صفحه 471 - 476
محتاطانه عمل ميكنه و نميخواد هيچ شانسي رو از دست بده،اصلا حوالي ويراگو هم نيست،اينو بهت اطمينون ميدم.اما واسه تموم جاده ها مراقب گذاشته و دستور داده كه هركي رو ديدن به قصد كشتن شليك كنن.
- راستي؟ خداي من... پس قضيه فرق ميكنه...
- خب منكه گفته بودم و نگو كه بهت قبلا اخطار نكرده بودم.اين بار زياده روي كردي ، چون دزدا دو نفرو كشتن و ميخوان تورو واسه اون بگيرن.زنده يا مرده.اگه زنده باشي دارت ميزنن،هيچ شكي ندارم.دارم واقعيت رو بهت ميگم.
- مي دانم كنسول محترممان زحمت كشيد و چند روز پيش كه دنبالم فرستاده بود چنين چيزي گفت.
- ولابد خيال كردي داره باهات شوخي ميكنه؟ خب نميكنه،نه اين بار،اين بار محل رو زيادي داغ كردي به طوري كه خودت نميتوني توش بموني. اميدوارم راضي شده باشي.تنها كاري كه الان ميتوني بكني اينه كه...
باتي جلوي خودش را گرفت و نگاهي به هيرو انداخت . بعد دهانه اسب كاپيتان را گرفت و چند متري او را دور كرد تا صدايشان شنيده نشود.بعد با صدائي گرفته زمزمه كرد.درتلوب گفت كه فقط پيش اعليحضرت در امونيد ، چون تا وقتي كه دافوديل بره قايمتون ميكنه.دان نميتونه واسه هميشه اينجا بمونه، پس هرچه زودتر به قصر بري بهتره،
- مگر نگفتي همه جاده ها تحت نظر است؟
- چرا و ادواردز پير هم بلوچي هاي تير اندازش رو دنبال تو فرستاده.ولي ماه به كجاوه داريم كه دو تا زن شيطون بلا توش نشستن و پشت اون بيشه ها منتظرت هستن.اونا مانع زنا نمي شن و اگر هم متوقفش كنن ،زنه يه كم جيغ و ويغ ميكنه كه راضي بشن تو كجاوه فقط زن هست.
- خانم هوليس چي؟ نميتوانيم رهايش كنيم كه تنها برگرده،آن هم در محلي كه پر از اعراب خليج است.
- ديگه نيستن دان بهشون اخطار داده كه برن و دارن با چابكي بساطشونو جمع مي كنن، اونا از شكل تفنگاي دان اصلا خوششون نمياد . خب مي ري يا نه ؟
- ظاهرا چاره ديگري ندارم. آشكارا دان را خيلي دست كم گرفته بودم. فكر مي كردم خيال خواهد كرد در ويراگو هستم و چند صد مايل دور شده ام و او هم بجز دريا، محل ديگري را نمي گردد. تو چه ميكني باتي؟ تو هم نمي تواني او را به شهر ببري، چون اگر دستشان به تو برسه، در عوض من دارت مي زنن.
- من نمي برمش، ولي مي ذارمش خونه سيده ( زؤنه ) و ازش مي خوام نظارت كنه كه سالم برسه. هيرو قبلا واسه ديدن اون دختره كه با رونت جوون فرار كردف به اونجا رفته ، پس اونا ميشناسنش. بعدش قايم ميشم. هر وقت از مراقبت جاده ها و خونه خسته شدن، بهت خبر ميدم.
روري يكي دو دقيقه فكر كرد و بعد گفت : " بسيار خوب، اين كجاوه تو كجاست ؟ "
- ابراهيم ميبردت. من خانوم هيرو رو مي برم. مي دونستي واسه ديدن عامره كوچولو به خونه رفته بوده كه ببينه خوب از مراقبت مي كنن يا نه ؟ فكر نمي كنم بهت گفته باشه.
نه؟ تعجب هم نمي كنم. اما رفته، ابراهيم بهم گفت. خيلي چيزا هست كه بايد بدوني ولي نمي دوني.
" دارم همين فكر را مي كنم " و سر آستينش را برگرداند و به محلي كه هيرو در تاريكي خيس و ساكت منتظر بود برگشتند. روزي بدون مقدمه گفت: « باتي شما را تا منزل سيده رؤنه پير مي برد و از آنها مي خواهد كه شما را تا كنسولگري برسانند. كاملا در امان خواهيد بود » .
هيرو هيچ نگفت. صورتش در نور كم ، خاكستري رنگ و مه گرفته و در مقابل تيرگي درختان، به شكلي معما گونه ، رنگ پريده و مرموز و خالي از هرگونه احساسي بود.
روزي ادامه داد « به من گفت كه براي ديدن دخترم رفته بوده اي ، نهايت مهرباني ات بود،گرچه اصلا عاقلانه نبود و واقعا مرا خجالت دادي »
هيرو همچنان حرفي نزد . زوري لبخندي زد و گفت : « ظاهرا ديگر موقعيتي براي ديدنت دست نميدهد،اما دوست دارم بداني كاملا ارزشش را داشت، حتي اگر نيروي دريائي، با كنسول مرا بگيرد و حسابها را بخاطر تو تصفيه كند»
صداي هيرو بلند شد. ولي درست مثل صورتش دور و ناخوانا بود: « چون انتقامت را براي زهره گرفتي؟ »
روري خنذه اي نرم و بدون تلخي كرد و گفت: « نه، به دليلي كاملا شخصي - كه خودت خوب ميداني »
دستش را دراز كرد و گونه خيس و سرد هيرو را لمس نمود و زمزمه كرد: « اولين باري كه ديدمت، تمام بدنت خيس بود. پس خيال ميكنم مناسب است كه آخرين ديدارمان هم در همان شرايط انجام شود. خدا نگهدار گالانه اي دوست داشتني من باعث خوشحالي است كه نمي تواني فراموشم كني »
بعد، با سرعت سر آستينش را برگرداند و به تاخت رفت و ابراهيم او را دنبال نمود. هردو در تيرگي شب پرباران ناپديد شدند. هيرو انقدر گوش داد تا صداي سم اسبشان بر زمين خيس جاي خود را به صداي ريزش باران داد.
باتي آهي كشيد و گفت : « ما ديگه بهتره بريم خانوم » آنها از ميان درختان خيس گذشتند و به خيابان يك روستا رسيدند. پس از عبور از آنجا، سطح جاده بهتر شده بود و اسبها سريعتر حركت ميكردند.
باتي تلاشي براي صحبت نكرد و بالاخره اين هيرو بود كه سكوت طولاني را شكست « واقعا اگر دستگيرش كننف به دارش ميزنند؟ »
باتي با صدائي ترسناك گفت:« اگه اول بهش شليك نكنن »
- اما اين غير قانوني است.
باتي به نشانه تحقير و اهانت، صدايي گستاخانه از خود دراورد و گفت: «كاپيتان خودش هيچوقت قانون را رعايت نمي كرد. بعلاوه ، بعضي وقتا قانون فراموش ميشه و اين هم يكي از اون وقتهاست. همه اش واسه خاطر زناست.زنا – معذرت مي خوام خانوم – مثل يخ هستنن . بهشون دست نزنف اين شعا منه. كاپيتان روري مردي منطقيه و از كله اش استفاده ميكنه.ولي وقتي شنيد كه مرد جوونتون با زهره چي كرده، خدا اون مخفيگاهشو لعنت كنه، كله اش را از دست داد و سراغ مشروب رفت، آخرش طوري رفتار مي كرد كه فقط به درد تيمارستان مي خورد. و الان دان و سرهنگ هم واسه همون دليل دارن سخت مي گيرن... زنا ! »
هيرو به آرامي گفت: « آقاي مايو نبودا ! او هيچ وقت چنين كاري نمي كنه، همه اش يك اشتباه بوده است و شما خواهيد فهميد كه آدم ديگري مسئول آن كار وحشتناك بوده.»
باتي نگاهي به او انداخت كه مخلوطي از تحقير و همدردي خاصي بود و گفت:« فكر مي كردم بايد اينطوري فكر كنيف ولي اينطوري نيس.من از همون حرومزاده آفريقائي كه خونه رو ازش كرايه كردن، فهميدم اون مي دونست! بهتره كه تو هم بدونيف بهتره بدترين جنبه رو بدوني، قبل از اينكه زدگيتو باهاش شروع كني،اونوقت مي دوني كجائي و مي خواهي چه كار كني. اگه بعدا، وقتي قانونا بهش بسته شدي بفهمي، ديگه خيلي ديره، مگه نه؟ »
هيرو جوابي نداد و باتي هم ظاهرا انتظار جواب نداشت. مدتي در فكر فرورفت و بعد تكاني به اسبش داد و گفت: دلم مي خواست جيگرشو خودم دربيارم. زهره رو از وقتي كه يه بچه فسقلي بود مي شناختم، ولي حالا كه فكر ميكنم ف مي بينم اون زهره رو اونجوري نديده بود.از كجا مي تونست بدونه زهره يكي ازون زناي خراب بومي، كه به دنبال كمي تفريح و يه مشت پوله نيست؟ خيلي ازينجور زنا تو شهر فراوونن، از همه رنگ، به جرات مي گم كه خودشم متاسفه ، ولي كاپيتان كاملا مي دونست چيكار داره مي كنه و با بدجنسي كامل هم انجامش داد،وقتي ديد كه من بهش كمك نمي كنم، چقدر عصباني شد.
هيرو همچنان ساكت بود.باتي از روي زين برگشت و نگاهي به او انداخت و با لحني پدرانه گفت: « اون مرد جونتون درك مي كنه خانوم – و شايد معتدل بشه.حتي شايد هنوز يه شوهر خوب واست بشه،اگر خوب تعليمش بدي. اما اينجا جاي خوبي براي مردائي مثل اون نيست ؛ ميشه گفت وسوسه خيلي زياده، اونو با خودت ببر خانوم.»
ديوار سفيد بلندي در مقابل آنها نمودار شد و ده دقيقه بعد باتي داشت به سر مستخدم منزل سيده توضيح مي داد كه خانم آمريكايي در صبح اغتشاشات، براي سواري بيرون بوده كه در سر راهش به كنسولگري توسط گروهي از مردان مسلح كشتي ها مورد حمله قرار گرفته و توسط كاپيتان و برخي از خدمه ويراگو نجات پيدا كرده است و به او پناه داده شده بود. اكنون با شنيدن خبر برقراري آرامش دوباره، فورا راه افتاده كه برگردد، ولي باران موجب تاخيرش شده و او،باتي،به دليل موضوعي خصوصي و ضروري، كه بايد فورا مورد رسيدگي قرار گيرد،نمي تواند بيشتر از اين او را همراهي كند . بسيار سپاسگزار خواهد شد اگر سيده لطف كرده ترتيب اسكورتي براي بازگرداندنش به شهر را بدهد.سيده با لطف بسيار پذيرفت و باتي بدون كلامي بيشتر، يا حتي خداحافظيف زير باران ناپديد شد.هيرو آخرين بخش سفر خود را با نور فانوس و همراهي نيم دوجين از نگهبانان سيده ادامه داد.
باني در مورد اينكه جاده ها تحت مراقبت هستندف حق داشتف چون با نزديك شدن به حومه شهر با سه سرباز بلوچي تحت فرمان ملواني از دافوديل برخورد كردند كه پس از مناظره اي كوتاه، ملوان و يكي از سربازان به گروه آنان اضافه شدند تا هيرو تا كنسولگري همراهي نمايند؛ جائي كه كنسول و خانواده اش را سر ميز شام يافتند.
ورود هيرو تجديد صحنه هاي كابوسي بود اما اين بار خود هيرو هيچ نقشي در آن نداشت و او رنگ پريده و خيس و خسته در سرسرا ايستاده بود. درحاليكه زن عمويش دچار حملات عصبي شده بود،كريسي گريه مي كرد.عمو نات سؤال مي نمود و كليتون او را در كنار گرفته و حرفهايي مي زد كه اصلا مفهومي نداشت.
آب از رداي خيس سواري اش، كه متعلق به روري فراست بود، مي چكيد و استخرهاي كوچكي از آب روي زمين سرسرا ايجاد كرده بود، در حاليكه صداي كليتون و عمويش را مي شنيد و رفتار زن عمويش ادامه داشت،هيرو چون جسمي ثابت بي حركت و بدون هيچ عكي العملي ايستاده بود هيچ نمي گفت و اجازه داد احساساتي كه خود قادر به حس كردنشان نبود از طرف آنها بروز داده شود. بالاخره اين زن عمويش بود كه خود را تسكين داده و رداي خيس را درآورد و با فهميدن اينكه باران به درون آن هم نفوذ كرده و هيرو سراپا خيس استف فورا وحشتزده او را به طبقه بالا و اتاق خوابش برو.
سرهنگ ادواردز و ستوان لازيمور كه با عجله به دنبالشان فرستاده شده بود و طبق گفته زن عمويش تحت هيچ شرايطي نبايد در آن شب مزاحمش شد،آنها مي بايست خود را با پرسش از مستخدمان سيده متقاعد مي كردند، كه آنها هم با صداقت تمام،آنچه باتي گفته بود را تكرار نمودند.
كليتون، كه از خشم مشتعل شده بود گفت: يك مشت دروغ است، آنها اورا از دست هيچكس نجات ندادندفيك آدم ربائي آشكار بود.
سرهنگ موافقت كرد: البته با وجود اين فكر مي كنم عاقلانه تر است كه اين شرح را تكذيب نكنيم. تا آنجا كه مربوط به خانم هوليس مي شود، حقيقت برايش سودي نخواهد داشت.
- يعني بگذاريم خيال شود آن مرد دلاورانه او را از دست يك گروه غارتگر نجات داده است؟ هرگز حرفي به اين اندازه احمقانه نشنيده بودم! فكر مي كردم مي خواهند او را گرفته و به دار بزنيد. چگونه مي خواهيد بعد از حمايت از اين داستان، به دار بياويزيدش؟ يا شايد هم پيشنهاد مي كنيد در مقابل از او تشكر كنيم؟
سرهنگ سرزنش كنان گفت: « به هيچ وجه اقاي مايو، من مي گويم اصلا آنچه اتفاق افتاده را ذكر نكنيم، مگر اينكه بشنويم در مورد آن صحبت مي شود، اگر چنين وضع بدي پيش بيايد، براي شما بهتر است كه از اين داستان حمايت كنيد و به شما اطمينان ميدهم چگونگي حكايت، هيچ تغييري در روش برخورد من با فراست نمي دهد. قبلا به او اخطار داده بودم كه چنين خواهم كرد، قبل از اينكه اصلا مسئله ربوده شدن خانم هوليس پيش بيايد و من سر حرف خود هستم.»
دان لاريمور، به تندي گفت: « مسئله كنوني اين است كه الان كجاست؟ آيا خانم هوليس در ويراگو بوده اند؟ اگر چنين بوده، كجا و كي لنگر انداخته و اكنون كجاست؟ مطمئنا اين اندازه اطلاعات را كه مي توانند به ما بدهند»
ابي با ناراحتي گفت: « نمي گويد، خودم از او پرسيدم، ولي گفت نمي خواهد امشب در موردش صحبت كند و اينكه لطفا دست از سرش برداريم. مطمئنا من اورا به خاطر آنكه مايل به صحبت نيست، سرزنش نميكنم »
- ولي مگر متوجه نيستيد كه ما بايد فورا بدانيم؟ ما نبايد به او فرصت فرار بدهيم، نمي شود اين را به ايشان بفهمانيد؟
- متاسفم ولي دوباره پرسيدن فايده اي ندارد. بچه بيچاره نه تنها اوقات وحشتناكي را گذرانده، بلكه كاملا خيس شده و شايد تب كند. صبح مي توانيد او را ببينيد، ولي نه زودتر.
ابي هم هر وقت مي خواست، مي توانست به سرسختي برادر زاده شوهرش باشد و آنها چاره اي جز پذيرفتن ان نداشتند؛ ولي وقتي صبح شد، هيرو صريحا رد كرد كه سرهنگ ادواردز يا ستوان لاريمور را ببيند و يا به سوالات زن عمويش پاسخ دهد،مگر اينكه اول كليتون را ببيند .
يك ساعت بعد او را در اتاق پذيرائي ملاقات كرد،اما به هيچ يك از پرسشهاي كلي پاسخ نداد و درعوض سؤالاتي نمود كه در اثر آن احساسات كليتون شديدا جريحه دار شد و سخنراني با وقاري كرد مبتني بر اينكه گرچه در اين شرايط ميتواند هر چيزي را بر او ببخشد ولي از اينكه او فكر كرده لازم است سؤالاتي بپرسد تا او آن اتهامات جعلي تاجر پست برده اي چون روري فراست را رد كند مبهوت شده است.
هيرو به آرامي گفت: « ولي تو آنها را انكار نكردي كلي »
- قصد انكار كردن را هم ندارم، اگر اينقدر به من بي اعتمادي يا اينقدر بي احساس كه
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)