صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 99 , از مجموع 99

موضوع: بخواب زیبای من | ماری هیگینز کلارک

  1. #91
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ساعت 5/5 که جینی رفت با او خداحافظی کند ، جک با حواس پرتی سرش را تکان داد . او هنوز مشغول جستجو در تحقیقات پر حجم اتل بود . اتل برای هر طراحی که در مقاله اش نام برده بود ، پرونده ای جداگانه حاوی زندگی نامه ی او و رونوشت دهها مقاله ی مد که در روزنامه ها و مجلاتی نظیر تایمز ، دبلیو ، ویمنز ویبر دیلی ، ووگ و هارپرز بازار درباره اش نوشته شده بود ، جمع کرده بود .
    واضح بود او محققی پر دقت بوده است . گفتگو با طراحان حاوی شرح های رایج بود :
    او در ووگ خلاف این را گفته بود ." این اعداد را بررسی کنید ." هیچ وقت این جایزه را نبرده است ." از خدمتکار بپرسید تا بفهمید آیا او واقعاً لباس عروسک هایش را می دوخته است ..."
    در هر نسخه ده ها چرکنویس از مقاله ی پایانی اتل همراه با خط خوردگی ها و افزودنی هایی به آن وجود داشت . جک شروع کرد به تفحص در یادداشت ها ، تا جایی که نام گوردون استیوبر ظاهر شد . وقتی جسد اتل را پیدا کردند ، یکی از کت و دامن های او را بر تن داشت . نیو خیلی روی این واقعیت پافشاری کرده بود که بلوزی که بر تن اتل بود با کت و دامن به او فروخته شده بود ، اما اتل هرگز خودش آن را برای پوشیدن انتخاب نمی کرد .
    جک با دقتی موشکافانه اطلاعات مربوط به گوردون استیوبر را تجزیه و تحلیل کرد و وقتی دید تا چه حد از او در بریده ی جراید سه سال گذشته بابت تحقیقی که علیه او انجام شده ، نام برده شده است ، به هراس افتاد . اتل در مقاله اش اشاره کرده بود که نیو توانسته بود روی استیوانگشت بگذارد . آخرین چرکنویس نه تنها مربوط به افشای کارگاههای قاچاق و مشکلات جرایم مالی می شد ، بلکه حاوی یک جمله هم بود :
    ــ استیوبر پیشه اش را با کار پدرش که دوخت آستر برای کت های پوست بود ، شروع کرد . می گویند در سالهای اخیر تا به حال هیچ کس به اندازه ی آقای استیوبر بی باک این همه پول از آستر و دوخت و دوز به دست نیاورده است .
    اتل جمله را داخل پرانتز گذاشته و یادداشت کرده بود :
    ــ نگه داشته شود .
    جینی موضوع دستگیری استیوبر را بعد از توقیف مواد برای او گفته بود . آیا اتل چند هفته ی قبل گشف کرده بود که استیوبر داخل آستر لباسهایی که وارد می کرد ، هرویین می گذاشته است ؟
    جک اندیشید :منطقیه . این با فرضیه ی نیو در مورد لباسی که اتل پوشیده بود و با « رسوایی بزرگ » که اتل نویدش را داده بود ، مطابقت می کرد .
    جک تردید کرد که آیا به مایلز تلفن بزند یا نه . سپس ترجیح داد ابتدا پرونده را به نیو نشان بدهد .
    نیو . یعنی واقعاً فقط 6 روز از آشنایی شان می گذشت ؟ نه . 6 سال . جک از روزی که در هواپیما به هم برخورده بودند ، دنبال او گشته بود . او نگاهی به سمت تلفن انداخت . نیازی مقاومت ناپذیر برای بودن با او حس می کرد . جک حتی یک بار هم او را در بغل نگرفته بود ، اما حالا در اشتیاق در آغوش گرفتن او می سوخت . نیو گفته بود قبل از رفتن از پیش عمو سل به او تلفن می زند .
    سل . آنتونی دلا سالوا ، طراح مشهور . دسته ی بعدی بریده های جراید و یادداشت ها و مقالات به او مربوط می شد . جک با نگاهی به تلفن به این امید که نیو همان لحظه تلفن بزند ، شروع کرد به خواندن پرونده ی دلا سالوا که سراسر توضیحاتی بود : در مورد مجموعه ی بارییر دو پاسیفیک .
    می فهمم چرا مردم شیفته شدن . ولی به هر حال ، من از مد هیچی نمی فهمم .
    انگار لباسها و کت و دامن ها میان صفحات در تموج بودند .جک بسرعت تفسیر های نویسندگان مد را از نظر گذراند .
    تونیک های راسته همراه با چین های لغزان روی شانه ها ، همچون بال فرشتگان ... ، آستین های پلیسه از پارچه ی موسیلین نازک ... ، پیراهن های ساده ی عصر اندام را با زیبایی ساده ای در بر می گیرند ... ،
    این تفسیر ها در مدح رنگها شعر گونه بود .
    آنتونی دلا سالوا در آغاز سال 1972 از آکواریوم شیکاگو دیدن کرد و مضمون باشکوه نمایش بارییر دو پاسیفیک را از آنجا الهام گرفت . او ساعتها سالن ها را از نظر گذراند و قلمرو زیر دریا را که در آن گونه های حیوانات آبزی همراه با نباتات شگفت انگیز دریایی ، مرجان های باشکوه و صدها مدل صدف زیبا با هم به رقابت می پرداختند ، به ترسیم درآورد . او این رنگها را با هماهنگی و شکلی که مختص طبیعت است ، بازسازی کرد و به حرکت موجودات اقیانوس نگریست تا بعد به کمک قیچی لطافت موجود در تموج حرکاتشان را به تسخیر در آورد .
    خانمها کت و شلوارهای مردانه پیراهن های شب چین دار و دامن های سنگین داخل کمدتان را کنار بگذارید . امسال سالی است که شما زیبا و سبک باشید . متشکریم آنتونی دلا سالوا .
    جک در حالی که پرونده ی دلا سالوا را جمع می کرد ، اندیشید :
    بدون شک اون واقعاً با استعداده .
    اما چیزی جک را می آزرد . نکته ای از ذهنش می گریخت ، چه ؟ او بدقت متن نهایی مقاله ی اتل را خوانده بود . نسخه ی ماقبل آخر را برداشت . خیلی حاشیه نویسی شده بود .
    " آکواریوم شیکاگو . تاریخی را بررسی کنید که او آنحا را دیده است ! "
    اتل یکی از طرح های مجموعه ی بارییر دو پاسیفیک را به بالای کاغذ سنجاق کرده بود . در کنار آن ، او طرح آن را تقلید کرده بود .
    جک احساس کرد دهانش خشک شد . او بتازگی این طرح را دیده بود . او آن را در صفحات لک شده ی کتاب آشپزی ریناتا کرنی دیده بود .
    و آکواریوم . " تاریخ را بررسی کنید " . خودشه !
    جک با وحشتی فزاینده کم کم فهمید . می بایست از آن مطمئن می شد . تقریباً ساعت 6 بود . یعنی حدود ساعت 5 به وقت شیکاگو . او بسرعت شماره ی اطلاعات شیکاگو را گرفت .
    صدایی ناشکیبا گفت :
    ــ فردا صبح با رئیس تماس بگیرین .
    ــ اسم منو بهش بگین . اون منو می شناسه . باید فوری باهاش صحبت کنم . و بذارین یه چیزی رو بهتون بگم ، خانم جون ، اگه بفهمم اون توی دفترشه و شما بهش نگفتین ، می تونین کارتون رو از دست رفته تلقی کنین .
    ــ تلفن رو وصل می کنم ، آقا .
    لحظه ای بعد ، صدایی تعجب زده ، پرسید :
    ــ جک ، چی شده ؟
    کلمات شتاب زده از دهان جک خارج می شد . دستانش خیس شده بود . اندیشید :نیو ، نیو ، مواظب باش .
    او نگاهش را به مقاله ی اتل معطوف کرد و جایی را که او یادداشت نوشته بود ، پیدا کرد :
    ما آنتونی دلا سالوا رو که مجموعه ی بارییر دو پاسیفیک رو خلق کرد ، ستایش می کنیم . " اتل نام آنتونی دلا سالوا رو خط زده و بالایش نوشته بود : " از خالق مجموعه ی بارییر دو پاسیفیک ."
    پاسخ رئیس آکواریوم از آنچه هراسش را داشت ، هشدار دهنده تر بود :
    ــ شما قطعاً حق دارین . و می دونین چی از همه عجیب تره ؟ در عرض این دو هفته شما دومین نفری هستین که این سؤال رو ازم می کنین .
    جک که از ابتدا جواب را می دانست ، پرسید :
    ــ می تونین بهم بگین نفر اول کی بوده ؟
    ــ البته . یه روزنامه نگار . ادیت ... یا ترجیحاً اتل . اتل لامبستون .
    ***
    مایلز روز خیلی شلوغی داشت . ساعت 10 تلفن زنگ زده بود . می خواستند بدانند آیا او ظهر وقت دارد تا در مورد پستی که واشنگتن پیشنهاد می کرد ، صحبت کنند ؟ او قرار ناهاری را در پلازا پذیرفته بود . در پایان بامداد ، او رفته بود شنا کند ، در باشگاه ورزشی به قسمت ماساژ رفته و در دل خوشحال شده بود که ماساژور به او گفته بود :
    ــ آقای کرنی ، شما دوباره روی فرم اومدین .
    مایلز می دانست که رنگ پریدگی چهره اش از بین رفته است . اما تنها ظاهرش نبود . او احساس خوشحالی می کرد . در حالی که در رختکن کراواتش را گره می زد ، اندیشید :
    شاید شصت و هشت سالم باشه ، اما هنوز بدک نیستم . وقتی منتظر آسانسور بود ، با لحنی ترحم انگیز اصلاح کرد :
    البته از نظر خودم هنوز بدک نیستم . شاید خانمها عقیده ی دیگه ای داشته باشن . او در حالی که به بالای سنترال پارک جنوبی می رسید و به سمت راست به سوی خیابان پنجم و پلازا می پیچید ، اقرار کرد : یا دقیق تر بگم ، ممکنه زیر نور کم به نظر کیتی کانوی چندان جذاب نیام .
    صرف ناهار با یک مأمور عالی رتبه ی سازمان هدفی خاص داشت . آیا او ریاست آژانس مبارزه با مواد مخدر را قبول می کرد ؟
    مایلز قول داد تا 48 ساعت دیگر پاسخ این پرسش را بدهد .
    مخاطبش گفت :
    ــ ما امیدواریم جوابتون مثبت باشه . سناتور موینی هان مطمئن به نظر میومد .
    مایلز لبخند زد :
    ــ من هیچ وقت پیت موینی هان رو ناراحت نکردم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #92
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    احساس آسایشی که مایلز داشت ، با نگاهی به آپارتمانش محو شد . او پنجره ی دفترش را باز گذاشته بود و وقتی داشت وارد اتاق می شد ، کبوتری داخل شد ، دور چرخید ، پرپر زد ، روی درگاه پنجره نشست و به سمت هودسون به پرواز در آمد .
    " کبوتری توی خونه ، نشونه ی مرگه ."
    کلمات مادرش در گوشهایش زنگ می زد .
    مایلز خشمگین اندیشید : چرنده . بی آنکه بتواند از شر احساس نشانه ای شوم خلاص شود . او ناگهان دلش خواست با نیو صحبت کند و فوری شماره ی مغازه را گرفت .
    اوژنیا گوشی را برداشت .
    ــ اون همین الان راهی خیابان هفتم شد . می تونم سعی کنم صداش کنم .
    مایلز گفت :
    ــ نه ، مهم نیست . اما اگه تلفن زد . ممکنه بگین باهام تماس بگیره ؟
    او تازه گوشی را گذاشته بود که تلفن زنگ زد . سل بود که او هم نگران نیو بود .
    در طول نیم ساعت بعدی ، مایلز نمی دانست آیا باید با هرب شوارتز تماس بگیرد ؟ اما برای چه ؟ نه به این دلیل که نیو می رفت به عنوان شاهد علیه استیوبر احضار شود ، بلکه چون او روی کارهای استیوبر انگشت گذاشته و باعث آغاز تحقیق شده بود . توقیف موادی به ارزش صد میلیون دلار انگیزه ای کافی برای انتقام جویی از طرف استیوبر و دار و دسته اش بود .
    مایلز اندیشید :
    شاید بتونم نیو رو راضی کنم که همراه من به واشنگتن بیاد . مسخره س . نیو کار و زندگیش تو نیویورکه .
    واگر مایلز نظاره گری با استعداد بود ، درمی یافت که حالا او جک کمپبل را در زندگی اش دارد . مایلز در حالی که طول و عرض دفتر را طی می کرد ، نتیجه گرفت :
    پس ، خداحافظ ، واشنگتن . تنها راهی که برام مونده اینه که اینجا بمونم و مواظب اون باشم .
    نیو چه می خواست . چه نه ، مایلز محافظی برایش استخدام می کرد .
    او برای حدود ساعت شش و نیم منتظر کیتی کانوی بود . به اتاقش رفت ، لباسش را در آورد ، حمام کرد و بدقت کت و شلوار ، پیراهن و کراواتی را که برای شام می پوشید ، انتخاب کرد . و در کمتر از بیست دقیقه حاضر بود . مایلز مدتها قبل دریافته بود که وقتی با مشکلی سخت روبروست ، کارهای دستی تأثیری آرام کننده بر او دارد . در طول بیست دقیقه انتظاری که برایش باقی مانده بود . شاید می توانست دسته ی قهوه جوشی را که آن شب شکسته بود ، تعمیر کند ؟
    علی رغم میلش ، یک بار دیگر نگاهی نگران به سوی آیینه انداخت . موهایش یکدست سفید شده بود . اما هنوز پرپشت بود . در خانواده اش طاس نداشتند خوب که چه ؟ چرا می بایست زن زیبایی که 10 سال از او جوانتر بود ، به رئیس پلیس سابق که قلبی نیمه جان داشت ، علاقه مند می شد ؟
    مایلز از پافشاری بر این اندیشه خودداری کرد و به تماشای اتاق پرداخت . تختخواب سایبان دار ، گنجه ، کمد و آیینه ، همه قدیمی بودند و هدیه ی ازدواج ریناتا . نگاه مایلز بر روی تخت متوقف شد و ریناتا را به یاد آورد که به بالش ها تکیه می داد و مشغول شیر دادن به نیو می شد . او به آرامی می خواند : " عزیزم ، عزیزم ، عزیزم ." و با بوسه ای پیشانی نوزاد را نوازش می کرد .
    مایلز با یادآوری هشدار سل که گفته بود :
    ــ حسابی مواظب نیو باش .
    به پایه ی تخت چنگ انداخت .خدای بزرگ نیکی گفته بود :
    ــ " مواظب همسر و دختر کوچولوت باش . "
    او خود را سرزنش کرد : کافیه ! و از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخانه رفت . داری مثل پیرزنهای عصبی می شی که با دیدن یه موش از جا می پرن .
    در آشپزخانه ، در میان ظروف و قابلمه ها به دنبال قهوه جوشی گشت که پنجشنبه ی گذشته دست سل را سوزانده بود . مایلز آن را به دفتر برد و روی میز گذاشت ، جعبه ابزارش را از کمد بیرون آورد و در نقش خود که نیو آن را « تعمیرکار خانگی » توصیف می کرد ، جای گرفت .
    لحظه ای بعد ، او متوجه شد که لق شدن قهوه جوش ناشی از ایراد ساخت نیست .
    مایلز شگفت زده و با صدای بلند گفت :
    ــ باور نکردنیه !
    او کوشید دقیقاً حوادث آن شب را که دست سل سوخته بود ، به یاد آورد ...

    ***

    دوشنبه صبح ، کیتی کانوی با احساس بی قراری و دلشوره ای که مدت ها بود در خود حس نکرده بود ، از خواب برخاست . وسوسه ی یک چرت کوتاه دیگر را به عقب راند ، لباس ورزشی اش را به تن کرد و از هفت و هشت صبح در ریچ وود دوید . درختان حاشیه ی جاده ی پهن و زیبا به همان زودی جوانه زده بودند . هفته ی گذشته ، او در حال دویدن در همان محل ، متوجه آن هاله ی حنایی رنگ که بشارت دهنده ی بهار بود ، شده بود :
    ــ بهار چه به همراه می آورد بجز بازگشت اشتیاق من نسبت به تو ؟
    چند روز قبل ، او در پایین خیابان غمگینانه به شوهری جوان نگریسته بود که پشت فرمان اتومبیلش در حال ترک خانه برای همسر و فرزندانش دست تکان می داد . به نظرش آمده بود انگار دیروز بود که او مایکل را در آغوش داشت و با مایک خداحافظی می کرد .
    دیروز و سی سال پیش .
    او با نزدیک شدن به خانه اش با حواس پرتی به همسایه اش لبخند زد . ظهر در موزه منتظرش بودند . ساعت 4 به خانه برمی گشت ؛ درست بموقع برای پوشیدن لباس و رفتن به نیویورک . او برای رفتن به آرایشگاه تردید کرد و نتیجه گرفت که خودش بتنهایی بهتر از عهده ی این کار برمی آید .
    مایلز کرنی .
    کیتی در جیبش به دنبال کلید گشت ، آن را داخل قفل کرد و نفسی عمیق کشید . دویدن خوب بود ، اما خداوندا ، او که دیگر 20 ساله نبود !
    کیتی گنجه ی ورودی را گشود و نگاهش را به بالا دوخت ؛ به سوی کلاهی که مایلز کرنی آن را جا گذاشته بود ! شب گذشته که آن را پیدا کرده بود ، شک نکرده بود که بهانه ای است برای دیدن دوباره ی او . او فصلی از کتاب خاک خوب را به یاد آورد که شوهر پیپش را جا می گذاشت تا نشان دهد قصد دارد برگردد و شب را در اتاق همسرش بگذراند . کیتی لبخندی زد ؛ به کلاه سلام کرد و رفت بالا تا حمام کند .
    روز بسرعت سپری شد . ساعت 5/4 ، او بین دو لباس مردد بود ؛ یک پیراهن پشمی سیاه با یقه ی مربع که اندام لاغرش را جلوه می بخشید و یک دو پیس طرحدار آبی ـ بنفش که گیسوان حنایی اش را زیباتر می کرد . بالاخره دومی را برگزید .

    ساعت 5/6 دقیقه ، سرایدار ورودش را اعلام کرد و شماره ی آپارتمان مایلز را به او گفت . دو دقیقه ی بعد ، او از آسانسور خارج شد . مایلز در راهرو منتظر او بود .
    کیتی بسرعت دریافت که ذهن او مشغول است . استقبالش تقریباً از سر بی اعتنایی بود . اما این سردی متوجه کیتی نبود .
    مایلز دستش را دور بازوی کیتی انداخت و در امتداد راهرو او را به سمت آپارتمان هدایت کرد . در داخل ، کت او را گرفت و از سر حواس پرتی آن را روی صندلی نزدیک در ورودی انداخت .
    مایلز گفت :
    ــ کیتی ازتون می خوام یه کمی صبور باشین . دارم سعی می کنم از یه کلکی سر در بیارم ؛ مهمه .
    آن دو وارد دفتر شدند . کیتی نگاهی به اطرافش انداخت و ظاهر دلنشین و راحت و گرم حاکی از خوش سلیقگی اتاق را ستود . او گفت :
    ــ فکر منو نکنین . به کارتون ادامه بدین .
    مایلز پشت میزش برگشت .
    او انگار با صدای بلند می اندیشید ، گفت :
    ــ موضوع اینه که این دسته خودش شل نشده . اون از قبل کنده شده بوده . نیو برای اولین بار بوده از این قهوه جوش استفاده می کرده . شاید از اول همین طور بوده . این روزها همه چی رو خیلی بد می سازن ... اما عجیبه ، چطور نیو متوجه نشده این دسته ی لعنتی به یه مو بنده ؟
    مایلز منتظر پاسخ نبود و کیتی این را می دانست . او در سکوت اتاق را از نظر گذراند و مقابل تابلو ها و عکس های خانوادگی ایستاد . او ناخودآگاه از مشاهده ی سه غواص زیر دریا لبخند زد . صورت ها از پشت ماسک ها قابل تشخیص نبود ، اما بی شک صورت مایلز و همسرش و نیو بود که در آن زمان 7 یا 8 سال داشت . زمانی او و مایک و مایکل هم در هاوایی زیر دریا غواصی کرده بودند .
    کیتی به مایلز نگاه کرد . او با چهره ای متفکر دسته را مقابل قهوه جوش نگه داشته بود . کیتی به او نزدیک شد و نگاهش به کتاب آشپزی گشوده افتاد . لکه های قهوه صفحات را لک کرده بود ، اما بر خلاف انتظار همه ، رنگ باختگی حاشیه ی طرحها را مشخص می کرد . کیتی خم شد و از نزدیک آنها را بررسی کرد . سپس ذره بین کنار کتاب را برداشت و در حالی که روی یکی از آنها متمرکز شده بود ، دوباره طرحها را نگاه کرد . گفت :
    ــ فوق العاده س . حتماً این عکس نیو هه . لابد اون اولین دختر بچه ای بوده که مجموعه ی بارییر دو پاسیفیک رو تنش کرده . چه بچه ی شیکی !
    انگشتان مایلز دسته را فشرد . پرسید :
    ــ چی گفتی ؟ چی گفتی ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #93
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    وقتی نیو به استریزی رسید ، اولین مزونی که امید داشت در آن پیراهنی سفید پیدا کند ، نمایشگاه پر از آدم بود . خریداران سکز ، بن ویتز ، و بقیه به یکدیگر تنه می زدند و همه در مورد گوردون استیوبر صحبت می کردند .
    خریدار سکز یواشکی به نیو گفت :
    ــ می دونی ، بیشتر لباسهای اسپرت اون رو دستم می مونه . مردم عجیبن . تعجب می کنی اگه بدونی چند تا از اونا وقتی فهمیدن گوچی و نیپون متهم به کلاهبرداری مالی شدن ، دیگه نمی خواستن چیزی در مورد اونا بشنون . یکی از بهترین مشتری هام می گفت نمی خواد کلاهبردارها رو چاق و چله کنه .
    فروشنده ای نجواکنان به نیو گفت بهترین دوستش که منشی گوردون استیوبر بوده ، ناامید شده است . او برای نیو تعریف کرد :
    ــ استیوبر همیشه با اون مهربون برخورد می کرد ، اما استیوبر حالا تا خرخره توی دردسره و دوستم آروم و قرار نداره . اون باید چه کار کنه ؟
    نیو گفت :
    ــ حقیقت رو بگه . خواهش می کنم بهش توصیه کن خجالت رو کنار بذاره . گوردون استیوبر لیاقت این همه محبت رو نداره .
    فروشنده سه پیراهن سفید برای او پیدا کرد . یکی از آنها مسلماً مناسب دختر خانم پات بود . نیو آن را سفارش داد و دو تای دیگر را کنار گذاشت . ساعت 5/6 دقیقه بود که مقابل ساختمان سل رسید . خیابان خلوت بود . بین ساعت 5 و تا 5/5 تلاطم محله ی لباس فروشها سر ضرب متوقف می شد . او وارد سرسرا شد و از ندیدن دربان پشت میزش تعجب کرد . در حالی که به سمت آسانسور می رفت ، اندیشید :
    احتمالاً رفته دستشویی ! مثل همیشه بعد از ساعت 6 فقط یک آسانسور کار می کرد . در آسانسور داشت بسته می شد که نیو صدای قدمهایی شتاب زده را روی زمین مرمرین شنید . زمانی که دو لنگه ی در به هم رسید و آسانسور شروع به بالا رفتن کرد ، تصویری گذرا از یک بادگیر خاکستری و آرایش موی پانکی با نگاهش تلافی کرد .
    نامه رسان . نیو ناگهان به یاد آورد که در حین همراهی خانم پات تا اتومبیلش متوجه او شده بود ؛ او بود که نیو موقع ترک نمایشگاه کوردونز ایسلیپ دیده بودش .
    ناگهان دهانش خشک شد و روی دگمه ی طبقه ی دوازدهم و سپس روی تمام دگمه های نه طبقه ی بالایی فشار داد . او در طبقه ی دوازدهم پیاده شد و در راهرو به طرف دفتر سل پیش رفت .
    در نمایشگاه باز بود . او شتابان وارد شد و در را پشت سرش بست . اتاق خالی بود .
    او هراسان فریاد زد :
    ــ سل ! عمو سل !
    سل شتاب زده از دفترش بیرون آمد :
    ــ نیو ، چی شده ؟
    سل ، به نظرم یه نفر تعقیبم می کنه .
    نیو به بازوی او چنگ انداخت
    ... در رو قفل کن . خواهش می کنم .
    سل خیره به او نگریست :
    ــ نیو ، مطمئنی ؟
    ــ بله . سه چهار بار دیدمش .
    آن چشنان تیره که در حدقه فرو رفته بود و آن پوست زرد رنگ . نیو احساس کرد رنگ از رخسارش پرید . زمزمه کرد :
    ــ سل . می دونم اون کیه . اون توی رستوران محله کار می کنه .
    ــ چرا تعقیبت می کنه ؟
    ــ نمی دونم .
    نیو خیره به سل نگریست
    ... شاید مایلز از اول حق داشته . ممکنه نیکی سپتی خواستار مرگ من بوده ؟
    سل در راهرو را گشود . صدای قرقر آسانسور که بالا می آمد ، شنیده می شد . او گفت :
    ــ نیو ، آماده ای یه کاری بکنی ؟
    نیو که نمی دانست باید منتظر چه باشد ، سرش را تکان داد .
    ــ من این درو باز می ذارم و من و تو با هم حرف می زنیم ! اگه کسی در تعقیب تو باشه ، نباید فراریش بدیم .
    ــ تو می خوای من در معرض دیدش باشم ؟
    ــ دقیقاً . برو پشت اون مانکن . من پشت در می ایستم . اگه کسی وارد اتاق بشه ، من می تونم رو در روش در بیام . مهم اینه که اونو بگیریم و ببینیم کی فرستادش .
    آنان به صفحه ی نشان دهنده ی طبقات نگاه کردند . آسانسور در طبقه ی همکف بود و شروع کرد به بالا آمدن .
    سل داخل دفترش دوید ، کشوی میزش را گشود ، یک تپانچه از آن بیرون آورد و به سوی نیو بازگشت . با صدایی آهسته گفت :
    ــ از پارسال که ازم سرقت کردن ، جواز گرفتم . نیو ، برو پشت اون مانکن .
    نیو که گویی در رؤیا بود ، اطاعت کرد . با آنکه روشنایی نمایشگاه را کم کرده بودند ، نیو در تاریک و روشن مانکن ها را تشخیص می داد . مجموعه ی جدید سل بر تن آنها بود . رنگهای سنگین پاییزی ، کهربایی و آبی تیره ، قهوه ای ـ طوسی و مشکی . پُشِت ها و اشارپ ها و کمربندهای براق و معروف بارییر دو پاسیفیک را داشتند . هارمونی ماهرانه ی رنگهای سرخ و طلایی و آبی فیروزه ای و نقره ای که با نمونه های کوچک شده ی طرحهای ظریفی که سل سابق بر این با دیدن آکواریوم خلق کرده بود ، تلفیق می شدند . متعلقات لباسها تکرار اثر کلاسیک معروف او بودند .
    نیو بدقت به شال گردنی که صورتش را می خراشید ، نگاه کرد .
    "ــ مامی ؛ ... این طرح ، ... تو داری عکس منو می کشی ؟ مامی ، این پیرهنی نیست که تنمه ... "
    ــ" اوه عروسک من ، این فقط یه فکره در مورد چیزی که می تونه خوشگل بشه ..."
    طرحها ـ طرحهایی که ریناتا سه ماه قبل از مرگش رسم کرده بود ، یک سال پیش از آنکه آنتونی دلا سالوا با مجموعه ی بارییر دو پاسیفیک دنیای مد را به وجد بیاورد . هفته ی گذشته ، سل کوشیده بود برای یکی از همین طرحها ، کتاب را از بین ببرد .
    ــ نیو باهام حرف بزن .
    زمزمه ی سل همچون فرمانی مصرانه در اتاق نفوذ کرد . در نیمه باز بود . در بیرون ، نیو صدای توقف آسانسور را شنید . او کوشید لحنی عادی به خود بگیرد :
    ــ داشتم به خودم می گفتم از نحوه ای که مجموعه ی بارییر دو پاسیفیک رو وارد مجموعه ی پاییزه ت کردی ، خیلی خوشم میاد .
    در آسانسور گشوده شد . صدای قدمهایی گنگ که راهرو را در می نوردید ، به گوش رسید .
    و صدای دوستانه ی سل :
    ــ اجازه دادم زودتر برن . اونا برای آماده کردن مجموعه خیلی تلاش کردن . احتمالاً این زیباترین چیزیه که توی این سالها خلق کردم .
    سل با لبخندی اطمینان بخش خطاب به نیو ، به سمت پشت در پیش رفت . نور ملایم سایه ی او را روی دیوار انتهایی می انداخت ، دیواری که کپی بارییر دو پاسیفیک روی آن کشیده شده بود .
    نیو به دیوار نگریست و شال گردن روی مانکن را لمس کرد . او می خواست پاسخ بدهد اما هیچ صدایی از دهانش خارج نمی شد .
    در به آرامی به عقب رانده شد . نیو دید که یک دست و لوله ی یک سلاح ظاهر شد . دنی با احتیاط وارد اتاق شد و کوشید آنان را پیدا کند . نیو دید که سل بی صدا جلو رفت و سلاحش را بلند کرد .
    سل با صدایی آهسته گفت :
    ــ دنی .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #94
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    لحظه ای که دنی روی پاشنه ی پایش چرخید ، سل شلیک کرد که درست به وسط پیشانی او خورد . دنی سلاحش را رها کرد و بی صدا روی زمین افتاد .
    نیو که خشکش زده بود ، دید که سل دستمالی را از جیبش بیرون آورد و خم شد و اسلحه ی دنی را با آن برداشت .
    نیو آهسته گفت :
    ــ تو اونو کشتی . تو اونو با خونسردی کشتی . تو حق نداشتی ! تو حتی به اون فرصت هم ندادی .
    ــ اون تو رو می کشت .
    سل سلاحش را روی میز منشی انداخت :
    ــ فقط برای محافظت از تو این کار و کردم .
    سل در حالی که سلاح دنی در دستش بود ، به سمت نیو رفت .
    نیو گفت :
    ــ تو می دونستی که اون میاد . تو اسم اونو می دونستی . تو همه ی دسیسه ها رو چیدی .
    حالت گرم و بشاشی که همیشه چهره ی سل را به تحرک در می آورد ، از صورتش محو شد . گونه های پف آلودش از عرق برق می زد . چشمان درخشنده اش دیگر چیزی جز دو شکاف چین خورده در گوشت صورتش نبود . دستش که هنوز سرخ و متورم بود ، سلاح را بلند کرد و به سمت نیو نشانه رفت . خون دنی پارچه ی کتش را لک کرده بود . باریکه ای از خون در پایین پایش روی موکت جاری بود .
    سل گفت :
    ــ البته که می دونستم . شایع شده که استیوبر حکم از بین بردن تو رو داده . هیچ کس نمی دونه این شایعه رو من پخش کردم .منی که در رأس قرارداد هستم . من به مایلز میگم که تونستم قاتلت رو از پا در بیارم اما برای نجات تو خیلی دیر شده بود . نگران نباش ، عزیزم . من به اون دلداری خواهم داد . توی این کار خیلی واردم .
    نیو در جایش خشکش زده بود و از شدت ترس قادر به حرکت نبود ، گفت :
    ــ مامان مجموعه ی باریر دو پاسیفیک رو طراحی کرده بود . تو طرحهاش رو ازش دزدیدی ، درسته ؟ و اتل اینو فهمید . تو اتل رو کشتی ! تو لباس تن اتل کردی ، نه استیوبر ! تو می دونستی چه بلوزی به اون کت و دامن میاد .
    سل شروع کرد به خندیدن ، قهقهه ای شوم که از سر تا پایش را لرزاند :
    ــ نیو . تو خیلی باهوش تر از پدرتی . برای همین باید از شرت خلاص بشم . تو حدس زدی که ناپدید شدن اتل غیرعادیه . تو متوجه شدی که تمام کت های زمستونیش هنوز توی کمدشه . من می دونستم که تو متوجه این مسأله می شی . وقتی یکی از طرحهای بارییر دو پاسیفیک رو توی کتاب آشپزی دیدم ، فوری فهمیدم باید به هر ترتیبی شده ، حتی سوزوندن دست خودم اونو از بین ببرم . دیر یا زود ، تو متوجه اونم می شدی . مایلز هیچ وقت اونو تشخیص نمی داد ، حتی اگه اونو به اندازه ی یه تابلوی اعلانات بزرگ می کردن . اتل فهمید که داستان من در مورد الهام گرفتن موقع بازدید از آکواریوم شیکاگو فقط یه دروغه . بهش قول دادم که توضیح بدم و رفتم خونه ش . اون خیلی تیز بود . می دونست من دروغ گفته م و چرا دروغ گفتم . چون طرحها رو دزدیه بودم و اون می خواست اینو ثابت کنه .
    نیو با صدایی بی حالت گفت :
    ــ اتل کتاب آشپزی رو دیده بود . اون یکی از طرحها رو توی یادداشت روزانه ش کپی کرده بود .
    سل خندید :
    ــ چطور تونسته بود بفهمه ؟ اون به اندازه ی کافی زنده نموند که برام توضیح بده . اگه وقت داشتیم ، کارتن طرحهایی رو که مادرت بهم امانت داده بود ، نشونت می دادم . تمام مجموعه توی اونه .
    او عمو سل نبود . او دوست دوران کودکی پدرش نبود . غریبه ای بود که از او و مایلز نفرت داشت .
    ... وقتی بچه بودیم ، پدرت و دِوِ طوری با من رفتار می کردند که انگار هیچی نیستم . اونا منو مسخره می کردن . مادرت ، سطح بالا و زیبا . اون استعداد مادر زاد داشت . استعدادش رو در کنار یه آدم ناشی مثل پدرت که قادر نبود یه لباس تو خونه رو از یه لباس مجلسی تشخیص بده ، هدر می داد . ریناتا ، اون منو با تحقیر نگاه می کرد و می دونست من استعداد ندارم . اما وقتی خواست بدونه کدوم طراح طرحهاش رو می گیره ، حدس بزن چه کسی رو پیدا کرد . نیو ، تو هنوز مطلب جالب تر از همه رو نمی دونی . تو تنها کسی هستی که برای همیشه اونو خواهی دونست ، و دیگه زنده نخواهی موند که عنوانش کنی . نیو ، احمق بیچاره ، من نه تنها مجموعه ی بارییر دو پاسیفیک مادرت رو دزدیدم ، بلکه گلوش رو بریدم تا اونو بدست بیارم !


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #95
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ***
    مایلز زمزمه کرد :
    ــ کار سله ! اون دسته ی قهوه جوش رو شکسته . اون می خواسته این طرحها رو از بین ببره . و شاید الان نیو پیش اون باشه .
    کیتی به بازوی او چنگ انداخت :
    ــ کجا ؟
    ــ توی دفترش . خیابان سی و ششم .
    ــ ماشین من بیرونه . تلفن داره .
    مایلز با حرکت سر پذیرفت ، دست کیتی را گرفت و به سمت راهرو دوید . پیش از آنکه آسانسور در آن طبقه بایستد ، لحظه ای وحشتناک سپری شد .
    آسانسور پیش از رسیدن به طبقه ی همکف در دو طبقه ی دیگر توقف کرد . مایلز و کیتی با قدم های تند از سرسرا عبور کردند و بی آنکه در قید عبور و مرور باشند ، بسرعت وارد خیابان شدند .
    مایلز گفت :
    ــ من رانندگی می کنم .
    او خیابان وست اند را تخته گاز پشت سر گذاشت به این امید که یک خودرو پلیس او را ببیند و تعقیبش کند .
    مثل همیشه در لحظات حساس ، او خونسردی اش را حفظ می کرد . ذهنش موجودی مجزا شده بود که فکر می کرد چه باید بکند . او از کیتی خواست شماره ای را بگیرد . کیتی بدون کلامی اطاعت کرد و گوشی را به او داد .
    ــ دفتر رئیس پلیس .
    ــ مایلز کرنی هستم . وصل کن به رئیس پلیس .
    خودرو ماهرانه از میان راه بندان شبانگاهی جلو می رفت . مایلز بی آنکه به چراغ قرمزها توجه کند ، فریادهای هشدار دهندگان خشمگین را پشت سرش باقی می گذاشت . او به کلمبوس سیرکل رسید .
    صدای هرب .
    ــ مایلز همین الان سعی می کردم باهات تماس بگیرم . استیوبر قراردادی علیه نیو بسته . ما باید امنیت اونو تضمین کنیم . و مایلز ، من تصور می کنم رابطه ای بین مرگ اتل لامبستون و مرگ ریناتا وجود داره . زخم نعل شکل روی گلوی لامبستون عین همونیه که ریناتا رو کشته .
    مایلز اندیشید :
    ریناتا با گلوی بریده . ریناتا دراز کشیده توی پارک .خیلی آروم . بدون نشونه ای از درگیری . ریناتا قربانی یه سرقت نشده بود ، بلکه با مردی برخورد کرده بود که بهش اطمینان داشت ، دوست دوران کودکی شوهرش . اوه خدایا ! اوه خدایا !
    ــ هرب ، نیو الان تو دفتر آنتونی دلا سالواس . خیابون 52 غربی توی خیابون 36 . طبقه ی 12 . هرب ، هرچه سریعتر افرادمون رو بفرست اونجا . سل قاتله .
    بین خیابان 56 و 44 ، سمت راست خیابان هفتم در دست تعمیر بود ، اما کارگرها رفته بودند . مایلز از پشت موانع عبور کرد و با نهایت سرعت روی سنگفرشی که هنوز مرطوب بود ، راند . آنان خیابان 38 ، 37 ... را پشت سر گذاشتند .
    مایلز دعا کرد :
    نیو . نیو . نیو . خدا کنه بموقع برسم . خدایا فرزندمو حفظ کن .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #96
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    جک با ذهنی درگیر آنچه تازه دریافته بود ، گوشی را برداشت ، دوستش ، مدیر آکواریوم شیکاگو حدسیاتش را تأیید کرده بود . موزه ی جدید 18 سال پیش گشوده شده بود ، اما نمایشگاه باشکوه طبقه ی آخر که احساس شگفت انگیز راه رفتن زیر اقیانوس را به آدم می داد ، تنها 16 سال بود تمام شده بود . افراد کمی می دانستند که مشکلی در جایگیری مخازن رخ داده و طبقه ی بارییر دو پاسیفیک نزدیک به 2 سال پس از افتتاح آکواریوم به روی عموم بسته شده بود . مدیر لازم ندیده بود . آن را در نشریه ی روابط عمومی عنوان کند . جک این را می دانست چون زمانی که در شمال غربی کار می کرد ، اغلب از موزه دیدن می کرد .
    آنتونی دلا سالوا ادعا می کرد 17 سال پیش با بازدید از آکواریوم شیکاگو ایده ی مجموعه ی بارییر دو پاسیفیک به ذهنش آمده است .غیر ممکن بود . پس چرا دروغ گفته بود ؟
    جک نگاهی به یادداشت های پر حجم اتل انداخت ؛ برگه ها به مصاحبه ها و مقالات مربوط به سل سنجاق شده بود ؛ روی توصیفات شعرگونه ی او از عکس العملش هنگام دیدن نمایشگاه بارییر دو پاسیفیک با سیاه علامت سؤال کشیده شده بود ؛ کپی طرح داخل کتاب آشپزی . اتل متوجه مغایرت تاریخ ها شده بود و تحقیق را پیش می برد و حالا مرده بود .
    جک پافشاری نیو را در تأکید این مطلب که چیز عجیبی در نحوه ی لباس پوشیدن اتل وجود دارد ، به یاد آورد .
    سپس پاسخ مایلز را به خاطر آورد :
    ــ هر قاتلی یه کارت ویزیت جا میذاره .
    گوردون استیوبر تنها کسی نبود که می توانست در لباس پوشاندن به قربانی اش با کت و دامنی که ظاهراً با هم جور بود ، اشتباه کند .
    آنتونی دلا سالوا هم دقیقاً می توانست همان گونه رفتار کند .
    سکوت بر دفتر جک حکمفرمایی می کرد ، آرامشی که معمولاً جایگزین رفت و آمدهای بازدیدکنندگان و منشی ها و زنگ تلفن می شد .
    جک دفترچه ی تلفن را برداشت . آنتونی دلا سالوا در 6 نقطه ی مختلف دفتر داشت . جک تب آلود شماره ی نخست را گرفت .پاسخی داده نشد . دومی و سومی متصل به منشی تلفنی بود :
    ــ دفتر از ساعت 5/8 تا 5 بعدازظهر باز است . لطفاً پیغام خود را بگذارید .
    او تلاش کرد با آپارتمان شواب هاوس تماس بگیرد . گذاشت تلفن شش زنگ بزند و سپس منصرف شد . و در تلاش آخر خود ، با مغازه تماس گرفت . او دعا کرد :
    خدایا ، کاری کن یه نفر جواب بده .
    ــ بوتیک نیو .
    ــ من باید با نیو کرنی تماس بگیرم . من جک کمپبل هستم . دوست نیو .
    صدای اوژنیا بشاش شد :
    ــ شما ناشر هستین ...
    جک حرف او را قطع کرد :
    ــ اون با آنتونی دلا سالوا قرار داره ، کجا ؟
    ــ تو دفتر خصوصیش . در 52 غربی ، خیابون سی و ششم . اتفاقی افتاده ؟
    جک بی آنکه جواب او را بدهد ، گوشی را گذاشت .
    دفترش در خیابان پارک واقع شده بود ، بالای خیابان چهل و یکم . او با قدمهای سریع از راهروی خالی عبور کرد ، سوار آسانسوری شد که پایین می رفت و سریعاً تاکسی در حال عبوری را صدا زد . او بیست دلار جلوی راننده انداخت و نشانی را فریاد زد . ساعت 18/6 دقیقه بود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #97
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نیو از خود پرسید :
    همین اتفاق برای مامان افتاد ؟ اون روز مامان به سل نگاه کرده و دیده که قیافه ش تغییر کرده ؟ بدون هیچ نشونه ی هشدار دهنده ای ؟
    نیو می دانست خواهد مرد . در تمام طول هفته احساس کرده بود که زمانش سپری شده است . حالا که دیگر امیدی برایش باقی نمانده بود ؛ ناگهان به نظرش رسید برایش حیاتی است که پاسخ پرسش هایش را بگیرد .
    سل به او نزدیک شد . او کمتر از یک متر و پنجاه قد داشت . پشت سرش ، نزدیک در ، جسد مچاله شده ی دنی ، پادویی که همواره زحمت گشودن درپوش ظرف قهوه را به خود می داد ، روی زمین در خون خود غلتیده بود . نیو از گوشه ی چشم می توانست باریکه ی خونی را که از زخم سرش جاری بود ، ببیند ؛ پاکت بزرگ کرافت خونی شده بود . گیسوان پانکی اش که یک کلاه گیس بود ، نیمی از صورتش را می پوشاند .
    انگار یک قرن از زمانی که دنی به داخل این اتاق هجوم آورده بود ، می گذشت . چقدر گذشته بود ؟ یک دقیقه ؟ شاید کمتر . ساختمان به نظر نیو خالی آمده بود ، اما امکان داشت کسی صدای شلیک را شنیده باشد . شاید یک نفر سعی می کرد ... قرار بود نگهبان آن پایین باشد ... سل وقتی برای هدر دادن نداشت و هر دو این را می دانستند .
    نیو از دوردست صدای ضعیف قرقری را شنید . آسانسوری شروع به کار کرد . شاید کسی بالا می آمد . آیا او می توانست زمان فشردن ماشه را توسط سل به تعویق بیندازد ؟
    او به آرامی گفت :
    ــ عمو سل ، می تونی فقط یه چیز رو بهم بگی ؟چرا لازم بود مادرم رو بکشی ؟ نمی تونستی با اون کار کنی ؟ هیچ طراحی نیست که از استعداد دستیارانش استفاده نکنه .
    سل با لحنی عاری از احساس جواب داد :
    ــ وقتی من با یه نابغه روبرو می شم ، شریک نمی شم نیو .
    صدای سر خوردن در آسانسور در راهرو . یک نفر می آمد . نیو که نمی خواست سل هم صدای پا را بشنود ، فریاد کشید :
    ــ تو از روی طمع مادرم رو کشتی . تو به ما تسلی دادی ، با ما گریه کردی . تو پای تابوتش به مایلز گفتی خیال کنه اون زیبای خفته س .
    سل دستش را دراز کرد :
    ــ خفه شو !
    لوله ی سلاح جلوی صورت نیو ظاهر شد . او صورتش را چرخاند و مایلز را ایستاده در آستانه ی در دید . نیو فریاد کشید :
    ــ مایلز ، مواظب باش ، اون تو رو می کشه .
    سل ناگهان برگشت .
    مایلز تکان نخورد . نفوذ مطلق صدایش در اتاق طنین انداخت وقتی که گفت :
    ــ اون اسلحه رو بده به من سل ، همه چی تموم شد .
    سل هر دو را با اسلحه تهدید می کرد . او با نگاهی مجنون وار و سرشار از ترس و نفرت ، بتدریج که مایلز جلو می آمد ، عقب می رفت . او فریاد کشید :
    ــ یه قدم دیگه برداری ، شلیک می کنم .
    مایلز با صدایی بی نهایت آرام و بدون نشانی از ترس با تردید گفت :
    ــ نه ، سل . تو زن منو کشتی . تو اتل لامبستون رو کشتی . یهثانیه مونده بود تا دخترمو بکشی . اما هرب و افرادش تا یه دقیقه ی دیگه اینجان . اونا از همه چی خبر دارن . تو دیگه نمی تونی با دروغ خودتو نجات بدی . اون اسلحه رو بده به من .
    کلمات با قدرت و تحقیری تأثیر گذار از دهانش بیرون می آمدند . او پیش از آنکه ادامه بدهد ، لحظه ای سکوت کرد :
    ... یا اینکه یه لطفی در حق خودت و ما بکن و لوله ی هفت تیر رو به سمت خودت ، تو دهن کثیفت بگیر و مغزت رو داغون کن .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #98
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مایلز به کیتی گفته بود در اتومبیل بماند . کیتی در حالی که داشت از دلشوره می مرد ، منتظر بود .
    رحم کن ، رحم کن ، کمکشون کن ای خدا .
    ناگهان زوزه ی دلخراش آژیرهای پلیس در خیابان طنین انداخت . روبروی او ، یک تاکسی ایستاد و جک کمپبل مثل موشک از آن بیرون آمد .
    ــ جک .
    کیتی در اتومبیلش را گشود و پشت سر او به داخل سرسرا دوید .
    نگهبان پای تلفن بود .
    جک گفت :
    ــ دلا سالوا .
    ــ یه لحظه .
    کیتی گفت :
    ــ طبقه ی دوازده .
    تنها آسانسوری که کار می کرد ، گیر بود . عقربه ی آسانسور طبقه ی دوازده را نشان می داد . جک گردن نگهبان را گرفت :
    ــ یه آسانسور دیگه رو راه بنداز .
    ــ هی ، چی خیال کردین ...
    در خارج ساختمان ، خودروهای پلیس با صدای جیر جیر لاستیک هایشان متوقف شدند . چشمان نگهبان گرد شد . او کلیدی را برای جک پرتاب کرد :
    ــ این کلیدیه که اونا رو باز می کنه .
    جک و کیتی به داخل آسانسور هجوم برده بودند که افراد پلیس به داخل سرسرا یورش آوردند . جک گفت :
    ــ گمونم دلا سالوا ...
    کیتی جواب داد :
    ــ می دونم .
    آسانسور تا طبقه ی دوازده به آرامی بالا رفت و ایستاد .
    جک به کیتی گفت :
    ــ همین جا منتظر باشین .
    او بموقع رسید تا صدای آرام و مسلط مایلز را بشنود که می گفت :
    ــ سل ، اگه نمی خوای علیه خودت ازش استفاده کنی ، اونو بده به من .جک در آستانه ی در بود . اتاق تاریک و روشن بود ؛ صحنه ای شبیه به تابلویی سورئالیستی ، جسدی روی موکت ، و نیو پدرش که لوله ی سلاح به سمتشان نشانه رفته بود . جک متوجه برق فلز روی میز نزدیک در شد . یک هفت تیر .
    آیا می توانست بموقع به آن برسد ؟
    سپس دید که دستان آنتونی دلا سالوا از دو طرفش آویزان شد و به التماس افتاد :
    ــ بگیرش ، مایلز . مایلز ، نمی خواستم . هیچ وقت نمی خواستم .
    سل زانو زد و با دستانش پاهای مایلز را بغل کرد .
    ...مایلز ، تو بهترین دوست منی . به اونا بگو که نمی خواستم این طوری بشه .
    ***
    برای آخرین بار در طول روز ، رئیس پلیس هرب شوارتز با کارآگاهان اوبراین و گومز گفتگو کرد . هرب از دفتر آنتونی دلا سالوا بر می گشت . او همزمان با اولین خودرو پلیس به آنجا رسیده بود . او پس از آنکه آنان آنتونی دلا سالوای رذل را با خود برده بودند ، مایلز صحبت کرده بود .
    مایلز ، تو 17 سال خون جگر خوردی با این تصور که تهدید نیکی سپتی رو جدی نگرفته بودی . گمان
    نمی کنی وقتش رسیده این احساس گناه رو کنار بگذاری ؟ خیال می کنی اگه ریناتا با این طرح ها میومد پیشت ، تو قادر بودی بگی اونا ناشی از نبوغه ؟ تو شاید یه پلیس رده اول باشی ، اما در مورد مد ترجیحاً کوری . یادم میاد ریناتا تعریف می کرد که کراوات هات رو اون انتخاب می کرد .
    هرب اندیشید :
    مایلز از این قضیه بیرون میاد .چه حیفه که ضرب المثل " چشم در برابر چشم ، دندان در برابر دندان " دیگه رایج نیست . مالیات دهنده ها باید تا باقی عمر دلا سالوا ، خرج اونو بدن ...
    اوبراین و گومز منتظر بودند . رئیس پلیس خسته به نظر می رسید . اما روزی مقدس بود . دلا سالوا به قتل اتل لامبستون اعتراف کرده بود . دیگر کاخ سفید و شهردار آنان را راحت می گذاشتند .
    اوبراین پاره ای اطلاعات برای گفتن به رئیس پلیس داشت .
    ــ منشی استیوبر حدود یه ساعت پیش یهو اومد پیش ما . لامبستون 10 روز پیش به دیدن استیو بر رفته بوده تا بهش هشدار بده که اونو لو خواهد داد . اتل احتمالاً در مورد قاچاق مواد به اون شک کرده بوده ، اما مهم نیست . اون لامبستون رو نکشته .
    شوارتز با حرکت سر تأیید کرد .
    گومز رشته ی کلام را به دست گرفت :
    ــ قربان ، ما می دونیم که سیموس در مورد مرگ همسر سابقش بی گناهه . حالا می خواین علیه اون شکایت کنین و همین طور همسرش رو برای تحریف مدارک متهم کنین ؟
    ــ سلاح جرم رو پیدا کردین ؟
    ــ بله . تو یه مغازه ی هندی ، همون طور که همسر سیموس نشونی داده بود .
    ــ به این آدما یه شانس دیگه می دیم .
    هرب برخاست
    ... روز شلوغی بود . شب بخیر ، آقایون .
    ***
    دوین استانتون ( دِو ) همراه با کاردینال در محل اقامتش در خیابان مدیسون نوشیدنی می نوشیدند و اخبار شب را تماشا می کردند . آنان دوستانی قدیمی بودند و در مورد انتصاب آتی دوین بحث می کردند . کاردینال به او گفت :
    ــ شما منو دست انداختین . دِو ، مطمئنین که طالب این موقعیت هستین ؟ بالتیمور توی تابستون ممکنه مثل کوره بشه .
    زمانی که برنامه داشت پایان می گرفت ، ناگهان خبر پخش شد .
    " طراح معروف آنتونی دلا سالوا اندکی قبل به جرم قتل اتل لامبستون ، ریناتا کرنی و دنی آدلر ، همچنین به جرم اقدام به قتل نیو کرنی ، دختر رئیس پلیس سابق دستگیر شد . "
    کاردینال به سوی دوین چرخید .
    ــ اینا دوستای شما نیستن ؟
    دوین از جایش جهید :
    ــ عالیجناب ، ممکنه منو ببخشین ...
    ***
    راث و سیموس لامبستون اخبار ساعت 6 ان.بی.سی را گوش می دادند و مطمئن بودند که خواهند شنید همسر سابق اتل لامبستون از آزمایش دروغ سنجی ناموفق بیرون آمده است . وقتی به سیموس اجازه داده بودند کلانتری مرکزی را ترک کند ، آن دو شگفت زده شده بودند . هردوی آنان مطمئن بودند که دستگیری او فقط مستلزم زمان است .
    پیتر کندی کوشیده بود خُلق آنان را باز کند :
    ــ آزمایشها عاری از خطا نیست . اگه قرار باشه مقابل دادگاه احضار بشیم ، می تونیم این مدرک رو آماده کنیم که شما از آزمایش اول موفق بیرون اومدین .
    پلیس از راث خواسته بود که آنان را تا مغازه ی هندی همراهی کند . جای سبدی که او چاقو را در آن انداخته بود ، عوض شده بود . به همین دلیل افراد پلیس آن را پیدا نکرده بودند . راث آن را برایشان پیدا کرده و دیده بود که آنان آن را با سهل انگاری در کیسه ای نایلونی انداخته بودند .
    راث به آنان گفته بود :
    ــ من اونو شسته م .
    ــ لکه های خون هیچ وقت پاک نمی شن .
    راث در حالی که روی صندلی کهنه ی مخملی که همیشه از آن متنفر بود و اکنون به نظرش آشنا و راحت می آمد ، نشسته بود ، با خود گفت :
    " چطور شد که همه ی این چیزها برای ما اتفاق افتاد ؟ چطور اختیار زندگی مون رو از دست دادیم ؟ "
    زمانی که آماده می شد تلویزیون را خاموش کند ، خبر دستگیری آنتونی دلا سالوا پخش شد . او و سیموس در حالی که برای لحظه ای قادر به درک آنچه می شنیدند ، نبودند ، به یکدیگر نگریستند . سپس در آغوش هم فرو رفتند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #99
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    داگلاس براون بی آنکه باور کند ، اخبار شب سی.بی.اس را شنید ، سپس روی تخت اتل نشست ـ نه ، تخت خودش ـ و سرش را در میان دستانش گرفت . تمام شده بود . آن پلیس های لعنتی دیگر نمی توانستند ثابت کنند که او از اتل پول می دزدیده . او وارث اتل بود . او ثروتمند بود .
    داگلاس می خواست این را جشن بگیرد . دفترچه یادداشتش را بیرون آورد و دنبال شماره تلفن منشی جوان شاغل در محل کارش گشت . سپس مردد شد . دخترک هنرپیشه ای که خانه را نظافت می کرد . یک چیزی در او وجود داشت . اسم مسخره اش : تسه ـ تسه . نامش در دفترچه ی نشانی های شخصی اتل یادداشت شده بود . تلفن سه بار زنگ زد .
    ــ الو .
    داگ اندیشید : لابد اتاقش رو با یه فرانسوی شریک شده .
    ــ می تونم با تسه ـ تسه صحبت کنم ، لطفاً ؟ من داگ براون هستم .
    تسه ـ تسه که نقش یک روسپی فرانسوی را تمرین می کرد ، لهجه اش را فراموش کرد . به داگ گفت :
    ــ برو کوچولوی بی عرضه .
    و بسرعت گوشی را گذاشت .
    ***
    دوین استانتون ، اسقف اعظم که برای انتخابات اسقفی بالتیمور در نظر گرفته شده بود ، در آستانه ی در اتاق نشیمن ایستاده بود و به قامت نیو و جک در چهار چوب پنجره نگاه می کرد . پشت سر آنان ، هلال ماه در بین ابرها ظاهر شده بود . دوین در اوج عصبانیت در فکر حرص و شقاوت و تزویر سل اسپوزیتو بود . پیش از آنکه دوباره حس نوعدوستی مسیحی اش را باز یابد ، با خود زمزمه کرد :
    " قاتل پست فطرت . "
    سپس با دیدن نیو در آغوش جک اندیشید :
    ریناتا ، امیدوارم و دعا می کنم که شاهد این باشی .
    ***
    مایلز در دفتر بطری شراب را پشتش گرفت . کیتی در گوشه ی کاناپه نشسته بود و گیسوان حنایی رنگش در زیر نور چراغ ویکتورین می درخشید . مایلز ناگهان با تعجب خود را دید که می گفت :
    ــ موهای تو برق حنایی زیبایی داره . به نظرم مادرم به اون می گفت بلوند ونیزی . درسته ؟
    کیتی لبخند زد :
    ــ یه زمانی واقعاً این طوری بود . حالا باید یه دستی تو اصلش برد .
    ــ در مورد تو اصلش به هیچ کمکی احتیاج نداره .
    ناگهان مایلز احساس کرد زبانش قفل می شود . چگونه از زنی که زندگی دخترتان را نجات داده ، تشکر می کنید ؟
    اگر کیتی بین طرح و مجموعه ی بارییر دو پاسیفیک شباهتی پیدا نکرده بود ، او بموقع به نیو نمی رسید . مایلز به یاد آورد که چگونه نیو و جک پس از آنکه پلیس ها سل را برده بودند ، او را در آغوش گرفتند . او هق هق گریه کرده بود :
    ــ من به ریناتا توجه نداشتم . هیچ وقت بهش توجه نداشتم و به دلیل اشتباه من ، اون به سراغ سل رفت و مرد .
    کیتی قاطعانه گفته بود :
    ــ اون به دیدن سل رفت تا نظر یه آدم وارد رو بدونه . با خودت روراست باش و قبول کن که تو نمی تونستی در این مورد نظری بدی .
    چطور می توان این را به زنی گفت که تنها حضورش باعث می شود احساس خشم و گناهی که در طول سالها شما را درمانده کرده است جزئی از گذشته شود و به جای اینکه احساس پوچی و درماندگی کنید ، نسبت به باقی عمرتان احساس قدرت و اشتیاق کنید .
    غیرممکن است .
    مایلز متوجه شد که هنوز بطری در دستش است . او به دنبال لیوان کیتی گشت .
    کیتی گفت :
    ــ نمی دونم کجاست . لابد یه جایی گذاشتمش .
    به این نحو می شد اینها را به او گفت . مایلز عمداً لیوان خود را پر کرد و آن را به سوی کیتی دراز کرد .
    ــ مال منو بگیر .
    ***
    نیو و جک کنار پنجره ایستاده بودند و هودسون ، بزرگراه و ردیف ساختمان ها و رستوران هایی را که در حاشیه ی رودخانه ی نیو جرسی بود ، تماشا می کردند .
    نیو به آرامی پرسید :
    ــ چرا اومدی دفتر سل ؟
    ــ توی یادداشت های اتل که مربوط به سل می شد ، خیلی جاها به سبک بارییر دو پاسیفیک رجوع شده بود . اون یه خروار آگهی روزنامه که این مجموعه رو نشون می داد ، جمع کرده بود و در کنارش یه طرح رسم کرده بود . اونا چیزی رو به یادم آوردن و متوجه شدم همونیه که تو کتاب آشپزی مادرت بود .
    ــ و فهمیدی ؟
    ــ یادم اومد از تو شنیده بودم چطور سل بعد از مرگ مادرت این مجموعه رو ابداع کرد . طبق یادداشت های اتل ، سل تأکید کرده بود که با دیدن آکواریوم شیکاگو از اون الهام گرفته . این بسادگی امکان پذیر نبود . وقتی اینو فهمیدم همه چی ردیف شد . بعدش چون می دونستم تو با اون هستی ، خیال کردم دارم دیوونه می شم .
    مدتها قبل ، زمانی که ریناتا کودک 10 ساله ای بیش نبود و در میان تیراندازی دو لشکر ، شتابان به سمت خانه اش می رفت ، در اثر احساسی قبلی داخل کلیسا شده و جان یک زخمی آمریکایی را نجات داده بود . نیو احساس کرد بازوان جک او را سخت در آغوش گرفتند . حرکتی بدون تردید ، مطمئن و محکم .
    ــ نیو ؟
    در طول تمام این سالها ، او به مایلز گفته بود وقتی زمانش فرا برسد ، او آن را در خواهد یافت . و وقتی جک او را بیشتر به سوی خود کشید ، نیو دریافت که بالاخره آن روز فرارسیده است
    .


    « پایان »






    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/