با قدم های تند شروع به راه رفتن از مدیسون تا خیابان پنجم کرد و تصمیم گرفت در بالای خیابان هفتاد و نهم از وسط پارک عبور کند . او همیشه ترجیح می داد از محل پشت موزه که جسد ریناتا را در آنجا پیدا کرده بودند ،دوری کند .
مدیسون مملو از خودرو و عابر پیاده بود . در خیابان پنجم ، تاکسی ها ،لیموزین ها و دیگر خودروهای شش در با نهایت سرعت می راندند ،اما در ضلع غربی خیابان در حاشیه ی پارک ، جمعیت زیادی دیده نمی شد . نیو با نزدیک شدن در خیابان هفتاد و نهم سرش را تکان داد و از تغییر مسیر خودداری کرد . همین که وارد پارک شد ، یک خودرو پلیس ایستاد .
ــ دوشیزه کرنی ؟
مأمور پلیس لبخندزنان شیشه را پایین کشید ،
... رئیس پلیس چطوره ؟
نیو او را شناخت . زمانی راننده ی مایلز بود . نیو جلو رفت تا با او صحبت کند .
***
چند قدم پشت سر نیو ،دنی ناگهان ایستاد . یک بارانی بلند و راسته به تن داشت ،یقه اش را بالا داده و کلاهی تریکو به سر کرده بود . چهره اش تقریباً به طور کامل پوشیده بود . با وجود این ، احساس می کرد چشمان پلیسی که به سمت پنجره ی خودرو خم شده بود ،به او خیره شده است . قیافه ها خیلی خوب در خاطر افراد پلیس می ماند ؛ تنها یک نگاه به نیمرخ کسی کافی بود تا او را بشناسند . دنی این را می دانست . او قدمهایش را از سر گرفت ، نه به نیو توجهی کرد و نه به پلیس ها ، اما با این حال احساس می کرد نگاه آنان او را دنبال می کند . کمی دورتر یک ایستگاه اتوبوس بود . او به صف مردمی پیوست که منتظر بودند . و زمانی که اتوبوس ایستاد ، سوار شد . وقتی بلیتش را می داد ، احساس می کرد قطرات عرق روی پیشانی اش نشسته است . اگر یک ثانیه بیشتر می ماند ،ممکن بود آن آشغال او را بشناسد .
دنی با قیافه ای اخمو نشست . به اندازه ی کافی برای آن کار بهش پول نداده بودند . وقتی نیو کرنی می مرد ، چهل هزار پلیس نیویورک برای شکار آدم هجوم می آوردند .
***
زمانی که نیووارد پارک شد ،از خود پرسید آیا براستی گروهبان کالینز تصادفی سر راهش قرار گرفته بود ؟ او در حالی که با قدم های تند راه می رفت ، اندیشید :
مگه اینکه مایلز تیزترین فرشته های نگهبان نیویورک رو برام فرستاده باشه .
عده ی زیادی از طرفداران دو ، چند دوچرخه سوار ،عابران پیاده و تعداد مأیوس کننده ای افراد بی خانمان زیر توده ی روزنامه ها یا رواندازهای بید زده در پارک بودند . همین طور که نیو با چکمه های ایتالیایی اش بی صدا در جاده ی گلی گام برمی داشت ،اندیشید :
اونا ممکنه اینجا بمیرن بدون اینکه کسی متوجه بشه .
او با ناراحتی متوجه شد که از بالای شانه اش به آنجا نگاه می اندازد . نوجوان که بود ،به کتابخانه رفته و تصاویر چاپ شده ی جسد مادرش را در روزنامه ها دیده بود . امروز ، در حالی که بر سرعت قدم هایش می افزود ،به طرزی عجیب احساس می کرد آن عکس ها را بخاطر می آورد . اما این بار تصویر خودش بود که صفحه ی اول دیلی نیوز را در بالای عنوان « به قتل رسید » می پوشاند ، نه تصویر ریتانا .
***
کیتی کانوی تنها به یک دلیل در میدان تعلیم سوارکاری پارک ثبت نام کرده بود . او احتیاج داشت سرش را گرم کند . او زنی زیبا و 58 ساله بود با گیسوانی زیبا به رنگ بلوند ونیزی و چشمانی خاکستری که چروک های بادبزنی شکل ریز گوشه های پلکش به آن بها می بخشید . در مواقعی به نظر می رسید برقی در آنها سوسو می زند . برقی سرگرم کننده و شرورانه . او در پنجاهمین سالگرد تولدش ،شگفت زده به مایکل گفته بود :
ــ چه جوریه که همیشه احساس می کنم بیست و دو سالمه ؟
ــ برای اینکه بیست و دو سالته .
مایکل سه سال پیش فوت کرده بود . کیتی در حالی که با احتیاط سوار مادیان شاه بلوطی رنگش می شد ،تمام فعالیت هایی را که در این 3 سال شروع کرده بود ، در نظر آورد . اکنون او جواز معاملات املاک داشت و فروشنده ای بی بدیل بود . کیتی خانه ای را که او و مایکل ، یک سال قبل از اینکه تنها شود، در ریج وود خریده بودند ، از نو تزیین کرده بود . او داوطلبانه کلاس های سواد آموزی می گذاشت و یک روز در هفته داوطلبانه در موزه کار می کرد . تا به حال دو بار به ژاپن رفته بود . جایی که تنها فرزندشان مایک جونیور که افسر بود ،در آنجا مستقر شده بود . واز روزهایی که با عروس نیمه ژاپنی اش سپری می کرد ،بهره برده بود . او همچنین درس پیانو را نه از روی اشتیاق ، از سرگرفته بود . دو بار در هفته ، بیماران معلول را برای معاینات پزشکی می برد و حالا فعالیتش اسب سواری بود .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)