صفحه 8 از 15 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 142

موضوع: باد موسمی | مالی کای

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 471 - 476


    محتاطانه عمل ميكنه و نميخواد هيچ شانسي رو از دست بده،اصلا حوالي ويراگو هم نيست،اينو بهت اطمينون ميدم.اما واسه تموم جاده ها مراقب گذاشته و دستور داده كه هركي رو ديدن به قصد كشتن شليك كنن.
    - راستي؟ خداي من... پس قضيه فرق ميكنه...
    - خب منكه گفته بودم و نگو كه بهت قبلا اخطار نكرده بودم.اين بار زياده روي كردي ، چون دزدا دو نفرو كشتن و ميخوان تورو واسه اون بگيرن.زنده يا مرده.اگه زنده باشي دارت ميزنن،هيچ شكي ندارم.دارم واقعيت رو بهت ميگم.
    - مي دانم كنسول محترممان زحمت كشيد و چند روز پيش كه دنبالم فرستاده بود چنين چيزي گفت.
    - ولابد خيال كردي داره باهات شوخي ميكنه؟ خب نميكنه،نه اين بار،اين بار محل رو زيادي داغ كردي به طوري كه خودت نميتوني توش بموني. اميدوارم راضي شده باشي.تنها كاري كه الان ميتوني بكني اينه كه...
    باتي جلوي خودش را گرفت و نگاهي به هيرو انداخت . بعد دهانه اسب كاپيتان را گرفت و چند متري او را دور كرد تا صدايشان شنيده نشود.بعد با صدائي گرفته زمزمه كرد.درتلوب گفت كه فقط پيش اعليحضرت در امونيد ، چون تا وقتي كه دافوديل بره قايمتون ميكنه.دان نميتونه واسه هميشه اينجا بمونه، پس هرچه زودتر به قصر بري بهتره،
    - مگر نگفتي همه جاده ها تحت نظر است؟
    - چرا و ادواردز پير هم بلوچي هاي تير اندازش رو دنبال تو فرستاده.ولي ماه به كجاوه داريم كه دو تا زن شيطون بلا توش نشستن و پشت اون بيشه ها منتظرت هستن.اونا مانع زنا نمي شن و اگر هم متوقفش كنن ،زنه يه كم جيغ و ويغ ميكنه كه راضي بشن تو كجاوه فقط زن هست.
    - خانم هوليس چي؟ نميتوانيم رهايش كنيم كه تنها برگرده،آن هم در محلي كه پر از اعراب خليج است.
    - ديگه نيستن دان بهشون اخطار داده كه برن و دارن با چابكي بساطشونو جمع مي كنن، اونا از شكل تفنگاي دان اصلا خوششون نمياد . خب مي ري يا نه ؟
    - ظاهرا چاره ديگري ندارم. آشكارا دان را خيلي دست كم گرفته بودم. فكر مي كردم خيال خواهد كرد در ويراگو هستم و چند صد مايل دور شده ام و او هم بجز دريا، محل ديگري را نمي گردد. تو چه ميكني باتي؟ تو هم نمي تواني او را به شهر ببري، چون اگر دستشان به تو برسه، در عوض من دارت مي زنن.
    - من نمي برمش، ولي مي ذارمش خونه سيده ( زؤنه ) و ازش مي خوام نظارت كنه كه سالم برسه. هيرو قبلا واسه ديدن اون دختره كه با رونت جوون فرار كردف به اونجا رفته ، پس اونا ميشناسنش. بعدش قايم ميشم. هر وقت از مراقبت جاده ها و خونه خسته شدن، بهت خبر ميدم.
    روري يكي دو دقيقه فكر كرد و بعد گفت : " بسيار خوب، اين كجاوه تو كجاست ؟ "
    - ابراهيم ميبردت. من خانوم هيرو رو مي برم. مي دونستي واسه ديدن عامره كوچولو به خونه رفته بوده كه ببينه خوب از مراقبت مي كنن يا نه ؟ فكر نمي كنم بهت گفته باشه.
    نه؟ تعجب هم نمي كنم. اما رفته، ابراهيم بهم گفت. خيلي چيزا هست كه بايد بدوني ولي نمي دوني.
    " دارم همين فكر را مي كنم " و سر آستينش را برگرداند و به محلي كه هيرو در تاريكي خيس و ساكت منتظر بود برگشتند. روزي بدون مقدمه گفت: « باتي شما را تا منزل سيده رؤنه پير مي برد و از آنها مي خواهد كه شما را تا كنسولگري برسانند. كاملا در امان خواهيد بود » .
    هيرو هيچ نگفت. صورتش در نور كم ، خاكستري رنگ و مه گرفته و در مقابل تيرگي درختان، به شكلي معما گونه ، رنگ پريده و مرموز و خالي از هرگونه احساسي بود.
    روزي ادامه داد « به من گفت كه براي ديدن دخترم رفته بوده اي ، نهايت مهرباني ات بود،گرچه اصلا عاقلانه نبود و واقعا مرا خجالت دادي »
    هيرو همچنان حرفي نزد . زوري لبخندي زد و گفت : « ظاهرا ديگر موقعيتي براي ديدنت دست نميدهد،اما دوست دارم بداني كاملا ارزشش را داشت، حتي اگر نيروي دريائي، با كنسول مرا بگيرد و حسابها را بخاطر تو تصفيه كند»
    صداي هيرو بلند شد. ولي درست مثل صورتش دور و ناخوانا بود: « چون انتقامت را براي زهره گرفتي؟ »
    روري خنذه اي نرم و بدون تلخي كرد و گفت: « نه، به دليلي كاملا شخصي - كه خودت خوب ميداني »
    دستش را دراز كرد و گونه خيس و سرد هيرو را لمس نمود و زمزمه كرد: « اولين باري كه ديدمت، تمام بدنت خيس بود. پس خيال ميكنم مناسب است كه آخرين ديدارمان هم در همان شرايط انجام شود. خدا نگهدار گالانه اي دوست داشتني من باعث خوشحالي است كه نمي تواني فراموشم كني »
    بعد، با سرعت سر آستينش را برگرداند و به تاخت رفت و ابراهيم او را دنبال نمود. هردو در تيرگي شب پرباران ناپديد شدند. هيرو انقدر گوش داد تا صداي سم اسبشان بر زمين خيس جاي خود را به صداي ريزش باران داد.
    باتي آهي كشيد و گفت : « ما ديگه بهتره بريم خانوم » آنها از ميان درختان خيس گذشتند و به خيابان يك روستا رسيدند. پس از عبور از آنجا، سطح جاده بهتر شده بود و اسبها سريعتر حركت ميكردند.
    باتي تلاشي براي صحبت نكرد و بالاخره اين هيرو بود كه سكوت طولاني را شكست « واقعا اگر دستگيرش كننف به دارش ميزنند؟ »
    باتي با صدائي ترسناك گفت:« اگه اول بهش شليك نكنن »
    - اما اين غير قانوني است.
    باتي به نشانه تحقير و اهانت، صدايي گستاخانه از خود دراورد و گفت: «كاپيتان خودش هيچوقت قانون را رعايت نمي كرد. بعلاوه ، بعضي وقتا قانون فراموش ميشه و اين هم يكي از اون وقتهاست. همه اش واسه خاطر زناست.زنا – معذرت مي خوام خانوم – مثل يخ هستنن . بهشون دست نزنف اين شعا منه. كاپيتان روري مردي منطقيه و از كله اش استفاده ميكنه.ولي وقتي شنيد كه مرد جوونتون با زهره چي كرده، خدا اون مخفيگاهشو لعنت كنه، كله اش را از دست داد و سراغ مشروب رفت، آخرش طوري رفتار مي كرد كه فقط به درد تيمارستان مي خورد. و الان دان و سرهنگ هم واسه همون دليل دارن سخت مي گيرن... زنا ! »
    هيرو به آرامي گفت: « آقاي مايو نبودا ! او هيچ وقت چنين كاري نمي كنه، همه اش يك اشتباه بوده است و شما خواهيد فهميد كه آدم ديگري مسئول آن كار وحشتناك بوده.»
    باتي نگاهي به او انداخت كه مخلوطي از تحقير و همدردي خاصي بود و گفت:« فكر مي كردم بايد اينطوري فكر كنيف ولي اينطوري نيس.من از همون حرومزاده آفريقائي كه خونه رو ازش كرايه كردن، فهميدم اون مي دونست! بهتره كه تو هم بدونيف بهتره بدترين جنبه رو بدوني، قبل از اينكه زدگيتو باهاش شروع كني،اونوقت مي دوني كجائي و مي خواهي چه كار كني. اگه بعدا، وقتي قانونا بهش بسته شدي بفهمي، ديگه خيلي ديره، مگه نه؟ »
    هيرو جوابي نداد و باتي هم ظاهرا انتظار جواب نداشت. مدتي در فكر فرورفت و بعد تكاني به اسبش داد و گفت: دلم مي خواست جيگرشو خودم دربيارم. زهره رو از وقتي كه يه بچه فسقلي بود مي شناختم، ولي حالا كه فكر ميكنم ف مي بينم اون زهره رو اونجوري نديده بود.از كجا مي تونست بدونه زهره يكي ازون زناي خراب بومي، كه به دنبال كمي تفريح و يه مشت پوله نيست؟ خيلي ازينجور زنا تو شهر فراوونن، از همه رنگ، به جرات مي گم كه خودشم متاسفه ، ولي كاپيتان كاملا مي دونست چيكار داره مي كنه و با بدجنسي كامل هم انجامش داد،وقتي ديد كه من بهش كمك نمي كنم، چقدر عصباني شد.
    هيرو همچنان ساكت بود.باتي از روي زين برگشت و نگاهي به او انداخت و با لحني پدرانه گفت: « اون مرد جونتون درك مي كنه خانوم – و شايد معتدل بشه.حتي شايد هنوز يه شوهر خوب واست بشه،اگر خوب تعليمش بدي. اما اينجا جاي خوبي براي مردائي مثل اون نيست ؛ ميشه گفت وسوسه خيلي زياده، اونو با خودت ببر خانوم.»
    ديوار سفيد بلندي در مقابل آنها نمودار شد و ده دقيقه بعد باتي داشت به سر مستخدم منزل سيده توضيح مي داد كه خانم آمريكايي در صبح اغتشاشات، براي سواري بيرون بوده كه در سر راهش به كنسولگري توسط گروهي از مردان مسلح كشتي ها مورد حمله قرار گرفته و توسط كاپيتان و برخي از خدمه ويراگو نجات پيدا كرده است و به او پناه داده شده بود. اكنون با شنيدن خبر برقراري آرامش دوباره، فورا راه افتاده كه برگردد، ولي باران موجب تاخيرش شده و او،باتي،به دليل موضوعي خصوصي و ضروري، كه بايد فورا مورد رسيدگي قرار گيرد،نمي تواند بيشتر از اين او را همراهي كند . بسيار سپاسگزار خواهد شد اگر سيده لطف كرده ترتيب اسكورتي براي بازگرداندنش به شهر را بدهد.سيده با لطف بسيار پذيرفت و باتي بدون كلامي بيشتر، يا حتي خداحافظيف زير باران ناپديد شد.هيرو آخرين بخش سفر خود را با نور فانوس و همراهي نيم دوجين از نگهبانان سيده ادامه داد.
    باني در مورد اينكه جاده ها تحت مراقبت هستندف حق داشتف چون با نزديك شدن به حومه شهر با سه سرباز بلوچي تحت فرمان ملواني از دافوديل برخورد كردند كه پس از مناظره اي كوتاه، ملوان و يكي از سربازان به گروه آنان اضافه شدند تا هيرو تا كنسولگري همراهي نمايند؛ جائي كه كنسول و خانواده اش را سر ميز شام يافتند.
    ورود هيرو تجديد صحنه هاي كابوسي بود اما اين بار خود هيرو هيچ نقشي در آن نداشت و او رنگ پريده و خيس و خسته در سرسرا ايستاده بود. درحاليكه زن عمويش دچار حملات عصبي شده بود،كريسي گريه مي كرد.عمو نات سؤال مي نمود و كليتون او را در كنار گرفته و حرفهايي مي زد كه اصلا مفهومي نداشت.
    آب از رداي خيس سواري اش، كه متعلق به روري فراست بود، مي چكيد و استخرهاي كوچكي از آب روي زمين سرسرا ايجاد كرده بود، در حاليكه صداي كليتون و عمويش را مي شنيد و رفتار زن عمويش ادامه داشت،هيرو چون جسمي ثابت بي حركت و بدون هيچ عكي العملي ايستاده بود هيچ نمي گفت و اجازه داد احساساتي كه خود قادر به حس كردنشان نبود از طرف آنها بروز داده شود. بالاخره اين زن عمويش بود كه خود را تسكين داده و رداي خيس را درآورد و با فهميدن اينكه باران به درون آن هم نفوذ كرده و هيرو سراپا خيس استف فورا وحشتزده او را به طبقه بالا و اتاق خوابش برو.
    سرهنگ ادواردز و ستوان لازيمور كه با عجله به دنبالشان فرستاده شده بود و طبق گفته زن عمويش تحت هيچ شرايطي نبايد در آن شب مزاحمش شد،آنها مي بايست خود را با پرسش از مستخدمان سيده متقاعد مي كردند، كه آنها هم با صداقت تمام،آنچه باتي گفته بود را تكرار نمودند.
    كليتون، كه از خشم مشتعل شده بود گفت: يك مشت دروغ است، آنها اورا از دست هيچكس نجات ندادندفيك آدم ربائي آشكار بود.
    سرهنگ موافقت كرد: البته با وجود اين فكر مي كنم عاقلانه تر است كه اين شرح را تكذيب نكنيم. تا آنجا كه مربوط به خانم هوليس مي شود، حقيقت برايش سودي نخواهد داشت.
    - يعني بگذاريم خيال شود آن مرد دلاورانه او را از دست يك گروه غارتگر نجات داده است؟ هرگز حرفي به اين اندازه احمقانه نشنيده بودم! فكر مي كردم مي خواهند او را گرفته و به دار بزنيد. چگونه مي خواهيد بعد از حمايت از اين داستان، به دار بياويزيدش؟ يا شايد هم پيشنهاد مي كنيد در مقابل از او تشكر كنيم؟
    سرهنگ سرزنش كنان گفت: « به هيچ وجه اقاي مايو، من مي گويم اصلا آنچه اتفاق افتاده را ذكر نكنيم، مگر اينكه بشنويم در مورد آن صحبت مي شود، اگر چنين وضع بدي پيش بيايد، براي شما بهتر است كه از اين داستان حمايت كنيد و به شما اطمينان ميدهم چگونگي حكايت، هيچ تغييري در روش برخورد من با فراست نمي دهد. قبلا به او اخطار داده بودم كه چنين خواهم كرد، قبل از اينكه اصلا مسئله ربوده شدن خانم هوليس پيش بيايد و من سر حرف خود هستم.»
    دان لاريمور، به تندي گفت: « مسئله كنوني اين است كه الان كجاست؟ آيا خانم هوليس در ويراگو بوده اند؟ اگر چنين بوده، كجا و كي لنگر انداخته و اكنون كجاست؟ مطمئنا اين اندازه اطلاعات را كه مي توانند به ما بدهند»
    ابي با ناراحتي گفت: « نمي گويد، خودم از او پرسيدم، ولي گفت نمي خواهد امشب در موردش صحبت كند و اينكه لطفا دست از سرش برداريم. مطمئنا من اورا به خاطر آنكه مايل به صحبت نيست، سرزنش نميكنم »
    - ولي مگر متوجه نيستيد كه ما بايد فورا بدانيم؟ ما نبايد به او فرصت فرار بدهيم، نمي شود اين را به ايشان بفهمانيد؟
    - متاسفم ولي دوباره پرسيدن فايده اي ندارد. بچه بيچاره نه تنها اوقات وحشتناكي را گذرانده، بلكه كاملا خيس شده و شايد تب كند. صبح مي توانيد او را ببينيد، ولي نه زودتر.
    ابي هم هر وقت مي خواست، مي توانست به سرسختي برادر زاده شوهرش باشد و آنها چاره اي جز پذيرفتن ان نداشتند؛ ولي وقتي صبح شد، هيرو صريحا رد كرد كه سرهنگ ادواردز يا ستوان لاريمور را ببيند و يا به سوالات زن عمويش پاسخ دهد،مگر اينكه اول كليتون را ببيند .
    يك ساعت بعد او را در اتاق پذيرائي ملاقات كرد،اما به هيچ يك از پرسشهاي كلي پاسخ نداد و درعوض سؤالاتي نمود كه در اثر آن احساسات كليتون شديدا جريحه دار شد و سخنراني با وقاري كرد مبتني بر اينكه گرچه در اين شرايط ميتواند هر چيزي را بر او ببخشد ولي از اينكه او فكر كرده لازم است سؤالاتي بپرسد تا او آن اتهامات جعلي تاجر پست برده اي چون روري فراست را رد كند مبهوت شده است.
    هيرو به آرامي گفت: « ولي تو آنها را انكار نكردي كلي »
    - قصد انكار كردن را هم ندارم، اگر اينقدر به من بي اعتمادي يا اينقدر بي احساس كه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    477-478


    حتی بپرسی چنین اعمالی از من سر زده یا نه . پس باور ندارم که انگار فایده ای داشته باشد. چطور توانستی چنین حرفهایی را در مورد من باور کنی هیرو؟چطور توانستی گوش کنی در حالیکه ادم پس و بی بندوباری مثل فراست قصد دارد حیثیت مرا لکه دار کند. تا رفتار غیر قابل بخشش خودش را توجیه نماید.
    هیرو میخواست متقاعد شود و او هم تقریبا توانست متقاعدش کند، با این وجود او انتظار داشت که کلی شوکه شود وبا شنیدن چنین اتهامات وحشتناکی از جا در برود ولی در عوض اورا سرزنش نمود. حالتی در رفتارش بود در رنگی که به گونه های باقی مانده احتیاطی در چشمانش بود و اینکه به طور مشخصی اصلا تعجب نکرد و اصلا ظاهرش با کلماتش نبود. هیرو احساس کرد شاید او آماده چنین پرسشی بوده و بنابراین آمادگی قبلی برای طرز برخورد با ان را داشته است. بعد ناگهان به یاد آورد و فکر کرد که چرا قبلا به یاد نیاورده بود دوباره که کلی را در شهر و در کوچه نزدیک جانگو بازار دیده بود و این اصل بار دوم دو دقیقه بعد از کلی ترز نیسوت هم از همان بن بست خارج شده بود
    به آرامی پرسید کلی در شهر اتاقی که نداری داری؟
    -این هم حرف دیگری است که او گفته؟
    -گفت که آخرین طبقه منزلی را در شهر اجاره کرده ای
    -او گفت... او گفت.... هیرو هیچ وقت از تو چنین انتظاری نداشتم احتمالا مرا دیده که از خانه ای که جولینج در آن اتاق دارد خارج میشود و از آن به صورت پایه ای برای دروغ هایش استفاده کرده که ظاهرا با جدیدت تمام به آنها گوش داده ای
    -جوزف لینج... من... من به این فکر نکرده بودم مگر آقای لینج در خانه نزدیک جانگو بازار اتاق دارد؟
    -بله دارد و اگر میخوای بدانی من گهگاهی آنجا بوده ام اما نه با زن های بی بند و بار غرب
    -متاسفم کلی اما ... اما باید میپرسیدم درک که میکنی؟
    اما کلی درک نمیکرد یا نمیخواست درک کند او صدمه خورده و عصبانی بود و مدام هیرو را سرزنش میکرد و با گوش دادن به او هیرو فکر کرد که چرا عصبانیتش به نظر غیر واقعی و حسابگرانه میرسد درست همانطور که سرزنش های اولیه اینگونه بود از خودش به خاطر این فکر بدش می آمد ولی نمتوانست آن را رها کند کلی داشت او را متهم به جعل این اتهامات وحشیانه میکرد تا توجه هیرو را از موقعیت ناراحت کننده خودش دور کند و نگران شد که شاید اصلا وانمود میکند که صدمه خورده و این از احتیاطش است چون تا زمانی که هیرو شروع به عذر خواهی ننمود و کلی احساس نکرد که خطر رفع شده عصبانیتی از خود بروز نداد.
    بالاخره کلینتون با لحن صدای قابل قبولتری گفت: فکر نکن که درک نمیکنم چون میکنم کاملا احساساتت رو میفهمم و برایت همدردی میکنم علی رغم آنچه اتفاق اقتاده عشق من برای فراموش کردن وضعیت ناراحتت کننده ات باید تلاش نمایی به خودت بقولان که وضعیت من چندان بهتر از وضعیت تو نیست و اتهام رفتار خلاف و اعمال غیر اخلاقی به من در شان تو نیست تو را برای آنچه اتفاق افتاده سرزنش نمیکنم تو نمیتوانستی مانع آن شوی و موافقت میکنم که هرگز دوباره در مورد آن صحبت نکنیم بلکه فراموش نماییم که اصلا چنین اتفاقی افتاده است
    -منظورت این است که هنوز خواهان ازدواج با من هستی؟
    -البته عزیزم
    -خیلی شرافتمند و با سخاوت هستی کلی
    -نشانه بی شرفی و بی سخاوتی من بود اگر تو را به دلیل آنچه تقصیر تو نبوده ول میکردم به تو گفتم فراموشش خواهیم کرد
    -حتی اگر از او بچه داشته باشم؟
    هیرو صورت کلی ناگهان از حشم ارغوانی شد نمیدانم چطور میتوانی همچین حرفی بزنی حاضر نیستم در مورد آن صحبت کنم
    -ولی اگر قرار باشد همچنان با هم ازدواج کنیم باید در موردش صحبت نماییم
    -الان نمیکنیم فکر میکردم ظرفیت بیشتری داری تا ... اما تو الان خودت نیستی شوکه و ناراحت هستی و اصلا هم عجیب نیست بهتر است تا وقتی آرامتر نشده ای اصلا در مورد این مسائل صحبت نکنیم و بهتر از همه هم این است که اصلا هر گز آن را یاد اوری نکنیم
    هیرو با خستگی گفت: کلی مسائلی وجود دارند که نمیتوان از آنها گریخت و این یکی از آنهاست در زندگی ام کارهای توصیه نشده زیادی انجام داده ام تنها به این دلیل


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 479 الي 480

    كه قبل از انجامشان، براي فكر كردن به اندازه كافي صبر نكردم اما حداقل من به سمت آنها ميرفتم نه اينكه از آنها بگريزم»
    كلي، با خشم جواب داد« حاضر نشدن به ادامه بحثي بي فايده و بسيار ناراحت كننده از موقعيتي كه شايد اصلاً وجود نداشته باشد، گريختن نيست.»
    - ولي اين موقعيت براي زهره وجود داشت.
    سرخي رنگ كليتون عميقتر شد و دهان زيبايش به شكلي زشت جمع شد، ولي با تلاش قابل ملاحظهاي خود را كنترل نمود و گفت « لازم نيست خودت را با بردن نام همچون موجودي، كوچك كني، عزيزم حالا ميشود به سرهنگ ادواردو بگويم كه او را خواهي ديد، يا ترجيح ميدهي من او را از طرف تو ملاقات كنم؟»
    - او چه چيزي ميخواهد بداند؟
    - كه كجا ميتواند فراست و ويراگو را پيدا كند.
    - من نميدانم
    - اما بايد ايده اي داشته باشي! آيا تمام اين مدت را در كشتياش بودي؟ اگر بودهاي كجا در ساحل پيادهات كردهاند؟ در كدام قسمت جزيره؟
    هيرو تكرار كرد، «من نميدانم، صدايش عاري از احساس بود و چشمانش به گونه اي بود كه گويي كلي را نميديد، در موردش فكر خواهم كرد، در حال حاضر درست مثل تو فكر ميكنم و اين موضوعي است كه دوست ندارم در موردش صحبت كنم مطمئن هستم كه درك ميكني»
    كلي اعتراض كرد، اما اين موضوعي كاملاً متفاوت است نكته اي است كه ما بايد بفهميم و هر چه زودتر بفهميم شانس بيشتري براي دستگيري آن مرد داريم.
    - متأسفم اما در حال حاضر، حال مناسبي براي بحث ندارم.
    نه بحث و نه دلايل، نه اغوا و نه ترغيب، نتوانستند هيرو را كه با گوشي كر و صورتي رنگ پريده، كله شق در برابر كلي ايستاده بود، متقاعد نمايند و او بالاخره به اتاق خودش برگشت و در را پشت سرش محكم بست. بعد جعبه جواهرش را باز كرد و از آن بسته كوچك نامه هايي، كه توسط روباني به هم وصل بودند، را در آورد. آنها نامه هاي اديبانه اي بودند كه بحثي پر شور و عاشقانه بوده و از كليتون دريافت كرده بود. دوستشان داشت و بارها آنها را خوانده بود و به خاطر شرافت احساسات نويسندهاش، تحسينشان ميكرد.
    ولي اكنون تنها نگاهي به آنها انداخت. زيرا به دنبال يك نامة خاص بود. وقتي آن را يافت ساير نامه ها را در جعبه گذاشت و مدتي به چهره خودش در آينه خيره شد.
    مي دانست كاري كه قصد انجامش را دارد. كاري پست و به قول معروف رياكارانه بود. اما كلي نتوانسته بود او را متقاعد نمايد و او بايد مطمئن مي شد. او بايد مي فهميد، نه تنها براي خاطر خودش، بلكه براي اينكه آيا واقعا كلي مسئول مرگ زهره بوده و گرفتن انتقام را موجب شده است يا خير. اين اصل كه او در عوض كلي مورد انتقام قرار گرفته بود. اهميت نداشت چرا كه زهره هم همانقدر بي گناه بود.
    اگر توجيهي براي انتقام غير متمدنانه اي كه روزي فراست گرفته بود. وجود داشت. پس او ديگر نميتوانست مسئوليت تسليم او را بدون محاكمه به طناب دار قبول كند. اگر فقط قصد داشتند او را از جزيره اخراج كند و مانع ورودش به هر يك از بخشهاي سلطان نشين رنگبار شوند. موضوع فرق ميكرد، يا حتي اگر او را به زندان مي انداختند و اموال و كشتي اش را مصادره مي نمودند. اما اگر كليتون دروغ گفته باشد، پس او نبايد اصلاعي دهد كه مستقيماً منجر به مرگ كاپيتان شود و اگر براي به دست آوردن حقيقت، ناچار به جاسوسي و فريب دادن شود، پس بايد آن را انجام دهد.
    هيرو نفس عميقي كشيد و قيچي اي برداشت و با دقت آخرين سطر نامهاي، كه حدود يك سال پيش، در همين منزل نوشته شده بود و تنها يك هفته قبل از سوار شدنش به تور اكراين، دريافت كرده بود را بريد. اين تكه كاغذ تنها شامل اين كلمات بود، يعني آخرين جملهاي كه كلي برايش نوشته بود.
    «هرچه زودتر و هرقدر سريعتر كه ميتواني بيا»
    ارادتمند هميشگي تو ك»
    هيرو كاغذ را با دقت تا كرد و در پاكتي گذاشت فريده را احضار كرد و دستورات دقيقي به او داد.
    - بايد به دست خود مادام تيسوت برسد، مي فهمي فريده، آن هم زماني كه كسي پهلويش نيست. نبايد هم بفهمد كه چه كسي آن را فرستاده است، بنابراين خودت نبايد ببري به يكي از باغبانها يا پسرك مسئول آب بده و بگو اگر آن را به دست خودش برساند و حرفي هم نزند، پول خوبي در انتظارش است. مي تواني از عهدة اين كار برآيي؟
    فريده سرش را به علامت تصديق تكان داد چشمانش از عشق به آنتريك و دور نماي



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 481 تا 482
    رشوه برق زد و يك ساعت بعد گزارش داد كه نامه به سلامت رسيده است هيرو مقداري پول داد و به دنبال مهنوش(رحيم) فرستاد. پس از چند دقيقه صحبت با در باغ به خانه برگشت و از زن عميش سراغ محلول كافور را گرفت و وانمود كرد كه سرش درد ميكند و بقيه روز را در اتاق خودش گذراند و گفت كه هيچ كس حتي دكتر كيليرا نمي خواهد ببيند.
    سرهنگ ادواردر خشمگين بود كلي و ستوان لاريمور لبهايشان را مي جويدند و قيافه مهيبي به خود گرفته بوند، حتي ناتالين هوليس با تمام احساس همدردي براي برادرزاده اش معتقد بود هيرو رفتاري لجوجانه و عصبي در پيش گرفته و حداقل بايد قدرتش را جمع دكند تا بتواند به آنها اطلاع دهد كجابوده و ازكدام سمت جزيره بازگشته است اما هيرو در اتاقش را قفل كرده بود و زن عمويش بي پرده به چهار مرد منتظر گفت كه اگر كمي احساس دارند ، كه البته نداشتند بايد ذره اي از درد برادر زاده اش رادر نمايند. در مواردي از اين قبيل، مردان همه بدون استثناء بيرحم و بي عاطفه بودند.
    كم كم داشت غروب ميشد كه فريده ضربه اي به در اتاق هيرو زد و اطلاع داد كه رحيم اسب را از اصطبل بيرون آورده و هيرو بالاخره از اتاق خارج شد و به طبقه پايين رفت در سرسرا به عمويش اطلاع داد كه مي خواهد اسبش را ببيند تا مطمئن شود حالش خوب است به بهانه دادن قند و نوازش شريف بيرون رفت و با رحيم صحبت نمود هنگام بازگشت به خانه صورتش بقدري پريده رنگ و غم آلود بود كه عمويش جدا" مضطرب شد و با احساس محبت زياد گفت كه بايد فورا" براي استراحت به تختش برود.
    هيرو با بي حسي گفت : بله. ولي مثل اين نبود كهبا او موافقت مي كند يا اينكه اصلا" حرفش را شنيده است و بدون اينكه اراده انجام حركتي را داشته باشد ناگهان روي نزديكترين صندلي نشست و آقاي هوليس با نگراني دستان افتاده اش را نوازش نمود و نگران شد كه مياد ضعف كند و از ديدار غير منتظره سرهنگ ادواردر كه بااميد به اينكه شايد خانم هوليس تا كنون اطلاع مفيدي به آنها داده باشد مجددا" به كنسولگري آمده بود، بسيار خوشحال شد. سرهنگ با ديدن ان خانم خارج از رختخواب و كاملا" لباس پوشيده فكر كرد كه احتمالا" از ناتواني قبلي بهبود يافته و در ذهنيت منطقي تري قرارداد، ولي اين تصورش مدت زيادي طول نكشيد.
    آقاي هوليس با اوقات تلخي گفت: نمي توانيد الان با او حرف بزندي. نمي بينيد حال دختر بيچاره اصلا" خوب نيست. همسرم را صدا بزنيد يك ليوان آب بياورد.
    ولي صحبتش توسط برادر زاده اش كه پشتش را صاف نمود و بوضوح با آرامش مداخله كرد ، قطع شد : حالا كاملا" حالم خوب است متشكر عمو نات و كاملا" ميتوانم به هر سوالي كه سرهنگ ادواردر بخواهند از من بپرسند پاسخ دهم.
    سرهنگ در حاليكه صورت بي رنگش را با نگراني مطالعه مي كرد گفت: نهايت مهرباني و لطف شماست خانم هوليس ، متشكرم. مي شود جايي صحبت كنيم كه كميك خصوصي تر باشد؟
    هيرو بدون اينكه بلند شود اعلام كرد: چيزي براي گفتن ندارم كه در اينجا نشود گفت.
    - اوه..... ام..... بسيار خب در اين مورد، تمام آنچه مي خواهيم بدانيم اين است كه آيا شما هيچ ايده اي داريد كه فراست يا كشتي اش اكنون كجا هستند؟ و يا اينكه مي توانيد به ما بگوييد پس از دزديده شدنتان به كجا برده شديد؟
    - من دزديده نشده بودم.
    - چي؟؟
    هر دو مرد بهت زده به او خيره شدند. عمويش اولين كسي بود كه بهبود يافت و بتندي به او نهيت زد كه حواسش را جمع كرده و اينقدر بي ربط نگويد.
    هيرو گفت : بي ربط نمي گوييم. در حاليكه براي اولين بار در زندگي اش دروغي عمدي و آكار مي گفت به شاخ و برگ دادن به داستانش ادامه داد: كاپيتات فراست اطلاع يافته بود كه گروهي از مردان كشتي قصد حمله به كنسولگري را دارند و فكر كرد عاقلانه نيست كه من در اينجا بمانم، پس مرا به محل مطمئن تري برد و بمحض بر طرف شدن خطر، مرا با همراه مناسبي برگرداند.تمامي داستان همين بود.
    عمو نات منفجر شد: در تمام عمرم چنين اراجيف مزخرفي نشنيده بودم و اگر خيال كرده اي من ذره اي از اين قصه را باور مي كنم... ببين هيرو.....
    سرهنگي دستي بازدارنده بلند كرد و گفت: يك لحظه خواهش ميكنم ممكن است، خانم هوليس بپرسم كه چرا فراست آقاي مايو يا مهتران شما را براي امنيت بيشتر با خودش نبرد؟ يا پيامي براي خانواده شما نفرستاد؟
    - فكر كنم خيال كرده مردان مي توانند مراقب خودشان باشند، اما يك زن ممكن است از چنان گروهي صمداتي بدتر از برداشتن تنها چند زحم ببيند به هر حال در آن


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    492-483
    زمان ، فرصت کمی برا ی صحبت وجود داشت و آقای مایو هم موقعیت را کاملاً اشتباه درک کردند، که اصلاً با عث تعجب نیست و به دلیل شلوغی شهر هم نتوانست پیامی بفرستد.
    آقای هولیس ، با عصبانیت گفت : ((باید کاملاً دیوانه شده باشی که اینطوری دروغ می گویی.))
    هیرو بلند شد و لباسش را تکان داد و با صدایی بی رمق و دور گفت: (( متأسفم ، تمام آنچه می توانم بگویم همین است و فکر می کنم مردانی که مرا اینجا آوردند هم آن را تصدیق می کنند.))
    - خب، بله ... ولی...
    هیرو با صدایی گرفته ، پرسید : (( آیا می توانید دلیل بهتری برای عمل کاپتان فراست بیابید؟))
    عمویش با خشم وگیجی به او خیره شد، ولی کنسول بریتانیا سرش را تکان داد و موقرانه گفت : (( متأسفانه من می توانم و خیال می کنم شما فهمیده اید که واقعیت داشته است و واقعاً متأسفم.))
    سرهنگ متوجه برقی کم رنگ و لحظه ای از هجوم خون به گونه های سفید هیرو شد. ولی دخترک حرفی نزد. سرهنگ ، به آرامی ، ادامه داد: (( حتی اگر فکر می کنید فراست به دلایلی حق داشته ، هیچ بخششی برای سایر اعمالش نیست ، یا برای بر انگیختن این دزدان دریایی که به منظور رسیدن به اهداف خودش ، شهر را برهم بریزد. رو مرد کشته شده اند و بسیاری شدیداً زخمی گشته اند و باید به اینها هم فکر کرد و حتی اگر دزدیده شدنتان – یا اگر ترجیح می دهید نجاتتان- هرگز اتفاق نیافتاده بود ، همچنان درتصمیم من درمورد اینکه اورا به محضر عدالت بکشانم تغییری داده نمی شد.))
    هیرو زمرمه کرد : (( می دانم اما شما باید بفهمید که ... شرایط اجازه نمی دهد به تسلیم او کمک کنم... متأسفم.))
    سرهنگ با مهربانی گفت : (( من هم همینطور.)) بعد دست سرد هیرو را گرفت و با زستی که کاملاً از او بعید و غیر قابل انتظار بود ، خم شد و آن را با احترام کامل یک فرد مسن تر و رسمی تر بوسید و برگشت و به آرامی کنسولگری را ترک نمود.
    ناتائیل هولیس، که تازه از این شوک بهبود یافته بود ، خواست که برادرزاده اش را بازخواست کرده و توضیح بخواهد ، ولی با دیدن منظره ای ، به همان اندازه غیر قابل انتظار،متوقف شد . هیرو داشت گریه می کرد. نه گریه ای پر صدا مثل شیونهای ابی با هق هق های بچه گانۀ کرسی ، بلکه گریه اش کاملاً بی صدا بود. قطرات اشک از چشمان بازش می ریختند و روی صورتش جاری بودند. قبلاً هرگز گریه برادرزاده اش را ندیده بود. پس از بازگشت بی اشک شب قبلش و رفتار همراه با کله شقی اش ، فکر کرده بود که او اصلاً توانایی گریستن را ندارد، ولی دیدن این گریۀ ساکت ، بسیار بیشتر از نمایش های پرصدا و احساسات ، ناراحتش کرد.
    عمویش با درماندگی گفت : (( خب، خب هیرو ... عزیزم ...) بازویش را گرفت و او را به طبقه بالا هدایت کرد و به دنبال همسرش برای تقاضای کمک رفت، که ابی ، عصبانی و بناحق گفت که اصلاً از ناراحت شدن هیروی عزیز تعجب نمی کند و همه اش تقصیر کنسول است .
    هیرو بدون اعتراض اجازه داد که لباسش را کنده و لباس خواب موسلینش را به او بپوشانند. زن عمویش با عجله رفت که شربتی آرا م بخش تهیه کند، که درراه پله به پسرش برخورد که با صورتی غرنده چون رعد ، پله هارا سه پله یکی طی کرده ، بالا می آمد. مادرش با رنجش گفت : (( این مردهای احمق هستند که ناراحتش می کنند. چقد ربی ملاحظه ! یک خواب را حت حتما ً حالش را بهتر می کند. کجا می روی کلی؟... نه ، نمی توانی او را ببینی... کلی! ))
    اما کلی کمترین توجهی به اعتراض مادرش نکرد. اورا به کناری زد و مستقیماً به سمت دراتاق هیرو رفت و بدون درزدن ، آن را ناگهان باز کرد و با شدت پشت سرش برهم زد. مادرش صدای چرخیدن کلید را درقفل شنید و با عجله پایین رفت که به شوهرمبهوت و مضطربش ، که اصلاً نمی فهمید چه بلایی سر دنیا دارد می آید ، خبر دهد.
    هیرو صورت رنگپریده اش را به سمت کلی برگرداند، ولی اثری از تعجب رد آن دیده نمی شد. گویا انتظار دیدن کلی را داشته است و هیچ نکته عجیبی دراین اصل ، که او بدون اجازه ، آن هم درحالیکه او تنها لباس خواب نازکی به تن دارد ، به اتاقش هجوم آورده است ، نمی دید . شرم و حیا دیگر برای او معنی نداشت و اصلاً اهمیت نمی داد که این مکالمه در کجا و تحت چه شرایطی انجام گیرد. این حرفها باید زده می شدندو تنها همین مطلب اهمیت داشت.
    کلیتون کلید را از قفل درآورد و محکم دردستش نگاه داشت و با خشم گفت: (( بگو معنی این چرندیاتی که به سرهنگ ادواردز گفته ای چیست ؟ مگر عقلت را از دست داده ای؟))
    هیرو با خستگی روی لبه تختش نشست . مثل اینکه ایستادن برایش سخت بود و با لحنی بدون آهنگ ،گفت: ((نه کلی! از دست نداده ام . اگرچه اگر هم می دادم هم عجیب نبود. تازه متوجه شده ام که بخشی از آنچه به من گفته شد ، حقیقت داشته و اکنون نمی توانم مطمئن باشم بقیه اش درست نباشد و شخصاً فکر می کنم که تمام آن حقیقت داشته است .))
    - نمی فهمم چه داری می گویی و مطمئنم که خودت هم نمی فهمی! اگر هنوز به مشتی دروغ که فراست اختراع کرده، چنگ زده ای ، فقط می توانم بگویم که ...
    - نگو کلی ! خوهش می کنم نگو! اکنون می دانم که اتاقی درشهرداری و اینکه لورتیسوت تورا ملاقات می کند . شاید دوستت آقای لینج، آنجا را به نام خودش کرایه کرده باشدو شاید او هم از آن استفاده می کند ، اما فکر نمی کنم چندان فرقی داشته باشد.
    - خیلی بی معنی شده ای و خودت هم نمی دانی ! واقعاً داری عقلت را از دست می دهی و به طور عجیبی رفتار می کنی. آن هم فقط بر اساس یک حرف خشک و خالی آدمی رذل که حتی ذره ای مدرک نمی تواند ارائه دهد.
    - اما من مدرک دارم.
    صورت کلیتون از سرخی به سفیدی گراییدو از میان دندانهایش گفت: ((باور نمی کنم! از خودت اختراع کرده ای؟))
    - نباید همه را مثل خودت قضاوت کنی.
    - نمی توانی...آنجا هیچ...
    - هیچ چه؟ منظورت این است که قرارداد کتبی نبود ؟ نه ، من هم خیال نمی کنم چنین مدرکی وجود داشته باشد و فکر می کنم روی همین حساب می کردی و روی اینکه اگر به طور اتفاقی درمورد آن چیزی بشنوم ، حرف تورا درمقابل سخن دیگران می پذیرم . تقریباً حق داشتی و به همین دلیل بود که باید مدرک پیدامی کردم.
    کلیتون به تندی گفت: (( هیچ مدرکی برای آنچه واقعیت ندارد وجود ندارد و اگر از کسی دیگر قصه ای شنیده ای ، خواهی فهمید که دروغ است.))
    - کسی قصه ای براین نگفته ، من... من دوست ندارم این را برایت بگویم کلی، چون به آن مغرور نیستم ، اما... باید می فهمیدم ، پس تکه ای از آخرین نامه ای که برایم نوشته بودی را بریدم و برای ترز فرستادم. نوشته ات حتی امضا نداشت ، بلکه فقط اول اسمت را گذاشته بودی و اگر او دست خط تورا نمی شناخت ، هیچ معنی نمی توانست برایش داشته باشد، چون حامل نامه را هم نمی شناخت.))
    کلی با اهانت گفت: (( و لابد می خواهی وانمود کنی که جواب داده است ؟ هیرو ، این دیوانگی است.))
    - نه جواب نداد... یعنی کتباً نداد. اما من رحیم را فرستادم که مراقب منزلی با دو در ،دربن بست نزدیک چانگو بازار باشد و بگوید چند نفر از در کناری وارد شده و آنها چه کسانی هستند.تنها یک نفر وارد شد و گرچه صورتش را با نقاب پوشانده بود و اول اورا نشناخت ، ولی بعداً که او را تاخیابان دنبال نمود، فهمید که مادام تیوت است، پس می بینی که ..!)) برای لحظه ای کوتاه سکوت حکمفرما شد ! بعد کلی عصبانی و ناراحت ، ولی با اطمینان کمتر گفت: (( و این چه مطلبی را ثابت می کند؟))
    - که نوشته را شناخته است و خیلی خوب می دانسته که برای ملاقات نویسنده اش به کجا برود ، چون به این خانه نیامد، بلکه به منزلی درشهر رفت و من هم به رحیم نگفته بودم که مراقب چه کسی باشد، حتی نگفتم که ممکن است این شخص یک اروپایی باشد. امیدوارم دیگر به من نگویی که اتفاقی بوده است، چون اصلاً نمی توانم حرفت را باور نمایم.))
    کلیتون به تندی گفت : (( رحیم اشتباه کرده است، حتماً اشتباه کرده...))و مکث کردو بیهودگی این حرفها را فهمید. هیرو به آرامی ، ولی به گونه ای که نکته ای است که باید از آن اطلاع داشته باشد ، پرسید: (( چرا این کار را کردی کلی؟))
    کلی طوطی وار گفت : (( من نکردم ...من...)) وناگهان روی تخت کنار او نشست و سرش را میان دستهایش گرفت .مدت زیادی سکوت کرد. هیرو به شانه های افتاده و سر خم شده اش نگاه کردو فهمید که هرگز اورا دوست نداشته است.
    آن غریزۀ مرموز،که ردتمام دختران "حوا" وجود دارد و مردان اغلب به مسخره از آن با نام " شعور زنانه" یاد می کنند ، به او گفت که اگر واقعاً دوستش می داشت ، این اصل که دروغ گفته و اینکه اصلاً آن گونه مردی که خبال می کرده نیست، نباید آن عشق راازبین می برد. فقط می توانست برایش درد و سرخوردگی و احساس تلخی به همراه بیاورد، ولی نه حسی بدتر. چون هیرو باور نداشت که بشود دوست داشتن کسی را تنها به دلیل صدمه خوردن یا سرخوردگی از او متوقف کرد وحتی اگر اراده می کرد که دیگر او را دوست نداشته باشد هم ، نمی توانست به این راحتی باشد، عقل شاید او را کنار می گذاشت ، ولی مسلماً این کار از عهده قلب خارج بود.
    کلیتون با صدایی نامتعادل و خفه شروع به سخن گفتن کرد : ((فکر می کنم چون از زنها خوشم می آید و نمی توانم آنها را رها کنم . مادرم این را نمی فهمد... حتماً با پدرم زندگی سختی داشته ، چون او هم از زنها خوشش می آمد .شاید این را از او ارث برده ام.ناپدری ام ... او هم این را درک نمی کندو نمی توانستم بگذارم که بفهمد. آمریکا که بودیم ، منزل خودم را داشتم، پس آنجا راحت تر بودم ، اما اینجا همه باید دریک منزل زندگی می کردیم، بنابراین آن اتاق را در شهر اجاره کردم ، جایی که بتوانم هر کاری دلم می خواهد بکنم، جایی که خودم باشم.
    - نمی ترسیدی که بفهمند؟
    - اوه، می دانستم که شاید حرفهایی زده شود، اما فکر می کردم می توانم با انها کنار بیایم، عملاً جو کارهای اجاره را برایم انجام داد و به اسم او اجاره شده است . می دانستم که مرا لو نمی دهد، ترز مرا آنجا ملاقات می کرد، ما... ما با هم را بطه داشتیم،همه اش هم تقصیر او نبوده ، من شروع کردم. تیسوت پیر دوبرابر سن او رادارد و برایش بیشتر مثل پدر بزرگ می ماند تا شوهر و او... خب فکر می کنم عاشقم شده است .
    - چرا می خواستی با من ازدواج کنی کلی؟
    - ایده خوبی به نظر می رسید مامان ونات هر دو می خواستند بادختری خوب و متکی به خود و ثروتمند ازدواج کنم که مرا سرو سامان دهد، درواقع ، تو! البته دوستت هم داشتم ، خیلی زیاد ، گرچه خیلی وقتها مرا می ترساندی و نگران می شدم که آیا می توانم تحمل کنم و اینکه تا چه مدت می توانم تظاهر نمایم... مثل یک نجیب زادهۀ والامقام صحبت کنم و مثل یک میسیونر مذهبی دارای محسنات اخلاقی باشم! می دانستم که دیر یا زود مرا خواهی شناخت ، اما فکر می کردم شاید بتوانم تو را تغییر دهم . یکی از دایی هایم گفته بود که مادرم ، هنگام ازدواج با پدرم ، بسیار بزرگ منش بود ، اما علی رغم همه کارهایش همیشه عاشقش ماند و هرگز نتوانست واقعاً فراموشش کند و من ... من خیال می کردم خیلی درمورد زنان می دانم ، پس فکر می کردم که شاید عملی باشد... که بتوانم کمی از غرور تو بکاهم و به آنچه خودم دوست دارو علاقه مندت کنم. با هم عشق کنیم.مهمانی بریم ...و خلاصه اوقات خوشی رو داشته باشیم . پولمان را درعوض اینکه صرف ارشاد کافران کنیم ، خرج تفریح نماییم ، یاباآن مشروب بخوریم و قمار کنیم و از این قبیل .
    - برای همین وارد معاملات برده و اسلحه شدی؟ که پول داشته باشی تابا آن... تفریح کنی؟
    - نه فقط برای اینکه پول داشته باشم . تو همیشه پول داشته ای ، پس نمی دانی نداشتنش چه معنایی دارد، یا کم داشتنش . پول درآوردن درمحلی مثل اینجا آسان بود واگر این شانس رااز دست می دادم خیلی احمق بودم .
    - اما کلی...برده !چطور توانستی؟ اگر هر چیز دیگری بود...
    - چند برده ای که من خریدو فروش کردم، کمترین اثری در کل فروش برده در دنیا نداشت!اگر من این کار نمی کردم، کس دیگری آنها را می فروخت ، و من هم آنها را برده نکرده بودم .آنها برده بودند . قبلاً گرفته و دراینجا شماره شده و برای فروش به ساحل آورده شده بودند، هیچ کار دیگری نمی شد دربارۀ آنها کرد.
    - ولابد هیچ کاری هم برای اسلحۀ گرم نمی شد کرد.
    - آن فرق داشت . آن فقط یک کاسبی ساده بود و نباید درمورد این گونه مسائل احساساتی بود. سیاست این مردم ربطی به من ندارد.
    - اما به عمو نات مربوط است و اگر می فهمید...
    - اگر می فهمید مرا دراولین کشتی می انداخت و به آمریکا پس می فرستاد...شاید هم چندان بد نمی شد. اوهم از جنس توست هیرو! وخیال می کنم وخیال می کنم آن ادواردز هم مثل شما باشد . احتمالاً حتی اگر بخواهید هم نمی توانید کار بدی انجام دهید، اصلاً بلد نیستید. اما آنا به جایی نرسیده اند و من می رسم، مگر اینکه قبل از آن به زندان بیافتم و یا مثل پدرم گلوله یک زن عصبی کله ام را سوراخ کند.
    کلی خندید اما با تلخی و سختی. هیرو پرسید: ((و زهره ؟))
    کلیتون سرش را بلند کرد. صورتش گیج و مپهوت بود.((فکر کردم فقط...فقط یکی دیگر از آن زنهای خیابانی است و هیچ فرقی بایقیه ندارد، جز اینکه خوشگلتر از خیلی هایشان بود. فکر نمی کردم تا وقتی که پولی رد کار باشد، اصلاً به چیز دیگری اهمیتی هم بدهد. حتی درخواب هم نمی دیدم که متعلقۀ .. اصلاً فکرش را نمی کردم، چطور ممکن بود بدانم؟ هیرو قسم می خورم که قصد صدمه زدن نداشتم ، نه صدمۀ واقعی به او . فقط فکر کردم اگر زهره چند روزی را با من بگذراند، فراست حسابی اذیت می شود. همه اش همین بود. همیشه فراست مرا ناراحت می کرد... طوری راه می رفت گویی می خواست به من بنمایاند که تا زمانی که برده داری و قاچاق را علنی انجام دهی و به حرف دیگران اهمیت ندهی ، عیبی درآن وجود ندارد، اما دزدانه انجام دادنش مطلبی پست ودزدانه قرار دارد. واقعیت ندارد ! لاف زدن درمورد آن حتی ذره ای آن را بهتر نمی کند. همانطور که ساکت بودن درموردش آن را بدتر نمی کند.
    - یا بهانه آورند برایش.
    - بهانه نمی آورم تنها توضیح می دهم که چطور شد به این اعمال دست زدم و چرا خدا می داند که به انجامش مغرورنیستمو اگر می توانستم مانع فهمیدنت شوم، مطمئن باش که از هیچ کاری دریغ نمی کردم. اما زهره ... تقصیر تو هم بود! تو وآن نظرات به من دست نزنیدت!شاید تیپ من نباشی ولی به هر حال مثل همه زنها خیلی زیبایی ... ومن هم یک تکه خوب خشک یا قالبی یخ نیستم. نمی دانی چطوری است که ... که اجازه نداشته باشم حتی لمست کنم که مبادا بترسی و نامزدی بر هم بخورد... به تو می گویم که مثل جهنم است! خودم را نگه دارم و نقش یک آقای آراسته و مرتب را بازی کنم ، درحالی که تمام مدت می خواسته ام تو را تصاحب کنم و همه چیز را نشانت دهم. بعضی شبها بعد از گذراندن چند ساعت عفیفانه با تو ، که آخرش با الفاظی محبت آمیز تمام می شد، یواشکی از خانه بیرون می رفتم و برای خودم زنی از بازار گیر می آوردم ، اگر نمی کردم حتماً دیوانه می شدم.و اگر به خاطر موقعیتی که مرا درآن گذاشته بودی نبود ، به جرأت می گویم که خودم را بر سر زهره ، یک احمق نمی کردم.
    هیرو زمزمه کرد: (( اوه نه ،کلی! اوه نه...)) مثل اینکه نمی داند دربرابر او دفاع کند یا درمقابل خودش.
    اما کلی ، که به او گوش نم داد ، ادامه داد : (( درمورد بقیه اعمالم ، پولی بود که اگر من درنمی آوردم، دیگری درمی آورد.می توانی درمورد این مسئله هر اندازه که بخواهی احساساتی و طرفدار حق باشی، اما درگرفتن سیاهان ، از مردانی چون لاریمور که سالهای عمرشان را صرف آزاد کردنشان کرده اند ، ضرر کمتری رسانده و دردسر کمتری کشیده ام . بی اغراق هزاران سیاه بدبخت توسط کاپیتانهای کشتی های تحت تعقیب بریتانیا یی ها، به دریا افتاده اند که غرق شوند ویا درخشکی رها شده اند که از تشنگی و گرسنگی جان دهند. چون کاپیتانها حاضر نبودند خطر دستگیر شدن با محمولۀ برده را به جان بخرند. تنها کاری که من کردم خرید آنها از یک تاجر پست ، به یک قیمت و فروششان به قیمتی بیشتر به ثروتمندانی است که به آنها غذا و لباس مس دادندو تا آخر عمر از آنها سرپرستی می کردندو تازه بسیار بهتر از روشی که ما با مستخدمه های سفید پوستمان دربوستون برخورد می کنیم، با آنها رفتار خواهد شد. تمام آن بستگی به طور دیدت بر روی مسئله دارد.
    کلی از روی تخت بلند شدو کش وقوسی به خود داد. شانه هایش را به گونه ای صاف کردکه گویی باری از دوشش برداشته شده باشد. گفت : (( خب ، حالا فکر می کنم همه چیز را درمورد من می دانی ،شاید به این شکل بهتر باشد و شاید شانس بهتر ی بدهد که ازدواج موفقتری داشته باشیم.))
    هیرو به آرامی ، گفت: (( ولی من با تو ازدواج نمی کنم ، کلی.))
    - چارۀ دیگری نداری عزیزم چون من مقصر بیشتر آنچه بریر تو آمده ، هستم.لذا من هم چاره ای ندارم.اگر فوراً ازدواج کنیم و تو بچه دار شوی همه فکر می کنند که مال من است ، حتی اگر نباشد. این حداقل کاریست که می توانم برایت انجام دهم واین حد اقل کاریست که تو می توانی برای... خب برای همه ما انجام دهی. متوجه که هستی ، نیستی؟
    هیرو برای مدت زیادی ساکت ماند، به طوری که کلی فکر کرد شاید اصلاً متوجه حرفش نشده است . پس با اصرار گفت: ((نباید بگذاریم آبرو ریزی شود. چون تنها دامنگیر ما نمی شود.بلکه ناپدری ام، مامان و کریسی هم از آن صدمه می خورند و همچنین کرایتها و خانواده پدرت هم هستند. هولیس هیل هنوز پابرجاست و تو نمی توانی به آنجا برگردی و فرزند بی پدری داشته باشی.حتی داشتن بچه ای که ما باید وانمود کنیم زود رس است هم دردسر هایی دارد. نباید فقط به فکر خودت باشی. به تو قول می دهم که هر آنچه درتوان دارم،برای حمایت تو و جبران مافات به کار برم.))
    هیرو بلند شد و به سوی پنجره رفت.پرده را به کناری زدو به تاریکی شهر وچراغهای باغ نگاهی انداخت و بدون اینکه برگردد گفت: (( نمی دانم ...من درموردش فکر خواهم کرد.))
    - خیلی فکر کردنت را طول نده ... و سعی نکن مرا زیاد سرزنش کنی.
    - تو را سرزنش نمی کنم.می دانم که خودم قابل سرزنش هستم.برای اینکه کور و خود رأی بودم و آنقدر مطمئن که همیشه حق با من است . برای اینکه درک نمی کردمردم کارهایی می کنند یا نمی کنند، چون نیرویی دروجودشان هست که آنها را به انجام آن وادار می کند وآنکه همیشه برای جنگیدن با.. با آنچه نمی توانند مقابله کنند ، قوی نیستند. چیزی که شاید ارثی باشدیا دراثر تعلیم و تربیت غلط به وجود آیدیا اشتهایی قوی است که باید سیر شودو اینکه من... من واقعاً هیچگاه قبلاً چیزی درمورد...درمورد آن نفهمیده بودم. اینکه نمی توانی درمقابل زنان یا پول بی دردسر مقاومت کنی.من خودم نمی توانم درمقابل دخالت در اموری که ربطی به من ندارند، مقاومت کنم یا اینکه ضرر به کسی نرسانم، چون همیشه مطمئن بودم که حق با من است... و لابد به خاطر اینکه فکر می کردن از همه بهتر و خیر خواه ترهستم ومخالف سرسخت بی عدالتی می باشم، لذت می بردم. پسر دایی جوشیا حق داشت که ماباید اصلاح را از خودمان شروع کنیم . زمانی خیال می کردم خیر خواهی است ، اما او گفت که عاقلانه است و فکر می کنم باشد.
    - کلیتون گرچه کاملاً مطمئن نبود او ردچه موردی صحبت می کند ولی آسوده شد. به سوی او رفت تا بازویش رابه دور او حلقه کندو از علاقه اش به او اطمینان دهد، اما وقتی هیرو سرش را برگرداند ، حالتی درنگاهش بود که تأمل کردو خودش را با تشکر از بخشندگی و نجابتش و اینکه سپاسگزار خواهد شد اگر حرفی به ناپدری اش نزند قانع کرد.
    - مامان مرا خواهد بخشید ، ولی نات خیر. ترجیح می دهم تصوراتشان از من خدشه دار نشود. او و عمه لوسی وبقیه آنهاو وقتی فکرش را می کنم کمی مضحک است ، چون تنها پدرت بود که درمورد من احمق نشد. به من گفت که به ضرب المثل (زندگی کن و بگذار زندگی کنند) اعتقاد داردو اینکه عاشق فرد نامناسبی شود ، ولی چشمانت باز باشد ، مخالفتی نخواهد کرد.چونشاید عملی باشد، اما اگر کسی را که خیال می کنیمثل خودت شایسته و مناسب است انتخاب کنی و بعد بفهمی که کلک خورده ای و با مردی پست ازدواج نموده ای از بین خواهی رفت و او اجازه نمی دهد که به تو جنس تقلبی بفروشند.شاید باید به حرفش گوش می کردم، اما تلآن تو دیگر یک جنس تقلبی نمی خری. حالا دقیقاً مرا می شناسی و انتظار نداری که مثل یک قدیس رفتار کنم. من تمام تلاشم را خواهم کرد عزیزم . می دانم . قول می دهم.
    هیرو حرفی نزد و هنگام بیرون رفتن از اتاق ، به طور قابل ملاحظه ای از زمانی که خبر مرگ زهره را شنیده بود ، کمتر دچار عذاب وجدان بود. برای او وبرای آنچه بر سر هیرو آمده بود ، متأسف بود، ولی ولی فکر می کرد که عاقبتش آن گونه که می توانست خطر ناک باشد نبود یا حداقل نه تا آنجا که به خودش مربوط می شد.
    فصل سی و یکم
    آقای پاتر درحالی که درلباس یک مغازه دار بیان، اصلاً شناخته نمی شد، به اتاقی دراندرونی قصر سلطان راهنمایی شد. جایی که کاپیتان فراست رادرخوابی عمیق و سنگین فرورفته دید و بدون تعلل و پشیمانی بیدارش نمود.
    باتی با تلخی نگاهی به او انداخت و گفت : (( به نظر حالت خوبه قصر کوچولوی راحتی واسه خودت اینجا داری.))
    - متشکرم ، فقط برای گفتن همین بیدارم کردی؟
    - نه فقط سرمو تو لونه زنبور کردم که باهات یه سلام علیکی کنم . گفتم شاید بخوای بدونی که به خونه دلفینها یه سری زدم.
    روری درحالی که خمیازه ای می کشید گفت : (( حماقت کردی، شاید دستگیرت می کردند.))
    - خطری نبود به عنوان کمک "رام راس" ببر ، برای فروش لباس و از اینجور خرت و پرتها رفتم . یک ی باید می فهمید که حال کوچولو چطوره ، ذلش واسه مامانش تنگ شده ، طفلک بیچاره .
    روری هیچ نگفت ، اما باتی دید که عضلۀ فکش فشرده گشت و لبانش جمع شد و با دیدن این علائم ، تا حدودی را ضی شد . پرسید : (( می خواهی باهاش چکار کنی؟))
    - فعلاً همانجایی که هسنت جایش خوب است . آن زنها هم لوسش می کنند.درست مثل تو.
    - شاید یه وقتی می کردم . ولی الآن که باید با دان جوون قایم موشک بازی کنم ، نمی تونم واسۀ لوس کردنش اونجا باشم . تو هم که اونجا نیستی.
    - انتظار داری جکار کنم؟
    - واسه همین اومدم ببینمت، باید اونو ببریم ، واسش امن نیست که اونجا بمونه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 493 تا 494
    - چرند نگو باني ، هيچ كس به او صدمه اي نمي زند اگر فكر كرده اي كه با دان آن ادواردر پير، انگشتاشان را براي اذيت كردنش بلند ميكنند، بايد عقلت را از دست داده باشي.
    باني با ناراحتي گفت : منظور اونجور صدمه نبود. تو زيادي مشغول خود امنيت بودي، بنابراين نتونستي گوشاتو باز نگه داري اما من چيزايي شنديه ام كه خوشم نمي ياد.
    - مثلا" چي؟
    - يادت مياد حرفهايي رو كه در آفريقا راجع به مرض شنيديم؟ خب ابراهيم ديشب يه ملوان از كشتي اي كه از كيلوا اومده رو ديده و يارو بهشت گفته كاوباي سياه اومده و داره تو تموم آفريقا بيداد ميكنه ماسايي ها دارن مثل مگس مي ميرن و تموم كاروانهاي برده گم شده اند. گفته كه مردي رو كه تنها باقيمونده يكي از اين كاروانها بوده ديدند كه خودشو به تنهايي رسونده ولي دو روز بعد مرده اصلا" از علامتهاش خوشم نمي ياد و ترجيح ميدم عامره كوچولو از اينجا بيرون بره، چون اگه به آفريقا رسيده باشد نميشه گفت كه به اينجا نمي ايد.
    - منظور اين نبود كه به آفريقا نفرستيش اگه شايعه درست باشه هيچ كجاي قاره امن نيست گفتم شايد بشه ويراگوي پير رو ورداريم و بريم طرف سري لانكا ضرري نداره كه چند وقتي از اينجا دور باشيم بخصوص كه داني و ملواناي كوتچولي قشنگش مثل يه شير ترسناكه دارن اين اطراف مي غرن.
    - مشكل است ويراگو احتمالا" چه زماني برمي گردد؟
    - خودت گفته بروي به طرف امارات بريم و حدود يك دوماهي از رنگبار دور باشيم مگه اينكه بشنويم دان محل رو ترك كرده پس احتمالا" رتلوب دستور تو رو اجرا مي كنه .
    روري بخشكي گفت : درست همانطور كه تو اجرا كردي.
    - يكي بايد مي موند كه مراقب باشه حوالي جزيره پيدات نشه و دستي دستي خودتو به طناب دار نسپاري بعلاوه دلم نمي خواست عامره كوچولو رو دست اون زناي احمق تنها بگذارم حاجي رتلوپ مرد عاقلي است و مي شه مطمئن بود كه حماقت نمي كنه، پس فكر مي كنم كه تا وقتي اوضاع امن نشده بر نمي گرده ولي وقتي برگشت اميد وارم اينقدر عقل داشته باشي كه بچه رو ورداري و بري ، چون هم از دست و پا خلاص مي شي ، هم از دست سرهنگ از هيچ كدومشون خوشم نميايد و بايد با عجله بريم.
    - در موردش فكر ميكنم شايد حتي بتوانم سلطان را وادار كنمبراي مدتي مانع ورد كشتي هايي كه از آفريقا مي آيند شود نگذار گيرت بيندازند عمو
    آقاي پاتر صدايي ازخود در آوردكه نشانه دلگرمي و اطمينان به خود بود و بعد رفت.همان روز عصر، هنگام بازي شطرنج در اتاقهاي خصوصي سلطان، روري موضوع وبا را پيش كشيد، ولي مجيد با يك حركت دست آن را رد نمود و گفت كه او هم داستانهاي مشابهي شنيده است حداقل يك دو جين و اگر حقيقت داشت كه جمعيت ماسايي ها در اثر بيماري، يكدهم شده بود. چندان هم خبر بدي نبود چون مردمي وحشي و عاشق جنگ بودند به درد بردگي هم نمي خوردند و مدام به كاروانهاي برده حملهمي كردند تا جوانانشان بدين وسيله آموزش جنگي ببينند هيچ خطر نبود جون وبا احتمالا" اصلا" به اينجا نمي رسيد.
    مجيد به آهستگي گفت: چيزي نيست. به تو ميگويم و يا تاكنون هرگز از اين مسير به ما نرسيده است. پس دليلي براي ترس وجو ندارد و به علت معاهده ما با بريتانيا كه واردات برده را از آفريقا،طي ماههاي موسم باران شمال شرق ممنوع كرده استپس خطر رسيدنش از دريا هم جزئي است. اين يكي از منابفع زندگي در يك جزيره مي باشد اما مطمئن باش اگر بشنويم در يكي از شهرهاي ساحلي شروع شده مراقبت خواهيم كرد كه هيچ كشتي از بنادر آلوده، نتواند مردانش را در جزيره پياده نمايد و يا حتي در نزديكي شهر لنگر بيندازد. بازرگانان و مسئولين گمرك را عهده دار اينموضوع خواهم كرده دستش براي لحظه اي بالاي مهره ها كه از عاج ساخته شده بودند، ثابت ماند و بعد در حاليكه مهره قبل را حركت داد تا يكي از پياده هاي كاپيتان را بگيرد متفكرانه گفت: ستوان هنوز اينجاست و همين طور كشتي اش.
    روري در حاليكه صفحه شطرنج را مطالعه ميكرد ، آهي كشيد و گفت اطلاع دارم ديگر حوصله ام را سر برده اند.
    - اطلاع داري كه صبح و شب مراقب منزلت هستند و امروز صبح پيامي ديگر از كنسول بريتانيا دريافت كردم كه دوباره مي پرسيد آيا از محل اختفاي تو خبر دارم ؟ اينكه مشغول


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 495-496

    چه كاري هستي، يا خير؟
    - و به آنها چه گفتي؟
    - حقيقت را چون دقيقاً در آن لحظه خاص نميدانستم در كدام اتاق هستي و اينكه آيا مشغول خدني يا خوابيدهاي و يا به گناهان بيشمارت فكر ميكني، پس توانستم بگويم كه اصلاً هيچ ايدهاي در اين مورد ندارم.
    - حرفت را باور كرد؟
    - فكر نميكنم، چون مرد احمقي نيست.
    « نه متأسفانه فكر مي كني چقدر ميشود به اين وضع ادامه داد؟» روزي پياده ديگري را حركت داد و اسبي را برداشت و گفت: «كيش»
    مجيد ناله اي كرد و بر صفحه شطرنج اخم نمود. بعد فيل دوستش را حركت داد تا وزيرش را حفظ نمايد و گفت، «تا آنجا كه به سرهنگ خوب ما مربوط ميشود تا وقتي كه او رنگبار را ترك نمايد. كه فكر مي كنم آن زمان بزودي برسد، چون وضع جسماني اش چندان خوب نيست و تقاضا كرده است كه براي مرخصي به كشور خودش فرستاده شود. اما بدون دافوديل كار چنداني نمي تواند انجام دهد و جاي تأسف است كه نمي شود ستوان را اغوا نمد كه در ساير مناطق به دنبال كشتيهاي برده و تاجران آن بگردد نه سرهنگ گفتم كه شنيده ام برده هاي بي شماري را به طور غير قانوني از سرزمينهايم خارج مي كنند و او با من موافقت كرد، ولي هيچ اقدامي انجام نداد. واقعاً شرم آور است.
    روزي خنديد و با حركتي معصومانه، قبلش را با يك پياده برداشت و گفت: «كيش»
    مجيد بتندي گفت: « به! چرا من اين را نديدم؟»
    - چون نمي خواستم ببيني
    - براستي كه پسر ابليسي، اما هنوز مرا شكست نداده اي من حالا پياده ات را بر مي دارم
    - و من متأسفانه وزيرت را بر مي دارم كيش و مات.
    مجيد اخمي به مهره اش كرد و با تلخي خنديد و با بي قراري دستش را روي صفحة شطرنج ماليد و مهره هاي عاجي را بر روي فرش زمينه لاكي، بافت شيراز، پخش نمد و گفت: امروز مرا بسيار ساده شكست دادي، چون فكرم مشغول است فردا من تو را شكست مي دهم، ولي امشب بسيار نگران هستم.
    - چرا چه مشكلي براي نگران شدن داري؟ برادر عزيزت برقش كه سلامت در نقش است و خارج از مسيرت قرار دارد و ظاهراً فعلاً كسي قصد جانت را ندارد. كشتي هاي دزدان كه رفته اند. آن هم بدون اينكه حتي سكه اي از جيب خودت بپردازي- و احتماًا دفعه بعد كه بيايد. رعاياي زخم خورده ات چنان پذيرايي گرمي از آنها خواهند نمود كه ديگر در اين حوالي پيدايشان نشود. و بالاتر از همه بر روي گنجي دست داري كه تا سلايان زيادي مي تواني به كمك آن راحت زندگي كني، پس نبايد هيچ مسئله نگران كننده اي در دنيا داشته باشي.
    «نگرانيم براي خودم نيست، بلكه نگران تو، دوست عزيزم، ميباشم از ماندن و ترفش اين كشتي جنگي انگليس در لنگرگاه ناراحتم، روزي، در حاليكه مهره هاي پراكندة شطرنج را جمع كرده، در جعبه مي ريخت، گفت: « نبايد بگذارم شما را خيلي نگران كند. احتمالاً تنها براي من اينجا نمانده است»
    - درست است شنيده ام كه ستوان، بسيار شيفتة آن دختر آمريكايي است و تا زماني كه او اينجاست، ستوان براي رفتن عجله اي ندارد. مردان عاشق همه مثل هم هستند، حالا از هر نژادي كه باشند ولي مسئله گرفتن انتقام كنسول بريتانيا از تو همچنان باقي است مرد كله شقي است ستان هم همينطور
    روزي با نيشخندي كفت: من هم هستم.
    - آه خيال كردي نمي دانم؟ اما اين بار فكر مي كنم آنها را بيش از اندازه تحريك كرده اي و اينكه ديگر چه در شهر و چه در خانه من در امان نيستي آنها فكر مي كنند كه از محل اختفايت باخبر هستم، ولي هنوز به بودنت د راينجا شك نكرده اند، اما وقتي بفهمند كه خواهند فهميد، به زور اسلحه دستگيرت مي كنند و اگر حاضر به تسليم تو شوم از بمباران قصرم ابايي نخواهند داشت.
    - بگذاريد رك بگويم كه من هم همينطور فكر مي كنم در واقع طي يكي دو روز گذشته، مدام به اين فكر بودم كه وقت آن رسيده جايم را تغيير دهم، دوست ندارم ببينم دافوديل يك روز صبح در حاليكه توپهايش به سمت پنجره هايتان نشانه رفته مقابل قصر لنگر اندازد.
    مجيد اعتراف كرد: « من هم همينطور فكر مي كردم كه امن ترين محل برايت كجا است؟ به اين نتيجه رسيدم كه به منزل خودت در شهر يا خانة ساحلي ات نمي تواني بروي چون هر دو تحت نظر است عاقلانه هم نيست كه از طريق دريا خارج شوي» پس به ياد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    497-498
    محل کوچکی، نزدیک ساحلی پشت ((کوکوتونی)) افتادم که متعلق به عموزاده من میباشد که فعلا در مسقط است. برای سرایدار خانه پیامی خواهم فرستاد که از تو مراقبت کند و اینکه کسی از حضورت در آنجا بویی نبرد. همینطور برای کشتی ات که بدانند کجا هستی و با تو تماس بگیرند. اگر نصیحت مرا می خواهی به آرامی و مخفیانه،آنقدر آنجا می مانی تا سرهنگ به انگلستان برود و خانم جوان تسخیرکننده قلب ستوان هم به آمریکا بازگردد پس او هم از انتظار کشیدن برای تو خسته می شود. شاید آن زمان بازگشتت امن تر باشد،ولی نه زودتر.))
    روری،فیلسوفانه،گفت: (( حق داری، ولی ظاهرا اوقات کسل کننده ای خواهم داشت.))
    _بهتر است کسل باشی تا مرده، و اگر شهر را فورا ترک نکنی،فکر میکنم بزودی مرده باشی. در مورد مستخدمان و بچه کوچک خانه دولفینها هم مطمئن باش که صدمه ای نخواهند دید،چون آنه تنها در طلب خون تو هستند.
    _می دانم،چه موقع حرکت کنم و چگونه بروم؟
    _فکر می کنم فردا شب مناسب باشد. چند تن از زنان رای ملاقات دوستانشان به منازل آنطرف بازار((مالیدی))می روند. تو با لباس نگهبانان خواهی رفت. نزدیک مرداب از آنها جدا می شوی،چند اسب و راهنمایی در آنجا منتظرت هستند. ترتیب دادن کارها بسیار ساده است و بسیار امن تر از ماندن در اینجاست که چشمان فضول بسیار و زبانهای پرحرف زیادی وجود دارند و همینطور افرادی که رشوه میگیرند.
    قول مجید،همیشه قول بود. او ترتیب کارها را داد و روری پس از تاریکی هوا زیر نور مشعل و با لباس اعراب،به همراه اسکورتی از خواجگان و نگهبانان مسلح، که وظیفه شان انتقال یک دوجین زن سراپا پوشیده شده بود، از در زنان خارج شد. زنان،حراف، از میان خیابانهای پر پیچ و خم و گوچه های باریک و پیچها و تقاطعهای شهر ناهموار گذشتند. دیدن چنین ممنظره ای،چنان عادی بود که توجه هیچ کس جلب نشد و گرچه دو بار توسط سربازان بلوچی و یک بار توسط گشت دافودیل متوقف شدند،ولی خیلی زود و بدون دردسر،اجازه یافتند که به راه خود ادامه بدهند.
    پل روی مرداب،خطرناکترین بخش نقشه بود،چون در آن موقع،روری از دسته جدا شده و تنها بود.اما از قرار معلوم،مجید رشوه داده و یا به نحوی دیگرمراقبان آنجا را پراکنده نموده بودچون اثری از هیچ نگهبانی در آن حوالی دیده نمی شد.روری به سلامت از آن مرداب بدبو که شهر سنگی را از کلبه های بدشکل شهر آفریقایی جدا می کرد گذشت و چشمش به دو مرد که در فضای باز پشت آن منتظر او بودند افتاد.
    یکی از آنها بانی بود. روری قبل از سوار شدن، چند کلمه ای در گوشش صحبت نمود و بعد با راهنمایی که مجید در نظر گرفته بود به سمت حومه باز شهر حرکت کردند، در حالیکه بانی از راه فرعی و بی آمد و شد به منزل دوستی در شهر بازگشت.
    سواری طولانی بود که در تاریکی انجام شد و بخش اعظم آن را به آهستگی پیمودند.سفرشان را حوالی نیمه شب،نزدیک((چیی)) قطع کردند و در یک کارگاه خالی، در کنار یک مزرعه میخک خوابیدند. در اولین روشنایی خاکستری رنگ سحر، بیدار شده و قبل از اینکه با سرعت بیشتر از میان علفهای خیس جنگل خار برانند غذایی سرد خوردند. کم کم روشنایی روز از روی جزیره گذشته و میخکها را حرکت می داد.
    در این بخش از جزیره جاده های کمی وجود داشت و همین تعداد اندک هم منحصر به مسیرهایی بود که در اثر عبور گاری کشاورزان در میان روستاهایشان به وجود آمده بود. غیر از یکی دو زارع که در مزرعه نیشکر یا میان درختان نارگیل مشغول کار بودند کس دیگری را ندیدند آنها از کنار روستاهای کوچک گذشتند و سعی نمودند که به چشم نیایند از کنار ساحلی کف کرده و پرباد که در سمت چپشان قرار داشت آنقدر بالا رفتند که به شعبه ای از جاده رسیدند که یک نخلستان و یک منزل غربی دو طبقه کوچک که توسط یک دیوار بلند قدیمی ساخته شده از سنگهای مرجانی محافظت می شد و درختان پرتغال و انار بر آنان سایه انداخته بودند رسیدند سرایدار پیر و قدیمی خانه اسبهای خسته را گرفته به اصطبلی برد که تنها یک الاغ خواب آلود در آن قرار داشت روری به پشت بام مسطح خانه رفت و به محدوده آرامی که بایستی طی هفته های آینده مامنی جهت اختفایش باشد با دقت نظر دوخت و به خود گفت که می توانست بسیار بدتر از این باشد محل به اندازه کافی آرام به نظر می رسید و چنان پرت و دور افتاده بود که غیر از سرایدار و همسر پیر و ساکتش کس دیگری از وجود او در آن باخبر نمی شد. دان و سرهنگ ادواردز هم به اندازه کافی نفرات در اختیار نداشتند که برای کاری غیر از مراقبت از راههای شهر اختصاص دهند. منزل که متعلق به عموزاده سلطان بود نزدیک خطی از صخره های مرجانی کوتاه و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 499 - 500

    روبروي كرانه جزيره كوچك " تومباتو" در خليج خميده و طولاني بالاي گئوگونومي قرار داشت. جنگلي از نارگيل، از آن در مقابل بادهاي شديد محافظت مي كرد و نقطه اي آرام بخش بود. گرچه روري فراست هرگز آرزوي صلح و ارامش نكرده بود. با وجود اين،از دورنماي گذراندن چندين هفته كاهلي، اگر نه چند ماه بدون هم صحبتي جز خودش و بدون اينكه كاري جز خوردن و خوابيدن و شنا كردن و دراز كشيدن و به اسمان نگاه كردن داشته باشدف چندان هم بدش نيامد و همين تمايل به آرامش مايه تعجبش شد. با خود فكر كرد: « حتما دارم پير مي شوم » و ازين فكر مشوش شد. راهنمائي كه مجيد فرستاده بود، همان شب به شهر بازگشت و روزهاي بعد، روزهاي بسيار طولاني و بسيار ساكت بودند. كريسمس آمد و رفت و ساحل همچنان خالي بود. گهگاهي كشتي اي در دوردستهاي تومباتو مي گذشت و گاهي دافوديل را هم مي ديد كه به دنبال ويراگو گشت مي زند، تا مطمئن شود در هيچ يك از خليجهاي كوچك با خورهاي عميق جزيره مخفي نشده و يا در پناه محلي پرت، كمين نكرده باشد، اما تنها وسيله اي كه گهگاهي وارد كانال باريكي كه تومباتو را از جزيره اصلي جدا مي كرد، مي شد، كرجي هاي ماهيگيري بود.
    قايقهاي سبك پاروئي ساخت جزيره كه متعلق به ماهيگيراني بود كه در اجتماعات پراكنده كوچك، ميان درختان نخل و جنگلهايي كه حاشيه سواحل مرجاني را پركرده بودند ميزيستند.
    براي اولين بار طي بيست سال گذشته، روري كاري براي انجام دادن نداشت و در مقابل، فرصت نامحدودي براي بيكار بودن در اختيارش بود و به طور اعجاب انگيزي اين تجربه برايش هم پر اسايش و هم آزار دهنده بود.
    برهنه دراز كشيدن روي ساحل خالي،زير سايه درختان خرما و تماشاي خرچنگهايي كه از ميان خزه هاي دريائي كج كج به جلو و عقب مي روند و شنيدن صداي برخورد موج به ساحل بلند و صخره هاي فرسايش يافته، لذت بخش بود. دوست داشت كه در آب شفاف و خنك بالاي دنياي هزار رنگي از درختان و باغهاي دريائي جائي كه گروه ماهيان زيبا در لابلاي مرجانهاي شاخه دار در فاصله سه قلاجي زير پايش، روي تپه هاي دريائي و صخره هاي سفيد ماسه، بازي مي كردند، شنا كند و از تماشاي سايه خودش، كه آنها را دنبال مي كرد، لذت ببرد. در ميان درختان نارگيل، قدم مي زد و يا روي پشت بام مسطح منزل مي نشست و غروب آفتاب را پشت كوههاي آفريقا يا رعد و برق را در ميان ابرهاي دور دست تماشا مي نمود.
    روزهايي بود كه هوا چنان گرم و دمدار ميشد كه برگهاي درختان خرما مي افتاد و پرندگان بي صدا بي حركت با منقارهايي باز روي شاخه ها مي نشستند. زمانهايي كه جنبشي ديده نمي شد به نظر مي رسيد كه دريا از فلز گداخته ساخته شده باشد.روزهايي هم بود كه با صداي ريزش باران روي سقف، بيدار مي شد و دنياي اطرافش را پوشيده از آب مي يافت و همه جا خاكستري و نقره اي رنگ بود وهوا دوباره دلپذير و خشك ميشد. گاهي رعد بر سر جزيره مي غريد و هوا طوفاني بود. نخلها ديوانه وار چون جاروي جادوگران به جلو و عقب حركت ميكردند و درياي سفيد و غران به سوي ساحل حمله ور مي شد و يا برخورد به صخره هايي مرجاني كف مي كرد.
    طوفانها گذشتند و خورشيد بر آسمان بي ابر دوباره سرزد و يك بار ديگر هوا داغ و ساكن شد. هيچ اتفاقي در اين ساعات ديوانه كننده روي نمي داد جز افتادن برگهاي شكسته و نارگيلهاي لرزان درختان در اثر طوفان خرد شده و در گوشه و كنار پراكنده شده بودند و پروانه هاي مرده همه جا ديده مي شدند.
    يك روز حوالي غروب كه زير جان پناه كوتاه سقف نشسته بود و به درخشش اولين ستاره كمرنگ، در درياچه سبز رنگ آسمان نگاه مي كرد با احساسي غريب به ياد زندگي گذشته اش افتاد. ان هم بگونه اي كه گويا آخرين باري است كه مي تواند به صفحات كتاب آشنائي نظر كند كه بزودي بسته شده و براي هميشه كنار گذاشته خواهد شد. گوئي مرد پيري بود كه با جدائي و دلتنگي براي تمام روزهايي كه رفته بودند به گذشته مي نگريست.مردي كه هيچ نكته اي را فراموش نكرده بود و براي هيچ كاري افسوس نمي خورد جز اينكه آن روزها ديگر برنخواهند گشت...نمي دانست چرا شديدا حس مي كند كه به انتهاي جاده اي بلند رسيده است. جز اينكه باتي و مجيد هر دو حق داشتند كه گفتند اين بار زياده روي كرده و رنگبار و قلمرو سلطان را داغتر از آن كرده كه خودش بتواند در آن بماند و تازه آنقدر ها هم مهم نبود زيرا دافوديل نمي توانست براي هميشه در لنگرگاه بماند و كنسول بريتانيا هم مي بايست به كشورش بر مي گشت تا به نقطه اي ديگر از دنيا فرستاده شود. دان لايمور هم بيش از حد لازم در استوا خدمت كرده بود، پس اين خود تبعيدي حد اكثر بيشتر از چند ماه طول نمي كشيد و وقتي دان و سرهنگ مي رفتند، مي توانست


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 501-502
    برگشته و زندگي پيشين خود را در پيش گيرد. فقط به طور كاملاً ناگهاني روزي دانست كه چنين نخواهد كرد. آن كتاب بسته شده بود و داستانش پايان گرفته بود.
    درياها و جزاير ديگري هم در دنيا وجود داشتند و نيز سرزمينهاي زيبا و عجيبي كه آنها را كشف نمايد. اما يك بار ديگر حس نمود كه زمان در حال پايان گرفتن است و قدرت به شكل زني زشت رو و بد زبان در لباس سياه و مردي با آرواره اي محكم و چشماني سرد و حسابگر، كه زنجير طلاي ساعتش، از شكمش آويزان است، بشدت و با سرعت در حال پيشرفت بود، تا مناطق وحشي دنيا را زير پوشش گرفته و استصمار نمايد و به نام مقدس پيشرفت، همه جا را يكسان كرده و به سطحي مرده و يك شلك برساند كه بشود براحتي از آن پول در آورد. زن عمو الورا و عمو هنري، در حال رژه بودند و اين نسل آنها بود كه زمين را به ارث مي برد. با ديدن شوفايي ستارگان، در آسمان تاريك بالاي درياي آرام شيشه مانند، روزي ميتوانست در سكوت، صداي ضربان ضعيف، ولي مصرانه طفيلي را از دوردست بشنود، صدايي كه به نظرش خود را به شكل پاي پيشرفت و ترقي تغيير مي داد. ترقي اي كه بيرحمانه همه چيز را پايمال مي كرد و به جلو مي رفت وحشيگريهاي قديم را منسوخ كرده و روشهايي نو و بدتر بجاي آنها ابداع مي نمود. تير و كمان، نيزه و تيرهاي زهر آگين از بين خواهند رفت، ولي شمشيرها را براي ساختن گاو آهن ذوب نخواهند كرد. توسط عرب متمدن سلاحهايي باب خواهد شد كه صدها هزار تن را نابود مي ند، چرا كه آدمي آزمند است و دنيا هم ديگر به اندازه كافي پهناور نيست، كشتي هاي بخار و قطارهاي آهني به موانع و بستن قديمي، پايان خواهند داد و تجهيزات بخار و گاز و برق، شهرهاي بزرگتر و بزرگتري به وجود خواهند آورد و كارخانجات بيشتر و بيشتري ساخته خواهد شد، بعد ميازن توليد بالا خواهد رفت و طولي نخواهد كشيد كه جمعيت به نسبت زماني كه او اموري فراست، در آن منزل اربابي آرام و قديمي در گشت به دنيا آمده بود، دو برابر خواهد شد و بعد سه برابر، چهار برابر و ...
    محدوديتها، مقرارت و قوانين بيشتر خواهد شد و استبداد هم همينطور !... و اينها، تمام آن مسايلي بودند كه او با آنها مي جنگيد، ولي از اين پس هيچ راهي براي فرار از آن وجود نخواهد داشت. فكر كرد كه آيا دنيا در قرن بعد بهتر خواهد بود يا بدتر، و چرا قبلاً درك نكرده بود كه آنچه آن را بد شانسي حساب مي كرده است، د رواقع شانس با اناس مبدل بوده، شانسي فوق العاده .
    او هميشه مي پنداشت كه با او به بدي رفتار شده و با قطع كردن هر ارتباطي با كشورش و شكستن قانون، سعي نموده بود برا آن انتقام بگيرد. اما اگر مادر دمدمي مزاجش او را رها ننموده و پدر سختگيرش نمرده و او را به عمو هنري و زن عمو لوراي بي احساس سپرده بود، به احتمال زياد، غير از اطراف كنت و لندن كثيف، منطقه ديگري از دنيا را نمي ديد ، حتي هرگز نمي فهميد كه چه موهبتي را از دست داده و يا اينكه او جزو آخرين گروهي است كه مي تواند محلهاي عجيب و دور دست را قبل از ويراني و تغييرش، توسط امواج گرسنة صنعت و يكسان شدن، ببيند ولي او فرار كرد و همه چيز را ديد.
    او در سراسر ساحل عاج تجارت نموده تجارت برده و صدف و مرجان و مرواريد و اسلحه و عاج او در لنگرگاههايي، كه براي غريبان ناشناخته بود. لنگر انداخت و در شهرهايي كه لندن در مقايسه با آنها بسيار جوان بود قدم زد . تمام بنادر را از عدن گرفته تا عقيده و سوتر مي شناخت از درياهاي كشورهاي عربي گذشته به بمبئي و گواه رفته بود. عاج را با مرواريد خليج فارس معاوضه نموده و در مسرش از ميان صحراهاي سوزان گذشته و شهرهاي مخفي و عجيبي كه تا آن زمان هيچ سفيد پوستي به آن قدم نگذاشته بود را ديده بود. اما قبل از پايان گرفتن اين قرن، كشتي هاي بخار، در آن درياها به حركت در خواهند آمد و روزي شهرهاي قديمي البته اگر قبلاً توسط جنگ و موتورهاي بزرگتر و قويتر تخريب، كه انسان آنقدر ماهرانه اختراع كرده نابود شوند. با خاك يكسان شده و از بين مي روند و بجاي آنها ساختمانهاي آچري يك شكلي ساخته مي شوند كه پر از مردم رنگارنگ است كه به تقليد از سفيد پوستان لباس پوشيده و صحبت مي كنند تمام شهرها به نوبه خود پر از خالنه هاي يك شكل پر جمعيت و كارخانه ها و مغازه ها و بولوارها و هتلهايي مي شوند كه توسط قطار و كشتي بخار با هم ارتباط دارند و پر از غربزدگاني مي شوند كه از روشهاي عرب تقليد مي كنند.
    اما او فرار كرد و همه چيز را ديد او ناپاكي ها و افسونها را ديد و دانست كه گرچه دنيا با سرعت و سختي يك سد شني، هنگام آمدن موج ، مي لرزد ولي همچنان تا مدتي ديگر مرموز و پهناور و پر از سرزمينهاي ناشناخته و شهرهاي غريب، يا افقهاي زيبا، باقي خواهد ماند و او ناگهان و با تمام قلبش، براي آيندگاني كه نمي دانند دنيا زماني چه موهبتهايي براي تقديم كردند اشته است، متأسف شد. اما آنها خيال خواهند كرد كه دنياي فعلي،


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 15 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/