فصل پنجاه و دوم
(1)
آبرا تمام مدت روز بعد، در مدرسه خوشحال بود که می خواهد به دیدن لی برود. در زنگ تفریح، کال را دید و پرسید:
ـ به لی گفتی که به دیدن او می روم؟
کال گفت:
ـ برایت شیرینی درست کرده.
یونیفورم پوشیده بود. یقه کت او تا گردن بالا آمده بود و پیراهن نظامی برای بدن او مناسب نبود. مچ پیچ به پا داشت. آبرا گفت:
ـ تمرین داری؟ من اول به آن جا می روم. چه نوع شیرینی درست کرده؟
ـ نمی دانم، ولی خواهش می کنم تعدادی برایم نگه دار! بوی توت فرنگی می آید. دو تا برایم کنار بگذار.
ـ هدیه ای برای لی تهیه کرده ام. دلت می خواهد آن را ببینی؟
جعبه ای کوچک و مقوایی را گشود و ادامه داد:
ـ دستگاه جدیدی مخصوص پوست کندن سیب زمینی است. تنها پوست آن را می کند. خیلی راحت است. این را برای لی خریده ام.
کال گفت:
ـ خواهش می کنم اگر کمی دیر کردم، منتظر بمان.
ـ می توانی کتاب هایم را همراه ببری؟
کال گفت:
ـ بله.
آبرا به چشمان کال به اندازه ای نگریست تا او سر را پایین انداخت و سپس به کلاس رفت.
آدام صبح ها تا دیر وقت می خوابید. شب ها از خواب بیدار می شد و بنابراین ناچار بود روزها بخوابد. لی پیوسته به او سر می زد تا ببیند چه موقعی از خواب بیدار می شود. آدام گفت:
ـ امرز صبح حالم خوب است.
ـ صبح که چه عرض کنم. ساعت یازده است.
ـ خدای من! باید از جا برخیزم.
لی پرسید:
ـ برای چه؟
ـ برای چه؟ بله، برای چه! ولی، لی حالم خوب است. شاید بتوانم قدم زنان تا اداره نظام وظیفه بروم. هوای بیرون چطور است؟
لی گفت:
ـ خیلی سرد است.
به آدام کمک کرد تا از جا برخیزد. برای آدام مشکل بود دکمه های لباس و بند کفش های خود را ببندد و خلاصه نمی توانست به جلو خم شود. لی به او کمک می کرد و آدام گفت:
ـ پدرم را در خواب دیدم.
لی گفت:
ـ شنیده ام آدم محترمی بوده. در اسنادی که وکیل برادر شما فرستاد، مطالبی درباره او خواندم. احتمالاً خیلی آدم خوبی بوده.
آدام به آرامی نگاهی به لی انداخت و گفت:
ـ می دانستی او یک دزد بود؟
لی گفت:
ـ حتماً خواب دیده اید. او را در آرلینگتن به خاک سپردند. در یکی از روزنامه ها نوشته شده بود معاون رییس جمهور و وزیر جنگ در مراسم خاکسپاری او شرکت داشتند. زمان جنگ است. شاید نام او را در سالیناس ایندکس بنویسند. دلتان می خواهد بریده های روزنامه را به شما بدهم تا بخوانید؟
آدام گفت:
ـ او دزد بود! زمانی چنین فکر نمی کردم، ولی حالا فکر می کنم. او از ارتش بزرگ جمهوری پول دزدید.
اشک در چشمان آدام حلقه زد. این اواخر خیلی زود به گریه می افتاد. لی گفت:
ـ در این جا بنشینید تا برایتان صبحانه بیاورم. می دانید امروز بعدازظهر چه کسی می خواهد به دیدن ما بیاید؟ آبرا.
آدام گفت:
ـ آبرا؟
آنگاه افزود:
ـ بله، آبرا، دخترخوبی است.
لی گفت:
ـ او را خیلی دوست دارم.
آنگاه آدام را پشت میز اتاق خواب نشاند و گفت:
ـ دوست دارید تا آماده شدن صبحانه جدول حل کنید؟
ـ نه، سپاسگزارم، امروز صبح نه. می خواهم پیش از این که یادم برود، درباره خوابی که دیدم،فکر کنم.
هنگامی که لی با سینی صبحانه وارد شد، آدام روی صندلی به خواب رفته بود. لی او را بیدار کرد و در همان حال که آدام صبحانه می خورد روزنامه سالیناس جورنال را برایش خواند. سپس دست او را گرفت و به دستشویی برد.
رایحه خوش شیرینی، فضای آشپزخانه را پر کرده و چون تعدادی از توت فرنگی ها سوخته بود، بوی تند آن به مشام می رسید.
لی خوشحال بود، زیرا تغییراتی را می دید. فکر می کرد: «زمان در حال تأثیرگذاری روی آدام است. شاید روی من هم تأثیر گذاشته باشد، ولی احساس نمی کنم. تنها فکر می کنم جاودانی شده ام. زمانی که بسیار جوان بودم، احساس فانی بودن به من دست داد، ولی دیگر این طور فکر نمی کنم و مرگ برایم مفهومی ندارد.»
نمی دانست چنین احساسی طبیعی است یا نه! نمی دانست منظور آدام از این که گفته بود پدرش دزد است، چیست. شاید خواب دیده بود. طبق معمول فکر کرد شاید حقیقت داشته باشد. امکان داشت آدام درستکار دریافته باشد که در همه عمر، با پول دزدی زندگی کرده است. خندید. آرون پسر آدام که در پاکی نظیر نداشت، به این نتیجه رسیده بود که همه عمر با سود حاصل از فاحشه خانه زندگی کرده است. آیا شوخی بود؟ آیا وقایع چنان با هم جور شده بودند که اگر یک طرف ترازو بر طرف دیگر می چربید، خود به خود موازنه به وجود می آمد؟
به یاد سام همیلتن افتاد، کسی که به هر دری زده و هر نوع طرح و نقشه ریخته بود، ولی هیچکس حاضر نبود به او پول بدهد. البته سام بی پول نبود. به اندازه کافی ثروت داشت که احتیاجی به دیگران نداشته باشد. هر چند گاهی ثروتمندان نیز همچون گدایان رفتار می کردند.
به یاد کال افتاد که برای تنبیه کردن خود، پول ها را سوزاند، ولی جنایتی که مرتکب شده بود، بیشتر از این کار، او را می آزرد. لی با خود گفت: «اگر می توانستم روزی با سام همیلتن مواجه شوم، مطالب زیادی را برایش تعریف می کردم. البته او هم همین طور!»
سپس به سراغ آدام رفت. او را دید که می کوشد جعبه روزنامه های بریده شده مربوط به پدرش را باز کند.
(2)
عصر آن روز، باد سردی می وزید. آدام اصرار داشت سری به اداره نظام وظیفه بزند. لی لباس های او را پوشاند، آماده رفتن کرد و گفت:
ـ هرگاه احساس کردید نزدیک است از حال بروید، در همان جا که حضور دارید، بنشینید.
آدام گفت:
ـ همین کار را می کنم. امروز سرم گیج نرفت. شاید نزد ویکتور بروم تا چشم هایم را معاینه کند.
ـ اگر تا فردا صبر کنید، همراه شما خواهم آمد.
آدام گفت:
ـ بسیار خوب.
در حالی که با اعتماد به نفس، دست ها را تکان می داد، از خانه خارج شد.
آبرا چنان با خوشحالی به خانه آدام آمد که لی با دیدن او خوشحال شد. دخترک خندید و گفت:
ـ شیرینی کجاست؟ بهتر است آن را پنهان کنیم تا کال پیدا نکند.
سپس در آشپزخانه نشست و افزود:
ـ خوشحالم که به این جا برگشته ام.
لی می خواست حرفی بزند، ولی زبانش بند آمده بود. اگر آن چه را می خواست بگوید درست و با دقت می گفت، ضرری نداشت. به آبرا نزدیک شد و گفت:
ـ هرگز در زندگی انتظار زیادی نداشته ام. از دوران کودکی فهمیدم که نباید زیاد آرزو داشت، چون عدم تحقق آن ها موجب دلشکستگی می شود.
آبرا لبخند زد و گفت:
ـ ولی حالا چه آرزویی داری؟
لی گفت:
ـ آرزو داشتم دختر خودم بودی.
پس از این که این حرف را زد، خود متعجب شد. به طرف اجاق رفت و شعله زیر کتری چای را روشن و دوباره آن را خاموش کرد. آبرا با ملایمت گفت:
ـ من هم آرزو داشتم تو پدرم بودی.
لی نگاهی به آبرا انداخت، سربرگرداند و گفت:
ـ راست می گویی؟
ـ بله.
ـ چرا؟
ـ چون تو را دوست دارم.
لی از آشپزخانه بیرون رفت. در اتاق نشست و دست ها را آن قدر بر چشم فشرد تا مانع از گریه خود شود. سپس برخاست و از روی کمد، جعبه ای کوچک و منبت کاری شده برداشت. روی جعبه تصویر اژدهایی بود که به سوی آسمان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)