صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 99 , از مجموع 99

موضوع: شرق بهشت | جان اشتاین بک

  1. #91
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجاهم
    (1)

    در سال 1903 هارس کویین به جای آقای آر.کیف کلانتر شد. در مقام معاونت کلانتر تجربیات خوبی کسب کرده بود. اغلب رأی دهندگان معتقد بودند چون کویین بیشتر کارها را انجام می دهد چه بهتر که خود کلانتر شود. کویین تا سال 1919 کلانتر بود، به اندازه ای در این مقام باقی ماند که ما بچه های ایالت مانتری، عنوان کلانتر را با نام کویین می شناختیم و هرگز تصور نمی کردیم شخص دیگری کلانتر باشد.
    کویین عمری را در این شهر گذراند. سال ها پیش، پای او صدمه دیده بود و اندکی می لنگید. ما می دانستیم فردی مشهور و در نبردهای مسلحانه زیادی شرکت داشته است. قیافه او برای کلانتر شدن برازنده و تنها کلانتری بود که ما می شناختیم. صورتش بزرگ و سرخ، سبیل سفید او شبیه شاخ گاو، و مردی چهار شانه، قوی هیکل و پر هیبت بود. کلاه گاوچرانی بر سر می نهاد، کت کمربند دار می پوشید و در سال ها اخیر تپانچه در قابی که به شانه او وصل بود آویزان می کرد. اگر تپانچه را به کمر می بست، به شکمش فشار می آمد. تا سال 1903 با همه مناطق ایالت آشنا شده بود و در سال 1917 همه مناطق را به اندازه ای خوب می شناخت که می توانست به نحوی شایسته حوزه عملیاتی خود را اداره کند. او جزو دره سالیناس و کوه های اطراف به حساب می آمد.
    از زمانی که کیت به آدام تیر اندازی کرد، کلانتر کویین او را تحت نظر داشت. پس از این که فی در گذشت، احساس کرد که احتمالاً کیت در مرگ او نقش داشته است، ولی دلیلی برای محکومیت زن وجود نداشت و کلانتر عاقل نیز بدون دلیل کاری نمی کند. هر چه بود آن ها فاحشه بودند.
    در سال های بعد، کیت با او کنار آمد، و مرد به تدریج برایش احترام قائل می شد، زیرا حق نداشت چنین خانه هایی را تعطیل کند. اگر فردی تحت تعقیب به فاحشه خانه می آمد، کیت او را تحویل کلانتر می داد. خانه را به گونه ای اداره می کرد که مشکلی پیش نیاید. کلانتر کویین و کیت به خوبی با هم کنار می آمدند.
    نزدیک ظهر روز شنبه، پس از برگزاری مراسم شکرگزاری، کلانتر کویین کاغذهای داخل جیب جو والری را بررسی کرد. گلوله سربی، یک طرف قلب جو را سوراخ کرده، روی دنده هایش پخش شده و سوراخی به اندازه یک مشت در آن باز کرده بود. پاکت های داخل جیب جو خونی شده و کاملاً به هم چسبیده بودند. کلانتر با دستمال نمناکی آن ها از هم جدا کرد. وصیتنامه را که تا شده بود، خواند. تنها پشت کاغذ خونی شده بود. آن را کنار گذاشت و به عکس های داخل پاکت نگریست. آه عمیقی کشید، زیرا در هر پاکت عکسی بود که اگر به همه نشان داده می شد، صاحب آن خودکشی می کرد.
    جسد کیت در پزشکی قانونی بود. در رگ های او فورمالین یافته و معده او را درآورده و داخل شیشه ای قرار داده بودند.
    کویین پس از این که همه عکس ها را دید، به یک شماره تلفن زنگ زد و به مخاطب گفت:
    ـ میتوانی به دفتر من بیایی؟ خوردن نهار را به تعویق بینداز، چون موضوع بسیار مهمی است.
    چند دقیقه بعد، مرد بی نام و نشان در دفتر کار کلانتر، واقع در زندان قدیمی ایالتی، پشت ساختمان دادگاه حاضر شد، کویین وصیتنامه را مقابل او قرارداد و گفت:
    ـ تو قاضی هستی! می توانی بگویی این وصیتنامه ارزش قانونی دارد یا نه؟
    آن شخص دو سطر وصیتنامه را خواند، نفس عمیقی کشید و گفت:
    ـ این همان شخصی است که من می شناسم؟
    ـ بله.
    ـ خوب، اگر اسم او کاترین تراسک و این دستخط او و آرون تراسک پسر کاترین است، وصیتنامه اعتبار دارد.
    کویین با پشت انگشت سبابه دستی به سبیل خود کشید و گفت:
    ـ او را می شناختی، درست است؟
    ـ نمی توانم بگویم واقعاً او را می شناختم. تنها می دانستم کیست.
    کویین آرنج ها را روی میز گذاشت، به جلو خم شد و گفت:
    ـ بنشین، میخواهم با تو حرف بزنم.
    قاضی صندلی را جلو کشید و نشست. با دکمه های کت خود بازی می کرد. کلانتر پرسید:
    ـ کیت از تو حق السکوت می خواست؟
    ـ نه، چرا باید از من حق السکوت بخواهد؟
    ـ به عنوان یک دوست می گویم. او دیگر مرده و بنابراین می توانی آن چه را می دانی به من بگویی.
    ـ منظورت را نمی فهمم. هیچ کس از من حق السکوت نخواسته.
    کویین عکسی از داخل پاکتی درآورد، مانند ورق بازی آن را برگرداند و روی میز پیش راند.
    قاضی عینک روی چشمانش را جا به جا کرد، نفس عمیقی کشید و با ملایمت گفت:
    ـ یا عیسی مسیح!
    ـ می دانستی که او این عکس را دارد؟
    ـ بله، می دانستم. خود او به من گفت. هارس، با این عکس می خواهی چه کنی؟
    کویین عکس را از دست او گرفت. مرد تکرار کرد:
    ـ هارس می خواهی با آن چه کنی؟
    ـ می خواهم آن را بسوزانم.
    کلانتر انگشت روی لبه پاکت ها کشید و گفت:
    ـ تعداد آن ها بسیار زیاد است. این ها می تواند همه این ایالت را به هم بریزند. کویین فهرستی از اسامی تهیه کرد، روی کاغذ نوشت، به دشواری از جای برخاست، به طرف دیوار رفت، روزنامه صبح سالیناس را مچاله کرد، به آن کبریت زد و به داخل بخاری انداخت. پس از این که آتش در بخاری روشن شد، پاکت ها را داخل بخاری انداخت و در آن را بست. آتش زبانه می کشید و شعله ها از پشت دریچه های کوچک بخاری به رنگ زرد دیده می شد. کویین دست ها را به هم مالید، انگار کثیف شده بودند و می خواست آن ها را پاک کند. گفت:
    ـ عکس های بد هم در میان آن ها بود. میز کیت را زیر و رو کردم، ولی عکس دیگری پیدا نشد.
    قاضی می خواست حرفی بزند، ولی صدا در گلویش خفه شده بود. پس از مدتی به دشواری گفت:
    ـ هارس، ممنونم.
    کلانتر لنگان به سمت میز رفت، فهرست اسامی را برداشت و گفت:
    ـ می خواهم کاری برایم انجام بدهی. فهرست اینجاست. بههمه افرادی که اسم آن ها در این جا آمده، بگو عکس ها را سوزانده ام. تو همه آن ها را می شناسی. هر کدام از آن ها را پیدا کن و بگو چه اتفاقی افتاده.آن ها حرف های تو را باور می کنند. هیچ کس کاملاً پاک نیست. به این جا نگاه کن!
    سپس در بخاری را گشود، کاغذهای سیاه شده را با انبر آن قدر به هم زد تا تبدیل به پودر شدند و گفت:
    ـ این موضوع را هم به آن ها بگو.
    آن شخص نگاهی به کلانتر انداخت. کویین می دانست هیچ قدرتی در زمین نمی تواند مانع تنفر آن مرد نسبت به او شود. تا ابد موضوعی میان آن دو ایجاد شده بود و هیچ کدام حاضر نبودند به آن اعتراف کنند.
    ـ هارس، نمی دانم با چه زبانی از تو سپاسگزاری کنم.
    کلانتر با تأسف گفت:
    ـ اشکالی ندارد. من هم از دوستانم انتظار دارم چنین کارهایی برایم انجام بدهند.
    آن شخص با ملایمت گفت:
    ـ حرامزاده بیشرف!
    هارس کویین می دانست که این دشنام، شامل حال خودش هم می شود. می دانست مدت زیادی در شغل خود باقی نخواهد ماند. چنین آدم هایی به راحتی می توانستند او را اخراج کنند. آهی کشید، روی صندلی نشست و گفت:
    ـ برو ناهار بخور. من کار دارم.
    در ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه، کلانتر کویین از تقاطع خیابان اصلی خیابان سانترال گذشت و از نانوایی ری نو یک قرص نان فرانسوی که هنوز داغ بود و رایحه خمیر آن به مشام می رسید خرید. نرده ها را گرفت تا بتواند از پله های ایوان خانه تراسک بالا برود.
    لی در را گشود. حوله ای که با آن ظرف ها را خشک می کرد، دور کمر پیچیده بود، گفت:
    ـ آقا در خانه نیستند.
    ـ به اداره مشمولین تلفن زدم، در راه هستند. منتظر می مانم.
    لی کنار رفت تا کلانتر وارد شود. او را به اتاق نشیمن راهنمایی کرد و گفت:
    ـ یک فنجان قهوه داغ و خوب می نوشید؟
    ـ بله، می نوشم.
    لی گفت:
    ـ تازه درست کرده ام.
    به آشپزخانه رفت.
    کویین همه جای اتاق نشیمن را از نظر گذراند، احساس می کرد دیگر نمی خواهد کلانتر باشد. به یاد آورد که روزی پزشک به او گفت: «دوست دارم طفلی را به دنیا بیاورم، چون اگر در کارم موفق شوم، لذت می برم.»
    کلانتر معمولاً به این سخن پزشک می اندیشید. گمان می کرد اگر کار خود را خوب انجام دهد، باز هم برای یکی از طرفین دعوا ناراحتی ایجاد می شود. تصمیم داشت بازنشسته شود. هرکس برای خود تصوری از بازنشستگی دارد و می خواهد کارهایی را انجام دهد که در هنگام اشتغال، فرصتی برای رسیدگی به آن ها نداشته است، مثل رفتن به مسافرت و خواندن کتاب هایی که پیشتر ادعا می کرد خوانده است. کلانتر سال ها آرزو داشت که پس از بازنشستگی، خود را با شکار و ماهیگیری سرگرم کند، به کوه های سانتالوسیا برود و در کنار نهرهای فراموش شده چادر بزند، ولی در آن روز که می دانست هنگام بازنشستگی او فرا رسیده است، نمی خواست این کارها را انجام بدهد. خوابیدن روی زمین به جای تختخواب، باعث می شد پایش درد بگیرد. پیش تر می دانست وزن گوزن چقدر است، ولی دیگر به خوردن گوشت گوزن نمی اندیشید. خانم ری نو گوشت گوزن را در شراب می خواباند و به آن ادویه می زد. چه فایده ای داشت؟ اگر با یک کفش کهنه و پاره نیز همان کار را می کردند، خوشمزه می شد.
    لی قهوه جوش صافی دار را آورده بود. سر و صدای آب جوش در محفظه شیشه ای، به گوش می رسید. کلانتر کویین با غریزه پلیسی خود می دانست لی دروغ گفته و قهوه تازه نیاورده است. مغز پیرمرد خوب کار می کرد و می توانست قیافه های قدیمی، صحنه ها و گفتگوها را به ذهن بسپارد، در زمان مناسب به یاد بیاورد و درباره آن ها فکر کند. مثل صفحه گرامافون یا فیلم می توانست آن ها را از اول مرور کند. در همان حال که در مورد گوشت گوزن فکر می کرد، به یاد آورد که اتاق نشیمن وضع نامرتبی دارد. با خود گفت: «چرا ظاهر اتاق به این شکل است؟»
    کلانتر اتاق را با دقت مورد بررسی قرار داد، پرده های گل دار توری، رومیزی پر نقش و نگار، و کوسن های به رنگ روشن که چشم را خیره می کرد. در آن خانه تنها مردان زندگی می کردند، ولی به نظر می رسید که زنی آن جا را تزیین کرده باشد. به یاد اتاق نشیمن خانه خود افتاد. خانم کویین جز یک قفسه چوبی که شوهرش پیپ های خود را در آن می گذاشت، بقیه اثاثیه را خود انتخاب کرده و خریده بود. در واقع آن قفسه هم همین وضعیت را داشت. شاید اتاق نشیمن خانه آدام توسط یک مرد طراحی شده بود، ولی به گونه ای اغراق آمیز حالت زنانه داشت. حدس زد شاید کار لی باشد.
    در واقع نه آدام در تزیین اتاق نقش داشت و نه لی می توانست بدون دخالت آدام، خانه را تزیین کند.
    هارس کویین به خاطر آورد که چندی پیش آدام رنج زیادی را تحمل کرد. هنوز می توانست چشمان وحشتزده او را مجسم کند. به نظر او آدام به اندازه زیادی نجیب و درستکار بود. در آن سال ها، آدام را بارها دیده بود. هر دو آن ها در محافل فراماسونری شرکت می کردند. آدام رییس مجمع بود و هارس جانشین او شد. هر دو آن ها سنجاق رییس سابق را به سینه می زدند، ولی آدام ناگهان از همه دوری گزید. میان خود و دنیا، دیوار کشیده بود و اجازه نمی داد به او نزدیک شوند. کلانتر هم از دیگران دوری می کرد، ولی دور رنجی که می کشید، دیواری وجود نداشت.
    روی صندلی جابه جا شد تا به پایش فشار نیاید. جز صدای جوشیدن قهوه، صدای دیگری به گوش نمی رسید. آدام دیر کرده بود.
    ناگهان صدای پای آدام را نزدیک در خانه شنید. این صدا، به گوش لی هم رسید. شتابان به طرف راهرو رفت و گفت:
    ـ کلانتر این جاست!
    حالتی داشت که انگار می خواست به او اعلام خطر کند. آدام لبخندی زد، جلو آمد، دست پیش برد و گفت:
    ـ سلام هارس، حکم دستگیری مرا داری؟
    کویین گفت:
    ـ حالت چطور است؟ مستخدم تو می خواهد به من یک فنجان قهوه بدهد.
    لی به آشپزخانه رفت و سر و صدای ظرف ها را درآورد. آدام گفت:
    ـ هارس، اتفاقی افتاده؟
    ـ در کار من همیشه اتفاقی می افتد. صبر می کنم تا قهوه آماده شود.
    ـ به لی فکر نکن، هر چه بگوییم او می شنود، حتی اگر همه درها بسته باشد. نمی توانم مطلبی را از او پنهان کنم، چون این کار، امکان ندارد.
    لی با سینی وارد شد. لبخند می زد. قهوه را ریخت و رفت. آدام دوباره پرسید:
    ـ هارس، اتفاقی افتاده؟
    ـ آدام، آن زن، همچنان همسرت بود؟
    آدام گفت:
    ـ بله، چه شده؟
    ـ دیشب خودکشی کرده.
    چهره آدام درهم رفت و اشک در چشمانش حلقه زد. ابتدا کوشید بر خود تسلط یابد، ولی نتوانست. صورتش را با دست پوشاند و گریست. سپس گفت:
    ـ بیچاره!
    کویین بدون این که حرفی بزند، بی حرکت ماند تا آدام هر چه می تواند گریه کند. پس از مدتی آدام بر احساسات خود مسلط شد. سر را بلند کرد و گفت:
    ـ هارس مرا ببخش.
    لی از آشپزخانه بیرون آمد و حوله مرطوبی در دست آدام گذاشت. آدام چشمانش را با آن پاک کرد و گفت:
    ـ چنین انتظاری نداشتم. چه باید بکنیم؟ می گویم شوهرش هستم و او را به خاک می سپارم.
    هارس گفت:
    ـ اگر جای تو باشم، این کار را نمی کنم مگر این که مجبور باشم. من برای این کار به این جا نیامده ام.
    سپس وصیتنامه تا شده را از جیب درآورد و به آدام نشان داد. آدام با مشاهده آن، شگفت زده شد و گفت:
    ـ این خون کیت است؟
    ـ نه، نیست. متن را بخوان.
    آدام دو سطر وصیتنامه را خواند و گفت:
    ـ آرون نمی داند که کیت مادرش است.
    ـ به او نگفته ای؟
    ـ نه!
    کلانتر گفت:
    ـ خدای من!
    آدام با جدیت گفت:
    ـ مطمئنم که آرون پول نمی خواهد، بهتر است وصیتنامه را پاره و موضوع را فراموش کنیم.
    کویین گفت:
    ـ امکان ندارد! ما گاهی کارهای غیر قانونی انجام می دهیم. کیت گاوصندوقی پر از پول داشت. مجبور نیستیم به تو بگویم که وصیتنامه یا کلید را از کجا پیدا کرده ام. منتظر اجازه دادگاه نشدم. فکر کردم بد نباشد سری به آن جا بزنم.
    درباره عکس ها حرفی به آدام نزد، ولی ادامه داد:
    ـ باب پیر اجازه داد در گاوصندوق را باز کنم. البته همیشه می توان این کار را انکار کرد. در گاو گاوصندوق، بیشتر از یکصد هزار دلار پول بود.
    ـ همین؟
    ـ آه، یک عقدنامه هم در آن بود.
    آدام به صندلی تکیه داد. دوباره حالت بهتزدگی پیدا کرد. انگار در این دنیا نیست. چشمش به فنجان قهوه افتاد. آن را برداشت و کمی نوشید، سپس به آرامی گفت:
    ـ من چه باید بکنم؟
    کلانتر کویین گفت:
    ـ به تو می گویم چه باید کرد، ولی مجبور نیستی آن چه را می گویم انجام بدهی. اگر جای تو بودم، پسرم را صدا می زدم، واقعیت را به او می گفتم و توضیح می دادم که چرا موضوع را از او پنهان کرده بودم. چند ساله است؟
    ـ هفده ساله.
    ـ برای خود مردی است. باید تحمل شنیدن این موضوع را داشته باشد. چه بهتر که همه واقعیت را به او بگویی.
    آدام گفت:
    ـ کال از موضوع خبر دارد، ولی نمی دانم چرا در وصیتنامه نامی از او برده نشده.
    ـ خدا می داند. خوب، نظرت چیست؟
    ـ نمی توانم نظری بدهم. هر چه تو بگویی انجام می دهم. امکان دارد از تو خواهش کنم نزد من بمانی؟
    ـ حتماً.
    آدام صدا زد:
    ـ لی! به آرون بگو به این جا بیاید. خانه نیست؟
    لی در آستانه در ظاهر شد، پلک های سنگین چشمش را لحظاتی بست و دوباره باز کرد و گفت:
    ـ هنوز نیامده. شاید به دانشگاه برگشته باشد.
    ـ به من نگفت. هارس، ما روز شکرگزاری خیلی شامپاین خوردیم. کال کجاست؟
    لی گفت:
    ـ در اتاق خودش.
    ـ او را صدا بزن و بگو به این جا بیاید. کال باید از موضوع خبر داشته باشد.
    صورت کال خسته به نظر می رسید و شانه هایش پایین افتاده بود. در نگاه او بدجنسی و حیله گری احساس می شد. آدام پرسید:
    ـ می دانی برادرت کجاست؟
    ـ نه، نمی دانم.
    ـ همراه او نبودی؟
    ـ نه.
    ـ دو شب است به خانه نیامده. کجا رفته؟
    کال گفت:
    ـ از کجا بدانم؟ مگر من پاسبان برادرم هستم؟
    سر آدام پایین افتاد، بدنش لرزید و چشمانش برق زد. با لحنی افسرده گفت:
    ـ شاید به دانشگاه برگشته باشد.
    کلانتر کویین از جای برخاست و گفت:
    ـ هر کاری از من برآید، انجام می دهم. آدام تو برو استراحت کن، خسته شده ای.
    آدام سر را بلند کرد، نگاهی به او انداخت و گفت:
    ـ خسته شده ام؟ آه، بله، راست می گویی، جورج! خیلی ممنونم.
    ـ جورج؟
    آدام گفت:
    ـ آه، هارس از تو ممنونم.
    پس از این که کلانتر از خانه خارج شد، کال به اتاق خود رفت. آدام به پشتی صندلی تکیه داد و طولی نکشید که به خواب رفت.
    لی پیش از این که به آشپزخانه برود، مدتی به آدام نگریست. روی میز کتاب کوچکی با جلد چرمی دیده می شد. نوشته های طلا کاری شده روی جلد تقریباً از بین رفته بود. نام کتاب اندیشه های مارکوس اوره لیوس و به زبان انگلیسی ترجمه شده بود.
    لی عینک دسته فولادی خود را با حوله پاک کرد، کتاب را گشود و ورق زد. می خندید و به خود قوت قلب می داد. متنی از کتاب را خواند: «آن چه لازم باشد، می آید و همه انسان ها فانی هستند! همواره بدان که تغییر موجب شکل گرفتن رویداد است. آگاه باش که ماهیت دنیا، تغییر را ایجاب می کند و پدیده های تازه آفریده می شود. هر چه وجود دارد، بذری برای موجودیت آتی است!»
    لی به پایین صفحه نگریست: «به زودی خواهی مرد، ولی از آشفتگی و آفت بلا مصون نخواهی ماند. همه این ها در مسیر است! عادل باش تا عاقل باشی!»
    لی سر از روی کتاب برداشت و طوری زیر لب صحبت کرد که انگار با یکی از اقوام کهنسال خود حرف می زند: «درست است، دشوار است!» باز هم خواند: «فراموش نکن که همواره باید راه کوتاه را برگزینی چون راه کوتاه، مسیر طبیعی است. فراموش مکن.»
    کتاب را ورق زد. در یکی از صفحات آن با مداد نوشته شده بود: «ساموئل همیلتن.»
    ناگهان احساس کرد حالش خوب شده، ولی نمی دانست ساموئل همیلتن فهمیده چه کسی کتابش را دزدیده است یا نه. لی فکر می کرد بهترین راه این است که کتاب را بدزدد. با انگشتان خود، جلد چرمی آن را لمس کرد و سپس زیر جعبه نان گذاشت. با خود می گفت: « البته او نمی داند چه کسی کتاب را برداشته. چه کسی ممکن است مارکوس اوره لیون را بدزدد؟»
    به اتاق نشیمن رفت و از کنار صندلی بزرگی که آدام روی آن به خواب رفته بود، گذشت.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #92
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (2)
    کال در اتاق خود روی صندلی نشست، آرنج ها را به میز تکیه داد، با دست، سرش را که درد می کرد، گرفت و شقیقه هایش را نوازش داد. حالت تهوع داشت و عرق بدن و لباس هایش بوی مشروب گرفته بود.
    کال پیش تر مشروب نمی نوشید، چون نیازی به نوشیدن نداشت. حضور در خانه کیت درد او را تسکین نداده بود و انتقام او پیروزمندانه نبود. در ذهن خود خاطراتی مبهم، احساساتی درهم، و صدا و تصاویری گنگ داشت. واقعیت را به آرون گفت، ولی برادرش چنان مشت محکمی بر دهان او کوبید که بر زمین افتاد. مدتی در تاریکی، بالای سر کال ایستاد و سپس ناگهان دوید و رفت. در آن حال، همچون کودکی دلشکسته فریاد می زد. زیاد دور شده بود، ولی هنوز صدای گریه او به گوش کال می رسید.
    کال مدتی زیر درختی که در مقابل خانه کیت روییده بود، بی حرکت ایستاد. صدای موتور لوکوموتی را شنید. چشمانش را بست. احساس کرد کسی به او نزدیک می شود. سر را بلند کرد. کسی روی او خم شده بود. گمان کرد کیت است، ولی آن شخص، هر کسی بود، آهسته از او دور شد.
    کال پس از مدتی از جای برخاست، لباس هایش را تکان داد و به طرف خیابان اصلی رفت. از این که زیاد ناراحت نشده بود، متعجب به نظر می رسید. زیر لب زمزمه می کرد: «گلی که در زمین نمی روید و خیلی هم دیدنی است.»
    کال تمام مدت روز جمعه در فکر بود. نزدیک غروب جولاگونا، برای او قدری ویسکی خرید. کال هنوز به سن قانونی نرسیده بود که خود ویسکی بخرد، جو می خواست همراه کال بیاید، ولی وقتی کال یک دلار به او داد، خوشحال شد و رفت تا برای خود کنیاک بخرد.
    کال به کوچه پشت خانه آبوت رفت و زیر سایه، پشت ستونی نشست. نخستین شبی که مادرش را دید، همان جا بود. روی زمین چهار زانو نشست، و علیرغم حالت تهوعی که داشت، ویسکی نوشید. دو بار استفراغ کرد، ولی به نوشیدن ادامه داد تا این که زمین شروع به چرخیدن کرد و نور چراغ خیابان،در مقابل چشمانش رقصید.
    درنهایت بطری از دست او به زمین افتاد و کال بیهوش شد، ولی در همان حالت بیهوشی استفراغ کرد. سگ ولگرد کم مویی با دمی رو به بالا در کوچه راه می رفت و در مقابل تیرهای چراغ توقف می کرد، ولی هنگامی که بوی کال به مشام حیوان خورد، جلو رفت و در اطراف او چرخید. جولاگونا به همین ترتیب کال را پیدا کرد.
    جو بطری بزرگی را که کنار پای کال افتاده بود، برداشت و تکان داد. آن را در مقابل نور چراغ خیابان گرفت و دید کمی ویسکی در آن باقی مانده است. دنبال چوب پنبه گشت، ولی نتواست آن را پیدا کند. انگشت شست خود را داخل بطری کرد تا ویسکی از آن بیرون نریزد و از آن جا دور شد.
    کال سحرگاه روز بعد، چشم به دنیای بیمار گشود، همچون سوسکی آسیب دیده لنگان به سوی خانه رفت. راه دوری نبود، تا مدخل کوچه رفت و از خیابان گذاشت.
    لی صدای پای کال را شنید و هنگامی که پسرک به دشواری از راهرو خود را به اتاق رساند و روی بستر افتاد، مرد چینی فهمید که او مست است. کال به شدت سر درد داشت و نمی تواست بخوابد. اندوه زیادی داشت و پس از مدتی، بهترین کاری که به نظرش رسید انجام داد. دوش آب سرد گرفت و بدنش را با سنگ پا مالید. از دردی که هنگام انجام دادن این کار می کشید، لذت می برد.
    می دانست باید نزد پدرش به گناه خود اعتراف و از او طلب بخشایش کند. دیگر مجبور نبود برای همیشه خود را کوچک کند. بدون این کار هم زندگی امکانپذیر بود. هنگامی که او را به اتاق پدر فرا خواندند و در آن جا با کلانتر کویین مواجه شد، خشم و نفرت زیادی به سراغش آمد. احساس می کرد همچون سگ ولگردی شده است که نه کسی او را دوست دارد و نه خودش کسی را می تواند دوست بدارد.
    به اتاق خود رفت. سخت احساس گناه می کرد و هیچ وسیله ای برای رهایی از آن احساس نداشت. برای آرون نگران بود که مبادا آسیب ببیند و دچار مشکلی شود. آرون نمیتوانست از خود مراقبت کند. کال می دانست باید با استفاده از هر ترفندی آرون را پیدا کند و به وضع روحی او سامان دهد. حتی با فدا کردن خود، لازم بود این کار را انجام بدهد. برای نجات دادن آرون، فداکاری لازم بود.
    کال به طرف کمد لباس هایش رفت و پاکت پول را از زیر دستمال های داخل کشو بیرون آورد. به اطراف نگریست، سینی چای را برداشت و روی میز گذاشت. نفس عمیقی کشید. هوای خنک و مطبوعی بود. یکی از اسکناس ها را برداشت، از وسط تا کرد، کبریتی زد و اسکناس را به آتش کشید. اسکناس در همان حال که می سوخت، لوله می شد تا به رنگ سیاه درآمد. شعله های آتش زبانه می کشید و کال، تنها هنگامی که آتش نزدیک بود انگشتانش را بسوزاند، اسکناس سوخته را به درون سینی انداخت. آن گاه اسکناس دیگری برداشت و آتش زد.
    پس از به آتش کشیدن شش اسکناس، لی بدون این که در بزند، وارد شد و گفت:
    ـ بوی سوختگی می آید.
    ناگهان فهمید کال چه می کند و گفت:
    ـ ای وای!
    کال فکر کرد لی می خواهد مداخله کند، ولی مرد چینی هیچ واکنشی نشان نداد، تنها دست ها را به کمر زد و بدون این که سخنی بگوید، منتظر ماند. کال لجوجانه اسکناس ها را یکی پس از دیگری سوزاند تا این که همه آن ها سوختند، سپس خرده های سیاه شده را در انگشتان خود تبدیل به پودر کرد و منتظر ماند تا لی حرف بزند، ولی او نه حرکتی کرد و نه حرفی زد. سرانجام کال گفت:
    ـ اگر می خواهی با من حرف بزنی، چرا معطلی؟
    لی گفت:
    ـ نه، نمی خواهم حرف بزنم و اگر تو نمی خواهی با من حرف بزنی، کمی می مانم و می روم. همین جا می نشینم.
    آنگاه روی صندلی نشست، دست ها را روی هم گذاشت و منتظر ماند. لبخند می زد و حالتی مرموز داشت.
    کال گفت:
    ـ من هم آن قدر این جا می نشینم تا تو ببازی.
    لی گفت:
    ـ در مسابقه شاید، ولی اگر قرار باشد روزها، سال ها و قرن ها، این جا می مانم تا بازنده شوی.
    کال پس از چند لحظه با خشم گفت:
    ـ چرا شروع نمی کنی؟
    ـ شروع؟
    ـ بله، نصیحت کردن را می گویم.
    ـ لازم نیست نصیحت کنم.
    ـ پس در این جا چه می کنی؟ من دیشب مست بودم.
    ـ بله، بوی مشروب هنوز هم می آید.
    ـ بو؟
    ـ بله، هنوز هم دهانت بوی مشروب می دهد.
    کال گفت:
    ـ نخستین بار بود، خوشم نیامد.
    لی گفت:
    ـ من هم خوشم نمی آید. به معده ام نمی سازد. هرگاه مشروب می نوشم، بذله گو می شوم و حرف های حکیمانه می زنم.
    ـ لی، منظورت چیست؟
    ـ هنگامی که جوان بودم، تنیس بازی می کردم. از این کار خوشم آمد و برای یک نوکر، سرگرمی خوبی بود، چون می توانست با ارباب خود بازی کند و اگر حتی از او سپاسگزاری هم نمی شد، به خاطر ایرادهای که از ارباب می گرفت، دست کم چند دلار به دست می آورد. روزی که مشروب نوشیده بودم، به نظرم رسید که سریع ترین و حیله گرترین حیوان دنیا، خفاش است. نیمه شب در برج کلیسای متدیستها در سن لی اندرو دستگیر شدم. راکتی دردست داشتم و تصور می کنم برای پاسبانی که مرا دستگیر کرده بود توضیح دادم که با پشت راکت، می خواهم با خفاش ها تمرین تنیس کنم تا ماهرتر شوم.
    کال چنان مجذوب داستان شده بود که خندید. لی افسوس می خورد که چرا داستان او واقعی نبوده است. کال گفت:
    ـ کنار درختی نشستم و مثل یک حیوان نوشیدم!
    ـ حیوان ها همیشه...
    کال حرف اورا قطع کرد:
    ـ می ترسیدم اگر مست نکنم، خودکشی کنم.
    لی گفت:
    ـ تو هرگز این کار را نمی کنی. خیلی بدجنس شده ای! بگو ببینم آرون کجاست؟
    ـ فرار کرده! نمی دانم کجا رفته.
    ـ می دانم، فکر می کردم.
    ـ لی، تو فکر می کنی او فرار کرده باشد؟
    لی بی حوصله گفت:
    ـ لعنت خدا بر شیطان! هرگاه کسی بخواهد به خود قوت قلب بدهد، از دیگری تأیید می گیرد، درست مثل این که آدم از پیشخدمت رستوران بپرسد کدام غذا بهتراست!
    کال فریاد زد:
    ـ چرا این کار را کردم؟ چرا این کار را کردم؟
    لی گفت:
    ـ مشکل را پیچیده نکن! خودت بهتر می دانی چرا این کار را کردی. از رفتار او ناراحت بودی، چون پدرت احساس تو را جریحه دار کرد. زیاد مهم نیست. بدجنسی به سراغت آمده بود.
    ـ من هم از همین موضوع شگفتزده شده ام. چرا این قدر بدجنس هستم؟ لی، دلم نمی خواهد بدجنس باشم. به من کمک کن، لی!
    لی گفت:
    ـ آهسته! صدای پدرت می آید.
    سپس شتابان از در بیرون رفت.
    کال صدای حرف زدن لی و پدرش را شنید. سپس لی به اتاق بازگشت و گفت:
    ـ می خواهد به دفتر پست برود. هرگز بعدازظهر برای ما نامه نمی آید. برای هیچ کس نمی آید، ولی همه ساکنان سالیناس بیهوده به دفتر پست سر می زنند.
    کال گفت:
    ـ عده ای در راه مشروب هم می نوشند.
    ـ فکر می کنم این یک عادت باشد. در بین راه به دوستان برخورد می کنند. کال... قیافه پدرت عوض شده. پیوسته به جایی خیره می شود. آه، راستی یادم رفت به تو بگویم. دیشب مادرت خودکشی کرد.
    کال گفت:
    ـ جدی می گویی؟ حقش بود! نه، نمی خواستم این را بگویم. نمی خواهم چنین فکر کنم. باز شروع شد! نمی خواهم بدجنس باشم.
    لی سرش را خاراند. ناگهان همه سطح سرش شروع به خاریدن کرد. همه جای آن را خاراند. به فکر عمیقی فرو رفته بود. لحظاتی بعد گفت:
    ـ از آتش زدن پول خوشت آمد؟
    ـ بله، فکر می کنم.
    ـ از این که خودت را آزار می دهی، لذت می بری. از ناامیدی خوشت می آید؟
    ـ لی!
    ـ خیلی خودخواه شده ای. از وضع اسفبار کالب تراسک شگفت زده شده ای. کالب بزرگ! کالب بی نظیر! یک هومر می خواهد تا تراژدی تو را بنویسد! هرگز فکرکرده ای که تو همان پسربچه بدجنسی بودی که گاهی هم خوش طینت می شد؟ عادات کثیفی داشتی ولی در ضمن سر به راه بودی. شاید کمی بیشتر از دیگران قدرت داشتی، تنها قدرت، وگرنه با بچه های دیگر هیچ تفاوتی نداشتی. دلت می خواهد همه دلشان به حال تو بسوزد، چون مادرت فاحشه بوده؟ اگر اتفاقی برای برادرت بیفتد، به جنایتکار بودن خودت اعتراف می کنی، کوچولو؟
    کال آهسته به سمت میز برگشت. لی به او نگریست و مانند پزشکی که پس از تزریق دارو می خواهد تأثیر آن را در بیمار خود مشاهده کند، نفس در سینه حبس کرده بود. تأثیر حرف های او کاملاً قابل مشاهده بود. کال به شدت خشمگین به نظر می رسید، احساسات او جریحه دار شده بود و می خواست دعوا کند. این امر، مقدمه آرامش درونی بود.
    لی آه کشید. زحمات زیادی را متحمل شد و به موفقیت نزدیک می شد. با ملایمت گفت:
    ـ کال، ما افراد زورگویی هستیم. برای تو عجیب است که خود را جزو شما می دانم! شاید درست است که می گویند ما نوادگان آدم های عصبی، ناراحت، جنایتکار و پرهیاهو هستیم، ولی در میان آن ها آدم های شجاع، با اراده و سخاوتمند هم پیدا می شدند. اگر اجداد ما چنین نبودند، آن قدر در سرزمین خود می ماندند تا از گرسنگی بمیرند.
    کال سر به طرف لی برگرداند. صورت پسرک دیگر حالت گذشته را نداشت. لبخند می زد، ولی لی می دانست کاملاً نتواسته است او را گول بزند. کال نیز می دانست که لی روش خوبی به کار بسته است و از این امر، سپاسگزار بود.
    لی ادامه داد:
    ـ به همین دلیل خود را جزو شما حساب کردم. مهم نیست که پدران ما کجا به دنیا آمده اند، هر چه باشد، رفتار آنه ا را به ارث برده ایم. آمریکایی ها از هر رنگ و نژادی که باشند، تا حدودی گرایش های یکسان دارند. این نوع تربیت، اتفاقی است. به همین دلیل ما بیش از حد شجاع و بیش از حد ترسو هستیم. در زمان کودکی، هم ظالم می شویم و هم مهربان، هم زود با هم می جوشیم و هم از بیگانه ها می ترسیم. هم لاف می زنیم و هم تحت تأثیر لافزنان قرار می گیریم. هم احساساتی هستیم و هم واقعگرا. هم دنیا دوست و هم ماده پرست. هیچ ملیتی را می شناسی که این قدر آرمانی بیندیشد؟ زیاد غذا می خوریم، سلیقه نداریم، حد و اندازه ای نمی شناسیم. نیروهایمان را به هدر می دهیم. در جاهای دیگر می گوید که ما از وحشیگری روبه انحطاط می رویم و فرهنگی نداریم که در این میان به ما کمک کند. کال، ما چنین هستیم، همگی، تو هم با دیگران هیچ تفاوتی نداری.
    کال گفت:
    ـ تا می توانی حرف بزن.
    سپس لبخندی زد و تکرار کرد:
    ـ همه حرف هایت را بزن.
    لی گفت:
    ـ دیگر لازم نیست حرف بزنم. حرف هایم تمام شد. کاش پدرت هر چه زودتر برگردد. دلم شور می زند.
    سپس با حالتی عصبی از اتاق خارج شد.
    در راهرو، نزدیک در، آدام را دید که به دیوار تکیه داده، کلاه تا چشمانش پایین آمده، و شانه هایش پایین افتاده است.
    ـ آقای آدام چه اتفاقی افتاده؟
    ـ نمی دانم، خسته ام. خسته!
    لی بازوی آدام را گرفت و تا اتاق نشیمن او را همراهی کرد. آدام روی صندلی نشست. لی کلاه از سر آدام برداشت.
    آدام با دست راست، پشت دست چپ را می مالید. چشمانش حالت عجیبی داشت. به نقطه ای خیره شده بود و نگاه از آن بر نمی داشت. لبانش خشک و صدایش همچون فردی بود که در خواب حرف می زند.. دست ها را محکم به هم مالید و گفت:
    ـ عجیب است، مثل این که در دفتر پست از حال رفتم. هرگز چنین نشده بود. آقای پیودا به من کمک کرد تا از جای برخیزم. به نظرم در یک لحظه اتفاق افتاد.
    لی پرسید:
    ـ نامه داشتید؟
    ـ بله، بله، به نظرم داشتم.
    دست چپ را در جیب فرو برد و بیرون آورد. با عذرخواهی گفت:
    ـ دستم بی حس شده.
    سپس دست راست را در جیب چپ کرد، کارت پستال زردرنگی را از آن بیرون آورد و گفت:
    ـ به نظرم آن را خواندم.
    کارت را جلو چشمان خود گرفت، سپس آن را رها کرد و روی زانو افتاد. گفت:
    ـ لی، مثل این که به عینک احتیاج دارم. پیش تر نیازی به آن نداشتم. نمی توانم بخوانم. مثل این که کلمات در مقابل چشمانم راه می روند.
    ـ اجازه می دهید من بخوابم؟
    ـ مسخره است! باید به فکر عینک باشم. در آن چه نوشته شده؟
    لی شروع به خواندن کرد: «پدر عزیزم، من وارد ارتش شدم، به آن ها گفتم که به هجده سال رسیده ام. نگران من نباشید. آرون.»
    آدام گفت:
    ـ مسخره است. به نظرم آن را خواندم. شاید هم نخواندم.
    باز هم دست های خود را به هم مالید.
    پایان فصل پنجاهم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #93
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجاه و یکم
    (1)

    زمستان سال 18ـ1917 فصل سنگین و خطرناکی بود. آلمانی ها هر چه در مقابل خود می دیدند، نابود می کردند. در مدت سه سال، انگلیسی ها سیصدهزار تلفات دادند. بسیاری از واحدها ارتش فرانسه شورش کردند. روسیه از جنگ کنار کشید. ارتش آلمان پس از تجدید قوا، باز ساز و برگ جدید جنگی به جبهه اعزام شد. جنگ پایانی نداشت.
    در ماه مه، آمریکایی ها بیشتر از دوازده لشکر در جبهه پیاده کردند و پیش از آغاز تابستان سربازان ما از دریا گذشتند. فرماندهان متفقین در مقابل متحدین ایستاده بودند. زیر دریایی ها، کشتی ها را منفجر می کردند.
    فهمیدیم که جنگ نه تنها تغییرات فوری به وجود نمی آورد، بلکه امر پیچیده و مداومی است. در آن زمستان، روحیه خود را از دست دادیم، از یک طرف مأیوس شده بودیم و از طرف دیگر توانایی تحمل جنگی طولانی را نداشتیم.
    لوندورف شکست ناپذیر بود. هیچ مانعی در برابر خود نمی دید. پیوسته به ارتش های شکست خورده فرانسه و انگلستان حمله می کرد. ناگهان به این نتیجه رسیدیم که اگر حرکتی انجام ندهیم، بسیار دیر خواهد شد و طولی نخواهد کشید که در برابر آلمانی های شکست ناپذیر قرار خواهیم گرفت.
    برای مردم، زیاد هم غیر معمول نبود که به دلایل مختلف از رفتن به جبهه خودداری کنند، عده ای به دلیل بوالهوسی، عده ای به دلیل نقص عضو و عده ای به دلیل عدم احساس مسؤولیت. کار پیشگویان و مغازه های فروش مشروب رونق داشت. مردم به خوشبختی ها و بدبختی های داخلی روی آوردند تا از وحشت و افسردگی رهایی یابند.
    عجیب نیست که امروز این وقایع را فراموش کرده ایم؟
    تنها خاطره ای که از جنگ جهانی اول داریم جشن و سرور و پیروزی است. خاطره بازگشت سربازان از جبهه و دعوا با انگلیسی های لعنتی در مشروب فروشی ها که مدعی بودند عامل پیروزی در جنگ هستند. چقدر زود فراموش کردیم که در زمستان آن سال، تنها لوندورف شکست نخورد، بلکه همه مردم شکست در جنگ را پذیرفتند.
    (2)
    آدام تراسک بیشتر حالت گیجی داشت تا افسردگی. لازم نبود از اداره نظام وظیفه استعفا دهد. به دلیل بیماری به او مرخصی داده بودند. ساعت ها می نشست و پشت دست چپ را می مالید و در آب داغ قرار می داد. می گفت:
    ـ دلیل آن، جریان خون است. به محض اینکه خون در آن جریان یابد، خوب می شود. چشمانم مرا ناراحت می کند. هرگز چنین مرا اذیت نکرده بود. به نظرم باید نزد پزشک بروم و نسخه ای برای عینک بگیرم. برایم عادت کردن به عینک زدن مشکل است. امروز نزد او می روم. کمی سرگیجه دارم.
    سرش واقعاً گیج می رفت و او زیاد به روی خود نمی آورد. بدون این که دست به دیوار بگیرد، نمی توانست در خانه راه برود. لی مجبور بود اغلب در هنگام برخاستن از روی صندلی، یا صبح ها در هنگام برخاستن از بستر به او کمک و بند کفش او را محکم کند، زیرا با دست چپ سست و کرخت شده نمی توانست بند آن را گره بزند.
    تقریباً هر روز بحث آرون را پیش می کشید و می گفت:
    ـ می توانم بفهمم چرا جوانی داوطلب رفتن به جبهه می شود. اگر آرون با من مشورت می کرد، شاید می توانستم نظر او را عوض کنم، ولی البته مانع این کار نمی شدم. می فهمی، لی؟
    ـ بله، می فهمم.
    ـ آن چه نمی فهمم این است که چرا او بدون اطلاع من رفت؟ چرا نامه نفرستاد؟ فکر می کردم او را خیلی خوب می شناسم. نمی دانم برای آبرا نامه نوشته یا نه. حتماً فرستاده.
    ـ از او می پرسم.
    ـ بله، این کار را انجام بده!
    ـ شنیدم آموزش نظامی بسیار مشکل است. شاید فرصت پیدا نمی کند.
    ـ فرستادن کارت پستال که وقت گیر نیست.
    ـ زمانی که شما به خدمت نظام رفتید، برای پدرتان نامه نوشتید؟
    ـ عجب حرفی زدی؟ نه! نمی نوشتم، ولی برای خود دلیل داشتم. من نمی خواستم به خدمت بروم، پدرم مرا مجبور کرده بود. خیلی از این کار بدم آمد، ولی آرون، او که در دانشگاه موفق بود. از دانشگاه نامه ای رسیده که سراغ او را گرفته اند. نامه را بگیر و بخوان. لباسی با خود نبرده و ساعت طلا هم جا گذاشته.
    ـ در ارتش احتیاجی به لباس ندارد. ساعت طلا هم در آن جا لازم نیست.
    ـ به نظرم راست می گویی، ولی من سر درنمی آورم. کاری باید برای چشم هایم انجام بدهم. نمی توام از تو بخواهم همه نامه ها را برایم بخوانی. چشمانش واقعاً ناراحت بود. می توانم نامه را ببینم، ولی کلمات آن را نمی بینم.
    هر روز چندین بار کاغذ یا کتابی را به دست می گرفت، به آن خیره می شد و سپس کنار می گذاشت.
    لی برایش روزنامه می خواند تا سرگرم شود. اغلب وسط روزنامه خواندن، آدام به خواب می رفت. بعد بیدار می شد و می گفت:
    ـ لی؟ کال؟ تویی؟ هرگز از چشم هایم ناراحتی نداشتم. فردا برای آزمایش چشم هایم نزد پزشک می روم.
    کال روزی در اواسط ماه فوریه به آشپزخانه رفت و گفت:
    ـ لی، او مدام در مورد چشم هایش حرف می زند. باید او را نزد پزشک ببریم. لی کمپوت زردآلو درست می کرد. از کنار اجاق رفت، در آشپزخانه را بست و گفت:
    ـ دلم نمی خواهد او برود.
    ـ چرا دلت نمی خواهد؟
    ـ فکر نمی کنم علت آن، چشمانش باشد. اگر علت را بفهمد، ناراحت می شود. بگذار مدتی به همین حال بماند. ضربه روحی خورده. اجازه بده به همین حال باشد. من برایش می خوانم.
    ـ فکر می کنی علت آن چیست؟
    ـ نمی خواهم بگویم، فکر کردم شاید دکتر ادواردز سری به ما بزند، البته به عنوان احوالپرسی.
    کال گفت:
    ـ هر طور صلاح می دانی.
    لی گفت:
    ـ کال، تو آبرا را دیدی؟
    ـ بله، او را می بینم. به من توجهی نمی کند.
    ـ نمی توانی به نحوی توجه او را جلب کنی؟
    ـ البته، می توانم مشتی هم به صورت او بکوبم و او را وادار کنم با من حرف بزند، ولی این کار را نمی کنم.
    ـ شاید اگر به نحوی حرف بزنی، اشکالی نداشته باشد. گاهی مانع به اندازه ای ضعیف است که با کمترین تماسی خواهد افتاد. به نحوی سر صحبت را با او باز کن. به آبرا بگو می خواهم او را ببینم.
    ـ این کار را نمی کنم.
    ـ احساس گناه می کنی، درست است؟
    کال پاسخی نداد.
    ـ از او خوشت نمی آید؟
    کال پاسخی نداد.
    ـ اگر به همین وضع ادامه بدهی، بیشتر ناراحت می شوی. بهتر است به نحوی با او صحبت کنی. جدی می گویم. به نحوی سر صحبت را با او باز کن.
    کال فریاد زد:
    ـ می خواهی به پدر بگویم چه کرده ام؟ اگر مجبورم کنی به او می گویم.
    ـ نه، کال. حالا نگو. البته پس از این که حالش خوب شود، مجبوری به او بگویی. برای خاطر خودت هم شده باید به او بگویی. می دانم این راز را نمیتوانی نزد خود نگه داری. تو را خواهد کشت.
    ـ شاید لازم باشد بمیرم.
    لی با خونسردی گفت:
    ـ کافی است! این بدترین نوع از خودگذشتگی است. دیگر بس است!
    کال پرسید:
    ـ چگونه بس کنم؟
    لی موضوع را عوض کرد:
    ـ نمی دانم چرا آبرا به این جا نمی آید. حتی یک بار هم نیامده.
    ـ دلیلی ندارد بیاید.
    ـ او این طور نبود. حتماً اتفاقی افتاده. او را دیدی؟
    کال با ترشرویی گفت:
    ـ به تو گفتم که دیدم! انگار تو هم دیوانه می شوی. سه بار کوشیدم با او حرف بزنم، ولی پاسخ مرا نداد.
    ـ زن خوبی است، یک زن واقعی!
    کال گفت:
    ـ آبرا دختر است. چرا او را زن می نامی؟
    لی با ملامت گفت:
    ـ نه، تعدادی از دخترها، از زمان تولد، زن هستند. آبرا همه خوبی های یک زن کامل را دارد. شهامت و قدرت و تحمل. شرط می بندم که او دوست ندارد بدجنس یا خودپسند باشد، مگر این که ضرورت ایجاب کند.
    ـ تو او را خیلی بزرگ می کنی!
    ـ بله، او آدمی نیست که ناگهان ما را رها کند و برود. جایش خالی است. به او بگو بیاید و مرا ببیند.
    ـ به من توجهی نمی کند.
    ـ خوب، دنبال آبرا برو و بگو می خواهم او را ببینم. دلم برایش خیلی تنگ شده.
    کال پرسید:
    ـ حالا می توانیم درباره چشمان پدرم صحبت کنیم؟
    لی گفت:
    ـ نه!
    ـ می توانیم درباره آرون حرف بزنیم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #94
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (3)
    همه مدت روز بعد، کال کوشید آبرا را تنها گیر بیاورد. پس از این که زنگ مدرسه خورد، دید که چند گام جلوتر از او، در پیاده رو به سوی خانه حرکت می کند. کال پیچید و در خیابانی موازی با خیابانی که آبرا در آن راه می رفت، دوید و سپس چنان بازگشت که درست سر راه او قرار بگیرد.
    کال گفت:
    ـ سلام.
    ـ سلام، به نظرم پشت سرم راه می رفتی!
    ـ بله، من از آن خیابان دویدم و حالا در مقابل تو قرار دارم. می خواهم با تو حرف بزنم.
    آبرا خیلی جدی گفت:
    ـ می توانستی بدون دویدن این کار را انجام بدهی.
    ـ در مدرسه خواستم با تو حرف بزنم، ولی به من توجهی نکردی.
    ـ خشمگین بودی، دوست ندارم با آدم های خشمگین حرف بزنم.
    ـ از کجا می دانستی؟
    ـ می توانستم خشم را در صورت و طرز راه رفتن تو ببینم. حالا خشمگین نیستی؟
    ـ نه، نیستم.
    آبرا لبخندی زد و گفت:
    ـ دلت می خواهد کتاب هایم را برایم بیاوری؟
    کال با گرمی از این پیشنهاد استقبال کرد و گفت:
    ـ بله، بله، دلم می خواهد.
    سپس کتاب های آبرا را برداشت و همراه او رفت. گفت:
    ـ لی می خواهد تو را ببیند. از من خواست که به تو بگویم.
    ـ پدرت چطور است؟
    ـ زیاد خوب نیست. چشم هایش او را اذیت می کند.
    آن ها مدتی در سکوت راه رفتند تا این که کال شروع به حرف زدن کرد:
    ـ ماجرای آرون را می دانی؟
    ـ بله. کتاب مرا باز کن و داخل آن را ببین.
    کال کتاب را گشود و یک کارت پستال پیدا کرد. پشت کارت نوشته شده بود: «آبرای عزیز من دیگر آن پسرک پاک و ساده نیستم. لیاقت تو را ندارم. متأسف نباش. وارد ارتش شده ام. به پدرم نزدیک نشو! خداحافظ، آرون.»
    کال کتاب را بست و زیر لب گفت:
    ـ حرمزاده.
    ـ شنیدم چه گفتی.
    ـ می دانی او چرا رفت؟
    ـ نه، ولی می توانم حدس بزنم. آمادگی این کار را ندارم. اگر تو به من بگویی بهتراست.
    کال ناگهان پرسید:
    ـ آبرا، از من متنفری؟
    ـ نه، کال، ولی تو از من متنفری. علت چیست؟
    ـ از تو... از تو میترسم.
    ـ لزومی ندارد. من دوست دختر برادرت هستم، چطور تو را اذیت کردم؟
    ـ چطور اذیت کردی؟ بسیار خوب، به تو خواهم گفت. یادت نرود که خودت از من خواستی بگویم. مادر ما فاحشه بود. همین جا در این شهر یک فاحشه خانه داشت. از مدتی پیش، این موضوع را می دانستم. شب شکرگزاری، آرون را بردم و مادر را به او نشان دادم. من...
    آبرا با هیجان حرف او را قطع کرد:
    ـ او چه کرد؟
    ـ دیوانه شد! بر سر مادرم فریاد کشید و پس از این که بیرون آمدیم، مرا کتک زد و گریخت. مادر عزیز ما خودکشی کرد. پدرم حالش خوب نیست. حالا همه مطالب را می دانی و این می تواند دلیلی باشد که دیگر با من حرف نزنی.
    آبرا به آرامی گفت:
    ـ بله، فهمیدم.
    ـ درباره برادرم؟
    ـ بله، برادرت.
    ـ او پسر خوبی بود. چرا گفتم بود؟ او پسر خوبی است. مثل من بدجنس و کثیف نیست.
    بسیار آهسته قدم می زدند. آبرا ایستاد و کال متوقف شد. آبرا گفت:
    ـ مدت زیادی است که می دانم مادرت چه می کرد.
    ـ جدی می گویی؟
    ـ پدر و مادر در مورد او حرف می زدند. آن ها خیال می کردند من خوابیده ام، ولی گوش می دادم. آن چه می خواهم به تو بگویم، دشوار، ولی لازم است.
    ـ دلت می خواهد بگویی؟
    ـ مجبورم، مدت زیادی است که بزرگ شده ام و دیگر آن دختربچه سابق نیستم. می دانی منظورم چیست؟
    کال گفت:
    ـ بله.
    ـ مطمئنی می دانی؟
    ـ بله.
    ـ بسیار خوب، بنابراین گفتن آن سخت شد. کاش پیش تر این حرف را زده بودم. من دیگر آرون را دوست نداشتم!
    ـ چرا او را دوست نداشتی؟
    ـ در کودکی در افسانه و خیال زندگی می کردم، ولی پس از این که بزرگ شدم، دیگر نمی توانستم در افسانه و خیال زندگی کنم.
    ـ خوب.
    ـ اجازه بده همه حرف هایم را بزنم. آرون بزرگ نشد. شاید هم هرگز بزرگ نشود. او عاشق افسانه و خیال بود و دوست داشت همان طور که دلش می خواست، ماجرا به پایان برسد. هنگامی که چنین نشد، دیگر نتوانست تحمل کند.
    ـ تو چطور؟
    ـ نمی خواهم بدانم آخر ماجرا چه می شود. تنها میخواهم بمانم و آخر آن را ببینم. من و کال با هم بیگانه بودیم. ادامه دادیم، چون به آن عادت کرده بودیم، ولی من دیگر نمی توانستم داستان را باور کنم.
    ـ آرون چطور؟
    ـ او می خواست حتی اگر تمام دنیا زیر و رو شود، باز داستان به میل خودش تمام شود.
    کال ایستاد و به زمین خیره شد. آبرا گفت:
    ـ حرف مرا باور نمی کنی؟
    ـ روی آن فکر می کنم.
    ـ آدم تا موقعی که بچه است، مثل این که تمام دنیا برای او درست شده و همه رویدادها تنها برای او شکل می گیرد. دیگران ارواحی هستند که پیرامون آدم می چرخند، ولی پس از این که بزرگ می شود، برای خود در این دنیا جایی پیدا می کند و شکل می گیرد. آنگاه ارتباط واقعی با آدم های دیگر برقرار می شود. این موضوع هم فایده دارد و هم ضرر. خوشحالم که ماجرای آرون را گفتی.
    ـ چرا؟
    ـ چون می فهمم حالا این حرف ها را از خودم درنیاورده ام. او نتوانست موضوع مادرش را تحمل کند، چون دلش نمی خواست داستان چنین تمام شود و داستان دیگری هم نبود که دلش را با آن خوش کند. دنیا دیگر برای او غیر قابل تحمل شده و ضرورت داشت آن را زیر و رو کند. همین کار را هم با من کرد، چون تصمیم گرفت کشیش شود.
    کال گفت:
    ـ باید در این باره فکر کنم.
    آبرا گفت:
    ـ کتاب ها را به من بده. به لی بگو که به دیدن او می آیم. دیگر راحت شدم. دلم می خواهد فکر کنم. کال، به نظرم من آدم خوبی نیستم.
    ـ برای همین تو را دوست دارم.
    کال به خانه رفت و به لی گفت:
    ـ آبرا فردا می آید!
    لی گفت:
    ـ تو چرا این قدر خوشحالی؟
    (4)
    پس از این که آبرا به خانه رسید کوشید سر و صدا نکند. در راهرو از کنار دیوار راه می رفت تا کف اتاق صدا ندهد. پایش را روی نخستین پله قرار داد و ناگهان تصمیم خود را عوض کرد و به آشپزخانه رفت. مادرش گفت:
    ـ برگشتی؟ چرا از مدرسه مستقیم به خانه نیامدی؟
    ـ پس از این که کلاس به پایان رسید مجبور شدم در مدرسه بمانم. حال پدر بهتر است؟
    ـ فکر می کنم.
    ـ پزشک چه می گوید؟
    ـ همان حرف ها را زد و گفت زیاد کار کرده و احتیاج به استراحت دارد.
    آبرا گفت:
    ـ خسته به نظر نمی رسید.
    مادر جعبه ای را گشود، سه سیب زمینی از آن درآورد، به طرف ظرفشویی برد و گفت:
    ـ عزیزم، پدرت بسیار شجاع است. پیش تر نمی دانستم. کارهای خود را انجام می داد و در ضمن به امور جنگی رسیدگی می کرد. پزشک می گفت عده ای از افراد، ناگهان به هم می ریزند.
    ـ می توانم بروم او را ببینم؟
    ـ آبرا، احساس می کنم دلش نمی خواهد کسی را ببیند. قاضی نودسن به این جا تلفن زد و پدرت گفت به او بگویم خواب است.
    ـ اجازه می دهید به شما کمک کنم؟
    ـ عزیزم برو لباس هایت را عوض کن. لباس زیبا نباید کثیف شود.
    آبرا آهسته از کنار اتاق پدرش عبور کرد و به اتاق خود رفت. اتاق تازه رنگ شده و کاغذهای دیواری روشن بود. روی جالباسی، عکس های قاب شده پدر و مادرش قرار داشتند. اشعار قاب شده نیز روی دیوار و قفسه دیده می شد. همه وسایل تمیز و کف اتاق جلا داده شده بود. مادرش همه کارها را انجام می داد. به او می گفت چه کند و چگونه لباس بپوشد.
    مدتی بود که آبرا در اتاق، وسایل خصوصی نمی گذاشت و آن جا را محل اختصاصی خود نمی دانست. دیگر به آن جا نمی رفت که خلوت کند. نامه ها را در اتاق نشیمن، میان صفحات خاطرات دوجلدی یولی سیس اس گرانت، پنهان کرده بود. فکر نمی کرد جز خودش فرد دیگری آن کتاب را باز کند.
    آبرا خوشحال بود، ولی دلیل را نمی دانست. اطلاعات زیادی داشت و نمی خوسات درباه آن ها حرف بزند. مثلاً می دانست پدرش بیمار نیست، بلکه خود را پنهان می کند. از طرف دیگر اطمینان داشت که آدام تراسک واقعاً بیمار است، زیرا او را در خیابان دیده بود. نمی دانست مادرش اطلاع دارد که پدرش خود را به بیماری زده است یا نه.
    آبرا لباس از تن درآورد و پیشبند بست. هرگاه می خواست کارهای خانه را انجام بدهد، پیشبند می بست. موها را شانه زد، با نوک پا از اتاق پدرش گذشت و از پله ها پایین رفت. پایین پله ها کتاب را گشود و کارت پستال آرون را بیرون آورد. در اتاق نشیمن، نامه های آرون را از جلد دوم خاطرات بیرون آورد، آن ها را خوب تا کرد و در شکم خود پنهان کرد. زیرا کمی شکم او برآمده شده بود. پس از این که به آشپزخانه رسید، پیشبندی دیگر بست تا آن برآمدگی را پنهان کند. مادرش گفت:
    ـ اگر دلت بخواهد، می توانی هویج پاک کنی. آب تازه جوش آمده.
    ـ عزیزم، سوپ را آماده کن. پزشک می گوید برای پدرت خوب است.
    پس از این که مادر بشقاب سوپ را که بخار از آن بلند می شد به طبقه بالا برد، آبرا در اجاق را گشود و نامه ها را به داخل آن انداخت.
    لحظاتی بعد، مادر بازگشت و گفت:
    ـ بوی سوختگی می آید.
    ـ آشغال ها را سوزاندم، زباله دان پر شده بود.
    مادر گفت:
    ـ هر وقت می خواهی از این کارها انجام بدهی با من مشورت کن. آن ها را جمع کرده بودم فردا صبح بسوزانم تا آشپزخانه گرم شود.
    آبرا گفت:
    ـ متأسفم مادر، به این موضع فکر نکرده بودم.
    ـ باید فکر کنی. به نظر می رسد این اواخر خیلی بی فکر شده ای.
    ـ مادر، متأسفم.
    مادر گفت:
    ـ آدم نباید هر وسیله ای را دور بیندازد.
    تلفن در اتاق پذیرایی به صدا درآمد. مادر رفت که پاسخ بدهد. آبرا شنید که مادرش می گوید:
    ـ نه، نمی توانید ایشان را ببینید. دستور پزشک است! ممنوع الملاقات شده. آنگاه به آشپزخانه برگشت و گفت:
    ـ قاضی نودسن دوباره تلفن زد.

    پایان فصل پنجاه و یکم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #95
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجاه و دوم
    (1)

    آبرا تمام مدت روز بعد، در مدرسه خوشحال بود که می خواهد به دیدن لی برود. در زنگ تفریح، کال را دید و پرسید:
    ـ به لی گفتی که به دیدن او می روم؟
    کال گفت:
    ـ برایت شیرینی درست کرده.
    یونیفورم پوشیده بود. یقه کت او تا گردن بالا آمده بود و پیراهن نظامی برای بدن او مناسب نبود. مچ پیچ به پا داشت. آبرا گفت:
    ـ تمرین داری؟ من اول به آن جا می روم. چه نوع شیرینی درست کرده؟
    ـ نمی دانم، ولی خواهش می کنم تعدادی برایم نگه دار! بوی توت فرنگی می آید. دو تا برایم کنار بگذار.
    ـ هدیه ای برای لی تهیه کرده ام. دلت می خواهد آن را ببینی؟
    جعبه ای کوچک و مقوایی را گشود و ادامه داد:
    ـ دستگاه جدیدی مخصوص پوست کندن سیب زمینی است. تنها پوست آن را می کند. خیلی راحت است. این را برای لی خریده ام.
    کال گفت:
    ـ خواهش می کنم اگر کمی دیر کردم، منتظر بمان.
    ـ می توانی کتاب هایم را همراه ببری؟
    کال گفت:
    ـ بله.
    آبرا به چشمان کال به اندازه ای نگریست تا او سر را پایین انداخت و سپس به کلاس رفت.
    آدام صبح ها تا دیر وقت می خوابید. شب ها از خواب بیدار می شد و بنابراین ناچار بود روزها بخوابد. لی پیوسته به او سر می زد تا ببیند چه موقعی از خواب بیدار می شود. آدام گفت:
    ـ امرز صبح حالم خوب است.
    ـ صبح که چه عرض کنم. ساعت یازده است.
    ـ خدای من! باید از جا برخیزم.
    لی پرسید:
    ـ برای چه؟
    ـ برای چه؟ بله، برای چه! ولی، لی حالم خوب است. شاید بتوانم قدم زنان تا اداره نظام وظیفه بروم. هوای بیرون چطور است؟
    لی گفت:
    ـ خیلی سرد است.
    به آدام کمک کرد تا از جا برخیزد. برای آدام مشکل بود دکمه های لباس و بند کفش های خود را ببندد و خلاصه نمی توانست به جلو خم شود. لی به او کمک می کرد و آدام گفت:
    ـ پدرم را در خواب دیدم.
    لی گفت:
    ـ شنیده ام آدم محترمی بوده. در اسنادی که وکیل برادر شما فرستاد، مطالبی درباره او خواندم. احتمالاً خیلی آدم خوبی بوده.
    آدام به آرامی نگاهی به لی انداخت و گفت:
    ـ می دانستی او یک دزد بود؟
    لی گفت:
    ـ حتماً خواب دیده اید. او را در آرلینگتن به خاک سپردند. در یکی از روزنامه ها نوشته شده بود معاون رییس جمهور و وزیر جنگ در مراسم خاکسپاری او شرکت داشتند. زمان جنگ است. شاید نام او را در سالیناس ایندکس بنویسند. دلتان می خواهد بریده های روزنامه را به شما بدهم تا بخوانید؟
    آدام گفت:
    ـ او دزد بود! زمانی چنین فکر نمی کردم، ولی حالا فکر می کنم. او از ارتش بزرگ جمهوری پول دزدید.
    اشک در چشمان آدام حلقه زد. این اواخر خیلی زود به گریه می افتاد. لی گفت:
    ـ در این جا بنشینید تا برایتان صبحانه بیاورم. می دانید امروز بعدازظهر چه کسی می خواهد به دیدن ما بیاید؟ آبرا.
    آدام گفت:
    ـ آبرا؟
    آنگاه افزود:
    ـ بله، آبرا، دخترخوبی است.
    لی گفت:
    ـ او را خیلی دوست دارم.
    آنگاه آدام را پشت میز اتاق خواب نشاند و گفت:
    ـ دوست دارید تا آماده شدن صبحانه جدول حل کنید؟
    ـ نه، سپاسگزارم، امروز صبح نه. می خواهم پیش از این که یادم برود، درباره خوابی که دیدم،فکر کنم.
    هنگامی که لی با سینی صبحانه وارد شد، آدام روی صندلی به خواب رفته بود. لی او را بیدار کرد و در همان حال که آدام صبحانه می خورد روزنامه سالیناس جورنال را برایش خواند. سپس دست او را گرفت و به دستشویی برد.
    رایحه خوش شیرینی، فضای آشپزخانه را پر کرده و چون تعدادی از توت فرنگی ها سوخته بود، بوی تند آن به مشام می رسید.
    لی خوشحال بود، زیرا تغییراتی را می دید. فکر می کرد: «زمان در حال تأثیرگذاری روی آدام است. شاید روی من هم تأثیر گذاشته باشد، ولی احساس نمی کنم. تنها فکر می کنم جاودانی شده ام. زمانی که بسیار جوان بودم، احساس فانی بودن به من دست داد، ولی دیگر این طور فکر نمی کنم و مرگ برایم مفهومی ندارد.»
    نمی دانست چنین احساسی طبیعی است یا نه! نمی دانست منظور آدام از این که گفته بود پدرش دزد است، چیست. شاید خواب دیده بود. طبق معمول فکر کرد شاید حقیقت داشته باشد. امکان داشت آدام درستکار دریافته باشد که در همه عمر، با پول دزدی زندگی کرده است. خندید. آرون پسر آدام که در پاکی نظیر نداشت، به این نتیجه رسیده بود که همه عمر با سود حاصل از فاحشه خانه زندگی کرده است. آیا شوخی بود؟ آیا وقایع چنان با هم جور شده بودند که اگر یک طرف ترازو بر طرف دیگر می چربید، خود به خود موازنه به وجود می آمد؟
    به یاد سام همیلتن افتاد، کسی که به هر دری زده و هر نوع طرح و نقشه ریخته بود، ولی هیچکس حاضر نبود به او پول بدهد. البته سام بی پول نبود. به اندازه کافی ثروت داشت که احتیاجی به دیگران نداشته باشد. هر چند گاهی ثروتمندان نیز همچون گدایان رفتار می کردند.
    به یاد کال افتاد که برای تنبیه کردن خود، پول ها را سوزاند، ولی جنایتی که مرتکب شده بود، بیشتر از این کار، او را می آزرد. لی با خود گفت: «اگر می توانستم روزی با سام همیلتن مواجه شوم، مطالب زیادی را برایش تعریف می کردم. البته او هم همین طور!»
    سپس به سراغ آدام رفت. او را دید که می کوشد جعبه روزنامه های بریده شده مربوط به پدرش را باز کند.
    (2)
    عصر آن روز، باد سردی می وزید. آدام اصرار داشت سری به اداره نظام وظیفه بزند. لی لباس های او را پوشاند، آماده رفتن کرد و گفت:
    ـ هرگاه احساس کردید نزدیک است از حال بروید، در همان جا که حضور دارید، بنشینید.
    آدام گفت:
    ـ همین کار را می کنم. امروز سرم گیج نرفت. شاید نزد ویکتور بروم تا چشم هایم را معاینه کند.
    ـ اگر تا فردا صبر کنید، همراه شما خواهم آمد.
    آدام گفت:
    ـ بسیار خوب.
    در حالی که با اعتماد به نفس، دست ها را تکان می داد، از خانه خارج شد.
    آبرا چنان با خوشحالی به خانه آدام آمد که لی با دیدن او خوشحال شد. دخترک خندید و گفت:
    ـ شیرینی کجاست؟ بهتر است آن را پنهان کنیم تا کال پیدا نکند.
    سپس در آشپزخانه نشست و افزود:
    ـ خوشحالم که به این جا برگشته ام.
    لی می خواست حرفی بزند، ولی زبانش بند آمده بود. اگر آن چه را می خواست بگوید درست و با دقت می گفت، ضرری نداشت. به آبرا نزدیک شد و گفت:
    ـ هرگز در زندگی انتظار زیادی نداشته ام. از دوران کودکی فهمیدم که نباید زیاد آرزو داشت، چون عدم تحقق آن ها موجب دلشکستگی می شود.
    آبرا لبخند زد و گفت:
    ـ ولی حالا چه آرزویی داری؟
    لی گفت:
    ـ آرزو داشتم دختر خودم بودی.
    پس از این که این حرف را زد، خود متعجب شد. به طرف اجاق رفت و شعله زیر کتری چای را روشن و دوباره آن را خاموش کرد. آبرا با ملایمت گفت:
    ـ من هم آرزو داشتم تو پدرم بودی.
    لی نگاهی به آبرا انداخت، سربرگرداند و گفت:
    ـ راست می گویی؟
    ـ بله.
    ـ چرا؟
    ـ چون تو را دوست دارم.
    لی از آشپزخانه بیرون رفت. در اتاق نشست و دست ها را آن قدر بر چشم فشرد تا مانع از گریه خود شود. سپس برخاست و از روی کمد، جعبه ای کوچک و منبت کاری شده برداشت. روی جعبه تصویر اژدهایی بود که به سوی آسمان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #96
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    می رفت. جعبه را به آشپزخانه برد. بین دست های آبرا روی میز گذاشت و گفت:
    ـ مال تو!
    لحنی آمرانه داشت.
    آبرا جعبه را گشود. در آن یک سنگ یشم سبز تند کوچک بود. روی آن دست راست انسانی را حک کرده بودند. دست زیبایی بود. انگشت های آن نشان از آرامش درونی صاحب دست داشت.
    لی گفت:
    ـ این تنها گوهر و زیور مادرم بود.
    آبرا از جای برخاست، بازو دور گردن لی انداخت و گونه او را بوسید. چنین رویدادی هرگز در زندگی لی شکل نگرفته بود. مرد خندید و گفت:
    ـ انگار آرامش شرقی خود را از دست داده ام. عزیزم، اجازه بده چای درست کنم، شاید به این طریق، آرامش گذشته خود را به دست بیاورم.
    آبرا گفت:
    ـ امروز صبح خوشحال از خواب بیدار شدم.
    لی گفت:
    ـ من هم همین طور. می دانم چرا خوشحال بودم، چون تو قرار بود به این جا بیایی.
    ـ من هم خوشحال بودم، لی.
    لی گفت:
    ـ تو عوض شده ای. دیگر آن دختر بچه سابق نیستی. می توانی دلیل آن را به من بگویی؟
    ـ همه نامه های آرون را سوزاندم!
    ـ مگر او کار بدی کرده؟
    ـ نه، این اواخر احساس می کردم لیاقت او را ندارم.
    ـ اگر نمی توانی کامل باشی، می توانی خوب باشی، درست است؟
    ـ به نظرم درست است. شاید حق با تو باشد.
    ـ ماجرای مادر بچه ها را شنیده ای؟
    ـ بله، راستی من هنوز شیرینی نخورده ام. دهانم خشک شد.
    ـ آبرا چرا چای نمی خوری؟ از کال خوشت می آید؟
    ـ بله.
    لی گفت:
    ـ او آمیزه ای از خوبی و بدی است. به نظرم هر کسی می تواند با انگشت کوچک خود...
    آبرا در حالی که چای می خورد، سر تکان داد و گفت:
    ـ از من درخواست کرده هنگامی که آزالیاهای وحشی گل می دهند با او به آلیسان بروم.
    لی دست ها را روی میز گذاشت، به جلو خم شد و گفت:
    ـ نمی خواهم بپرسم آیا قبول کردی یا نه...
    آبرا گفت:
    ـ لازم نیست بپرسی. قصد دارم با او بروم.
    لی در مقابل دخترک نشست و گفت:
    ـ بیشتر به این جا بیا!
    ـ پدر و مادرم اجازه نمی دهند به این جا بیایم.
    لی گفت:
    ـ من تنها یک بار آن ها را دیده ام و به نظرم انسان های خوبی آمدند. آبرا، گاهی بعضی از داروها، مؤثر واقع می شوند. نمی دانم اگر آن ها بفهمند که آرون بیشتر از صدهزار دلار به ارث برده، تأثیری در نظرشان دارد یا نه.
    آبرا متفکرانه سر تکان داد، کوشید گوشه های دهانش بالا نرود و گفت:
    ـ فکر می کنم مؤثر باشد. نمی دانم این خبر را چگونه به آن ها بدهم.
    لی گفت:
    ـ عزیزم، اگر من چنین خبری را می شنیدم، نخستین کاری که می کردم این بود که به کسی زنگ بزنم. شاید تلفن شما خراب شده.
    آبرا سر تکان داد و گفت:
    ـ به پدرم می گویی پول از کجا به او به ارث رسیده؟
    لی گفت:
    ـ نمی توانم چنین کاری بکنم.
    آبرا به ساعت شماطه ای که بر میخ دیوار آویزان بود، نگریست و گفت:
    ـ ساعت پنج است. باید بروم. پدرم حالش خوب نیست. فکر می کردم کال از تمرین برمی گردد.
    لی گفت:
    ـ باز هم به این جا بیا!
    (3)
    هنگامی که آبرا از خانه خارج می شد، کال را در ایوان دید. کال گفت:
    ـ منتظر من باش.
    سپس به داخل خانه رفت و کتاب ها را به گوشه ای انداخت. لی از آشپزخانه صدا زد:
    ـ مواظب کتاب های آبرا باش.
    شب زمستانی بود و باد سردی می وزید. چراغ های خیابان با وزش باد تکان می خوردند و سایه هایی به این سو و آن سو می انداختند. مردانی که از سرکار به خانه می رفتند، چانه در پالتو فرو برده بودند و شتابان به سوی کانون گرم خانواده می شتافتند. در آن شب آرام، نوای موسیقی یکنواختی از پیست اسکی روی یخ که چند کوچه دورتر قرار داشت، به گوش می رسید. کال گفت:
    ـ آبرا، لحظه ای کتاب هایت را در دست بگیر، می خواهم دکمه های یقه ام را باز کنم، وگرنه خفه می شوم.
    دکمه ها را گشود، نفس راحتی کشید و گفت:
    ـ احساس گرمای زیادی می کنم.
    آنگاه کتاب ها را از آبرا گرفت. شاخه های بزرگ درخت نخل در جلو محوطه به هم می خوردند و گربه ای پشت در آشپزخانه یکی از خانه ها ناله می کرد. آبرا گفت:
    ـ فکر می کنم سرباز خوبی می شوی. تو اعتماد به نفس زیادی داری.
    کال گفت:
    ـ شاید، ولی تمرین باکراگ یورگنس پیر به نظر احمقانه می آید. اگر به این کار علاقه پیدا کنم، سرباز خوبی خواهم شد.
    آبرا گفت:
    ـ شیرینی ها بسیار خوب بودند. یکی از آن ها را برای تو کنار گذاشته ام.
    ـ سپاسگزارم. شرط می بندم آرون سرباز خوبی شود.
    ـ بله،زیباترین سرباز در ارتش. چه زمانی قرار است برای دیدن آزالیا برویم؟
    ـ باید تا بهار صبر کنیم.
    ـ بهتر است زودتر برویم و ناهار هم با خود ببریم.
    ـ شاید باران ببارد.
    ـ چه ببارد چه نبارد، با هم می رویم.
    آبرا کتاب هایش را گرفت و گفت:
    ـ فردا همدیگر را می بینیم.
    کال به خانه نرفت. در آن شب زمستانی قدم می زد. از کنار دبیرستان و پیست اسکی روی یخ گذشت. روی پیست چادر بزرگی کشیده بودند و صدای موسیقی به گوش می رسید، ولی کسی بازی نمی کرد. صاحب آن که پیرمردی بود، با اندوه در جایگاه خود نشسته بود و با یک دسته بلیط ورودی بازی می کرد.
    خیابان اصلی خلوت بود. باد تکه های کاغذ را به هوا بلند می کرد. تام میک پاسبان از شیرینی فروشی بل بیرون آمد و همراه کال شروع به قدم زدن کرد. به آرامی گفت:
    ـ سرباز! بهتر است دکمه یقه ات را بیندازی.
    ـ سلام، تام، یقه من خیلی تنگ است.
    ـ مدتی است که شب ها بیرون نمی آیی.
    ـ نه.
    ـ به من بگو که اصلاح شده ای.
    ـ شاید این طور باشد.
    تام دوست داشت طوری با دیگران شوخی کند که آن ها خیال کنند جدی است. گفت:
    ـ مثل این که، دوست دختر پیدا کرده ای!
    کال پاسخی نداد.
    ـ شنیده ام برادرت به دروغ سن خود را بیشتر گفته تا به سربازی برود. شاید دوست دختر او را تصاحب کرده ای.
    کال گفت:
    ـ شاید.
    کنجکاوی پاسبان برانگیخته شد و گفت:
    ـ نزدیک بود یادم برود، از ویل همیلتن شنیدم که در فروش لوبیا، پانزده هزار دلار نصیب برده ای، حقیقت دارد؟
    کال گفت:
    ـ بله.
    ـ ولی هنوز تو بزرگ نشده ای. با این همه پول چه می خواهی بکنی؟
    کال پوزخندی زد و گفت:
    ـ همه آن ها را آتش زدم.
    ـ یعنی چه؟
    ـ کبریت کشیدم و همه را آتش زدم.
    تام نگاهی به چهره او انداخت و گفت:
    ـ بله، کار خوبی کردی. باید بروم. شب بخیر!
    تام میک دوست نداشت دیگران با او شوخی کنند. با خود گفت: «این پسر حرامزاده خیلی پررو شده!»
    کال آهسته در امتداد خیابان اصلی راه می رفت و به ویترین مغازه ها می نگریست. نمی دانست کیت را کجا به خاک سپرده اند. فکر می کرد اگر گور او را پیدا کند، دسته گلی به آن جا خواهد برد، ولی خیلی زود به این فکر، خندید.
    آیا کار خوبی بود یا می خواست خود را گول بزند؟ باد سالیناس، سنگ قبر را هم با خود می برد.
    ناگهان واژه مکزیکی گل میخک را به یاد آورد. شاید در زمان کودکی، در جایی این واژه را شنیده بود. در زبان مکزیکی به میخک، میخ عشق؛ و به همیشه بهار، میخ مرگ می گفتند. شاید لازم بود روی گور مادرش گل همیشه بهار قرار دهد. با خود گفت: «آه، مثل آرون فکر می کنم!»

    پایان فصل پنجاه و دوم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #97
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجاه و سوم
    (1)

    زمستان نمی خواست برود. سوز سرما ادامه داشت و مردم می گفتند توپ هایی که در فرانسه شلیک می شود، هوای جهان را آلوده کرده است.
    در دره سالیناس گندم دیرتر به عمل آمد و گل های وحشی به اندازه ای دیر روییدند که عده ای گمان می کردند دیگر آن ها را نخواهند دید.
    می دانستیم، یا دست کم مطمئن بودیم که در جشن روز اول ماه مه، زمانی که پیک نیک مدارس مذهبی در آلیسان برگزار می شود، آزالیای وحشی کنار جویبار شکفته خواهد شد. این گل بخشی از جشن و سرور روز اول ماه مه بود.
    اول ماه مه، روز سردی بود. باران تندی می بارید به طوری که پیک نیک ادامه نیافت. روی درختان آزالیا، حتی یک شکوفه هم دیده نمی شد. دو هفته بعد هم خبری از آن ها نشد.
    کال هنگامی که به آبرا پیشنهاد کرد هنگام شکفته شدن آزالیا به پیک نیک بروند، نمی دانست هوا بارانی می شود، ولی هر گاه تصمیمی اتخاذ می کرد، دیگر نمی توانست آن را تغییر بدهد.
    اتومبیل فورد در آلونک ویندهام متوقف شده، لاستیک هایش پر باد و دارای باتری نو بود تا زود روشن شود. لی تصمیم داشت برای آن روز ساندویچ درست کند، ولی از انتظار کشیدن خسته شده بود. بنابراین دیگر نان ساندویچی نخرید. لی به کال گفت:
    ـ پس چرا نمی روید؟
    کال گفت:
    ـ نمی توانم. گفته ام هرگاه آزالیا شکوفه کند.
    ـ از کجا می دانی چه زمانی است؟
    ـ بچه های سیلاچی آن جا زندگی می کنند و هر روز به مدرسه می آیند. می گویند از یک هفته تا ده روز طول می کشد.
    لی گفت:
    ـ خدای من! هرکسی را به پیک نیک دعوت نکن!
    آدام به تدریج سلامتی خود را باز می یافت. دیگر دست هایش کرخت نمی شد. می توانست کمی کتاب بخواند. روزها کمی بیشتر کتاب می خواند. گفت:
    ـ هرگاه خسته می شوم، کلمات رژه می روند. خوشحالم که عینک نزدم، وگرنه چشمانم معیوب می شد. می دانستم چشمانم عیبی ندارند.
    لی سر تکان داد. خوشحال بود. برای تهیه کردن کتاب هایی که لازم داشت، به سانفرانسیسکو رفته و تقاضای چندین مقاله کرده بود. تا آن جا که ضرورت داشت درباره ساختمان مغز و نشانه های لخته شدن خون در رگ ها و ضربه های ناشی از آن مطالعه کرد.
    با همان دقت و موشکافی که یک واژه عبری را بررسی می کرد، درباره سکته مغزی مطالعه و پرسش هایی مطرح کرده بود. دکتر اچ.سی.مورفی، به خوبی لی را می شناخت. ابتدا از این که مجبور بود این موضوعات پیچیده را برای نوکری چینی توضیح دهد، احساس ناراحتی می کرد، ولی پس از این که فهمید با محققی واقعی سر و کار دارد، به او احترام گذاشت. دکتر مورفی حتی بعضی از مقالات و گزارش های مربوط به تشخیص و درمان بیماری را از لی به عاریت گرفت. او به دکتر ادواردز گفته بود:
    ـ آن چینی بیشتر از من درباره خونریزی مغزی می داند. شرط می بندم از تو هم بیشتر می داند.
    از این که به این حقیقت اعتراف می کرد، خشمگین بود. پزشکان در حرفه طبابت، اطلاعات پزشکی افراد عادی را دوست ندارند.
    وقتی لی گزارش هایی درباره بهبود حال آدام داد، گفت:
    ـ به نظر می رسد که خون در حال جذب شدن است.
    دکتر مورفی گفت:
    ـ یک سکته خفیف داشته، ولی برطرف شده.
    لی گفت:
    ـ می ترسم دوباره سکته کند.
    دکتر مورفی گفت:
    ـ این امر دست خداست. نمی توانیم رگ پاره شده را دوباره بدوزیم. بگو ببینم چگونه به تو اجازه می دهد فشار خون او را بگیری؟
    ـ من روی درجه فشار خون او شرط می بندم و او هم قبول می کند. این طور بهتراست. من می توانم برنده شوم، ولی عمداً این کار را نمی کنم، وگرنه لطف کار از بین می رود.
    ـ چه می کنی که هیجانزده نشود.
    لی گفت:
    ـ اختراعی کرده ام به نام درمان از طریق حرف زدن.
    ـ حتماً همه وقت تو را می گیرد!
    لی گفت:
    ـ بله.
    (2)
    روز 28 ماه مه سال 1918، سربازان آفریقایی نخستین رزم مهم نظامی را در جنگ جهانی اول انجام دادند. به لشکر یکم فرماندهی سرتیپ بولارد، دستور داده شد دهکده کانتیگسی را اشغال کند. دهکده روی تپه ای که مشرف به دره رودخانه آور بود، قرار داشت. اطراف آن را خندق کنده بودند و با مسلسل های سنگین و توپخانه از آن محافظت می کردند. جبهه در حدود یک مایل پهنا داشت.
    در ساعت شش و چهل و پنج دقیقه صبح روز 28 ماه مه سال 1918، پس از یک ساعت آتشباری توپخانه، حمله آغاز شد. پیاده نظام بیست و هشتم به فرماندهی سرهنگ الای، گردان هجدهم به سرپرستی پارکر، اعضای گروه مهندسی ارتش و توپ خانه به سرپرستی سافران، که توسط تانک های مجهز به گلوله های منور فرانسوی پشتیبانی می شدند، در این یورش شرکت داشتند.
    حمله با موفقیت کامل انجام گرفت. سربازان آمریکایی به خط مقدم جبهه حمله و دو پاتک شدید آلمانی ها را خنثی کردند.
    لشکر یکم مورد تشویق افرادی چون کلمنسو، فوش، و پتن قرار گرفت.
    (3)
    هنوز ماه مه به پایان نرسیده بود که پسران سیلاجی خبر آوردند همه درختان آزالیا، شکوفه هایی به رنگ سرخ داده اند. پس از این که زنگ ساعت نه روز چهارشنبه مدرسه نواخته شد، این خبر به گوش کال رسید.
    کال به کلاس انگلیسی رفت و به آبرا اطلاع داد. آنگاه از در زیرزمین خارج شد و در کنار دیوار آجری قرمز رنگ راه رفت. آهسته از کنار درخت فلفل گذشت و پس از این که کاملاً از محوطه مدرسه دور شد، به راه رفتن ادامه داد تا آبرا به او برسد. آبرا پرسید:
    ـ چه زمانی گل دادند؟
    ـ امروز صبح.
    ـ می توانیم تا فردا صبر کنیم؟
    کال نگاهی به خورشید زردرنگ انداخت. هوا به تدریج گرم می شد. به آبرا گفت:
    ـ دلت می خواهد صبر کنی؟
    آبرا گفت:
    ـ نه.
    ـ من هم دلم نمی خواهد.
    سپس آن ها شروع به دویدن کردند. از نانوایی ری نو نان خریدند و به سراغ لی رفتند.
    آدام سر و صدای آن ها را شنید، وارد آشپزخانه شد و گفت:
    ـ چه شده؟
    کال گفت:
    ـ می خواهیم به پیک نیک برویم.
    ـ مگر امروز کلاس ندارید؟
    آبرا گفت:
    ـ نه، امروز تعطیل است.
    آدام لبخندی زد و گفت:
    ـ مثل گل سرخ، قرمز شده ای.
    آبرا گفت:
    ـ شما هم با ما بیایید. میخواهیم برای چیدن آزالیا به آلیسان برویم.
    آدام گفت:
    ـ بله، دلم می خواهد، ولی، نمی توانم. قول داده ام به کارخانه یخ سازی بروم. در حال لوله کشی کردن آن جا هستیم. روز خوبی است.
    آبرا گفت:
    ـ ما برایتان آزالیا می آوریم.
    ـ بله، از آن ها خوشم می آید. خوش بگذرد.
    پس از این که رفت، کال گفت:
    ـ لی، تو چرا با ما نمی آیی؟
    لی نگاه تندی به او انداخت و گفت:
    ـ نمی دانستم احمق هستی!
    آبرا گفت:
    ـ شوخی نکن.
    لی گفت:
    ـ چرند نگو.
    جویبار زیبا و کوچکی با آهنگی خوش از میان آلیسان می گذشت. این جویبار در شرق دره سالیناس از توده های گابیلان جاری بود. آب از روی سنگ های گرد عبور می کرد و ریشه های براق درختانی را که در کنار آن روییده بودند، می شست.
    رایحه آزالیا و بوی سایر گیاهان فضا را پر کرده بود. در کنار جویبار، اتومبیل فورد متوقف شده و موتور آن هنوز گرم بود. صندلی عقب اتومبیل پر از شاخه های آزالیا شد.
    کال و آبرا روی کاغذهای ساندویچ های خورده شده که درکنار جویبار افتاده بود، نشستند و پاها را در آب فرو بردند. کال گفت:
    ـ همیشه پیش از این که آن ها را به خانه ببریم، پژمرده می شوند.
    آبرا گفت:
    ـ بهانه خوبی است. اگر آن ها را نمی خواهی، خودم کاری می کنم...
    ـ چه؟
    آبرا دست کال را گرفت و گفت:
    ـ این کار را می کنم.
    ـ من می ترسیدم این کار را بکنم.
    ـ چرا؟
    ـ نمی دانم.
    ـ من نمی ترسیدم.
    ـ به نظرم دخترها زیاد ترسو نیستند.
    ـ درست است.
    ـ تو می تریسی؟
    آبرا گفت:
    ـ مطمئناً بعد از این که گفتی شلوارم را خیس کرده ام، از تو می ترسیدم.
    کال گفت:
    ـ این را از روی بدجنسی گفتم. نمی دانم چرا این حرف را زدم.
    ناگهان ساکت شد. آبرا دست کال را محکم فشرد و گفت:
    ـ می دانم به چه فکر می کنی. نمی خواهم چنین فکری بکنی. کال به آب روان نهر نگریست و با انگشت پا، سنگی گرد و قهوه ای را برگرداند.
    (5)
    در ساعت سه بعدازظهر، لی پشت میز نشسته بود و دفتر راهنمای مربوط به تخم گیاهان را ورق می زد. تصویر شاهی ها رنگی بود. با صدای بلند گفت:
    ـ اگر این ها را در محوطه پشت خانه بکارم، زیبا خواهند شد و جلو مرداب را خواهند گرفت. نمی دانم به اندازه کافی نور خورشید به آن ها می رسد یا نه!
    هنگامی که متوجه حرف زدن خود شد، لبخند زد. هرگاه کسی در خانه نبود، با خود حرف می زد. باز هم با صدای بلند گفت:
    ـ نشانه پیری است. پیری فراموشی می آورد.
    لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت:
    ـمسخره است! صدا می آید. شاید کتری چای را روی گاز گذاشته ام.
    دوباره گوش داد و گفت:
    ـ خدا را شکر که خرافاتی نیستم. اگر بر خود مسلط نباشم، می توانم صدای پای ارواح را بشنوم.
    صدای زنگ در خانه آمد.
    ـ همین است! همان صدایی که منتظر شنیدن آن بودم. می گذارم آن قدر زنگ بزنند تا خسته شوند.
    دیگر صدای زنگ نیامد.
    لی احساس خستگی می کرد. نوعی احساس بیچارگی، شانه های او را خمیده کرده بود. خندید و گفت:
    ـ اگر در را باز کنم، حتماً یک آگهی پشت در گذاشته اند و اگر این جا بنشینم، فکر می کنم که مرگ پشت در ایستاده! بهتر است بروم و آگهی را بردارم.
    لی در اتاق نشست و به پاکتی که روی زانو نهاده بود، نگریست. ناگهان به آن آب دهان انداخت و گفت:
    ـ بسیار خوب، تو را باز می کنم، لعنتی!
    سپس پاکت را گشود، ولی بی درنگ روی میز گذاشت، به کف اتاق خیره شد و گفت:
    ـ نه، من حق چنین کاری را ندارم. هیچ کس حق ندارد دیگری را از تجربه کردن بازدارد. به ما مرگ و زندگی را وعده داده اند و باید رنج بکشیم.
    عضلات معده لی منقبض شد. با خود گفت:
    ـ جرأت ندارم. من یک چینی ترسو هستم. نمی توانم تحمل کنم.
    لیوانی حاوی مایعی صورتی رنگ را از آشپزخانه با خود به اتاق نشیمن برد و روی میز نهاد. پاکت را تا کرد و در جیب گذاشت. سپس با صدای بلند گفت:
    ـ از همه ترسوها متنفرم! ای خدا! چقدر از آدم ترسو نفرت دارم!
    دست های لی می لرزید و عرق سرد روی پیشانی او نشسته بود.
    در ساعت چهار، صدای آدام را شنید که دستگیره در را می چرخاند. لی لبان خود را تر کرد، از جای برخاست و آهسته به سوی راهرو رفت. لیوان حاوی مایع صورتی را در دست داشت و دستش دیگر نمی لرزید.

    پایان فصل پنجاه و سوم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #98
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجاه و چهارم
    (1)

    همه چراغ های خانه آقای تراسک روشن، درها نیمه باز و خانه بسیار سرد بود. لی همچون برگی خشک روی صندلی کنار چراغ نشسته بود. کال دید در اتاق آدام باز است و سر و صدا از آن به گوش می رسد. وارد اتاق لی شد و پرسید:
    ـ چه اتفاقی افتاده؟
    لی نگاهی به او انداخت و با سر به طرف میز، جایی که تلگرامی باز شده قرار داشت، اشاره کرد و گفت:
    ـ برادرت کشته شده و پدرت سکته کرده.
    کال می خواست به اتاق آدام برود. لی گفت:
    ـ برگرد! دکتر ادواردز و دکتر مورفی آن جا هستند. آن ها را تنها بگذار!
    کال رو به روی لی ایستاد و گفت:
    ـ چقدر بد شد!
    لی با حالت فردی که انگار خاطره ای قدیمی را به یاد می آورد، گفت:
    ـ هنگامی که به خانه آمد، خسته بود. مجبور بودم تلگرام را برایش بخوانم. کار درست همین بود. در حدود پنج دقیقه خبر را تکرار کرد، و مثل این که بر مغزش اثر گذاشت، سکته کرد.
    ـ به هوش آمده؟
    لی با خستگی گفت:
    ـ کال همین جا بنشین و صبر کن. باید به این مصیبت عادت کنی.
    کال تلگرام را برداشت و خبر شوم و تأسفبار را خواند. دکتر ادواردز از اتاق خارج شد. کیف در دست داشت. سر تکان داد، بیرون رفت و در را بست.
    دکتر مورفی کیف خود را روی میز گذاشت و نشست. آهی کشید و گفت:
    ـ دکتر ادواردز از من خواست ماجرا را به شما بگویم.
    کال پرسید:
    ـ حال پدر چطور است؟
    ـ هرچه می دانم می گویم. کال، تو دیگر رییس خانواده هستی. می دانی سکته مغزی چیست؟
    سپس منتظر پاسخ کال ماند. چون کال حرفی نزد، دکتر گفت:
    ـ رگی در مغز پاره و انسان دچار خونریزی مغزی می شود. بعضی از قسمت های مغز آدام از کار افتاده. پیش تر هم خونریزی جزیی داشته. لی موضوع را می داند.
    لی گفت:
    ـ بله.
    دکتر مورفی نگاهی به او و سپس به کال انداخت و گفت:
    ـ قسمت چپ بدنش کاملاً فلج شده، ولی قسمت راست کمی فلج است. احتمالاً چشم چپ او هم کور می شود، ولی مطمئن نیستم. خلاصه کار پدرت تقریباً تمام شده.
    ـ می تواند حرف بزند؟
    ـ کمی، آن هم با اشکال. نباید او را خسته کنید.
    کال به دشواری گفت:
    ـ حالش خوب می شود؟
    ـ شنیده ام که گاهی مغز، خون را جذب می کند، ولی تاکنون چنین موضوعی را ندیده ام.
    ـ منظور شما این است که او خواهد مرد؟
    ـ نمی دانیم. شاید یک هفته، یک ماه، یک سال، و حتی دو سال هم زنده بماند. این امکان هم وجود دارد که امشب بمیرد.
    ـ اگر مرا ببیند می شناسد؟
    ـ وقنی با او مواجه شوی، می فهمی. امشب پرستاری موقت برای او می فرستم، ولی باید پرستاری دائمی استخدام کنید.
    از جای برخاست و گفت:
    ـ متأسفم کال، تحمل کن! باید تحمل کنی. از قدرت تحمل انسان ها همیشه شگفت زده بوده ام. فردا ادواردز می آید. شب بخیر!
    خواست دست روی شانه کال بگذارد، ولی کال به طرف اتاق پدرش می رفت.
    سر آدام را روی چند بالش گذاشته بودند تا بالاتر از بدنش باشد. چهره ای آرام داشت. پوست بدنش رنگپریده و دهانش بی حالت بود. نه لبخند می زد و نه ناراحت بود. چشمان باز او، روشن به نظر می رسید و مشاهده اعماق آن امکان داشت. نگاه آرام و آگاه او، به جای خاصی توجه نداشت.
    پس از ورود کال به اتاق، چشمان آدام آهسته به سوی او چرخیدند، به سینه و بعد صورت او نگریستند و همان جا متوقف شدند.
    کال روی صندلی کنار تختخواب نشست و گفت:
    ـ متأسفم، پدر.
    آدام آهسته چشمک زد.
    ـ پدر، صدای مرا می شنوی؟ می فهمی چه می گویم؟
    چشم ها نه حرکت کردند و نه تغییر حالت دادند. کال با حالتی گریان گفت:
    ـ تقصیر من است. من مسؤول مرگ آرون و بیماری شما شدم. من او را به خانه کیت بردم و مادرش را نشان دادم. نمی خواهم کار بدی انجام بدهم، ولی انجام می دهم.
    سر را روی لبه تختخواب گذاشت تا به آن چشم های وحشتناک نگاه نکند، ولی همچنان آن ها را می دید. می دانست آن چشم ها همیشه با او خواهند بود.
    زنگ در صدا کرد و لحظاتی بعد، لی وارد اتاق خواب شد. پرستار پشت سر او می آمد. زنی تنومند و فربه بود و ابروانی ضخیم و سیاه داشت. به محض این که چمدان خود را گشود، شروع به حرف زدن کرد.
    ـ بیمار من کجاست؟ بله، این جاست! تو که حالت بد نیست، پس من در این جا چه می کنم؟ تو باید از جای برخیزی و از من پرستاری کنی. مرد خوش قیافه، دلت می خواهد از من پرستاری کنی؟
    دست نیرومند خود را زیر شانه آدام گذاشت و بدون این که فشاری به خود بیاورد، او را از جا بلند کرد، با دست راست، دست راست او را بالا نگه داشت و با دست چپ، بالش ها را حرکت داد، دوباره او را خواباند و گفت:
    ـ چه بالش های خنکی! بالش های خنک را دوست داری؟ دستشویی کجاست؟ لطفاً یک تختخواب سفری برای من در این جا قرار بدهید.
    لی گفت:
    ـ فهرستی از آن چه می خواهید تهیه کنید. به کمک احتیاج دارید؟
    ـ چرا به کمک احتیاج داشته باشم؟ ما با هم خوب کنار می آییم. مگر نه، دوست عزیز؟
    لی و کال به آشپزخانه بازگشتند. لی گفت:
    ـ پیش از این که بیاید، میخواستم به تو بگویم شام بخوری. البته حالا هم می توانی بخوری یا نخوری. هر طور میل داری.
    کال پوزخندی زد و گفت:
    ـ اگر مرا مجبور می کردی، بیمار می شدم. ولی حالا می خواهم یک ساندویچ برای خودم درست کنم.
    ـ بهتراست ساندیچ نخوری.
    ـ من ساندویچ می خواهم.
    لی گفت:
    ـ اشکالی ندارد. عجیب است که واکنش همه یکسان است!
    کال گفت:
    ـ ساندویچ نمی خواهم. از آن شیرینی داریم؟
    ـ خیلی زیاد. همه آن ها را در جعبه نان گذاشته ام. شاید کمی خیس شده باشند.
    کال گفت:
    ـ اشکالی ندارد.
    بشقابی پر از شیرینی در مقابل خود روی میز قرار داد.
    پرستار سر را داخل آشپزخانه کرد، یکی از شیرینی ها را برداشت، گاز زد و همان طور که دهانش پر بود، شروع به حرف زدن کرد:
    ـ چه خوشمزه است! اجازه می دهید برای وسایلی که لازم دارم، به داروخانه تلفن بزنم؟ تلفن کجاست؟ ملافه ها کجا هستند؟ تختخواب سفری که قرار بود بیاورید چه شد؟ این روزنامه را لازم ندارید؟ تلفن کجا بود؟
    یک شیرینی دیگر برداشت و به اتاق آدام رفت.
    لی با ملایمت پرسید:
    ـ با تو صحبت کرد؟
    کال سر تکان داد. نمی توانست برخود مسلط باشد. لی گفت:
    ـ وحشتناک است، ولی دکتر مورفی راست می گوید. آدم می تواند هر مصیبتی را تحمل کند. از این لحاظ ما حیوان های جالبی هستیم.
    کال با لحنی خسته و ملال آور گفت:
    ـ من این گونه نیستم. نمی توانم تحمل کنم. نه، نمی توانم. قدرت ندارم. باید...باید...
    لی مچ دست کال را محکم گرفت و گفت:
    ـ چرا؟ آدم ترسو و بزدل! می بینی که همه با تو خوب هستند. دیگر چرا این حرف را می زنی؟ از کجا می دانی اندوه تو از غم من هم بیشتر است؟
    ـ این اندوه نیست. به پدر گفتم چه کرده ام. برادرم را کشتم. من قاتل هستم! او می داند!
    ـ مگر به تو گفت که حقیقت را بگو؟ این حرف را زد؟
    ـ احتیاجی به گفتن نبود. از نگاهش معلوم بود. با چشمانش حرف می زد. نمی توانستم از نگاه او فرار کنم.
    لی آهی کشید، مچ دست کال را رها کرد و با شکیبایی گفت:
    ـ کال، به من گوش بده! سکته بر مراکز مغزی آدام اثر گذاشته. آن چه در چشمان پدرت می بینی، ممکن است ناشی از فشاری باشد که بر آن قسمت از مغزش که مرکز بینایی است، وارد می شود. یادت نمی آید؟ او نمی توانست بخواند. دلیل این امر، چشمانش نبود، بلکه ناشی از فشاری بود که گفتم. پس نمی توان گفت که تو را متهم کرده.
    ـ نه، او مرا متهم کرد! این را می دانم! گفت که من یک قاتل هستم!
    ـ اگر چنین باشد، قول می دهم تو را ببخشد.
    پرستار در آستانه در ایتاده بود:
    ـ چارلی، چه قولی دادی؟ مگر به من قول یک فنجان قهوه ندادی؟
    ـ همین حالا درست می کنم. حالش چطور است؟
    ـ مثل یک بچه خوابیده. در این خانه کتابی برای مطالعه پیدا می شود؟
    ـ چه می خواهید؟
    ـ کتابی که مرا سرگرم کند.
    ـ برای شما قهوه می آورم. داستان هایی مستهجن را هم که یک ملکه فرانسوی نوشته، می آورم. شاید خیلی...
    پرستار گفت:
    ـ آن ها را با قهوه بیاور. پسرم چرا نمی روی بخوابی؟ من و چارلی نگهبانی می دهیم. چارلی! کتاب فراموش نشود!
    لی قهوه جوش را روی شعله گذاشت. سپس به طرف میز آمد و گفت:
    ـ کال!
    ـ چه می خواهی؟
    ـ تو نزد آبرا برو!
    (2)
    کال روی ایوان تمیز و جارو زده ایستاد و انگشت را آن قدر روی زنگ در نگه داشت تا چراغ پر نور بیرون روشن شد، قفل شبانه در صدا کرد و خانم بیکن سر بیرون آورد. کال گفت:
    ـ می خواهم آبرا را ببینم.
    دهان خانم بیکن از شگفتی بازماند. پرسید:
    ـ گفتی چه می خواهی؟
    ـ می خواهم آبرا را ببینم.
    ـ امکان ندارد! آبرا به اتاقش رفته. از این جا برو!
    کال فریاد زد:
    ـ به تو می گویم می خواهم آبرا را ببینم!
    ـ از این جا برو، وگرنه به پلیس خبر می دهم!
    آقای بیکن از داخل خانه صدا زد:
    ـ چه اتفاقی افتاده؟
    ـ مهم نیست! تو برو بخواب. حالت خوب نیست. خودم می دانم چه کنم.
    آنگاه روی به کال کرد و گفت:
    ـ از این جا برو. اگر دوباره زنگ بزنی، به پلیس تلفن می زنم، برو!
    در را محکم بست، چفت آن را کشید و چراغ را خاموش کرد.
    کال در تاریکی ایستاد و لبخند زد. تام میک را در ذهن به تصویر کشید که با گام های سنگین به او نزدیک شد و گفت:
    ـ سلام، کال، چه اتفاقی افتاده؟
    ناگهان خانم بیکن از داخل خانه فریاد زد:
    ـ هنوز که این جا هستی! برو! پایت را از روی پله های ایوان پایین بگذار!
    کال آهسته به سوی خانه رهسپار شد. هنوز یک کوچه پایین تر نرفته بود که آبرا خود را به او رساند. دویده بود و نفس نفس می زد. گفت:
    ـ از در پشتی خارج شدم!
    ـ آن ها می فهمند که تو رفته ای!
    ـ مهم نیست.
    ـ مهم نیست؟
    ـ نه.
    ـ کال گفت:
    ـ آبرا، من برادرم را کشتم و پدرم هم به خاطر من سکته کرد.
    آبرا دست کال را محکم گرفت. کال گفت:
    ـ نشنیدی چه گفتم؟
    ـ شنیدم چه گفتی.
    ـ آبرا مادرم فاحشه بود!
    ـ می دانم! خودت گفتی که پدر من هم دزد است.
    ـ آبرا، خون او در رگ های من است، نمی فهمی؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #99
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آبرا گفت:
    ـ خون پدر من هم در رگ های من است!
    مدتی در سکوت قدم زدند. کال می کوشید تعادل روحی خود را حفظ کند. باد سردی می وزید. آن ها گام ها را تندتر کردند تا گرم شوند. از آخرین چراغ خیابان شهر سالیناس گذشتند. مقابل آن ها تاریک، جاده ناهموار و از گل و لای سیاه و چسبنده ای پوشیده بود.
    به انتهای سنگفرش و آخرین چراغ خیابان رسیدند. جاده زیر پای آن ها به دلیل وجود گل و لای بهاری، لغزنده و علف هایی که تا زانوی آن ها می رسید، از شبنم خیس بود.
    آبرا پرسید:
    ـ کجا می رویم؟
    ـ می خواهم از نگاه پدرم فرار کنم. چشمانم را می بندم، ولی باز آن را می بینم. پدرم در حال مرگ است، ولی همیشه به من می نگرد و می گوید چرا برادرت را کشتی.
    ـ تو این کار را نکردی!
    ـ البته که کردم. نگاه او می گوید من این کار را کرده ام.
    ـ این حرف را نزن. کجا می رویم؟
    ـ کمی جلوتر. آن جا خندق، تلمبه خانه و یک درخت بید است. درخت بید را به یاد داری؟
    ـ بله، به یاد دارم.
    کال گفت:
    ـ شاخه های پایین می آیند و نوک آن ها به زمین می رسد.
    ـ می دانم.
    ـ بعدازظهرها، تو و آرون شاخه ها را کنار می زدید و داخل آن می شدید. کسی نمی توانست شما را ببیند.
    ـ تو نگاه می کردی؟
    ـ بله، نگاه می کردم. دوست دارم با هم وارد درخت بید شویم. می خواهم این کار را بکنم.
    آبرا ایستاد، با دست کال را متوقف کرد و گفت:
    ـ نه، کار درستی نیست.
    ـ دلت نمی خواهد با من به آن جا بیایی؟
    ـ حتی اگر مرا ترک کنی، نمی آیم.
    ـ دیگر نمی دانم چه کنم. به من بگو چه کنم.
    ـ به حرف های من گوش می دهی؟
    ـ نمی دانم.
    آبرا گفت:
    ـ برگردیم!
    ـ برگردیم؟ کجا؟
    ـ به خانه پدرت.
    (3)
    نور آشپزخانه همه جا را روشن می کرد. لی اجاق را روشن کرده بود تا گرم شود. کال گفت:
    ـ مرا مجبور کرد برگردم.
    ـ البته می دانستم چنین کاری می کند.
    آبرا گفت:
    ـ خودش هم اگر تنها بود، برمی گشت.
    لی گفت:
    ـ نمی توانیم پیش بینی کنیم.
    از آشپزخانه بیرن رفت و پس از لحظاتی بازگشت و گفت:
    ـ هنوز خواب است!
    آنگاه یک بطری سنگی و سه فنجان کوچک چینی روی میز گذاشت. کال گفت:
    ـ این را به یاد می آورم.
    لی گفت:
    ـ باید هم به یاد بیاوری.
    مشروب تیره رنگی را از داخل آن درون فنجان ها ریخت و گفت:
    ـ آن را در دهان نگه دارید و مزه مزه کنید.
    آبرا آرنج روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت:
    ـ لی، به او کمک کن.
    لی گفت:
    ـ نمی دانم آیا می توانم قبول کنم یا نه. هرگز فرصتی نداشته ام که امتحان کنم. من در تنهایی می گریم.
    ـ تو گریه هم کرده ای؟
    لی گفت:
    ـ هنگامی که ساموئل همیلتن از دنیا رفت، جهان همچون شمعی خاموش شد. من دوباره آن را روشن کردم تا آفرینش زیبا را ببینم، ولی آن چه را دیدم فرزندان او بودند که در این دنیا، آواره و سرگردان و بدبخت شده اند. انگار دستی از آن ها انتقام می گیرد. من حماقت های خود را کشف کرده ام. حماقت های من عبارت بودند از این که فکر می کردم آدم های خوب نابود می شوند و آدم های بد باقی می مانند و سعادتمند می شوند. فکر می کردم خدایی خشمگین از کوره ای، آتش گداخته روی سرشت انسان می ریزد تا او را نابود یا پاک کند. فکر می کردم هم جای زخم سوختگی و هم ناپاکی هایی را که مستوجب سوختن بودند، به ارث برده ام. فکر می کردم همه آن ها ارثی است. درست نیست؟
    کال گفت:
    ـ درست است.
    آبرا گفت:
    ـ من نمی دانم.
    لی سر تکان داد و گفت:
    ـ تازه این کافی نیست، فکر کردن در مورد آن فایده ای ندارد، شاید...
    ساکت شد.
    کال گرمای مشروب را در معده خود احساس می کرد. گفت:
    ـ لی، شاید چه؟
    ـ شاید روزگاری بفهمید که هر انسانی در هر نسلی باید بسوزد.
    فنجان را به سمت نور گرفت و افزود:
    ـ همه ناخالصی ها از بین می روند تا پدیده ای گداخته و با باشکوه به وجود آید. به همین دلیل، به آتش بیشتری نیاز است. پس از آن یا تفاله بر جای می ماند یا آن چه آرزو دارند، یعنی کمال مطلق!
    جام را تا ته سر کشید و اضافه کرد:
    ـ کال، به حرف هایم گوش بده! می توانی فکر کنی آن کسی که ما را ساخته، روزی دست از کمال گرایی بردارد؟
    کال گفت:
    ـ این حرف ها را می فهمم.
    صدای سنگین پاهای پرستار در اتاق نشیمن به گوش رسید. ناگهان در اتاق را گشود، به آبرا که آرنج ها را روی میز گذاشته و با دست، صورت خود را پوشانده بود، نگاهی انداخت و گفت:
    ـ مقداری آب بیاورید. او تشنه می شود. می خواهم آب آماده باشد. از طریق دهان نفس می کشد.
    لی پرسید:
    ـ بیدار است؟ این هم پارچ آب.
    ـ آه، بله. بیدار است و استراحت می کند. صورتش را شستم و موهایش را شانه زدم. بیمار خوبی است. یک بار کوشید به من لبخند بزند. لی از جای برخاست و گفت:
    ـ کال، همراه من بیا. آبرا، تو هم بیا.
    پرستار، پارچ را در دستشویی پر از آب کرد و شتابان و پیش از آن ها به اتاق رفت.
    همگی وارد اتاق خواب شدند و دیدند آدام روی چند بالش تکیه داده و سر او بالاتر از بدنش است. دست های سفید او در دو طرف قرار داشتند و رگ هایش از بند انگشتان تا مچ کشیده شده بودند. صورتش کشیده و لاغر به نظر می رسید. از میان لبان بی رنگ، آهسته نفس می کشید. چشمان آبی او، نور چراغ خوابی را که بالای سرش بود، منعکس می کرد.
    لی و کال و آبرا در کنار بستر ایستادند. چشمان آدام آهسته از چهره ای به چهره دیگر چرخید و لبانش کمی تکان خورد. انگار با آن ها احوالپرسی می کرد. پرستار گفت:
    ـ او را می بینید، خوش قیافه نیست؟ عزیز من است. برای من مثل عسل است.
    لی گفت:
    ـ ساکت!
    ـ دوست ندارم بیمار مرا خسته کنید.
    لی گفت:
    ـ از اتاق برو بیرون!
    ـ باید به دکتر گزارش بدهم!
    لی با تندی گفت:
    ـ از اتاق بیرون برو و در را ببند! برو گزارش را بنویس!
    ـ دوست ندارم از چینی ها دستور بگیرم!
    کال گفت:
    ـ برو و در را هم ببند!
    پرستار در را محکم بست تا خشم خود را نشان دهد. پلک چشمان آدام با شنیدن این صدا به هم خورد. لی گفت:
    ـ آقای آدام!
    چشمان درشت و آبی آدام، دنبال صدای لی گشت و سرانجام لی را یافت. لی گفت:
    ـ آقای آدام، نمی دانم صدای مرا می شنوید یا نه. زمانی که دست شما بی حس شده بود و نمی توانستید بخوانید، دلیل را می دانستم، ولی مطالبی هستند که هیچ کس جز شما نمی تواند بداند. شاید کاملاً هوشیار باشید. شاید در رؤیایی گنگ و خاکستری بسر ببرید. شاید هم مثل یک نوزاد تنها نور و حرکت را ببینید. مغز شما آسیب دیده و شاید زندگی دیگری را در این جهان آغاز کرده باشید. مهربانی های شما شاید موجب ناراحتی و زحمت شما شود و نتیجه معکوس بدهد. صداقت شما شاید تولید دردسر کند. آقای آدام، هیچکس اینها را نمی داند. مگر خود شما! صدای مرا می شنوید؟
    چشمان آبی آدام به سوی لی نگاه کردند، آهسته بسته و دوباره باز شدند. لی گفت:
    ـ سپاسگزارم، آقای آدام. می دانم چقدر مشکل است، می خواهم از شما خواهش کنم کار دشوارتری انجام بدهید. پسر شما این جاست. کالب، تنها فرزند شما. آقای آدام به او نگاه کنید!
    مدتی طول کشید تا چشمان بی فروغ آدام موفق شد کال را پیدا کند. دهان کال حرکت کرد، ولی صدایی از گلویش در نیامد. لی ادامه داد:
    ـ آقای آدام، نمی دانم تا چه زمانی زنده می مانید. شاید خیلی زیاد. شاید یک ساعت، ولی پسر شما زنده می ماند و ازدواج می کند. فرزند شما تنها اثر باقیمانده از شما خواهد بود.
    لی اشک های خود را پاک کرد و افزود:
    ـ آقای آدام، او از روی خشم کاری کرد، چون می اندیشید او را طرد کرده اید. نتیجه خشم او این بود که برادرش و به عبارت دیگر، پسر شما کشته شد.
    کال گفت:
    ـ لی، تو نمی توانی...
    لی گفت:
    ـ باید این کا را بکنم. حتی اگر این کار سبب مرگ او شود، باید بگویم. انتخاب با من است.
    سپس لبخندی حزن آمیز زد و گفت:
    ـ گناه آن را به گردن می گیرم.
    شانه ها را راست کرد و با صراحت افزود:
    ـ پسر شما داغ گناه را در درون خود احساس می کند. خود را مقصر می داند و توان تحمل ندارد. با طرد دوباره، او را خرد نکنید. آقای آدام، برای او دعای خیر کنید!
    نور خیره کننده ای در چشمان آدام درخشید. چشمان خود را بست و مدتی آن ها را نگشود. چینی در پیشانی مرد ظاهر شد. لی گفت:
    ـ آقای آدام، به او کمک کنید! به او فرصت بدهید! اجازه بدهید آزاد باشد! این تنها فرق انسان با حیوان است! او را آزاد و برایش دعای خیر کنید!
    انگار تختخواب تحت تأثیر این سخنان لرزید. آدام به زحمت نفسی کشید، سپس دست راست را آهسته بالا آورد، کمی نگه داشت و دوباره انداخت. چهره لی ، خسته و مضطرب به نظر می رسید. به آدام نزدیک شد، با گوشه ملحفه صورت خیس از عرق او را پاک کرد، به چشمان بسته او نگریست و زمزمه کرد:
    ـ آقای آدام، سپاسگزارم! دوست من! می توانید لب هایتان را حرکت بدهید؟ سعی کنید او را صدا بزنید.
    آدام به زحمت چشم گشود. لبانش باز شد. می خواست حرفی بزند، ولی نتوانست. دوباره کوشید. نفس بلندی کشید. در همان حال که هوا را بیرون می داد، لبانش تکان خورد. صدای خفیفی از دهانش بیرون آمد و در هوا معلق ماند. گفت:
    ـ timshel!
    آنگاه چشمانش بسته شد و به خواب فرو رفت.

    پایان



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/