صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 99

موضوع: بخواب زیبای من | ماری هیگینز کلارک

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نیکی می دانست مردی که در پیاده رو راه او را سد کرده و با لبخندی ساده لوحانه که دندان های بیرون زده اش را نشان می داد ،به او خیره شده است ،دو سه خانه بالاتر زندگی می کند ،اما نامش ا فراموش کرده بود .
    لابد عصبانیت در صدایش مشهود بود ،چرا که مرد به نظر معذب می آمد .
    ــ خوب ، خوشحالم که برگشتین .
    حالا لبخندش اجباری بود .
    ... روز زیبائیه ، نه ؟ یه کمی خنکه اما آدم احساس می کنه سرو کله ی بهار داره پیدا میشه .
    نیکی اندیشید :
    اگه پیشگویی هواشناسی رو بخوام ، می تونم رادیو رو روشن کنم .
    سپس دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا آورد و نجواکنان گفت :
    ــ بله ، بله .
    و با قدم های تند به سمت گردشگاه ساحلی حرکت کرد .
    ضربات تازیانه وار باد بر دریا ،آن را پوشیده از امواج کف آلود می کرد . نیکی از بالای نرده خم شد و به یاد آورد که وقتی بچه بود چقدر دوست داشت خودش را به دست امواج بسپارد . مادرش یکسره فریاد می زد :
    " خیلی دور نرو . غرق میشی . "
    بی صبرانه مسیرش را عوض کرد و به سمت خیابان نود ساحلی رفت . خیال داشت تا جایی که رولر کاسترها دیده می شدند ،قدم بزند و سپس همان مسیر را برگردد . قرار بود جوان ها به دنبالش بیایند . ابتدا با هم به باشگاه می رفتند و سپس برای ناهار به خیابان « مل بری » ، تا بازگشت او را جشن بگیرند . با حرکتی به نشانه ی احترام به او ،اما او خیال پردازی نمی کرد . هفده سال نشان دهنده ی غیبتی بود بس طولانی . آنان کارهایی را شروع کرده بودند که نیکی هرگز اجازه ی دست زدن به آنها را به ایشان نمی داد .شایعه شده بود که او مریض است . آنان کارهایی را که در این سالهای اخیر شروع کرده بودند ،انجام می دادند و مهربانانه او را کنار می گذاشتند . همین و بس .
    جوئی همزمان با او محکوم شده بود . دوران محکومیتشان نیز یکی بود . اما جوئی سر شش سال بیرون آمده بود و حالا رئیس گروه بود .
    مایلز کرنی . این 12 سال اضافی را مدیون کرنی بود .
    نیکی سرش را پایین انداخت و در حالی که علیه باد می جنگید ، کوشید دو حقیقت تلخ را بپذیرد . علی رغم اینکه بچه هایش کوشیده بودند تأکید کنند که او را دوست دارند ،او آنان را به دردسر انداخته بود . وقتی ماری به دیدن دوستانش می رفت ، به آنان می گفت که بیوه است .
    تسا . وقتی تسا بچه بود او را می پرستید . شاید اشتباه کرده بود که در طول این سالها نگذاشته بود او به دیدنش بیاید . ماری مرتباً به دیدن تسا می رفت . ماری بیرون از آنجا و در کانکتیکات ،خانم دامیانی
    نامیده می شد . نیکی دلش می خواست بچه های تسا را ببیند ،اما شوهر تسا ترجیح می داد او مدتی صبر کند .
    ماری . نیکی احساس می کرد که ماری بابت این همه سال انتظار او را سرزنش می کند . این از کینه ورزی بدتر بود . ماری در حضور او می کوشید خوشحال به نظر بیاید ،اما نگاهش سرد و تیره بود . او می توانست فکر ماری را بخواند :
    " برای خاطر تو ،نیکی ،ما حتی برای دوستامون غریبه بودیم . "
    ماری فقط 54 سال داشت اما ده سال پیرتر به نظر می رسید . او در دفتر کارگزینی بیمارستان کار می کرد . احتیاج مالی نداشت اما به نیکی گفته بود :
    ــ نمی تونم توی خونه بشینم و به در و دیوار نگاه کنم .
    ماری . نیک جونیور نه نیکولاس . تسا ، نه ترزا . اگر او در اثر یک حمله ی قلبی در زندان مرده بود ، آیا آنان براستی ناراحت می شدند ؟
    اگر او هم مثل جوئی سر شش سال آزاد می شد ،شاید این قدر دیر نشده بود اکنون برای همه دیر شده بود . او این سال های اضافی را مدیون مایلز کرنی بود و اگر آنان می توانستند راهی پیدا کنند تا او را بیشتر
    نگه دارند ،احتمالاً باز هم در زندان می ماند .
    نیکی خیابان نود را رد کرده بود که متوجه شد تابلوی چوبی « رولر کاستر » قدیمی دیگر آنجا نیست . آن را خراب کرده بودند . او چرخید و آن مسیر را برگشت . در حالی که دستان یخزده اش را در جیب هایش فرو کرده بود و شانه هایش در مقابل باد خم شده بود . مزه ی دهانش صفرایی شده بود و مزه ی تازگی و شوری اقیانوس را که بر روی لبانش بود ،می پو شاند ...
    وقتی به خانه برگشت ، اتومبیل منتظرش بود . لویی پشت فرمان بود . لویی تنها کسی بود که او همیشه می توانست بهش اعتماد کند . لویی خدماتی را که نیکی به او کرده بود ،فراموش نمی کرد . او گفت :
    ــ در خدمتتون هستیم ، دون سپتی . باعث خوشحالیه که دوباره می تونم اینو بهتون بگم .
    لویی صادق بود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    وقتی نیکی وارد خانه شد و پولیور بافتنی اش را در آورد و کت تنش کرد ، حالت تسلیمی گذرا را در نگاه ماری مشاهده کرد . به یاد روزی افتاد که در دبیرستان از او خواسته بودند خلاصه ای از آنچه را خوانده بود ،بگوید . او داستان مردی را انتخاب کرده بود که ناپدید شده و زنش گمان کرده بود مرده است .
    " اون زن براحتی با زندگیش به عنوان بیوه اخت شده بود . "
    ماری براحتی به زندگی بدون او خو گرفته بود .
    واقع بین باشیم . ماری ترجیح می داد که او برنگردد . اگر او هم مثل جیمی هوفا از دور خارج
    شده بود ،فرزندانش تسکین یافته بودند . آنان بیشتر مرگی ساده و تمیز و طبیعی را دوست می داشتند ، از آن مرگ هایی که بعداً توضیحی نمی طلبید . ای کاش آنان می دانستند زودتر از آنچه تصور می کنند ، مشکلاتشان حل خواهد شد .
    ماری پرسید :
    ــ واسه شام برمی گردی ؟ برای این می پرسم چون از ظهر تا 9 شب کشیک دارم . می خوای یه چیزی برات بزارم توی یخچال ؟
    ــ ولش کن .
    تمام مدتی که در بزرگراه «فورت هامیلتون» راندند و از تونل« بروکلین ـ باتری» عبور می کردند تا به جنوب «مانهاتان» برسند ، او ساکت ماند . در باشگاه ، هیچ چیز عوض نشده بود . در بیرون ،همان ویترین چرک ،و در
    داخل ،میزهای بازی و صندلی ها آماده ی پذیرایی از بازیکنان . او دستگاه بزرگ و رنگ و رو رفته ی قهوه اسپرسو و تلفنی را که همه می دانستند تحت کنترل است ،بازیافت . تنها چیزی که تغییر کرده بود ،رفتار گروه بود . البته همه دور او هجوم آوردند . ابراز احترام کردند و لبخند زدند ،لبخندهایی تصنعی و خوشامدگویانه .
    اما او ساده لوح نبود .
    وقتی زمان رفتن به خیابان« مل بری » فرا رسید ،نیکی خوشحال شد . به نظر می آمد ماریو ،صاحب
    رستوران ،صادقانه از دیدار او خوشحال است . سالن خصوصی برای آنان آماده شده بود . اسپاگتی و پیش غذا همانی بود که نیکی قبل از محکومیتش آن را ترجیح می داد . نیکی کم کم آرام شد و احساس کرد کمی از انرژی گذشته اش را باز می یابد . او منتظر شد تا دسر همراه یک شیرینی و یک قهوه اسپرسوی تلخ و غلیظ سرو شود ،سپس چهره ی تک تک 10 مردی را که مثل دو ردیف سرباز سربی دورش نشسته بودند ، بررسی کرد . او سرش را برای کسانی که سمت راستش بودند تکان داد و سپس به آنان که در طرف چپ
    او بودند ،نگریست . در بین آنان دو نفر برای او تازگی داشتند . اولی به نظرش آدمی درست آمد . دومی اسمش «کارمن ماشادو» بود . نیکی بدقت او را نگاه کرد . حدوداً 30 ساله ،موها و ابروهای ضخیم و مشکی ،دماغ تیز ، اندام لاغر اما قوی . سه ، چهار سال بود که عضو گروه شده بود . آنان گفتند وقتی «آلفی» به جرم
    سرقت اتومبیل در زندان بوده ،با او آشنا شده است . نیکی به حکم غریزه به او اعتماد نکرد . می بایست از جوئی پرس و جو می کرد تا ببیند آنان واقعاً در مورد او چه می دانند . چشمانش روی جوئی متوقف ماند . جوئی سر شش سال بیرون آمده و در تمام مدتی که نیکی در خفا بود ،او فرماندهی را به عهده گرفته بود . لبخند جوئی صورت گردش را چین انداخته بود . او شبیه به گربه ای بود که یک قناری را بلعیده است .
    سینه ی نیکی می سوخت . ناگهان غذا بر معده اش سنگینی کرد . به جوئی فرمان داد :
    ــ خوب ، برام تعریف کن ، برنامه هات چیه ؟
    جوئی همچنان لبخند زنان گفت :
    ــ بنا به احترام خاصی که پیش من داری ،خبر مهمی برات دارم . ما همه می دونیم تو چه احساسی نسبت به اون کرنی مادر به خطا داری . گوش کن . دستور کشتن دخترش صادر شده . ولی ما این قرارداد رو نبستیم .
    «استیو بر» خواهان مرگ اونه . این تقریباً هدیه ای برای توست .
    نیکی ناگهان از روی صندلی اش بلند شد ،مشتش را روی میز کوبید و فریاد کشید :
    ــ احمق های بدبخت ! شماها فط یه مشت دست و پا چلفتی هستین ! ترتیب لغو دستور رو بدین .
    نیکی با دیدن کارمن ماشادو احساسی گذرا داشت و ناگهان حس کرد در حضور یکی از افراد پلیس است .
    ... لغوش کنین . دارم میگم ، به همش بزنین . مفهوم شد ؟
    چهره ی جوئی به ترتیب ترس و نگرانی و ترحم زا منعکس می کرد .
    ــ نیکی ، خوب می دونی که نمیشه . هیچ کس نمی تونه یه قرارداد رو لغو کنه . خیلی دیر شده .

    ***
    پانزده دقیقه بعد ، نیکی در کنار لویی که در سکوت مشغول رانندگی بود ، به «بل هاربر» باز می گشت .
    قفسه ی سینه اش تیر می کشید . قرص های « ترینترین » زیر زبانی هیچ تأثیری نکرده بود . بمحض اینکه دختر کرنی کشته می شد ،پلیس بی درنگ آن را به گردن او می انداخت و جوئی این را می دانست .
    با نگرانی اندیشید :
    هشدار به جوئی بابت ماشادو احمقانه بود .
    او به جوئی گفته بود :
    ــ امکان نداره این یارو برای گروه «پالینو» در فلوریدا کار کرده باشه . حتی به فکرت نرسید تحقیقی کنی ، هان ؟ کودن هر دفعه که دهنت رو باز می کنی ، مثل اینه که سفره ی دلت رو پیش یه پلیس باز کنی .
    ***


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سه شنبه صبح ، سیموس لامبستون پس از 4 ساعت خواب توأم با کابوس بیدار شد . او ساعت دو و نیم
    میکده را بسته بود . لحظه ای روزنامه خوانده و در حالی که می کوشید مزاحم راث نشود به درون رختخواب سریده بود .
    وقتی دخترها بچه بودند ،او می توانست تا دیروقت بخوابد . حدود ظهر به میکده برود و برای اینکه با
    خانواده اش شام بخورد زود به خانه برگردد و سپس تا موقع تعطیل شدن میکده دوباره به آنجا برود . اما در این سال های اخیر ، کاسبی با ترتیبی سخت و اجاره ای که به طور مستمر دو برابر می شد ، بیش از پیش خراب شده بود . او متصدیان بار و پیشخدمت ها را رد کرده و صورت غذا را به چند نوع ساندویچ تقلیل داده بود . تمام خریدها را خودش انجام می داد و غیر از صرف شامی شتاب زده در خانه ،تا موقع تعطیلی در آنجا می ماند . با وجود این ،دخل و خرجش با هم نمی خواند .
    در خواب ،اتل با همان قیافه ی همیشگی او را تعقیب کرده بود . چشمانش که به هنگام خشم از حدقه بیرون می زد ،لبخند تمسخرآمیزش که سیموس آن را از میان برده بود .
    بعدازظهر پنجشنبه که سیموس به سراغ او رفته بود ،عکسی از دخترها را به او نشان داده و التماس کرده بود :
    ــ اتل ، اونا رو نگاه کن . اونا به پولی که من به تو میدم احتیاج دارن . یه فرصت بهم بده .
    اتل عکس را گرفته و بدقت بررسی کرده بود ، و در حالی که آن را به او برمی گرداند ، گفته بود :
    ــ اونا می بایست دخترهای من می بودن .
    اکنون هراس دلش را آشوب می کرد . مقرری اتل می بایست پنجم ماه به حساب او ریخته می شد . فردا . آیا جرأت می کرد پرداخت نکند ؟
    ساعت 5/7 بود . راث از قبل بیدار شده بود . سیموس صدای دوش را می شنید . از رختخواب بیرون آمد و به اتاقی رفت که هم اتاق پذیرایی محسوب می شد و هم دفتر کار . نخستین پرتو های آفتاب به همین زودی بشدت آنجا را روشن کرده بود . او پشت میز استوانه ای شکلی که از سه نسل پیش در خانواده شان بود ، نشست . راث از آن متنفر بود . او دوست داشت تمام این اسباب دست و پاگیر را با اثاثیه ای جدید در رنگهای ملایم و روشن عوض کند .
    ــ تو وقتی طلاق گرفتی تمام اسباب باارزشت رو برای اتل گذاشتی و من مجبور شدم به چیزهای نفرت انگیزی که مال مادرت بود قناعت کنم . تنها اثاث نویی که تا حالا داشتم ،گهواره و تختخواب دخترهاس و این ها به چیزهایی که دلم برای اونا می خواست هیچ شباهتی ،نداره .
    سیموس تصمیم دلهره آوری را که در مورد چک اتل گرفته بود ،به بعد موکول کرد و به بقیه ی قبوض پرداخت .
    گاز ، برق ، اجاره ، تلفن . آنان شش ماه پیش از تلویزیون کابلی صرف نظر کرده بودند .
    یک صرفه جویی 20 دلاری در ماه .
    صدای قهوه جوشی که راث آن را روشن کرده بود ،از آشپزخانه به گوشش رسید . چند دقیقه بعد ، راث همراه با یک سینی کوچک محتوی لیوانی آب پرتقال و فنجانی قهوه که بخار از آن بلند می شد ، وارد اتاق شد . او لبخند بر لب داشت و برای لحظه ای سیموس دختر جوان و زیبا و شیرینی را که 3 ماه پس از جدایی از اتل با او ازدواج کرده بود ،به یاد آورد . راث بندرت حرکات محبت آمیز می کرد ،اما خم شد و در حالی سینی را روی
    میز می گذاشت ،فرق سر او را بوسید .
    او گفت :
    ــ کم کم احساس خوبی می کنم که می بینم تو صورتحساب های ماهیانه رو پرداخت می کنی . دیگه پولی به اتل نمی دیم . اوه خداوندا ! سیموس ، بالاخره می تونیم نفس بکشیم . امشب جشن می گیریم . یه نفر رو پیدا کن که جات وایسه . ماههاست که بیرون شام نخوردیم .
    سیموس احساس کرد عضلات معده اش درهم پیچید . ناگهان از بوی تند قهوه حالت تهوع گرفت . من من کنان گفت :
    ــ عزیزم ، فقط امیدوارم که تصمیمش رو عوض نکنه . من هنوز هیچ امضایی از اون نگرفتم . تصور نمی کنی باید مثل همیشه چک رو بفرستم و بزارم خودش اونو برگردونه ؟ به نظر میاد این بهتره . ما یه چیز قانونی خواهیم داشت ،منظورم مدرک توافق اون مبنی بر اینکه پرداخت ها رو متوقف کنم .
    وقتی سیلی آمرانه ای سرش را به روی شانه ی چپش به عقب راند ، صدایش خفه شد . سرش را بالا آورد و در برابر خشم مرگباری که بر چهره ی راث نقش بسته بود ، لرزید . او این نگاه را کمتر از چند روز پیش
    در چهره ا ی دیگر دیده بود . سپس دو لکه ی سرخ روی گونه ی راث ظاهر شد و اشک بیزاری در چشمانش حلقه بست .
    ــ سیموس منو ببخش . نمی خواستم بزنمت .
    صدایش در هم شکست . او لبانش را گاز گرفت . شانه هایش را صاف کرد .
    ... اما چک دیگه نه . فقط بهتره سعی کنه رو حرفش وایسه . ترجیح میدم با دستای خودم اونو بکشم تا اینکه بذارم حتی یه دینار دیگه بهش بدی .
    پایان فصل پنجم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    « فصل 6 »
    جمعه صبح ، نیو درباره ی نگرانی اش بابت اتل با مایلز صحبت کرد . در حالی که با قیافه ای متفکر پنیر آب شده را روی تکه ی کوچکی نان برشته می مالید ،مایلز را از تفکراتی که نیمی از شب او را بیدار نگه داشته بود ، مطلع کرد .
    ــ اتل اِنقدر گیج هست که بدون لباس های تازه ش سوار هواپیما بشه . اما برای جمعه ی گذشته با
    خواهرزاده اش قرار گذاشته بوده .
    مایلز حرف او را قطع کرد .
    ــ دست کم این چیزیه که اون میگه .
    ــ درسته . به هر حال می دونم که پنجشنبه مقاله ش رو داده . اون روز سرما بیداد می کرد و از بعدازظهر بارش برف شروع شده بود . جمعه آدم خیال می کرد وسط زمستونه .
    مایلز متذکر شد :
    ــ انگار داری گزارش هواشناسی میدی .
    ــ خیلی با نمکی ، مایلز . تو این ماجرا یه پای قضیه می لنگه . من تمام پالتو های اتل رو توی کمدش پیدا کردم .
    ــ نیو ، این زن فنا ناپذیره . من خدا و شیطون رو مجسم می کنم که دارن اونو به همدیگه پاس میدن و میگن اینو بگیر ،مال توئه .
    مایلز از شوخی اش خوشش آمد و لبخند زد . ولی نیو اخم کرد . از اینکه مایلز نگرانی او را
    جدی نمی گرفت ،خشمگین بود اما از اینکه او را با آن لحن شوخ می دید ، خوشحال بود .
    پنجره ی آشپزخانه نیمه باز بود و نسیمی را که از سوی «هودسون» می وزید ،به داخل راه می داد . مه دریایی خفیفی ،دود همیشگی اگزوزهای هزاران خودرویی را که در بزرگراه هنری هودسون تردد
    می کردند ،تقریباً می پوشاند . برف با همان سرعتی که می نشست ،آب می شد .
    بوی بهار در هوا موج می زد و شاید به همین دلیل بود که به نظر می رسید مایلز قدرتش را باز یافته است .
    مگر اینکه دلیل دیگری داشت .
    نیو برخاست و به سمت اجاق رفت . قهوه جوش را برداشت ، دوباره هر دو فنجان را پر کرد و در همان حال گفت :
    ــ انگار امروز روحیه ی جنگندگی داری . معنیش اینه که دست از خودخوری بابت نیکی سِپتی برداشتی ؟
    ــ فقط اینو بگم که با«هرب» صحبت کردم و خوشحالم که نیکی حتی نمی تونه دندوناشو مسواک بزنه بدون اینکه یکی از بچه های ما نگاهی تو دهنش ننداخته باشه .
    ــ می فهمم .
    نیو تصمیم گرفت سؤال دیگری نکند .
    ... خوب وقتشه از نگرانی برای خاطر من دست برداری .
    او به ساعتش نگاهی انداخت .
    ... باید برم .
    دم در آشپزخانه مردد شد .
    ... مایلز ، من کمد اتل رو مثل کف دستم می شناسم . اتل پنجشنبه یا جمعه تو یه سرمای منجمد کننده بدون پالتو ناپدید شده . می تونی اینو توضیح بدی ؟
    مایلز غرق در خواندن تایمز بود . روزنامه اش را با حالتی ناشکیبا پایین گذاشت و گفت :
    ــ با بازی بیا فرض کنیم چطوری ؟ فرض کنیم اتل پالتویی رو که تو ویترین یه بوتیک دیگه دیده و متوجه شده که اون دقیقاً همون چیزیه که توی رؤیاهاش می دیده ...
    بازی فرض کنیم از روزی شروع شده بود که نیو 4 سال داشت و بدون اجازه یک بطری کوکا برداشته بود . او سرش را از پشت در باز یخچال ،جایی که با لذت آخرین جرعه ی کوکا را می نوشید ، بلند کرده و مایلز را دیده بود که با قیافه ای جدی به او نگاه می کرد .
    نیو شتابان گفته بود :
    ــ یه فکر خوبی کردم ، پاپا . میای بیا فرض کنیم بازی کنیم ؟ فرض کنیم کوکا آب سیبه .
    نیو ناگهان احساس مسخرگی کرد و گفت :
    ــ برای همینه که تو پلیسی و برای همینه که من یه فروشگاه لباس رو می چرخونم .
    اما زمانی که حمام می کرد و یک کت اِپُل دار کشمیر شکلاتی رنگ با سر آستین برگردان و
    یک دامن راسته ی پشمی مشکی می پوشید ، اشکالی را در منطق مایلز تشخیص داد . زمان طولانیی بود که کوکا دیگر تبدیل به آب سیب نمی شد و اکنون سر تمام دارایی هایش شرط می بست که اتل هیچ پالتویی از جایی دیگر غیر از مغازه ی او نمی خرد .
    ***
    چهارشنبه صبح زود ،داگلاس براون بلند شد و کم کم در آپارتمان اتل احساس راحتی کرد . شب گذشته پس از بازگشتش از سرکار ،از دیدن خانه که همچون سکه ای نو برق انداخته شده و توده ی کاغذهای اتل تا حد معقولی مرتب شده بود ، به طرزی خوشایند غافلگیر شده بود . او چند خوراک یخزده را از یخچال بیرون آورده ، و
    لازانیا را انتخاب کرده بود ،تمام مدتی که لازانیا گرم می شد ،جرعه جرعه آبجویی خنک را نوشیده بود .
    تلویزیون اتل از آن مدل های بزرگ با یک متر پهنا بود و او با سینی غذایش در اتاق نشیمن مستقر شده و در حال تماشای برنامه غذایش را خورده بود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اکنون با لذت روی تختخواب سایبان داری که ملافه های ابریشمی داشت دراز کشیده بود و محتویات اتاق را بررسی می کرد . چمدانش هنوز زیر کاناپه و کت و شلوارهایش روی آن پهن بود .
    کاشکی اون بره به درک .
    عاقلانه نبود از کمد باارزش اتل استفاده کند ، اما هیچ دلیلی نداشت که چیزهایش را روی چوب لباسی آویزان نکند .
    در مدتی که قهوه در قهوه جوش درست می شد ، او حمام کرد و تمیزی درخشنده ی کاشی های سفید و ردیف بطری های عطر و لوسیون را که که روی طاقچه ی شیشه ای سمت راست در چیده شده بود، ستود .حتی حوله ها در گنجه ی حمام روی هم چیده شده بودند . این اندیشه باعث شد چینی بر پیشانی اش ظاهر شود . پول . یعنی این سوئدی کوچولو که خانه ی اتل را نظافت می کرد ،پول را پیدا کرده بود ؟ با این اندیشه ،داگ با یک جهش از زیر دوش بیرون پرید ، حوله را دور خودش پیچید و بسرعت به اتاق نشیمن رفت .
    او تنها یک اسکناس صد دلاری زیر فرش نزدیک صندلی گذاشته بود . پول هنوز آنجا بود . در نتیجه ،یا آن سوئدی کوچولو درستکار بود و یا پول را ندیده بود .
    او اندیشید :
    اتل یه ابله واقعیه .
    هر ماه وقتی چک شوهر سابق اتل می رسید ،او آن را تبدیل به اسکناس های صد دلاری می کرد . اتل به آن می گفت « پول غیر ضروری » و آن را موقعی خرج می کرد که داگ را به یکی از آن رستوران هایی می برد که مال پولدارها بود .
    ــ اونا لوبیا می خورن و ما خاویار می خوریم . گاهی همه رو یه ماهه خرج می کنم . گاهی هم جمع می شه . گهگاهی می بینم چی مونده و اونو برای حسابدارم می فرستم تا پول لباسامو بده . رستوران و لباس . اینا
    چیزهاییه که این کرم خاکی احمق در تمام طول این سالها برام فراهم کرده .
    هر وقت به سلامتی سیموس شل و وارفته می نوشیدند ،داگ به همراه او می خندید . اما آن شب متوجه شده بود که اتل مبلغ کل اسکناس هایی را که در آپارتمان پنهان می کرد ، نمی داند و متوجه نمی شود که دویست دلار در هر ماه از آن کم می شود ،مبلغی که در این دو سال اخیر داگ به خودش اختصاص داده بود . اتل دو بار بد گمان شده بود ،اما زمانی که تردیدش را ابراز کرده بود ،داگ قیافه ای خشمگین به خود گرفته و اتل فوراً حرف خود را پس گرفته بود . داگ فریاد زده بود :
    ــ اگه فقط زحمت نوشتن خرجاتو به خودت بدی ، می بینی که پولات کجا رفته .
    اتل عذر خواهی کرده بود :
    ــ متأسفم داگ . تو منو می شناسی بمحض اینکه فکری تو سرم بیفته ، فوری از دهنم بیرون میاد .
    او خاطره ی آخرین گفتگویشان را که اتل از او خواسته بود جمعه بیاید و خریدی برایش انجام دهد و انتظار انعام هم نداشته باشد ، در ذهن خط زده بود .
    او به داگ گفته بود :
    ــ توصیه ت رو انجام دادم ، حساب خرجهایی رو که کردم نگه داشتم .
    داگ شتابان به آنجا رفته بود و با علم به اینکه اگر اتل او را رها کند کس دیگری را نخواهد داشت که فرمانبرش باشد ، مطمئن بود که می تواند چاپلوسی کند ...
    وقتی قهوه حاضر شد ، داگ فنجانی ریخت ، به اتاق برگشت و لباس پوشید . وقتی کراواتش را گره می زد ، با دقتی منتقدانه خود را در آینه بررسی کرد . بدک نبود . مراقبت هایی که از مدتی قبل با پولی که از اتل کش می رفت از صورتش می کرد ، رنگ پوستش را روشن کرده بود . او همچنین یک آرایشگر خوب پیدا کرده بود .
    دو دست کت و شلواری که اخیراً خریده بود ،بهش می آمد ، وقتی کت و شلوار خوب می خری باید بهت بیاد . منشی جدید پذیرش «کاسمیک» به او نخ می داد . داگ این طور به گوش او رسانده بود که آن کار محقر را گرفته چون مشغول نوشتن یک نمایشنامه است . منشی اتل را می شناخت و با حالتی ساده لوحانه آه کشیده بود :
    ــ شما هم نویسنده هستین ؟
    داگ با کمال میل لیندا را به آپارتمان می آورد ، اما دست کم فعلاً می بایست محتاطانه عمل می کرد .
    در حین نوشیدن دومین فنجان قهوه ، کاغذهای روی میز اتل را بی آنکه بهم بریزد ، وارسی کرد .
    یک پوشه ی جلد مقوایی با عنوان « مهم » وجود داشت . او سریع محتویاتش را از نظر گذراند و رنگش پرید ...
    این اتل پیر وراج مثل پیرمرد ها پولاشو جمع می کرده ! یه ملک توی فلوریدا داره ! یه سند بیمه ی یه میلیون دلاری !
    در آخرین کشو یک نسخه از وصیت نامه اش وجود داشت . داگ وقتی آن را می خواند به چشمانش اعتماد نداشت .
    همه چیز :
    اتل تا شاهی آخر دارایی اش را برای او به ارث گذاشته بود و آن کلی پول بود !
    داگ دیر به کارش می رسید ولی برایش مهم نبود . لباس هایش را در جای قبلی روی پشتی کاناپه
    قرار داد ،به دقت رختخواب را مرتب کرد ، جا سیگاری را خالی کرد ، یک لحاف پنبه دوزی ، یک بالش و یک جفت ملافه را روی کاناپه چید تا به نظر بیاید که او آنجا خوابیده است و یک یادداشت نوشت :
    ــ خاله اتل عزیز . گمان می کنم به یکی از آن سفرهای ناگهانی ات رفته ای . می دانم از نظر تو اشکالی ندارد که تا وقتی آپارتمان جدیدم آماده می شود ،کاناپه را اشغال کنم . امیدوارم حسابی بهت خوش بگذرد . خواهرزاده ی شفیقت ،داگ .
    و در حالی که به عکس اتل روی دیوار نزدیک در ورودی سلام می فرستاد ، اندیشید :
    این ماهیت رابطه مون رو نشون میده .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چهارشنبه ساعت سه بعدازظهر ، نیو روی منشی تلفنی تسه ـ تسه پیغام گذاشت . یک ساعت بعد ، تسه ـ تسه تلفن زد .
    او شادی کنان گفت :
    ــ نیو ، تازه یه تمرین با لباس داشتیم . گمون کنم نمایشنامه ی فوق العاده یه .تنها کاری که من باید انجام بدم . اینه که بوقلمون بدم و بگم :
    ــ یاه . کی می دونه ،شاید ژوزف پاپا بیاد توی سالن .
    نیو با اطمینان گفت :
    ــ تو یه روزی ستاره خواهی شد . بی صبرانه دلم می خواد بتونم با افتخار بگم من از اول اونو می شناختم . تسه ـ تسه ، من باید برگردم خونه ی اتل . تو هنوز کلیدش رو داری ؟
    ــ هیچ کس از اون خبری نداره ؟
    صدای تسه ـ تسه دیگر نشاطی نداشت .
    ــ نیو ،اتفاق های عجیبی می افته . خواهرزاده ی خلش . اون تو رختخواب اتل می خوابه و تو اتاقش سیگار می کشه . یا اون منتظر برگشتن اتل نیست یا براش مهم نیست که اتل اونو بندازه بیرون .
    نیو صاف نشست . ناگهان احساس کرد پشت میزش راست شده و مدل لباس های شب ،کیف ها ، جواهرات و کفش های پخش در اتاق به نظرش زیادی بیهوده آمد . نیو لباس هایش را عوض کرده و یکی از کارهای یکی از طراحان جوانش را پوشیده بود ؛ یک پیراهن پشمی خاکستری که روی باسنش زنجیری نقره ای بسته می شد . دو تا مشتری بمحض اینکه او را با آن لباس در سالن پرو دیده بودند ،سفارش داده بودند .
    او پرسید :
    ــ تسه ـ تسه ،امکانش هست دوباره فردا صبح بری خونه ی اتل ؟ اگه اونجا بود که خیلی عالیه . بگو نگرانش بودی . اگه با خواهرزاده ش برخورد کردی ،به هر حال می تونی بگی اتل ازت خواسته بوده قفسه های آشپزخانه یا چه می دونم ، حالا هر چی رو ، تمیز کنی .
    تسه ـ تسه قبول کرد :
    ــ حتماً . نه نمی گم . این یه نمایش اوانگارده . اینو فراموش نکن . حقوقی نمیدن فقط وجهه داره . اما باید از قبل بهت بگم ، وضعیت قفسه های آشپزخونه هیچ اهمیتی برای اتل نداره .
    نیو گفت :
    ــ اگر سرو کله اش پیدا شد و نخواست پولت رو بده ، من میدم . اصلاً خودم همراهت میام . می دونم یه یادداشت روزانه روی میزش داره . فقط می خوام از برنامه هایی که قبل از ناپدید شدنش توی سرش بوده ، خبر داشته باشم .
    آن دو قرار گذاشتند که ساعت 5/8 صبح فردا در سرسرای ساختمان به یکدیگر ملحق شوند . موقع تعطیلی مغازه ، نیو رفت و در بوتیک را که مشرف به خیابان هودسون بود ،بست . به دفترش بازگشت تا در سکوت پشت میزش بنشیند و کار کند . ساعت 7 به اقامتگاه کاردینال در خیابان مدیسون تلفن زد و خواست با عالیجناب
    « دوین استانتون » صحبت کند .
    استانتون به او گفت :
    ــ پیغامت و گرفتم . خوشحال می شم فردا شب برای شام بیام ، نیو . سل هم میاد ؟ عالیه .این روزها سه تفنگدار برونکس خیلی کم همدیگه رو می بینن . من از کریسمس تا حالا سل رو ندیدم . ممکنه بر حسب اتفاق ازدواج کرده باشه ؟
    هنگام خداحافظی ، اسقف به نیو یادآوری کرد که غذای مورد علاقه اش پاستا با ریحان است . او به آرامی گفت :
    ــ تو تنها کسی هستی که اونو بهتر از مادر خدا بیامرزت درست می کنی .
    دوین استانتون در خلال یک مکالمه ی ساده ی تلفنی بندرت به ریناتا اشاره می کرد . نیو ناگهان احساس کرد که او با مایلز درباره ی آزادی نیکی سپتی صحبت کرده است ،و پیش از اینکه نیو بتواند در این مورد سؤال کند ،او گوشی را گذاشت . نیو اندیشید :
    تو پاستا با ریحونت رو می خوری ، عمو دو ... اما نمی تونی این طوری از دستم در بری . مایلز نمی تونه تا آخر عمرم ازم مراقبت کنه .
    نیو قبل از ترک فروشگاه ، به خانه ی سالوا تلفن زد . او مثل همیشه بسیار خوش خلق بود .
    ــ البته که دعوتت رو برای فردا شب فراموش نکردم ! چه چیز خوشمزه ای برامون درست می کنی ؟ من شراب میارم . پدرت خیال می کنه فقط اونه که در این زمینه تخصص داره .
    نیو همراه او از ته دل خندید ، گوشی را گذاشت ،چراغ ها را خاموش کرد و بیرون رفت . هوای متغیر ماه آوریل دوباره سرد شده بود ،اما با وجود این ،نیو میلی مقاومت ناپذیر برای یک پیاده روی طولانی احساس می کرد . برای فرو خواباندن هراس مایلز ،نزدیک به یک هفته بود که ندویده بود و احساس می کرد عضلاتش خشک شده است .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با قدم های تند شروع به راه رفتن از مدیسون تا خیابان پنجم کرد و تصمیم گرفت در بالای خیابان هفتاد و نهم از وسط پارک عبور کند . او همیشه ترجیح می داد از محل پشت موزه که جسد ریناتا را در آنجا پیدا کرده بودند ،دوری کند .
    مدیسون مملو از خودرو و عابر پیاده بود . در خیابان پنجم ، تاکسی ها ،لیموزین ها و دیگر خودروهای شش در با نهایت سرعت می راندند ،اما در ضلع غربی خیابان در حاشیه ی پارک ، جمعیت زیادی دیده نمی شد . نیو با نزدیک شدن در خیابان هفتاد و نهم سرش را تکان داد و از تغییر مسیر خودداری کرد . همین که وارد پارک شد ، یک خودرو پلیس ایستاد .
    ــ دوشیزه کرنی ؟
    مأمور پلیس لبخندزنان شیشه را پایین کشید ،
    ... رئیس پلیس چطوره ؟
    نیو او را شناخت . زمانی راننده ی مایلز بود . نیو جلو رفت تا با او صحبت کند .

    ***
    چند قدم پشت سر نیو ،دنی ناگهان ایستاد . یک بارانی بلند و راسته به تن داشت ،یقه اش را بالا داده و کلاهی تریکو به سر کرده بود . چهره اش تقریباً به طور کامل پوشیده بود . با وجود این ، احساس می کرد چشمان پلیسی که به سمت پنجره ی خودرو خم شده بود ،به او خیره شده است . قیافه ها خیلی خوب در خاطر افراد پلیس می ماند ؛ تنها یک نگاه به نیمرخ کسی کافی بود تا او را بشناسند . دنی این را می دانست . او قدمهایش را از سر گرفت ، نه به نیو توجهی کرد و نه به پلیس ها ، اما با این حال احساس می کرد نگاه آنان او را دنبال می کند . کمی دورتر یک ایستگاه اتوبوس بود . او به صف مردمی پیوست که منتظر بودند . و زمانی که اتوبوس ایستاد ، سوار شد . وقتی بلیتش را می داد ، احساس می کرد قطرات عرق روی پیشانی اش نشسته است . اگر یک ثانیه بیشتر می ماند ،ممکن بود آن آشغال او را بشناسد .
    دنی با قیافه ای اخمو نشست . به اندازه ی کافی برای آن کار بهش پول نداده بودند . وقتی نیو کرنی می مرد ، چهل هزار پلیس نیویورک برای شکار آدم هجوم می آوردند .
    ***
    زمانی که نیووارد پارک شد ،از خود پرسید آیا براستی گروهبان کالینز تصادفی سر راهش قرار گرفته بود ؟ او در حالی که با قدم های تند راه می رفت ، اندیشید :
    مگه اینکه مایلز تیزترین فرشته های نگهبان نیویورک رو برام فرستاده باشه .
    عده ی زیادی از طرفداران دو ، چند دوچرخه سوار ،عابران پیاده و تعداد مأیوس کننده ای افراد بی خانمان زیر توده ی روزنامه ها یا رواندازهای بید زده در پارک بودند . همین طور که نیو با چکمه های ایتالیایی اش بی صدا در جاده ی گلی گام برمی داشت ،اندیشید :
    اونا ممکنه اینجا بمیرن بدون اینکه کسی متوجه بشه .
    او با ناراحتی متوجه شد که از بالای شانه اش به آنجا نگاه می اندازد . نوجوان که بود ،به کتابخانه رفته و تصاویر چاپ شده ی جسد مادرش را در روزنامه ها دیده بود . امروز ، در حالی که بر سرعت قدم هایش می افزود ،به طرزی عجیب احساس می کرد آن عکس ها را بخاطر می آورد . اما این بار تصویر خودش بود که صفحه ی اول دیلی نیوز را در بالای عنوان « به قتل رسید » می پوشاند ، نه تصویر ریتانا .
    ***
    کیتی کانوی تنها به یک دلیل در میدان تعلیم سوارکاری پارک ثبت نام کرده بود . او احتیاج داشت سرش را گرم کند . او زنی زیبا و 58 ساله بود با گیسوانی زیبا به رنگ بلوند ونیزی و چشمانی خاکستری که چروک های بادبزنی شکل ریز گوشه های پلکش به آن بها می بخشید . در مواقعی به نظر می رسید برقی در آنها سوسو می زند . برقی سرگرم کننده و شرورانه . او در پنجاهمین سالگرد تولدش ،شگفت زده به مایکل گفته بود :
    ــ چه جوریه که همیشه احساس می کنم بیست و دو سالمه ؟
    ــ برای اینکه بیست و دو سالته .
    مایکل سه سال پیش فوت کرده بود . کیتی در حالی که با احتیاط سوار مادیان شاه بلوطی رنگش می شد ،تمام فعالیت هایی را که در این 3 سال شروع کرده بود ، در نظر آورد . اکنون او جواز معاملات املاک داشت و فروشنده ای بی بدیل بود . کیتی خانه ای را که او و مایکل ، یک سال قبل از اینکه تنها شود، در ریج وود خریده بودند ، از نو تزیین کرده بود . او داوطلبانه کلاس های سواد آموزی می گذاشت و یک روز در هفته داوطلبانه در موزه کار می کرد . تا به حال دو بار به ژاپن رفته بود . جایی که تنها فرزندشان مایک جونیور که افسر بود ،در آنجا مستقر شده بود . واز روزهایی که با عروس نیمه ژاپنی اش سپری می کرد ،بهره برده بود . او همچنین درس پیانو را نه از روی اشتیاق ، از سرگرفته بود . دو بار در هفته ، بیماران معلول را برای معاینات پزشکی می برد و حالا فعالیتش اسب سواری بود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اما بیهوده انرژی مصرف می کرد ، چرا که با وجود برخورداری از دوستان زیاد ، هنوز همان احساس تنهایی در وجودش باقی بود . اما امروز ،در حالی که دلیرانه به یک دوجین نوآموز سوارکاری در پشت سر مربی
    ملحق می شد ، با مشاهده ی پرده ای از مه که درختان را در خود پوشانده بود و هاله ای سرخ رنگ که نوید بهار را می داد ،فقط احساس اندوهی عمیق می کرد . او زمزمه کرد :
    ــ اوه مایکل ، خیلی دلم می خواد بهتر بشم . تمام تلاشم رو می کنم .
    مربی بلند فریاد کشید :
    ــ می تونی برسی ، کیتی ؟
    کیتی جواب داد :
    ــ البته .
    ــ اگه می خوای یه روزی یه سوارکار حسابی بشی ،افسار را کوتاه کن . به اون حیوون نشون بده که تو اربابی . و پاشنه ها رو پایین نگه دار .
    ــ باشه .
    کیتی اندیشید :
    با این خر ماده ای که نصیب من شده ،بهتره دست از سرم برداری . من می بایست سوار چارلی می شدم که البته اونو دادی به شاگرد جدیدت با ظاهر نیمه لختش .
    در انتهای پیست سوارکاری یک سربالایی بود . اسب کیتی برای خوردن هر دانه علفی که زیر سم هایش در آمده بود ،می ایستاد . دیگران یکی یکی از کنار او عبور می کردند . او دلش نمی خواست تنها بماند . زمزمه کرد :
    ــ برو جلو ،الاغ .
    و پاشنه ها را به پهلوهای حیوان کوبید .
    مادیان ناگهان سرش را بلند کرد و روی دو پا بلند شد . کیتی هراسان افسار مرکبش را که رم کرده بود و به سمت مسیر جانبی می رفت ،کشید . وحشت زده به یاد آورد که نباید به جلو خم شود .
    "وقتی مشکلی دارین خودتون رو عقب نگه دارین !"
    احساس کرد سنگها زیر سم های حیوان می غلتند . اسب جهت حرکتش را تغییر داد و بسرعت به سمت سرازیری در زمین ناهموار حرکت کرد .
    خداوندا ، اگه اون بیفته ،مثل کلوچه تیکه تیکه می شم !
    او کوشید آرام آرام پوتین هایش را از رکاب بیرون آورد و تنها تکیه اش را روی نوک پنجه بگذارد تا در صورت افتادن بتواند خود را خلاص کند .
    صدای مربی را پشت سرش شنید که فریاد می زد :
    ــ افسارو نکش !
    پای عقبی اسب روی سنگی لق لیز خورد ،سرش به سمت جلو پایین رفت و سپس تعادلش را بازیافت .
    انتهای یک کیسه ی نایلونی سیاه رنگ پرپر زد و با گونه ی کیتی تماس پیدا کرد . او به پایین چشم دوخت و تصور دستی در آستینی به رنگ آبی روشن از ذهنش گذشت و ناپدید شد .
    اسب به پایین سرازیری سنگلاخ رسید و افسار گسیخته به سمت اصطبل گریخت . کیتی موفق شد تا آخرین لحظه روی زین بماند ؛ تا زمانی که توسط مادیانش که درست مقابل آبشخور ایستاد ،به زمین پرتاب شد .
    وقتی به زمین خورد ،احساس کرد تک تک استخوان هایش لرزید ، اما توانست به تنهایی بلند شود ، دستها و پاهایش را تکان داد و سرش را به راست و چپ چرخاند . خدا را شکر ،هیچ جایی اش نه شکسته و نه در رفته بود .
    مربی چهار نعل رسید :
    ــ بهت گفتم جلوش رو بگیر . تو ارباب اونی . حالت خوبه ؟
    کیتی در حالی که به سمت اتومبیلش می رفت ،گفت :
    ــ هیچ وقت به این خوبی نبودم . در هزاره ی بعدی دوباره شما رو می بینم .
    نیم ساعت بعد ، او با لذت در بخار جکوزی اش غوطه ور بود و زد زیر خنده .
    قطعاً سوار کار نیستم . ورزش شاهانه کافیه . از این به بعد ، به این اکتفا می کنم که مثل هر آدم عاقلی برم بدوم .
    او در ذهنش حادثه ی سختی را که گذرانده بود ،به خاطر آورد . احتمالاً بیشتر از دو دقیقه طول نکشیده بود . بدترین لحظه زمانی بود که آن اسب بیچاره سر خورده بود . تصویر نایلونی که تکان تکان می خورد به یادش آمد ، سپس احساس دیدن دستی که در آستین . مسخره بود . با وجود این ، او بخوبی آن را دیده بود ، مگر نه ؟
    او چشمانش را بست ، از آب داغ خستگی رفع کن و حس روغن عطرآگین حمام لذت می برد .
    به خود گفت :
    ــ دیگه فکرشو نکن .

    ***
    سرمایی که از شب نفوذ کرده بود ، آنان را مجبور کرده بود شوفاژ های آپارتمان را روشن کنند . با وجود این ، سیموس احساس می کرد تا مغز استخوان هایش یخزده است . او از سر اکراه تکه های کوچک همبرگر و سیب زمینی درون بشقابش را می خورد و سپس از تظاهر به خوردن دست کشید . از نگاه نافذ راث که روبرویش بود ، آگاهی داشت .
    عاقبت راث پرسید :
    ــ اون کارو کردی ؟
    ــ نه .
    ــ چرا ؟
    ــ چون شاید بهتر باشه اصلاً عجله نکنیم .
    ــ بهت گفتم کتبی براش بنویس . ازش تشکر کن که پذیرفته تو بیشتر از اون به این پول احتیاج داری .
    صدای راث لحن شدیدتری گرفت .
    ... بهش بگو توی این بیست و دو سال نزدیک به ربع میلیون دلار به اضافه ی یه کمک خرج بزرگ بهش دادی و خلاف اخلاقه برای ازدواجی که کمتر از شش سال طول کشیده بیشتر از این بخواد . بابت قرار داد بزرگی که برای کتاب جدیدش بسته ، بهش تبریک بگو و اضافه کن خوشحالی که اون به پول تو احتیاجی نداره ،اما دخترهات شدیداً به این پول احتیاج دارند . بعدش نامه رو امضاء کن و برو بندازش تو صندوق پست اون . ما یه کپی از اون رو نگه می داریم . و اگه اون داد و بیداد راه انداخت ، هیچ موجود زنده ای روی این کره ی خاکی نیست که نفهمه اون یه آدم دو رو و طماعه . می خوام ببینم چند تا از همکاراش اگه بفهمن اون رو حرفش واینستاده باز هم بهش دیپلم افتخار میدن .
    سیموس زمزمه کرد :
    ــ اتل از تهدید نمی ترسه . اون از چنین نامه ای به نفع خودش استفاده می کنه . مقرری رو تبدیل می کنه به مبارزه ای برای موقعیت زنان . این کار اشتباهه .
    راث بشقابش را به کناری راند :
    ــ بنویسش !
    آنان یک دستگاه فتوکپی قدیمی در گوشه ای از اتاق پذیرایی داشتند . سه بار از نو گرفتند تا بالاخره یک رونوشت درست کپی کردند . سپس راث بارانی سیموس را به سویش دراز کرد .
    ــ تصمیم بگیر . برو فوراً اینو بنداز توی صندوقش .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سیموس تصمیم گرفت 9 تقاطع فاصله را پیاده طی کند . سرش در اثر فشار ناشی از تیره بختی در شانه هایش فرو رفته بود .
    دست هایش در جیب هایش بود و دو پاکت را لمس می کرد . یکی از آنها حاوی چک بود .
    او آن را از ته دسته چک برداشته و بدون اطلاع راث پر کرده بود . نامه در پاکتی دیگر بود . کدام یک را می بایست درون صندوق اتل می انداخت ؟
    او حالت چهره ی اتل را در حال خواندن نامه مجسم می کرد ،انگار او روبرویش ایستاده بود .
    با همان وضوح ،عکس العمل راث را با دیدن چک مجسم می کرد .
    او کنج خیابان وست اند به خیابان 82 پیچید . هنوز مردم بیرون بودند . زوج های جوانی که با خارج شدن از اداره شان خرید کرده بودند و دستانشان پر از پاکت های خرید مایحتاج بود . زنان و مردان با لباس های آراسته که دستشان را برای صدا زدن تاکسی بلند می کردند تا آنان را به رستوران یا تئآتر ببرد . دائم الخمر هایی که کنار ساختمان های آجری مچاله شده بودند .
    سیموس با رسیدن به ساختمان اتل لرزید . صندوق نامه ها در سرسرای ورودی بود و او از در اصلی در بالای پله ها عبور کرد . هر بار که در آخرین لحظه همراه با چک پرداخت مقرری به آنجا می رسید ، زنگ نگهبان
    را می زد و نگهبان او را به داخل راه می داد تا او چک را در صندوق پستی اتل بیندازد . اما امروز ، لزومی نداشت . دخترکی که سیموس می دانست در طبقه ی سوم زندگی می کند ، از کنار او گذشت و از پله ها بالا رفت . سیموس در اثر انگیزه ای آنی بازوی او را گرفت . دخترک با قیافه ای هراسان برگشت . دختر بچه ای بود اندکی لاغر ،با صورتی باریک و دراز ،حدوداً 14 ساله . سیموس اندیشید او با دخترهای خودش فرق دارد .
    آنان از برخی ژن هایشان صورتی زیبا و لبخندی طبیعی و مهربانانه به ارث برده بودند . برای لحظه ای وقتی یکی از پاکت ها را بیرون می آورد ، دچار تأسفی گران شد .
    ــ اشکالی نداره منم همراه شما وارد ورودی بشم ؟ باید یه چیزی رو توی صندوق خانم لامبستون بندازم .
    حالت تردید دخترک محو شد .
    ــ اوه . البته . من شما رو می شناسم . شما شوهر سابقش هستین . لابد پنجم ماهه . این روزییه که
    اون می گه شما تاوان می دین .
    دخترک خندید و فاصله ی بین دندان هایش نمایان شد .
    سیموس بدون کلامی در جیبش به دنبال پاکت گشت و منتظر شد که او در را باز کند . دوباره خشمی مرگبار وجودش را فرا گرفت . بدین ترتیب ، او اسباب خنده ی تمام ساکنان ساختمان بوده !
    صندوق نامه ها در ورودی قرار داشت ،بلافاصله بعد از در اصلی . مال اتل تقریباً پر بود . او هنوز مردد بود .
    می بایست چک را می گذاشت یا نامه را ؟
    دخترک بی حرکت نزدیک در داخلی به او خیره شده بود . گفت:
    ــ بموقع رسیدین . اتل به مادرم گفته اگه چک رو دیر بیارین ، شما رو به دادگاه می کشونه .
    ترس بر سیموس غالب شد . می بایست چک را می انداخت . او پاکت را از جیبش بیرون آورد و آن را درون شکاف باریک جعبه فشار داد .
    وقتی به خانه رسید ، در جواب سؤال پر شور راث ،فقط سرش را تکان داد . در آن لحظه احساس می کرد قادر نیست انفجار خشمی را تحمل کند که اگر اعتراف می کرد چک مقرری را تحویل داده است ، طغیان می کرد .
    او منتظر شد تا بالاخره راث رضایت داد از اتاق خارج شود . سپس بارانی اش را آویزان کرد و پاکت دوم را از جیبش برداشت . نگاهی به داخلش انداخت . خالی بود .
    سیموس خود را درون صندلی رها کرد و سرش را در میان دستانش گرفت . تمام بدنش می لرزید و دهانش طعم بدی گرفته بود . او باز هم همه ی کارها را بر عکس سرو سامان داده و چک و نامه را در یک پاکت گذاشته بود ، و حالا هر دو در صندوق نامه های اتل بود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نیکی سپتی روز جمعه را در رختخواب سپری کرد . دردی که سینه اش را می سوزاند ،از دیشب بدتر شده بود . ماری در اتاق رفت و آمد می کرد . او برایش یک سینی حاوی آب پرتقال ،قهوه و تکه های نان ایتالیایی با لایه ای
    ضخیم مربا بر روی آن ،آورده بود . ماری او را ذله کرده بود که بگذارد پزشک خبر کند .
    ظهر کمی پس از اینکه ماری سرکار رفت ،لویی رسید . گفت :
    ــ دون نیکی ،احتراماً باید بگم ،شما واقعاً ناخوش بنظر میاین .
    نیکی به او فرمان داد که برود پایین و تلویزیون تماشا کند . وقتی او برای رفتن به نیویورک آماده می شد ،خودش او را خبر می کرد .
    لویی آهی کشید :
    ــ شما در مورد ماشادو حق داشتین . اونا حسابشو رسیدن .
    وخندید و چشمکی زد .
    سر شب ،نیکی برخاست و شروع به لباس پوشیدن کرد . به محض اینکه به خیابان مل بری می رسید ، حالش بهتر می شد ، و هیچ کس نمی بایست حدس می زد که او تا چه حد بد حال است . در حالی که آماده می شد کتش را بردارد ،تمام بدنش پوشیده از عرق شد . به میله ی تخت چنگ انداخت ،دوباره خودش را رها کرد ، یقه ی بلوز و کراواتش را شل کرد و دوباره دراز کشید . در طی ساعتهای بعدی ،درد سینه اش دائم کم و زیاد می شد ، مثل موجی غول آسا . قرص های ترینترین دهانش را می سوزاند . آنها هیچ از درد او
    نکاسته بود ،اما مثل همیشه او را دچار همان سر درد کرده بود .
    تصاویری در مه در مقابل چشمانش شروع به رژه رفتن کرد . تصویر مادرش :
    "نیکی ، با این ولگردها نگرد . نیکی ، تو پسر خوبی هستی خودتو داخل این ماجراهای کثیف نکن ."
    او در گروه پذیرفته شده بود . همه جور کار کوچک و بزرگ . اما زنها نه . آن جمله ی احمقانه ای که در دادگاه گفته بود . تسا . چقدر دلش می خواست یک بار دیگر تسا را ببیند . نیکی جونیور . نه ،نیکولاس . ترزا و نیکولاس . آنان از اینکه او مثل یک جنتلمن در رختخوابش می مرد ، خوشحال می شدند .
    در دوردست صدای در ورودی را شنید که باز و بسته شد . بی شک ماری بود که برگشته بود . سپس صدای زنگ طنین انداخت ، صدایی شدید و مصرانه . صدای ناراحت ماری :
    ــ نمی دونم اون خونه اس یا نه ، چی می خواین ؟
    نیکی اندیشید :
    من خونه ام . بله . من خونه هستم .
    در اتاق ناگهان گشوده شد . او از میان هاله ای متوجه چهره ی منقلب ماری شد و صدای او را شنید که زوزه می کشید :
    ــ برین دنبال یه دکتر .
    باقی چهره ها . پلیس ها . احتیاجی نبود یونیفرم تن شان باشد . او حتی در حال احتضار قادر بود آنان را تشخیص دهد . سپس فهمید چرا به آنجا آمده اند . پلیسی که رخنه کرده بود ، همان که آنان او را کشته بودند . البته پلیس ها بلافاصله به سمت او آمده بودند !
    او گفت :
    ــ ماری .
    صدایش به صورت نجوایی بیرون آمد .
    ماری خم شد ، گوشش را دم دهان او گذاشت و پیشانی اش را نوازش کرد :
    ــ نیکی .
    ماری گریه می کرد .
    ــ به ... خاک ... مادرم ... من ... دستور کشتن ... زنِ کرنی ... رو ندادم .
    او خواست بگوید که سعی کرده قرارداد علیه دختر کرنی را متوقف کند ، اما تنها توانست فریاد بزند:
    ــ ماما.
    و سپس برای آخرین بار سینه اش تیر کشید و نگاهش خاموش شد . در حالی که خس خسش خانه
    را پر می کرد ، سرش روی بالش افتاد و ناگهان متوقف شد .

    ***
    این اتل سخن چین برای چند نفر تعریف کرده بود از پول هایی که او در آپارتمان
    قایم می کند ، کش می رود ؟
    این سؤال چهارشنبه داگ را در دفترش در ورودی کاسمیک اویل بیلدینگ آزار می داد . او غیر ارادی ملاقات ها را بررسی می کرد ،نامها را ثبت می کرد ، کارت های روکش دار را پخش می کرد و وقتی مردم ساختمان را ترک می کردند ، آنها را پس می گرفت . چندین بار لیندا ، متصدی پذیرش طبقه ی ششم ، ایستاده بود تا با او گپ بزند . داگ کمی با او سرد رفتار کرده بود و به نظر می آمد این مسأله کنجکاوی او را برانگیخته است . او چه فکری می کرد اگر می فهمید داگ وارث ثروت زیادی است ؟ اتل این همه پول و پله را از کجا آورده بود ؟
    تنها یک جواب وجود داشت . اتل تعریف کرده بود زمانی که سیموس می خواسته پیوند زناشویی اشان را قطع کند ، اتل جیب او را خالی کرده بود ، علاوه بر مقرری خوراک ،او یک غرامت بزرگ گرفته بود و احتمالاً به حد کافی زرنگ بود که آن را بخوبی سرمایه گذاری کند . و کتابی که پنج شش سال پیش نوشته بود ، خیلی خوب فروش رفته بود . اتل در زیر ظاهر بی مغزش همیشه به طرزی عجیب دوراندیشی از خود نشان داده بود ، به همین دلیل بود که داگ بی قرار بود . اتل متوجه شده بود که او پولهایش را کش می رود . این را برای چند نفر تعریف کرده بود ؟
    پس از اینکه این سؤال تا ظهر در سرش چرخید ، تصمیمی گرفت . فقط 400 دلار در حساب بانکی اش باقی مانده بود و می بایست آن را برداشت می کرد . او بی صبرانه در صف تمام نشدنی ، مقابل گیشه ی بانک ایستاد و اسکناس های 100 دلاری را گرفت . تنها کار باقی مانده این بود که آنها را در مخفیگاه های اتل ، ترجیحاً آنهایی که او بندرت به سراغشان می رفت . پنهان کند . بدین ترتیب ،اگر کسی شروع به
    جستجو می کرد ،پول آنجا بود . او که به حد کافی خاطر جمع شده بود ، ایستاد تا از فروشنده ای دوره گرد یک هات داگ بخرد ، و برگشت سرکارش .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/