فصل پنجاه و یکم
(1)
زمستان سال 18ـ1917 فصل سنگین و خطرناکی بود. آلمانی ها هر چه در مقابل خود می دیدند، نابود می کردند. در مدت سه سال، انگلیسی ها سیصدهزار تلفات دادند. بسیاری از واحدها ارتش فرانسه شورش کردند. روسیه از جنگ کنار کشید. ارتش آلمان پس از تجدید قوا، باز ساز و برگ جدید جنگی به جبهه اعزام شد. جنگ پایانی نداشت.
در ماه مه، آمریکایی ها بیشتر از دوازده لشکر در جبهه پیاده کردند و پیش از آغاز تابستان سربازان ما از دریا گذشتند. فرماندهان متفقین در مقابل متحدین ایستاده بودند. زیر دریایی ها، کشتی ها را منفجر می کردند.
فهمیدیم که جنگ نه تنها تغییرات فوری به وجود نمی آورد، بلکه امر پیچیده و مداومی است. در آن زمستان، روحیه خود را از دست دادیم، از یک طرف مأیوس شده بودیم و از طرف دیگر توانایی تحمل جنگی طولانی را نداشتیم.
لوندورف شکست ناپذیر بود. هیچ مانعی در برابر خود نمی دید. پیوسته به ارتش های شکست خورده فرانسه و انگلستان حمله می کرد. ناگهان به این نتیجه رسیدیم که اگر حرکتی انجام ندهیم، بسیار دیر خواهد شد و طولی نخواهد کشید که در برابر آلمانی های شکست ناپذیر قرار خواهیم گرفت.
برای مردم، زیاد هم غیر معمول نبود که به دلایل مختلف از رفتن به جبهه خودداری کنند، عده ای به دلیل بوالهوسی، عده ای به دلیل نقص عضو و عده ای به دلیل عدم احساس مسؤولیت. کار پیشگویان و مغازه های فروش مشروب رونق داشت. مردم به خوشبختی ها و بدبختی های داخلی روی آوردند تا از وحشت و افسردگی رهایی یابند.
عجیب نیست که امروز این وقایع را فراموش کرده ایم؟
تنها خاطره ای که از جنگ جهانی اول داریم جشن و سرور و پیروزی است. خاطره بازگشت سربازان از جبهه و دعوا با انگلیسی های لعنتی در مشروب فروشی ها که مدعی بودند عامل پیروزی در جنگ هستند. چقدر زود فراموش کردیم که در زمستان آن سال، تنها لوندورف شکست نخورد، بلکه همه مردم شکست در جنگ را پذیرفتند.
(2)
آدام تراسک بیشتر حالت گیجی داشت تا افسردگی. لازم نبود از اداره نظام وظیفه استعفا دهد. به دلیل بیماری به او مرخصی داده بودند. ساعت ها می نشست و پشت دست چپ را می مالید و در آب داغ قرار می داد. می گفت:
ـ دلیل آن، جریان خون است. به محض اینکه خون در آن جریان یابد، خوب می شود. چشمانم مرا ناراحت می کند. هرگز چنین مرا اذیت نکرده بود. به نظرم باید نزد پزشک بروم و نسخه ای برای عینک بگیرم. برایم عادت کردن به عینک زدن مشکل است. امروز نزد او می روم. کمی سرگیجه دارم.
سرش واقعاً گیج می رفت و او زیاد به روی خود نمی آورد. بدون این که دست به دیوار بگیرد، نمی توانست در خانه راه برود. لی مجبور بود اغلب در هنگام برخاستن از روی صندلی، یا صبح ها در هنگام برخاستن از بستر به او کمک و بند کفش او را محکم کند، زیرا با دست چپ سست و کرخت شده نمی توانست بند آن را گره بزند.
تقریباً هر روز بحث آرون را پیش می کشید و می گفت:
ـ می توانم بفهمم چرا جوانی داوطلب رفتن به جبهه می شود. اگر آرون با من مشورت می کرد، شاید می توانستم نظر او را عوض کنم، ولی البته مانع این کار نمی شدم. می فهمی، لی؟
ـ بله، می فهمم.
ـ آن چه نمی فهمم این است که چرا او بدون اطلاع من رفت؟ چرا نامه نفرستاد؟ فکر می کردم او را خیلی خوب می شناسم. نمی دانم برای آبرا نامه نوشته یا نه. حتماً فرستاده.
ـ از او می پرسم.
ـ بله، این کار را انجام بده!
ـ شنیدم آموزش نظامی بسیار مشکل است. شاید فرصت پیدا نمی کند.
ـ فرستادن کارت پستال که وقت گیر نیست.
ـ زمانی که شما به خدمت نظام رفتید، برای پدرتان نامه نوشتید؟
ـ عجب حرفی زدی؟ نه! نمی نوشتم، ولی برای خود دلیل داشتم. من نمی خواستم به خدمت بروم، پدرم مرا مجبور کرده بود. خیلی از این کار بدم آمد، ولی آرون، او که در دانشگاه موفق بود. از دانشگاه نامه ای رسیده که سراغ او را گرفته اند. نامه را بگیر و بخوان. لباسی با خود نبرده و ساعت طلا هم جا گذاشته.
ـ در ارتش احتیاجی به لباس ندارد. ساعت طلا هم در آن جا لازم نیست.
ـ به نظرم راست می گویی، ولی من سر درنمی آورم. کاری باید برای چشم هایم انجام بدهم. نمی توام از تو بخواهم همه نامه ها را برایم بخوانی. چشمانش واقعاً ناراحت بود. می توانم نامه را ببینم، ولی کلمات آن را نمی بینم.
هر روز چندین بار کاغذ یا کتابی را به دست می گرفت، به آن خیره می شد و سپس کنار می گذاشت.
لی برایش روزنامه می خواند تا سرگرم شود. اغلب وسط روزنامه خواندن، آدام به خواب می رفت. بعد بیدار می شد و می گفت:
ـ لی؟ کال؟ تویی؟ هرگز از چشم هایم ناراحتی نداشتم. فردا برای آزمایش چشم هایم نزد پزشک می روم.
کال روزی در اواسط ماه فوریه به آشپزخانه رفت و گفت:
ـ لی، او مدام در مورد چشم هایش حرف می زند. باید او را نزد پزشک ببریم. لی کمپوت زردآلو درست می کرد. از کنار اجاق رفت، در آشپزخانه را بست و گفت:
ـ دلم نمی خواهد او برود.
ـ چرا دلت نمی خواهد؟
ـ فکر نمی کنم علت آن، چشمانش باشد. اگر علت را بفهمد، ناراحت می شود. بگذار مدتی به همین حال بماند. ضربه روحی خورده. اجازه بده به همین حال باشد. من برایش می خوانم.
ـ فکر می کنی علت آن چیست؟
ـ نمی خواهم بگویم، فکر کردم شاید دکتر ادواردز سری به ما بزند، البته به عنوان احوالپرسی.
کال گفت:
ـ هر طور صلاح می دانی.
لی گفت:
ـ کال، تو آبرا را دیدی؟
ـ بله، او را می بینم. به من توجهی نمی کند.
ـ نمی توانی به نحوی توجه او را جلب کنی؟
ـ البته، می توانم مشتی هم به صورت او بکوبم و او را وادار کنم با من حرف بزند، ولی این کار را نمی کنم.
ـ شاید اگر به نحوی حرف بزنی، اشکالی نداشته باشد. گاهی مانع به اندازه ای ضعیف است که با کمترین تماسی خواهد افتاد. به نحوی سر صحبت را با او باز کن. به آبرا بگو می خواهم او را ببینم.
ـ این کار را نمی کنم.
ـ احساس گناه می کنی، درست است؟
کال پاسخی نداد.
ـ از او خوشت نمی آید؟
کال پاسخی نداد.
ـ اگر به همین وضع ادامه بدهی، بیشتر ناراحت می شوی. بهتر است به نحوی با او صحبت کنی. جدی می گویم. به نحوی سر صحبت را با او باز کن.
کال فریاد زد:
ـ می خواهی به پدر بگویم چه کرده ام؟ اگر مجبورم کنی به او می گویم.
ـ نه، کال. حالا نگو. البته پس از این که حالش خوب شود، مجبوری به او بگویی. برای خاطر خودت هم شده باید به او بگویی. می دانم این راز را نمیتوانی نزد خود نگه داری. تو را خواهد کشت.
ـ شاید لازم باشد بمیرم.
لی با خونسردی گفت:
ـ کافی است! این بدترین نوع از خودگذشتگی است. دیگر بس است!
کال پرسید:
ـ چگونه بس کنم؟
لی موضوع را عوض کرد:
ـ نمی دانم چرا آبرا به این جا نمی آید. حتی یک بار هم نیامده.
ـ دلیلی ندارد بیاید.
ـ او این طور نبود. حتماً اتفاقی افتاده. او را دیدی؟
کال با ترشرویی گفت:
ـ به تو گفتم که دیدم! انگار تو هم دیوانه می شوی. سه بار کوشیدم با او حرف بزنم، ولی پاسخ مرا نداد.
ـ زن خوبی است، یک زن واقعی!
کال گفت:
ـ آبرا دختر است. چرا او را زن می نامی؟
لی با ملامت گفت:
ـ نه، تعدادی از دخترها، از زمان تولد، زن هستند. آبرا همه خوبی های یک زن کامل را دارد. شهامت و قدرت و تحمل. شرط می بندم که او دوست ندارد بدجنس یا خودپسند باشد، مگر این که ضرورت ایجاب کند.
ـ تو او را خیلی بزرگ می کنی!
ـ بله، او آدمی نیست که ناگهان ما را رها کند و برود. جایش خالی است. به او بگو بیاید و مرا ببیند.
ـ به من توجهی نمی کند.
ـ خوب، دنبال آبرا برو و بگو می خواهم او را ببینم. دلم برایش خیلی تنگ شده.
کال پرسید:
ـ حالا می توانیم درباره چشمان پدرم صحبت کنیم؟
لی گفت:
ـ نه!
ـ می توانیم درباره آرون حرف بزنیم؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)