صدای خفه ی رادیو از داخل به گوش راث رسید . او محکم انگشتش را روی زنگ فشار داد . اما به زنگ اول و دوم هیچ جوابی داه نشد . راث از آن آدمهایی نبود که منصرف شود . بار سوم ، انگشتش را روی زنگ نگه داشت .
زنگ یک دقیقه ی تمام طنین انداخت و سپس صدای کلیک دستگیره اجرت راث را داد . در بشدت باز شد . مردی جوان با موهای پریشان و بلوزی با دگمه های باز خیره به او نگاه می کرد . پرسید :
ــ ببخشین . شما یکی از دوستان خاله اتل هستین ؟
ــ بله ، باید اونو ببینم .
راث قدمی به جلو برداشت و مرد جوان را وادار کرد که یا صریحاً راه را بر او ببندد یا بگذارد وارد شود . او کنار رفت ، راث وارد نشیمن شد و نگاهی سریع به اطرافش انداخت . سیموس همیشه از بی نظمی معمول اتل با او صحبت می کرد ، با وجود این ، آنجا مرتب بود . یک دسته روزنامه مرتب روی هم چیده شده بود . مبلمان زیبای قدیمی . سیموس در مورد مبلمانی که برای اتل خریده ، با او صحبت کرده بود .
اندیشید :
" اون وقت من میون ملقمه ی نفرت انگیز مادرش زندگی می کنم . "
ــ من داگلاس براون هستم .
داگ احساس کرد ترس برش مستولی می شود . چیزی در این زن و در نحوه ای که که آپارتمان را
ارزیابی می کرد ، وجود داشت که او را ناراحت می کرد . گفت :
ــ من خواهرزاده ی اتلم . شما با اون قرار دارین ؟
ــ نه ، اما می خوام فوری ببینمش .
راث خود را معرفی کرد .
... من زن سیموس لامبستونم و اومدم آخرین چکی رو که اون به خاله تون داده ، پس بگیرم . از این به بعد ، دیگه مقرری در کار نیست .
یک دسته نامه روی میز کار بود . راث متوجه پاکتی سفید با حاشیه ای بلوطی روی میز شد . کاغذ نامه ای که دخترها برای سالروز تولد سیموس برایش فرستاده بودند .
گفت :
ــ من اینو پس می گیرم .
پیش از آنکه داگ بتواند مانع او شود ، پاکت را برداشت ، با حرکتی سریع آن را گشود و محتویاتش را بیرون آورد . آن را بدقت بررسی کرد ، چک را پاره کرد و نامه را دوباره در پاکت گذاشت .
در برابر چشمان متعجب داگلاس که از شدت بهت نتوانست اعتراضی کند ، او دستش را در کیفش کرد و تکه های اسکناس صد دلاری را که سیموس پاره اش کرده بود ، بیرون آورد و گفت :
ــ گمونم اون اینجا نیست .
داگ اعتراض کرد :
ــ شما خیلی گستاخین . می تونم بدم شما رو دستگیر کنن .
راث به تندی پاسخ داد :
ــ اگه جای شما بودم خودمو به خطر نمی انداختم . بفرمایین .
او تکه های اسکناس پاره شده را در دستان داگ فرو کرد :
ــ به اون انگل بگین که اینا رو بچسبونه و برای آخرین بار با پول های شوهرم یه غذای مفصل خودشو مهمون کنه . بهش بگین دیگه حتی یه دینار هم از طرف ما نخواهد گرفت و اگه سعی کنه ، تا سر حد مرگ پشیمون خواهد شد .
راث به داگ مهلت پاسخ نداد . او به سمت دیواری که عکس های اتل روی آن قرار داشت ، رفت و آنها را بررسی کرد .
" این زن ادعا می کنه هر انگیزه ای مبهم و گنگی اونو به حرکت وامی داره ، همه جا پرسه می زنه و جایزه های مختلف و جورواجور می گیره و با وجود این تنها کسی رو که همیشه سعی کرده با اون مثل یه زن ، مثل یه موجود بشری رفتار کنه ، به بدبختی می کشونه ."
راث به سمت داگ چرخید :
ــ ازش متنفرم . می دونم در مورد تو چه فکری می کنه . تو اجازه میدی در رستوران های شیکی که من و شوهرم و بچه هام صورتحسابش رو می دیم ، بهت غذا بده . تازه بازم از اون دزدی می کنی . تو هم مثل اونی .
راث رفت و داگ با لبانی به رنگ خاکستری خودش را روی کاناپه رها کرد .
اتل با اون دهن گشادش دیگه واسه کی تعریف کرده که منم توی پول مقرری باهاش شریکم ؟
وقتی راث به پیاده رو رسید ، زنی که زیر ورودی سرپوشیده ی ساختمان ایستاده بود ، او را صدا کرد . حدوداً چهل ساله بود ، موهایی بلوند داشت که ماهرانه شلوغ و پلوغ شده بود ، پولیور و شلوار خیلی تنگ آخرین مد پوشیده بود و چهره اش کنجکاوی بی ملاحظه ای را فاش می کرد .
زن گفت :
ــ ببخشین که مزاحمتون می شم . من جورجیت ولز هستم ، همسایه ی اتل و نگران اونم .
دختر نوجوان بسیار لاغری در ساختمان را گشود ، با سرو صدا پله ها را پایین آمد و در کنار ولز مذکور جای گرفت . چشمان نافذش راث را بررسی و این موضوع را که او مقابل آپارتمان اتل ایستاده است ، ثبت می کرد .
او پرسید :
ــشما یکی از دوستان خانم لامبستون هستین ؟
راث فوراً فهمید او همان دختر بچه ای است که سیموس را مسخره کرده بود . نفرتی عمیق با هراسی که ناگهان قلبش را منجمد کرد ، در هم آمیخت .
چرا این زن نگران اتل بود ؟ او خشم مرگبار چهره ی سیموس را وقتی نحوه ی چپاندن اسکناس صد دلاری را توسط اتل در جیبش تعریف می کرد ، به یاد آورد ، همچنین آپارتمان مرتبی را که تازه آن را ترک کرده بود . سیموس چقدر برایش تعریف کرده بود که کافی است اتل داخل اتاقی شود تا این احساس را ببخشد که بمبی در آنجا منفجر شده است . پس اتل بتازگی در خانه اش نبوده است .
او در حالی که می کوشید لحنی دوستانه به خود بگیرد ، گفت :
ــ بله ، تعجب می کنم که اتل نبود ، اما چرا شما نگرانش هستین ؟
مادر فرمان داد :
ــ دانا ، برو مدرسه . بازم دیرت میشه .
دانا لب ورچید :
ــ می خوام گوش بدم .
جورجیت ولز بی صبرانه گفت :
ــ باشه . باشه .
و دوباره به سمت راث چرخید :
ــ اتفاق عجیبی افتاد . هفته ی گذشته شوهر سابق اتل به ملاقات اون اومد . معمولاً اون اگه مقرری رو پست نکرده باشه ، فقط پنجم ماه میاد . به طوری که با دیدن اون که پنجشنبه بعدازظهر این اطراف پرسه می زد ، خیلی تعجب کردم . تازه سی ام بود . چرا اومده بود جلوتر پول بده ؟ خلاصه ، بذارین بهتون بگم که اونا یه مشاجره ی حسابی کردن ! می تونستم صدای اونا رو که به هم فحش می دادن بشنوم ، انگار تو اتاق بودم .
راث موفق شد مانع لرزیدن صدایش شود :
ــ چی می گفتن ؟
ــ خوب راستش من بیشتر فریادها رو می شنیدم . واقعاً نمی فهمیدم چی میگن . می خواستم برم پایین تا اگه مشکلی برای اتل پیش اومد ...
راث اندیشید :
نه ، تو می خواستی بیشتر بشنوی .
... اما تلفنم زنگ زد . مادرم بود که از کلیولند بابت طلاق خواهرم تماس گرفته بود ، و یه ساعت یه نفس حرف زد . اون موقع بد و بیراه گفتن ها تموم شده بود . من به اتل تلفن زدم . وقتی در مورد شوهر سابقش حرف می زنه ، بامزه س . می دونین ، ارزشش رو داره که ادا در آوردن اونو گوش کنین . اما اون جواب نداد . اون موقع خیال کردم رفته بیرون . اتل رو که می شناسین ، همیشه در حال دویدنه .اما اگه قصد داشته باشه بیشتر از دو روز غیبت کنه ، معمولاً منو خبر می کنه . ولی اون هیچی نگفته بود . حالا خواهرزاده ش اومده پیشش مونده و تازه کاتولیک هم نیست .
جورجیت دستهایش را روی هم گذاشت :
ــ هوا سرده ، این طور نیست ؟ هوای عجیب و غریبیه . شرط می بندم این قوطی های اسپری مو لایه ی اوزون رو آلوده می کنه .
او بی آنکه دانا ذره ای را از دست بدهد ادامه داد :
ــ به هر حال ، من احساس عجیبی دارم که اتفاقی برای اتل افتاده و شوهر سابق بی وجودش این وسط بی تقصیر نیست .
دانا حرف او را قطع کرد :
ــ مامان ، یادت نره که اون جمعه برگشته بود و واقعاً به نظر میومد که از یه چیزی می ترسه .
ــ می خواستم اینو بگم . تو جمعه اونو دیدی . اون روز پنجم بود و معنیش اینه که احتمالاً اومده بود چک رو بده . من اونو دیروز دیدم . می تونین برام توضیح بدین که اون چرا دوباره برگشته بود ؟ اما کسی اتل رو ندیده . چیزی که به نظرم می رسه اینه که اون ممکنه یه کاری ... نمی دونم چی ... کرده باشه و مدرکی دردسر ساز رو جا گذاشته باشه .
جورجیت ولز داستانش را تمام کرد و لبخندی فاتحانه زد . سپس از راث پرسید :
ــ از اونجا که شما یکی از دوستان اتل هستین ، بگین اگه جای من بودین ، چی کار می کردین . آیا باید به پلیس تلفن بزنم و بهشون بگم که ممکنه همسایه م به قتل رسیده باشه ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)