دنی آدلر که به شکل دائم الخمرها تغییر شکل داده بود ، جمعه صبح ساعت هفت مقابل ساختمان روبروی شواب هاوس جای گرفت . هوا هنوز تازه و خنک بود و به نظر می رسید او شانس اندکی دارد که ببیند نیو پیاده سرکارش می رود . اما او یاد گرفته بود که وقتی مجبور است یک نفر را تعقیب کند ، صبور باشد . چارلی بزرگ گفته بود کرنی صبح زود ، بین ساعت هفت و نیم تا هشت سرکار می رود .
حدود یک ربع به هشت مهاجرت شروع شد . اتوبوسی سیل بچه ها را جمع می کرد و آنان را به سمت یکی از مدارس خصوصی و گران می برد . دنی به یاد آورد :
" منم به یه مدرسه ی خصوصی می رفتم . دارالتأدیب برانزویل . توی نیوجرسی . "
کارمندان جوان و پویا کم کم در خیابانها ظاهر می شدند . همگی یک جور بارانی پوشیده بودند . دنی اصلاح کرد :
" بربری نه بارانی . نباید قاطی کرد . "
سپس کارمندان عالی رتبه ی زن و مرد با موهای جو گندمی ، ظاهر پر زرق و برق و قیافه هایی کامروا .
از نقطه ی مراقبتی که او نشسته بود ، می توانست به راحتی همه ی آنان را سبک و سنگین کند .
بیست دقیقه به 9 ، دنی فهمید که امروز روز شانسش نیست . تنها چیزی که نمی توانست خطرش را بپذیرد ، این بود که صاحب کارش را از دست خودش عصبانی کند .
با پرونده ای که داشت ، به محض وقوع قتل ، او را برای بازجویی دستگیر می کردند . اما دنی می دانست صاحب کارش به نفع او مداخله خواهد کرد . تو هی می گفت :
ــ اون یکی از بهترین بچه هامه . هیچ وقت یه دقیقه هم دیر سر کارش نمیاد . یه آدم بی عیب .
دنی با تأسف برخاست ، دستانش را به هم مالید و چشمانش را به پایین دوخت . او پالتوی گشاد چرکی بر تن داشت که بوی شراب ارزان قیمت می داد ، کلاه بزرگی سرش بود که روی گوش ها را می گرفت و عملاً تمام صورتش را پوشانده بود و کفش های ورزشی که کناره هایش سوراخ بود . هیچ کس نمی توانست حدس بزند او زیر پالتویش لباس همیشگی کارش را پوشیده است ، یک ژاکت زیپ دار و یک شلوار جین رنگ و رو رفته . او زنبیل خریدی را حمل می کرد که حاوی کفش های هر روزی ، لیف و یک اسفنج بود . در جیب راست پالتویش از ترس دستگیری یک چاقو داشت . پیش بینی کرده بود که تا ایستگاه متروی خیابان 72 برادوی پیاده برود ، در انتهای ایستگاه پالتو و کلاه را در ساک بچپاند ، کفش های کثیف ورزشی را با آن یکی عوض کند و دست و صورتش را بشوید .
فقط ای کاش کرنی دیشب سوار تاکسی نشده بود ! قسم می خورد کرنی آمادگی داشت پیاده به خانه اش برگردد . در این صورت او شانس زیادی داشت کرنی را در پارک بکشد ...
صبری که زاده ی این اعتقاد راسخ بود که بالاخره مأموریتش را به انجام خواهد رساند ، اگر صبح نشد ، شاید شب و اگر امروز نشد ، شاید فردا ، دنی را به حرکت درآورد او مواظب بود که تلو تلو خوران راه برود و ساک را تاب بدهد ، انگار حواسش به آن نیست . چند نفری که به خود زحمت دادند نگاهی به او بیندازند ، خود را کنار کشیدند و در چهره شان حالتی از نفرت یا ترحم مشهود شد .
در حالی که از خیابان 72 و وست اند عبور می کرد ، به گاو وحشی ماده ای برخورد کرد که با سر رو به پایین جلو می رفت ، دستش را روی کیف دستی اش می فشرد و لبانش را بدجور جمع کرده بود . دنی خیلی دلش می خواست ضربه ای به او بزند و کیفش را بقاپد ، اما این تمایل را به عقب راند . او با تند کردن قدمهایش از کنار زن عبور کرد ، به خیابان 72 پیچید و بهسمت ایستگاه مترو رفت .
چند دقیقه ی بعد از آنجا بیرون آمد ، دست ها و صورتش برق می زد و ساک حاوی پالتو ، کلاه ، اسفنج و لیف تا شده بود .
ساعت ده و نیم ، او قهوه ی سفارشی نیو را به دفترش می برد .
نیو از او استقبال کرد .
ــ سلام ، دنی . امروز دیر بلند شدم و نتیجه اش اینه که نمی تونم کارم رو شروع کنم . و برام مهم نیست که بقیه چی میگن . قهوه ی شما از اون آب زیپویی که اونا تو دستگاهشون می جوشونن ، خیلی بهتره .
دنی گفت :
ــ برای همه اتفاق می افته که دیر بلند شن ، دوشیزه کرنی .
و لیوان را از ساک بیرون آورد و در آن را با محبت برایش گشود .