فصل پنجاه و چهارم
(1)
همه چراغ های خانه آقای تراسک روشن، درها نیمه باز و خانه بسیار سرد بود. لی همچون برگی خشک روی صندلی کنار چراغ نشسته بود. کال دید در اتاق آدام باز است و سر و صدا از آن به گوش می رسد. وارد اتاق لی شد و پرسید:
ـ چه اتفاقی افتاده؟
لی نگاهی به او انداخت و با سر به طرف میز، جایی که تلگرامی باز شده قرار داشت، اشاره کرد و گفت:
ـ برادرت کشته شده و پدرت سکته کرده.
کال می خواست به اتاق آدام برود. لی گفت:
ـ برگرد! دکتر ادواردز و دکتر مورفی آن جا هستند. آن ها را تنها بگذار!
کال رو به روی لی ایستاد و گفت:
ـ چقدر بد شد!
لی با حالت فردی که انگار خاطره ای قدیمی را به یاد می آورد، گفت:
ـ هنگامی که به خانه آمد، خسته بود. مجبور بودم تلگرام را برایش بخوانم. کار درست همین بود. در حدود پنج دقیقه خبر را تکرار کرد، و مثل این که بر مغزش اثر گذاشت، سکته کرد.
ـ به هوش آمده؟
لی با خستگی گفت:
ـ کال همین جا بنشین و صبر کن. باید به این مصیبت عادت کنی.
کال تلگرام را برداشت و خبر شوم و تأسفبار را خواند. دکتر ادواردز از اتاق خارج شد. کیف در دست داشت. سر تکان داد، بیرون رفت و در را بست.
دکتر مورفی کیف خود را روی میز گذاشت و نشست. آهی کشید و گفت:
ـ دکتر ادواردز از من خواست ماجرا را به شما بگویم.
کال پرسید:
ـ حال پدر چطور است؟
ـ هرچه می دانم می گویم. کال، تو دیگر رییس خانواده هستی. می دانی سکته مغزی چیست؟
سپس منتظر پاسخ کال ماند. چون کال حرفی نزد، دکتر گفت:
ـ رگی در مغز پاره و انسان دچار خونریزی مغزی می شود. بعضی از قسمت های مغز آدام از کار افتاده. پیش تر هم خونریزی جزیی داشته. لی موضوع را می داند.
لی گفت:
ـ بله.
دکتر مورفی نگاهی به او و سپس به کال انداخت و گفت:
ـ قسمت چپ بدنش کاملاً فلج شده، ولی قسمت راست کمی فلج است. احتمالاً چشم چپ او هم کور می شود، ولی مطمئن نیستم. خلاصه کار پدرت تقریباً تمام شده.
ـ می تواند حرف بزند؟
ـ کمی، آن هم با اشکال. نباید او را خسته کنید.
کال به دشواری گفت:
ـ حالش خوب می شود؟
ـ شنیده ام که گاهی مغز، خون را جذب می کند، ولی تاکنون چنین موضوعی را ندیده ام.
ـ منظور شما این است که او خواهد مرد؟
ـ نمی دانیم. شاید یک هفته، یک ماه، یک سال، و حتی دو سال هم زنده بماند. این امکان هم وجود دارد که امشب بمیرد.
ـ اگر مرا ببیند می شناسد؟
ـ وقنی با او مواجه شوی، می فهمی. امشب پرستاری موقت برای او می فرستم، ولی باید پرستاری دائمی استخدام کنید.
از جای برخاست و گفت:
ـ متأسفم کال، تحمل کن! باید تحمل کنی. از قدرت تحمل انسان ها همیشه شگفت زده بوده ام. فردا ادواردز می آید. شب بخیر!
خواست دست روی شانه کال بگذارد، ولی کال به طرف اتاق پدرش می رفت.
سر آدام را روی چند بالش گذاشته بودند تا بالاتر از بدنش باشد. چهره ای آرام داشت. پوست بدنش رنگپریده و دهانش بی حالت بود. نه لبخند می زد و نه ناراحت بود. چشمان باز او، روشن به نظر می رسید و مشاهده اعماق آن امکان داشت. نگاه آرام و آگاه او، به جای خاصی توجه نداشت.
پس از ورود کال به اتاق، چشمان آدام آهسته به سوی او چرخیدند، به سینه و بعد صورت او نگریستند و همان جا متوقف شدند.
کال روی صندلی کنار تختخواب نشست و گفت:
ـ متأسفم، پدر.
آدام آهسته چشمک زد.
ـ پدر، صدای مرا می شنوی؟ می فهمی چه می گویم؟
چشم ها نه حرکت کردند و نه تغییر حالت دادند. کال با حالتی گریان گفت:
ـ تقصیر من است. من مسؤول مرگ آرون و بیماری شما شدم. من او را به خانه کیت بردم و مادرش را نشان دادم. نمی خواهم کار بدی انجام بدهم، ولی انجام می دهم.
سر را روی لبه تختخواب گذاشت تا به آن چشم های وحشتناک نگاه نکند، ولی همچنان آن ها را می دید. می دانست آن چشم ها همیشه با او خواهند بود.
زنگ در صدا کرد و لحظاتی بعد، لی وارد اتاق خواب شد. پرستار پشت سر او می آمد. زنی تنومند و فربه بود و ابروانی ضخیم و سیاه داشت. به محض این که چمدان خود را گشود، شروع به حرف زدن کرد.
ـ بیمار من کجاست؟ بله، این جاست! تو که حالت بد نیست، پس من در این جا چه می کنم؟ تو باید از جای برخیزی و از من پرستاری کنی. مرد خوش قیافه، دلت می خواهد از من پرستاری کنی؟
دست نیرومند خود را زیر شانه آدام گذاشت و بدون این که فشاری به خود بیاورد، او را از جا بلند کرد، با دست راست، دست راست او را بالا نگه داشت و با دست چپ، بالش ها را حرکت داد، دوباره او را خواباند و گفت:
ـ چه بالش های خنکی! بالش های خنک را دوست داری؟ دستشویی کجاست؟ لطفاً یک تختخواب سفری برای من در این جا قرار بدهید.
لی گفت:
ـ فهرستی از آن چه می خواهید تهیه کنید. به کمک احتیاج دارید؟
ـ چرا به کمک احتیاج داشته باشم؟ ما با هم خوب کنار می آییم. مگر نه، دوست عزیز؟
لی و کال به آشپزخانه بازگشتند. لی گفت:
ـ پیش از این که بیاید، میخواستم به تو بگویم شام بخوری. البته حالا هم می توانی بخوری یا نخوری. هر طور میل داری.
کال پوزخندی زد و گفت:
ـ اگر مرا مجبور می کردی، بیمار می شدم. ولی حالا می خواهم یک ساندویچ برای خودم درست کنم.
ـ بهتراست ساندیچ نخوری.
ـ من ساندویچ می خواهم.
لی گفت:
ـ اشکالی ندارد. عجیب است که واکنش همه یکسان است!
کال گفت:
ـ ساندویچ نمی خواهم. از آن شیرینی داریم؟
ـ خیلی زیاد. همه آن ها را در جعبه نان گذاشته ام. شاید کمی خیس شده باشند.
کال گفت:
ـ اشکالی ندارد.
بشقابی پر از شیرینی در مقابل خود روی میز قرار داد.
پرستار سر را داخل آشپزخانه کرد، یکی از شیرینی ها را برداشت، گاز زد و همان طور که دهانش پر بود، شروع به حرف زدن کرد:
ـ چه خوشمزه است! اجازه می دهید برای وسایلی که لازم دارم، به داروخانه تلفن بزنم؟ تلفن کجاست؟ ملافه ها کجا هستند؟ تختخواب سفری که قرار بود بیاورید چه شد؟ این روزنامه را لازم ندارید؟ تلفن کجا بود؟
یک شیرینی دیگر برداشت و به اتاق آدام رفت.
لی با ملایمت پرسید:
ـ با تو صحبت کرد؟
کال سر تکان داد. نمی توانست برخود مسلط باشد. لی گفت:
ـ وحشتناک است، ولی دکتر مورفی راست می گوید. آدم می تواند هر مصیبتی را تحمل کند. از این لحاظ ما حیوان های جالبی هستیم.
کال با لحنی خسته و ملال آور گفت:
ـ من این گونه نیستم. نمی توانم تحمل کنم. نه، نمی توانم. قدرت ندارم. باید...باید...
لی مچ دست کال را محکم گرفت و گفت:
ـ چرا؟ آدم ترسو و بزدل! می بینی که همه با تو خوب هستند. دیگر چرا این حرف را می زنی؟ از کجا می دانی اندوه تو از غم من هم بیشتر است؟
ـ این اندوه نیست. به پدر گفتم چه کرده ام. برادرم را کشتم. من قاتل هستم! او می داند!
ـ مگر به تو گفت که حقیقت را بگو؟ این حرف را زد؟
ـ احتیاجی به گفتن نبود. از نگاهش معلوم بود. با چشمانش حرف می زد. نمی توانستم از نگاه او فرار کنم.
لی آهی کشید، مچ دست کال را رها کرد و با شکیبایی گفت:
ـ کال، به من گوش بده! سکته بر مراکز مغزی آدام اثر گذاشته. آن چه در چشمان پدرت می بینی، ممکن است ناشی از فشاری باشد که بر آن قسمت از مغزش که مرکز بینایی است، وارد می شود. یادت نمی آید؟ او نمی توانست بخواند. دلیل این امر، چشمانش نبود، بلکه ناشی از فشاری بود که گفتم. پس نمی توان گفت که تو را متهم کرده.
ـ نه، او مرا متهم کرد! این را می دانم! گفت که من یک قاتل هستم!
ـ اگر چنین باشد، قول می دهم تو را ببخشد.
پرستار در آستانه در ایتاده بود:
ـ چارلی، چه قولی دادی؟ مگر به من قول یک فنجان قهوه ندادی؟
ـ همین حالا درست می کنم. حالش چطور است؟
ـ مثل یک بچه خوابیده. در این خانه کتابی برای مطالعه پیدا می شود؟
ـ چه می خواهید؟
ـ کتابی که مرا سرگرم کند.
ـ برای شما قهوه می آورم. داستان هایی مستهجن را هم که یک ملکه فرانسوی نوشته، می آورم. شاید خیلی...
پرستار گفت:
ـ آن ها را با قهوه بیاور. پسرم چرا نمی روی بخوابی؟ من و چارلی نگهبانی می دهیم. چارلی! کتاب فراموش نشود!
لی قهوه جوش را روی شعله گذاشت. سپس به طرف میز آمد و گفت:
ـ کال!
ـ چه می خواهی؟
ـ تو نزد آبرا برو!
(2)
کال روی ایوان تمیز و جارو زده ایستاد و انگشت را آن قدر روی زنگ در نگه داشت تا چراغ پر نور بیرون روشن شد، قفل شبانه در صدا کرد و خانم بیکن سر بیرون آورد. کال گفت:
ـ می خواهم آبرا را ببینم.
دهان خانم بیکن از شگفتی بازماند. پرسید:
ـ گفتی چه می خواهی؟
ـ می خواهم آبرا را ببینم.
ـ امکان ندارد! آبرا به اتاقش رفته. از این جا برو!
کال فریاد زد:
ـ به تو می گویم می خواهم آبرا را ببینم!
ـ از این جا برو، وگرنه به پلیس خبر می دهم!
آقای بیکن از داخل خانه صدا زد:
ـ چه اتفاقی افتاده؟
ـ مهم نیست! تو برو بخواب. حالت خوب نیست. خودم می دانم چه کنم.
آنگاه روی به کال کرد و گفت:
ـ از این جا برو. اگر دوباره زنگ بزنی، به پلیس تلفن می زنم، برو!
در را محکم بست، چفت آن را کشید و چراغ را خاموش کرد.
کال در تاریکی ایستاد و لبخند زد. تام میک را در ذهن به تصویر کشید که با گام های سنگین به او نزدیک شد و گفت:
ـ سلام، کال، چه اتفاقی افتاده؟
ناگهان خانم بیکن از داخل خانه فریاد زد:
ـ هنوز که این جا هستی! برو! پایت را از روی پله های ایوان پایین بگذار!
کال آهسته به سوی خانه رهسپار شد. هنوز یک کوچه پایین تر نرفته بود که آبرا خود را به او رساند. دویده بود و نفس نفس می زد. گفت:
ـ از در پشتی خارج شدم!
ـ آن ها می فهمند که تو رفته ای!
ـ مهم نیست.
ـ مهم نیست؟
ـ نه.
ـ کال گفت:
ـ آبرا، من برادرم را کشتم و پدرم هم به خاطر من سکته کرد.
آبرا دست کال را محکم گرفت. کال گفت:
ـ نشنیدی چه گفتم؟
ـ شنیدم چه گفتی.
ـ آبرا مادرم فاحشه بود!
ـ می دانم! خودت گفتی که پدر من هم دزد است.
ـ آبرا، خون او در رگ های من است، نمی فهمی؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)