جلد اول

********
دفتر اول
بازرگان ابریشم

********
فصل اول
مارسی شروع ژرمینال سال دوم انقلاب :
آخر مارس 1794 طبق تقویم سابق
**************************

معمولا یک زن می تواند آنچه را که می خواهد از یک مرد بگیرد به شرط آنکه دارای صورت زیبا و اندام قشنگی باشد . به همین دلیل تصمیم گرفته ام چهار دستمال درسینه ی خود جای دهم . آن وقت دارای اندام قشنگی خواهم بود . در حقیقت من دختر بالغی هستم ولی کسی از این موضوع مطلع نیست به علاوه اندام و شکل ظاهری من بالغ بودن مرا نشان نمی دهد .
نوامبر گذشته چهارده ساله بودم . پدرم یک دفتر خاطرات روزانه ی زیبایی با مناسبت روز تولدم به من هدیه کرد : درکنار این دفتر قفل کوچکی وجود دارد که می توانم آنرا ببندم . حتی خواهر من ژولی نخواهد فهمید که من
دراین دفترخاطراتم چه نوشته ام .این دفتر خاطرات آخرین هدیه ای بود که پدرم به من داد.پدرم تاجر مصنوعات ابریشمی درمارسی بوده است ونام اوهم فرانسواکلاری بود.درماه قبل دراثر امراض ریوی فوت کرد.
وقتی که این دفترخاطرات را باحیرت دربین هدایای دیگردرروی میز دیدم ازپدرم سوال کردم:
-چه دراین دفتر باید بنویسم
پدرم خندید وپیشانی مرا بوسید آنگاه با حالتی متاثر به من نگاه کردوجواب داد:
-داستان همشهری اوژنی دزیره کلاری
امشب تاریخچه و داستان آینده ی خود را شروع میکنم . زیرا آنقدر تهییج شده ام که نمیتوانم بخوابم .آهسته از تختخواب بیرون خزیدم .فقط امیدوارم ژولی خواهرم که در آنجا خوابیده در اثرلرزش نور شمع از خواب بیدارنشود برای آنکه مرافعه ی وحشتناکی به پا خواهد شد.
علت تهییج من این است که فردا با زن برادرم سوزان به دیدن آقای آلبیت خواهم رفت تا درمورد اسختلاص اتیین با او صحبت کنم .اتیین برادر من وزندگی اودرخطر است .دوروزقبل پلیس ناگهان اوراتوقیف کرد.چنین حوادثی در این روزهازیاد رخ میدهد .فقط پنج سال از انقلاب کبیر گذشته ومردم میگویند که هنوز انقلاب به پایان نرسیده است .به هرجهت هرروز تعداد زیادی درمیدان شهرداری به وسیله ی گیوتین اعدام میشوند .این روزها بستگی داشتن با آیستوکرات ها خطرناک است .خوشبختانه ما باچنین اشخاصی نسبتی نداریم .پدرم راه ورسم وکسب وکار خودراپیش گرفت ومغازه ی کوچک و ناچیزپدربزرگم را به صورت یکی از بزرگترین شرکت های ابریشم مارسی درآورد.پدرم درباره ی انقلاب بسیار خوشحال بود.قبل از انقلاب اوبه سمت بازرگان دربار منصوب شدومقداری پارچه ی ابریشمی آبی ومخمل برای ملکه فرستاد.اتیین میگوید هنوز پول این پارچه هارا دریافت نکرده است .پدرم وقتی که اعلامیه ی حقوق بشر را برای ماقرائت میکرداز شوق و خوشحالی اشک میریخت.
اتیین شغل و کسب پدرم را بعد از مرگ او اداره میکند.وقتی که اتیین توقیف شدماری آشپز ما که سابقا دایه ی من بود آهسته به من گفت:
-اوژنی شنیده ام آقای آلبیت به مارسی می آید.زن برادرتوبایدبه ملاقات اوبرودوهمشهری اتیین را اززندان رها سازد.
ماری همیشه میداند که درشهرچه خبر است .
درموقع شام همه ی ما بسیارمتاثرواندوهناک بودیم .جای دونفردرسرمیز خالی بود:صندلی پدرم که درکنار مادرم قرارگرفته وصندلی اتیین که درکنار سوزان است خالی بود.مادرم اجازه نمیدهد کسی از صندلی پدرم استفاده کند درحالی که به آلبیت فکرمی کردم نان را بین انگشتان خود گلوله می کردم .این حرکت من باعث ناراحتی ژولی شده بود ژولی فقط چهار سال ازمن بزرگتر است اما همیشه می خواهد نسبت به من مادری و بزرگتری نماید.این رفتار اومرا دیوانه میکند .ژولی گفت :
-اژنی این عمل تو پسندیده نیست .
نان را روی میز گذارده و گفتم :
-آلبیت به مارسی آمده است.
کسی متوجه نشد معموالا وقتی که من صحبت میکنم کسی به من توجه نمی کند.مجددا تکرارکردم :
-آلبیت اینجاست به مارسی آمده است .
مادرم گفت :
-اوژنی آلبیت کیست ؟
سوزان توجهی نداشت ودرضمن خوردن سوپ گریه میکرد .من در حالی که از اطلاعات خودمغرورومتکبربودم گفتم:
-آلبیت نماینده ی مارسی است .یک هفته اینجاست وهمه روزه درشهرداری خواهد بود .فردا سوزان بایدبه ملاقات اوبرود وسوال نماید به چه مناسبت اتیین راتوقیف کرده اند .
مادرم با شک و تردید گفت :
-بهتراست سوزان ازوکیل خانوادگی درخواست نماید که به ملاقات آلبیت برود.
بعضی مواقع فامیل وبستگانم مرا ناراحت میکنند .مادرم خانه دار قابلی است ولی بعضی مواقع اهمیت زیادی برای این وکیل خانوادگی دیوانه ی من قایل است .تصورمیکنم تمام بزرگتر ها این طور هستند . درجواب مادرم گفتم :
-ما خودمان باید آلبیت را ملاقات کنیم وسوزان چون همسر اتیین است باید حتما به دیدن اوبرود .سوزان اگر تومیترسی من شخصا خودم خواهم رفت وازآلبیت استخلاص برادرم را درخواست خواهم کرد.
مادرم فورا جواب داد:
-راستی جرات میکنی به شهرداری بروی؟
وسپس مشغول خوردن سوپ خود شد .
-مادرفکر میکنم ...
-میل ندارم در این مورد صحبت کنم .
سوزان هنوز گریه میکرد.
پس از شام به طبقه ی دوم منزلمان رفتم تاببینم که آقای پرسن persson مراجعت کرده است یا خیر.معمولا شبها به پرسن فرانسه درس میدهم .او بامزه ترین مرد صورت اسبی است که میتوانم فکرکنم .خیلی بلند ولاغراندام است.موهای اوکاملابوروطلایی است زیرااهل سوئد میباشد.فقط خدا میداندکه سوئد کجاست .یک جایی نزدیک قطب . فکرمیکنم پرسن یک مرتبه سوئد را روی نقشه به من نشان داد ولی فراموش کرده ام کجاست .پدرپرسن درشهر استکهلم به معاملات مصنوعات ابریشم مشغول است وکار وشغل او به ترتیبی با شرکت ما بستگی دارد به همین دلیل پرسن به مدت یک سال به مارسی آمد تامعاون کارهای پدرم باشد و ورزیده شود.همه میگویند معاملات ابریشم راباید درمارسی آموخت .به این ترتیب روزی پرسن به منزل ماآمد .در اولین روز ما یک کلمه از گفته های اورا نفهمیدیم .خودش اظهار میکرد فرانسه صحبت میکند ولی صحبت اوبه همه چیز شباهت داشت جز فرانسه . مادرم اطاقی درطبقه ی بالا برای او ترتیب داد وگفت بهتر است در این روزهای غیر عادی پرسن با ما زندگی نماید .
وقتی که به طبقه ی دوم رسیدم متوجه شدم که پرسن مراجعت کرده .راستی مرد قابل احترامی است .با هم در اطاق پذیرایی طبقه ی دوم نشستیم .او معمولا قسمتی از روزنامه روزانه را میخواند ومن تلفظ اورا تصحیح میکنم .من یک مرتبه دیگر اعلامیه ی حقوق بشر را که پدرم به منزل آورده بود برداشتم .من واو هریک جداگانه آنرا قرائت کردیم .زیرا میخواستیم این اعلامیه لوح محفوظ ما باشه .صورت کشیده ودراز پرسن وقار ومتانت خاصی به خود گرفت وگفت که نسبت به من علاقه اهمیت زیادی قایل است زیرا من به ملتی تعلق دارم که این افکار بزرگ وبرجسته را به دنیا تقدیم داشته "آزادی -مساوات-حکومت مردم ".سپس درحالی که کنارمن نشسته بود به صحبت خود ادامه داد :
-خونهای زیادی برای استقرار این قوانین ریخته شده .چه بیگناهانی در این را کشته شده اند .مادموازل این خونها بی جهت وبه راه بد ریخته نشده .
البته پرسن یک مرد خارجی است وهمیشه مادرم را "مادام کلاری"ومرا "مادموازل اوژنی "خطاب میکند .درصورتی که این القاب ممنوع شده وما "همشهری کلاری "هستیم .
ناگهان ژولی وارد اطاق شد و گفت :
اوژنی خواهش میکنم یک دقیقه بامن بیا .
دست مرا گرفت وبه اطاق سوزان برد.سوزان روی نیمکت نشسته ودرحالی که به طرف پایین خم شده بود آهسته وجرعه جرعه شراب پورت داین مینوشید.این شراب معمولا برای تقویت است وتا به حال به من از این شرا ب حتی یک گیلاس هم نداده اند . زیرا به قول مادرم دختران جوان احتیاجی به تقویت ندارند.مادرم درکنار سوزان نشسته بود.فهمیدم سعی میکند خود را مقتدرومطمئن نشان دهد ولی هروقت چنین قیافه ای به خود میگیرد بیش از مواقع دیگر سست وناتوان به نظر میرسد .درچنین مواقعی شانه های باریک خود را بالا نگه میدار د وصورت اودرزیر کلاه مخصوص زنان بیوه که دوماه است آنرا به سر میگذارد کوچکتر جلوه میکند .مادر بیچاره ام بیشتر به یک طفل یتیم شباهت دارد تابه یک بیوه .مادرم پس او لحظه ای گفت :
-ما تصمیم گرفته ایم که سوزان فردا به ملاقات آلبیت برود.
سپس گلوی خود را صاف کرد ه وبه صحبت ادامه داد:
-اوژنی شما هم با سوزان خواهی رفت .
سوزان آهسته زمزمه کرد:
-من میترسم که تنها در بین این همه مردم وجمعیت بروم .
بلافاصله متوجه شدم که شراب نه تنها اورا تقویت نکرده است بلکه اورا غمگین وخواب آلود نموده .تعجب کردم که چرا من باید همراه او بروم نه ژولی.مادرم باز به صحبت خود ادامه داد :
-سوزان برای نجات اتیین اینطور تصمیم گرفته .دخترجان وجود توباعث تسکین و راحتی سوزان خواهد بود.
درهمین موقع ژولی صحبت مادرم را قطع کرده و گفت :
-البته توباید ساکت باشی وسوزان باید صحبت کند.
راستی خوشحال بودم که سوزان به ملاقات آلبیت میرود وبه عقیده ی من این بهترین وتنها کاری بود که میتوانستند انجام دهند ولی آنها طبق معمول با من مثل یک کودک رفتار میکردند .من ساکت بودم.مادرم درحالی که ازروی صندلی برمیخاست گفت:
-فردا روزخسته کننده ای خواهد بود بهتر است زودتر بخوابیم.

به طرف مهمانخانه ی طبقه ی دوم دویدم به پرسن گقتم که باید زودتر به اطاقم بروم وبخوابم .پرسن روزنامه را برداشت ودرمقابل من خم شد وگقت :
-امیدوارم به راحتی بخوابید شب خوشی را برای شما آرزو میکنم .شب بخیر مادموازل کلاری.
کنار در خروجی رسیده بودم که ناگاه پرسن چیز دیگری زمزمه کرد .به طرف او برگشتم .
- آقای پرسن چیزی گفتید:
- فقط...
به طرف او رفتم وسعی کردم دراطاق نیمه تاریک صورت اوراببینم وچون موقع خواب بود نخواستم مجددا شمعها را روشن کنم فقط میتوانستم صورت رنگ پریده ی اورا ببینم .
-میخواستم بگویم ...بله مادموازل در آینده نزدیکی من باید به کشورم مراجعت نمایم
-اوه آقای پرسن بسیار متاثرم چرا ؟
-هنوز این موضوع را به مادام کلاری نگفته ام نمیخواستم اورا ناراحت کرده باشم .آیا شما متوجه هستید مادموازل .من درحدود یک سال بلکه بیشتر اینجا بوده ام وپدرم میل دارد که مجددا به استکهلم مراجعت کرده و به کار بپردازم .وقتی که آقای اتیین کلاری مراجعت کند تمام کارها روبه راه خواهد شد منظورم کارهای تجارتی نیز هست .آن وقت من به استکهلم مراجعت میکنم.
این طولانی ترین صحبتی بود که تاکنون ازپرسن شنیده بودم .تا اندازه ای فهم مطلب برای من مشکل بود که چرا قبل از آنکه سایرین را از مراجعت خود مطلع سازد مرا آگاه کرده بود من همیشه تصور میکردم که اهمیتی که برای سایرین قایل است برای من قایل نیست ولی البته اکنون میل داشتم که او بیشتر صحبت کند به همین جهت به طر ف نیمکت چرمی که در گوشه ی اطاق جای داشت رفتم وبا اشاره وژست بسیارخانمانه ای به او فهماندم که میتواند در کنار من بنشیند .وقتی که نشست فامت بلند و کشیده ی او مانند چاقو تا شده بود ارنج خود را روی زانوهایش قرار داد .متوجه شدم که نمی داند چه بگوید .با نهایت ادب از او سوال کردم :
-آیا استکهلم شهر زیبایی است ؟
-برای من زیبا ترین شهر های جهان است قطعات بزرگ و سبز رنگ یخ روی رودخانه ی مالار حرکت میکنند .آسمان آنقدر شفاف و درخشنده است که مانند ملافه ای که تازه شسته شده باشند به نظر میرسد .البته این توصیف زمستان است ولی زمستان استکهلم خیلی طولانی است.

با چنین توصیفی شهر استکهلم به نظرم زیبا جلوه نکرد .بعلاوه متعجب بودم که یخ ها ی سبز رنگ از کجا می آیندو به کجا می روند .پرسن با تکبر خاصی به صحبت خود ادامه داد:
محل کار ما درواستر لانگاتان vastra langgatan است.
من در واقع به صحبت او گوش نمی کردم وبه فردا فکرمیکردم .باید چند دستمال در سینه ی خود جای دهم .در این موقع شنیدم که پرسن میگفت :
-مادموازل کلاری می خواستم ازشما درخواستی بنمایم .
من باید هرچه میتوانم زیبا تر جلوه کنم تا محض خاطر من اتیین را رها سازند ولی درکمال ادب سوال کردم :
- درخواست شما چیست ؟
پرسن با چاپلوسی وچرب زبانی جواب داد:
- بسیارمیل دارم که آن ورقه ی اعلامیه ی حقوق بشر را که آقای کلاری به منزل آورده بودند به من بدهید البته می دانم که این درخواست بی معنی است .
البته درخواست اوبی معنی بود زیرا پدرم این اعلامیه را همیشه روی میز کوچکی که در کنار تختخواب او جا ی داشت میگذارد وپس از مرگ او این اعلامیه را من برای خودم برداشتم .پرسن گفت:
- مادموازل این اعلامیه رامانند گنجی حفظ خواهم کرد وهمیشه به آن مراجعه خواهم نمود.
سپس برای آخرین مرتبه من با او شوخی کردم:
- خوب آقا !جمهوری خواه شده اید ؟!دیگر نخواهید گفت "من سوئدی هستم مادموازل "
وی در جواب گفت :
- سوئد یک مملکت سلطنتی است .
- شما میتوانید اعلامیه حقوق بشر را ببرید وبه رفقای خود درسوئد نشان بدهید.اعلامبه را به شما میدهم .
در همین لحظه دراتاق باز شد وصدای ژولی توام با خشم وغضب طنین انداز شد:
_ اوه ...اوژنی چه وقت میخواهی بخوابی ؟نمیدانستم هنوز دراینجا با آقای پرسن مشغول صحبت هستی .آقا این بچه باید بخوابد .بیا اوژنی .
ژولی تقریبا تامدتی که مشغول بستن فرهای کاغذی به سرم بودم در تختخواب غر میزد.
- اوژنی رفتار تو افتضاح آور است .پرسن مردجوانی است وشایسته نیست که تو درتاریکی با مرد جوانی بنشینی .فراموش کردی که تو دختر فرانسوا کلاری هستی .پدرمان همشهری بسیار شایسته و محترمی بوده است و این پرسن هنوزنمیتواند فرانسه را صحیح صحبت کند .تو باعث سرشکستگی وننگ تمام فامیل خواهی بود.
وقتی که شمع را خاموش کرده و به رختخواب رفتم با خود فکرمیکردم چه آشغال مزخرفی .با خود گفتم :
- ژولی به شوهراحتیاج دارد باید فکری برای اوکرد .اگر ژولی شوهر داشت زندگی من آسان وراحت تر بود.
سعی کردم بخوابم ولی نمی توانستم ازفکر ملاقات فردا درشهرداری منصرف شوم .به افکار خودادامه دادم .همچنین به گیوتین اندیشیدم غالبا آنرا دیده بودم ازخیلی نزدیک .وقتی که سعی نمودم به خواب بروم سرخودرا د ربالش فرومیکردم تاافکار مالیخولیایی ووحشتناک این چاقوی خونین وسرهای قطع شده را ازمغز خود خارج سازم .
دوسال قبل ماری آشپزما مخفیانه مراباخودبه میدان شهرداری برد.ما راه خودرابافشاردربین جمعیتی که دراطراف صفه اعدام موج میزدند باز کردیم .میخواستم همه چیزراببینم .دندانهایم رابه یکدیگر فشارمیدادم زیرا اطرافیانم بالهجه ی زننده مشغول وراجی بودند .ارابه ی قرمزبیست نفر مردوزن را باخود می آورد .تمام آنها لباس زیبا دربرداشتند ولی کاه وقطعات زرد رنگ وکثیف حصیر روی شلوارهای ابریشمی مردها وآستین های سفید زنها دیده میشد دستهایشان با طناب ازپشت بسته شده بود .
در اطراف گیوتین وروی صفه ی خاک اره ریخته شده بود هرروزصبح وعصر پس از اعدام خاک اره تازه روی صفه می ریزند معذالک خاک اره اطراف گیوتین رنگ زرد و قرمز وحشتناک خود را حفظ می کند .تمام میدان شهرداری ازبوی زننده خون خشک شده وخاک اره مملوبود.گیوتین هم مانند ارابه ی حمل محکومین قرمزرنگ است ولی رنگ قرمز آن پوسته پوسته شده زیرا سالهای درازاست که این گیوتین درمیدان شهرداری قرار دارد.
در آن روزبعد از ظهر اولین نفری راکه به پای گیوتین آوردند مردی بود که به مناسبت داشتن روابط مخفیانه با دشمنان مملکت درخارج محکوم به اعدام شده بود .وقتی که اورا به طرف صفه می بردند لبهای او حرکت میکرد فکرمیکنم دعا میخواند .
وقتی که محکوم به زانو در آمد چشمانم را بستم .صدای افتادن تیغه ی گیوتین را شنیدم وقتی که چشمانم را بازکرده وبه بالا نگاه کردم دیدم جلاد سری خونین دردست دارد صورت این سر مانند گچ سفید بود .چشمان اوکاملا باز وبه من نگاه میکرد .قلبم ازحرکت ایستاد.دهان این صورت رنگ پریده کاملا بازوفکرمیکنم که فریاد درگلوی اوخشک شده بود .این فریاد خشک وساکت او پایان نداشت .صداهای مغشوش ودرهمی دراطراف خودمیشنیدم یکی هق هق میکرد.زن دیگری باصدای زننده ووحشتناکی می خندید .چنین به نظر می رسید که این اصوات درهم ومغشوش ازیک منبع دور خیلی دور به گوش میرسد.آن گاه همه چیز جلوی چشمانم تاریک شد .بعد از شدت وحشت ضعف کردم .
پس از مدت کوتاهی حالت طبیعی خودراباز یافتم ولی اطرافیانم مرالعن ونفرین میکردند وناسزامیگفتند که چرا تعادل خودراازدست داده بودم .کفش یک نفر را لگد کردم .چشمانم را بستم تاسر خون آلود را نبینم .ماری ازطرز رفتار من خجلت زده وشرمساربود .مرا در ازدحام جمعیت به خارج برد.وقتی که ازجمعیت می گذشتم فحش و ناسزای آنها را می شنیدم ازآن وقت تاکنون هر وقت به چشمان باز و وحشت زده وفریاد ساکت و وحشت آور آن سر خون آلود فکرمی کنم قدرت خوابیدن ازمن سلب میشود.
وقتی که به خانه برگشتم گریه میکردم .اشک میریختم .پدرم دستش را دور شانه ام حلقه کرده وگفت :
- مردم فرانسه صد ها سال رنج کشیده اند .از رنج و تعب این ملت ستم دیده که تحت فرمان روایی جباران خواری و زبونی کشیده در شعله مختلف زبانه می کشد یکی شعله ی عدالت دیگری شعله ی کینه وغضب .شعله ی غضب و کینه با جوی ها ی خون فرو خواهد نشست ولی شعله ی عدالت دخترم آن شعله ی مقدس هرگز کاملا خاموش نخواهد شد.
- حقوق بشر لغو نخواهد شد پدر؟
- خیر .هرگزحقوق بشرلغونخواهد شد ولی ممکن است موقتا مخفیانه یا علنا پایمال گردد ولی آنان که این حقوق را پایمال میسازند در مقابل تاریخ ونسل های آینده بد ترین وگناهکارترین افراد به شمارخواهند رفت .هرگاه درهرزمان ومکان کسی برادران هموطن خود را از حقوق آزادی ومساوات محروم کند کسی اجازه طلب بخشش برای آن شخص نخواهد داشت .زیرا دخترم پس از اعلام حقوق بشر حکمروایان و فرمانبرداران یکسان از این حقوق برخوردار میشوند.
وقتی پدرم این سخنان را میگفت آهنگ صدای او تغییرکرده بود وراستی همانطوری که من انتظار داشتم آهنگ صداین او گوش نوازبود وهر چند زمانی ازگفتارآن شب پدرم می گذرد بهتر به منظور اوواقف می شوم .
امشب پدرم را خیلی نزدیک به خود حس میکنم برای اتیین وهمچنین ملاقات فردا در شهرداری نگرانم .ولی هنگام شب زودتروساده تراز روز دچار وحشت میشوم .
چه خوب بود اگر میدانستم سرگذشت زندگی من توام با خوشحالی یا غم واندوه خواهد بود ؟می خواهم تجربه ی من در زندگی نیز تجربه ی معمولی وعادی باشد .اما قبل از هرچیز باید شوهری برای ژولی دست وپا کنم وبالا تر ازهمه باید به هرترتیبی است برادرم ازقید زندان خلاص شود .
شب بخیرپدر میبینی؟شروع به نوشتن داستان زندگی ام کرده ام.