جک کمپبل با همان دقتی که شب میهمانی نیو را متعجب کرده بود ، به او گوش می داد . او گفت :
ــ دقیقاً این طوری نیست .
چشمان نیو از تعجب گشاد شد :
ــ پس چطوریه ... ؟
کمپبل آخرین جرعه ی قهوه اش را نوشید :
ــ من 2 سال پیش در انجمن بوکس آمریکا با اتل آشنا شدم . مشغول تبلیغ اولین کتابش برای گیونز اند مارکز بود ، کتابی در مورد زنان سیاستمدار . فوق العاده بود . بامزه و پر از حکایت . خوب فروش رفت . به همین دلیل وقتی خواست منو ملاقات کنه ، برام جالب بود . اون خلاصه ای از مقاله ای رو که مشغول نوشتنش بود ، برام گفت و اضافه کرد احتمالاً داستانی پیدا کرده که دنیای مد رو تکون میده . می خواست بدونه اگه کتابی در این مورد بنویسه ، آیا من حاضرم اونو بخرم و پیش پرداختش چقدره ؟
بهش جواب دادم قطعاً باید بیشتر در موردش بدونم اما با توجه به موفقیت آخرین کتابش اگه این یکی به همون اندازه که تأکید می کنه تکان دهنده باشه ، ما می تونیم اونو بخریم و یه پیش پرداخت شش رقمی براش در نظر بگیریم . هفته ی گذشته در صفحه ی 6 روزنامه ی پست خوندم که اون موفق شده یه قرارداد نیم میلیون دلاری ببنده و کتاب پاییز منتشر میشه . از اون به بعد تلفن یکسره زنگ می زنه . تمام چاپخونه های کتابهای جیبی برای بدست آوردن اون به جون هم افتادن . من با کارگزار اتل تماس گرفتم . اتل در این مورد حتی با اونم صحبت نکرده . بیهوده سعی کردم باهاش تماس بگیرم . من هیچ وقت مفاد مقاله رو نه تأیید کردم نه تکذیب . اون شیفته ی تبلیغه ، اما اگه این کتاب رو بنویسه و خوب باشه ، من هیچ مخالفتی با این هیاهو ندارم .
ــ و شما هیچ نظری در مورد داستانی که اون ادعا می کنه می تونه دنیای صنعت لباس رو تکون بده ، ندارین؟
ــ هیچی .
نیو نفسی بلند کشید و برخاست :
ــ به اندازه ی کافی مزاحمتون شدم . به نظرم می خواستم خاطر جمع بشم . این دقیقاً شیوه ی خود اتله که برای یه چنین برنامه ای بی قرار باشه و بره یه جایی تو یه کلبه خودشو قایم کنه . بهتره برم به کارهای خودم برسم .
او دستش را به سوی جک دراز کرد :
ــ متشکرم .
جک دست او را فوراً رها نکرد و با لبخندی بر لب پرسید :
ــ شما همیشه به این سرعت میرین ؟ شش سال پیش مثل برق هواپیما رو ترک کردین . اون شب من هنوز فرصت نکرده بودم برگردم که شما ناپدید شدین .
نیو دستش را کشید .
ــ گهگاهی سرعتمو کم می کنم . اما الان بهتره برم و مشغول کار بشم .
جک تا دم در او را مشایعت کرد :
ــ انگار مزون نیو یکی از آلامدترین بوتیک های نیویورکه . می تونم بیام اونجا رو ببینم ؟
ــ البته . حتی احتیاجی نیست چیزی بخرین .
ــ مادرم در نبراسکا زندگی می کنه و لباس های ساده می پوشه .
در آسانسور ، نیو از خود پرسید آیا جک کمپبل به این طریق می خواسته به او بفهماند که زنی در زندگی اش نیست ؟ وقتی در هوای لطیف نامنتظر بعدازظهر آوریل بیرون آمد و تاکسی صدا زد ، متوجه شد ناخودآگاه زیر لب آواز می خواند .
وقتی به بوتیک رسید ، پیغامی دریافت کرد که از او می خواست فوراً با تسه ـ تسه در آپارتمان اتل تماس بگیرد . تسه ـ تسه با اولین زنگ جواب داد .
ــ نیو خدا را شکر که تلفن زدی . می خوام قبل از اینکه اون خواهرزاده ی دیوونه سر برسه ، از اینجا برم . نیو ،
یه چیز واقعاً عجیبی هست . اتل عادت داره اسکناس های صد دلاری تو آپارتمان قایم کنه . دفعه ی آخر این طوری پولم را جلو جلو داد . سه شنبه که اومدم ، یه اسکناس زیر فرش دیدم . امروز صبح ، یه دونه
توی قفسه ی ظرفها و سه تای دیگه توی اثاثها پیدا کردم . نیو ، مطمئنم سه شنبه اونا اینجا نبود .

***