فصل دوم
بیست و چهار ساعت بعد ، من مایه ی ننگ و رسوایی فامیل هستم .
********************************
پس از ننگ و رسوایی فامیل اتفاقات زیادی رخ داده . نمی دانم چگونه همه را شرح بدهم .قبل از هرچیز اتیین آزاد شده است وهم اکنون درطبقه ی پایین در اتاق غذا خوری با مادرم ژولی وسوزان نشسته وچنان غذا میخورد که گویی ماه هاست رنگ غذا را ندیده است .درصورتی که بیش از سه روز زندانی نبوده .
ثانیا با مرد جوانی که دارای صورت قابل توجه ونام بسیار مشکل وغیر قابل تلفظی است ملاقات کردم .نام یوناپارت یا بوناپارت چیزی از این اسامی است .
ثالثا:آن پایین همه ازمن عصبانی هستند .مرا مایه ی ننگ فامیل خطاب کرده وبا تغیر مرا به اتاق خوابم فرستادند . آنها مراجعت اتیین را جشن گرفته اند وباوجود اینکه مراجعه وملاقات آلبیت را اصولا با پیشنهاد من بوده همه مرا سرزنش وملامت میکنند وهیچکس نیست که بتوانم با او درباره ی همشهری بوناپارت صحبت کنم .اسم بسیار مشکلی است هرگز نمیتوانم به خاطر بیاورم.راستی کسی نیست که من بتوانم درمورد این مرد جوان با اوگفتوگو کنم ولی پدرخوب وعزیز من می دانست چقدربه انسان سخت می گذرد اگرمنظوراورانفهمند وباید تعبیرکنند.به همین علت این دفتر خاطرات را به من داد.
امروزرابااوقات تلخی ودعواومرافعه شروع کرده ام .غرغرواوقات تلخی به دنبال یکدیگر به سراغم آمده اند .اولا ژولی گفت مادرم دستورداده است آن پیراهن بلند خاکستری نکبت را بپوشم والبته باید آن یقه سه گوشه ابریشمی را هم با آن بند درازوتنگش به گردنم ببندم .اما بدتر از همه ژولی گفت :
-تصورمیکنی به تو اجازه می دهیم که با لباس کوتاه مثل یک دختر بندری به یک اداره ی دولتی بروی؟ فکرمیکنی میگذاریم بدون یقه ازاینجا خارج شوی ؟!
به محض اینکه ژولی ازاتاق خارج شد جعبه ی کوچک سرخاب اورا برداشتم.درروزچهاردهمین سال تولدم یک قوطی سرخاب به من داده اند ولی رنگ آن آنقدر روشن وبچگانه است که راستی ازآن متنفرم .سرخاب "آلوبالویی"ژولی بیشتر به صورت من برازنده است .بادقت کمی سرخاب به صورتم مالیدم وفکرکردم برای خانم هایی که درورسای بوده اند چقدر مشکل بوده است که سیزده نوع سرخاب وکرمهای مختلف را یکی روی دیگری به صورت خود بمالند تا اثر حقیقی وواقعی آرایش را به دست آورند .من این موضوع را درروزنامه درمقاله ای که درباره ی "بیوه ی کاپت "ملکه ی ما که با گیوتین اعدام شد نوشته بودند خواندم .ژولی وارد اطاق شد وبا خشم وغضب گفت:
-سرخاب من !چند مرتبه بایدبه توبگویم که ازوسایل من بدون اجازه ی قبلی نباید استفاده کنی ؟
با عجله ی تمام صورتم را پودرزده وموهای ابروومژه ام را با انگشتان مرطوبم صاف کردم .وقتی که ابرو ومژه ام را مرتب میکنم خیلی قشنگتر به نظرمیرسد .ژولی درگوشه ی تختخواب نشست وبانظر تنقید به من نگاه میکرد.شروع به باز کردن فرهای کاغذی سرم کردم اما تقریبا تمام کاغذ ها درموهایم گیرکرده بودند .این سرلعنتی من دارای موهای مجعدی است وبسیار مشکل است که این موها ی سخت را به صورت حلقه ها ی یکنواختی که روی شانه آویزان میشوند درآورد.
صدای مادرم ازخارج شنیده شد :
-هنوز این بچه حاضر نشده ؟اگرسوزان واوژنی باید در ساعت دو درشهرداری حاضر شوند ، حالا باید غذا بخوریم.
سعی کردم زود تر حاضر شوم ولی عجله ی من کاررا خرابتر کرد .نمیتوانستم موهایم را مرتب کنم .
ژولی میتوانی به من کمک کنی؟
ژولی درظرف پنج دقیقه موهای مرا مرتب کرد.آهسته گفتم :
- دریکی از روزنامه ها عکس مارکیز دوفونتانی را دیدم .اوموهای خود را کوتاه کرده ودارای حلقه ها ی کوچکی است واین حلقه ها را با شانه روی پیشانی خود آرایش میکند .موی کوتاه به صورت من خوب می آید .
- برای آنکه به همه بفهماند که درست وبه موقع ازتیغه ی برنده ی گیوتین نجات یافته موهای خود را آنطور آرایش می کند اما ازوقتی که اززندان رها شده موی خود را کوتاه نکرده .وقتی که نماینده تالیین Tallienدرزندان اورا دیده قطعا دارای موهای بلندی بوده.
سپس ژولی مثل خاله ی مسن بدون شوهر گفت :
- اوژنی باید به تو نصیحت کنم که مقالاتی را که درباره ی فونتانتی می نویسند نخوانی .
- ژولی لازم نیست توبرای من بزرگتری کنی .من دیگر بچه نیستم وخوب میدانم که چرا تالیین ، فونتانتی زیبا را اززندان نجات داد وبعد از آن چه شده به علاوه ...
- راستی تو دختر بدی هستی اوژنی ، کی همه ی اینها را به تو گفته ؟ماری درآشپزخانه ؟
مادرم مجددا با تشددفریاد کرد :
- ژولی این بچه کجاست؟
چنین وانمود کردم که مشغول بستن یقه ام می باشم و چها ردستمال در پیش سینه ی لباسم فرو کردم
ژولی گفت :
فورا آن دستمال هارا بیرون بیاور تو نمی توانی با این قیافه ازمنزل خارج شوی .
گفته های اورانشنیده گرفته وبا بی صبری کشوهای میزرایکی یکی برای پیدا کردن روبان انقلابی که درآن روزها بعضی از زنان آنرابه کارمیبردند بیرون کشیدم وطبعا آنرا درآخرین کشو یافته وآنرا به خودم سنجاق کردم .سپس با عجله باژولی به اتاق غذاخوری دویدم .
مادرم وسوزان مشغول خوردن بودند .سوزان هم روبان سه رنگ انقلابی خود را نصب کرده بود .درشروع انقلا ب همه این روبان را مورد استفاده قرار میدادند
ولی این روزها ژاکوبین ها و یا اشخاصی که به ملاقات مقامات رسمی دولتی میروند به خود نصب میکنند .طبعا هنگام اغتشاش مثلا سال گذشته که ژیزوندیست ها را شکنجه می کردند وتوقیف دسته جمعی اجرا مینمودند کسی جرات نداشت بدون علامت سه رنگ آبی وسفید و قرمز جمهوری از منزل خارج شود.
اول من این "روزت "ها را که رنگ های ملی فرانسه را نشان می دهند را دوست داشتم ولی حالا ازآن خوشم نمی آید زیرا نشانه ی معتقدات وفداکاری های سایرین را به لباس یایقه ی کت نصب کردن را یکنوع پستی می دانم .
پس از صرف غذا مادرم تنگ بلوری خوش تراش شراب پورت داین را برداشت .دیروز فقط سوزان یک گیلاس ازاین شراب آشامید ولی امروز مادرم دو گیلاس پرکرد یکی را به سوزان ودیگری را به من داد وگفت :
- کم کم بخور این شراب قوی است .
یک جرعه ی بزرگ نوشیدم .شیرین ودرعین حال گزنده بود .دریک لحظه تمام بدنم را مرتعش کرد وهمچنین خوشی وشادی سراپایم را فرا گرفت و به روی ژولی لبخند زدم ولی اشک درچشمان اودیدم .ژولی معمولا بازوی خود را دور شانه ام حلقه می کند وصورتش را به صورتم می چسباند .ژولی آهسته گفت :
- اوژنی مراقب خودت باش .
این شراب مرا زنده وشاداب کرده بود برای خوشمزگی دماغم را برگونه ی ژولی مالیده و گفتم :
- شاید تو از این متوحشی که مبادا نماینده آلبیت مرا اغوا کند وقر بزند.
ژولی کاملا ناراحت شده و جواب داد:
- تو هرگزنمی توانی مودب ومتین باشی؟رفتن به شهرداری درحالی که اتیین تحت تعقیب است شوخی وبچگانه نیست.
ژولی ناگهان ساکت شد.آخرین جرعه ی شراب را آشامیده وگفتم :
- می دانم ژولی .می دانم منظورتو چیست .معمولا بستگان نزدیک توقیف شده گان نیزدستگیر شده اند . طبعا من وسوزان درخطرهستیم توومادرهم درخطرهستید ولی چون شما به شهرداری نمیروید به همین جهت ممکن است کسی متوجه شما نشود.
ژولی درحالی که لبانش می لرزید وخود را کاملا حفظ کرده بود جواب داد :
- کاش من می توانستم با سوزان بروم ولی فکر میکنم اگرحادثه ای برای شما رخ دهد مادربه من احتیاج خواهد داشت .
- اتفاقی رخ نمی دهد ولی اگر مارا توقیف کردند من اطمینان دارم که تو مراقب مادرهستی وسعی خواهی کرد مرا نجات دهی .ما دونفرباید همیشه مراقب هم بوده وازیکدیگرجدا نشویم این طورنیست ژولی؟
سوزان دربین راه تامرکزشهر صحبتی نکرد . تند و سریع راه می رفتیم وقتی که ازمقابل مغازه های خیاطی و مد درخیابان کانبیزمی گذشتیم سوزان حتی سرخود را به راست یاچپ برنگردانید .وقتی که به میدان شهرداری رسیدیم اوناگهان بازوی مراچسبید .من سعی کردم گیوتین رانبینم ولی هنوزبوی خون خشک شده وخاک اره درفضا منتشربود .همشهری رناردراکه سالیان درازکلاه های مارامی دوخت دیدم ظاهرا اومطلع شده بود که یکی ازافراد فامیل کلاری را توقیف کرده اند.
جمعیت زیادی درمقابل درورودی شهرداری دیده می شد .هنگامی که سعی کردیم با فشارراه خود را به سمت شهرداری باز کنیم یک نفر بازوی سوزان را چسبید .بیچاره سوزان ازترس لرزید ورنگ اوسفید شد.
- همشهری چه میخواهید ؟
من باعجله وبا صدای بلند گفتم :
- میل داریم با نماینده آلبیت ملاقات کنیم .
آن شخص که گمان میکنم دربان بود بازوی سوزان را رها کرده وجواب داد :
- دست راست دردوم.
ازدالان کوتاه نیمه تاریکی گذشته وبه درورودی رسیده ودررابازکردیم وازهمهمه وصداهای درهم و محیط خفه وناراحت کننده ی مقابل خود وحشت کردیم .
دراولین وحله نمی دانستیم چه باید کرد . اشخاص زیادی دراتاق کوچک انتظار که به زحمت میشد درآن حرکت کرد نشسته و یا ایستاده بودند .درانتهای دیگر اتاق دردیگری که درمقابل آن مرد جوانی با لباس کلوپ ژاکوبین ها به حال خبردار ایستاده بود جلب نظر می کرد.کت ابریشمی یقه بلندی باسردست ابریشمی بسیارظریفی دربر و کلاه بزرگ سه گوش باروبان سفید برسرداشت وعصایی زیربازوی خود گذارده بود .تصورکردم این شخص یکی ازمنشی های آلبیت است .بازوی سوزان را گرفته وسعی می کردم اورا به طرف آن مرد بکشانم .دست سوزان می لرزید مانند یخ سرد وبی روح بود ولی من قطرات عرق را روی پیشانی خود حس کرده ودستمالهایی که درسینه ام جای داده بودم ناراحتم می کردند زیرا ازشدت گرما تقریبا ازعرق خیس شده بودند .وقتی که به آن مرد نزدیک شدیم سوزان آهسته زمزمه کرد :
- می خواهیم با آقای آلبیت ملاقات نماییم .
مرد باصدای خشنی گفت :
- چه ؟
سوزان با لکنت گفت :
- می خواهیم آقای آلبیت را ببینیم .
- همه دراین اتاق می خواهند آقای آلبیت را ملاقات کنند آیا نام خودتان را به اطلاع ایشان رسانده اید؟
سوزان سرخود را به علامت منفی حرکت داد . من سؤال کردم :
-چطور باید به اطلاع ایشان برسانیم ؟
- نام خود وعلت ملاقات را روی یادداشت بنویسید اشخاصی که نمی توانند من برای آنها می نویسم البته این کار خرج دارد.
مرد با دقت سراپا ولباس ما را براندازمی کرد .سوزان جواب داد:
- ما خودمان می توانیم بنویسیم .
- همشهری آنجا نزدیک پنجره کاغذ ودوات وقلم خواهید یافت .
شاید این جوان ژاکوبین ملک دربان دروازه های بهشت بوده است . با عجله به سمت پنجره رفتیم .سوزان ورقه ای پرکرد.نام؟همشهری سوزان کلاری وبرناردین اوژنی دزیره کلاری Desirei Clary Bernardin Eugeni منظورملاقات ؟باحیرت ونگرانی گفتم :
- حقیقت را بنویس .
- به هرحال قبل از ملاقات ازما تحقیقاتی خواهند کرد.
با تندی وسرعت گفتم :
- در آینده کارها آنقدرساده و آسان نیست .
سوزان درحالی که ناله می کردگفت :
- ساده ! البته که ساده نیست .
منظورملاقات ؟مربوط به بازداشت همشهری اتیین کلاری .
سپس ازمیان ازدحام جمعیت به آن جوان دربان نزدیک شدیم .وی با بی اعتنایی نگاهی به ورقه انداخت وزیرلب غرزدو گفت :
منتظرباشید .
سپس دررابازکرده ودرپشت آن ازنظر ناپدید گردید.تصورکردم برای ابد وهمیشه ازنظرمخفی شده است ولی پس ازمدتی مراجعت کردوگفت :
- ممکن است دراینجا منتظر باشید؟همشهری آلبیت شماراملاقات خواهد کرد.شما رابه نام صدا خواهند کرد.
کمی پس از آن مجددا دربازشد و شخصی به دربان چیزی گفت.سپس دربان فریاد زد:
- همشهری ژوزف پتی .
پیرمردی رادیدم که بادختر جوانی ازروی نیمکتی که درکناردیواربود برخاست .باعجله سوزان را به طرف نیمکت راندم .
- بهتر است بنشینیم ساعتها طول خواهد کشید تا نوبت ما برسد .
وضعیت ما بهترشده بود .روی نیمکت چوبی نشسته به دیوارتکیه داده و چشمان خود رابستم .برای رفع خستگی مچ پایمان را حرکت می دادیم . پس از لحظه ای به اطراف نگریستم .بلافاصله متوجه کفشهای سیمون پیرشدم .پسر اوسیمون جوان ازخاطرم گذشت که چگونه هجده ماه قبل با پای شل خود لنگان لنگان به همراه مرکب داوطلبان حرکت می کرد.
درآن موقع هجده ماه قبل این صحنه رادیده وتا عمردارم این منظره را فراموش نمی کنم .مملکت ازهمه طرف مورد تهاجم دشمنان واقع شده بود .کشورهای دیگر نمی توانستند اعلام جمهوری مارا تحمل نمایند . گفته می شد که ارتش ما قادرنخواهد بود مدت زیادی درمقابل برتری دشمنان مامقاومت کند .اما یکروزصبح براثرصدای سرودی که زیرپنجره ی اتاقم به گوش میرسید ازخواب بیدارشدم .ازتختخواب بیروم پریده وبه طرف بالکن اتاقم دویدم . داوطلبان جنگ را که درخیابان رژه می رفتند دیدم سه عرابه توپ را ازاستحکامات شهر آورده بودند وبا خود میکشیدند زیرا نمی خواستند دست خالی درمقابل وزیر جنگ درپاریس ظاهر شوند.
بیشتر آنها را می شناختم .نوه های دوا فروش محله وخدا!سیمون لنگ پسرکفاش محله که سعی می کرد هم آهنگ و مانند دیگران قدم بردارد.لئون . لئون شاگرد مغازه ی پدرم با آنها بود .او حتی اجازه هم نگرفته وفقط به داوطلبان پیوسته وبرای حفظ مرزهای وطن عزیزبه جبهه می رفت .پشت سراوجوانان برجسته سیاه چشم وسیاه مو را دیدم .اینها پسران رئیس بانک مارسی بودند . اعلامیه حقوق بشرهمان آزادی وتساوی اجتماعی را که به سایرین داده بود به اینها نیزتقدیم داشته است . آنها بهترین لباسهای خودرا دربرکرده وبرای نجات فرانسه به جنگ می رفتند .باصدای بلند فریاد کردم :
- به امید دیدارلوی Levi .
هرسه جوان باهم سرخود را به طرف من برگردانیده ودست خودرا حرکت دادند .پشت سر آنها پسران قصاب محله درحرکت بودند پس از آنها کارگران اسکله مارسی که لباس آبی راه راه به تن داشتند درحرکت بودند .پشت سرهم حرکت می کردند وهمه باهم می خواندند"برویم فرزندان وطن" این سرود درظرف یک شب درمارسی شهرت ابدی خود را کسب کرد .من نیزباآنها هم آهنگ شدم . ناگهان ژولی را درکنار خود یافتم .باهم گلهای سرخ را ازدرختی که درکنار پنجره ی اتاقمان بود چیده وبه طرف داوطلبان پرتاب می کردیم .
"روزفتح فرارسیده " غرش این آهنگ فضا را مرتعش کرد. اشک روی گونه های ما جاری بود . درزیر پنجره ، فرانشون خیاط شهر ، گل سرخ ها را ازهوا گرفته به طرف ما نگاه کرد و خندید .ژولی دستهای خود را به طرف او حرکت داد و با تهییج فریا د کرد "همشهریان اسلحه بردارید اسلحه بردارید"
آنها هنوز درلباس تاریک وبا شلوار آبی پوطین چرمی وکفشهای چوبی خود همشهریان عادی ومعمولی بودند.
درپاریس فقط به عده ی معدودی لباس اونیفورم داده بودند.زیرا لباس کافی برای همه موجود نبود ولی همین داوطلبان با اونیفورم و یا بدون آن دشمن را درهم شکسته ودر نبردهای والمی و اتینی فاتح شده بودند.اکنون سرودی که سیمون ، لئون ، فرانشون ولوی می خواندند وبه طرف پاریس حرکت می کردند درسرتاسر فرانسه مشهور شده .همه این سرود را می خوانند ."مارسیز" از این جهت مارسیز نامیده شده که به وسیله ی مردان شهرما به تمام نقاط فرانسه انتقال داده شده .
درحالی که به آن مناظر می اندیشیدم سیمون پیر راه خود را از بین ازدحام جمعیت به طرف ما باز کرده وبا ما نزدیک شد .با اشتیاق توام با نگرانی با ما دست داد و به این وسیله می خواست علاقه ی خود را به ما ثابت کند.سپس با عجله درباره ی چرم ونیم تخت که این روزها بدست آوردن ان بسیار مشکل است صحبت کرد وآنگاه درمورد تخفیف مالیات که دراین باره وهمچنین درخصوص پسرش که تاکنون خبری از او نداشت و می خواست با آلبیت بحث نماید گفتگوکرد در این موقع نام او را صدا کردند .او ازمن جداشده وبه طرف اتاق آلبیت رفت.
ساعتها منتظرشدیم چند مرتبه چشمانم را بسته به سوزان تکیه دادم . هردفعه که چشمم را باز میکردم نور آفتاب با زاویه تندتر و رنگ قرمزتر ازخلال پنجره چشمم را می آزرد . حالا دیگر بیش از چند نفر دراتاق انتظار نیستند به نظرم آقای آلبیت با ملاقات کننده گان کمتر صحبت میکند زیرا دربان تندتر نام ملاقات کننده گان را صدا می کند ولی هنوز خیلی ها که قبل ازما آمده بودند اینجا هستند . به سوزان گقتم :
- باید برای ژولی شوهری پیدا کنم . درداستانهایی که اومی خواند معمولا دختران وستارگان این داستانها درسن هیجده سالگی عاشق شده اند ، راستی سوزان کجا اتیین را ملاقات کردی ؟
سوزان درحالی که به در دفتر نگاه می کرد گفت :
- ناراحتم نکن می خواهم افکارم کاملا متوجه صحبتم با آلبیت باشد.
- اگرروزی قرار شود که من اشخاص را برای ملاقات بپذیرم هرگز آنها را منتظر نخواهم گذارد وبلافاصه آنها را خواهم پذیرفت .و وقت معینی برای هریک تعیین می نمایم و یکی را پس از دیگری می پذیرم .
- چقدرمزخرف می گویی اوژنی .مگر ممکن است روزی تو اشخاصی را بپذیری ؟
ساکت شدم .خواب بیشتر برمن غلبه کرده بود. شراب پورت داین معمولا اشخاص را با نشاط و پس از مدتی خواب آلود وبالاخره خسته وکسل می کند .ولی محققا روحیه ی انسان را تقویت نمی کند .سوزان آهسته گفت :
- خمیازه نکش اوژنی این عمل بی ادبی است .
درحالی که چشمانم ازخواب وخستگی بسته میشد جواب دادم :
- اوه ولی ما ، در جمهوری آزاد زندگی می کنیم.
**
سپس با وحشت ازخواب پریدم زیرا دربان نام دیگری را صداکرده بود .سوزان دست سرد و یخ کرده ی خود را روی دست من گذاشت .
- هنوزنوبت ما نرسیده .
بالاخره واقعا خوابیدم . آنچنان به خواب عمیقی فرورفتم که گویی درتختخواب نرم خود خوابیده ام . ناگهان به علت نورزننده ای ناراحت شدم . چشمانم را بازنکردم و تصورمی کنم گفتم :
- ژولی بگذار بخوابم خسته هستم .
صدایی درجوابم گفت :
- همشهری بیدارشو .
ولی من توجه نکرم . بالاخره یک نفر شانه ی مرا تکان داد .
- همشهری بیدارشو . اینجا جای خواب شما نیست .
- بروراحتم بگذار .
ناگاه کاملا بیدارشدم . چشمانم را بازکردم . متوحش بودم . دست آن مرد غریبه را به شدت ازروی شانه ام عقب زدم نمی دانستم کجا هستم . دراتاق تاریکی بودم ومردی با چراغ دستی روی من خم شده بود . خدایا کجا هستم . آن مرد ناشناس با صدای نرم و خوشایند ولی با تلفظ غیر عادی گفت :
- نترسید همشهری .
شاید خواب وحشتناکی می دیدم . سعی کردم که افکارم را متمرکزکنم .فکرمیکردم کجا هستم و این مرد کیست . مرد ناشناس چراغ دستی را ازجلوی صورتم عقب برد حالا می توانستم شکل واقعی اورا به طوروضوح ببینم . این مرد ناشناس واقعا جوان زیبایی بود . موها وچشمان اوسیاه وصورت قشنگی داشت ولبخند شیرینی درلبان او دیده می شد . لباس تیره رنگی دربرداشت وکت سیاهی روی آن پوشیده بود . مرد ناشناس درنهایت ادب گفت :
- متاسفم اگر شمارا ناراحت کردم . باید به منزلم مراجعت نمایم و می خواهم اتاق دفتر آقای آلبیت را ببندم .
- دفتر ؟من چطوربه این اتاق دفتر وارد شدم .
سرم به شدت درد می کرد و زانوهایم مانند سرب سنگین و ناراحت بود با عجله پرسیدم :
- کدام دفتر ؟شما که هستید؟
- دفتر نماینده آلبیت ونام من درصورتی که موردتوجه شما باشد همشهری ژوزف بوناپارت Joseph buonaparte است من منشی کمیته ی امنیت اجتماعی پاریس و معاون و منشی آقای آلبیت دراین مسافرت او به مارسی آمده ام و ساعت کارما مدتی قبل تمام شده ومن باید درها را قفل کنم و حضور اشخاص درهنگام شب درشهرداری علیه قانون و مقررات است و من باید ازهمشهری استدعا کنم که بیدارشده و تشریف ببرند .
شهرداری ... آلبیت ... حالا می فهمم کجا و چرا اینجا هستم . اما سوزان . سوزان کجاست ؟ من گم شده ام ؟ ازآن مرد ناشناس که رفتار دوستانه ای داشت پرسیدم :
- سوزان کجاست ؟
دراین موقع تبسم او به خنده تبدیل شده و جواب داد:
- افتخارشناسایی سوزان را نداشته ام فقط می توانم بگویم که آخرین نفر ملاقات کننده گان دو ساعت قبل از اینجا رفته اند و تنها من در اینجا هستم و حالا می خواهم به منزلم بروم .
با اصرار گفتم :
- ولی من باید منتظر سوزان باشم .ببخشید همشهری بو..بو..بو..
جوان درحالی که مرا با ملایمت به طرف درخروجی می برد گفت :
- بوناپارت
- ولی همشهری بوناپارت باید مرا ببخشید من اینجا هستم و اینجا خواهم بود تا سوزان مراجعت نماید .درغیراین صورت اگرتنها به منزل مراجعت کنم و اعتراف نمایم که سوزان را در شهرداری گم کرده ام دچار سرزنش وملامت ومرافعه ی شدیدی خواهم شد . شما کاملا متوجه این موضوع هستید این طورنیست ؟
جوان درحالی که آه می کشید چراغ دستی را روی زمین گذارد و روی نیمکت کناری من نشست و گفت :
-شما خیلی پافشاری می کنید نام فامیل این سوزان چیست ؟چرا به ملاقات آقای آلبیت آمده بود ؟
نام او سوزان کلاری است .همسر برادرم اتیین است . اتیین توقیف شده بود .من و سوزان برای اختلاص او به دیدن آقای آلبیت آمدیم .
- قدری تامل کنید
جوان برخاست چراغ را برداشت و به طرف دری که دربان آنجا ایستاده بود رفت .به دنبالش رفتم . اوروی میزبزرگی خم شده بود و در بین انبوهی از پرونده ها و مراسلات چیزی را جستجو می کرد .
- اگر آقای آلبیت زن برادر شما را ملاقات کرده باشد باید پرونده ی او اینجا باشد . آقای آلبیت همیشه قبل از ملاقات با منسوبین بازداشت شده گان پرونده ی آنها را می خواهد و مطالعه می کند .
نمی دانستم چه بگویم زیرلب زمزمه کردم :
-آقای آلبیت مرد درستکار و مهربانی است .
سرخود را بلند کرد و با تمسخر به من نگریست .
-بیش ازهرچیز مرد مهربانی است شاید خیلی رئوف و مهربان است و به همین دلیل همشهری روبسپیر رئیس کمیته ی امنیت اجتماعی مرا به عنوان به معاونت او منصوب کرده است .
اوه خدا! در اینجا شخصی وجود دارد که روبسپیر را که برای خدمت به جمهوری نزدیکترین دوستان خود را توقیف می نماید می شناسد . بدون تفکر گفتم :
-راستی ؟ شما آقای روبسپیررا می شناسید ؟
جوان به خوشحالی گفت :
- اوه پیدا کردم .اتیین کلاری تاجر ابریشم درمارسی صحیح است ؟
با اشتیاق سرخود را حرکت داده وگفتم :
- بله ولی به هرحال توقیف او اشتباه بوده است .
همشهری بوناپارت به طرف من برگشت
- چه چیزی اشتباه بوده است ...؟
- هرعلتی که باعث توقیف اتیین شده اشتباه بوده .
جوان قیافه ی رسمی وسردی به خود گرفته گفت :
- چرا او را توقیف کرده اند ؟
- حقیقت این است که علت توقیف او را نمی دانم ولی به شما اطمینان می دهم که توقیف او اشتباه بوده است .
سپس فکری به خاطرم رسید و به صحبت خود ادامه دادم :
- گوش کنید . شما گفتید که همشهری روبسپیررئیس کمیته ی امنیت اجتماعی را می شناسید شاید شما بتوانید به اوبفهمانید که توقیف اتیین فقط اشتباه بوده است .
قلبم ازکارایستاد .زیرا مرد جوان سرخود را با حالت رسمی و اداری حرکت داده و گفت :
-هیچ کاری درمورد این پرونده ازمن ساخته نیست کاردیگری نمی شود کرد .
باوقار و متانت پرونده را برداشت وگفت :
- آقای آلبیت تصمیم خود را درپرونده نوشته است
جوان پرونده را جلوی روی من گرفت و صفحه ی کاغذی را نشانم داد و گفت :
- خودتان بخوانید .
روی پرونده که مقابل من نگاه داشته شده بود خم شدم . جوان چراغ را بالا نگه داشت تا بتوانم آن را بخوانم . چیزی ازآن نوشته های درهم دستگیرم نشد . کاغذ و کلمات درمقابل چشمانم می رقصیدند درحالی که چشمانم پر ازاشک بود گفتم :
- بسیارمضطرب و پریشانم خواهش می کنم شما خودتان برای من بخوانید .
مرد جوان روی کاغذ خم شده و اینطور قرائت کرد
" موضوع دقیقا مورد بررسی قرارگرفت و متهم آزاد شد ."
تمام بدنم مرتعش شده و گفتم :
- یعنی این که اتیین .. یعنی .
- البته برادر شما آزاد شده است شاید چند ساعت قبل به منزل و نزد سوزان خود رفته و اکنون با سایر افراد خانواده مشغول صرف غذا است و تمام فامیل مدام از او سوال می کنند و ازحضور او کاملا خوشحال می باشند و به طور قطع شما را فراموش کرده اند ولی ... همشهری شما را چه می شود ؟
با شدت گریه می کردم اشک می ریختم و نمیتوانستم خودداری نمایم .قطرات اشک روی گونه ام جاری بود گریه می کردم و فقط نمیدانستم چرا گریه می کنم . غمگین نبودم بسیارخوشحال بودم و نمی دانستم که انسان از شدت خوشحالی هم گریه می کند . درحالی که هق هق می کردم گفتم :
- آقا آنقدرخوشحالم ....خوشحالم که حد ندارد .
ظاهرا این منظره جوان را ناراحت کرده بود زیرا پشت میز نشست و خود را سرگرم کرد . با عجله کیف کوچک دستی خود را بازکردم و هرچه گشتم دستمال پیدا نکردم . ظاهرا فراموش کرده بودم دستمال همراهم بیاورم . بلافاصله دستمالی که در پیش سینه ام داشتم به خاطرم آمد دست خود را به سینه ی پیراهن یقه بازم داخل نمودم و درهمین موقع مرد جوان سرخود را بلند کرد چشمانش از تعجب باز شد . نمی توانست باورکند :دو ..سه ..چهار دستمال کو چک از سینه ام بیرون آمد . درست مثل اینکه من شعبده باز هستم . درحالی که ازخجالت سرخ شده بودم به تصور اینکه باید جوابی داده باشم گفتم :
- اینها برای این درسینه ام جای داده ام که همه تصورکنند من دختر بزرگی هستم .نمیدانید همه درمنزل بامن مثل یک بچه رفتارمیکنند .
- خیر شما بچه نیستید خانم جوانی هستید و من حالا شما را به منزلتان خواهم برد زیرا برای یک دخترجوان پسندیده نیست که تنها دراین موقع شب در شهر عبورومرور نماید .
با لکنت و ناراحتی گفتم :
- نهایت لطف و محبت شما است ولی نمیتوانم این مرحمت را بپذیرم زیرا همان طوری که گفتید می خواهید به منزلتان بروید .
کشوی میز را بازکرد و جعبه ای ازآن بیرون آورده جلوی من
گرفت در داخل آن شیرینی لذیذی بود .سپس گفت :
- آقای آلبیت همیشه در کشو میزخود شیرینی می گذارد یکی دیگر بردارید . خوشمزه است . این طورنیست ؟این روزها فقط نماینده گان قادرند که چنین شیرینی ها ی مطبوعی را میل کنند .
آخرین جمله ی او تقریبا با لحن گزنده ای ادا شد . هنگامی که ازاطاق انتظار خارج میشدیم درعین حال که میل نداشتم پیشنهاد همراهی او را رد کنم .زیرا برای زنان جوان مناسب نیست در هنگام شب در شهر رفت و آمد نمایند به علاوه این جوان بسیارزیبا بود و میل نداشتم از لذت همراهی او محروم شوم لذا با قیافه گناهکاری گفتم :
- منزل من درانتهای دیگر شهر است و راه من با شما یکی نیست .
پس از لحظه ای گقتم :
- راستی از گریه کردن خود خجلم .
بازوی مرا فشار داد و با این حرکت میخواست مرا مطمئن سازد .
- متوجه احساسات شما هستم و میدانم چقدر ناراحت بوده اید . من هم چند برادر و خواهردارم . عاشق آنها هستم، دو نفرازخواهرانم هم سن شما هستند .
پس از آنکه خجالت و ناراحتیم برطرف شد ازاوسوال کردم :
- شما درمارسی مقیم هستید این طورنیست ؟
- تمام فامیل من به جز برادرم درمارسی زندگی می کنند .
- لهجه و تلفظ شما با ما فرق دارد .
من اهل کرسی هستم یک پناهنده ازکرسی . تمام ما تقریبا یک سال قبل به فرانسه آمدیم . من مادرم خواهران و برادرانم به فرانسه پناهنده شدیم مجبوربودیم زندگی خود را رها کرده و تقریبا لخت و برهنه زندگی خود را نجات دهیم .
گفتاراوبی شباهت به داستان نبود درحالی که ازشدت اضطراب نفس در سینه ام حبس شده بود پرسیدم :
- چرا ؟
- زیرا ما و طن پرست هستیم .
جهل و نادانی من غیرقابل تصوراست
- آیا جزیره ی کرسی متعلق به ایتالیا نیست ؟
تقریبا با خشم و غضب جواب داد :
- چگونه ممکن است شما چنین سوالی را بنمایید ؟ مدت بیست و پنج سال است که این جزیره به فرانسه تعلق دارد . ما تبعه ی فرانسه هستیم تبعه ی وطن پرست فرانسه و به همین دلیل نتوانستیم با جمعیت سیاسی کرسی که می خواست کرسی را به انگلستان واگذار کند موافقت نماییم آنگاه یک سال قبل کشتی های جنگی انگلستان ناگهان درسواحل ما ظاهرشدند شما باید این موضوع را شنیده باشید ؟
سرخود را به علامت تایید تکان دادم شاید سال گذشته این جریان را شنیده ام ولی اکنون همه چیز را فراموش کرده ام مجددا صدای او به گو شم رسید این مرتبه آهنگ صحبت او تلخ و زننده بود .
- مجبوربودیم همه ی ما با مادرم فرار کنیم .
مانند پهلوان داستانها به نظر میرسید . یک پهلوان حقیقی پهلوان پناهنده ی بی پناهان . سپس سوال کردم :
- آیا دوستانی درمارسی دارید؟
- برادرم به ما کمک میکند او توانست مقرری ناچیزی از حکومت برای مادرم دریافت کند زیرا مادرم و اطفال او به علت تهاجم انگلیسی ها فرار کرده بودند برادرم تحصیلات خود را درفرانسه به پایان رسانیده او فارغ التحصیل دانشکده افسری است برادرم ژنرال است . باتحسین و احترام گفتم :
- اوه راستی؟
انسان وقتی که می فهمد برادر یک ژنرال است باید لااقل چیزی بگوید. دیگر قادرنیستم افکارم را کنترل کنم او موضوع صحبت را تغییرداد .
- شما دختر آن تاجرابریشم مارسی کلاری هستید اینطورنیست ؟
کمی ناراحت شدم .
- شما ازکجا فهمیدید ؟
خنده ای کرد و جواب داد :
- لازم نیست تعجب کنید ممکن است به شما بگویم که چشمان قانون همه جا و همه چیز را می بیند و من چون یکی ازصاحب منصبان جمهوری هستم یکی ازآن همه چشمان قانون می باشم اما حقیقت را به شما می گویم و تایید می کنم که خود شما به من گفتید . شما گفتید که خواهر اتیین کلاری هستید و من درپرونده خواندم که پدر اتیین فرانسوا کلاری است .
با عجله و تند تند صحبت میکرد و چون لهجه ی خارجی داشت به زحمت می توانستم گفته ها ی او را دنبال کنم . ناگاه گفت :
- راستی مادموازل حق با شما بود توقیف برادرشما فقط اشتباه بوده است . دستور توقیف به نام پدرشما فرانسوا کلاری صادر شده بود .
- ولی پدرم زنده نیست .
- صحیح است . فوت پدرشما اشتباه را رفع کرد . ولی همه چیز به نام برادرشما نوشته شده بود . بازرسی بعضی مدارک قبل از انقلاب تایید میکند که برای پدرشما درخواست لقب اشرافی شده بوده است .
متعجب شده و گفتم :
- راستی ؟ ماازاین موضوع بی اطلاع بودیم و حقیقتا نمی فهمم .پدرم که هرگز طرفدار اریستو کراسی نبود چرا باید چنین درخواستی کرده باشد . (بعد از انقلاب کبیر فرانسه تمامی القاب اشرافی نظیر دوک و کنت و بارون و مارکی و... لغو اعلام شد همچنین مردم الفاظ آقا و خانم را از خطاب های روزمره ی خود حذف کردند و به جای آن تنها ازلقب همشهری استفاده می کردند و تخطی از این موضوع در نظر تمامی افراد جامعه محکوم وغیر قابل بخشش بود/تایپیست)
همشهری بوناپارت موضوع را تشریح کرد و گفت :
- باید به علت کسب شغل باشد تصور می کنم می خواسته است به عنوان بازرگان دربارسلطنتی فرانسه منصوب شود .
- بله یک مرتبه هم مخمل ابریشمی آبی برای ملکه به قصر ورسای فرستاد منظورم بیوه ی کاپت است . منسوجات ابریشمی پدرم به علت جنس عالی خود مشهوربوده است .
- درخواست او یک نوع جرم ... این موضوع اصلا با این موقع تناسب ندارد . به هرحال دستور توقیف او صادرشد وقتی که ضابطین ما برای دستگیری او رفتند فقط تاجر ابریشم اتیین کلاری را یافتند و او را بازداشت کردند .
- مطمئن هستم که اتیین از آن درخواست بی اطلاع است .
- تصورمی کنم همسر برادر شما سوزان آقای آلبیت را درمورد بیگناهی شوهرش متقاعد ساخت و به همین علت برادر شما آزاد شد. باید زن برادر شما با عجله به طرف زندان رفته باشد تا شوهرش را زودتر دریابد . به هرحال حوادثی که رخداده مهم نیست چیز دیگری مورد توجه من است .
بوناپارت با نرمی و ملایمت مخصوصی به صحبت ادامه داد:
- فامیل شما مورد توجه من نیست چیزی که مورد توجه من است شما هستید . همشهری کوچولو اسم شما چیست ؟
- نام من برناردین اوژنی دزیره است . معمولا مرا اوژنی خطاب میکنند ولی من نام دزیره را ترجیح می دهم .
- تمامی اسامی شما قشنگ هستند ولی من شمارا چه خطاب کنم مادموازل برناردین اوژنی دزیره کلاری ؟
ازشرم و خجالت سرخ شدم . خدا را شکرکه شب بود و تاریکی . و بوناپارت نمی توانست صورت مرا ببیند . حس کردم که صحبت ما وارد مرحله ای میشود که مادرم به هیچ وجه اجازه نداده است و حتما مرا سرزنش خواهد کرد گفتم :
- همان اوژنی خطابم کنید مانند سایرین ولی شما باید به دیدن ما بیایید . درمقابل مادرم پیشنهاد خواهم کرد که مرا اوژنی خطاب نمایید . آن وقت دیگر دعوا و مرافعه نخواهم داشت . معتقدم اگر مادرم بداند که ....
صحبت خود را قطع کردم . بوناپارت شروع به صحبت کرد :
- هرگز به شما اجازه نداده اند که با مردجوانی قدم بزنید و معاشرت کنید؟
- نمی دانم . تاکنون با مرد جوانی آشنا نبوده ام .
مجددا بازویم را فشارداده و خندید و گفت :
- ولی اکنون با یکی آشنا شده ای اوژنی .
از او سوال کردم :
- کی به منزل ما خواهید آمد ؟
مجددا شروع به خنده نموده و جواب داد :
- آیا باید هرچه زود تر به ملاقات شما بیایم؟.
فورا جواب ندادم . به موضوعی که چند لحظه قبل به خاطرم آمده بود فکر می کردم .ژولی .
ژولی که آنقدر به خواندن داستانهای عاشقانه علاقه مند است این مرد جوان را با لهجه ی خارجیش پرستش خواهد کرد .
- خوب چه جواب می دهید مادموازل اوژنی ؟
- فردا پس از اینکه مغازه ها تعطیل شد به منزل ما بیایید . اگرهوا گرم باشد می توانیم درباغ بنشینیم ما باغ تابستانی کوچکی داریم که بسیارمورد توجه ژولی است .
پیش خودم تصورکردم که دیپلمات خوبی هستم .
- ژولی ؟ تاکنون درمورد اتیین و سوزان صحبت کرده ایم این ژولی کیست ؟
چون نزدیک منزل شده بودیم ناچاربودم تند ترصحبت کنم .
- ژولی خواهرمن است .
با شوق و توجه زیاد سوال کرد :
- کوچکتر یا بزرگترازشما است ؟
- بزرگتر هیجده ساله است .
- خوشگل هم هست ؟
- خوشگل !خیلی خوشگل است .
مشتاقانه او را مطمئن ساختم . ولی متعجب بودم که آیا ژولی خوشگل جلوه می کند یا خیر ؟ بسیارمشکل است که انسان درباره زیبایی خواهر خود قضاوت کند .
- قسم یاد میکنی که خواهرت خوشگل است ؟
چون ژولی چشمان میشی دارد گفتم :
- خواهرم چشمان میشی و دلفریبی دارد .
با لهجه ی غیرعادی سوال کرد :
- مطمئن هستی که مادرت ما را خواهد پذیرفت و خوشش خواهد آمد ؟
بوناپارت مطمئن نبود که مادرم ازدیداراو خوشحال خواهد شد یا خیر و حقیقتا من خودم نیز ازاین موضوع اطمینان نداشتم . با قوت قلب او را مطمئن ساختم چون می خواستم موقعیتی برا ی ژولی به دست آمده باشد . به علاوه من خودم منظوردیگری هم داشتم لذا گفتم :
- محققا مادرم ازدیدن شما خوشحال خواهد شد . فکرمیکنید می توانید برادرتان ژنرال را نیز بیاورید ؟
حالا دیگربوناپارت کاملا تحریک شده بود . مشتاقانه گفت :
- البته ژنرال از این ملاقات خیلی خوشحال خواهد شد . ما دوستان معدودی درمارسی داریم .
- باید اعتراف کنم که تاکنون یک ژنرال حقیقی را ازنزدیک ندیده ام .
- خوب . فردا یکی خواهید دید . درحقیقت برادرم فرماندهی ندارد و روی یک طرح جنگی مشغول مطالعه است ولی حقیقتا ژنرال است .
بازحمت سعی میکردم که تصورنمایم یک ژنرال واقعی به چه چیز شباهت دارد .ولی مطمئن بودم که تاکنون یک ژنرال را ملاقات نکرده ام . در حقیقت حتی از دور هم یک ژنرال ندیده بودم . تابلوهای ژنرال های قدیمی آن پیرمردان فرتوت با کلاه گیس عاریه را فراوان دیده ام .پس از انقلاب مادرم آن تابلوها را ازاطاق پذیرایی برداشت و درزیرشیروانی منزل مخفی کرد .چون آن بوناپارت خیلی جوان بود گفتم :
- باید اختلاف سن زیادی بین شما و برادرتان وجود داشته باشد .
- خیر. اختلاف زیادی نداریم تقریبا یک سال .
- چه گفتید ؟ برادرشما یکسال از شما بزرگتر و ژنرال است ؟
- خیریکسال جوانتر. فقط بیست و چهارسال دارد . ولی مرد مهاجمی است . عقاید حیرت انگیزی دارد و بالاخره فردا خودتان او را میبینید .
خانه ی ما ازدوردیده می شد .پنجره های طبقه ی اول همه روشن بودند . بدون تردید اعضای خانواده مدتی است دراطاق غذا خوری هستند . خانه را نشان داده و گفتم :
- آنجا منزل ماست . من در آنجا زندگی می کنم .
حالت بوناپارت وقتی که خانه ی سفید و جالب توجه مارا دید تغییرکرد . یک نوع حس عدم اعتمادی دراو بوجود آمده با عجله خداحافظی کرده گفت :
- نباید شما را معطل می کردم . مطمئن هستم که بستگان شما نگران هستند اوه ....نه تشکر نکنید . هیچ مزاحمتی برای من فراهم نشده . همراه بودن با شما بسیارخوب و مطبوع بود . در صورتی که واقعا میل دارید . فردا بعد ازظهر افتخار آمدن به منزل شما را برای خود حفظ خواهم کرد . البته درصورتی که مادرشما مخالفت نکند و ما نیز شما را ناراحت نکرده باشیم . درصورتی که میل داشته باشید برادرم را نیز همراه خواهم آورد .
درهمین لحظه درب منزل بازشد و صدای ژولی درسکوت وتاریکی شب صفیرکشید :
- آنجاست کناردرباغ ایستاده .
وسپس با بی صبری فریاد کرد :
- اوژنی تو هستی ؟ اوژنی ؟
- آمدم ژولی یک دقیقه صبر کن آمدم .
درحالی که به طرف منزل می دویدم بوناپارت گفت :
- به امید دیدارمادموزل اوژنی .
پنج دقیقه بعد به اطلاع من رسید که من باعث شرمندگی فامیل هستم .
مادرو سوزان و اتیین دراطاق غذا خوری بودند . غذا تمام شده و مشغول صرف قهوه بودند که ژولی با فتح و ظفرمرا به داخل رانده و گفت :
- آوردمش.
مادرم گفت :
-خدارا شکر کجا بودی بچه جان ؟
با چشمانی پرازسرزنش و ملامت به سوزان نگریسته و جواب دادم :
- سوزان به طورکلی مرا فراموش کرد. من به خواب رفتم و ....
سوزان با دست راست فنجان را گرفته و با دست چپ دست اتیین را محکم چسبیده و فشار می داد . فنجان قهوه را روی میز گذارد و گفت :
- من هرگز اورا فراموش نکردم . چنان به خواب عمیقی دراتاق انتظارشهرداری فرورفت که نتوانستم اورا بیدارکنم . ازطرفی آقای آلبیت مرا خواسته بود و نمی توانستم اورا برای بیدارکردن مادموازل اوژنی درانتظاربگذارم و حالا هم جرات می کنند ....
- گمان می کنم که وقتی از اتاق آقای آلبیت خارج شدید با عجله و مستقیما به زندان رفتید و درنتیجه مرا فراموش کردید و حقیقتا من ازشما عصبانی نیستم .
ولی مادرم با نگرانی سوال کرد:
- ولی تا به حال کجابودی ؟ ماری را به شهرداری فرستادیم اما شهرداری تعطیل بود و دربان اطلاع داد که کسی جز منشی آقای آلبیت درعمارت نیست . ماری نیم ساعت قبل مراجعت کرد . خدایا . تو تمام شهررا دراین وقت شب تنها آمده ای وهروقت فکر می کنم چه حادثه ای ممکن است رخ داده با شد ....
- ولی من تنها نیامدم . منشی آقای آلبیت همراهم بود .
ماری ظرف سوپ را درجلوی من گذاشت . ولی قبل از آنکه قاشق سوپ را به دهانم ببرم سوزان گفت :
- منشی آلبیت همان مرد خشنی که درمقابل درایستاده بود و نام اشخاص را صدا می کرد ؟
- خیر او دربان است . منشی آلبیت جوان بسیارمودبی است که شخصا روبسپیررا می شناسد راستی من او و برادرش را ....
ولی اجازه ندادند که صحبتم را تمام کنم . اتیین که مدت سه روز ریش خود را درزندان نتراشیده بود و تقریبا تغییری درصورت او دیده نمی شد صحبت مرا قطع کرد :
- اسمش چیست ؟
- نام پیچیده و مشکلی دارد به زحمت می توان اسم اورا یاد گرفت . بوناپارت یا چیزی شبیه به آن . اهل جزیره ی کرسی است . راستی من او و برادرش را ...
بازهم موفق نشدم حرفم را خاتمه دهم اتیین که تصورمی کرد جای پدر را گرفته فریاد زد:
-و با آن مرداجنبی دراین وقت شب با هم ازشهر به اینجا آمدید؟
بعضی فامیل ها قادرنیستند مرتب و منطقی فکرکنند .اول به خیال آنکه تنها آمده ام غرغرمیکردند و حالا عصبانی هستند که چرا تنها نیامده و با یک مرد غریبه همراه بوده و تحت حمایت یک مرد بوده ام .
- او کاملاغریبه واجنبی نیست . خودش را به من معرفی کرد . فامیل او درمارسی زندگی میکنند . ازجزیره ی کرسی مهاجرت کرده اند . راستی من او و برادرش را ....
مادرم شروع به صحبت کرد :
- اول سوپت را بخور بعد صحبت کن و گرنه سرد می شود .
اتیین با تحقیر و تمسخر گفت :
- مهاجرین کرسی حتما حادثه جویانی هستند که دراغتشاش سیاسی کرسی شرکت داشته اند و اکنون بخت و اقبال خود را تحت حمایت ژاکوبین ها (نام یک حزب) جستوجو می کنند.حادثه جو
قاشقم را روی میز گذاردم تا ازدوست جدید خود حمایت و طرفداری نمایم .
- تصورمی کنم دارای خانواده ی قابل احترامی است و برادراو ژنرال است . راستی من او و برادرش را .....
- اسم برادرش چیست ؟
- نمی دانم گمان می کنم بوناپارت باشد راستی من او و....
اتیین صحبتم را قطع کرد و شروع به غرغر نمود :
- چنین اسمی نشنیده ام غالب افسران رژیم گذشته را ازخدمت بیرون کرده اند و ژنرالهای جدید فاقد برازندگی دانش و تجربه هستند . صحبت اتیین را قطع کرده و گفتم :
- ما اکنون مشغول جنگ هستیم و این ژنرال ها درجریان این نبرد ها مجرب می شوند . راستی من می خواستم بگویم ....
مادرم صحبتم را برید :
- سوپت سرد شد بخور....
اما دیگر تحمل وصبرم تمام شده بود نگذاشتم مادرم صحبتش را تمام کند
- چند مرتبه سعی کردم بگویم فردا هر دو نفر آنهارا به اینجا دعوت کرده ام .
سپس با عجله شروع به خوردن سوپ نمودم . زیرا می دانستم همه ی آنها با وحشت و تعجب مرا نگاه خواهند کرد . مادرم سوال کرد :
- بچه ام چه کسی را دعوت کرده ای؟
باقوت قلب و رشادت جواب دادم :
- دو آقای برازنده . همشهری ژوزف بوناپارت و برادرش را که نمی دانم اسمش چیست .برادرش ژنرال را نیز دعوت کرده ام .
اتیین درحالی که مشتش را محکم روی میزکوبید گفت :
- توباید ازاین دعوت چشم پوشی کنی . وضعیت زمانه آنقدر بد و ناپایداراست که نمی توان ازدو فراری کرسی و حادثه جوی ناشناس سیاسی مهمان نوازی کرد .
حالا دیگرمادرم شروع کرد :
- بعلاوه برای تو مناسب و پسندیده نیست که یک مرد غریبه را که برحسب تصادف دراداره ی دولتی دیده ای دعوت کنی اوژنی تو دیگربچه نیستی .
اولین مرتبه است که همه متفقا تایید میکنند که من دیگرطفل نیستم . ژولی به آهنگ بسیارمتاثری گفت :
-اوژنی ازداشتن خواهری مثل تو خجلم .
به امید آنکه بتوانم قلب رئوف ومهربان مادرم را به طرف آنها جلب کرده باشم گفتم :
- اما مهاجرین کرسی تقریبا دراین شهرتنها هستند و آشنایی ندارند .
این سرزنش ها مجددا ازطرف برادرم رسید:
- بدون شک و تردید من و مادرم ازاصل ونسب آنها بی اطلاعیم .اوژنی آیا هرگزبه نام نیک و شهرت خواهرخودت فکرمی کنی ؟
- ولی این دعوت ژولی را ناراحت نخواهد کرد وبه شهرت او لطمه نمی زند.
درحالی که این کلمات را زیرلب می گفتم به امید آنکه ژولی به من کمک خواهد نمود به اونگاه کردم ولی او مثل مجسمه ساکت نشسته بود . این تجربه ی تلخ سه روز زندان تقریبا حس خودداری و کنترل اتیین را پایمال نموده و با عصبانیت فریاد کرد :
- تو مایه ی سرشکستگی و ننگ فامیل هستی .
مادرم صحبت او را قطع کرد:
- اتیین اوژنی بچه است و نمی داند چه کرده است .
دراین لحظه صبر و حوصله ام تمام شد و ازشدت خشم وغضب می سوختم به پا ایستاده فریاد کردم :
- برای اولین و آخرین مرتبه می خواهم همه بدانند و بفهمند که من نه طفل هستم و نه مایه ی سرافکندگی فامیل .
مادرم با لحن آرامانه گفت :
-فورا به اتاقت برو .
- ولی من گرسنه هستم تازه غذایم را شروع کرده ام .
زنگ نقره ی مادرم به شدت به صدا درآمد :
- ماری، غذای مادموازل اوژنی را به اتاقش ببر.
و سپس روبه من کرد:
- برو بچه جان امید وارم خوب استراحت کنی و به کاری که کرده ای فکرنمایی تو باعث نگرانی مادرخوب و برادر عزیزت شده ای . شب بخیر.
ماری غذای مرا به اتاقی که من و ژولی مشترکا درآن زندگی می کردیم آورد.غذا را روی میز گذارد و خودش کنارتختخواب ژولی نشست وفورا سوال کرد :
- چه شده؟ چه اتفاقی رخ داده ؟ چرا همه عصبانی هستند ؟
من و ماری وقتی که تنها هستیم به طورخصوصی صحبت می کنیم او قبل از هرچیز رفیق من است نه مستخدمه ی من . ماری سالها قبل وقتی که من کودک بودم و به دایه احتیاج داشتم به منزل ما آمد اعتراف می کنم او مرا بیش او طفل طبیعی خود پی یرpierre که دریکی ازدهات زندگی می کند دوست دارد . شانه های خود را حرکت داده و گفتم :
- برای اینکه فردا دونفرمرد نجیب و برازنده را دعوت کرده ام .
ماری سرخود را با تفکر حرکت داده و گفت :
- اوژنی خیلی باهوش و کیاست هستی . اکنون موقع آن رسیده است که مادموازل ژولی با مرد جوانی ملاقات نماید .
من و ماری همیشه منظور یکدیگررا می فهمیم و درک می کنیم . آهسته درگوشم گفت :
- میل داری که ازذخیره ی شخصی خودمان برایت یک جعبه شکلات تهیه نمایم ؟
من و ماری دارای یک ذخیره ی مشترک و مخفی ازچیزهای خوب هستیم که مادرازآن بی اطلاع است . ماری بدون آنکه ازکسی سوال نماید این وسایل را ازمغازه ی خواروبارفروشی تهیه می کند .
پس از خوردن شکلات درحالی که تنها بودم شروع به نوشتن این حوادث کردم . اکنون نیمه شب است و ژولی به اتاق آمده و مشغول لخت شدن است. مادرتصمیم گرفته که فردا آنها را بپذیرد زیرا نمی توان دعوت را پس خواند . ژولی با بی میلی گفت :
- ولی این اولین و آخرین ملاقات آنها خواهد بود.
ژولی درمقابل آیینه ایستاده و به صورت خود کرم می مالد . نام این کرم لیلی دیو Lili dew است . ژولی درجایی خوانده است که مادام دوباری du barry حتی درزندان هم این کرم را مصرف می کرده . (مادام دوباری یکی ازمعشوقه های لویی پانزدهم پدربزرگ لویی شانزدهم بوده است که درسالها ی پایانی عمر وی با او حشر و نشرداشته است او بانویی زیبا بوده است که با استفاده از همین زیبایی و به همراه هوش و حیله گری فراوان خود را به دربارمعرفی کرده و ازاین راه مزایا ی زیاد و پولهای هنگفت و درجات فراوان از آن خود وخانواده اش کرد او تاپایان عمرلویی پانزدهم همراه وی بود .الکساندردوما درسری کتابهای ژوزف بالسامو اورا یکی ازعوامل مهم انقلاب کبیرفرانسه و همچنین تک همسربودن لویی شانزدهم و عدم تمایل وی به داشتن معشوقه های متعدد دانسته است / تایپیست ).
ولی ژولی نمی خواهد مادام دوباری باشد . اکنون ازمن سوال می کند که آیا او خوشگل وزیبا است ؟ من درحالی که خود را به نفهمی زده بودم گفتم :
- کی؟
- این آقایی که تو را به منزل آورد.
- درزیرنورماه و چراغ دستی بسیارزیبا است . هنوز اورا درروشنایی روز ندیده ام .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)