صفحه 9 از 15 نخستنخست ... 5678910111213 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 142

موضوع: باد موسمی | مالی کای

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 503 تا صفحه 504
    بهترين و سازماندهي شده ترين دنياي ممكن است. همانطور كه هرسيلي به نوبه خود اينگونه فكر كرده است. بله او به گونه افسانه واري خوش شانس بود! عجيب بود كه ناگهان سالهاي ولگردي، و بي قانوني و لاف راني اش ، بي هدف نبوده شد بلكه وسيله اي براي رسيدن به مقصدي بودند به دست آوردن پول زياد، تا بتواند عمويش را نابود كند. مبلغي كه قصد داشت آن را از طريق حلال يا حرام به دست آورد.اما آن را حتي قبل از اينكه آن ثروت افسانه اي طلا به دستش برسد، جمع كرده بود. روزي كه كليتون مايو پول حمل اسلحه هاي بدرد نخور را به او داد به ملغ مورد نظر رسيده بود ولي هم اكنون درك نمود كه هرگز قصد نداشته از كشتي اش دست بردارد و به سرزمين اجدادي اش بازگردد و اكنون نگران شد كه آيا هرگز چنين خواهد كرد؟
    تصوير تنفر آور عم هنري، ناگهان در نظرش به شكل احمقانه يك عروسك مقوايي، در حاليكه بازوان و پاهايش در اثر كشيدن يك ريسمان تكان مي خوردند، ظاهشد تصويري كه بسختيا رزش انتقام گرفتن را داشت. اگر به فرض هم بر مي گشت و اموال پدري اش را باز پس ميگرفت چه؟ بعد چه ميكرد؟ آيا واقعا" ميتوانست در نقش يك ارباب انگليسي زندگي كرده و آرام بماند؟در هكتارهاي زمينش راه رفته و در مورد محصولات و گله حيواناتش وسياست هاي محلي و روابط تجاري شهري كوچك بحث كند؟ بسيار بعيد بنظر ميرسيد و دور نماي آن به هيچ عنوان وسوسه كننده نبود. به دست آوردن آن هكتارها زمين خانوادگي اش فايده زيادي نداشت چون ناچار مي شد يا رهايشان كند و يا آن را به يك غريبه بفروشد.
    فراستها براي بيش از يك قرن حتي قبل از اينكه نام و مقدار هكتارهايشان در كتاب رستاخيز ثبت شود در ليندون گيبل ساكن بودند يكي از فراستها همراه با ساكسون هارولد ، درسن لاك جنگيده بد و ده سال بعد، تيولش توسط ويليام نورمن به پسرانش برگردانده شد اولين اموري با بلروبي با بريده از سرد اجيسكورت بازگشت و يكي از نوادگان شجاعش به نام نايسون فراست قلعه آجري رنگ مجلل و با شكوهش را كه در دوران اليزابت ساخته شده بود براي حمايت چارلز اول بكار برد و بعد شاهد ويراني آن توسط مردان كرامول شد ولي آنقدر زنده ماند تا در دوران بازگشت آن را دوباره بنا كند.
    زمينها از پدر به پسر رسيده و توسط مرداني با نام و خون او كشت و نگهداري شده بود و شايد بهتر بود مي گذاشت پسر عمو رادني نامهربانش، سنت خانوادگي را ادامه دهد تا اينكه محل را متروكه رها كرده تا ويران شود و يا تكه تكه براي مصارف ساختماني و يا كلا" براي مصارف صنعتي، به ثروتمندي بفروشد كه احساسي براي زمين ندارد كسي بايد آنجا باشد كه براي زمين ارزش قايل بوده و از آن نگهداري كند و مي شود اطمينان داشت كه يك فراست بهتر از يك غريبه از عهده آن بر مي آمد، چون فراستها در آن قطعه زمين ريشه هاي عميقي داشتند در مورد خودش شخصا" هيچ ريشه اي نداشت و اگر هم داشت در اينجا و در اين جزيره بود فعلا" كه خود را يك قانون شكن كرده بود ولي وقتي سرهنگ ادواردر و دان لاريمور بروند و محل دوباره برايش امن شود به شهر بر خواهد گشت. ولي اين امنيت تنها تا زمان حيات مجيد ادامه مي يافت كه اگر او هم مي خواست به روش فعلي به زندگي اش ادامه دهد، چندان طولاني نمي بود و چون مجيد پسري براي جانشيني ندارد روزي برغش بر تخت خواهد نشست و ديگر زنگبار پناهگاه و شكارگاهي خوش براي كاپيتان روري فراست و ويراگو نخواهد بود او بايد در جستجوي محل ديگري باشد. شايد به سمت شرق برود ، به جاوه يا سوماترا يا جزاير درياي مرجاني يك سال پيش ، حتي


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    505 تا 506

    چند ماه پیش چنین دورنمایی بسیار وسوسه کننده مینمود.اما اکنون آن حس عجیب به آخر خط رسیدن.با خود احساسی ناآشنا و دستپاچه کننده از عدم اطمینان و اینکه دیگر نمیتواند آزاد و بی مانع باشد را به همراه آورده بود.تمایلی مبهم که به دنبال راه های جدید برود.شاید طلایی که در خانه سایه دار مخفی کرده بود او را مثل لنگر نامرئي میکشید و به دارایی ها و زنجیرش میکرد و میل به آزادی را میربود یا شاید...
    روری بی صبرانه خود را تکان داد و ایستاد.متوجه شد که مدت طولانی است که کاهلانه آنجا نشسته است.چون ماه درآمده بود و سایه خودش روس سنگ داغ نقش بسته بود.
    شب داغ بود و بسیار آرام و دریا چنان بی حرکت بود که امواج آرام بسختی به ساحل برخورد میکردند و صدایش چندان از خش خش برگهای نخل در نسیم ملایم شب بیشتر نبود.جیرجیرکها و قورباغه های مرداب پشت بیشه نارگیل که قبل از طلوع ماه آوااز میخواندند اکنون ساکت شده و فقط طسلنها بودند که همچنان میزدند.
    همیشه در زنگبار صدای طبل طبل بود و این یکی چنان از دور دست به گوش میرسید که چیزی بیشتر از ارتعاشی در سکون نبود.اما به دلیلی این ضربان ضعیف و مداوم اشاره ای عجیب از ضرورت را القا میکرد که به احساس ناگهانی بی قراری و عدم رضای روزی افزود.از بام پایین آمد و به آرامی از میان باغ گذشت.سرایدار مسئول راه که در اتاقک آجری کوچکی نزدیک دورازه سنگین ملک به خواب رفته بود صدا زد«کربلایی»خمیازه ای کشید و صیله سنگین را بلند کرد و در را باز نمود تا روری از آن بگذرد و خواب آلود فکر کرد که مرد سفید در این ساعت شب پیاده کجا میخواهد برود چرا که جز چند آلونک جدا از هم ماهیگیران تا چندین مایل هیچ روستای بزرگ یا کوچکی در آن حوالی نبود.
    اما روری تنها بیرون رفت تا بی قراری اش را غرق کند و بدن داغش را در دریای آرام خنک نماید و چون در انجامش موفق نشد شنایی رفت و برگشت و طولانی به نئوسیائو انجام داد که هم او را تازه نمود و هم برای خواب آماده شد.ساحل متروک در نور ماه سفید رنگ بود و دریای پهناور مثب پارچه ابریشمی آبی رنگی میدرخشید.برای لحظه ای زیر صخره های مرجانی روی تننه یک درخت نارگیل که روی ماسه ها افتاده بود استراحت نمود و بع ساه خاکستری رنگ تومیائو نگاه کرد و اجازه داد که نسیم شب بدنش را خنک نماید.جسمی داشت در آن آرامش نقره فام حرکت میکرد و متوجه شد که او تنها فردخارج از خانه در ان شب نیست.چرار که قایق کوچکی به سبکی از کانال می گذشت.قایق حدود بیس پا انطرفتر،تغییر جهت داد و به ساحل امد.صدای کشیده شدن دماغه ی قایق روی ماسه های نم دار و صدای و صدای تکان خوردن بادبالش در نسیم ملایم شب، شنیده شد و بعد مردی از ان پیاده شد روی قایق خم شد،گویی داشت چیزی را امتحان می کرد.
    شب بسیار ساکتی بود،پس روری توانست صدای تنفس سخت مرد تازه وارد و صدای دیگری را نیز از درون قایق بشنود.شاید صدای تکان خوردن ماهی تازه صید شده ای بود،اما وقتی مرد بلند شد، در بغلش نه اثری از ماهی بود،نه تور ماهی گیری،تنها یک جعبه ی حلبی بزرگ و یک بسته ی کوچیک که احتمالا شامل غذا و لباس بود.ان هارا روی ماسه های خشک دور از دسترس امواج،نهاد و به سمت قایق بازگشت.بادبان را پایین اورد اما به جای این که قایق را به ساحل بکشد،ان را به سمت دریا هل داد و در قسمت عمیقتر اب رهایش نمود.قایق به ارامی از جزیره دور شد چنان اهسته می رفت که گویی هنوز سنگین است اما مرد درحالی که اب تا کمرش می رسید همچنان ایستاده و دور شدن قایق را در مسیر ساحل مهتابی تماشا می کرد.وقتی بلاخره قایق از نظر ناپدید شد،به ارامی برگشت و دارایی هایش را برداشت و درفاصله ی یکی دو یاردی از روری،درسایه ی تنه ی درخت گذاشت.
    نور ماه نشان داد که سیاه پوست است.حالتی خاص در صورتش بود که روری به هیجان با ترس تعبیر نمود،یا شاید هم نشانه ی شدت خستگی بود،چون برای سرعت دادن به قایق پارو هم زده بود.دانه های عرق روی پیشانی اش می درخشید و از صورت و گردنش روان بود.چشمانش به طور غیر طبیعی از حدقه بیرون زده بود و به نظر خیره می امد.روری نتیجه گرفت که احتمالا برده ای فراری است که قایقی ر ا از یک روستای ماهیگیری ان طرف ساحل یا افریقا دزدیده و احتمالا برخی از وسایل اربابش را هم کش رفته است.نور ماه روی یک حلقه ی نقره ی سنگین،که رویش کریستال درشتی به اندازه ی تقریبی یک دلار کیپ قرار داشت،تابید.زیوری درخشان و مشخص در دستان ابنویی رنگ او بود اگر حدسش درست بود،می بایست قایق را در مسیر برعکس رها می نمود،تا تعقیب کنندگان نتوانند مسیر فرارش را بیابند.
    روری،درحالی که هیکل تیره رنگ او را، که رد ساحل سفید رنگ دور می شد و پشت درختان ناپدید می گشت،تماشا می کرد،با تنبلی فکر کرد:((امیدورام شانس بیارود.))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    507 تا 508
    احساس همکاری با قانون شکنان و افرادی که درتعقیبشان بودند می کرد خودش تجارت برده هم کرده بود، دلیلی برای ممانعت از اقدام کسی که به اندازه کافی برای به دست آوردن آزادی اش دل و جرأت دارد، نمی دید و ترجیح می داد که حضورش را آشکار بنماید.
    بلند شد و خمیازه ای کشید. متوجه شد که سیم سبکی که قایق را به ساحل آورده، از بین رفته و اینکه طبل دوردستی که دراوایل شب شنیده بود. همچنان می زند ولی با صدایی واضحتر مثل اینکه نزدیکتر شده و با طبلهای دیگر همصدا گشته بود. پشه ها در اطرافش پرواز می کردند. با بی حوصلگی آنها را با لنگی که تنها لباسش بود، نه کناری زد و از جاده ی ناهموار و از میان چمنها و درختان خاکستری رنگ، به سمت خانه حرکت نمود.
    انتظار داشت که سرایدار پیر را در خواب بیاید، اما با تعجب دید که نه تنها بیدار است، بلکه دوباره بیرون از در ایستاده و روبه سوی بخش مرکزی جزیره نموده و با سر کج شده اش گوش می دهد، نور ماه که موهای خاکستری و ریش محترمانه اش را نقره فام می کرد، به طرز عجیبی برچشمان خیره اش می درخشید، درست به همان شکل که بر چشمان مرد سیاه می درخشید. حالتی در صورتش بود که زوری بتندی پرسید:« چه شده است؟ چیزی ناراحتت کرده؟»
    کربلایی زمزمه کرد:« طبلها... مگر صدای طبلها را نمی شنوی؟»
    - چطور مگر؟ دارند یک عروس یا یک مهمانی می نوازند. همیشه صدای طبل به گوش می رسد.
    پیرمرد لریزد.روری صدای بر هم خوردن دندانهایش را شنید:« نه این طبلها را، این صدای طبلهای مقدس است. طبلهای مخفی موونی مکوی جادوگر»
    روری،فوراً گفت، احمقانه است، دونگا با اینجا فاصله زیادی دارد و حتی در شبی به آرامی امشب هم صدا نمی تواند بیشتر از یکدهم این مسافت را طی نماید. یک نوازنده در کوکوتویی یا«پاتوا» است و یا بچه ای است در آلونکهای ماهیگیران که صدا در می آورد و بازی می کند.»
    هیچ طبلی چنین صدایی ندارد، اینها طبلهای مقدس هستند. طبلهای زنگار! اگر مرد سفیدی نبودید، می دانستید اما شاید فقط برای ما هستند و از جزیره صحبت می کنند. یک بار قذیمیترها که من جوان بودم، فقط یکبار در تمام زندگی ام، صدای آنها راشنیدم، همان شبی بود که نفرین خشکسالی بزرگ به دلیل دستگیری و فرار آقای بزرگ مومونی مگوبر جزیره افتاد آن شب هیچ کس به طبلها دست نزده بود، ولی با این وجود همه صدایش را شنیدند، چون روحهای شیطانیآنها را می نوازند وپیشگویی بدبختی می کشد و درآن بارسه سال خشکسالی و قحطی به دنبال داشت. معلوم نیست که اکنون در مورد چه صحبت می کند؟
    - پدر گوشهایت فرصت می دهد. این صدا تنها از رقص و پایکوبی در روستایی نزدیک صحبت می کند.
    کربلایی زمزمه کرد:« نه... صحبت از مرگ می نماید...»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    514 - 509

    فصل سی و دوم

    کمی پس از سپیده ، طوفان جزیره را فرا گرفت.روری با این فکر بیدار شد که گویا هنوز صدای طبلها را می شنود.اما در واقع صدای برخورد کرکره ای شل شده به پنجره بود.
    دراز کشید و ب عصبانیت به صدای کرکره گوش داد.شبی بد خواب را گذرانده بود و احساس خستگی و بدخلقی میکرد.به دلیل غیر قابل توضیحی نتوانسته بود اظهارات بی معنی کربلایی را در مورد طبلها فراموش کند.این اظهارات رویاهایش را خراب کرده ، مدتها فکرش را به خود مشغول داشته بود و تا روشن شدن هوا نگذاشت براحتی به خواب رود.حتی اکنون هم که در این صبح طوفای خاکستری رنگ دراز کشیده بود و به زوزه ی باد که از میان درختان نارگیل می گذشت و ضربات دیوانه وار کرکره گوش می داد اثری از عدم راحتی در وجودش باقی مانده بود و با بی صبری به این فکر افتاد که سالهای اقامتش در مشرق زمین بالاخره او را به خرافاتی آلوده کرده است که در دنیای مدرن لامپهای گازی و قطارها و کشتی های بخار باید غریب و مسخره به حساب آید.
    هرگز تصور نکرده بود که ممکن است آنقدر احمق باشد که من و من های یک ریش سفید قدیمی که احتمالاً گوشش هم سنگین است انقدر موثر باشد که او را ناراحت کرده و خواب شبانه را از چشمان او بزداید و احساس انتظار برای حادثه ای ناراحت کننده را در وجودش القا نمیاد.شاید به نفعش بود که دیگر نمی توانست در جزیره زندگی کند و می بایست به دنبال سفری دیگر برای عملیاتش باشد زیرا اگر اجازه می داد چنین چرندیاتی آزارش دهد بزودی دیگر به درد هیچ کاری نمیخورد.
    با بی صبری بلند شد و بیرون رفت تا کرکره را محکم کند از باران گرمی که بشدت به اینسو و انسو شلاق میزد خیس آب شد.نگاهی به بیرون انداخت ، دریای مواج و خاکستری رنگی که بشدت می غرید و تنها همین چند ساعت پیش بود که زیر آسمان آرام ، ساکن و ساکت بود ، را تماشا کرد.اندیشید که ویراگو کجا است؟و اینکه آیا باتی همچنان آزاد است؟قاعدتاً باید باشد ، چون اگر گرفتار میشد مجید حتماً پیامی می فرستاد ، بعلاوه باتی دوستان زیادی در شهر داشت و پنهان شدن برایش کاری ساده بود.او با رئلوب در تماس خواهد بود و بمحض امنیت اوضاع ویراگو در کانال تومیاتو ظاهر شده و کاپیتانش ر برمیدارد و باتی هم با عامره و داهیلی مستخدمه ی زهره بعداً به آنها ملحق می شوند و همگی با هم به سمت سیلان یا «بیله بس » بادبان خواهند گشود.
    باتی از ترک زنگبار افسوس خواهد خورد ولی تا زمانی که عامره را داشته باشد خوشحال می ماند.عجیب بود ؛ باتی باتری که خود پدر چندین بچه بود و انها را بدون ذره ای احساس ترحم در پرورشگاهها و موسسات خیریه رها نموده بود در سالهای پیری چنین عشق عمیق و از خودگذشتگی شدیدی برای فرزند دورگه و غیر قانونی مرد دیگری احساس کند اما بوالهوسی قلب انسان را نمیشود توضیح داد و تنها این اصل که به بچه علاقمند بود باقی می ماند.
    از اولین روزی که عامره تلاش کرده بود نام خود را بگوید انگشتان کوچک و مشتاقش به محبت باتی چنگ زده و آنرا محکم گرفته بود و هرگز از شدت این فشار نکاسته بود ، باتی بنده ی فداکار و خود خواسته ی عامره بود و او هم بر باتی جکومت کرده و در مقابل محبتی را نثار او می نمود که می بایست حقاً به پدر واقعی اش میداد.گرچه باتی حرفهای طعنه امیزی در مورد رفتار کاپیتان با دختر کودک میگفت ولی روری میدانست که باطناً از این جهت راضی و خوشحال است چون می توانست بخش اعظم محبت دخترک را برای خود غصب نماید.
    بیشتر به خاطر عامره بود تا هیرو که بانی مخالف آدم ربایی انتقام جویانه بود چون بخوبی می دانست که نهایتاً به کجا منجر خواهد شد همانطور که اگر روری هم به دلیل خشم کور نشده بود و به آینده اهمیت می داد بخوبی از آن مطلع می بود.
    روری با خود فکر کرد:«تابوتم را خودم درست کردم اما خودم تنها کسی نیستم که در آن می خوابم ؛ که خود جای افسوس است!باتی و عامره و رئلوب ، تنها سه تن از انبوه کسانی هستند که گرفتار این دردسر شده اند.»
    طوفان قبل از نیمه شدن روز پایان گرفت و یکی دو ساعت بعد آسمان دوباره صاف شده بود و خورشید بر زمینهای خیس می تابید و قطرات باران را از روی چمنها و درختان بخار میکرد و عطر درختان گز و یاسمن و گلبرگهای مچاله شده را پراکنده می نمود.هنگام عصر که هوا خنکتر شد روری به اصطبل رفت و از دیدن اینکه مادیانش ، زعفران ، همچنان از اثرات کشیدگی عضلاتش در هنگام سواری دیروز ، زمانی که سمش را در سوراخ یک موش صحرایی فرو برده بود ، زجر می برد ناراحت شد.
    کربلایی در حالیکه دستهای ماهر پینه بسته اش را روی بدن اسب می کشید گفت:«ورمش تقریباً خوابیده اس ولی عاقلانه نیست که فعلاً سوارش شوید.»
    روری حبه قندی به زعفران داد که با خوشحالی آن را پذیرفت و بعد بیرون رفت تا به ورزش عصر خود بپردازد.برعکس روزهای قبل که به بخش شمالی و متروک تر جزیره میرفت تصمیم گرفت از طریق ساحل به سمت جنوب و کوکوتونی برود.باد پایان گرفته بود و با پایان گرفتن مد و ندیدن اثری از هیچ کشتی ، از پناهگاه درختان خارج شد و شروع به قدم زدن روی ماسه های خیس ساحل باز نمود.بیست دقیقه بعد به محلی رسید که دماغه های کوتاه و بلند به آب می رسیدند و درختان کرنا در آب شور شاخه دوانده بودند.در شکاف بین دو تیغه ی صخره های مرجانی چشمش به قایقی افتاد که به گل نشسته بود.دماغه ی قایق خرد شده و انبوهی از مگسها به دورش وزووز میکردند ، اما علی رغم صدای مگسها اگر به دلیل بوی بد و نفرت انگیزی که فضا را پر کرده بود نبود شاید بی توجه از کنارش می گذشت.بوی بسیار آشنا و بیماری آور فساد که فضای معطر عصر را خراب کرده بود ، توجه او را به سمت ان کالای آب آورده و نیمه مخفی در صخره جلب نمود.
    با انزجار نگاهی به آن انداخت و به راهش ادامه داد ولی ناگهان برجای خشکش زد ، بعد به آرامی برگشت و دستمالی از جیب بغل لباس عربی اش در اورد و بینی و دهانش را پوشاند و بر روی قایق به گل نشسته خم شد تا جسم رقت انگیزی را که در آن خوابیده بود معاینه کند:«اوه!پس صدای حرکت دیشب نه متعلق به ماهی صید شده ، بلکه صدای ناله ی مردی رو به موت بوده است.»
    علایم مرگ و بیماری بوضوح دیده میشد پس خود را راست کرد و لباسهایش را در اورد.اسلحه ای را که طی ماه گذشته شبانه روز با خود همراه داشت در آن پیچید و همه را در شکاف یک صخره ی مرجانی پنهان کرد و بعد دستمالش را در آب خیس نمود و صورتش را با آن شست.به سمت قایق بازگشت و با زور و تلاش فوق العاده ای دماغه ی قایق را از شکاف صخره ها در آورد.بقایای طناب را گرفت و با آن سرنشین همیشه ساکن را محکم به قایق بست که مبادا از آن بیرون بیفتد.قایق را به قسمتهای عمیقتر آب برده و غرق نمود بعد حدود صد یارد یا بیشتر در آب شنا نمود و چندین بار در آن غوطه خورد تا تمیز و پاک شود و بالاخره به خشکی آمد.به سمت محلی که لباسهایش را مخفی کرده بود رفت و تنها اسلحه اش را برداشت و بقیه را در آب دریا شست و روی خاک داغ پهن نمود تا زیر اشعه های آفتاب بعد از ظهر خشک شود.
    نسیم دیگر بوی فساد نمیداد تنها بوی آب شور و گلی بود که در اثر جزر آبی که ریشه ی درختان کرنا را ترک کرده و سوراخهایی که خرچنگها روی زمین ایجاد کرده بودند را محو می نمود به جا مانده بود.آسمان بالای سرش از لاجوردی به فیروزه ای کمرنگ گرایید.در سمت غرب اشعه های بلند و طلایی خورشید بر دریای دُرنشان نورافشانی کرده و به صخره های مرجانی شکوه و جلالی خاص می بخشید.اما روری در حالیکه دستهایش محکم زانوانش را می فشرد نشسته و متوجه هیچ یک از این زیبایی ها نبود.
    شک نداشت قایقی که هم اکنون در فاصله ی پانزده پایی غرق کرده همان کرجی سرگردان دیشب بود.اکنون دیگر میدانست که چرا به نظر سنگین می آمد و اینکه چرا سیاه ناشناس رهایش کرد و چرا ترسیده بود.سیاه را باید هر چه زودتر پیدا میکرد که کار ساده ای نبود.چون یکروز جلوتر از او حرکت کرده و اگر تاکنون به روستایی رسیده بود دیگر بسیار دیر شده بود.اما دیشب خسته بود پس شاید در محلی پنهان شده و در میان درختان خوابیده باشد.بله ، حتما قبل از حرکت به درون جزیره مدتی استراحت کرده است.
    روری بلند شد دید که لباس گشاد پنبه ای و لنگش تقریباً خشک شده اند.انها را پوشید و با سرعت از میان ساحل به سمت نقطه ای که دیشب شاهد پیچیدن مرد در میان درختان بود به راه افتاد.
    آخرین اشعه های خورشید بر انبوه ترین بخش جنگل و علفهای خشن و خزه هایی که لبه ی صخره های زیر ردیفهای نخل را پوشانده بود می تابید و ناگهان درخشش فلزی توجه روری را جلب نمود.روری با سختی راهش را به سوی بوته های کوتاه باز کرده و دید که جعبه ای حلبی و ارزان قیمت است که خالی با در باز بیرون از یک آلونک کاهگلی تقریبا ویران شده با سقفی از برگهای نخل افتاده است.آلونک کوچک بود و ظاهراً گذر چندین باران موسمی را به خود دیده بود زیرا بسختی برجای خود پابرجا بود ، اما چون دور از ساحل قرار گرفته و جلویش را درختان مو وحشی پوشانده بود هرگز قبلاً متوجه آن نشده بود.محتاطانه به آن نزدیک شد اما به دلیل گیاهان اطرافشنمیشد بی صدا حرکت کرد.صدای خش خشی از درون به گوش رسید و لحظه ای بعد مردی چهار دست و پا از آن بیرون خزید و نامطمئن ایستاد.به خاطر نور آخری اشعه های خورشید چشمک میزد.همان سیاهی بود که دیشب زیر نور ماه دیده بودش.با دیدنش احساس آرامش کرد و تمام اعصاب تحت فشار و عضلات منقبض شده ی بدنش آسوده شد.او به موقع رسیده بود.
    پوست آبنوسی رنگ مرد سایه ای از خاکستر داشت و ظاهراً عضلات ورزیده ی بدنش شل بودند.با صدایی مبهم و رسیده به گونه ای که بسیار پیر یا مست باشد گفت:«سلام ، امروز چه خبر؟»
    روری گفت:«روز تمام شده و اکنون غروب است.اینجا چه میکنی و انکه با تو بود چه شد؟»
    -او مُرد.همه مردند.کشتی ما در «پنگانی»لنگر انداخت و مردم را دیدیم که در خیابانها افتاده اند و عده ای با سرعت می خواستند محل را ترک کنند.گفتند سی و هشت تن هستند یا ما اینطور فکر کردیم.کسی را سوار نکردیم ولی یک نفر از ترس بیماری مخفیانه سوار شد و ان را با خود اورد.خودش مرد ولی مرض ماند و بالاخره همه را مثل برگ خزان به زمین ریخت.تنها دو نفر زنده ماندیم!من و عربی اهل «شارجه»طوفان کشتی را نزدیک مصب رودخانه به صخره زد.ما که زنده مانده بودیم طلاهای آن مرد را برداشتیم چون دیگر به درد مرد نمی خورد ، همینطور هر چه مروارید و نقره بود و خودمان را نجات دادیم.قایق یک ماهیگیر را دزدیدیم و با آب به این سمت آمدیم اما تا به ساحل برسیم عرب هم بیمار شد و مرد و از تمام کسانی که ده روز پیش پنگانی را ترک کردیم من زنده مانده ام ، فقط من.
    مرد با تلاش خود را راست کرد.دستش را به ستون آلونگ تکیه داد و شروع به خنده ای بلند و احمقانه کرد و به منظره ی بنفش رنگ آفریقا که خورشید در حال پنهان شدن پشت آن بود اشاره کرد و نفس زنان گفت:«قبیله ی من و تمام قبایلی که در آن سرزمین بزرگ پشت کوهها زندگی می کنند مرده اند.همه مرده اند اما من «اولامبو»فرار کردم.اکنون من در امانم و ثروتمند... ثروتمند...»
    ناگهان به اطرافش نگاهی انداخت مثل اینکه می خواست مطمئن شود که تنها هستند صدایش را پایین آورد تا بخد زمزمه ای رسید و گفت:«غیر از دو سکه ی نقره که با آن غذا خواهم خرید و انگشتر که به مصرف مناسبی رسید تمامش را زیر این آلونک خاک کرده ام.وقتی برگشتم آن را از زیر خاک در اورده و با ان زمین و برده میخرم و آدم بزرگی خواهم شد ؛ اما اول باید یک روستا پیدا کنم.نزدیک ترین روستا کجاست؟»
    روری در حالیکه با چانه اش به سمت کوکوتونی اشاره میکرد گفت:«در جنوب ، ولی نمی توانی به آنجا بروی.با خودت هیچ غذایی نداری؟»مرد وحشیانه گفت:«چه ربطی به تو دارد؟چرا نباید بروم؟من ثروتمند هستم و هر کجا بخواهم میروم.»
    مرد برگشت که برود و روری با سرعت اسلحه اش را از میان کمربند لباسش کشید و از پشت به او شلیک نمود.
    صدای انفجار در میان درختان آرام و زیر سقف بلند برگهای نخل پیچید اما برگها صدا را در میان خود حبس کردند و انعکاس پیدا نکرد.مرد بی حرکت و با صورت به زمین افتاده بود.
    روری یکی دو دقیقه به او نگاه کرد و مراقب هر علامتی از زنده ماندن بود ، اما گلوله درست به جمجمه اش اصابت کرده و او را فوراً بدون اینکه حتی بفهمد تیر خورده اس کشته بود.نیازی به شلیک مجدد نشد پس روری اسلحه را به جای خود برگرداند و از راهی که امده بود به ساحل برگشت و با سرعت هر چه تمام تر به سوی خانه حرکت نمود.رنگ طلایی آسمان در حال محو شدن بود قبل از تاریک تر شدن هوا و تا زمانی که می توانست اطرافش را ببیند چندین کار بود که باید انجام می شد ، کارهایی که ترجیح می داد خودش انجام دهد.
    از خانه کبریت و روغن و چراغ و از اصطبل تکه حصیری برداشت و به سوی کلبه و جسد مردی که خود خبر نداشت مبتلا به مرضی که از آن می گریخت شده برگشت.
    بیشه از سر و صدای اواز پرندگانی که برای آرامش شبانه آماده می شدند پر بود.سایه های سبز رنگ و بی حرکت پر از عطر بوته های یاسمن وحشی بود که بوی بد عفونت را


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اینم از صفحه ی 515 تا 517

    تخفیف میداد. برای لحظه ای،روری وسوسه شد که جسد را با شاخه ها بپوشاند و آلونک را رویش خراب نماید و جنگل را ترک کنند، تا هر دو توسط طبیعت تجزیه شوند اما میدانست که ریسکی بود که نمیتوانست بپذیرد. معلوم نبود که صاحب آلونک یا یکی از ماهیگیران سرگردان، برای استفاده از پناههگاهی به اینجا نیایند. پس داندانهایش را به هم فشرد و روغن چراغ را روی جسد ریخت. حسیر را رویش کشید و دوباره روی دیوارها و سقف آلونک روغن پاشید از اینکه باد و نور خورشید و گرما بخش اعظم رطوبت را حتی در نقطه ی پرتی چون اینجا را خشک میکردند شکر خدا را به جای اورد.
    او به داخل آلونک پا نگذاشت حتی تلاش نکرد که ثروتی را که مرد گفته بود از زیر خاک در آورد گرچه اگر اندوخته ی سی و هشت تن از اهالی خلیج بود حتی بدون احتساب مروارید ها می بایست مبلغ قابل توجهی باشد ولی چنین افکاری در حال حاضر بی اهمیت بود اصلا چنین اندیشه ای به ذهنش هم نرسید وقتی آخرین قطرات روغن چراغ را بر مدخل آلونک ریخت کبریت زد.
    حسیر به راحتی سوخت و برگ های خشک خرما و پوست های نارگیل همه شعله ور شدند آلونک در ابتدا دود کرد اما به محض گرفتن آتش سر وصدای سوختن همه جا را فراگرفت و ابر هایی از دود در میان شاخه های بالای سرش محو شدند.
    درخشندگی شعله ها درست مانند یک فانوس دریایی در شب بود و اگر تا تاریک شدن هوا به سوختن ادامه میداداحتمالا شعله هایش تا مایل ها دورتر دیده میشد. اما روزی وقتش را با نگرانی بر سر مسایلی از این قبیل تلف نکرد. چون احتمالا آنقدر توجه کسی را جلب نمیکرد که برای رسیدگی به علتش به اینجا بیاید و یا سعی در خاموش کردن آتش کند.
    دود بدبوی تهوع آوری که از توده ی اتش بلند شده و به آسمان میرفت به گلویش رفت سرفه اش گرفت و حس کرد که دارد خفه میشود پس دستمالی تا شده را روی صورتش گرفت تا زمانی که مطمئن شد نه تنها آل.نک بلکه دایره ای از بوته های اطراف نیز شغله را گرفته اند و دیگر چیزی باقی نمانده که بیماری را منتقل کند از انجا دور نشد.
    وقتی بیشه را ترک کرد و دوباره به ساحل آمد دیگر شب شده بود و هوا پاک تمییز بود و یک بار دیگر به دریا رفت و حمام کرد و لباس هایش را در ان شست و به خانه بازگشت نور آتش هنوز به روشنی از میان سایه ها دیده میشد و دود ناشی از ان بر سر برگ های نخل جلوه ی انی داشت اما شعله ها در حال خاموش شدن بود و امکان پخش شدن آتش نبود . چون علف ها و گل های پیچیده شده به دور درختان و بوته ی قهوه ی وحشی هنوز به علت موسم باران سبز و مزطووب بودند و حرارت آتش تنها آنها را خشک نمود ولی نسوزاند.
    شب روشن و آرام و به طور غیر قابل تحملی داغ بود. روری یک ننو در پشت بام برپا کرد و بیرون در مهتاب سفید رنگ خوابید و هر بار که بیدار میشد نگاهی به تابش نارنجی رنگ میان درختان نزدیک صخره و اثری از دود نزدیک ستارگان می انداخت و بوی بد سوختن گیاهان سبز و گوشت سوخته به مشامش میرسید اما صدای هیچ طبلی به گوش نمیرسید وقتی پس از یک ساعت غلت زدن و از این پهلو به آن پهلو شدن داشت کم کم به خواب مرفت اندیشید که اگر آنچه دیشب شنیده بود به واقع طبل های زگنبار بودند پس اخطار بدبختی را میدادند که او مانعوقوع آن شد اما اگر وبا بخواهد به این ساحل برسد کشتی ها و قایق های دیگری هم هستندف زیرا به دلیل کمی فاصله ی آبی بین این جزیره و آفریقا با وزش باد موافق براحتی میشود از آن گذر کرد . بانی حق داشت به محض بازگشت ویراگو باید به قصد محلی دور از دسترس این مرض سخت که کل آفریقا را ویران میکرد این آبها را ترک نمایند صبح باد های موسمی دوباره با شدت وزیدند و تمام ان روز و روز بعد باران بارید. بارن گرم و مداومی که چ.ن آبشاری پر اب و پر صدا از ناودان های سقف و برگ های نخل جاری شد و شلاق زنان زمین را به دریایی خروشانی از گل تبدیل نمود گروه های حشرات خزنده و پرنده راه خود را به درون اتاقها می بافتند. صدای ریزش باران سکوت خانه را بیشتر مشخص میکرد.
    بیرون رفتن از منزل غیر ممکن بود و روری در اتاق های خالی بدون استراحت و در حالیکه آشفته بود قدم میزد و مدام برای خود نقشه میکشید و به هم میزد. نگران بود که چه بر سر بانی آمده است و چرا پیامی از جانب مجید نمیرسد. آیا امن است که که به کیوالیمی که بسیار به این نقطه ی متروک لعنتی ترجیح داشت برود یا خیر؟اما میدانست که خانه ی سایه دار حتما تحت نظر است و اینکه خبری نرسیده یعنی دافودیل هنوز در لنگرگاه میباشد وگرنه در هر شرایطی ویراگو به دنبالش به این جا می امد . او باید می ماند. تقصیر خودش بود خودش تمام این سر و صدا ها را به خاطر دزدیدن و تجاوز به هیرو هولیس به وجود اورده بود.
    با فکر در آن ساعت های کسالت بار مرطوب و طولانی نمیتوانست بفهمد که چه طور شد که چنین کاری کرد. خشم تنها دلیلش نبود او قبلا هم خشمگین شده بود و تقریبا به اندازه ی همان زمانی که بانی داستان زشت مرگ زهره را برایش آورد اما عکس العملش از دست دادن عقل و رفتار به گونه ای وحشیانه و کوته بینانه و حماقت باری که در مورد نامزد کلیتون مایو انجام داده بود نبود حتی نمیتوانست علت ان را کوته بینی بداند چرا که در تمام مدت جایی در مغزش کاملا به مشکلات و مسایل بعدی اقدامش آگاه بود و اصلا میل نداشت که پل های پشت سرش را ویران کرده و از زنگبار تبعید گردد. ولی با این وجود باز هم آن را انجام داد و کاملا عمدی بود آن هم با خشمی سرد که دلیلش را نمیتوانست فقط مرگ زهره بداند.
    اولین عکس العملش با شنیدن ان تراژدی خشمی دیوانه وار بر علیه تمام اروپاییانی بود که شرق را بی تمدن دانسته و مردمش را حوار میکردند کسانیکه فکر میکردند رنگ پوستشان به انها حق انجام هر کاری را میدهد و به طور اتوماتیک وار انها را در طبقه ای برتر و حاکم قرار میدهد. به نظرش فکری فوق العاده بود که مهاجمان خلیج را چنان بر سرشان نازل کند که بخشی از حواری و برتری را به آنها نشان دهند. و به خود قول داده بود که وقتی نام مردی که مستقیما مسئول آن فاجعه بوده را بیابد چنان او را خواهد زد که تا عمر دارد فراموش نکند . تنها وقتی کشف کرد ان فرد کلیتون مایو بوده است عقل و عاقبت اندیشی و تعادل فکری خود را از دست داد و نقشه ی یک انتقام شریرانه و غیرعادلانه ای را کشید که پایانش افتادن خودش در مخاطره ی طناب دار بود و فعلا او را به یک فراری مخفی شده در خانه ای خالی در روی صخره ای تبدیل نمود که جز تماشای بادبانهای کشتی و انتظار کشیدن برای رسیدن خبر کاری ناداشته باشد.
    او همه را به خطر انداخته بود بانی،عامره کوچولو، حاجی رئلوب ابراهیم ، جمعه ، داوود حدبر و بقیه... و آن هم برای چه؟ برایش بسیار ساده بود که بعد از اولتیماتوم سرهنگ ادواردر مردان عمربن عمر را صدا زده و خود را با زدن کلیتون مایو خشنود کندو میتوانست چنان او را بزند که قیافه ی خوشتیپ و زن کشش تا چندین ماه خراب شده و جذابیتش را از دست بدهد چون ظاهرا سرهنگ از شرایط مرگ زهره آگاه بود امکان نداشت او را یا ناپدری کلیتون به نشانه ی اعتراض حتی انگشتان را بلند منند و برعکس آن را انتقامی به حق دانسته و موضوع را رها میکردند.
    اما با کنار گذاشتن عقل و عدالت و مسئله ی حفظ صیانت نفس نقشه ی انتقامی نا حق و منسوخ شده ای را کشید و ان را علی رغم اخطار رئلوب و اعتراض عصبی بانی و دلایلی که می اوردانجام داد و اکنون نمیفهمید چه چیزی ادارش کرد ان را انجام دهد یا اینکه در حال حاضر علی رغم نتایج وحشتناکش چرا از انجام آن اصلا پشیمان نیست


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 518 تا صفحه 520
    منسوخ شده اي را كشيد و آن را علي رغم اخطار رتلوب و اعتراضعصبي باني و دلايلي كه مي آورد انجام داد و اكنون نمي فهميد چه چيزي وادارش كرد آن را انجام دهد، با اينكه در حال حاضر علي رغم نتايج وحشناكش چر از انجام آن اصلا" پشيمان نيست.
    سه روز باران مداوم، كه مثل مقدمه اي براي يك سيل ديگر بود روري را همچنان محصور در فكر خاطره ها، نارحت و بدخل در خانه مرطوب و متروك حسين كرد. اما در چهارمين روز آسمان دوباره صاف بود و بطور غير قابل تحميلي داغ روري به سمت درختان نارگيل كنار صخره نوك تيز رفت در آنجا ديد كه بقاياي سوختگي در اثر باران چند روز اخير شسته شده و به درون زمين فرو رفته است و علفهاي جنگلي پرپشتي رشد كرده آن را پوشانده اند و تنها اثري كه از آن سوختگي باقي مانده بود يك جعبه حلبي خراب شده و استخوانهاي سوخته اي بود كه زماني به مردي تعلق داشت.
    اما با ديدن اين منظره اصلا" راضي نشد چون نمي توانست داستان مرد سياه را فراموش كند و يا اينكه بنادر ساحلي چقدر بهم نزديك هستند پس كشتي هاي ديگر از مسافران قاچاق ديگري هم هستند كه بخواهند از بيماري كه چون آتش آرام سراسر آفريقا را مي سوزاند و به پيش مي رود فرار نمايند فقط مي توانست اميدوار باشد كه مجيد به قول خود عمل كرده و به همراهي بازرگانان و مقامات گمرك مراقبت كنند كه كسي از بنادر آورده وارد زنگبار نشود و يا اينكه اصلا" لنگر گاه را برروي تمام كشتي ها ببندند حداقل باد خوابيده بود و با نگاه به آسمان دانست كه دوره اي از آراميش بدون باد در پيش رو دارند كه به طور معمول موجب خوشحالي اش نمي شد چون دلالت بر يك دوره گرماي طاقت فرسا ميكرد ولي در شرايط فعلي پيامي خوب به همراه داشت چون گرچه ورود ويراگو را به تاخير مي انداخت اما مانع رسيدن ساير كشتي ها و قايقهاي ماهيگيري به زنگبار هم ميشد.
    از آن بخش سوخته شده در ميان بيشه دور شد و براي حمام به سمت دريا رفت حس ميكرد خيالش كمي راحتتر شده است دريا چون پارچه اي ابريشمي صاف بود و تا عصر هيچ اثري از نسيم كه سطح آرام دريا برهم زند يا برگهاي خرما را به جنبش درآورد، نبود كم كم آن حالت عدم راحتي باز به سراغش آمد و همراه با آن يك احساس ناراحت كننده كه متوجه يك نكته نشده است، نكته اي كه بايد مي ديد كه حتما" ديده بود ولي درك نكرده بود و اينكه بايد آن را هم مد نظر قراردهد.
    اين فكر در گوشه اي از مغزش با اصرار و خرده گيري تقلا ميكرد درست مثل شيري كه چكه كند يا كركره اي كه صدا نمايد قدم به قدم وقايع را از لحظه اي كه سياه را ديده بود تا زماني كه به سمت توده هيزم مشتعل برگشته بود مرور نمود و بالاخره راضي شد كه هرچيزي كه ميتوانسته آلودگي را انتشار دهد از ميان برده بود و مستقيما" از آنجا به دريا رفته بود لازم نبود به خودش زحمت بيشتري بدهد ولي هنوز جايي در مغزش شيري بود كه چكه ميكرد و كركره اي كه برهم ميخورد.
    هفته اي كه به دنبال آن آمد گرمترين هفته اي بود كه او در اين فصل سال به ياد مي آورد حتي نيمه شبها هم كه در پشت بام دراز كشيده بود از شدت داغي هوا خوابش نمبرد ساعتها به آرامي در سكوت گرمي ميگذشت كه هيچ كدام از صداهاي آشنايي كه طبلي در روستاهاي پراكننده اطراف زده مي شد حتي جيرجيركها هم در ميان درختان محل يا بيشه هاي درهم پيچيده نمي خواندند شبها بقدري داغ و ساكن و ساكت بود كه گاهي دلش ميخواست از پشت بام چنان داد بزند كه صدايش تا شهر زنگبار برسد.
    در آن هفته بي پايان هيچ بادباني نديد دريا حالي و براق بود حالي حتي با جزاير پرت و كوچك مرجاني كه در غبار گرما چون سراب در صحرايي سوزان به نظر مي رسيدند و فايده اي نداشت كه براي ديدن ويراگو چشم بيندازد چون حتما" او هم چون ساير كشتي ها در اين اقيانوس شيشه اي آرام و بي حركت منتظر باد بود فقط دافوديل از نبود باد صدمه نمي خورد اما مدتي بود كه از او هم اثري ديده نمي شد و روري نميدانست كه يا دان خسته شده و ساحل را ترك كرده يا خير و اينكه چرا خبري از باني نمي رسد.
    تصميم گرفت براي كسب خبر سواره به كوكوتوني برود اما بعد با خود انديشيد عاقلانه نيست افسوس خورد كه كربلايي پير يا همسرش كمتر به بازار ميروند چون در آن صورت حداقل غيبت دست دوم روستاها را مي شنيد اما ملك تمام نياز هاي غذايي اش را تامين مي كرد و كربلايي بسيار كم و دير به دير به كوكوتوني مي رفت آن هم در صورتي بود كه لوازمي چون روغن چراغ يا نمك تمام مي شد و يا همسرش خواهان پارچه يا خرده ريزايي بود كه تنها در بازار يافت مي شدند.
    آن حالت ---- آرامش كه روري در ابتدا از آن لذت ميبرد به دليل ورود سياهي محكوم به فنا خراب شده بود و ساعات كند و دم دار با عدم راحتي ، كه بيشتر ذهني بود تا جسمي مي گذشت زيرا حالتي غير قابل تحمل از اضطرار و سنگيني داشت كه از بين نمي رفت فكر آن سياه هنوز ذهنش را مشغول ميداشت نه براي اينكه او را با خونسردي كشته بود چون كاري بود كه بايد انجام ميشد و اگر دو باره پيش مي آمد باز هم آن را انجام ميداد بلكه به دليل چيزي كه به طريقي به او يا به قايق شكسته كه اكنون در كنار تپيه دريايي كانال آب غرق شده بود وابسته ميشد چيزي كه به ياد نمي آورد.
    و بعد در آخرين روز يك هفته طولاني پس از يك شب كه به دليل نسيم خنكي كه شروع به وزيدن كرده بود قابل تحملتر شده بود ناگهان آنچه فراموش كرده بود را به يادآورد كلماتي كه به آنها دقت نكرده بود.
    اين همسر پير و كم حرف كربلايي بود كه آن را به يادش آورد گرچه خودش از انجام اين عمل خبر نداشت جريان از اين قرار بد كه روري در سر راهش به اصطبل او را در حين كشيدن آب از چاه ديد و چون سطل چرمي سنگيني بود براي كمك به او جلو رفت پيرزن بيشتر طبق عادت تا پنهان كردن چهره پرچروك و غير جذابش نقاب نخي خود را به روي صورتش كشيد و در حين اين عمل خورشيد به تكه اي از كريستال ه بر حلقه شصتي نقره ارزان قيمتش نصب بود تابيد با ديدن آن روري ناگهان به ياد حلقه ديگري افتاد حلقه اي كه زير نور ماه در دست آن سياه ديده بود.
    هنگام مرگ حلقه در دست سياه نبود او چيزي در مورد حلقه گفته بود غير از دو سكه كه با‹ غذا خواهم خريد و انگشتر كه مصرف مناسبي رسيد.... چه مصرفي؟؟
    روري به سرعت به سمت همسر كربلايي برگشت و پرسيد كه اين حلقه را از كجا آورده و چند وقت است كه آن را دارد؟ و از پاسخ او كه گفت هديه ازدواجش است و بيش از سي سال است كه آن را بر انگشت دارد بسيار آسوده شد روري سطل را تا دم در آشپزخانه مل كرد و بعد با سرعت رفت و شن كش چوبي كه كربلايي با آن برگهاي روي زمين را جمع مي كرد برداشت و به سمت بقاياي آلونك كوچك ماهيگيري روان شد.
    علفهاي ميان خاكستر سياه و قطعات سوخته چوب و استخوان چندين اينچ بلند شده بود و او بادقت آن را با شن كش زير و رو كرد و دو قرص تغيير رنگ داده شده فلزي يافت سكه هاي نقره اي كه سياه گفته بود براي خريد غذا از تزديكترين روستا كنار گذاشته بود او هرچند كه با دقت زيادي وجب به وجب زمين را جستجو كرده اثري از چيزي كه زماني


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 521-522

    انگشتر بوده باشد، نيافت. براي برداشتن يك بيل به خانه برگشت دايره زمين سوخته شده را كند و بالاخره بسته اي سنگين و پيچيده شده در چندين متر پارچه كتاني ارزان قيمت را از زير خاك در آورد. نمي دانست كه آيا بيماري هنوز ميتواند توسط اين بسته منتقل شود يا خير، .لي فرستي براي احتياط نداشت. گره هاي كور را باز نمود و اندوخته تمام آن مرده هاي كشتي كه نه چندان وقت پيش از بنگاني بادبان گشوده بودند را خالي نمود . همانطور كه سياه گفته بود، آنقدر بود كه مردي با آن تا آخر عمرش در نعمت و آسايش بسر برد. سكه هاي طلا و نقره، تعدادي جواهر و يك كيسة زربفت پر از مرواريد ولي اثري از هيچ انگشتري نقره در آن نبود.
    روزي همه را درون چالهاي كه بود، فرو كرد و خاك را دوباره سر جايش برگرداند و رويش را خوب كوبيد. يك بار ديگر به سمت دريا رفت. لباسهايش را كند و خود را از هر گونه آلودگي اتمالي، كه از آن مردان مرده به ميراث رسيده بود خلاص كرد. اما تمام اين اعمال را چون يك آدم ماشيني انجام مي داد، چون مغزش مشغول بود كه بفهمد مرد سياه ساعتهاي خود را در جزيره چگونه گذرانده بوده است و نگران شد كه چرا قبلاً به فكرش نرسيده بود كه ممكن است ديگران قبل از او سري به آلونك زده باشند و چرا آن اشاره به انگشتر را قبلاً متوجه نشده بود، بايد از كربلايي سوال مي نمود.
    بمحض بازگشت به خانه به فكرش عمل نمود پيرمرد با متانت گفت كه آلونك متروك اغلب توسط زني از طبقه پست «ماروياني» مورد استفاده قرار مي گيرد كه زندگي اش از راه جمع آوري الياف نارگيل و برگهاي افتاد نخلهاي اطراف مزارع و فروش آ‹ها به كساني كه سبد حصير با طناب مي بافند، مي گذرد او خودش زن را يك روز قبل از آخرين بارش باران در حاليكه بقچه اي پر از برگ خرما در بغل داشت ديده بود و بي شك در گرماي ظهر سري به آلونك زده و در آن استراحت كرده بود.
    روزي با خود انديشيد، روز بعد از ورود قايق مي شود، پس حتماً آخرين بازمانده آن كشتي محكوم به فنا را در آن يافته و زن غذايش را با او شريك شده و به او محبت نموده و در عوض حلقه شصتي را گرفته است. بايد كربلايي را به روستا بفرستد كه مطمئن شود و اگر حدسش درست باشد، بايد مجدداً پيرمرد با پيامي براي مجيد به شهر زنگبار برود و به سلطان خبر دهد كه وبا شايد تاكنون در جزيره پخش شده باشد و اينكه آن روستا بايد فوراً قرنطينه شود.
    كربلاءي با ناراحتي، به داستان گوش داد پذيرفت كه تحقيقات لازمه را انجام دهد. اما براي رفتن به روستا ماديان را بر نداشت، چون همه مي دانستند كه تا كنون اسبي نداشته است و شايد برخي از جاسوسان سرهنگ ادواردر، توجهشان به اين مسئله جلب شده و پرسشهائي بنمايند.
    كربلائي افزود: او همه جا جاسوس دارد بهتر است كه دقيق باشيد اما اگر آنچه شك كرده ايد درست باشد و آن زن، مرد قايق سوار را ديده باشد، ماديان را برداشته و شبانه به شهر ميروم.
    پتويي روي الاغش انداخت و سوارش شد و بسختي در زير نور داغ آفتاب بعدازظهر، به راه افتاد شب رسيد و هنوز كربلايي برنگشته بود كه روزي صداي ضرباتي به در را شنيد، اسلحه به دست از پله ها پايين رفت كه ببيند چه كسي است و با خوشحالي جمعه و حدير را بيرون در، منتظر يافت.
    حاجي رتلوب از بادهاي هفته گذشته استفاده كرده و به جزيره بازگشته بود. چند روزي بود كه ويراگو در پهنه لنگر انداخته، منتظر بود، ولي با كمك نسيم ديشب خود را به بندري پرت در ساحل شرقي جزيره رسانده بودند و در آنجا چنان اخبار مهمي شنيدند كه اگر نسيم متوقف نشده بود. رئلوب حتماً بادبان كشيده و خر ديده شدن توسط دافوديل را در روز به جان مي خريد ولي چون نمي دانست چه مدت ديگر به تومياتو مي رسد، پس جمعه و حدير را پياده فرستاد و ويراگو را بمحض اينكه بتواند، شايد قبل از طلوع آفتاب اگر باد موافقت كند، مي آورد و وقتي بيايد، كاپيتان مي بايست فوراً سوار ميشد و فوراً به سمت شرق بادبان مي گشود چون وباي سياه، ديگر به جزيره رسيده بود.
    جمعه گفت: «وقتي جاي پايش را پيدا كند، بسرعت نفتي كه روي آب پخش شده باشد، پراكنده مي شود قبلاً يك بار ديده ام كه چه مي كند . از هر ارتش مسلح به شمشير و نيزه اي مرگبارتر است. آقاي پاتر و بچه كجا هستند؟»
    در شهر، رنگ صورتش با فكر خيابانهاي باريك و پيچاپيچ زنگبار، كه توسط منازل بلند به نحوي احاطه شده كه مانع رسيدن نور خورشيد و هواي تازه براي برطرف كردن گرما و بوي بد اجساد و زباله ميشود، به خاكستري گراييد او هم مي دانست كه وبا در يك شهر پرجمعيت مشرق زمين چه مي تواند بكند.
    جمع گفت: پس من با تمام سرعت رفته و حامل خبر مي شوم و همه آنها را به اينجا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 522-523

    کربلایی با ناراحتی به داستان گوش داد و پذیرفت که تحقیقات لازمه را انجام دهد اما برای رفتن به روستا مادیان را بر نداشت چون همه میدانستند که تا کنون اسبی نداشته است وشاید برخی از جاسوسان سرهنگ ادواردز توجهشان به این مسئله جلب شده و پرسشهایی بنمایند.
    کربلایی افزود" او همه جا جاسوس دارد بهتر است که دقیق باشید اما اگر انچه که شک کرده اید درست باشد وآن زن مرد قایق سوار را دیده باشد مادیان را برداشته و شبانه به شهر میروم. پتویی روی الاغش انداخت و سوارش شد و به سختی در زیر نور داغ افتاب بعد از ظهر به راه افتاد .شب رسید و کربلایی هنوز برنگشته بود که روری صدای ضرباتی به در را شنید اسلحه به دست از پله ها پایین رفت که ببیند چه کسی است و با خوشحالی جمعه و خدیر را بیرون در منتظر یافت.
    حاجی رئلوب از بادهای هفته گذشته استفاده کرده و به جزیره باز گشته بود چند روزی بود که ویراگو در پمبه لنگر انداخته منتظر بود
    ولی با کمک نسیم دیشب خود را به بندری پرت در ساحل شرقی جزیره رسانده بودند و در انجا چنان اخبار مهمی شنیدند که اگر نسیم متوقف نشده بود رئلوب حتما بادبان کشیده و خطر دیده شدن توسط دافودیل را در روز به جان میخرید ولی چون نمیدانست چه مدت دیگر به تومباتو میرسد پس جمعه و حدیر را پیاده فرستاد و ویراگو را به محض اینکه بتواند -شاید قبل از طلوع آفتاب اگر باد موافقت کند - می اورد و وقتی بیاید کاپیتان میبایست فورا سوار میشد و فورا به سمت شرق بادبان میگشود چون وبای سیاه دیگر به جزیره رسیده بود
    جکعه گفت " وقتی جای پایش را پیدا کند به سرعت نفتی که روی اب پخش شده باشد پراکنده میشود قبلا یک بار دیده ام که چه میکند از هر ارتش مسلح به شمشیر و نیزه ای مرگبار تر است آقای پاتر و بچه کجا هستند؟"
    "در شهر " رنگ صورتش با فکر خیابانهای باریک و پیچاپیچ زنگبار که توسط منازل بلند به نحوی احاطه شده که مانع رسیدن نور خورشید و هوای تازه برای برطرف کردن گرما و بوی بد اجساد و زباله میشود به خاکستری گرایید. او هم میدانست که وبا در یک شهر پر جمعیت مشرق زمین چه میتواند بکند
    جمعه گفت "پس من با تمام سرعت رفته و حامل خبر میشوم و همه انها را به اینجا میاورم چون وقتی مریضی به شهر سیاهها برسد دیگر برای کسی امیدی وجود ندارد حتی یک لحضه را هم نباید از دست داد."
    روری گفت " نه خودم میروم."
    خدیر با استهزائ گفت " که توسط سفیدها زندانی شوی؟حماقت است شنیده ام که بلوچی ها و جاسوسان سرهنگ همچنان خانهی دولفییها را تحت نظر دارند."
    _پس نه تو نه جمه نمیتوانید از در بگذرید چون شما را میشناسند.
    جمعه شانه هایش را بالا انداخت و گفت " شاید ولی اگر خودم نتوانم رد شوم میتوانم پیامی برایشان بفرستم ایا اسبی در این اصطبل دارید؟"
    _بله بهتر است ان را بر داری.
    جمعه با عجله غذایی خورد و در حال زین کردن مادیان بود که کربلایی با اخباری برگشت که دیگر اهمیتی نداشت . روری حق داشت زن مازویانی در الونک سیاه را یافته بود غذایش را با او شریک شده برایش اب اورده بود و بعد از گرفتن انگشتر شصتی نقره کریستال نشان به روستایش بازگشت و حلقه را به مغازه داری در بازار فروخت و تمام جریان را برایش گفت که مبادا خیال کند که حلقه دزدی است و بهای کمتری بپردازد با ان پول سوار ارابه ای که به کوکوتونی میرفت شد تا در جشن روز بعد انجا شرکت کند طبق گزارش در انجا بیماری اش ظاهر شده و طی چند ساعت مرده بود کسانی که برای جشن جمع شده بودند با شنیدن خبر با ترس از کوکوتونی فرار کردند و الودگی را با خود بردند و تا کنون در چندین روستای دیگر هم بیماری دیده شده است.
    کربلایی گفت" که دیگر احتیاجی نیشت برای اعلیحضرت سلطان که خدا حفظشان کند پیامی بفرستید چون بیماری در زنگیار هم دیده شده است و هیچ راهی برای نجات از ان جز تسلیم و مرحمت خداوند رحیم نمیتوانیم انجام دهیم سرنوشتمان مقدر است و اگر قرار باشد بمیریم خواهیم مرد اما اینجا منزلی است که به گمانم در ان زنده خواهیم ماند چون بیماری تنها در شهرها و روستاهاست جایی که انسانها و منازل بسیار نزدیک هم قرار دارند بیماری سخت میگیرد به شما اقای من شاید اثر نکند چون همه میدانند که از سفید پوستان دور میماند و تنها بر سیاهان رحم نمیکند."
    جمعه گفت" بگذارید دعا کنیم که هنوز به شهر نرسیده باشد " و سوار زعفران شد و در شب تاریک پر ستاره راند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    528 - 524

    روری یک شب بی خواب دیگر را هم به انتظار بادبانهای ویراگو گذراند ولی سحر آمد و کانال بین تومیاتو و ساحل مثل کف دست خالی بود.در تمام مدت روز حتی بادی نوزید که سطح صاف آب را بلرزاند.
    حوالی عصر حدیر را فرستاد تا جاده ای که به سمت شهر می رفت را مراقبت نماید و کربلایی را به سمت صخره های کوکوتونی ، که اگر جمعه و باتی به جای جاده از طریق دریا بیایند او را فوراً با خبر کنند.خودش هم به سمت ساحل رفت.گرچه می دانست احتمال اینکه ویراگو در این آرامش هوا ، جزیره را دور زده و از ساحل شمالی بیاید بعید می باشد ولی این کار زمانی را پر میکرد و بهتر از این بود که آرام بنشیند و کاری نکند.
    تا شب هیچ اثری از قایق ، کشتی یا سوار نبود و نیز هیچ نسیمی نوزید.نور ستارگان هم به اندازه ی نور خورشید داغ بود و هیچ طبلی هم به صدا در نیامد ؛ تنها صدای وزوز پشه ها سکوت را پر کرده بود.روری برهنه روی ننوی طنابی ، زیر نور ستارگان خوابیده بود و حس میکرد که زمین زیر پایش تمام حرارت روز را ذخیره کرده و اکنون آن را باز پس می دهد و با خود اندیشید که یقیناً در شهر چگونه می تواند باشد.
    بیشتر شب را به امید شنیدن صدای قدمهایی بیدار ماند اما در ساعات اولیه ی صبح که هوا خنکتر شد بالاخره به خواب رفت در طلوع خورشید بر اثر صدای سایش خشک برگهای نخل در باد صبحگاهی بیدار شد.همچنان اثری از جمعه یا باتی نبود و خبری نیز از شهر نرسید اما باد همچنان ادامه داشت و اواخر عصر آن روز بود که ویراگو را دید که راه خود را از میان کانال تومیاتو باز کرده به پیش می آید.صورت معمولاً بی حالت حاجی رئولب از شنیدن اینکه جمعه رفته و هنوز برنگشته بسختی منقبض شد اما به زور شانه هایش را بالا انداخت و خود را با انبار آذوقه و آب تازه در کشتی مشغول نمود و مردانی را با تلسکوپ فرستاد تا مراقب تومیاتو باشند ؛ احتیاطی که روری بشوخی گرفت و گفت که حاجی دارد وقت خود را تلف می کند چون اگر ستوان لاریمور به سمت آنها بیاید ، بی شک در چنین هوای روشنی از فاصله ی بسیار دور آن را خواهند دید.
    -درست است ، ولی در تاریکی چه؟
    -شاید حق با تو باشد ، ولی تا بازگشت جمعه و باتی و بچه نمی توانیم برویم.
    -آیا امشب را در عرشه می خوابید؟
    روری سرش را تکان داد :« نه ، اینجا منتظرشان می مانم.یک قایق و دو مرد در ساحل بگذار که هر ساعتی که بخواهیم به کشتی بیاییم و آماده باش که فوراً بادبان بکشیم.»
    -و اگر نیامدند؟
    -اگر تا صبح اینجا نباشند حدیر را به شهر می فرستم که بدانم چه بر سرشان آمده است.
    آنها تا صبح نیامدند و حدیر رفت ، با این دستور که اسبی بخرد ، قرض کند یا بدزدد و وقتی به شهر رسید از خانه ی دولفینها اجتناب نماید.در بازار در مورد باتی و جمعه و کارهای سرهنگ ادواردر و بلوچی هایش بپرسد و اینکه ستوان لاریمور و دافودیل قصد دارند به کجا بروند.یک بار دیگر آسمان صاف شد گرچه نسیم شدت گرفته بود ، ولی روز به طور غیر قابل تحملی داغ بود.ویارگو با لنگر افتاده در آب ، تکان می خورد.گویی با بی حوصلگی منتظر زمان ترک ان جزیره ی زیبا و آلوده و فرار به آبهای صاف و هوای تمیزتر بود اما آنها نه می توانستند بدون بچه و افراد گمشده ی گروه حرکت نمایند و نه می توانستند کشتی را به شهر نزدیک نمایند.چون تنها میزان خطر بالا می رفت و احتمالاً گروه باتی را که از روی صخره ها به طرف منزل طی طریق می نمودند نیز گم میکردند.
    کاری جز صبر ، نمی توانستند انجام دهند پس با تمام حوصله ای که می توانستند جمع اوری نمایند صبر کردند ؛ آن هم به مدت دو روز سوزان و تمام نشدنی به باله ی باد از میان نخلها گوش دادند و جاده ی خالی و دریای خالی تر را تماشا کردند و بعد بالاخره سب خسته ای یورتمه کنان به زیر طاق در آهنی رسید و حدیر از زین پیاده شد و عرق صورت پر از گرد و خاکش را پاک نمود.
    حدیر گفت:«آنها نمی توانند بیایند یک نگهبان دم در خانه دولفینها گذاشته اند و جاسوسهای کنسول بریتانیا مراقب آن هستند.آقای باتر را سه هفته پیش گرفته اند آن هم در حالیکه داشته در تاریکی از دیوار بیرون باغ بالا میرفته است اما چون دوستانی در شهر دارد و می ترسیدند اگر در دژ زندانی اش کنند ، نگهبانان به فرارش کمک نمایند.پس او را به درون خانه برده اند و گفته اند که باید آنجا بماند و اگر قصد فرار نماید به یک کشتی انگلیسی سوارش کرده و از جزیره خارجش می نمایند.هیچکس ورود یا خروج از خانه را ندارد مگر برای تهیه غذا که آنها را هم میگردند و تعقیب می کنند.جمعه را هم گرفته اند پیش آنهاست.حدیر مکث کرد ، مثل اینکه حرف دیگری هم برای گفتن داشت ولی اگر چنین بود چیزی نگفت نگاهش را از روری برگرفت و مشغول تکاندن خاک جاده از لباسهایش شد.چشمان روری به چشمان رئلوب خورد و در آنها تأیید فکر خودش را دید پس به آرامی گفت:
    -مطلب دیگری هم وجود دارد مگر نه؟بهتر است همین الان بگویی.
    حدیر یک دقیقه حرفی نزد دستهایش به طور خودکار و با آشفتگی همچنان خاکها را از لباسش می تکاند.صورتتیره رنگش به شکل نگران کننده ای درهم بود.روری بتندی پرسید :«در مورد بچه است؟»
    حدیر بدون اینکه برگردد سرش را تکان داد ، گفت:«بچه خوب است.»
    رئلوب با صدای خشنی پرسید:«پس چه؟باتی پیر؟»
    دستهای حدیر بی حرکت شد و بعد با سستی افتاد و با بی میلی برگشت و گفت:«نه ، ولی می گویند بیماری در شهر دیده شده است.»
    متوجه شد که شانه های هر دو مرد قد بلند عرب و انگلیسی تکانی خورد و منقبض گشت ، پس با سرعت ادامه داد:«فقط یک شایعه است نمیدانم درست باشد یا خیر ولی...»
    او جمله را تمام نکرد ولی روری آن را برایش با سرعت تکمیل کرد:«ولی فکر میکنی که صحت داشته باشد آن را از کجا شنیده ای؟»
    -پسر عمویی دارم که دوستش خانه ای در محله ی مالیندی دارد از قول دوستش گفت ، البته قبلاً قسمش داده که راز نگهدار باشد چون می ترسند اگر آشکار شود دیگر به آنها اجازه ی خروج از خانه برای خرید غذا را ندهند.گفته است که وبا توسط برده ای که برای کاری به «مونکاپوانی »در ساحل ده مایلی آنطرف شهر رفته بود و دیروز از آنجا بازگشته و طی چند ساعت مرده است آورده شده و اکنون یکی دیگر هم بیمار شده و احتمالاً دو تن دیگر هم خواهند شد.خود را در شهر سیاهها پنهان کرده اند و حرفی نمی زنند.اگر این مطلب آخری درست باشد...
    رئلوب با صدایی ترسناک گفت:«صد نفر تا اخر هفته می میرند و طی دو هفته هزاران تن.»
    اسب خسته تکانی به خود داد و شروع به بوییدن علفهای خشک شده از آفتاب سوزان کرد.رئلوب نگاه دیگری به کاپیتانش انداخت و به آرامی گفت:«اگر صبر کنیم فایده ای برایمان ندارد آیا امشب حرکت می کنیم؟»
    روری تند و کوتاه گفت:«نه شما بهتر است همین جا بمانید تا پیامی برایتان بفرستم.»
    -از کجا؟
    -از شهر.
    رئلوب خنده ای کرد.درست مثل اینکه منتظر همین جواب بود گفت:«اما تا وقتی این حیوان استراحت نکرده است که نمی توانید بروید ، ولی از طریق دریا قبل از صبح به لنگرگاه می رسیم.»
    -آنها کشتی را ضبط کرده و همه ی شما را زندانی می کنند.
    رئلوب خندید و با دست قهوه ای رنگ لاغرش اشاره ای بازدارنده کرد و گفت:«هرگز!مرد سفید با صدای بلند در مورد عدالت و انصاف صحبت می کند.آنها فقط سر تو را می خواهند و وقتی آن را به دست بیاورند به ما کاری نخواهند داشت.»
    روری شانه هایش را بالا انداخت و گفت:«شاید ولی بیماری وقت خودش را بر سر مسایلی چون عدالت یا رنگ پوست تلف نمیکند و شاید چندان حق انتخاب هم نباشد!اینجا بیشتر در امان هستید.وقتی مرا گرفتند به باتی و بچه و سایرین اجازه خروج می دهند و آنها را به اینجا می فرستم و هر کس که از خانه ی دولفینها بخواهد می تواند بیاید تو آنها را تا زمان تمام شدن بیماری از اینجا دور می کنی.»
    رئلوب با افسردگی گفت:«به دلم آمده که این بار حتماً تو را به دار می آوزیند.»
    روری با زهرخندی گفت:«انشاءالله ، مگر آنچه مقدر است انجام نمی شود؟»
    رئلوب سری تکان داد و به آرامی دستش را به روش موافقت و تصدیق تکان داد و گفت:«دقیقاً همینطور است پس ما هم با شما می آییم ، مگر همه چیز بر اساس مشیت خداوند نیست؟»
    دو مرد برای لحظه ای طولانی به هم نگاه کردند .چشمان بی رنگ و سخت به ملاقات چشمان سیاه امده بود.بعد مرد انگلیسی خندید و به روش شمشیربازی که شکست را می پذیرد گفت:
    -هر طور که بخواهی برویم.

    فصل سی و سوم

    «لعنت بر من!»آلبرت ویکس ، ملوان کشتی بخار علیحضرت ملکه ، دافودیل.چشمانش را مالید تا مطمئن شود که درست میبیند.خودش بود.همان روزنه های غیر قبل اشتباه لعنتی.
    نور شدید یک سحرگاه بی ابر دیگر ، دیوارهای سفید و سقفهای بی شمار شهر را روشن کرده بود.آب لنگرگاه پر از چربی و آشغال بود و در آنسوی یک کشتی بزرگ ، هیکل آشنای یک کشتی که مطمئناً شب قبل آنجا نبود.بلکه در جزر بی سر و صدا و با استفاده از تاریکی قبل از سحر به لنگرگاه خزیده بود دیده می شد.
    نگاه ناباورانه ی آقای ویکس ، به خشم تبدیل شد و با عجله پیش افسر فرمانده اش که با خونسردی تمام روی عرشه خوابیده بود رفت و او را بیدار کرد و نفس زنان گفت:«عذر میخوام قربان اما کشتی اینجاست قربان ، ویراگو قربان ، حتماً یواشکی موقع جزر دو ساعت پیش اومده و با گستاخی تموم پشت اون کشتی لنگر انداخته.»
    ستوان لاریمور تلوتلوخوران ، بلند شد و گفت:«باور نمی کنم ، حتماً اشتباه کرده ای.»
    -راست میگم قربان ، من هر کجا که باشم برش بادبوناش را می شناسم و...
    دان شلوار نخی گشادش را که لباس خوابش بود بالا کشید و به سمت عرشه ی جلو که از نور صبحگاهی روشن شده بود دوید.برای تایید گفته های ملوان نیاز به بیشتر از یک نگاه کوتاه نبود.خود ویراگو و بالاخره در مشتش قرار داشت.بودنش در اینجا به این معنی بود که کاپیتانش نمی تواند چندان دور باشد چون روری فراست کشتی و خدمه اش را که مایه ی حیاتش بودند رها نمیکردند.نمی توانست بفهمد چرا فراست در چنین موقعی بازگشته است ولی همین که اینجا بود برایش کفایت میکرد.دان فرمان داد که قایقی به


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #90
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 529 تا صفحه 530
    آب بييندازند و با تعجله به كابينش رفت كه اونيفورم بپوشد شمشيرش را ببندد و تپانچه اش را بازرسي نمايد.
    در حاليكه آماده رفتن مي شد شهر براي يك روز فعاليت ديگر بيدار ميگشت در منازل شلوغ و تنگ، خيابانهاي بدو و داغ و مساجد خنك عرشه هاي خيس از شبنم كشتي ها ، مردم بيدار مي شدند كه رو به مكه ايستاده و نماز صبح خود را بخوانند. قايق پهنه يك كشتي را دور زد و دان در آن مردان عرب را در حاليكه غرق در اخلاص و ظاهرا" بي خبر از اطرافشان زانو زده و به سجده مي رفتند مي ديد اما مي دانست كه هيچ حركتي از چشمان تيز بين آنها پنهان نمي ماند و اينكه آنها نه تنها متوجه گذشتن او هستند بلكه از ماوريتش هم كاملا" آگاه ميباشند. روي عرشه جلوي ويراگو سه تن از خدمه در حال سجده بودند و با ورود آنها نه سرشان را برگرداندند و نه علامتي از ديدن او نشان دادند اما حاجي رتلوب يا حدير در ميان آنها نبودند و اثري هم از كاپيتان اموري فراست نبود.
    دان به خودش زحمت صدا زدن نداد و بمحض اينكه قايق نزديك شد پا به عرشه گذاشت. بدون اهميت به نمازگزاران وارد راهروها شد و هيچ كس هم ممانعتي به عمل نياورد.
    روري با ديدن او فنجان قهوه خود را زمين گذاشت و مودبانه برخاست. درست مثل اينكه مهماني كه منتظرش بود وارده شده " صبح بخير دان دير كردي ! انتظار داشتم يك ساعت پيش مي آمدي يا اينكه ديده بان كشتي ات ورود ما را نديد؟ نگو كه افسر نگهبانت خواب بود! بايد انضباط را روي عرشه بيشتر كني داني آن هم با اين همه افراد شروري كه اين اطراف هستند. قهوه ميخوري؟ شايد تو نوشيدني قوي تري را ترجيح ميدهي؟"
    دان به سردي گفت: نمي داني كه حتي اگر در ميان صحرا، در حال مرگ از تشنگي باشم حتي يك جرعه آب از تو قبولنمي كنم؟ پس احتياجي نيست كه وقت خود يا مرا تلف كني و يا تلاش نماي كه عصباني ام كني چون اگر موفق شوي تنها زحمت جلاد كم شده است با من مي آيي يا به دنبال يك گارد بفرستم كه تو را ببرند؟
    بستگي دارد كه كجا مي خواهي بروي، اگر در فكري كه مرا بر ملاقاتي از كنسول محترمتان ببري، از همراهي ات بسيار خوشحال خواهم شد پس مي تواني بازي با آن تپانچهرا ، آن هم با چنين روش ترسناكي متوقف كني اصلا" خودش منتظر ماست چون نيم ساعت پيش حاجي رتلوب به ساحل رفت تا اطلاع دهد بمحض اينكه آماده شوي و اسكورت مناسبي براي همراهي من تشكيل دهي شخصا" افتخار ديدار او را طالب هستم حتما" تا حالا نگران شده چقدر ديگر مي خواهي طول دهي؟
    نگاه آبي رنگ و سرد دان بي حركت ماند. لبخندش هم بسري و نامطبوعي چشمانش بود متفكرانه گفت : دوست دارم بفهمم چرا خيال ميكني ميتواني خودت را با حرف زدن خلاص كني؟ حتما" دليل خوبي براي اين كار داري، همينطور براي بازگشتت فكر مي كنم روي دوستانت در قصر حساب مي كني كه سرت را نجات دهند اما اينبار عملي نيست.
    روري با ملايمت گفت: اينجا كشور آنهاست.
    - ولي تو تبعه اين كشور نيستي تو يكي از رعاياي بريتانيا هستي و مي توان طبق قانون بريتانيا با تو رفتار رد.
    - كه حتما" منظورت دار زدن است؟
    - درست است.
    - به چه جرمي؟
    - قتل، آدم ربايي و تحريك به خشونت.
    - خداي من! به نظر خيلي جدي مي آيد اما فكر كنم تو و سرهنگ اگر قصد داشته باشيد بدون يك محاكمه نمايشي مرا اعدام كنيد خطر سنگيني را به جان ميخريد. نمي ترسيد يكي از مقامات رسمي پارلمان، در اين مورد سوالي كند؟
    - ابدا"! در بريتانيا كسي به سرنوشت يك متجاوز مرتد علاقه اي نشان نمي دهد و اگر هم نشان دهند ، كمكي به تو نمي كند، چون به هر حال در آن زمان مرده اي بعلاوه مي گوييم كه بعلت ظرافت قضيه و باريكي اوضا، مرگ فوري تو ضروري بود. چون محرك آشوب بودي و امنيت جامعه مهمتر بود ولي لازم نيست خودت را بر سر مسئله محاكمه نگران كني چون محاكمه خواهي شد و اگر دانستن اين مطلب تو را راضي ميكند بهتر است بداني كه سرهنگ ادواردر امضاي تعداد زيادي شاهد معتمد را جمع آوري كرده است و مطمئن باش قبل از مجازات به دفاعياتت گوش خواهد داد.
    - چقدر لطف ميكنند اما مطمئنا" اتلاف وقت است. چون همانطور كه گفتي تصميمش را گرفته كه به وجود من در اين دنيا خاتمه دهد.
    دان مودبانه گفت: من در گزارش بهتر به نظر خواهم آمد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 15 نخستنخست ... 5678910111213 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/