک است ناچاربودیم دوبه دو حرکت کنیم . ژولی و ژوزف جلو رفتند . من و ناپلئون دنبال آنها قدم می زدیم . به مغزخود فشار می آوردم که چیزی بگویم . بسیار میل داشتم که خاطره ی خوبی از خود درمغز او باقی بگذارم چنین به نظرمیرسید که او به چیزی توجه ندارد و در افکارخود غوطه وراست . آنقدرآهسته قدم برمی داشت که ژولی و برادرش رفته رفته ازما دورشدند . بالاخره فکرکردم او مخصوصا آهسته حرکت می کرده تا ژولی و ژوزف از ما دورشوند .ناگهان ناپلئون سکوت را شکسته و گفت :
    - تصورمیکنید چه موقع برادرمن و خواهر شما ازدواج خواهند کرد؟
    دراولین لحظه فکرکردم که متوجه گفته ی او نشده و منظور او را نفهمیده ام . با تعجب به او نگاه کردم و حس می کردم که حالتی وحشت زده دارم . مجددا تکرارکرد:
    - خوب چه موقع ازدواج میکنند ؟ امیدوارم زودتر.
    با لکنت گفتم :
    - بله ... اما تازه هم اکنون با هم ملاقات کرده اند بعلاوه ما نمی دانیم ...
    فورا جواب داد :
    - این دو نفربرای هم آفریده شده اند شما متوجه این موضوع هستید.
    با چشمانی که از تعجب گرد شده بود به او نگاه کرده و گفتم :
    - من ؟
    من وقتی که خطایی کرده باشم و نمی خواهم اتیین به گناه من واقف شود با این حالت به او نگاه می کنم . اتیین این نگاه مرا نگاه کودکانه می خواند . این نگاه من تاثیری دراو نکرده و گفت :
    - این طوربه من نگاه نکنید .
    تصور کردم درزمین فرو خواهم رفت . وحشت زده و غضبناک بودم پس از لحظه ای مجددا گفت :
    - خود شما دیشب فکرمی کردید که ازدواج خواهرشما و برادرمن ازدواج مناسبی خواهد بود و بعلاوه دختران جوانی به سن خواهر شما نامزد و کاندید ازواج هستند .
    باخود فکرکردم که به طریقی ژولی را وجه المصالحه قرارداده ام . نسبت به ناپلئون عصبانی نبودم . بلکه ازخودرنجیده خاطر و غضبناک بودم .
    - ژنرال من چنین فکری نکردم .
    ایستاده وبه صورت من نگاه می کرد. فقط نصف سر و گردن ازمن بلند تربود. خیلی خوشحال بود که یک نفر کوتاهتر از خود پیدا کرده و با نگاه به او تسلط دارد . هوا کم کم تاریک می شد و غروب کبود رنگ بهاری پرده ی مبهمی بین ما و ژولی و ژوزف کشیده بود . صورت ژنرال آنقدربه صورت من نزدیک بود که با جود تاریکی قادر بودم چشمان نافذ و درخشنده ی او را ببینم . چشمان او می درخشید و من ازدیدن مژه های بلند او متعجب بودم .
    - مادموازل اوژنی شما نباید هرگز چیزی را ازمن مخفی کنید . من قادرم اعماق قلب دختران جوان را ببینم و افکار آنها را بخوانم .بعلاوه ژوزف دیشب به من گفت که شما به او قول داده اید خواهر بزرگ خود را به او معرفی نمایید به او گفته اید که خواهرشما بسیار زیبا است . این گفته ی شما صحیح نیست . مادموازل اوژنی شما باید برای این دروغ خود دلیلی داشته باشید .
    من درجواب گفتم :
    - بهتر است عجله کنید هم اکنون سایرین به خانه ی تابستانی رسیده اند .
    بهترنیست که به خواهر شما اجازه بدهیم که قبل از نامزد شدن بیشتر با برادر من آشنا شود ؟
    صدای ژنرال بسیارملایم و تقریبا نوازش دهنده بود . لهجه و تلفظ او کمتر از برادرش سخت و غیر عادی بود . پس از لحظه ای با آهنگ پرنفوذ و مصممی گفت :
    - درآتیه نزدیکی برادرم ازخواهر شما خواستگاری خواهد کرد.
    هوا آنقدر تاریک بود که به زحمت صورت او را تشخیص می دادم ولی می توانم بگویم که متبسم بود . با تعجب پرسیدم :
    - ازکجا فهمیدید؟
    - دیشب دراین خصوص صحبت کردیم .
    آن قدر با اطمینان جواب داد که گویی این ازدواج صحیح ترین و طبیعی ترین کاری بود که باید انجام گیرد. با خشونت و غضب جواب دادم :
    - ولی دیشب هرگز برادر شما خواهر مرا ملاقات نکرد ه بود.
    سپس با ملایمت و مهربانی بازوی مرا گرفت . آن وقت نزدیک بودن او را به خودم در سراسر وجودم حس کردم . آهسته جلو رفتم و او آن قدربا ملاطفت و اطمینان با من صحبت می کرد که گویی سالهاست بهترین دوست و رفیق یکدیگریم .
    - ژوزف داستان ملاقات شمارا برای من گفت و همچنین یا دآوری کرد که فامیل شما فامیل متمولی است . می دانم پدرشما فوت کرده و گمان می کنم جهیزیه قابل تو جهی برای شما و خواهرتان باقی گذارده است فامیل و بستگان من بسیار فقیر هستند .
    به خاطرم آمد که شب گذشته ژوزف راجع به خواهرش که هم سن من است صحبت کرده است آهسته گفتم :
    - شما خواهر هم دارید . این طورنیست ؟
    - بله سه خواهر و سه برادرکوچک . من و ژوزف باید مخارج مادر و سایرین را تامین کنیم . مادرم مقرری ناچیزی از دولت می گیرد زیرا مادرم را یکی از وطن پرستان ستم دیده مملکت شناخته اند . ولی این مقرری حتی کفاف اجاره ی خانه را نمی دهد . مادموازل اوژنی شما نمی دانید مخارج زندگی این روزها چقدر سنگین و کمرشکن است .
    - با این ترتیب برادر شما برای جهیزیه ی خواهرم با او ازدواج می کند . سعی کردم این جمله را با سردی و کیاست ادا نمایم ولی صدایم با لرزش و ترس توام بود.
    - مادموازل اوژنی شما چرا این طورفکرمی کنید؟ خواهرشما دخترزیبایی است. بسیارمهربان و محجوب است و چشمهای قشنگی دارد. مطمئن هستم ژوزف اورا خواهد پسندید و زندگی توام با خوشی و محبتی خواهند داشت.
    باسرعت شروع به راه رفتن کرد. این مساله برای اوحل شده بود با آهنگ تقریبا تهدید آمیزی گفتم :
    - هرچه شما گفتید به اطلاع ژولی خواهم رسانید .
    - البته باید بگویید . به همین دلیل این امررا با دقت برای شما تشریح کردم . بله به ژولی بگویید تا مطلع باشد که ژوزف در آینده نزدیکی از او خواستگاری خواهد کرد.
    وحشت زده بودم فکرمی کردم این مرد چقدر بی شرم و پررو است . به خاطرم آمد که اتیین این دو برادر را حادثه جو خوانده است . با خونسردی گفتم :
    - ممکن است از شما سوال کنم که چرا این قدر به فکر ازدواج برادرتان هستید؟
    - هیس یواش . فریاد نکنید مادموازل اوژنی . شما باید متوجه باشید که من باید قبل او قبول فرماندهی عالی جبهه ی ایتالیا وضع فامیلم را سر و صورت دهم . ژوزف در رشته ادبیات و سیاست ذوق فراوان دارد . اگرنخواهد در پست های کوچک و بی اهمیت کارکند می تواند در یکی ازاین دو رشته وارد شود. پس از اولین فتوحاتم درایتالیا بیشتر و بهتر مراقب افراد فامیلم خواهم بود .
    پس ازیک لحظه سکوت ادامه داد :
    - باورکنید مادموازل خوب ازآنها پرستاری و مراقبت خواهم کرد خیلی خوب.
    به خانه تابستانی رسیده بودیم . ژولی ازناپلئون سوال کرد:
    - ژنرال با این بچه تا به حال کجا بودید؟
    ولی ما به خوبی متوجه شدیم که ژوزف و او به کلی ما را فراموش کرده بودند. با وجود آنکه صندلی و مبل های بزرگ و وسیع تری وجود داشت . هردو روی نیمکت کوچک کنار یکدیگر نشسته بودند و دست یکدیگررا در دست داشتند . تصورمی کنم که آنها گمان می کردند کسی درتاریکی غروب متوجه آنها نخواهد بود .
    هر چهارنفر به منزل مراجعت کردیم . هردو برادر گفتند که باید هرچه زودتر مراجعت نمایند ولی اتیین گفت :
    -من و مادرم بسیار مفتخرخواهیم شد اگرهمشهری ژنرال و ژوزف بوناپارت شام را با ما صرف نمایند . پس ازمدت مدیدی این اولین فرصتی بود که توانستم درچنین بحث شیرینی شرکت کنم .
    ژولی درضمن صحبت با نگاهی توام با احترام و محبت به ژنرال نگاه می کرد و اصولا توجهی به ژوزف نداشت .
    من و ژولی با عجله به اطاقمان رفتیم تا موهایمان را مرتب کنیم ژولی گفت :
    - خدا را شکر . مادرو اتیین ازاین دو برادر خوششان آمده .
    - باید بگویم که ژوزف بزودی ازشما خواستگاری خواهد کرد....
    ساکت شدم قلبم به شدت می طپید سپس ادامه دادم :
    - البته بیشتر به خاطر جهیزیه ی شما است .
    صورت ژولی ازخشم و غضب سرخ شده بود با وحشت گفت :
    - چطورجرات می کنی چنین کلمات نفرت انگیزی را برزبان بیاوری ؟
    سپس دو گل مخملی مشکی روی موهایش سنجاق کرد در جواب گفتم :
    - ژنرال به من گفت که فامیل او چقدر فقیر و بی چیز هستند و ژوزف نمی تواند با دختر بدون جهیزی ازدواج نماید . ژوزف حقوق ناچیزی از دولت می گیرد و باید به مادر و برادران کوچکترخود نیزکمک کند تصورمی کنم این نهایت لطف و مرحمت او باشد والا ....
    ژولی صحبتم را برید و گفت :
    - اوژنی اجازه نمی دهم دائما سرخاب مرا مصرف کنی .
    سوال کردم :
    - آیا به تو گفت که می خواهد با تو ازدواج کند ؟
    - نمی دانم چطور این فکردرمغز تو راه پیداکرده است . ما فقط راجع به مطالب کلی بحث کردیم او از برادران و خواهرانش صحبت میکرد.
    وقتی که ازپله ها به طرف اطاق غذاخوری که همه دراطراف این دو مهمان جوان ما جمع شده بودند، می رفتیم ناگهان ژولی دست خود را درگردنم حلقه کرد و صورتش را به صورتم چسباند : گونه های او ازحرارت می سوخت . آهسته درگوشم گفت :
    - نمیدانم چرا این قدرخوشحال هستم .
    دست او را دردستم گرفتم برخلاف صورت گرم و سوزانش دستش مانند یخ سرد بود.
    تصورمی کنم این به علت عشق و محبت باشد. ولی من نه سرد بودم و نه ازحرارت می سوختم . اما سنگینی عجیبی در قلب خود حس می کردم . ناپلئون چه اسم عجیبی ، خوب است ، انسان عاشق باشد ....ناپلئون
    ***
    تمام این حوادث دو ماه قبل رخ داد و دیروز برای اولین مرتبه بوسه دادم و ژولی و ژوزف نامزد شدند. بوسه دادن من و نامزدی ژولی به طریقی به یکدیگر بستگی دارند . زیرا وقتی که ژولی و ژوزف درخانه تابستانی نشسته بودند من و ناپلئون کنار نرده ای که در انتهای باغ است ایستاده بودیم . نمی خواستیم مزاحم دیگران باشیم . مادرم به من گفته است وقتی که ژولی و ژوزف درباغ هستند من هم همیشه آنجا باشم زیرا ژولی دختری جوان و از فامیل نجیب و سربلندی است .
    پس از اولین ملاقات این دو برادر تقریبا هرروز به دیدن ما می آمدند ....
    اتیین ، راستی نمی توان باورکرد. حوادث تعجب آور زیاد است . اتیین همیشه آنها را به منزل دعوت کرده است . هرگز ازصحبت با ناپلئون خسته نمی شود ( ناپلئون بیچاره چقدر باید دررنج و عذاب باشد ) . اتیین یکی از آن مردانی است که برای اشخاص به نسبت موفقیتشان ارزش قایل است . در اولین روز وقتی که فهمید این دو برادر پناهنده ی جزیره ی کرسی هستند به هیچوجه نمی خواست آنها را ببیند و می گفت آنها حادثه جویان سیاسی هستند .
    ولی از وقتی که ژوزف روزنامه ی ماه گذشته را که در آن از ناپلئون ستایش نموده است به اونشان داد فریفته و عاشق ناپلئون شده است .
    ناپلئون انگلیسی ها را از تولون بیرون رانده بود . این قضیه به این ترتیب اتفاق افتاد : انگلیسی ها که همیشه در امورداخلی ما دخالت می کنند وقتی که م اپادشاهمان را به مرگ محکوم کردیم با ما وارد جنگ شدند .
    (اگرچه ناپلئون می گوید انگلیسی ها صد و پنجاه سال قبل همین معامله را با پادشاه خود کرده اند.)
    بله انگلیسی ها با سلطنت طلبان تولون متفق شده و این شهر را اشغال کردند . پس از آن نیروی نظامی ما شهر را محاصره کرد. ناپلئون به این ماموریتی که ژنرال های ارشدتر نتوانسته بودند موفقیتی درانجام آن به دست آورند اعزام شد . پس از ورود به این نبرد شهر را مورد حمله قرار داد و انگلیسی ها را از آنجا بیرون ریخت . برا ی اولین بار نام ناپلئون بوناپارت دراحکام نظامی دیده شد و سپس به درجه ی سرتیپی ارتقا یافت .اتیین البته مزاحمت ناپلئون را فراهم کرده بود زیرا بوناپارت ناچار بود تمام جریان محاصره و حمله را برای او بازگو کند . ولی ناپلئون گفت که درحمله و فتح شهر تولون هیچ خدعه و نیرنگ نظامی به کارنبرده و فتح شهر مطلقا به علت وجود چند توپ در ارتش فرانسه بوده است .ناپلئون بوناپارت توپچی ماهری است و به خوبی می داند که توپ را در کدام موضع قرار دهد تا حداکثر بهره را داشته باشد.
    پس از فتح تولون ناپلئون برای دیدن روبسپیر به پاریس رفت .روبسپیر برجسته ترین مرد انقلابی در کمیته امنیت اجتماعی است . درحقیقت این کمیته به منزله ی حکومت و دولت ما است . ناپلئون برا ی آنکه به ملاقات روبسپیر بزرگ نائل شود ناچار بود روبسپیر کوچک برادر او را ملاقات نماید.روبسپیر بزرگ افکار ناپلئون را برای حمله به ایتالیا پسندید و این طرح را با «کارنو» وزیر جنگ مورد مطالعه قرار داد و از او درخواست کرد که به ناپلئون اجازه داده شود که طرح های خود را تهیه و تسلیم نماید. ناپلئون گفت کارنو از مداخلات روبسپیر بسیار عصبانی می شود زیرا در حقیقت امور وزارت جنگ به او مربوط نیست . ولی هیچ کس جرات مخالفت با روبسپیر را ندارد . فقط کافی است که او اخطاریه امضا نماید وشخص موردنظر با گیوتین اعدام شود .به همین دلیل کارنو با روی بسیار گشاده ناپلئون را پذیرفت و طرح های او را قبول کرد و به ناپلئون گفت :
    - همشهری ژنرال اول استحکامات جنوب کشوررا به دقت بازرسی کنید . من طرح های شما را با دقت مطالعه خواهم کرد.
    ولی ناپلئون شخصا مطمئن و معتقد است که طرح های او در وزارت جنگ دفن شده ولی روبسپیر به زودی سر و صورتی به این موضوع خواهد داد .ژوزف فکر می کند که باید فرماندهی عالی ایتالیا به ناپلئون واگذارشود.
    اتیین و تمام رفقای ما ازروبسپیرمتنفر هستند ولی هرگز چیزی به زبان نمی آورند زیرا بسیارخطرناک است . گفته میشود که روبسپیراعضای محکمه انقلابی را مجبور کرده است که عقاید و نظریات کارمندان رسمی و دولتی را مخفیانه به او گزارش نمایند . و همچنین می گویند زندگی خصوصی فرد فرد مردم را مورد مراقبت و تحت نظر گرفته است . روبسپیر بیانیه ای صادرنموده و گفته است که هر جمهوری خواه معتقد باید براساس و پایه ی معتقدات خود زندگی نموده و تجمل را خوار و ناچیز بشمارد. اخیرا روبسپیر تمام فاحشه خانه های پاریس را بسته است . از اتیین پرسیدم مگر فواحش هم جزو تجملات هستند؟ با خشم و غضب جواب داد که این کارها به تومربوط نیست و نباید دراینگونه موارد صحبت کنی . بعلاوه رقص های دسته جمعی درخیابانها و معابر نیز اکیدا ممنوع شده . راستی مردم درتعطیلات از رقصیدن در خیابانها لذت می برند.
    اتیین مطلقا قدغن نموده است که درمقابل بوناپارت از روبسپیر صحبت ننماییم . اتیین در هیچ موضوعی مگرجبهه ی ایتالیا با ناپلئون صحبت نمی کند . ناپلئون به اتیین گفت :
    - این وظیفه ی مقدس ما است که افکار «آزادی ،مساوات و برادری »را دربین مردم اروپا تزریق نماییم و درصورت لزوم باید به وسیله ی توپ این عقیده را دراروپا حکم فرما سازیم .
    من فقط برای آنکه در کنارناپلئون باشم این گونه صحبت های او را که حقیقتا کسلم می کنند گوش می کنم . بدترین موقع برای من وقتی است که او کتاب «توپخانه ی جدید» را برای اتیین میخواند و اتیین نادان و کودن هم تصور می کند که از توپخانه چیزی می فهمد . ناپلئون بسیار لفظ قلم صحبت می کند . اما وقتی که تنها هستیم هرگز از توپ و تفنگ صحبت نمی کند و غالبا با یکدیگر تنها هستیم .ژولی همیشه پس از شام می گوید:
    - مادر بهتر نیست مهمانان خود را به باغ ببریم ؟
    مادر نیزجواب می دهد " بروید بروید بچه های من" و ما چهارنفر : ژوزف و ناپلئون ،ژولی و من درسمت خانه تابستانی از نظرها مخفی می شویم ولی پس از آنکه به آنجا رسیدیم ناپلئون معمولا می گوید :
    - اوژنی حاضر به مسابقه هستی؟ ببینم کدام زودتر به نرده ی باغ می رسیم .آنوقت دامنم را بالا می گیرم و ژولی فریاد می کند."حاضر-شروع "من و ناپلئون مانند دو دونده به طرف نرده ی باغ می دویم . دراین موقع باد موهایم را پریشان می کند . قلبم به شدت می طپد و در همین هنگام ژولی و ژوزف در خانه ی تابستانی از نظر مخفی می شوند.
    بعضی مواقع ناپلئون مسابقه را می برد و بعضی اوقات من . اما اگر من زودتر به نرده ی باغ برسم می دانم که ناپلئون مخصوصا خواسته است که من موفق شوم ، بلندی نرده ی باغ تا سینه ی من است . معمولا من و او به نرده تکیه می دهیم . من آرنج خود را به نرده تکیه داده و به ستارگان می نگرم و ساعت ها با یکدیگر صحبت می کنیم . بعضی مواقع درباره ی خاطرات ورترwerther که داستان بسیار مشهوری است و یکی از نویسندگان گمنام آلمان به نام گوته آن را نوشته بحث می کنیم . من ناچارم این کتاب را مخفیانه بخوانم زیرا مادرم اجازه نداده است که داستان های عاشقانه مطالعه کنم . بهرحال این کتاب را زیاد نپسندیدم . این کتاب داستان بسیارمحزون و غیرقابل تصور جوانی است که برای خاطر زنی خودکشی می نماید.این جوان ، آن زن زیبا و دلفریب را به حد پرستش دوست دارد ولی آن زن با دوست این جوان ازدواج می کند و جوان مایوس و ناامید خودکشی می نماید.
    ناپلئون این کتاب را زیاد دوست دارد . یک مرتبه از اوپرسیدم که آیا ممکن است به علت شکست عشق خودکشی نماید؟جواب داد:
    - خیرزیرا دختری که من دوست دارم با دیگری ازدواج نمی کند .
    وقتی این کلمات را می گفت با صدای بلند می خندید ولی ناگهان قیافه بسیارجدی به خودگرفت و به من نگاه کرد. من صحبت را تغییر دادم .
    غالبا فقط به نرده تکیه داده و در سکوت طرب انگیز شامگاهان به زیبایی هایی که درباغ گسترده شده نگاه می کنیم خود را به یکدیگرنزدیک می کنیم . دراین هنگام من تنفس لطیف چمن وگلها را حس می کنم . گاه گاه آوازمبهم و درهم پرنده های وحشی به گوش می رسد . ماه مانند قندیل طلایی و درخشان در فضای لایتناهی آویزان است . درهمین موقع به چمن تیره رنگ باغ نگاه کرده با خود می اندیشم : خدای من، خدای بزرگ می خواهم این شب هرگز به پایان نرسد و من برای همیشه درکنار او باشم .
    دیروز ناگهان ناپلئون ازمن سوال کرد :
    - اوژنی تو ازسرنوشت خود هراسناک نیستی ؟
    اوقاتی که من و ناپلئون در چمن خواب آلود تنها هستیم او مرا "تو" می نامد . من این کلمه تو را خیلی دوست دارم زیرا علامت و نشانه ی محبت است . در این روزها نامزد ها و حتی زنان و شوهران این کلمه قشنگ را به کارنمی برند . سرم را حرکت داده و گفتم :
    - هراسناک ؟ ازسرنوشتم ؟ خیر من از سرنوشتم نمی ترسم و هیچ کس ازآینده ی خود آگاه نیست . پس چرا ازچیزی که نمی دانیم متوحش باشیم ؟
    صورت او در زیر نور ماهتاب سفید و رنگ پریده بود . با لبانی که فکر می کنم می لرزید گفت :
    - بسیار تعجب آوراست که غالب مردم می گویند که ازسرنوشت خود بی خبرند . ولی من آگاه از سرنوشت خود هستم . من از تقدیر خود خبردارم .
    با تعجب پرسیدم :
    - از تقدیر و سرنوشت خود هراسناکی ؟
    چنین به نظرمی رسید که افکاراو در فضا سرگردان است و می خواهد تقدیرخود را بفهمد. آنگاه با تندی و سرعت و کلمات بریده بریده گفت :
    - خیر از سرنوشتم نمی ترسم .می دانم که کارهای شگفت آوری خواهم کرد . زاییده شده ام که ممالکی بوجود بیاورم و به آنها حکومت کنم . من یکی ازمردانی هستم که تاریخ را بوجود می آورند .
    مات و مبهوت به اومی نگریستم . هرگز به خاطرم نمی رسید که شخصی چنین افکاری داشته و یا چنین حرفهایی بزند. ناگاه باصدای بلند خندیدم . با صدای خنده ی من خود را عقب کشید . صورت او منقبض شده بود . دو مرتبه به طرف من خم شده و درگوشم زمزمه کرد :
    - اوژنی می خندی ؟ می خندی اوژنی ؟
    - معذرت می خواهم . مرا ببخش چون ازصورت رنگ پریده ی شما ترسیده بودم خندیدم . صورت شما در زیرنورماه بسیارسفید و خشن است . وقتی که از چیزی بترسم سعی می کنم بخندم .
    با صدای ملایم و نوازش کننده ای جواب داد :
    - نمی خواهم تو را ناراحت نمایم . علت ترس تو را می فهمم ،تو از سرنوشت عظیم من هراسناکی .
    مجددا برای چند لحظه ساکت شدیم .ناگاه فکری به خاطرم گذشت و گفتم :
    - ناپلئون من هم تاریخ جهان را بوجود خواهم آورد .
    با تعجب به من نگاه کرد، ولی من به صحبت خود ادامه دادم :
    - از هرچیز بگذریم تاریخ جهان از سرنوشت تمام افراد بشرتشکیل شده این طورنیست؟ نه تنها مردانی که حکم اعدام امضا می نمایند و یا آنهایی که توپ های سنگین برای شکست ملت ها به کار می برند و تاریخ جهان را بنا می کنند بلکه گمان می کنم اشخاص دیگر و آنهایی که سرخود را باخته و یا تیرباران شده اند بنیان تاریخ جهان را ریخته اند . و هر مرد و زنی که زنده است امید دارد ، عشق می ورزد و می میرد تاریخ جهان را بوجود می آورد .
    آهسته سرخود را حرکت داده گفت :
    - اوژنی عزیزم ! کاملا صحیح است . ولی من در آن میلیونها سرنوشتی که تو از آن صحبت می کنی نفوذ خواهم کرد ، تمام آنها را تحت تسلط قرار خواهم داد . اوژنی آیا به من ایمان داری ؟ هرواقعه ای که رخ دهد به من معتقد خواهی بود ؟
    صورت او به من خیلی نزدیک شده بود . بدون اراده چشمانم را بستم آنگاه لبان او را که روی لبانم فشرده شده بود حس کردم . نمی دانم چطور این حادثه رخ داد می دانستم که ژولی هرگز این عمل مرا تایید نخواهد کرد . بر خلاف میل باطنی خود لب هایم را ازلب او دور کردم . آن شب مدتها پس از آن که ژولی شمع ها را خاموش کرده بود هنوز بیدار بودم . نمی توانستم بخوابم . صدای ژولی در تاریکی شنیده شد :
    - کوچولو تو هم نمی توانی بخوابی ؟
    - نه این اتاق خیلی گرم است .
    ژولی آهسته گفت :
    - باید چیزی به تو بگویم . سرعظیمی است نباید به کسی بگویی به هیچ کس تا فردا بعد از ظهر قول می دهی ؟
    درحالی که تهییج شده بودم جواب دادم :
    - قول می دهم .
    - فردا بعد از ظهر آقای ژوزف بوناپارت با مادرگفتگو خواهد کرد .
    تعجب کردم :
    - درچه خصوص با مادرصحبت خواهد کرد ؟
    ژولی درحالی که ناراحت و رنجیده خاطر بود گفت :
    - راستی تو احمق هستی . آقای ژوزف طبعا درباره ی ما ،من و خودش صحبت خواهد کرد . راستی تو چقدر بچه هستی . خوب او می خواهد از من خواستگاری کند .
    روی تخت خواب نشستم و گفتم :
    - ژولی تو نامزد شده ای ؟
    - هیس اینقدر بلند صحبت نکن . اگر مادر مخالفت نکند فردا بعد ازظهر نامزد خواهیم شد .
    ازتخت خوابم بیرون پریده و به طرف تختخواب او دویدم ولی پایم به صندلی خورد. خودم و صندلی ها به کف اتاق غلطیدیم و ناله ام بلند شد .
    - هیس اوژنی تمام اهل خانه را بیدارخواهی کرد .
    ولی به صحبت او اهمیت نداده برخاستم و به طرف تختخواب او رفته و زیرلحاف او خزیدم و با شوق و مسرت شانه های او را گرفته و تکان دادم .
    - نمی دانم چطورخوشحالی و رضایت خود را ابرازنمایم . خوب تو حالا نامزد هستی و بعدا هم عروس خواهی شد . آیا تا به حال تو رابوسیده است ؟
    ژولی با لهجه ی خشنی جواب داد :
    - هرگزکسی چنین سوالی نمی کند .
    و درهمین موقع چنین به خاطرش رسید که باید نمونه ی خوبی برای خواهر کوچکش باشد . آنگاه گفت :
    - گوش کن یک دختر جوان فقط پس ازموافقت مادرش با نامزدی ، اجازه ی بوسیدن می دهد .تو خیلی کوچکی و این طور چیزها را نمی فهمی .
    **********
    تصورمی کنم ناراحت و درعین حال خوشحال و شنگولم . راستی چه خوب و بامزه است . ژولی نامزد ژوزف شده است . مادرم اتیین را به زیرزمین فرستاد تا شامپانی بیاورد . همان شامپانی که سالهای قبل پدرم خریده است تا در جشن نامزدی ژولی مصرف شود . همه درتراس نشسته و بحث می کنند که ژولی و ژوزف کجا باید زندگی نمایند . چند لحظه قبل ناپلئون رفت تا خبر نامزدی ژولی و ژوزف را به مادرش برساند . مادرم ، مادام لتیزیا Letizia بوناپارت و تمام بچه هایش را برای فردا شب دعوت کرده ، ما فردا شب فامیل جدید ژولی را ملاقات خواهیم کرد . امیدوارم مادام لیتزیا مرا بپسندد....نه نباید این را بنویسم . اگر بنویسم آن واقعه ای که درانتظارش هستم رخ نمی دهد ، فقط باید دعا کنم و دردل به آن معتقد و امیدوار باشم .
    ما باید همیشه شامپانی بیاشامیم . شامپانی نوک زبان را میسوزاند و مزه ی شیرینی دارد . من همیشه پس از اولین گیلاس می خندم و نمی دانم چرا می خندم . پس از گیلاس سوم مادرم گفت :
    - نباید دیگر به این بچه شامپانی بدهید .
    فکرکنید ، مادرم نمی دانست که من قبلا بوسه داده ام .
    امروز صبح ناچاربودم خیلی زود برخیزم و تاکنون موفق نشده م تنها باشم . به محض آنکه ناپلئون خارج شد با عجله به اطاقم دویدم و اکنون مشغول نوشتن هستم . افکارم مغشوش و درهم است و مانند مورچگان کوچک به یکدیگر برخورد و تصادف میکنند و همچنین افکارم مانند مورچگان بارکوچک و کم وزنی حمل می کنند .افکار من نیز رویاها و احلام آتیه ام را حمل می نمایند . رفته رفته همه چیز را فراموش می کنم زیرا شامپانی نوشیده و قادرنیستم افکارم را متمرکزسازم .
    نمی دانم چه شده بود که این چند روز اخیر دوست سوئدی خود آقای پرسن را فراموش کرده بودم . پرسن فردا ازمارسی عزیمت می نماید . از وقتی که بوناپارت ها به دیدن ما آمده اند دیگر وقت نداشتم به او بپردازم . گمان نمی کنم که او ژوزف و ناپلئون را دوست داشته باشد . وقتی از او سوال کردم که درباره ی رفقای جدید ما چه فکر می کند فقط جواب داد که صحبت های آنها را با اشکال می فهمد زیرا با لهجه ی غیرعادی و تندی صحبت می کنند . اگرچه من به لهجه ی آنها عادت کرده ام ولی فکر می کنم که برای پرسن خیلی مشکل و ناراحت کننده است .
    دیروز بعد ازظهر پرسن به مسخره گفت که چمدانهایش را بسته و فردا ساعت 9 صبح با عرابه پستی عزیمت خواهد کرد . طبعا تصمیم گرفتم او را بدرقه کنم . زیرا صورت دراز و اسبی او را دوست دارم و بعلاوه میل دارم حرکت گاری پستی را از نزدیک مشاهده نمایم . همیشه در این عرابه های پستی اشخاص مختلفی دیده می شوند و بعضی مواقع زنان زیبا با لباس های خوش دوخت پاریس در این عرابه ها خودنمایی می نمایند . البته پس از آن پرسن و عزیمتش را فراموش کردم زیرا اولین بوسه را داده و در فکر آن بودم .
    خوشبختانه امروزصبح به محض آنکه ازخواب بیدارشدم عزیمت پرسن به خاطرم آمد . از تخت خواب بیرون پریده پیراهنم را پوشیدم دو پاچین بزرگی را که تازه دوخته بودم زیر لباسم پوشیدم و با عجله موهایم را آرایش کردم و به اتاق غذاخوری دویدم .آنجا آقای پرسن را که مشغول صرف آخرین صبحانه خود بود دیدم . مادر و اتیین دور او قدم می زدند و اصرار می کردند که هرچه می تواند بیشتر غذا بخورد . این مرد بیچاره مسافرت طویل و وحشتناکی درپیش دارد . اول باید به رن Rhine برود و سپس سرتاسر آلمان را طی کرده و به لوبک برود و سپس ازلوبک با کشتی عازم سوئد شود . نمی دانم چند مرتبه باید عرابه پستی را عوض کند تا به لوبک برسد . ماری یک سبد پیک نیک که دو بطری شراب مقداری جوجه ی سرخ کرده و تخم مرغ پخته در آن است برای او حاضر کرده است . بالاخره من و اتیین درحالی که آقای پرسن در بین ما قرار داشت به طرف ایستگاه عرابه پست حرکت کردیم . اتیین یکی ازچمدانها ی اورا برداشت و پرسن بازحمت یک بسته و سایر چمدانها را حمل می کرد . از او خواهش کردم اجازه بدهد چیزی از وسایل سفر او برایش حمل کنم . بالاخره با بی میلی بسته ای را به من داده و گفت :
    - این بسته بسیارذی قیمت است . دراین بسته بهترین و زیباترین پارچه ی ابریشمی است که پدرعزیز و مرحوم شما شخصا به منظور هدیه به ماری آنتوانت ملکه ی فرانسه خریداری کرده است ولی حوادث اخیر اجازه نداد که گفته .....
    اتیین درجواب گفت :
    بله واقعا پارچه ی بسیار زیبا و درخور سلاطین است . من هرگز این پارچه را به کسی عرضه نکردم . پدرم همیشه می گفت که این پارچه برای لباسهای دربار مناسب است .
    اتیین با عدم رضایت زیر لب غرغر کرده و گفت :
    - خانم های پاریسی دیگر شیک پوش نیستند بیشتر پارچه ی موسلین نازک که بدن آنها را نشان می دهد می پوشند . نمی دانم شما اینها را شیک پوش فرض می کنید ؟ این روزها پارچه های سنگین ابریشمی در فرانسه مورد پسند نیست .
    درهمین موقع پرسن نگاه کرده و گفت :
    - به همین دلیل من موفق شدم این پارچه را بخرم توانستم مبلغ زیادی از حقوق خود را که از شرکت کلاری دریافت می کردم ذخیره نمایم و بسیارخوشحالم که موفق شدم این پارچه را به عنوان یاد بود خاطرات شیرین فرانسه با خود به سوئد ببرم .

    پس ازلحظه ای سکوت به صحبت ادامه داد :
    - خاطره ای ازپدرمرحوم شما و شرکت کلاری .
    ازاتیین تعجب کردم . چون توانسته بود این پارچه ی سنگین قیمت را که فعلا در فرانسه خریداری ندارد به این جوان سوئدی بفروشد . شرکت کلاری دراین معامله موفق شده بود . اتیین با عجله جواب داد :
    - عرضه کردن این حریر در بازار آن قدرها ساده نبود . ولی در مملکت آقای پرسن دربار سلطنتی وجود دارد و علیاحضرت ملکه ی سوئد به این پارچه احتیاج خواهد داشت امیدوارم این پارچه موردپسند ایشان واقع شده و آقای پرسن به سمت بازرگان دربار منصوب شود .
    من که سرتاپا دختر سوداگر مصنوعات ابریشمی بودم گفتم :
    - نبایداین پارچه را زیاد نگه دارید زیرا ابریشم پس از مدت طویلی خورد می شود.
    اتیین جواب داد :
    - این پارچه خراب نخواهد شد زیرا در آن الیاف طلا به کاربرده شده .
    بسته بسیارسنگینی بود و ناچار بودم آن را با دو دست گرفته و به سینه ام تکیه دهم . اگرچه صبح زود بود ولی هوا بسیارگرم و موهای مرطوبم روی پیشانیم چسبیده بودند . بالاخره به ایستگاه عرابه رسیدیم تقریبا دیر به ایستگاه رسیده و نتوانستیم مدت زیادی با یکدیگربوده و کاملا وداع نماییم . سایر مسافرین قبلا در صندلی های خود نشسته بودند. اتیین نفسی به راحتی کشیده و چمدان سنگینی را جلوی پای یک خانم مسن درعرابه انداخت .
    پرسن تقریبا سبد پیک نیک را وقتی که می خواست با اتیین دست بدهد به عرابه پرت کرد و سپس با راننده که چمدانها و بسته او را روی سقف عرابه گذارده بود درگیر بحث و مجادله ی شدیدی شد . پرسن می گفت که بسته های بزرگ نباید دور ازنظر او باشد و همه ی آنها را روی زانویش نگه می دارد . درآخر حوصله راننده تمام شده و فریاد کرد " سرجای خود بنشینید "و سپس با عجله روی صندلی خود پریده بوق عرابه به صدا درآمد. درعرابه بسته شد ولی پرسن مجددا آن را بازکرد و فریاد زد:
    - مادموازل اوژنی من همیشه آن را با افتخارحفظ خواهم کرد .
    اتیین با تعجب سوال کرد :
    - منظوراین سوئدی دیوانه چه بود؟
    در نهایت تعجب درحالی که چشمانم از اشک مرطوب بود جواب دادم :
    - منظور او انتشاراولین اعلامیه ی حقوق بشر است .
    درضمن جواب فکرکردم که پدر و مادر او چقدر از دیدن صورت دراز و اسبی او خوشحال خواهند شد و همچنین فکرکردم که مرد نجیبی برای ابد ازخاطره ی من محو گردیده است . اتیین به مغازه رفت من هم با او رفتم . اوقاتی که در مغازه هستم هیچگونه ناراحتی ندارم . غالبا با پدرم به مغازه می رفتم . و اوهمیشه به من می گفت که حریرها و پارچه های مختلف از چه نقاطی به فرانسه و مارسی وارد می شوند . به راحتی می توانم نوع و جنس پارچه های ابریشمی را تشخیص بدهم . پدرم همیشه می گفت این شناسایی و تشخیص در خون من وجود دارد. زیرا طفل حقیقیی یک تاجر ابریشم هستم . غالبا وقتی که پدرم و اتیین قطعه پارچه ابریشمی را دردست گرفته سبک سنگین کرده و یا در مشت خود فشار می دادند نگاه می کردم . با این ترتیب تشخیص می دادند که آیا پارچه خوب است ؟ کهنه است ؟ چروک می خورد ؟ آیا زود خراب و کنفت می شود ؟ با وجودی که صبح زود بود مشتری زیای در مغازه جمع شده بود . من و اتیین در نهایت ادب به آنها خوش آمد گفتیم . ولی من بزودی متوجه شدم که اینها مشتری مهمی نیستند و فقط همشهری های فقیری هستند که احتیاج به موسلین یا تافته ی ارزان قیمت دارند .دیگرخانم ها ی متشخص که معمولا درفصل پذیرایی های ورسای سفارش های متعدد و گران قیمتی به شرکت ما می دادند دیده نمی شوند . تعدادی از آنها گرفتار گیوتین شده اند. تعدادی به انگلستان فرار کرده اند . ولی قسمت اعظم آنها "زیرزمین "رفته اند . منظورم این است که با اسامی جعلی در نقاط دورافتاده و ناشناس زندگی می کنند . غالبا اتیین می گوید قدغن کردن رقص ها و پذیرایی های بزرگ دولتی به وسیله ی جمهوری به ضرر تجار است و آن روبسپیر خون آشام و جهنمی مسئول این ضرر است .مدتی خود را در مغازه سرگرم کرده و مشتری ها را راه انداخته و سعی می کردم روبان های تمیزرنگی ابریشمی را که اتیین می خواهد از شرآنها خلاص شود به مشتری ها بفروشم . آنها را به خرید تحریک کرده و رسم و روش بازار گرمی را به کارمی بستم . بالاخره به خانه بازگشتم و مثل همیشه به ناپلئون می اندیشیدم و فکر می کردم لباس رسمی ژنرالی را درجشن نامزدی ژولی در برخواهد کرد؟
    وقتی به خانه رسیدیم مادر را درحالت غیرعادی دیدم . ژولی به اوگفته بود که امروز بعد ازظهر ژوزف برای خواستگاری او خواهد آمد . اگرچه تا اندازه ای موافق نبود معذالک با وجود گرمای شدید برای مشاوره ی با اتیین به شهر رفته بود پس ازمراجعت دچار سردرد شدیدی شده و روی کاناپه اتاق دراز کشیده و گفته بود به محض این که همشهری ژوزف بوناپارت آمد او را مطلع سازند .
    درهرصورت ژولی مانند دیوانه ها رفتارمی کرد . در اطراف سرسرا قدم می زد . غرغر میکرد. رنگ صورتش تاریک و گرفته بود . می دانستم مریض است . ژولی وقتی که به علتی تحریک و تهییج شود دچار دل درد می شود در این موقع به راستی زجرمی کشد . بالاخره این دخترسرگردان و پریشان را به طرف باغ و خانه تابستانی بردم . زنبورها ی عسل در اطراف گل های سرخ وزوز می کردند . خوابم گرفته و بسیار از زندگی خود راضی و خوشحال بودم . فکرکردم وقتی که انسان مردی را دوست داشته و هر دو به یکدیگرعلاقه مند هستند زندگی چقدر شیرین و آسان است . اگر با ازدواج من و ناپلئون مخالفت می شد با او ازمنزل و مارسی فرار اختیار می کردم .
    ساعت پنج بعد ازظهر دسته گل بزرگ و عظیمی که ژوزف در پشت آن مخفی بود وارد منزل گردید . ژوزف و دسته گل به وسیله ی ماری به اتاق پذیرایی هدایت شدند و سپس به مادرم اطلاع دادند و دراتاق پذیرایی پشت سرآنها بسته شد . گوشم را به سوراخ کلید چسبانیدم تا ازصحبت های آهسته ژوزف و مادرم چیزی بفهمم ولی آنها آن قدر آهسته صحبت می کردند که چیزی دستگیرم نشد . به ژولی که به دراتاق پذیرایی تکیه کرده بود گفتم :
    - صدوپنجاه هزارفرانک طلا .
    ژولی خود را جمع وجورکرده وجواب داد:
    - چه می گویی ؟درچه خصوص صحبت می کنی ؟
    - پدر صد و پنجاه هزار فرانک طلا برای جهیز تو و صد و پنجاه هزار فرانک طلا برای جهیز من تعیین کرده فراموش کردی وقتی که وکیل خانوادگی وصیت نامه پدر را باز کرد و خواند؟
    ژولی با ترش رویی دستمال خود را بیرون آورده و پیشانی مرطوبش را خشک کرده وجواب داد :
    - چندان مهم نیست .
    یک نفر ازپشت سر گفت :
    - خب آیا باید به شما تبریک بگویم ؟
    ناپلئون که تازه وارد شده بود با ما به دراتاق پذیرایی تکیه داده و گفت :
    - اجازه می دهید مثل برادر شوهر آتیه شما دراین انتظار تحمل ناپذیر شرکت کنم ؟
    حوصله ی ژولی سررفته و درحالی که اشک درچشمانش جمع شده بود گفت :
    - هرچه می خواهید بکنید ولی مرا آسوده بگذارید .
    با این حرف من و ناپلئون با نوک پنجه به طرف ایوان رفته و آهسته نشستیم . من علیه تمام این جریانات جنون آمیز با خود مبارزه می کردم این وصیت به طورکلی احمقانه بود . ناپلئون آهسته به پهلویم زده و درحالی که قیافه عجیب و احمقانه ای به خود گرفته بود گفت :
    - ممکن است بگویم قدری مهربان تر باشید ؟
    ناگهان دراتاق باز شد و مادرم با صدای لرزانی گفت :
    - ژولی خواهش می کنم بیایید .
    ژولی مثل یک خل دیوانه به اتاق پرید و در پشت سر او و مادرم بسته شد. بازوهایم را دور گردن ناپلئون حلقه کرده با شدت می خندیدم و می خندیدم . با اعتراض گفتم :
    - چه خبراست؟ ماچم نکن .
    ناپلئون ازموقعیت استفاده کرده و باحرارت مرا می بوسید . ناگهان به یاد لباس رسمی ژنرالی او افتاده خود را عقب کشیدم و بانگاه ملالت باری به او نگریستم . همان یونیفرم ژولیده نخ نمای سبز رنگ را به تن داشت . سپس با عجله و لحن ملامت باری گفتم :
    -جناب ژنرال عالی مقام بهتر بود که امروزلباس رسمی خود را می پوشیدید.
    صورت رنگ پریده ی او کاملا سرخ شده و اعتراف کرد :
    - اوژنی من لباس رسمی ندارم . هرگز آن قدرپول نداشته ام که بتوانم لباس رسمی تهیه نمایم . لباسی که ارتش می دهد لباس زیر و این لباس صحرایی است که به تن دارم . باید با پول خودمان لباس رسمی تهیه نماییم و می دانید ....
    مشتاقانه سرم را حرکت داده و گفتم :
    - البته می دانم که به مادر و سایربرادران و خواهرانت کمک می کنی و تهیه ی لباس رسمی کاملا بی مورد خواهد بود اینطورنیست ؟
    در همین موقع مادرم درمقابل ما ایستاد و درحالی که می خندید و گریه می کرد گفت :
    - بچه ها خبرخوشی برای شما دارم ژولی و ژوزف .....
    صدای او قطع شد . سپس خود را جمع و جور کرده ادامه داد :
    اوژنی . سوزان را خبر کن . ببین اتیین آمده است . به من قول داد سرساعت پنج و نیم درخانه خواهد بود .
    با عجله ازپله ها بالا دویده و به سوزان و اتیین اطلاع دادم سپس همگی شامپانی نوشیدیم .
    تقریبا هوای باغ تاریک شده بود . ژولی و ژوزف دیگر به فکر خانه تابستانی نبوده و درباره ی منزلی که درحومه ی شهر تهیه خواهند کردصحبت می کردند. قسمتی از جهیز ژولی صرف خرید یک ویلای قشنگ خواهد شد .
    ناپلئون رفت تا خبرمسرت بخش نامزدی ژولی و ژوزف را به مادرش برساند و من به اتاقم آمدم که وقایع را بنویسم .
    شنگولی و خرمی من که در اثر شامپانی بود برطرف شده و خسته و کمی اندوهگین هستم زیرا به زودی در این اتاق سفیدمان تنها خواهم شد و دیگر نخواهم توانست سرخاب ژولی را مصرف کرده و مخفیانه داستان ها و رمان های عاشقانه ی او را بخوانم ولی نمی خواهم غمگین باشم میل دارم به چیزهای طرب انگیز فکر کنم . باید بفهمم چه موقع روز تولد ناپلئون است . شاید مقرری روزانه ام را که ذخیره کرده ام برای لباس رسمی ژنرالی کافی باشد. اما ازکجا لباس رسمی برای یک ژنرال می توان خرید ؟
    *********************

    پایان صفحه 66


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت :امیدوارم آن زمان دور نباشد که من بتوانم همه دانشمندان جهان را با یکدیگر متحد کنم تا نظامی یکنواخت ، فقط بر اساس اصول قرآن که اصالت و حقیقت دارد و می تواند مردم را به سعادت برساند ترسیم کنم . قرآن به تنهایی عهده دار سعادت بشر است .

    *********************
    فصل چهارم
    مارسی ، شروع ماه اوت
    ناپلئون توقیف شده است .

    *********************
    دیشب بسیارناراحت خوابیدم دائما خواب های پریشان می دیدم . تمام شهر در خوشی و عشرت وحشیانه ای به سر می برند . مردم درمقابل شهرداری می رقصند و دسته های موزیک یکی پس از دیگری در شهر رژه رفته و دائما مشغول نواختن هستند . فقط من در تنهایی و غم و اندوه غوطه ور هستم . فرماندار شهر تصمیم گرفته پس از دوسال جشن بزرگی را مهیا کند . در روز نهم ماه ترمیدور، روبسپییر و برادرش به وسیله ی سایر نمایندگان ازکلیه ی حقوق مدنی محروم ،توقیف و روز بعد در زیر تیغه ی گیوتین جان دادند . هرکسی که کوچکترین رابطه و یا تماسی با روبسپییر داشته در ترس و وحشت به سر برده و هر لحظه ممکن است توقیف گردد . ژوزف شغل خود را که به مناسبت آشنایی ناپلئون با برادرکوچک روبسپیر به دست آورده بود از دست داده . تاکنون نود ژاکوبین را در پاریس اعدام کرده اند . اتیین گفت که هرگز مرا نخواهد بخشید زیرا من بودم که بوناپارت هارا به منزل آورده ام . مادرم اصرار می کند ژولی و من در مهمانی فرماندارشرکت نماییم . این اولین مهمانی من است ولی من نخواهم رفت . وقتی که نمی دانم ناپلئون را کجا برده و با او چه کرده اند چگونه می توانم بخندم و برقصم .
    تا روز نهم .....نه روز دهم ماه من و ژولی راستی خوشحال و خرم بودیم . ژولی مشتاقانه مشغول تهیه و حاضر کردن جهیز خود بود و صدها مرتبه حرف B را روی ملافه های بالش ،تشک ، دستمال سفره ، دستمال دست و سایر چیزها برودردوزی کرده . قرار است شش هفته ی دیگر عروسی ژولی برپا شود . تقریبا ژوزف همه روز با مادر، برادران وخواهرانش به ملاقات و دیدن ما آمده است . وقتی که ناپلئون گرفتار بازرسی استحکامات نبود تقریبا تمام ساعات روز را اینجا و با من به سر می برد . بعضی مواقع آجودان های زیبا و خوش هیکل او ستوان ژانوت Junot و سروان مارمون Marmon نیز همراه او بودند . ولی صحبت های پایان ناپذیر سیاسی مورد توجه من نیست و به همین دلیل است که دو ماه قبل متوجه شدم که روبسپیر روش جدیدی برای انتخابات وضع کرده است . چنین به نظر می رسد که پس از این نمایندگان را می توان برحسب دستور یکی ازاعضای کمیته امنیت عمومی توقیف کرد . می گویند که غالب نمایندگان وجدانا گناه کارند زیرا به وسیله ی اخاذی و رشوه گیری متمول شده اند . شایع است که تالیین Tallien و باراس Barras که هر دوی آنها نماینده هستند میلیونر شده اند . روبسپیر هم بدون انتظارمارکیزدو فونتاینی Fontanay زیبا را که تالییین از زندان آزاد کرده و معشوقه ی خود ساخته بود توقیف کرد و چرا روبسپیر این زن را توقیف کرد؟ کسی نمی داند. شاید برای آزردن تالیین او را توقیف کرده . بسیاری از مردم معتقدند که مدرکی علیه فونتانی وجود داشته . در صورتی که سایرین عقیده دارند که تالیین و باراس می ترسیدند که به علت رشوه های زیادی که دریافت کرده بودند توقیف شوند . آنها به طریقی مخفیانه با شخصی به نام فوشه Fuche علیه روبسپیر توطئه کردند .
    در اول به زحمت می توانستیم این شایعات را قبول کنیم ولی وقتی که اولین روزنامه ی پاریس به اینجا رسید در یک لحظه تمام شهر منقلب شد . پرچم ها را در پنجره ها آویختند . مغازه ها را بستند و هرکسی به سراغ دیگری می رفت . فرماندار منتظر دستور پاریس نشد . تمام بازداشت شده گان سیاسی را آزاد کرد . کلیه ی ژاکوبین ها مخفیانه توقیف شدند . همسر فرماندار مشغول تهیه ی صورت افراد برجسته ی شهر است تا آنها را به بال شهرداری دعوت نماید .
    ناپلئون و ژوزف برای دیدن اتیین آمدند. هر دو وحشت زده بودند و با برادرم در اتاق پذیرایی مشغول صحبت شده و به کسی اجازه ی ورود ندادند . پس از آن اتیین با عصبانیت بسیار به مادرم گفت که این حادثه جویان جزیره کرسی ما را به زندان خواهند فرستاد . ناپلئون ساعت ها در خانه ی تابستانی نشسته و به من می گفت که باید به فکر شغل دیگری باشد و گفت :
    - تو راستی فکر نمی کنی افسری که روبسپیر توجه خاصی به او داشته در ارتش باقی نخواهد ماند ؟ او را اخراج خواهند کرد . برای اولین مرتبه دیدم که او انفیه مصرف می کند. هر روز ژانوت و مارمون مخفیانه ناپلئون را در منزل ما ملاقات می کردند. هیچ یک از آنها نمی توانستند قبول نمایند که ناپلئون از ارتش اخراج می شود . وقتی که به او گفتم ژانوت و مارمون چه گفته اند سعی کرد خونسردی خود را حفظ نماید . شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت :
    -ژانوت احمق است. کاملا صدیق و وفادار ولی احمق است .
    - ولی تو همیشه می گفتی او بهترین رفیق تو بوده است .
    - البته او بسیار باوفا است ، حتی حاضر است جان خود را فدا کند ولی در سر او مغز نیست ، هیچ فکر ندارد ، یک احمق کامل است .
    - مارمون چطور ؟
    - مارمون موضوع دیگری است . مارمون نسبت به من وفادار است زیرا معتقد است که ظاهرا طرح های ایتالیایی من باید موفقیت داشته باشد می فهمی ؟
    سپس تمام انتظارات ما بهم خورد. آخرین شبی که ناپلئون شام را با ما صرف می کرد ناگهان صدای قدم سربازان را شنیدیم . ناپلئون از جا پرید و به طرف پنجره دوید . زیرا هرگز نمی تواند تحمل نماید که چهار سرباز را که مشغول قدم زدن هستند ببیند و نام هنگ آنها بی اطلاع باشد. می خواهد بداند ازکجا آمده اند و به کجا می روند . نام گروهبان آنها چسیت ؟ صدای منظم قدم در مقابل منزل متوقف شد . سپس صدای راه رفتن سربازان روی سنگ ریزه های باغ و آنگاه ضربه ی محکمی به در منزل نواخته شد . همه مانند مجسمه ی بی روح آنجا نشسته بودیم . ناپلئون از پنجره برگشت یک لحظه ساکت و بی حرکت ایستاد . گویی مجسمه سنگی بی روحی کنار در ایستاده است بازوهایش را روی سینه قرار داده صورت او مانند گچ سفید بود. در باز شد . ماری و سربازان وارد اتاق شدند . ماری گفت :
    - مادام کلاری ....
    سربازان صحبت او را قطع کرده گفتند :
    - ژنرال بوناپارت در منزل شماست ؟
    چنین به نظر می رسید که نام ناپلئون را از حفظ است زیرا با سرعت و بدون لکنت نام ژنرال را ادا کرد .ناپلئون در نهایت سکوت و آرامش از کنار پنجره به جلو آمد و به طرف او رفت سرباز پاشنه های خود را محکم بهم کوبید و سلام داد و گفت :
    - دستور توقیف همشهری ژنرال بوناپارت را همراه دارم .
    درهمین لحظه ورقه ای را به او داد ناپلئون کاغذ را نزدیک چشم خود برد . من از جا پریدم :
    - الان برای شما شمع می آورم .
    - متشکرم عزیزم ! من احکام را خوب می دانم .
    سپس کاغذ را رها کرد . کاغذ در هوا چرخید و روی زمین افتاد . ناپلئون به دقت سرباز را نگریست و مستقیما به طرف او رفت و با انگشت روی دکمه ی او زد :
    - حتی در یک شب گرم تابستان دکمه ی اونیفورم یک گروهبان ارتش جمهوری فرانسه بایستی طبق مقررات بسته باشد .
    در همان لحظه که سرباز نگران و مغشوش مشغول بستن دکمه لباسش بود ناپلئون با صدای بلند گفت :
    - ماری ، شمشیر من در سرسرا است آن را لطفا به گروهبان بده .
    در حالی که خم شده بود به مادرم گفت :
    - ببخشید مادام کلاری شما را ناراحت کردم .
    مهمیز ناپلئون صدا کرد و گروهبان پشت سر او به راه افتاد . کوچکترین حرکتی از ما سر نزد . مجددا در خارج از منزل صدای قدم سربازان شنیده شد . سپس رفته رفته در سکوت و تاریکی محو گردید . بالاخره اتیین سکوت را شکست :
    - کاری از ما ساخته نیست بهتر است غذایمان را تمام کنیم .
    قاشق ها در ظرف سوپ حرکت کرد. مشغول صرف کباب بودم که اتیین مجددا به صدا در آمد :
    - دراولین وحله به شما نگفتم این مرد حادثه جویی است که می خواهد در پناه جمهوری به شغل و مقام برسد ؟
    وقتی دسر می خوردیم اتیین باز شروع کرد :
    - ژولی ، بسیار متاسفم که با نامزدی و ازدواج تو و ژوزف موافقت کردم .
    پس از غذا از درب عقب منزل خارج شدم . اگر چه مادرم بارها فامیل بوناپارت را دعوت کرده ولی مادام لتیزیا هرگز این مهمانی را پس نداده و به زحمت می توانم بفهمم چرا این فامیل در فقیر ترین و پست ترین قسمت شهر در پشت بازار ماهی فروشان زندگی می کنند . مادام لتیزیا محققا خجالت می کشد که ما را به چنین محلی دعوت نماید ولی اکنون من به طرف این منزل می روم . باید به او و ژوزف بگویم چه حادثه ای برای ناپلئون رخ داده و ببینم چه می توان کرد. هرگز این سفر عجیب و کوچه های تنگ و تاریک پشت بازار ماهی فروشان را فراموش نمی کنم . اول می دویدم موهای مرطوبم روی پیشانیم چسبیده و قلبم مانند پتک می کوبید . مردم درمیدان شهرداری می رقصیدند . مرد لاغر اندامی با یقه ی باز بازویم را چسبید وقتی که با شدت او را عقب زدم شروع به خنده کرد . چندین مرتبه چنین موجودات عجیب در سر راهم سبز شدند و انگشتان مرطوب و چسبناک آنها بازویم را فشردند
    ناگهان صدای قهقهه و خنده ی دختری به گوشم رسید که گفت :
    - خوب ....من ؟ هرگز .....این دختر کوچولو کلاری است .
    صدای الیزا خواهر بزرگ ناپلئون بود . الیزا هفده سال بیشتر ندارد ولی آن شب با آن توالت تند و زننده و سرخاب سیر و گوشواره های سنگین بلند و پیراهن عجیبش مسن تر به نظر می رسید . الیزا به بازوی جوانی که یقه ی بلند و جدیدش قسمت اعظم صورت اورا مخفی کرده بود تکیه داشت . الیزا صدایم کرده گفت :
    - اوژنی ،اوژنی آیا ممکن است دوست من با گیلاسی شراب از تو پذیرایی نماید ؟
    توجهی به او نکرده و به حرکت خود ادامه داده و در جمعیت ناپدید شدم سپس در تاریکی ناپاک و پرحیله که با فریاد های خشم و خنده های وحشتناک توام بود ، غوطه ور گردیدم . کلمات ناپسند فحش و ناسزا از در و دیوار به گوش می رسید یک گربه ماده فحل روی بام ها فریاد و صدا می کرد . وقتی به بازار ماهی فروشان که چند چراغ کم نور در آنجا آویزان بود رسیدم نفسی براحتی کشیدم و از ترس و وحشت بی مورد خود شرمنده شدم . و ازمقایسه ی منزل سفیدمان با این محله ی کثیف خجالت کشیدم . از بازار ماهی فروشان عبور کرده و از مردی سراغ منزل بوناپارت را گرفتم . مرد با انگشت به غار تنگ و تاریکی که در خیابان بود اشاره کرد . در سوم دست چپ ،ژوزف یک مرتبه به من گفته بود که در یک زیر زمین زندگی می کنند . از پله ها ی باریک عبور کرده در را فشار داده و به آشپز خانه مادام بوناپارت وارد شدم . اتاق بزرگ و و سیعی بود ولی نتوانستم این اتاق را به وضوح ببینم زیرا فقط یک شمع کوچک ناچیز روی فنجان شکسته ای سوسو می زد و بوی کثیفی استشمام می شد . ژوزف پیراهن چروک خورده بدون کراواتی در بر و در کنار شمع روزنامه می خواند . لوسیین Lucien در مقابل ژوزف نشسته روی میز خم شده و مشغول نوشتن بود . در وسط میز بشقاب هایی که باقیمانده ی غذا در آن بود ، دیده می شد . در قسمت عقب و تاریک آشپز خانه یک نفر مشغول شستن لباس بود . صدای چلپ چلپ دستهایی که با قدرت خارق العاده روی تخته ی لباس شویی بالا و پایین می رفت می شنیدم صدای ریزش آب با شستوشوی لباس مخلوط شده بود .
    -ژوزف !
    ژوزف متوجه گردید و نگران شد . مادام بوناپارت به فرانسه شکسته ای گفت :
    - کسی آمده ؟
    صدای چلپ چلپ رختشویی قطع شد . مادر ناپلئون به طرف شمع نزدیک گردید و دستهایش را با پیشبند درازش خشک کرد . گفتم :
    - من هستم ، من اوژنی کلاری .
    در این موقع ژوزف و لوسیین با نگاه استفهام به یکدیگر نگریستند .
    - محض رضای خدا چه شده ؟ چه حادثه ای رخ داده ؟
    - ناپلئون را توقیف کردند .
    سکوت مرگباری فضای تاریک و خفه ی زیر زمین را فرا گرفت مادرناپلئون زیر لب دعا می خواند " مریم مقدس ، مریم مقدس !" صدای ژوزف که تقریبا فریاد می کرد همه را تکان داد :
    - می دانستم ، پیش بینی کرده بودم ، می دانستم چنین حادثه ی رخ می دهد .
    لوسیین با آهنگ خسته و شکسته گفت :
    - چه بد !
    خواهش کردند که روی صندلی لق و شکسته نشسته و واقعه را برای آنها بگویم . لویی برادر شانزده ساله ی چاق ناپلئون از اتاق مجاور آمده و به سخنانم گوش کرد. هیچگونه تغییری در صورت او ندیدم . صحبتم با فریاد وحشتناکی قطع گردید . در زیرزمین به شدت باز شد . ژرم Gerome برادر ده ساله ی ناپلئون مثل اجل وارد آشپز خانه گردید . پشت سر او کارولین خواهر دوازده ساله ناپلئون آمد و ناسزا گویان گردن ژرم را که می خواست چیزی را در دهان خود بچپاند گرفت . مادام بوناپارت سیلی محکمی به صورت ژرم زد و به زبان ایتالیایی کارولین را سرزنش نموده و چیزی را که ژرم می خواست در دهان او بگذارد از او گرفت . وقتی متوجه شد که قطعه شیرینی است آنرا نصف کرد نیمی را به ژرم و نیمی را به کارولین داد و گفت :
    - ساکت باشید مهمان داریم .
    وقتی کارولین متوجه شد گفت :
    - اوه لابد یکی از کلاری های متمول .
    و سپس به میز نزدیک شد و روی زانوی لوسیین نشست . با خود اندیشیدم که فامیل وحشتناکی هستند . ولی از تصورات خود خجالت می کشیدم . چاره ای نداشتند نفرات فامیل بسیار زیاد بعلاوه آن قدر فقیر بودند که نمی توانستند غیر از یک آشپز خانه اتاق های دیگری داشته باشند . در این موقع ژوزف شروع به سوال کرد :
    - چه افرادی ناپلئون را توقیف کردند ؟ مطمئن هستی که آنها سرباز بودند نه پلیس ؟
    - بله سرباز بودند .
    - پس در زندان نیست و فقط توقیف نظامی است .
    مادام بوناپارت سوال کرد :
    - چه فرقی بین زندان و توقیف نظامی است ؟
    - اختلاف زیادی وجود دارد ، مقامات نظامی هرگز یک ژنرال را در دادگاه نظامی محکوم به مرگ نمی کنند .
    مادام بوناپارت یک چهار پایه برداشته و کنارم نشست و دست مرطوبش را که در اثر کار کبره بسته بود روی دست من گذارد و گفت :
    - دختر خانم نمی دانید این واقعه چقدر برای ما اسفناک است زیرا ناپلئون در بین ما تنها فردی است که حقوق مرتبی دارد او همیشه با صرفه جویی زیاد زندگی می کرد و نصف حقوقش را برای مخارج بچه ها به من می داد راستی توقیف پسرم مایه ی بد بختی و تاثر است .
    لویی چاق که تقریبا راضی به نظر می رسید با فتح و پیروزی گفت :
    - او دیگر نمی تواند مرا مجبور کند که به ارتش ملحق شوم .
    لوسیین با فریاد به پسر چاق گفت :
    - خفه شو .
    لویی شانزده ساله است ولی حتی در تمام مدت عمر خویش یک روز کار نکرده . ناپلئون می خواست او وارد ارتش شود تا لااقل مادرش یک نان خور کمتر داشته باشد . نمی توانم تصور کنم که این لویی تنبل چگونه راهپیمایی خواهد کرد . ولی شاید ناپلئون می خواست او به سواره نظام ملحق شود .
    مادام بوناپارت سوال کرد :
    - ولی چرا ناپلئون را توقیف کرده اند .
    ژوزف زیر لب زمزمه کرد :
    - ناپلئون با روبسپیر آشنا بود و بد بختی او از اینجا شروع شد که طرح جنون آمیزش را به وسیله ی روبسپیر به وزیر جنگ تسلیم نمود . دیوانگی کرد.
    لب های ژوزف از خشم و غضب منقبض شد . مادام بوناپارت زیر لب گفت :
    - این سیاست ، این سیاست بازی جهنمی و دختر خانم مطمئن باشید که سیاست باعث بدبختی من است . پدر بچه های من که خدا روحش را بیامرزد جان خود و موقعیت مشتریان خود را روی سیاست گذارد و چیزی جز قرض برای ما باقی نگذاشت . ناپلئون همیشه می گفت انسان باید با مقامات موثر آشنا باشد ، انسان باید روبسپیر را بشناسد خیلی خوب است که یارانش را بشناسیم این راه و رسم ترقی است . نتیجه تمام این شناسایی ها و تماس موثر چیست ؟
    با خشم و غضب مشتش را روی میز کوبید و گفت :
    - توقیف !
    سر خود را خم کرده و با ملایمت گفتم :
    - مادام ، ناپلئون پسر شما نابغه است .
    درحالی که به شعله ی لرزان شمع خیره شده بود با بی میلی جواب داد :
    - بله متاسفانه !
    در جای خود نشسته و در حالی که به ژوزف نگاه می کردم گفتم :
    - باید بفهمیم ناپلئون را کجا برده اند و سپس در کمک او بکوشیم .
    مادام بوناپارت با ناله گفت :
    - ولی ما فقیر هستیم و کسی را نمی شناسیم که به ما کمک نماید .
    چشمم را از صورت ژوزف برنگرفتم ، برادران و خواهران لوسیین او را یک شاعر تازه کار می شناسند که با رویا و خواب های شیرین سر و کاردارد . معذالک او اولین پیشنهاد مفید را نموده و گفته :
    - فرمانده ی نظامی مارسی می داند که ناپلئون را در کجا زندانی کرده اند .
    سوال کردم :
    - اسم فرمانده نظامی مارسی چیست ؟
    ژوزف جواب داد :
    - سرهنگ لافابر . ولی ناپلئون دوست ندارد و نمی تواند دیدار او را تحمل نماید . همین چند روز قبل ناپلئون هرچه از دهانش درآمد به او گفت زیرا استحکامات محلی مارسی وضعیت اسفباری دارد.
    ناگهان صدای خود را شنیدم که بی اراده گفت :
    - فردا به دیدن او خواهم رفت . مادام بوناپارت خواهشمندم یک بسته برای او تهیه کنید ، چند ملافه و لباس زیر برای من بفرستید . بسته را نزد این سرهنگ برده و درخواست خواهم کرد به ناپلئون برسانند و درخواست خواهم کرد که ...
    - تشکر می کنم دختر خانم ، ممنونم .
    مادام بوناپارت به زبان ایتالیایی تشکر می کرد در همین موقع صدای افتادن یک جسم سنگین در آب به گوش رسید و کارولین با شادمانی و مسرت گفت :
    - ماما ، ژرم در طشت رختشویی افتاد .
    در حالی که مادام بوناپارت بچه ی کوچکش را از چلیک آب بیرون می آورد و او را تنبیه می کرد از جای خود برخاستم ، ژوزف رفت تا کت خود را بپوشد و مرا به منزل برساند .
    لوسیین گفت :
    - مادموازل اوژنی ، شما بسیار مهربان هستید ما هرگز لطف و محبت ها و کاری را که برای ما انجام می دهید فراموش نخواهیم کرد .
    آنگاه متوجه شدم که از ملاقات با سرهنگ لافابر چقدر هراسناکم . وقتی خداحافظی می کردم مادام بوناپارت گفت :
    - فردا پولت Paulette را با بسته به نزد شما می فرستم .
    سپس فکر او متوجه موضوع دیگری شده و پرسید :
    - پولت کجاست ؟ پولت گفت که با الیزا برای دیدن رفیقش می رود و نیم ساعت بعد مراجعت می کند.
    - باز هم این دو دختر تا این موقع هنوز مراجعت نکرده اند .
    صورت بزک کرده و سرخاب مالیده الیزا در نظرم مجسم شد . فکر می کردم که او هم اکنون با آن رفیق جوانش در یکی از نوشابه فروشی ها خوش است ولی پولت ؟ پولت کاملا هم سن من است . من و ژوزف در سکوت سراسر شهر را طی کردیم شبی را که اولین مرتبه ژوزف مرا به خانه برده بود به خاطر آوردم را ستی چهار ماه پیش بود . آن وقت طفلی بودم ولی اکنون خود را دختر بزرگ و عاقلی می دانم امروز می فهمم که یک دختر بالغ نیست مگر وقتی که مردی را با تمام قلب و روح خود دوست داشته باشد . وقتی به ویلای منزلمان نزدیک می شدیم ، ژوزف که در تمام طول راه ساکت و متفکر بود گفت :
    - به همین سادگی نمی توانند او را به زیر گیوتین بفرستند بدترین عملی که درباره او می توانند انجام دهند ..... مقررات است ..... بد ترین عمل آنها تیر باران کردن اوست .
    - ژوزف !
    صورت او در زیر نور ماه خسته و گرفته به نظر می رسید . ضربه ی شدیدی به روحم وارد گردید و متوجه شدم که ژوزف ، ناپلئون را دوست ندارد نه تنها او را دوست ندارد بلکه از او متنفر است . زیرا با وجودی که ناپلئون از او جوان تر است توانسته است برا ی او شغلی تهیه نماید ، زیرا ناپلئون او را مجبور کرد با ژولی ازدواج کند . ژوزف می گفت :
    - ولی به یکدیگر تعلق داریم . ناپلئون و من ، برادران و خواهرانم به یکدیگر متعلقیم باید در ایام خوب و بد زندگی با یکدیگر بوده و متحد باشیم .
    گفتم :
    - شب بخیر ژورف .
    - شب بخیر اوژنی .
    بدون آنکه توجه کسی را جلب کرده باشم وارد خانه شدم . خواهرم که در تختخواب من بود سوال کرد :
    - رفتی بوناپارت ها را ببینی این طور نیست ؟
    با عجله شروع به لخت شدن کرده جواب دادم :
    - بله در زیرزمین وحشتناکی زندگی می کنند . مادام لتیزیا در اول شب لباس هایشان را می شوید و ژرم آن پسره ی خطرناک در طشت رخت شویی افتاد و گمان می کنم که آن دو دختر الیزا و پولت شب ها ی خود را در محل هایی با مردان به سر می برند . شب بخیر ژولی . راحت بخواب .
    صبح در موقع صرف صبحانه اتیین گفت که ژولی باید عروسیش را به تاخیر بیاندازد زیرا نمی خواهد دامادی داشته باشد که برادرش به مناسبت افکار انقلابی زندانی است . این موضوع همان طوری که باعث سرشکستگی فامیل است باعث شکست اعتبار تجارتی او نیز هست . ژولی با گریه گفت :
    - من با تاخیر ازدواجم مخالفم .
    سپس به اتاقش رفته در را به روی همه بست هیچ کس در این خصوص به من صحبتی نکرد . جز ژولی هیچ کس تصور نمی کند که کارها و توقیف ناپلئون به من نیز مربوط است . ولی شاید ماری می داند ، معتقدم که ماری همه چیز را می داند . پس از صبحانه ماری به اتاق غذاخوری آمد و به من اشاره کرد . از اتاق خارج شده و به آشپزخانه رفتم در آنجا پولت را با بسته ای که برای ناپلئون آورده بود دیدم . فورا به او گفتم :
    - بیا تا کسی متوجه ما نیست زود تر برویم .
    می دانستم اگر اتیین متوجه شود که من با یک بسته زیرپوش و به خاطر ناپلئون که تحت تعقیب و بازداشت است به ملاقات یکی از مقامات رسمی دولتی می روم از خشم و غضب دیوانه خواهد شد . من تمام عمرم را در مارسی گذرانیده ام ولی پولت فقط یک سال قبل به اینجا آمده با این وجود این تمام نقاط شهر را بهتر از من می شناسد . دقیقا می داند که فرمانده نظامی شهر را در کجا می توان ملاقات کرد . در طول راه هرگز ساکت نشد و دائما صحبت می کرد . در ضمن راه رفتن دامن ژولیده ی آبی رنگش به جلو و عقب می رفت . پولت بدن خود را ، راست نگه می دارد و سینه اش را به جلو می دهد اگر چه من و او هم سن هستیم ولی سینه ی او از من بزرگتر و درشت تر است و هرچند دقیقه یک بارنوک قرمز و مرطوب زبانش را به لب هایش می مالد تا قرمز و درخشان تر باشد . دماغ پولت مثل دماغ ناپلئون باریک و قلمی است موهای خرمایی تیره اش را که از هزاران حلقه تشکیل شده است با روبان آبی بسته است . زیر و روی ابرویش را آن قدر برداشته است که فقط خط نازکی باقی مانده و آن را هم با زغال سیاه کرده تصور می کنم پولت خیلی زیباست ولی مادرم شکل او را نپسندیده و میل ندارد من هم مثل او آرایش کنم . پولت دائما درباره ی مارکیز دو فونتانی سابق و مادام تالیین فعلی صحبت می کند .
    -اهل پاریس دیوانه ی او هستند و او را خانم ترمیدور می نامند . روز نهم ماه ترمیدور با فتح و پیروزی از زندان رها شد و تالیین وکیل مجلس بلا فاصله با او ازدواج کرد راستی تصور می کنی ؟
    پولت چشمان خود را با تعجب باز کرد و نفس عمیقی کشید و به سخن ادامه داد :
    - راستی تصور کن او در زیر لباسش زیر پوش نمی پوشد با لباس و زیرپوش نازک از منزل خارج می شود انسان می تواند همه چیز و همه جای او را ببیند می فهمید ؟
    - ازکجا شنیدی ؟
    پولت به سوال من اهمیت نداد و گفت :
    - موها و چشمانش مانند زغال سیاه است و در پاریس در منزلی به نام «لاشومیر»زندگی می کند . در و دیوار منزل او با پرده ها ی ابریشمی تزیین شده . هر روز بعد از ظهر سیاست مداران مشهور را به آنجا دعوت می کند و در آنجا ....بله....شنیده م اگر کسی کار مهمی در دستگاه دولتی داشته با شد و بخواهد با موفقیت انجام شود فقط کافی است به مادام تالیین مراجعه نماید . با آقایی که همین دیروز از پاریس آمده صحبت می کردم و این آقا ....
    ناگهان ساکت شد . من سوال کردم :
    - و این آقا چه ؟
    - با این اقا آشنا شدم می دانی چطور با مردم باید آشنا شد . نمی دانی ؟ او در میدان شهرداری ایستاده بود و شهرداری را نگاه می کرد ، من در همین موقع از نزدیک او عبور می کردم ، بله ...بالاخره ناگهان باهم شروع به صحبت کردیم ولی تو باید دراین خصوص ساکت باشی قسم می خوری ؟
    سرم را حرکت داده و گفتم :
    - خیلی خوب .
    پولت ادامه داد :
    - به تمام مقدسات سوگند یاد کن .نمی دانی وقتی من با مرد غریبه ای صحبت می کنم ناپلئون چقدر خشمگین می گردد . راستی در این موارد خیلی سخت گیر و کج سلیقه است . راستی فکر می کنی که برادرت یک قواره پارچه برای لباس تاره ام خواهد داد ؟ فکر می کردم که پارچه ی ابریشمی صورتی نازک خوب باشد و ....
    صحبت خود را قطع کرد و پس از لحظه ای گفت :
    - آنجا دفتر فرمانده نظامی مارسی است میل داری من هم با تو بیایم ؟
    سر خود را حرکت داده و گفتم :
    - خیر . فکر می کنم اگر تنها او را ملاقات نمایم بهتر است . تو در اینجا منتظر من باش و برای موفقیتم دعا کن .
    سر خود را حرکت داد و گفت :
    - بسیار خوب دعا می کنم ، دعا به کسی ضرری نمی زند .
    بسته را محکم در دست گرفته و با خشونت و قد کشیده وارد ستاد نظامی شدم . صدای خود را شنیدم که تقریبا با خشونت به نگهبان می گفت که مرا نزد سرهنگ لافابر هدایت نمایید . وقتی وارد اتاق گردیدم و میز عظیم و سرهنگ خشن را دیدم قلبم آنچنان طپیدن گرفت که در لحظات اول قادر به صحبت نبودم . سرهنگ صورت چهار گوش قرمز رنگی داشت ، لباس بلند قدیمی نظامی پوشیده بود . بسته را روی میز گذاردم و با نا امیدی حرکتی کرده نمی دانستم چه بگویم .
    - در این بسته چیست همشهری و شما که هستید ؟
    - در این بسته لباس و زیر پوش است همشهری سرهنگ لافابر و نام من کلاری است .
    چشمان آبی نمناک او سراپای مرا به دقت بر انداز کرد :
    - شما دختر آن تاجر ابریشم فرانسوا کلاری هستید ؟
    سر خود را حرکت دادم ، مجددا به من نگریست :
    - من گاهی با پدر شما ورق بازی می کردم . پدر شما مرد شریف و پرافتخاری بود و منظور شما از این بسته چیست ؟و چه کاری از من ساخته است همشهری کلاری ؟
    - این بسته برای ژنرال ناپلئون بوناپارت است . او بازداشت شده و ما نمی دانیم کجا است ولی شما جناب سرهنگ باید از محل او مطلع باشید . شاید در این بسته کیک هم باشد . ملافه ی تمیز و کیک ....
    سرهنگ آهسته سوال کرد :
    - چه ارتباطی بین دختر فرانسوا کلاری و این بوناپارت ژاکوبین وجود دارد ؟
    حس کردم بدنم از شدت گرما می سوزد و جواب دادم :
    - برادر او ژوزف نامزد خواهر من ژولی است .
    از این جواب بسیار راضی و خوشحال و شاید خود را نابغه فرض می کردم .
    - چرا برادر او ژوزف و یا خواهر شما ژولی به دیدن ما نیامدند .
    چشمان آبی سرهنگ حالت سخت و خشنی به خود گرفته و به دقت مرا نگاه می کرد حس می کردم او حتی از عشق و محبت من نسبت به ناپلئون آگاه است در جوابش به زحمت گفتم :
    - ژوزف می ترسد می دانید بستگان اشخاص تحت تعقیب همیشه در ترس و وحشت به سر می برند و ژولی هم به خاطر ژوزف ناراحت و در زحمت است دائما گریه می کند زیرا اتیین برادر بزرگ ما جدا با ازدواج او و ژوزف مخالفت می کند و همه ی فامیل در زحمت و نگرانی هستند . زیرا ....
    در این موقع به قدری عصبانی بودم که نمی توانستم اعصابم را کنترل نمایم با خشونت به سخن ادامه دادم :
    - زیرا شما همشهری سرهنگ ژنرال بناپارت را توقیف کرده اید .
    سرهنگ در جوابم گفت :
    - بنشینید .
    روی لبه ی صندلی در کنار میز نشستم . سرهنگ انفیه دان خود را برداشت ازپنجره به خارج نگریست تصور کردم که کاملا فراموشم کرده . ناگهان به طرف من برگشت و گفت :
    - به من گوش کنید همشهری ، اتیین کاملا حق دارد بوناپارت وصله ی همرنگی برای فامیل کلاری نیست . پدر مرحوم شما مرد بسیار شریفی بوده .
    جوابی ندادم . مجددا شروع به صحبت کرد :
    - من این ژوزف بوناپارت را نمی شناسم کارمند ارتش نیست ، این طور نیست ؟ولی آنچه به برادر او ناپلئون بوناپارت بستگی دارد ....
    سرخود را حرکت دادم و صحبتش را قطع کردم .
    - ژنرال ناپلئون بوناپارت .
    - ولی درباره ی ژنرال ، من او را توقیف نکرده ام فقط دستوری را که از وزارت جنگ ، از پاریس رسیده اجرا نموده ام . بوناپارت به ژاکوبین ها تمایل دارد و چنین افسرانی ...... منظورم افسرانی که افکار غیر عادی دارند در تمام ارتش توقیف شده اند .
    - با او چه خواهید کرد؟
    - هنوز در این مورد دستوری به من نرسیده .
    سرهنگ حرکتی نموده و با این عمل خود نشان داد که موقع رفتن من است . ایستادم و در حالیکه به بسته اشاره می کردم گفتم :
    - شاید شما بتوانید این بسته ملافه و کیک را به او برسانید .
    - چه حرف مهملی . بوناپارت اینجا نیست او را به قلعه ی کاره Carre در آنتیبAntibes برده اند .
    نمی توانستم تحمل این مشقت را بنمایم ، او را از من دور کرده اند . او را تبعید نموده اند . با تاثر گفتم :
    - ولی به ملافه و لباس نیز احتیاج دارد که بتواند لباسش را عوض کند .
    صورت سرخ سرهنگ در مقابل چشمانم تیره گردید اشکم را که خشک کرده بودم مجددا سرازیر شد و گفتم :
    - همشهری سرهنگ نمی توانید این بسته را برای او بفرستید ؟
    - ولی طفل عزیزم تصور می کنی کار بهتر دیگری جز تلف کردن وقت برای زیرپوش این جوان خود سر که خود را ژنرال نامیده است ندارم ؟
    با صدای بلند گریه کردم . مجددا قدری انفیه کشید این منظره کاملا او را ناراحت کرده بود . پس از لحظه ای گفت :
    -گریه نکن .
    در حالی که از شدت گریه هق هق می کردم گفتم :
    - خیر.
    پشت میزش قرار گرفت و با صدای بلند گفت :
    - ساکت شو ! گریه ات را قطع کن .
    باز هم به گریه ام ادامه دادم و گفتم :
    - نه نمی توانم .
    بالاخره اشکم را خشک نمودم و به او نگاه کردم . اکنون کاملا به من نزدیک شده و در کنارم ایستاده بود . چشمان آبی رنگش بسیار نگران و مضطرب بود .
    - من قدرت و تحمل گریه را ندارم .
    در همین موقع مجددا شروع کردم . با فریاد خشنی گفت :
    - بس است . قطع کن . گریه نکن . دست از سرم بردار. یک سرباز با این بسته به قلعه ی کاره می فرستم و از فرمانده قلعه درخواست می کنیم که بسته را به این بوناپارت بدهد راضی شدی ؟
    سعی کردم بخندم ولی اشک مجال نمی داد . به در خروجی نزدیک شده بودم که متوجه گردیدم از او تشکر نکرده ام . به طرفش برگشتم . سرهنگ کنار میزش ایستاده بود و با تاثر به بسته نگاه می کرد . آهسته گفتم :
    -همشهری سرهنگ یک دنیا متشکرم .
    سر خود را بالا گرفت ، سینه ی خود را صاف کرد و گفت :
    - همشهری کلاری ، به من گوش کن . دو مطلب محرمانه به شما می گویم ، اول اینکه جان این ژنرال انقلابی در خطر نیست دوم اینکه بوناپارت وصله ی همرنگی برای دختر فرانسوا کلاری نمی باشد . خداحافظ همشهری .
    پولت قسمتی از شهر را همراه من آمد . دائما مانند آبشار فش فش می کرد و حرف می زد . پارچه ی ابریشمی صورتی . مادام تالیین جوراب ابریشمی صورتی به پا می کند . ناپلئون از کیک و ملافه خوشحال خواهد شد . در کیک بادام هم مخلوط کرده ایم . بادام دوست دارد؟ آیا صحت دارد که جهیز ژولی برای خرید یک خانه قشنگ کافی است ؟ چه موقع می توانم از اتیین خواهش کنم که پارچه ی صورتی به من بدهد . چه موقع به مغازه برای گرفتن آن مراجعه نمایم ؟......
    من حقیقتا به گفته های او گوش نمی کردم " بوناپارت وصله ی همرنگی برای کلاری نیست " این جمله مانند قافیه شعر در مغزم جای گرفته بود .
    وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم که ژولی موفق شده و عروسی او به تاخیر نخواهد افتاد . با یکدیگر در باغ نشستیم و در کارهای دوختنی و گل دوزی او شرکت نمودم . صد ها حرف B برودردوزی کردیم . حرف B، B و باز هم B.

    ********************

    پایان صفحه 83


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ناپلئون بناپارت : احمق ها از گذشته حرف مي زنند ، ديوانه ها از آينده و عاقل ها از حال
    ********************
    فصل پنجم
    مارسی ، نیمه ی سپتامبر
    ********************
    نمی دانم ژولی شب عروسیش را چگونه گذرانید بهرحال شب قبل از عروسی او شب مهیجی برایم بود . خانواده ی عروس و داماد موافقت کردند که عروسی ژولی بی سروصدا و ساده برگزار شود . فقط فامیل ما و افراد متعدد بوناپارت در این مراسم دعوت شدند . طبعا مادرم و ماری چند روز گرفتار پختن کیک و شیرینی و کمپوت بودند و شب قبل از عروسی مادرم تقریبا از خستگی از پا در آمد . می ترسید که مبادا عروسی به خوبی برگزار نشود ولی تاکنون تمام پذیرایی ها و مهمانی های ما به خوبی برگزار شده . تصمیم گرفته شده بود که هرچه زودتر بخوابیم ولی قبل از خوابیدن ژولی حمام بگیرد . ما بیش از سایر مردم حمام می گیریم . پدرم افکار مترقی و جدیدی داشت و مادرم میل دارد ما طبق عقاید او رشد کنیم . به همین دلیل ما تقریبا هر ماه یک مرتبه به حمام می رویم . حمام ما چلیک بزرگ چوبی است که پدرم مخصوصا در رختشویخانه برای این منظور قرار داده است . چون شب قبل از زفاف ژولی بود مادرم تصمیم گرفت قدری عطر یاسمن در آب حمام بریزد . آن شب ژولی خود را مادام پمپادورPompadour (نام یکی از معشوقه های لویی پانزدهم /تایپیست )تصور می کرد و
    به تختخواب رفتیم ولی هیچکدام نتوانستیم بخوابیم . درباره خانه ی جدید ژولی صحبت می کردیم . خانه اش درحومه ی مارسی واقع است ولی با درشکه فقط نیم ساعت راه تا ویلای ما است . ناگهان هردو ساکت شدیم یک نفر در زیر پنجره ی اتاق ما سوت می زد ".....روز فتح فرا رسیده " در تختخواب نشستم . این دومین بند سرود مارسیز و علامت ناپلئون بود . ناپلئون هر وقت که به دیدن ما می آید با این سوت و آهنگ آمدن خود را از دور اعلام می کند . از تختخواب بیرون پریدم پرده های پنجره را عقب زدم ، پنجره را باز کرده به بیرون خیره شدم . شب تاریک و گرم و خفه کننده و مقدمات طوفان در هوا ظاهر بود . لب هایم را جمع کرده سوت زدم . دختران معدودی می توانند خوب سوت بزنند من یکی از آنها هستم متاسفانه مردم این هنر را نداشته و حتی مذمت هم می کنند سوت زدم .
    "....روزفتح فرا رسیده .....فرا رسیده " جواب سوتم داده شد . شبحی که در کنار در ورودی ایستاده بود از تاریکی خارج گردید و در خیابان شنی باغ قدم گذارد . فراموش کردم پنجره ی اتاق را ببندم ، فراموش کردم سرپایی هایم را به پا کنم فراموش کردم روبدوشامبرم را بپوشم و حتی فراموشم شد که فقط پیراهن نازک خواب دربر دارم و فراموش کردم که چه عمل نامناسب و چه کار ناشایسته ای است . دیوانه وار از پله ها سرازیر شده درب منزل را باز کردم شن های سرد را زیر پای لخت و لب های گرم او را روی نوک دماغم حس کردم . خیلی تاریک بود و انسان نمی داند در تاریکی بوسه اش کجا فرود خواهد آمد . لب ، دماغ .... کجا ؟ غرش رعد و درخشش برق از خیلی دور دیده می شد . تنگ مرا در آغوش گرفته و گفت :
    - عزیزم سردت نیست ؟
    - فقط پاهایم یخ کرده کفش ندارم .
    بغلم کرد و به آستانه ی درب برد . هر دو آنجا نشستیم . نیم تنه اش را بیرون آورد و دور من پیچید . از او پرسیدم :
    - کی مراجعت کردی ؟
    گفت که هنوز به منزل نرفته و تازه از راه رسیده و بعدا به دیدن مادرش خواهد رفت . گونه ام را روی شانه اش تکیه دادم پارچه ی خشن پیراهن او گونه ام را ناراحت می کرد ولی با وجود این خوشحال بودم و اززبری نیم تنه اش لذت می بردم . سوال کردم :
    - خیلی سخت گذشت ؟
    - نه..... از بسته ای که فرستادی یک دنیا تشکر می کنم . بسته با نامه ای از سرهنگ لافابر به من رسید . سرهنگ نوشته بود که بسته را محض خاطر تو برای من فرستاده است .
    لبانش را روی موهایم حس کردم ولی ناگهان گفت :
    - سعی کردم در مقابل دادگاه نظامی محاکمه شوم حتی این موهبت را نیز از من دریغ داشتند .
    سرم را بلند کرده و به او نگاه نمودم ولی آن قدر تاریک بود که فقط شبحی از صورت او را دیدم و گفتم :
    - دادگاه نظامی ؟ دادگاه نظامی خطرناک نیست؟
    -نه .....چرا ؟ در دادگاه موفق می شدم که طرح های نبرد ایتالیا را به افسران عالی رتبه توضیح دهم . این طرح به وسیله ی روبسپیر به این وزیر جنگ احمق و بی شعور تسلیم شده ، دادگاه نظامی لااقل توجه افسران عالی رتبه را نسبت به من جلب می کرد ولی فعلا ....
    خود را کنار کشید صورتش را روی دستش تکیه داد . در سکوت و تاریکی شب خاموش گردید و پس از لحظه ای گفت :
    - ولی فعلا طرح های من در یکی از بایگانی ها خاک می خورد و همشهری کارنو هم مغرور و راضی است که ارتش ما می تواند با زحمت زیاد مرزهای فرانسه را حفظ نماید .
    سوال کردم :
    - حالا چکار می کنی ؟
    - چون دلیلی علیه من نداشتند آزادم کردند . ولی آقایان کارمند وزارت جنگ از من ناراضی هستند ، ناراضی می فهمی ؟ و برای آنکه از شرم خلاص شوند مرا به یکی از بد ترین نقاط جبهه خواهند فرستاد .
    اولین قطرات درشت باران روی صورتم افتاد . صحبتش را قطع کرده و گفتم :
    - باران می بارد .
    - مهم نیست .
    و توضیح داد چه حوادثی ممکن است برای یک ژنرال ، وقتی که مقامات رسمی بخواهند او را از سر خود باز نمایند رخ می دهد . پاهایم را جمع کردم و نیم تنه ی ژنرال را محکم تر بر خود پیچیدم . صدای رعد از دور به گوش می رسید و اسبی شیهه می کشید . ناپلئون بدون توجه گفت :
    - اسبم را به نرده ی باغ بسته ام .
    باران به شدت باریدن گرفت . روشنی خیره کننده ای در فضا منعکس شد . برق ترس و وحشتی در من ایجاد کرد . اسب ناپلئون با نا امیدی و ترس شیهه می کشید ناپلئون به اسب نهیبی زد . اتیین از بالا گفت :
    -کیست ؟ کسی آنجاست ؟
    در همین موقع صدای سوزان را شنیدم که گفت :
    - اتیین در را ببند و بیا ، می ترسم .
    مجددا اتیین گفت :
    - یک نفر در باغ است باید بروم و ببینم کیست ؟
    ناپلئون برخاست و زیر پنجره ایستاد و گفت :
    - آقای کلاری من هستم .
    باز یک لحظه هوا به شدت روشن شد و توانستم صورت باریک و لاغر او را در اونیفورم تنگ و چسبیده اش ببینم . مجددا تاریکی مطلق حکمفرما گردید و صدای رعد زمین را لرزاند . اسب به شدت شیهه کشید و باران مانند شلاق فرو می آمد . اتیین فریاد کرد :
    - کیست ؟ شما که هستید ؟
    ناپلئون جواب داد :
    - ژنرال بوناپارت .
    اتیین نعره زه :
    - ولی شما هنوز زندانی هستید و به هر صورت در این وقت و در این هوا در باغ ما چه می کنید ژنرال؟
    از جا پریدم و کت او را که تا قوزک پایم می رسید به خود پیچیدم و در کنارش ایستادم . ناپلئون آهسته گفت :
    - بنشین .کت را به خودت بپیچ می خواهی مریض شوی ؟
    مجددا اتیین از بالا گفت :
    - با که صحبت می کنید ؟
    باران آهسته تر شده و به خوبی تشخیص دادم که صدای اتیین از خشم و غضب می لرزد . من جواب دادم :
    - اتیین من اوژنی هستم . ژنرال با من صحبت می کند .
    باران ایستاد ترس شدیدی به علت وضع نامناسبی که داشتم سراپایم را فرا گرفت . ماه رنگ پریده از خلال ابرها ظاهر شد . اتیین را درحالی که شب کلاه به سر داشت دیدم ، منگوله ی شب کلاه او به شدت در فضا حرکت می کرد سپس گفت :
    - ژنرال علت این عمل خود را باید به من توضیح بدهید .
    ناپلئون درحالی که بازویش را دور شانه ام گذارده بود جواب داد :
    - افتخار دارم که درخواست ازدواج با خواهر کوچک شما را می کنم .
    صدای فریاد اتیین بلند شد . در همین موقع سوزان از پشت سر او ظاهر گردیده ، ده ها فر مو به سرش بسته و قیافه ی عجیبی به خود گرفته بو د .
    - اوژنی فورا به اتاقت برو .
    ناپلئون صورت مرا بوسید و گفت :
    - شب بخیر عزیزم فردا در جشن عروسی یکدیگر را خواهیم دید .
    صدای مهمیز او روی شن ها طنین انداخت . با عجله وارد منزل شدم . فراموش کرده بودم پالتوی او را بدهم . اتیین در حالی که شمعدانی در دست داشت کنار در اتاقش ایستاده بود . با ترس و خجالت و با پای برهنه در حالی که پالتوی ناپلئون بر روی شانه ام بود آهسته از کنارش عبور کردم . اتیین با خشم و غضب غرشی کرده و گفت :
    - اگر پدرمان زنده بود که این صحنه را ببیند چه می کرد ؟
    وقتی وارد اتاقمان شدم ژولی راست در تختخواب خود نشست و گفت :
    -همه چیز را شنیدم .
    - باید پاهای گلی شده ام را بشویم .
    پارچ آب را در لگن خالی کرده پس از شستن پایم به تختخواب رفتم و کت ناپلئون را روی خود کشیدم و به ژولی گفتم :
    - این کت اوست امشب خواب های شیرینی خواهم دید زیرا کت او را روی خود کشیده ام .
    ژولی با تفکر گفت :
    - مادام بوناپارت .
    - خوشبخت خواهم بود اگر از ارتش استعفا بدهد .
    - استعفایش بی مورد است .
    - تصور می کنی من خواهان شوهری هستم که تمام زندگی خود را در جبهه و جنگ و بیابان بگذراند ؟ خیر . خیلی میل دارم او را از ارتش اخراج نمایند تا شاید بتوانم اتیین را وادار کتم که در مغازه شغلی به او بدهد .
    ژولی در حالی که شمع را خاموش می کرد گفت :
    - من هرگز اتیین را وادار به چنین کاری نمی کنم .
    - خودم چنین تصوری نمی کنم ، خجالت دارد راستی ناپلئون نابغه است .
    با تفکر گفتم :
    - ولی او توجه زیادی به صنعت ابریشم ندارد..... شب بخیر ژولی .
    **********

    ژولی تقریبا خیلی دیر در دفتر ازدواج حاضر شد . ما نتوانستیم دستکش های ژولی را پیدا کنیم . مادرم می گفت بدون دستکش نمی توان ازدواج کرد . زمانی که مادرم جوان بود همه در کلیسا ازدواج می کردند ولی پس از انقلاب همه باید به دفتر خانه ی ازدواج حضور به هم رسانیده و مراسم ازدواج را به عمل آورند . به همین دلیل بسیاری از زنان و شوهران مراسم کلیسا را به عمل نیاورده اند . به اشکال می توان آن چند کشیشی را که سوگند وفاداری به جمهوری فرانسه یاد کرده اند پیدا کرد . ژولی و ژوزف نمی خواستند که مراسم عقد آنها در حضور کشیش اجرا شود . مادر دائما درباره ی لباس سفید عروسی خودش که می خواست ژولی هم آن را دربر نماید صحبت می کرد و از آهنگ ارگ که در زمان او قسمتی از مراسم ازدواج بود سخن می گفت .
    ژولی لباس صورتی کم رنگی که با بهترین تور بروکسل آرایش شده است دربر نموده و گل سرخ قشنگی در دست گرفته است . اتیین یک جفت دستکش صورتی از یکی از همکاران پاریسی اش برای او تهیه کرده . ما نتوانستیم این دستکش ها را پیدا کنیم . مراسم ازدواج برای ساعت ده صبح تعیین شده بود و من درست پنج دقیقه قبل از ساعت ده دستکش های او را در زیر تختخوابش پیدا کردم . بالاخره ژولی حاضر شد . پشت سر او مادرم و دو شاهد ژولی اتیین و دایی سمیس Somis به راه افتادند .
    دایی سمیس معمولا در عزاداری و عروسی های فامیل شرکت می کند . در دفتر ازدواج ژوزف و شهود او ناپلئون و لوسیین درانتظار ما بودند .
    در حقیقت وقت کافی نداشتم که لباسم را مرتب نموده و آرایش نمایم زیرا مشغول جستجو و شکار دستکش بودم . کنار پنجره ایستاده و فریاد کردم "ژولی تو را خوشبخت خواهانم " ولی ژولی صدایم را نشنید . درشکه ی عروس با گل های سفید که از باغ چیده بودیم تزیین شده و لااقل مثل درشکه های اجاره ای به نظر نمی رسید.
    موفق شدم که مقداری ساتن آبی آسمانی برای لباسم از اتیین بگیرم و سپس مادموازل لیزت Lisette خیاط که تمام لباسهای ما را می دوزد خواهش و اصرار نمودم که دامن لباسم را گشاد ندوزد ولی متاسفانه باید بگویم که دامنم به تنگی و چسبانی دامن های مد پاریس نیست . کمربند ابریشم قشنگی بالای کمرم همانطوری که مادام تالیین " ملکه ی جمهوری " در تصویر هایش بسته است بستم . گمان می کنم لباس تازه ی من بسیار عالی است گمان می کنم همانطور که ملکه ی صبا برای اغوای حضرت سلیمان لباس به تن نموده ملبس شده ام . اما راستی از همه چیز گذشته من هم عروس هستم زیرا در شب بارانی و زیر پنجره ی اتاقمان مراسم نامزدی به عمل آمده است اگرچه اتیین ناراضی است ولی من و ناپلئون را به چشم نامزد مینگرد.
    قبل از اینکه حاضر باشم مهمانان آمدند . مادام لتیزیا مادر ناپلئون موهای مشکی خود را که حتی یک موی سفید هم در آن دیده نمی شود مثل زنان دهقان به عقب شانه کرده و درپشت گردنش گره زده است . الیزای گردن کلفت و قوی صورتش را آنقدر پودر زده که مثل قند سفید است و آنچه روبان که در عرض چندین هفته با حقه و دوز و کلک از برادرم گرفته به خود آویزان کرده . در کنار او پولت مانند مجسمه ی عاج صورتی رنگ گرانمایه ای به نظر می رسد و پیراهن صورتی دربر دارد(خدا میداند چرا اتیین این پارچه را که قشنگ ترین پارچه های مغازه است به او داده ) . لویی با موی ژولیده که ظاهرا اوقاتش تلخ بود در کنار او دیده می شد . کارولین سفید و تمیز برای اولین مرتبه موهایش را به دقت آرایش کرده . ژرم آن بچه ی وحشی و خطرناک هم نیز حضور یافته و به محض ورود خوردنی خواست. من و همسربرادرم سوزان به تمام بوناپارت های بالاتر از چهارده سال لیکور تقدیم کردیم .
    مادام لتیزیا گفت که چیز غیر منتظره ای برای همه دارد . سوزان با عجله گفت :
    - چشم روشنی عروسی برای ژولی ؟
    تاکنون مادام لتیزیا به عروس خود چیزی هدیه نکرده البته بسیار فقیر است ولی گمان می کنم که لااقل یک قطعه گلدوزی برای او تهیه نموده باشد . بهرحال مادام لتیزیا سرش را حرکت داد و لبخند اسرار آمیزی در گوشه ی لبانش ظاهر شده و گفت :
    - اوه ..... نه خیر
    ما پیش بینی می کردیم که چشم روشنی به ژولی نخواهد داد ولی تعجب می کردیم چه چیزی همراه خود آورده است . بالاخره این سر کشف شد و این چیز غیر منتظره یکی دیگر از فامیل بوناپارت بود . برادرناتنی مادام لتیزیا ، آقای فش Feseh که فقط سی سال بیشتر ندارد و سابقا کشیش بوده ولی در دوران انقلاب دین و مذهب را کنار گذارده و پیشه وری را اختیار نموده است جدیدا به مارسی آمد و در جشن عروسی نیز حضور خواهد یافت . سوال کردم :
    - کار و کاسبی آقای فش خوب است ؟
    مادام لتیزیا با تاسف سر خود را حرکت داد و گفت " در صورتی که اتیین اصرار کند ممکن است او شغلی در شرکت کلاری بپذیرد . پس از چند دقیقه آقای فش وارد شد . صورت گرد و خوش منظری داشت لباس او در عین نظافت فرسوده و ژنده بود دست سوزان و مرا بوسید و از لیکور ما بسیار تمجید کرد.
    سپس همه آمدند! اول درشکه ی عروس که با گل های سفید زینت شده بود ژولی ، ژوزف و مادرم و ناپلئون از آن خارج شدند . از درشکه ی دوم اتیین ، لوسیین و دایی سمیس پیاده شدند . ژولی و ژوزف بطرف ما دویدند . ژوزف مادرش و سایر بوناپارت ها را در آغوش کشید و سپس با عجله به طرف ژولی آمد .
    آقای فش مادرم را که اصولا نمی دانست او کیست در آغوش گرفت . دایی سمیس بوسه ی صدا داری از گونه ی من گرفت و آهسته پشت الیزا زد . تمام فامیل ناپلئون و تمام فامیل کلاری آنچنان نامنظم در هم ریخته و شلوغ کرده بودند که من و ناپلئون موفق شدیم بوسه ی دل انگیزی از یکدیگر بگیریم وقتی لب های ما از یکدیگر جدا شدند که یک نفر در کنار ما با خشم و غضب سرفه کرد . البته صاحب سرفه اتیین بود .
    درسر میز غذا عروس و داماد بین دایی سمیس و ناپلئون نشستند . من یک وقت متوجه شدم که در بین آقای فش و لوسیین بوناپارت نشسته ام . ژولی آنقدر تحریک و تهییج شده بود که گونه هایش گل انداخته و چشمهایش می درخشیدند و حقیقتا برای اولین مرتبه درتمام عمرش خوشگل و دوست داشتنی شده بود. بلافاصله پس از صرف سوپ آقای فش با چنگالش به گیلاس شراب زد و چون سابقا کشیش بوده و علاقه ی زیادی به صحبت دارد می خواست نطقی در سر میز غذا کرده باشد . به هر حال آقای فش نطق مفصل و طولانی درباره ی میمنت این عروسی و شام لذیذ آن نمود . ژوزف چشمکی به من زد و ژولی تبسم نمود . ناپلئون هم چشمکی زده و خندید . مادرم که در اثر این نطق و موعظه های فش تقریبا اشک در چشمانش جمع شده بود با نگاه تاثر آوری به من نگریست . اتیین بر عکس با نگاه سرد و غضبناکی به من نگاه می کرد زیرا بدون شک و تردید من باعث ازدواج و پیوند دو فامیل بوناپارت و کلاری بوده ام .
    اتیین پس از شام نطقی کرد صحبت او کوتاه و بد بود سپس هممه به سلامتی ژولی و داماد نوشیدیم و بعدا به طرف کیک بزرگی که ماری به مناسبت شب عروسی ژولی پخته بود رفتیم . ماری مهارت زیادی در پختن کیک کاکائو دارد . مشغول صرف کیک و کمپوت بودیم که ناپلئون برای اولین بار بدون نزاکت با صدایی شبیه به رعد غرید و گفت :
    - برای یک لحظه همه ساکت باشید .
    مثل سربازان جدید و به حال خبردار سر جای خود خشک شدیم و ناپلئون با خشونت اظهار کرد که از شرکت در جشن عروسی و دیدن فامیل خوشحال است و این موفیقت را مرهون خداوند ندانسته بلکه مرهون وزارت جنگ است که بدون هیچگونه توضیحی او را از زندان آزاد کرده است . سپس ساکت شد ، پس از سکوت ناراحت کننده اش به من نگریست متوجه شدم که بعدا چه خواهد گفت و راستی از اتیین ترسیدم و متوحش شدم . ناپلئون به صحبت خود ادامه داد :
    - خواستم از این فرصت مناسب که تمام فامیل کلاری و بوناپارت در این جشن مسرت بخش حضور دارند استفاده نموده ....
    مجددا ساکت شد و کاملا واضح بود که همه در اثر تحریک احساسات تقریبا می لرزیدند . سپس ادامه داد :
    - به اطلاع شما برسانم که شب گذشته از مادموازل اوژنی درخواست ازدواج نموده ام و ایشان قبول کرده اند که همسر من باشند .
    طوفان مبارک باد از فامیل بوناپارت در فضای اتاق طنین انداخت یک وقت متوجه شدم که در آغوش مادام لتیزیا هستم . به مادرم نگریستم او را در حالتی یافتم که گویی دچار صاعقه شده است . خیر او به هیچ وجه از این جریان راضی نبود به طرف اتیین برگشت اتیین شانه هایش را با تعجب بالا انداخت ناپلئون درحالی که گیلاسش را در دست داشت به طرف اتیین رفت و لبخند زد . قدرت خارق العاده ای که ناپلئون روی مردم دارد حیرت انگیز و شگفت آور است زیرا لب های اتیین از یکدیگر باز شد و با محبت لبخندی زد و گیلاسش را به گیلاس از نزدیک کرد . پولت مرا بوسید و خواهر صدا کرد . آقای فش به زبان ایتالیایی چیزی به مادام لتیزیا گفت و او با خوشحالی سرش را حرکت داد . تصور می کنم که از او سوال کرد آیا جهیز من هم مانند جهیز ژولی سنگین است یا خیر . همه آنقدر خوشحال و شنگول بودند که هیچکس متوجه ژرم شکم پرست برادر کوچک ناپلئون نبود . این بچه با ولع تا آنجا که شکمش جا داشت غذا انبار کرده بود . ناگاه مادام لتیزیا فریاد وحشتناکی کشید . دیدم که بچه ی شکمو را که صورتش مانند گچ سفید شده بود از اتاق بیرون می برد . من ، مادر و پسر را به طرف باکلون بردم . ژرم در آنجا استفراغ کرد و پس از آن حالش بهتر شد ولی دیگر نمی توانستیم همان طوری که میل داشتیم قهوه را در تراس صرف نماییم .
    خیلی زود ژولی و ژوزف در درشکه ی عروسی سوار شدند و به طرف خانه ی جدید خود رفتند . ما همگی عروس و داماد را تا باغ مشایعت کردیم . دستم را روی شانه ی مادرم گذارده و گفتم دلیلی برای گریه ی او وجود ندارد . لیکور و کیک صرف کردیم . اتیین با سیاست و زیرکی به آقای فش فهماند که احتیاج به کارمند جدید ندارد زیرا قبلا به ژوزف قول داده و ممکن است لوسیین را نیز در مغازه به کاری بگمارد . بالاخره تمام بوناپارت ها غیر از ناپلئون رفتند . ما هم به باغ رفتیم . دایی سمیس همان طوری که گفتم فقط در عروسی و عزای فامیل شرکت می کند سوال کرد :چه موقع عروسی خواهم کرد . در جواب سوال او مادرم برای اولین بار در زندگی اش واقعا قوی و مقتدر شد . به طرف ناپلئون برگشت و هر دو دستش را به حالت درخواست و امری روی سینه ی ناپلئون گذارد و گفت :
    - ژنرال بوناپارت فقط یک قول به من بدهید و صبر کنید تا اوژنی شانزده ساله شود ، قبول می کنید ؟
    ناپلئون لبخندی زده جواب داد :
    - مادام کلاری من نباید در این خصوص تصمیم بگیرم بلکه شما، آقای اتیین و مادموازل اوژنی باید تصمیم بگیرید .
    ولی مادرم سرش را حرکت داد و گفت :
    - ژنرال بوناپارت نمی دانم چه چیزی در شما وجود دارد که با وجودی که بسیار جوان هستید حس می کنم ......
    باتردید ساکت شد .به او نگاه کرد و با تاثر گفت :
    - حس می کنم که مردم آنچه شما میل دارید اجرا می کنند . یا لااقل با میل شما خواسته های شما را انجام می دهند و از موقعی که شما را شناخته ایم درخواست های شما را انجام می دهیم ...... اوژنی هنوز خیلی جوان است خواهشمندم صبر کنید تا شانزده ساله شود . پس از آن ناپلئون بدون گفتن کلمه ای دست مادرم را بوسید فهمیدم قول داده است .

    **********
    روز بعد ناپلئون حکمی دریافت کرد که فورا به وانده Vendee عزیمت نموده و فرماندهی یک تیپ پیاده را عهده دار شود . روی چمن نرم در زیر آفتاب گرم سپتامبر دراز کشیده بودم و ناپلئون رنگ پریده و عصبانی را که با قدم های تند بالا و پایین می رفت نگاه می کردم . با دریایی از کلمات و جملات می خواست به من بفهماند که چطور با او بد رفتاری کرده اند .
    - به وانده بروم ؟ چند نفر سلطنت طلب را تعقیب کنم ! چند نفر اشرافی گرسنه را با رعایای صدیق و با خرج خود آنها را تحت تعقیب قرار دهم !!!!
    باصدای بلند فریاد کرد:
    - من متخصص توپخانه هستم افسر شهربانی که نیستم .
    با خشم و غضب قدم می زد و دست هایش را به پشت زده بود .
    - مرا از موفقیتی که در دادگاه نظامی نصیبم می شد محروم کردند. تقریبا مرا مانند یک سرهنگ فرسوده ای که باید باز نشسته شود در وانده دفن می کنند. مرا از جبهه ی جنگ دور نموده و به فراموش خانه فرستاده اند .
    وقتی عصبانی می شود سفیدی چشمش زرد می گردد و مانند شیشه می درخشد . آهسته گفتم :
    - از ارتش استعفا بده با پول ناچیزی که از پدرم به من رسیده می توانیم منزل کوچکی تهیه کنیم و چند جریبی زمین خریده و اگر میل داشته باشی مشغول کشت و زرع خواهیم شد ......
    با حرکت خشنی ایستاد و به من نگاه کرد به صحبت خود ادامه دادم :
    - اگر این پیشنهاد را نمی پسندی ممکن است با اتیین در مغازه مشغول کار شوی .
    - اوژنی دیوانه ای ! و یا به راستی عقیده داری که من در یک خانه ی دهقانی مسکن نموده و به مرغداری بپردازم و یا در مغازه کوچک و ناچیز برادرت به فروش موسلین و تافته مشغول شوم ؟
    - قصد نداشتم تو را ناراحت کنم فقط تصور کردم که پیشنهادم راه حل مناسبی باشد .
    خندید ، خنده او وحشت آور و حرکات او غیر ارادی بود .
    _ راه حل ! یک راه حل برای بهترین ژنرال توپچی فرانسه ! آیا باور می کنی که من بهترین ژنرال فرانسه هستم ؟
    سپس شروع به قدم زدن کرد ولی این مرتبه ساکت بود ناگهان ایستاد و گفت :
    - فورا عزیمت می کنم .
    - به وانده ....؟
    - خیر به پاریس و با کارمندان عالیرتبه وزارت جنگ صحبت خواهم کرد .
    - ولی صحیح نیست منظور من این است که آیا نقض دستور گناه بزرگی در ارتش نیست ؟
    - بله ، ولی دستور غیرقابل بخشش است . اگر یکی از سربازانم نقض دستور نماید او را تیرباران می کنم . من هم وقتی به پاریس برسم تیرباران خواهم شد ، ژانوت و مارمون آجودان هایم را نیز با خود می برم .
    ژانوت و مارمون آجودان های شخصی او پس از عملیات از تولون تاکنون در مارسی هستند و سرنوشت خود را به سرنوشت ناپلئون پیوسته اند .
    - می توانی مقداری پول به من قرض بدهی ؟
    سرم را حرکت دادم .
    - ژانوت و مارمون پول کافی برای پرداخت کرایه ی اتاق خود ندارند . آنها هم مانند من از روز توقیفم تاکنون حقوق نگرفته اند باید قروص آنها را بپردازم چقدر می توانی به من قرض بدهی ؟
    برای تهیه ی لباس رسمی او نود و هشت فرانک ذخیره در زیر پیراهن خوابم در گنجه ی لباس مخفی کرده بودم . پول را در جیب گذاشت و سپس بیرون آورد و به دقت شمرد و گفت :
    - من نود و هشت فرانک به شما مقروضم .
    شانه هایم را گرفت و به خود نزدیک کرد و گفت :
    - خواهید دید که همه را در پاریس قانع خواهم کرد . باید فرماندهی عالی جبهه ی ایتالیا را به من بدهند ، باید به من بدهند .
    سوال کردم :
    - چه موقع حرکت می کنید ؟
    - به محض آنکه آجودان هایم را از گرو هتل بیرون آوردم عزیمت خواهیم نمود فراموش نکنید همیشه برای من نامه بنویسید . نامه های خود ر ا به آدرس وزارت جنگ بفرستید . نامه های مرا به جبهه خواهند فرستاد متاثر نباش .
    گفتم :
    - کار زیادی باید انجام بدهم . در مدتی که تنها هستم حرف اول نام شما را روی جهیزم برودردوزی می کنم .
    با شوق و مسرت سرش را حرکت داد و گفت :
    - ب ، ب و باز هم ب خانم ژنرال بوناپارت .
    سپس دهنه ی اسبش را که برخلاف میل اتیین به نرده ی باغ بسته بود باز کرد و به طرف شهر حرکت کرد .
    به محض آنکه از نظرم ناپدید گردید خیابان ساکت و آرام ویلا در نظرم بسیار کوچک و دور افتاده و غم انگیز جلوه کرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ناپلئون بناپارت : تصور کن اگر قرار بود هرکس به اندازه دانش خود حرف بزند چه سکوتی بر دنیا حکمفرما می شد .

    ********************

    فصل ششم
    پاریس : یک سال بعد ، سپتامبر 1795
    چیزی بد تر و ناراحت کننده تر از فرار از خانه و مسکن نیست .

    ********************
    دو روز و دو شب است که تختخواب ندیده ام . پشتم به شدت درد می کند . چهار روز تمام در یک عرابه ی مسافری نشسته بود و تصور می کنم آن قسمتی از بدنم که روی آن می نشینم سیاه و کبود شده باشد . به طور کلی صندلی عرابه های مسافر بری بسیار بد و ناراحت کننده هستند . پولی برای مراجعتم ندارم . احتیاجی به پول ندارم زیرا از خانه فرار کرده و هرگز مراجعت نخواهم کرد .
    دوساعت قبل وارد پاریس شدم . تقریبا شب و هوا تاریک بود . در تیرگی شب تمام منازل پاریس شبیه به هم هستند . این خانه های تیره رنگ یکی پس از دیگری قرار گرفته و در جلو آنها باغ و حیاط وجود ندارد . خانه ..... خانه و بازهم ردیف های خانه پشت سر هم قرار گرفته اند نمی توانم تصور کنم پاریس چقدر بزرگ است . من فقط تنها فردی در ارابه ی مسافری بودم که قبلا پاریس را ندیده ام . آقای بلان که روز قبل به مسافرین عرابه ملحق شده و یکی از تجار پاریس است از این که اولین مرتبه است که به پاریس آمده ام تعجب نمود و یک درشکه برایم کرایه کرد . تکه کاغذی را که روی آن آدرس خواهر ماری را نوشته ام به درشکه چی دادم . باقی مانده پولم را نیز به درشکه چی تحویل دادم ولی کاین مرد با بی ادبی با من رفتار نمود . زیرا پولی برایم باقی نمانده بود که به او انعام بدهم . آدرس کاملا صحیح و بستگان و اقوام ماری خوشبختانه در منزل بودند . کلاپن در قسمت عقب خانه ی کوچک باک زندگی می کند . نمی دانم کوچه باک در کدام محله ی پاریس واقع است .ولی از قصر تویلری آن قدر دور نیست . با درشکه از کنار قصر که بلافاصله آن را شناختم عبور کردیم . خودم را نیشگون گرفتم که مطمئن شوم بیدارهستم و خواب نمی بینم و راستی در پاریس هستم و راستی قصر تویلری را دیده ام و حقیقتا از خانه و زندگی خود دست کشیده و فرارکرده ام
    مادام کلاپن خواهر ماری نسبت به من بسیار مهربان بود . این زن وقتی مرا دید و فهمید که ماری دایه ی من بوده است بسیار مضطرب شد . وقتی به او گفتم مخفیانه برای ترتیب دادن کاری به پاریس آمده ام و پول ندارم نگرانیش رفع گردید و گفت که می توانم شب را آنجا باشم . سوال کرد که آیا گرسنه هستم ؟ چه مدت می خواهم بمانم ؟ به او گفتم گرسنه ام و بلیط جیره ی نان خود را به او دادم . زیرا از هنگام قحطی گندم تاکنون نان جیره بندی است و قیمت اغذیه هم بسیار گران است . همچنین گفتم که نمی دانم چه مدت در اینجا خواهم بود . شاید یکی دو شب . شروع به غذا خوردن کردم پس از مدتی آقای کلاپن شوهر خواهر ماری به منزل مراجعت کرد . کلاپن نجار است و گفت طبقه ای که در آن زندگی می کنند ساختمان عقب قصر یکی از اشراف است . این قصر به وسیله ی دولت مصادره شده و به علت کمبود خانه قصر را به طبقات و قطعات مختلف تقسیم کرده و در اختیار مردان معیل و آنهایی که بچه ی زیادی دارند گذارده اند .
    کلاپن چندین فرزند دارد . سه بچه ی کوچک روی کف اتاق می خزیدند و می لولیدند . دو بچه ی دیگر دوان دوان از کوچه آمده و خوراکی می خواستند . مقدار زیادی حوله و لباس و پیراهن شسته در آشپزخانه و محلی که غذا می خوردیم پهن کرده اند . بلافاصله پس از صرف غذا مادام کلاپن گفت : میل دارد با شوهرش به گردش برود و قدری قدم بزند و کمتر این موقعیت ها نصیب او می شود . زیرا باید کسی از بچه ها مراقبت نماید . ولی حالا که من اینجا هستم مراقب بچه ها بوده آنها را می خوابانم و او نگرانی ندارد و می تواند با شوهرش به گردش برود . هر دو کودک را در یک تختخواب کوچک جا دادم و کوچکتر از همه را نیز در گهواره که در آشپزخانه بود خوابانیدم . مادام کلاپن کلاه کوچکی که با پر شتر مرغ تزیین شده بود به سرگذارد . آقای کلاپن هم تقریبا تمام محتویات یک قوطی کوچک پود را روی سرش ریخت و با هم از منزل خارج شدند .
    در این لحظه حس کردم که در این شهر بزرگ و وسیع تنها و غریب هستم تا آن موقعی که در چمدانم در پی وسایل آشنا و متعلق به خودم در جستجو بودم این حس غربت د ر سراسر وجودم موج می زد . در آخرین لحظه ای که چمدانم را می بستم دفتر خاطراتم را در آن گذارده بودم . اولین چیزی که از چمدان برداشتم این دفتر بود . صفحات قبل را خواندم تا ببینم چگونه این حوادث رخ داده و من به پاریس آمده ام . اکنون با یک قلم شکسته و دوات مشغول نوشتن هستم و میل دارم بگویم چرا منزل و آشیانه ام را ترک گفته ام .
    **********
    یک سال است که در دفتر خاطراتم چیزی ننوشته ام . اگرچه حادثه ی مهمی برای نامزد مجهوری که نامزدش در پاریس و دور از اوست رخ نمی دهد ولی مقداری پارچه ی ابریشمی سفید برای تهیه ی دستمال و همچنین پارچه تور گلدار برای سفره ، از اتیین گرفته و مشغول تهیه ی جهیزم شده ام . البته اتیین قیمت این پارچه و سایر چیزهای دیگری که به من داده است را از مبلغ جهیزی که پدرم برایم تعیین نموده کسر می کند . حروف بزرگ Bرا یکی پس از دیگری روی جهیزم برودردوزی می کردم . انگشتانم به علت دوختن و سوزن زدن درد می کرد. غالبا به دیدن ژولی و ژوزف در ویلای قشنگ و با صفای آنها و به زیرزمین مادام لتیزیا برای ملاقات او می رفتم . ولی مادام لتیزیا درباره ی هیچ چیز جز تورم اسکناس و قیمت سرسام آور زندگی صحبت نمی کرد . از ناپلئون شاکی بود که برای مخارج آنها پول نمی فرستد . در عوض ژولی و ژوزف بدون آن که توجهی به مادام لتیزیا داشته باشند به کار خود مشغول و آن قدر خوش بودند که اشخاص بی اطلاع و غریبه اصولا نمی توانستند تصور نمایند که زندگی داخلی و فامیلی ژوزف در چه وضعیتی است . دائما می خندیدند و از صمیم قلب خوش بودند ولی این خوشی تا اندازه ای نیز احمقانه بود . غالبا به دیدن آنها می رفتم زیرا ژولی می خواست بداند ناپلئون برای من چه نوشته و من هم می خواستم نامه ناپلئون را که برای ژوزف فرستاده است بخوانم .
    متاسفانه ما همه معتقدیم که به نامزد من در پاریس بسیار سخت می گذرد . یک سال قبل با دو آجودانش وارد پاریس شد . لویی برادر چاق و قطورش را نیز همراه برد تا مادام لتیزیا یک نان خور کمتر داشته باشد . همان طوری که انتظار می رفت مشاجره ی شدیدی در وزارت جنگ برپا شد زیرا ناپلئون نقض دستور نموده و به وانده نرفته بود . طبعا ناپلئون مجددا درباره ی طرح های جنگی خود درمورد جبهه ی ایتالیا با وزیر جنگ بحث کرد . وزیر جنگ هم برای آن که او را از پاریس دور کرده باشد ، بازرسی جبهه ی ایتالیا را به او واگذار کرد ولی اسمی از فرمانده ی عالی در بین نبود . ناپلئون به جبهه ی ایتالیا عزیمت کرد . وقتی به آنجا رسید او را نپذیرفتند و به او گفتند که دخالتی به امور فرماندهی و افسران زیردست آنها نکند . سپس با مالاریای شدید و صورت زرد و لباس ژنده به پاریس بازگشت . وقتی به دیدن وزیر جنگ رفت ، وزیر با عصبانیت و خشونت تمام او را از اتاقش بیرون راند . پس از این موضوع ناپلئون تا مدتی نصف حقوق ماهیانه اش را دریافت می کرد . ولی پس از آن او را بدون حقوق بازنشسته کردند . موقعیت وحشتناکی داشت ..... نمی دانم چگونه زندگی می کرد اگر ساعت پدرش را به گرو می گذارد فقط می توانست مخارج سه روز زندگی اش را تامین نماید . به هر حال توانست لویی برادرش را به ارتش ملحق نماید زیرا قادر نبود مخارج او را بدهد . بعضی مواقع ناپلئون به کار های اضافی در وزارت جنگ مشغول می شد و نقشه های نظامی می کشید . این کار به چشم های او لطمه می زد . شلوار پاره اش مایه ی ناراحتی و اضطراب او بود مسافرت ایتالیا لباس های ژنده و نخ نمای او را کاملا فرسوده کرد ، خود او شخصا سعی می کرد لباسش را رفو و تعمییر نماید ولی تار و پود آن از هم پاشیده بود . طبعا درخواستی برای لباس به وزارت جنگ فرستاد ولی تحویل لباس به افسر باز نشسته مقدور نبود در کمال ناامیدی و یاس به محلی رفت که هر کس می خواست کارش انجام شود به آنجا رو می آورد . بله به لاشومیر منزل مادام تالیین زیبا رفت .
    ما اکنون حکومتی به نام دیرکتورات Directorate داریم . در حقیقت مملکت را پنج نفر دیرکتور اداره می کنند . بهر حال به طوری که ژوزف می گفت فقط یکی از پنج نفر قدرت کامل دارد و این شخص هم باراس Barras است . هر حادثه ای در مملکت ما رخ دهد باراس در راس همه قرار می گیرد . ( تصور می کنم او مانند زباله و خاشاک سواحل است که با طوفان ها ی شدید همیشه در سطح آب قرار گرفته اند . بایستی هم این طور باشد . اما شاید مناسب نباشد که این طور درباره ی یکی از سران مملکت بنویسم . ) باراس وقتی متولد شد کنت بود ولی کنت بودن لطمه ای به او نزد زیرا در موقع مناسب یکی از ژاکوبین های متعصب از آب در آمد . پس از آن با کمک تالیین و نماینده ی دیگری به نام فوشه موجبات سقوط روبسپیر را فراهم کرد و جمهوری فرانسه را از خطر انهدام به وسیله ی خائنین نجات داد . پس از آن در یکی از عمارات دولیت در قصر لوکزامورگ سکنی کرد و اکنون یکی از پنج نفر رهبر و مدیر مملکت است . این رهبران اشخاص مهم و برجسته را می پذیرند و چون باراس مجرد است از مادام تالیین درخواست نموده که بعد از ظهر مهماندار او بوده و ازاشخاص برجسته ی جمهوری فرانسه پذیرایی نماید. یکی از رفقای همکار اتیین به ما گفت که در مهمانی های مادام تالیین شامپانی مثل آب سبیل است و اتاق پذیرایی او از نفع پرستان جنگ و سفته بازان مملو می باشد . این سفته بازان منازل و قصور اعیان و اشراف را که به وسیله ی دولت مصادر شده به قیمت ناچیزی می خرند و به نوکیسه ها و تازه به دوران رسیده ها به بهای گزاف می فروشند .
    در این قصر می توان دوستان زیاد و متشخص مادام تالیین را ملا قات کرد دو نفر از زیباترین زنان این قصر یکی خود مادام تالیین و دیگری ژوزفین دو بوهارنه است . مادام دو بوهارنه همیشه روبان باریک سرخی به گردن خود می بندد تا همه بدانند که با یکی از قربانیان گیوتین بستگی دارد . اکنون چنین بستگی و نسبت مایه ی سرشکستگی نیست بلکه برای شکایت و گله از روزهای گذشته می باشد . ( ژوزفین بیوه ی ژنرال بوهارنه است که او را به وسیله ی گیوتین اعدام کردند و در هر صورت سابقا کنتس بوده است . )
    روزی مادرم از رفیق اتیین سوال کرد که آیا در پاریس زن نجیب هم وجود دارد ؟ رفیق اتیین خندید و جواب داد :
    - بله در پاریس زن نجیب دیده می شود ولی قیمت آن خیلی گران و کمیاب است و مادرم فورا به من گفت که از آشپزخانه یک گیلاس آب برای او بیاورم .
    ناپلئون بعد از ظهر یکی از این روزها از مادام تالیین و بوهارنه درخواست ملاقات نموده و خودش را معرفی کرد . این دو زن متفقا تصدیق کردند که وزیر جنگ کار بدی کرده که به ناپلئون یک شلوار و همچنین فرماندهی عالی ایتالیا را واگذار نکرده است . هر دوی آنها قول دادند که لااقل یک شلوار برای او بگیرند ولی به او گفتند که باید نامش را تغییر بدهد . ناپلئون هم فورا نامه ای به ژوزف نوشت و گفت " تصمیم گرفته ام نامم را تغییر بدهم البته بزودی این تغییر نام صورت رسمی و قانونی به خود خواهد گرفت به شما هم پیشنهاد می کنم که نام خود را تغییر بدهید . در پاریس کسی نمی تواند نام بوناپارت Boonapart را تلفظ نماید . از این پس نامم بناپارت است . خواهشمندم نامه ها ی مرا به این اسم بنویسید و تمام فامیل را از تصمیم من مطلع نمایید من تبعه ی فرانسه هستم و می خواهم وقتی نامم در تاریخ ثبت می شود نامم فرانسوی باشد "
    معذالک نه بوناپارت بلکه بناپارت هنوز شلوارش پاره و دریده و ساعت موروثی پدرش در گرو است و با وجود این همیشه فکر می کند و معتقد است که سرنوشت تاریخ جهان را عوض خواهد کرد . طبعا ژوزف مقلد هم به زودی نامش را تغییر داد و پس از او لوسیین هم که تازگی شغل رئیس یکی از انبارهای تدارکاتی ارتش به او واگذار شده بود اسمش را عوض کرد .
    لوسیین جدیدا شروع به نوشتن مقالات سیاسی هم کرده است . ژوزف گاهی مانند فروشنده ی دوره گرد از طرف اتیین به دهات اطراف می رود و البته کنترات های خوبی می بندد اتیین می گوید ژوزف دلالی خوبی هم می گیرد ولی بهرحال او دوست ندارد دلال و فروشنده ی دوره گرد باشد .
    دراین چند ماه اخیر ناپلئون خیلی کم به من نامه نوشته ولی هفته ایی دوبار برای ژوزف کاغذ می نویسد با وجودی که برایم نامه نمی نویسد یک تابلو برایش فرستاده ام زیرا بالا فاصله پس از عزیمتش از پاریس به من نوشت و درخواست تصویرم را نمود . این تابلو تاریک و محو است بعلاوه دماغم در این عکس خیلی برگشته و سربالا است .
    چون مجبور بودم اجرت نقاش را قبلا بپردازم ناچار این تصویر را پذیرفتم و برای او فرستادم .
    ناپلئون به خاطر این تابلو از من تشکر نکرد و در نامه ی خود نیز چیزی از آن یاد آوری ننمود طبق معمول نامه اش را با کلمه ی " محبوبه ی من " شروع می کند و در آخر مرا به سینه اش می فشارد ولی کلمه ای درباره ی ازدواجمان نمی نویسد از این که در ماه آتیه شانزده ساله خواهم شد چیزی نمی گوید و کلمه ای به زبان نمی آورد که موید تعلق ما به یکدیگر باشد. اما او در نامه ها یی که برا ی ژوزف می نویسد چندین صفحه درباره ی مد زن هایی که در پذیرایی ها و مهمانی های مادام تالیین ملاقات کرده است سیاه می کند . در یکی از نامه هایش به ژوزف نوشته بود :" اکنون دریافته ام که چگونه زنان تاثیر عمیقی در زندگی یک مرد دارند " ناپلئون با شوق و علاقه ی زیاد از " زنان فهمیده و زنانی که دارای افکار برجسته هستند " دم زده است .
    من به سادگی نمی توانم تشریح کنم که نامه ها ی ناپلئون به برادرش چگونه مایه ی رنج و عذاب من هستند .
    یک هفته قبل ژولی تصمیم گرفت در یکی از مسافرت های طویل تجارتی ژوزف شرکت کند و چون این اولین مرتبه بود که یکی از اطفال مادرم برای مدت طویلی از او دور می شد دائما اشک می ریخت و گریه و بی تابی می کرد . اتیین تصمیم گرفت مادرم را نزد برادرش دایی سمیس بفرستد . مادر هفت چمدان برای این سفر بست من او را تا ایستگاه عرابه مشایعت کردم و را ستی فراموش کردم بنویسم که محل زندگی دایی سمیس از مارسی فقط چهار ساعت راه است و مادرم پس از این مسافرت متوجه شد که سلامتیش به خطر افتاده و اتیین را تا موقعی که او را به یکی از شهر هایی که دارای آب معدنی است نبرد راحت نمی گذارد . به همین جهت ناگهان من و ماری در منزل تنها ماندیم .
    یک روز بعد ازظهر که با ماری در خانه ی تابستانی نشسته بودیم تصمیم قطعی خود را گرفتم . گل های سرخ و قشنگ باغ مدتی است تمام شده و ریخته اند ساقه و برگ بوته های گل سرخ تغییر رنگ یافته و لطافت خود ر ا از دست داده اند . آن روز یکی از روزهای غم انگیز پاییزی بود که انسان عمیقا متفکر و اندوهگین است و می داند چیزی در طبیعت رو به مرگ و فنا می رود و شاید به همین دلیل نه تنها منظره اشیا بلکه افکار و تصورات من مخصوصا جنون آمیز بود .
    ناگهان حوله ای که روی آن حرف بزرگ B را برودر دوزی می کردم به زمین رها کردم و گفتم :
    - من باید به پاریس بروم ..... می دانم این عمل من جنون و دیوانگی است و خانواده ام هرگز اجازه ی چنین مسافرتی را نمی دهند ولی من باید به پاریس بروم .
    ماری که مشغول پوست کندن لوبیا بود بدون آنکه سرش را بلند کند جواب داد:
    - خوب اگر باید به پاریس بروی برو .
    بلا اراده یک سوسک طلایی رنگ سرگردانی که روی لبه ی میز حرکت می کرد خیره شدم و گفتم :
    - خیلی ساده است بهرحال ما دونفر در این خانه تنها هستیم و من فردا با عرابه به پاریس می روم .
    ماری لوبیای درشتی را بین انگشتانش فشار داد . لوبیا با صدای خفیفی ترکید ولی سوسک بدون توجه به صدای ترکیدن به حرکت خود ادامه داد .
    ماری گفت :
    - پول به اندازه ی کافی دارید ؟
    - بله شاید برای رفتنم به پاریس کافی باشد . تصور می کنم اگر در مسافرخانه های بین راه بیش از دو شب توقف نکنم و دو شب دیگر را در اتاق سرویس ارابه بگذرانم پول برای رفتنم کافی باشد .
    ماری سرش را بلند کرد و برای اولین مرتبه به من نگریست و گفت :
    - گمان می کردم بیش از این مبلغ زیر لباس خواب خود در گنجه ذخیره کرده باشید ؟
    سر خود را حرکت دادم :
    - خیر مبلغ زیادی از ذخیره ام را به یک نفر قرض داده ام .
    - در پاریس شب را کجا می گذرانید ؟
    سوسک به انتهای میز رسیده بود آن را برداشتم و درجهت مخالف گذارده و حرکت او را روی میز نگریسته و گفتم :
    - در پاریس ؟ حقیقتا دراین خصوص فکری نکرده ام این موضوع بستگی دارد به ..... این طور نیست ؟
    - شما هر دو نفر به مادام کلاری قول داده اید که عروسی را تا وقتی که شما شانزده ساله نشده اید به تعویق بیاندازید . با وجود این می خواهید به پاریس بروید ؟
    - ماری اکنون به پاریس نروم خیلی دیر خواهد شد و اصولا ازدواجی در بین نخواهد بود.
    بدون تفکر و تعمق آنچه را جرات تصور داشتم به زبان راندم لوبیای ماری یکی پس از دیگری از پوست خارج می شد . ماری سوال کرد :
    - اسم آن زن چیست ؟
    شانه هایم را با لاقیدی بالا انداخته جواب دادم :
    - مطمئن نیستم شاید مادام تالیین است و ممکن است آن دوم معشوقه ی باراس باشد اسمش ژوزفین است سابقا کنتس بوده ولی به طور قطع و صحیح اطلاعی ندارم و .... ماری تو نباید فکر و اندیشه بد بکنی بعلاوه مدتی مرا ندیده وقتی مجددا مرا ببیند .....
    - بله کاملا حق با شما است باید به پاریس بروید پی یر شوهر من برای خدمت سربازی احضار شد و به پاریس رفت و دیگر مراجعت نکرد . پس از آنکه پسرم متولد شد نامه ای به شوهرم نوشتم که وضع کودک ما بد است و چون پولی کافی ندارم ناچار به عنوان دایه در منزل مادام کلاری خدمت می کنم . شوهرم حتی به این نامه هم جواب نداد . من باید به هر ترتیبی بود سعی می کردم نزد او بروم .
    ماجرای غم انگیز ماری را می دانستم این داستان را غالبا برایم گفته است . من تقریبا با داستان عشق حزن انگیز او بزرگ شده ام و با سرگذشت بی وفایی پی یر مانند یک آهنگ قدیمی سوزناک و تاثرآور مانوس هستم . سوسک طلایی مجددا به انتهای میز رسید و با ناامیدی در کوشش و تلاش بود شاید تصور می کرد که به انتها و آخر دنیا رسیده است پس از کمی تفکر به ماری جواب دادم :
    - نمی توانستید نزد شوهرتان بروید او خیلی از شما دور بود ؟
    - شما به پاریس خواهید رفت چند شب اول را نزد خواهرم بگذرانید پس از آن تصمیم خواهید گرفت .
    از جای خود برخاسته گفتم :
    - تا ببینم ، به شهر میروم تا ساعت حرکت ارابه ی فردا را تحقیق کنم .
    سوسک طلایی را از روی میز برداشته و روی چمن گذاردم .
    شب چمدانم را بستم و چون تمام فامیل به مسافرت رفته بودند فقط یک چمدان کهنه و از هم گسیخته پیدا کردم . بهترین لباسم همان لباس ابریشمی آبی رنگی را که برای عروسی ژولی تهیه کرده بودم، در چمدان گذاردم و با خود گفتم " یکباردیگر این لباس را وقتی برای دیدن او به منزل مادام تالیین می روم خواهم پوشید . "
    روز بعد همراه ماری به ایستگاه ارابه رفتم از خیابانهای شهر عبور کردم در این حال در رویای شیرین رویای بسیار دوست داشتنی و رویایی که انسان تصور می کند هر عملی انجام می دهد صحیح و منطقی است غوطه ور بودم . در آخرین لحظه که می خواستم سوار ارابه شوم ماری یک مدال بزرگ طلا به من داد و زیر لب گفت :
    - پولی ندارم که به شما بدهم . حقوق ماهیانه ی خود را برای پرستاری و مخارج پسرم می فرستم این مدال را بگیرید طلای خالص است . روزی که شما را از شیر گرفتم مادام کلاری این مدال را به من داد . فروختن آن آسان است اوژنی .....
    با نگرانی پرسیدم :
    - بفروشم ؟ چرا ؟
    - تا برای مراجعت پول داشته باشی .
    ماری پس از گفتن این حرف باعجله برگشت می خواست عزیمت ارابه را نبیند برای مدت یک روز ، دو ، سه ، چهار روز در ارابه مسافر بری در جاده پر گرد و خاک پایان ناپذیر بالا و پایین می افتادم . برای مدت سه ساعت ارابه مرا تکان می داد یا روی شانه استخوانی پیرزنی که سمت راستم نشسته بود می افتادم و یا با شکم مرد چاق و قطوری تصادف می کردم . پس از سه ساعت اسبهای ارابه را عوض می کردند و مجددا همین صحنه شروع می شد و من دائما تصور می کردم که در مقابل او ایستاده و می گویم : " ناپلئون من نزد تو آمده ام چون می دانستم پول برای مراجعت به مارسی نداری آمدم نزد تو بمانم ما به یکدیگر تعلق داریم . "
    آیا از دیدار من خوشحال خواهد شد ؟ سایه های عجیب و غیر عادی در آشپزخانه خواهر ماری به نظرم می رسید . نمی توانستم این سایه ها را تشخیص دهم زیرا این گونه محل ها را در روشنایی روز ندیده ام . البته ناپلئون از دیدن من خوشحال می شود و مرا در بین بازوان خود گرفته و به دوستان مشهور و بزرگ خود معرفی خواهد کرد سپس آنها را ترک نموده و با هم تنها خواهیم بود . البته در خیابان قدم می زنیم زیرا پولی ندارم که به کافه برویم . شاید رفقایی داشته باشد که من بتوانم نزد آنها بمانم تا نامه ای به مادرم نوشته و رضایت او را برای ازدواج جلب نمایم . آن وقت عروسی کرده و .....
    صدای قدم زن و شوهر مهماندار من از خارج به گوش رسید . امیدوارم لااقل نیمکت راحتی داشته باشند که بتوانم روی آن دراز بکشم ..... فردا ...... خدای مهربان ....... فردا چه دوست داشتنی و زیبا است .
    ********************

    پایان صفحه 106


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ناپلئون بناپارت : رنج ها و ناراحتی ها فکر انسان را قوی می کند .

    ********************
    فصل هفتم
    پاریس ، بیست و چهارساعت بعد . نه ، نه ، یا بهتر بگویم ، یک عمر بعد

    ********************
    شب است و من باز در آشپزخانه مادام کلاپن نشسته ام . شاید حقیقتا به اینجا نیامده ام و شاید اصولا بیرون نرفته ام ، شاید امروز را در کابوس وحشتناکی گذرانیده ام . شاید درخواب هستم و بزودی چشم از خواب خواهم گشود . ولی چرا امواج سیاه و عمیق رودخانه ی سن مرا در خود فرو نبردند ؟ آب رودخانه ی سن خیلی به من نزدیک بود نورچراغ های پاریس در امواج رودخانه می رقصیدند و مرا نزد خود می طلبیدند . من روی سنگ های سرد لبه ی پل خم شده بودم شاید راستی مرده بودم و امواج رودخانه مرا همه جا با خود می برد جسدم روی آب های سرد و سیاه می غلطید و غوطه می خورد و چیزی حس نمی کردم راستی باید مرده باشم . ولی در کنار میز شکسته و فرسوده آشپزخانه نشسته و افکارم در فضا جولان می کند . آنچه را که شنیده ام باز در گوشم منعکس است . قطرات درشت باران به شدت به پنجره می خورد و آهنگ ناهنجاری به وجود می آورد . تمام روز باران می بارید . وقتی به منزل مادام تالیین می رفتم زیر باران کاملا خیس شدم . قشنگ ترین لباسم همان پیراهن حریر آبی را پوشیدم ولی هنگامی که از باغ تویلری و کوچه ی انوره می گذشتم دریافتم که لباسم برای پاریس مناسب نیست و کاملا دمده است . خانمها در پاریس لباسی شبیه به لباس مردان در بر می کنند لباس آنها تنگ است به جای کمربند روبان ابریشمی دور کمر خود روی پیراهن می بندند و چون فصل پاییز فرا رسیده و هوا سرد است شال ابریشمی شفاف روی شانه های خود می اندازند . آستین های تنگ من که با تور ابریشمی آرایش شده کاملا مسخره است . دیگر کسی لباس آستین دار نی پوشد راستی نگران و شرمنده بودم زیرا مانند دختران دهاتی هستم . پیدا کردن لاشومیر در کوچه «ویو»چندان اشکالی نداشت زیرا مادام کلاپن آدرس صحیح به من داده بود و با وجود بی صبری و اشتیاق ، مدتها در پشت ویترین مغازه های پاله رویال به تماشا پرداختم و باوجود این پس از نیم ساعت به مقصد رسیدم . وضع خارجی خانه چندان جالب توجه نیست و حتی از ویلای ما در مارسی چندان بزرگتر نمی باشد . به سبک خانه های دهقانی ساخته شده ، ولی پرده های حریر و قیمتی آن از پشت پنجره ها چشم را خیره می کند . اگرچه هنوز زود بود ولی می خواستم در یکی از اتاق های پذیرایی مادام تالیین در انتظار ناپلئون باشم تا وقتی او می آید از دیدار من متعجب و خوشحال شود چون می دانستم او هر روز به منزل مادام تالیین می آید ، آنجا را بهترین محل برای ملاقات و دیدارش تشخیص دادم . او به برادرش نوشته بود که درب خانه ی مادام تالیین به روی همه باز است و هر کسی می تواند به انجا برود .
    جمعیت کثیری درمقابل درب ورودی منزل جمع شده و با تنقید و تمسخر به مهمان هایی که وارد منزل می شدند ، نگاه می کردند . بدون آنکه به چپ یا راست خود نگاه کنم مستقیما به طرف درب ورودی رفتم . دستگیره را فشار دادم . در باز شد ، دربان پشت در ایستاده بود ، لباس سرخ دربر و عصای بلند نقره ایی به دست گرفته و به دربانان اشراف قبل از انقلاب شباهت کامل داشت . نمی دانستم که بزرگان جمهوری اجازه داشتن دربان را هم دارند .
    راستی خود تالیین سابقا دربان بود است . دربان مغرور و متکبر سراپایم را به دقت نگریست و با لحن بزرگوارانه ای پرسید :
    - همشهری چه می خواهید ؟
    - می خواهم داخل شوم .
    - البته می دانم ولی دعوت نامه دارید؟
    سرم را حرکت دادم و گفتم :
    - گمان می کردم ، خوب ، گمان می کردم همه کس می تواند وارد این منزل شود .
    دربان با دقت و خشونت نگاهم کرد و جواب داد :
    - زن هایی مثل شما باید به کوچه انوره و رویال بروند اینجا جای شما نیست .
    با خشونت و غضب فریاد زدم :
    -چه ؟ چه گفتید ؟ منظور شما چیست ؟
    با زحمت صحبت می کردم و آنقدرعصبانی و شرمنده بودم که کلمات با زحمت از دهانم خارج می شدند .
    - من با ید داخل شوم . باید شخصی را در اینجا ملاقات نمایم .
    دربان فقط در را باز کرد و مرا بیرون رانده و گفت :
    - مادام تالیین امر کرده است هیچ خانمی تنها اجازه ی ورود ندارد و باید مردی همراه او باشد .
    سپس با تحقیر نگاهم کرد و گفت :
    - شاید شما یکی از دوستان نزدیک تالیین هستید؟
    و با خشونت مرا بیرون کرد و در را به شدت بست .
    من هم به جمعیت کنجکاوی که در خیابان ایستاده بودند پیوستم . در دائما باز و بسته می شد . چند نفر زن در جلوم ایستادند و نتوانستم مهمانان مادام تالیین را ببینم . دختری که سرخاب تند و زننده ای به گونه هایش مالیده بود چشمکی به من زده و گفت :
    - مقررات جدیدی وضع کرده اند . یک ماه قبل همه ما بدون زحمت به آنجا می رفتیم ولی یکی از روزنامه های خارجی مقاله ای منتشر کرد و نوشت که منزل مادام تالیین مانند فاحشه خانه هاست .
    دختر خنده ای کرد و شکاف بین دندان های او در پشت لب های قرمزش ظاهر شد و سپس با نگاه ترحم و دلسوزی به پیراهن آبی من نگریست و به صحبت خود ادامه داد :
    - شما تازه به پاریس آمده اید ؟
    دختر دیگری که در کنارم ایستاده بود با صدای لرزانی گفت :
    - تا دو سال پیش این باراس شبی بیست و پنج فرانک به لوسیل می داد ولی اکنون می تواند و قدرت دارد از بیوه ی بوهارنه پذیرایی کند.
    کف سفید و کوچکی کنار لبش ظاهر شده و ادامه داد :
    - پیر سگ ! پریروز بود که روزالی با اووراد رفیق متمولش به این خانه رفت می گفت بیوه ی بوهارنه تازگی ها با آن افسر جوانی که دست زن هارا می فشارد و به چشمان آنها نگاه می کند سر و سودایی دارد .
    دختر دیگری که یک خال سیاه روی گونه اش بود جواب داد :
    -تعجب می کنم چطور باراس می تواند چنین چیزی را تحمل کند ؟
    - باراس ؟ چرا باراس به ژوزفین می گوید که هم خوابه ی افسران شود ؟ این که باراس می خواهد با نظامیان مناسبات حسنه داشته باشد و خدا می داند چه موقع با این افسران احتیاج پیدا کند و از آنها استفاده نماید بعلاوه باراس از ژوزفین سیر شده و مثل مرگ از او متنفر است . ژوزفین که همیشه آن شنل سفید ابریشمی را به دوش دارد فقط پیرزنی است که مادر بچه های بزرگ است .
    مرد جوانی صحبت او را قطع کرد و گفت :
    - بچه هایش دوازده و چهارده ساله هستند آن قدربزرگ نیستند بعلاوه باراس امروز در مجلس ملی صحبت کرد .
    آن دو دختر به طرف جوان متوجه شده و گفتند :
    - همشهری چنین چیزی نگویید .
    ولی آن جوان به طرف من خم شده و گفت :
    - شما از ولایت آمده اید همشهری ؟ ولی حتما آن ترز زیبا را دیده اید . اولین زنی است که در مجلس ملی صحبت کرد امروز درباره اصلاح تبلیغات فرهنگی دختران بحث کرد . همشهری آیا شما به این مسائل علاقه مندید ؟
    دهانش به شدت بوی شراب و پنیر می داد از کنار او دور شدم . دختری با لب های قرمز و ماتیک مالیده با نگاه گرمی جوان مست را نگریست و گفت :
    -باران می بارد بهتر است به کافه برویم .
    آن جوان مست به من گفت :
    - همشهری باران می بارد .
    بله باران می بارید و لباس آبی من خیس شده بود و از سرما می لرزیدم . آن جوان بازویم را در دست گرفت در آن لحظه متوجه شدم که دیگر قادر به تحمل این همه افتضاح نیستم . یک درشکه کرایه ای دیگر در مقابل منزل ایستاد ، بازویم را به پهلوی مردم فشار دادم و دیوانه وار راهم را به طرف درشکه باز کرده و با افسری که از درشکه پیاده شده بود تصادف نمودم .
    این افسر چنان بلند بالا بود که برای نگاه کردن به او سرم را بلند کردم . ولی آن قدر کلاه سه گوشش را روی پیشانی فشار داده بود که فقط توانستم بینی عظیم و درشت و کشیده او را ببینم . وقتی با عجله خود را به روی او انداختم خود را کمی عقب کشید . در این موقع گفتم :
    - معذرت می طلبم همشهری ، معذرت می خواهم ، ولی میل دارم به شما تعلق داشته باشم .
    آن مرد عظیم الجثه با وحشت پرسید :
    - چه می خواهید ؟
    -بله ..... فقط برای چند لحظه می خواهم به شما تعلق داشته باشم می بینید که خانم ها بدون اسکورت اجازه ندارند به منزل مادام تالیین بروند .... من باید داخل شوم ..... باید به این خانه بروم و اسکورت هم ندارم .
    آن افسر سراپای مرا نگریست متوجه شدم که از من خوشش نیامده ولی ناگهان تصمیم گرفت و بازویش را در اختیار من گذارد و گفت :
    - بیایید همشهری .
    دربان سرسرا فورا مرا شناخت با خشونت به من نگریست و در مقابل آن مرد عظیم تا کمر خم شد و پالتو او را گرفت . من به طرف آینه بزرگ سرسرا رفته و رشته های خیس و مرطوب موهایم را از صورت و پیشانی کنار زدم و متوجه شدم که دماغم می درخشد . در همان موقعی که پودر خود را از کیفم بیرون آوردم آن مرد عظیم با بی حوصلگی گفت :
    - خوب همشهری حاضر هستید ؟
    بلافاصله به طرف او برگشتم لباس بسیار زیبای خوش دوختی با سردوشی طلایی به تن داشت . وقتی مجددا او را نگاه کردم دیدم که دهان تنگ او در زیر دماغ بزرگش به شدت فشرده شده و ناراضی به نظر می رسید . ظاهرا از همراهی با من کسل بود ، دریافتم که تصور نموده است من هم یکی از دختران سرگردان و هرزه ی خیابانی هستم ، ازخجالت عرق کرده بودم آهسته گفتم :
    - معذرت می خواهم . نمی دانستم چه باید بکنم .
    با خشونت بازویش را به من تقدیم کرده و با تندی گفت :
    - وقتی وارد سالن پذیرایی شدیم باید رفتار شما مناسب باشد و سرافکنده ام نکنید .
    یک دربان دیگر درب سفیدی را گشود و ما خود را در سالن وسیعی که جمعیت زیادی در آن بود یافتیم . مستخدم دیگری به طرف ما آمد و با حالت استفهام به ما نگریست . آن مرد عظیم الجثه به تندی با طرف من برگشت و گفت :
    - اسم شما ؟
    به سرعت برق فکر کردم که نباید کسی متوجه حضور من دراینجا باشد . آهسته گفتم :
    - نامم دزیره است .
    اسکورت من به عجله پرسید :
    - بقیه ی نام شما .... نام فامیل شما چیست ؟
    سر خود را با ناامیدی حرکت داده و گفتم :
    - استدعا می کنم ..... نام دیگری ندارم .
    در همین موقع به مستخدم دستور داده شد :
    - حضور همشهری دزیره و همشهری ژنرال ژان باتیست برنادوت Geueral Jean-Batiste adotte را اعلام نماید .
    مستخدم با صدای بلند گفت :
    - همشهری دزیره و همشهری ژنرال ژان باتیست برنادوت .
    اشخاصی که نزدیک ما ایستاده بودند به طرف ما برگشتند . یک زن سیاه مویی که لباس زرد ابریشمی به تن داشت مدعوین را ترک نموده و به طرف ما خرامید . با هزاران ناز و عشوه درحالی که هر دو دست ژنرال عظیم و بلند قد را در دست گرفته بود گفت:
    - به به ، چه عجب ، راستی حضور شما همشهری ژنرال مایه ی نهایت خشنودی است . سپس چشمان درشت و سیاهش به طرف من متوجه شد در یک لحظه با نگاهی مملو از تنقید و تمسخر مرا نگریست و برای مدت کمتر از یک لحظه نگاهش به کفش ها ی کثیف و بد شکل من ثابت گردید . ژنرال روی دستهای او خم شد و آن را بوسید . خیر، دست او را نبوسید بلکه مچ سفید و قشنگ دستش را بوسه زده و گفت :
    - مادام تالیین شما بسیار مهربان و دوست داشتنی هستید تازه از جبهه مراجعت کرده ام و طبق معمول هر سرباز ناچیزی که از جبهه به مرخصی بیاید باید به محفل سحر انگیز و مجلل ترز پناه بیاورد.
    - طبق معمول سرباز ناچیز مشغول تملق گویی است و همدمی هم در پاریس یافته است .
    چشمان سیاهش به مطالعه سراپای من پرداخت . سعی کردم حرکتی شبیه به تعظیم نموده باشم پس از آن نگاهش را از من برگرفت و با ملایمت بین من و ژنرال ایستاد و گفت :
    - بیایید ژان باتیست باید با باراس ملاقات کنید . باراس با آن ژرمن دو استانل وحشتناک در اتاق سبز تنها مانده است . می دانید منظورم کیست ؟ دختر «نکر» پیر را می گویم همان که دائما داستان می نویسد . باید رهبر را از چنگ او خلاص کنیم . خیلی بجا خواهد بود اگر شما ....
    سپس پشت خود را به من کردند و رفتند. آنگاه پارچه ابریشمی زرد شبیه به چادر را دیدم که از پشت کاملا لخت مادام تالیین آویخته بود .
    مهمانان دیگر بین من و آنها قرار گرفتند و من خودم را در سالن بزرگ و خیره کننده مادام تالیین تنها یافتم .
    خود را در پناه پنجره ای که به این سالن بزرگ و عظیم باز می شد کاملا مخفی کردم و هر چه به اطراف نگریستم اثری از ناپلئون ندیدم . راستی اونیفورم زیادی در سالن پذیرایی دیدم که هیچ کدام به فرسودگی و ژندگی لباس نامزد من نبود .
    هرچه بیشتر آنجا ایستادم بیشتر خود را به کنار پنجره فشردم و مخفی شدم . نه تنها لباسم بسیار بد بلکه کفشهایم زننده و مسخره بودند . خانم های پاریسی واقعا کفش نمی پوشند فقط تخت نازکی با پاشنه ی بسیار کوتاه به پا دارند . این تخت کفش ها ، با بند های نازک طلایی به پاشنه متصل شده و میخ های پاشنه به رنگ طلایی یا نقره ای رنگ شده قوزک پای خانم ها به طور کلی دیده می شود . در یکی از اتاق های مجاور شخصی ویولن می نواخت مستخدمین با لباس قرمز و سینی های بزرگ مشروب و اغذیه های لذیذ در سالن گردش می کردند و از مدعوین پذیرایی می نمودند. جرعه ای شامپانی نوشیدم ولی از آن خوشم نیامد زیرا بسیار تهییج و تحریک شده بودم .
    دو نفر مرد به طرف من آمده در کنار پنجره پهلوی من ایستادند و بدون آنکه متوجه من باشند با یکدیگر مشغول صحبت شدند. می گفتند مردم پاریس بیش از این تحمل بالارفتن ارزش قیمت زندگی و اجناس را ندارند و اغتشاش مردم غیر قابل احتراز است . یکی از آنها با سستی و بی حالی در ضمن استعمال انفیه گفت :
    - فوشه عزیز اگر من به جای باراس بودم در نهایت سادگی این اغتشاش و انقلاب را به گلوله می بستم .
    دیگری جواب داد :
    - ولی اول باید شخصی که مایل به کشتن و فرونشاندن انقلاب باشد جستجو نماید.
    آن دیگری پس از دو عطسه متوالی گفت که امروز بعد از ظهر ژنرال برنادوت را در بین مدعوین دیده است ولی مردی که نام او فوشه بود سر خود را حرکت داد و گفت :
    - آن مرد را می گویید ؟ هرگز در زندگی چنین کاری نخواهد کرد .
    پس از لحظه ای سکوت مجددا گفت :
    - اما نظر شما درباره ی آن بینوای کوتاه قد که دائما دنبال ژوزفین است چسیت ؟
    در همین موقع یک نفر در سالن دست های خود را به یکدیگر کوبید .
    صدای تیز و لرزان مادام تالیین در بین زمزمه ی جمعیت به گوش رسید .
    - خواهش می کنم همه به سالن پذیرایی سبز تشریف بیاورند یک خبر خوش برای دوستان خود دارم .
    من نیز با سایرین با اتاق پذیرایی رفتم ولی جمعیت آن قدر زیاد بود که نتوانستم ببینم در بین آنها چه می گذرد . فقط دیدم که در و دیوار سالن با پرده ها و پارچه ها ی حریر سفید و سبز راه راه تزیین شده است . گیلاس ها ی شامپانی در بین مدعوین تقسیم می شد . من هم یکی برداشتم و سپس همه میهمانان در جای خود ایستادند و برای مهماندار راه باز کردیم . ترز تالیین از کنار من گذشت و به خوبی و وضوح دیدم که در زیر آن پارچه نازک و زرد رنگ چیزی نپوشیده و نوک قرمز سینه های او کاملا دیده می شد .و راستی بسیار زننده بود او بازوی مردی را که لباس بسیار مجلل زردوزی به تن داشت گرفته بود آن مرد عینک به چشم داشت و با غرور و تکبر فراوان حرکت می کرد . یک نفر آهسته گفت :
    - باراس پیر عزیز رفته رفته چاق و فربه می شود .
    آنگاه متوجه شدم که یکی از رهبران پنجگانه فرانسه از کنارم می گذرد .
    ترز با صدای بلند گفت :
    - همه دور کاناپه جمع شویم .
    همه در کمال اطاعت دور کاناپه حلقه زدیم در آنجا او را دیدم !!!!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ناپلئون بناپارت : کسي را که دوستش داري، آزادش بگذار؛ اگر قسمت تو باشد بر مي گردد، وگرنه بدان که از اول مال تو نبوده است.ازدواج هميشه آنگونه كه مي پنداريد، نتيجه عشق نيست.
    ********************
    او در آنجا روی کاناپه با زنی که لباس سفید دربر داشت نشسته بود همان چکمه ها ی کهنه ی فرسوده را بپا داشت ولی شلوار او با دقت و ظرافت اتو شده و به علاوه لباس نو و تمیزی پوشیده بود . درجه و علامت نداشت . صورت لاغر و کوچکش رنگ تیره خود را از دست داده و سفیدی آن حاکی از عدم سلامتی او بود . راست و خشک روی دیوان نشسته و خیره به ترز تالیین نگاه می کرد . گویی انتظار داشت که این زن زندگی او را نجات دهد . خانمی که در کنارش بود به عقب و روی دست هایش تکیه کرده و سر کوچک خود را با موهای مجعد قشنگ با تکبر به عقب نگه داشته بود . چشمان او نیمه باز و پلک های بالای چشمانش با رنگ سفید نقره آرایش شده و درنتیجه چشمانش درشت تر و مخمور تر جلوه می کرد . روبان باریک قرمزی که به گردن بسته بود رنگ سفید صورتش را سفید تر نشان می داد . می دانستم او کیست او بیوه بوهارنه ، ژوزفین بود . لبان بسته او لبخند تمسخر و تحقیر داشت . همه سمت نگاه مخمور او را تعقیب کردیم به باراس لبخند می زد . صدای تالیین در سالن طنین انداخت :
    - همه شامپانی دارند ؟
    خانم ظریف سفید پوش دستش را دراز کرد . یک نفر به او دو گیلاس داد. یکی از آن گیلاس هارا به ناپلئون داده و گفت :
    - ژنرال گیلاس شما است .
    اکنون ناپلئون می خندید و خنده او حاکی از محبت و کمی ترحم و دلسوزی بود .
    - همشهریان ، خانم ها ، آقایان ، افتخار بزرگی نصیبم شده که موضوعی را به اطلاع دوستان برسانم این موضوع مربوط به ژوزفین عزیز ما است .
    وقتی ترز تالیین بلند صحبت می کند صدایش می لرزد . چقدر از این منظره خوشحال و راضی بود ! نمی دانم ؟ ترزتالیین کنار کاناپه ایستاده و گیلاس خود را بالا گرفته بود . ناپلئون بپا ایستاده و مغشوش و مضطرب به نظر می رسید . ژوزفین مجددا سر کوچک و بچه گانه ی خود را به عقب خم کرد آرایش پلک های چشم او کاملا جلب نظر می نمود .
    ترز تالیین به صحبت خود ادامه داد :
    - ژوزفین عزیز ما تصمیم گرفته است مجددا وارد زندگی مقدس زناشویی شود .
    صدای خنده های مخفیانه و شاید تحقیر آمیز به گوش می رسید . ژوزفین بدون توجه با روبان قرمز گردنش بازی می کرد.
    ترز مجددا گفت :
    - زناشویی مقدس .
    ترز برای آنکه قدرت و استحکامی به کلمات خود بدهد ساکت شد و به باراس نگاه کرد . باراس سر خود را حرکت داد . ترز شروع به صحبت کرد .
    - ژوزفین نامزد همشهری ژنرال بناپارت شده است .
    «نه خیر !!!!!»
    همان طوری که سایرین به طور وضوح این فریاد را شنیدند من هم آن را شنیدم . این فریاد وحشتناک هوای سالن را شکافت و در فضا معلق ماند و سکوت مرگباری همه را فرا گرفت . در یک لحظه متوجه شدم که من فریاد کشیده و گفته ام «نه خیر »
    در آن لحظه در مقابل دیوان ایستاده بودم . ترز تالیین با وحشت به کناری رفت . از بوی عرق بدنش ناراحت بودم متوجه شدم که آن زن دیگر که لباس سفید به تن داشت خیره خیره مرا نگاه می کند ولی من خودم به ناپلئون خیره شده بودم . چشمانش مانند شیشه می درخشید نگاه او ثابت و زننده بود شریان کوچکی روی شقیقه ی راستش مانند چکش کوچکی می کوبید. برای مدتی که شاید کمتر از یک لحظه ولی در حقیقت مانند ابدیت طولانی و پایان ناپذیر بود در مقابل هم ایستادیم . سپس به آن زن سفید پوش نگاه کردم پلک چشمانش می درخشید و چین های ریز و کوچکی کنار چشمانش دیده می شد و لبانش را به رنگ قرمز تیره آرایش کرده بود . چقدر از او نفرت داشتم ! گیلاس شامپانی خود را جلو پایش پرتاب کردم شامپانی روی لباس او پاشیده شد و او دیوانه وار فریادی کشید .
    نمی دانم چگونه از اتاق پذیرایی سبز و سالن سفید از بین مدعوین وحشت زده که خود را به عقب می کشیدند و از میان مستخدمینی که می خواستند مرا گرفته و نگه دارند گذشته و به سرسرا رسیدم . فقط می دانم که ناگهان خود را در سکوت و تاریکی و باران شدید یافتم . در وسط خیابان و در زیر باران شدید می دویدم و باز هم می دویدم . ردیف خانه ها را پشت سر گذارده و می دویدم . سپس به خیابان دیگری پیچیدم قلبم به شدت می تپید راه خود را به آنجایی که مقصدم بود یافته بودم . در روی اسکله رودخانه سن می دویدم یک بار به زمین افتادم و مجددا برخاستم و دویدم و بالاخره به روی پل رودخانه سن رسیدم ، رودخانه ی سن !! با خود اندیشیدم که هم اکنون همه چیز پایان می پذیرد آهسته روی پل راه می رفتم به نرده ی پل تکیه دادم . انعکاس چراغ های پاریس در آب رودخانه می لرزیدند و بالا و پایین می رفتند راستی چه زیبا بودند . روی نرده ی پل خم شدم اکنون انعکاس نور چراغ هارا بهتر و واضح تر می بینم . حس کردم که بیش از تمام مواقع در زندگیم تنها و بی کس هستم . قیافه ی محزون مادرم و ژولی از نظرم گذشت . می دانم وقتی از ماجرا آگاه شوند مرا خواهند بخشید . امشب ناپلئون قطعا مراسم نامزدی خود را به مادر و برادرش خواهد نوشت . این فکر آن قدر مرا رنج می داد که از زندگی سیر شده بودم . دست هایم را روی لبه ی نرده گذاردم و خود را بالا کشیدم .
    در همین لحظه یک نفر با انگشتان قوی و آهنین شانه هایم را گرفت و مرا عقب کشید . سعی کردم این دست ناشناس را به عقب بزنم با نا امیدی فریاد کردم :
    - دست از سرم بردار ، رهایم کن ، بگذار بروم .
    ولی او بازوهای مرا محکم گرفت و از نرده ی پل عقب کشید . برای دفاع خود با لگد محکم به پای او زدم ولی با وجود تمام کوشش و فعالیتم از نرده پل به پایین کشیده شده بودم . آنقدر تاریک بود که نتوانستم ببینم این مرد کیست فقط صدای گریه ی خود را که در یاس و ناامیدی اشک می ریختم شنیدم چنان ضربتی به روح و قلبم وارد شده بود که از جنس مرد متنفر بودم . از صدای این جنس خشن و بی قلب نفرت داشتم صدایی آهسته گفت :
    - آرام باشید. دیوانگی نکنید . درشکه ی من اینجاست .
    درشکه ای روی پل ایستاده بود . با قدرت تمام کوشش می کردم تا خود را خلاص نمایم ولی آن مرد غریبه از من قوی تر بود و مرا به داخل درشکه انداخت سپس کنارم نشست و به درشکه چی گفت :
    -حرکت کنید مهم نیست به کجا می روید فقط حرکت کنید و بروید .
    خود را از پهلوی آن غریبه به کناری کشیدم و در انتهای درشکه قرار گرفتم . دندان هایم از شدت یاس و سرما به هم می خورد . و جوی باریکی از آب باران از موهایم به صورتم سرازیر شده بود . یک دست گرم و قوی دست مرا در دست گرفت با گریه گفتم :
    - بگذارید بروم بیرون . رهایم کنید .
    ولی در همین موقع دست او را محکم در دستهایم گرفتم زیرا واقعا بیچاره بودم . صدایی از گوشه ی تاریک درشکه گفت :
    - خود شما از من خواهش کردید که اسکورت شما باشم . فراموش کردید مادموازل دزیره ؟
    دست او را پس زده و جواب دادم :
    - ولی حالا میل دارم تنها باشم .
    - اوه .... خیر ..... شما از من درخواست کردید که در منزل مادام تالیین اسکورت شما باشم و اکنون با هم هستیم و شما را به منزلتان خواهم رسانید .
    صدای او ملایم و جذاب بود . ناگهان همه چیز از خاطرم گذشت . فریادی کشیدم و گفتم :
    - شما ژنرال .... آن ژنرال برنادوت هستید ؟ مرا تنها بگذارید من تاب تحمل ژنرال ها را ندارم . ژنرال ها فاقد قلب و روح هستند .
    به صدای بلند خندید سپس صدای خش خش لباس شنیدم و پس از آن یک پالتو روی دوشم حس کردم .
    برنادوت با خنده گفت :
    - ولی همه ی ژنرال ها یکسان نیستند ژنرال داریم تا ژنرال .
    - پالتوی شما کاملا خیس و خراب خواهد شد زیرا اولا در زیر باران خیس شده ام و ثانیا قادر نیستم از گریه خودداری کنم پالتو شما خراب می شود .
    -چندان مهم نیست پالتو را دور خودتان بپیچید .
    خاطره ای از مغزم گذشت . پالتو ژنرال دیگری را در یک شب بارانی دیگر به دوش کشیده بودم . آن شب ناپلئون مرا تنگ در آغوش داشت .... درشکه به راه خود ادامه داد .... درشکه چی یک مرتبه متوقف شد . سوالی کرد ولی آن افسر ناشناس و غریبه جواب داد :
    -خیر فقط بروید اهمیتی ندارد به کجا می روید فقط بروید .
    با این ترتیب رفتیم باز رفتیم و من در میان آن پالتوی ناشناس گریستم و گریستم و پس از مدتی گفتم :
    - چه تصادف عجیبی است که شما از روی پل عبور می کردید .
    - حضور من برحسب تصادف نبود . من مسئول شما بودم . زیرا من بودم که شما را به منزل مادام تالیین بردم وقتی شما با عجله و یاس اتاق پذیرایی را ترک کردید دنبال شما آمدم ولی آن قدر به سرعت می دویدید که ترجیح دادم شما را با درشکه تعقیب کنم بعلاوه می خواستم تا آنجا که ممکن است تنها باشید .
    سوال کردم :
    - ولی چرا حالا لطف ندارید و مرا تنها نمی گذارید ؟
    - زیرا غیر ممکن است .
    آهسته و ملایم صحبت می کرد دست خود را روی شانه ام گذارد . از شدت خستگی مانند جسد بی روحی بودم و به چیزی اهمیت نمی دادم . ناراحت و کسل و افسرده بودم و می خواستم بدون توقف بروم و هرگز متوقف نشوم چیزی نبینم و صدایی نشنوم سرم را روی شانه اش گذاردم او مرا کمی به طرف خود کشید و نزدیک من نشست . در همین لحظه سعی کردم بدانم صورت او چه شکلی است ولی تصاویر و قیافه های زیادی در مغزم متمرکز بود و مانند پرده ی متحرکی از جلو چشمم می گذشت . آهسته گفتم :
    - می دانم باعث سر افکندگی شما شده ام معذرت می خواهم .
    - مهم نیست من فقط به خاطر شما متاثرم .
    - من مخصوصا شامپانی را به لباس او پاشیدم زیرا لکه ی شامپانی هرگز محو نمی شود .
    مجددا شروع به گریه کردم و با ناامیدی گفتم :
    - او از من زیبا تر بود بعلاوه زن متشخصی است .
    مرا به طرف خود کشید کاملا نزدیک شده بود دستش روی شانه ام بود با دست دیگرش صورتم را به شانه اش فشار داده و گفت :
    -گریه کنید ..... فقط گریه کنید .
    آن چنان گریستم که تاکنون چنان اشک نریخته ام با صدای بلند گریه می کردم . صورتم را به شانه او فشار می دادم و اشکم جاری بود . در حال گریه گفتم :
    - سر دوشی های شما خراب می شود .
    - مهم نیست سردوشی من قبلا خیس شده است گریه کنید.
    گمان می کنم ساعت متمادی در خیابانها حرکت کردیم . دیگر اشکم تمام شده بود . سپس ژنرال گفت :
    - حالا شما را به منزلتان می رسانم منزل شما کجاست ؟
    در حالی که مجددا به رودخانه سن فکر می کردم گفتم :
    - مرا همینجا پیاده کنید می توانم به منزلم بروم .
    - پس به گردش خود ادامه می دهیم .
    راست نشستم سر دوش های او که در اثر اشکم انقدر خیس شده بود صورتم را ناراحت می کرد پس از لحظه ای سوال کردم :
    - شما شخصا ژنرال بناپارت را می شناسید ؟
    - خیر . یک مرتبه برحسب تصادف او را در اتاق انتظار وزیر جنگ دیدم و از او خوشم نیامد .
    - چرا ؟
    - نمی دانم ، کسی نمی تواند علت تمایل و یا عدم تمایل خود را نسبت به اشخاص تشریح نماید ، شما ، شما مرا به خود جلب کرده اید من به شما تمایل دارم و علت آن را هم نمی دانم .
    مجددا ساکت شدیم . درشکه در خیابان ها حرکت می کرد سنگ فرش خیابان در زیر نورچراغ میلرزید و انعکاس نور چراغها به روی سنگ ها ی مرطوب به رنگ ها ی مختلف جلوه می کرد . چشمانم می سوخت چشمانم را بستم و سرم را به عقب تکیه دادم . صدای خود را شنیدم که می گفت :
    - من به او بیش از سایر موجودات انسانی علاقه مند و معتقد بودم . بیش از مادرم .... بیش از ... خیر اختلاف فاحشی بین او و پدرم وجود دارد. فقط نمی فهمم .
    - کوچولو .... خیلی چیزها وجود دارد که نمی فهمید .
    - قرار بود در ظرف چند هفته آینده ازدواج کنیم و اکنون او بدون حتی یک کلمه با ....
    - دختر کوچولو او هرگز با تو ازدواج نمی کرد . مدت مدیدی است که با دختر متمول یک تاجر ابریشم مارسی نامزد شده .
    دست گرم و حمایت کننده او مجددا روی دستم قرار گرفت و به صحبت ادامه داد :
    - حتی از این موضوع هم بی اطلاع بودید ؟ امروز بعد از ظهر مادام تالیین موضوع نامزدی او را در مارسی برایم گفت . این ژنرال کوتاه قد و کوچک برای ازدواج با معشوقه ی حقیر باراس جهیز سنگین نامزدش را قربانی کرده برادر بناپارت نیز با خواهر نامزد او در مارسی ازدواج نموده ولی فعلا یک کنتس ورشکسته با مناسبات و روابط حسنه و مفید در پاریس برای بناپارت بیش از جهیز یک دختر متمول موثر می باشد . حالا دخترکوچکم فهمیدی که او هرگز با تو ازدواج نمی کرد .
    صدایش ملایم و آرام و نوازش کننده بود . منظورش را درک نکردم و پیشانیم را با دست چپ فشار دادم تا بتوانم واضح تر و روشن تر فکر کنم . دست راستم در دست درشت و بزرگ او قرار داشت حس کردم حرارتی بدنم را فرا می گیرد . سوال کردم :
    - در چه خصوص صحبت می کنید ؟
    - دخترک عزیزم معذرت می خواهم که مایه ی ناراحتی شما شدم می دانم حقیقت تلخ است می دانم رو به رو شدن با حقایق چقدر مشکل است چون شما نگران و مضطرب هستید به همین علت آنچه را که مادام تالیین گفته بود برای شما تکرار نمودم . بناپارت اول با دختر متمولی سر و کار داشت و نامزد او بود اکنون کنتسی که روابط موثر با یکی از رهبران مملکت دارد و معشوقه و همخوابه ی او است و همچنین سابقا با دو نفر از فرماندهان عالی ارتش سروسری داشته در سر راه او قرار گرفته است . ولی شما دخترک عزیز نه رابطه موثر با کسی دارید و نه جهیز قابل توجه طبیعی است که ناپلئون به شما اهمیت نمی دهد .
    - از کجا فهمیدید که من جهیز و همچنین با کسی روابط موثر ندارم ؟
    - هرکس شما را ببیند فورا متوجه خواهد شد شما فقط یک دختر کوچک ، یک دخترک کوچک بسیار خوب هستید . شما نمی دانید خانم های متشخص چگونه زندگی می کنند شما نمی دانید زندگی اجتماعی درسالن های مجلل پذیرایی چگونه هدایت می شود . شما ظاهرا پول هم ندارید زیرا اگر پول داشتید اسکناسی در مشت آن دربان می گذاشتید و او شما را به منزل مادام تالیین راه می داد . شما یک موجود کوچک سالم و عفیف هستید و .....
    در یک لحظه ساکت شد و سپس با تندی و عجله گفت :
    - و .... من میل دارم با شما ازدواج کنم .
    - بگذارید بروم . مسخره ام نکنید .
    به طرف جلو خم شدم و به شیشه ی پشت راننده کالسکه کوبیدم .
    - درشکه چی ، فورا توقف کنید .
    درشکه ایستاد ولی ژنرال مجددا فرمان داد :
    - فورا حرکت نمایید .
    درشکه در سکوت شب به راه افتاد صدای او از گوشه تاریک درشکه به گوش می رسید .
    - شاید متوجه منظورم نشده اید باید مرا ببخشید ولی من تاکنون فرصت مناسبی که با دختر جوانی مانند شما ملاقات کنم نداشته ام حقیقت را می گویم بسیار مایلم با شما ازدواج کنم .
    - در اتاق پذیرایی مادام تالیین گروهی از زنان متشخص که شایسته و مناسب ژنرال ها هستند موج می زنند من شایستگی همسری ژنرال ها را ندارم .
    - گمان می کنید که من با یکی از آن زنان هرزه ازدواج می کنم ؟ اگر چنین تند و زننده صحبت می کنم معذرت می خواهم منظورم همان زنان متشخص و متعین سالنهای پذیرایی ترز تالیین است .
    آن قدرخسته بودم که نمی توانستم جواب بدهم و یا حتی فکر کنم . نمی دانستم این برنادوت ، این مرد عظیم و بلند قد از جانم چه می خواهد . به هر حال زندگیم تباه و پایمال شده بود . در زیر پالتو بزرگ و سنگین او سرمای شدیدی در خود حس می کردم و کفش های ابریشمی مرطوبم مثل قطعه سربی پایم را فشار می داد .
    - مادموازل اگر انقلاب کبیر فرانسه رخ نمی داد من ژنرال و حتی افسر نبودم . شما خیلی جوان هستید ولی شاید بدانید قبل از انقلاب هیچ فردی از خانواده متوسط به درجه سروانی هم ارتقا نمی یافت . پدرم که در یک خانواده ی صنعتگر و پیشه وری به دنیا آمده بود در دفتر وکیل دعاوی نویسنده بود . دختر خانم ما مردم ساده ای هستیم من به اتکا ی خود با سعی و کوشش خود ترقی کرده ام . وقتی پانزده ساله بودم وارد ارتش شدم و چند سال گروهبان بودم و کم کم .... حالا ژنرال و فرماند ه یک لشکر هستم . مادموازل .... ولی شاید من برای شما خیلی پیر و بزرگ باشم .
    به خاطرم رسید که روزی ناپلئون به من گفت :" هر اتفاقی رخ دهد .... باز هم مرا دوست خواهی داشت و به من معتقد خواهی بود ؟." یک زن متشخص با پشت چشم بلند و آرایش شده ... البته ناپلئون عزیز من منظور و مقصود تو را درک می کنم ولی رفتار تو خورد کننده و درهم شکننده است .
    ژنرال به صحبت خود ادامه داد :
    - مادموازل باید سوال مهمی از شما نمایم .
    - ببخشید صدای شما را نشنیدم چه پرسیدید ژنرال برنادوت ؟
    - آیا من برای شما پیر و مسن هستم ؟
    - نمی دانم شما چند ساله هستید ؟ و سن و سال مهم نیست .
    - البته مهم است و خیلی مهم است شاید حقیقتا من در مقابل شما پیرمردی باشم . سی و یک ساله هستم .
    - به زودی شانزده ساله خواهم شد . خیلی خسته هستم میل دارم به منزلم برگردم .
    - بله البته معذرت می خواهم من راستی بسیار بی ملاحظه و بی پروا هستم منزل شما کجا است ؟
    آدرس منزل را به او گفتم و او هم به درشکه چی دستور داد و سپس گفت :
    - آیا من طرف توجه شما هستم ؟ ده روز دیگر باید به جبهه مراجعت نمایم . شاید در ظرف این ده روز شما بتوانید جوابی به من بدهید .
    آهسته صحبت می کرد ولی با سرعت به صحبت خود ادامه داد :
    - نام من ژان باتیست . ژان باتیست برنادوت است . در مدت چند سال قسمتی از حقوقم را ذخیره کرده ام و می توانم خانه ی کوچکی برای شما و کودک بخرم .
    بدون توجه و اهمیت پرسیدم :
    - کدام کودک ؟
    با آهنگ مصمم و پر نفوذی گفت :
    - طبعا برای طفل خودمان .
    سپس دستش را برای گرفتن دست من پیش آورد ولی من دستم را عقب کشیدم و او به صحبت ادامه داد :
    - مادموازل آن قدر میل دارم که زن و فرزندی داشته باشم که حدی بر آن متصور نیست . سالیان دراز در این آرزو بوده ام .
    دیگر صبر و حوصله ام تمام شده و گفتم :
    - گوش کنید شما اصولا مرا نمی شناسید نمی دانید کی و چکاره هستم.
    با کلمات شمرده و مطمئن جواب داد :
    - البته شما را می شناسم خیلی خوب می شناسم گمان می کنم شما را خیلی بیشتر و بهتر از فامیلتان می شناسم . من آن قدر وقت و فرصت ندارم که درباره ی همسرم بیاندیشم من تقریبا همیشه در جبهه جنگ هستم و وقت و فرصت ندارم که به ملاقات فامیل شما بیایم با شما قدم بزنم و معاشرت کنم و سپس پیشنهاد ازدواج بنمایم . من باید زود و فورا تصمیم بگیرم و تصمیم خود را گرفته ام .
    تصمیم او قطعی بود می خواست مرخصی بگیرد تا ازدواج نماید خانه ای بخرد و فرزندی داشته باشد . آهسته گفتم :
    - ژنرال برنادوت در زندگی هر زنی فقط یک عشق بزرگ وجود دارد .
    با عجله پرسید :
    - از کجا فهمیدید ؟
    - چطور ؟ ازکجا فهمیدم ؟ این اصل مهم را در تمام داستانها نوشته اند و باید صحیح باشد .
    در همین موقع درشکه ایستاد و ما به منزل کلاپن در کوچه ی باک رسیده بودیم . ژنرال درب کالسکه را باز کرد و مرا در پیاده شدن کمک نمود . چراغی بالای درب ورودی خانه آویزان بود . کشیده و راست همان گونه که در خانه ی مادام تالیین ایستاده بودم ایستادم روی پنجه بلند شدم تا بتوانم صورت او را ببینم . دندان های سفید و زیبا و بینی درشتی داشت . کلید را که مادام کلاپن به من داده به ژنرال برنادوت دادم . او قفل درب را باز کرد و در حالی که به منزل اشاره می نمود گفت :
    - شما در خانه ی بسیار زیبایی زندگی می کنید .
    - اوه .... ما در قسمت عقبی این منزل زندگی می نماییم . شب بخیر خیلی از شما ممنونم .برای همه چیز از لطف شما تشکر می کنم .
    ولی او در جای خود ثابت ایستاده و حرکتی نکرد. گفتم :
    - زود تر به درشکه بروید . کاملا خیس خواهید شد .
    سپس چیزی به خاطرم گذشت و لبخندی زده و او را مطمئن ساخته و گفتم :
    - نگران نباشید بیرون نخواهم رفت .
    -حالا که دختر خوبی شدید شب بخیر چه موقع برای جواب نزد شما بیایم ؟
    سرخود را حرکت داده و گفتم :
    - در زندگی هر زنی فقط یک ....
    ولی او دست خود را به علامت مخالفت بلند کرد ولی من در جواب ادامه دادم :
    - ژنرال این ازدواج منطقی نیست راستی صحیح نیست نه از این نظرکه من برای شما خیلی جوان هستم به خودتان نگاه کنید ، من برای شما خیلی کوچک و کوتاه هستم .
    با این جمله فورا درب را پشت سرم بستم . وقتی وارد آشپزخانه کلاپن شدم خسته نبودم بلکه ضعف و ناتوانی شدیدی در خود حس می کردم . دیگر نمی توانم بخوابم خواب از چشمانم فرار کرده . در پشت میز آشپزخانه نشسته و مشغول نوشتن هستم . دو روز دیگر این ژنرال سراغ من خواهد آمد ولی قطعا مرا نخواهد دید زیرا نمی دانم دو روز دیگر کجا هستم .

    *********************

    پایان فصل هفتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 9 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/