فصل پنجاه و سوم
(1)

زمستان نمی خواست برود. سوز سرما ادامه داشت و مردم می گفتند توپ هایی که در فرانسه شلیک می شود، هوای جهان را آلوده کرده است.
در دره سالیناس گندم دیرتر به عمل آمد و گل های وحشی به اندازه ای دیر روییدند که عده ای گمان می کردند دیگر آن ها را نخواهند دید.
می دانستیم، یا دست کم مطمئن بودیم که در جشن روز اول ماه مه، زمانی که پیک نیک مدارس مذهبی در آلیسان برگزار می شود، آزالیای وحشی کنار جویبار شکفته خواهد شد. این گل بخشی از جشن و سرور روز اول ماه مه بود.
اول ماه مه، روز سردی بود. باران تندی می بارید به طوری که پیک نیک ادامه نیافت. روی درختان آزالیا، حتی یک شکوفه هم دیده نمی شد. دو هفته بعد هم خبری از آن ها نشد.
کال هنگامی که به آبرا پیشنهاد کرد هنگام شکفته شدن آزالیا به پیک نیک بروند، نمی دانست هوا بارانی می شود، ولی هر گاه تصمیمی اتخاذ می کرد، دیگر نمی توانست آن را تغییر بدهد.
اتومبیل فورد در آلونک ویندهام متوقف شده، لاستیک هایش پر باد و دارای باتری نو بود تا زود روشن شود. لی تصمیم داشت برای آن روز ساندویچ درست کند، ولی از انتظار کشیدن خسته شده بود. بنابراین دیگر نان ساندویچی نخرید. لی به کال گفت:
ـ پس چرا نمی روید؟
کال گفت:
ـ نمی توانم. گفته ام هرگاه آزالیا شکوفه کند.
ـ از کجا می دانی چه زمانی است؟
ـ بچه های سیلاچی آن جا زندگی می کنند و هر روز به مدرسه می آیند. می گویند از یک هفته تا ده روز طول می کشد.
لی گفت:
ـ خدای من! هرکسی را به پیک نیک دعوت نکن!
آدام به تدریج سلامتی خود را باز می یافت. دیگر دست هایش کرخت نمی شد. می توانست کمی کتاب بخواند. روزها کمی بیشتر کتاب می خواند. گفت:
ـ هرگاه خسته می شوم، کلمات رژه می روند. خوشحالم که عینک نزدم، وگرنه چشمانم معیوب می شد. می دانستم چشمانم عیبی ندارند.
لی سر تکان داد. خوشحال بود. برای تهیه کردن کتاب هایی که لازم داشت، به سانفرانسیسکو رفته و تقاضای چندین مقاله کرده بود. تا آن جا که ضرورت داشت درباره ساختمان مغز و نشانه های لخته شدن خون در رگ ها و ضربه های ناشی از آن مطالعه کرد.
با همان دقت و موشکافی که یک واژه عبری را بررسی می کرد، درباره سکته مغزی مطالعه و پرسش هایی مطرح کرده بود. دکتر اچ.سی.مورفی، به خوبی لی را می شناخت. ابتدا از این که مجبور بود این موضوعات پیچیده را برای نوکری چینی توضیح دهد، احساس ناراحتی می کرد، ولی پس از این که فهمید با محققی واقعی سر و کار دارد، به او احترام گذاشت. دکتر مورفی حتی بعضی از مقالات و گزارش های مربوط به تشخیص و درمان بیماری را از لی به عاریت گرفت. او به دکتر ادواردز گفته بود:
ـ آن چینی بیشتر از من درباره خونریزی مغزی می داند. شرط می بندم از تو هم بیشتر می داند.
از این که به این حقیقت اعتراف می کرد، خشمگین بود. پزشکان در حرفه طبابت، اطلاعات پزشکی افراد عادی را دوست ندارند.
وقتی لی گزارش هایی درباره بهبود حال آدام داد، گفت:
ـ به نظر می رسد که خون در حال جذب شدن است.
دکتر مورفی گفت:
ـ یک سکته خفیف داشته، ولی برطرف شده.
لی گفت:
ـ می ترسم دوباره سکته کند.
دکتر مورفی گفت:
ـ این امر دست خداست. نمی توانیم رگ پاره شده را دوباره بدوزیم. بگو ببینم چگونه به تو اجازه می دهد فشار خون او را بگیری؟
ـ من روی درجه فشار خون او شرط می بندم و او هم قبول می کند. این طور بهتراست. من می توانم برنده شوم، ولی عمداً این کار را نمی کنم، وگرنه لطف کار از بین می رود.
ـ چه می کنی که هیجانزده نشود.
لی گفت:
ـ اختراعی کرده ام به نام درمان از طریق حرف زدن.
ـ حتماً همه وقت تو را می گیرد!
لی گفت:
ـ بله.
(2)
روز 28 ماه مه سال 1918، سربازان آفریقایی نخستین رزم مهم نظامی را در جنگ جهانی اول انجام دادند. به لشکر یکم فرماندهی سرتیپ بولارد، دستور داده شد دهکده کانتیگسی را اشغال کند. دهکده روی تپه ای که مشرف به دره رودخانه آور بود، قرار داشت. اطراف آن را خندق کنده بودند و با مسلسل های سنگین و توپخانه از آن محافظت می کردند. جبهه در حدود یک مایل پهنا داشت.
در ساعت شش و چهل و پنج دقیقه صبح روز 28 ماه مه سال 1918، پس از یک ساعت آتشباری توپخانه، حمله آغاز شد. پیاده نظام بیست و هشتم به فرماندهی سرهنگ الای، گردان هجدهم به سرپرستی پارکر، اعضای گروه مهندسی ارتش و توپ خانه به سرپرستی سافران، که توسط تانک های مجهز به گلوله های منور فرانسوی پشتیبانی می شدند، در این یورش شرکت داشتند.
حمله با موفقیت کامل انجام گرفت. سربازان آمریکایی به خط مقدم جبهه حمله و دو پاتک شدید آلمانی ها را خنثی کردند.
لشکر یکم مورد تشویق افرادی چون کلمنسو، فوش، و پتن قرار گرفت.
(3)
هنوز ماه مه به پایان نرسیده بود که پسران سیلاجی خبر آوردند همه درختان آزالیا، شکوفه هایی به رنگ سرخ داده اند. پس از این که زنگ ساعت نه روز چهارشنبه مدرسه نواخته شد، این خبر به گوش کال رسید.
کال به کلاس انگلیسی رفت و به آبرا اطلاع داد. آنگاه از در زیرزمین خارج شد و در کنار دیوار آجری قرمز رنگ راه رفت. آهسته از کنار درخت فلفل گذشت و پس از این که کاملاً از محوطه مدرسه دور شد، به راه رفتن ادامه داد تا آبرا به او برسد. آبرا پرسید:
ـ چه زمانی گل دادند؟
ـ امروز صبح.
ـ می توانیم تا فردا صبر کنیم؟
کال نگاهی به خورشید زردرنگ انداخت. هوا به تدریج گرم می شد. به آبرا گفت:
ـ دلت می خواهد صبر کنی؟
آبرا گفت:
ـ نه.
ـ من هم دلم نمی خواهد.
سپس آن ها شروع به دویدن کردند. از نانوایی ری نو نان خریدند و به سراغ لی رفتند.
آدام سر و صدای آن ها را شنید، وارد آشپزخانه شد و گفت:
ـ چه شده؟
کال گفت:
ـ می خواهیم به پیک نیک برویم.
ـ مگر امروز کلاس ندارید؟
آبرا گفت:
ـ نه، امروز تعطیل است.
آدام لبخندی زد و گفت:
ـ مثل گل سرخ، قرمز شده ای.
آبرا گفت:
ـ شما هم با ما بیایید. میخواهیم برای چیدن آزالیا به آلیسان برویم.
آدام گفت:
ـ بله، دلم می خواهد، ولی، نمی توانم. قول داده ام به کارخانه یخ سازی بروم. در حال لوله کشی کردن آن جا هستیم. روز خوبی است.
آبرا گفت:
ـ ما برایتان آزالیا می آوریم.
ـ بله، از آن ها خوشم می آید. خوش بگذرد.
پس از این که رفت، کال گفت:
ـ لی، تو چرا با ما نمی آیی؟
لی نگاه تندی به او انداخت و گفت:
ـ نمی دانستم احمق هستی!
آبرا گفت:
ـ شوخی نکن.
لی گفت:
ـ چرند نگو.
جویبار زیبا و کوچکی با آهنگی خوش از میان آلیسان می گذشت. این جویبار در شرق دره سالیناس از توده های گابیلان جاری بود. آب از روی سنگ های گرد عبور می کرد و ریشه های براق درختانی را که در کنار آن روییده بودند، می شست.
رایحه آزالیا و بوی سایر گیاهان فضا را پر کرده بود. در کنار جویبار، اتومبیل فورد متوقف شده و موتور آن هنوز گرم بود. صندلی عقب اتومبیل پر از شاخه های آزالیا شد.
کال و آبرا روی کاغذهای ساندویچ های خورده شده که درکنار جویبار افتاده بود، نشستند و پاها را در آب فرو بردند. کال گفت:
ـ همیشه پیش از این که آن ها را به خانه ببریم، پژمرده می شوند.
آبرا گفت:
ـ بهانه خوبی است. اگر آن ها را نمی خواهی، خودم کاری می کنم...
ـ چه؟
آبرا دست کال را گرفت و گفت:
ـ این کار را می کنم.
ـ من می ترسیدم این کار را بکنم.
ـ چرا؟
ـ نمی دانم.
ـ من نمی ترسیدم.
ـ به نظرم دخترها زیاد ترسو نیستند.
ـ درست است.
ـ تو می تریسی؟
آبرا گفت:
ـ مطمئناً بعد از این که گفتی شلوارم را خیس کرده ام، از تو می ترسیدم.
کال گفت:
ـ این را از روی بدجنسی گفتم. نمی دانم چرا این حرف را زدم.
ناگهان ساکت شد. آبرا دست کال را محکم فشرد و گفت:
ـ می دانم به چه فکر می کنی. نمی خواهم چنین فکری بکنی. کال به آب روان نهر نگریست و با انگشت پا، سنگی گرد و قهوه ای را برگرداند.
(5)
در ساعت سه بعدازظهر، لی پشت میز نشسته بود و دفتر راهنمای مربوط به تخم گیاهان را ورق می زد. تصویر شاهی ها رنگی بود. با صدای بلند گفت:
ـ اگر این ها را در محوطه پشت خانه بکارم، زیبا خواهند شد و جلو مرداب را خواهند گرفت. نمی دانم به اندازه کافی نور خورشید به آن ها می رسد یا نه!
هنگامی که متوجه حرف زدن خود شد، لبخند زد. هرگاه کسی در خانه نبود، با خود حرف می زد. باز هم با صدای بلند گفت:
ـ نشانه پیری است. پیری فراموشی می آورد.
لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت:
ـمسخره است! صدا می آید. شاید کتری چای را روی گاز گذاشته ام.
دوباره گوش داد و گفت:
ـ خدا را شکر که خرافاتی نیستم. اگر بر خود مسلط نباشم، می توانم صدای پای ارواح را بشنوم.
صدای زنگ در خانه آمد.
ـ همین است! همان صدایی که منتظر شنیدن آن بودم. می گذارم آن قدر زنگ بزنند تا خسته شوند.
دیگر صدای زنگ نیامد.
لی احساس خستگی می کرد. نوعی احساس بیچارگی، شانه های او را خمیده کرده بود. خندید و گفت:
ـ اگر در را باز کنم، حتماً یک آگهی پشت در گذاشته اند و اگر این جا بنشینم، فکر می کنم که مرگ پشت در ایستاده! بهتر است بروم و آگهی را بردارم.
لی در اتاق نشست و به پاکتی که روی زانو نهاده بود، نگریست. ناگهان به آن آب دهان انداخت و گفت:
ـ بسیار خوب، تو را باز می کنم، لعنتی!
سپس پاکت را گشود، ولی بی درنگ روی میز گذاشت، به کف اتاق خیره شد و گفت:
ـ نه، من حق چنین کاری را ندارم. هیچ کس حق ندارد دیگری را از تجربه کردن بازدارد. به ما مرگ و زندگی را وعده داده اند و باید رنج بکشیم.
عضلات معده لی منقبض شد. با خود گفت:
ـ جرأت ندارم. من یک چینی ترسو هستم. نمی توانم تحمل کنم.
لیوانی حاوی مایعی صورتی رنگ را از آشپزخانه با خود به اتاق نشیمن برد و روی میز نهاد. پاکت را تا کرد و در جیب گذاشت. سپس با صدای بلند گفت:
ـ از همه ترسوها متنفرم! ای خدا! چقدر از آدم ترسو نفرت دارم!
دست های لی می لرزید و عرق سرد روی پیشانی او نشسته بود.
در ساعت چهار، صدای آدام را شنید که دستگیره در را می چرخاند. لی لبان خود را تر کرد، از جای برخاست و آهسته به سوی راهرو رفت. لیوان حاوی مایع صورتی را در دست داشت و دستش دیگر نمی لرزید.

پایان فصل پنجاه و سوم