فصل چهل و دوم
(1)
لی در اواخر تابستان با سبد خرید از خیابان گذشت. زمانی که در سالیناس زندگی می کرد، به طور کامل به یک محافظه کار آمریکایی تبدیل شده و این امر از شیوه پوشیدن لباس او آشکار بود. همیشه هنگام خروج از خانه لباسی از ماهوت مشکی بر تن داشت. پیراهن های او سفید با یقه بلند و آهار زده بود و کراوات نازک مشکی همچون سناتورهای ایالات جنوبی می بست. همه کلاه های او سیاه، و دارای لبه های صاف بودند و صاف روی سرش می ایستادند. لباس هایش کاملاً تمیز بودند.
روزی آدام درباره لباس های تمیز لی بحث کرد. لی پوزخندی زد و گفت:
ـ مجبورم. اگر کسی وضعیت مالی خوبی داشته باشد، مانند شما لباس بد می پوشد. فقرا مجبور به پوشیدن لباس های خوب هستند.
آدام با تعجب گفت:
ـ فقیر! دیگر تو باید به ما پول قرض بدهی!
لی گفت:
ـ شاید حق با شما باشد.
لی آن روز بعدازظهر، گفت:
ـ می خواهم سوپ خربزه زمستانی بپزم. این یک غذای چینی است. پسرعمه ام که در محله چینی ها زندگی می کند، روش پختن آن را به من یاد داد. پسر عمه ام ترقه و وسایل قمار می سازد.
آدام گفت:
ـ فکر می کردم در این جا کسی را نداری.
ـ همه چینی ها با هم خویشاوند هستند. همه کسانی که نام خانوادگی لی دارند، از خویشاوندان نزدیک هستند. نام خانوادگی پسرعمه من، سویی دانگ است. مدتی پنهانی زندگی می کرد تا در نهایت آشپزی را یاد گرفت. خربزه را در دیگی قرار می دهیم و نوک آن را با دقت می بریم. یک جوجه درسته در آن می گذاریم و بعد قارچ، شاه بلوط آبی، تره فرنگی و کمی زنجبیل به آن اضافه می کنیم. نوک خربزه را در جای خود قرار می دهیم و پس از این که دو روز متوالی روی آتش ملایم پخته شود، بسیار خوشمزه خواهد شد.
آدام روی صندلی لم داده و دست ها را پشت سرش قرار داده بود. به سقف می نگریست و لبخند می زد. گفت:
ـ عالی است، لی! عالی است!
لی گفت:
ـ شما حتی به حرف های من گوش ندادید.
آدام روی صندلی جابه جا شد و گفت:
ـ گاهی انسان فکر می کند که فرزندان خود را خوب می شناسد، ولی بعد می فهمد که این طور نیست.
لی تبسمی کرد و گفت:
ـ مگر در زندگی آن ها رازی وجود دارد که از آن بی خبرید؟
آدام خندید و گفت:
ـ آن چه هم می دانستم، اتفاقی بود. می دانستم که آرون در فصل تابستان به این جا نمی آید. همیشه فکر می کردم که بازی می کند.
لی گفت:
ـ بازی؟ سال های زیادی است که بازی نکرده.
آدام گفت:
ـ هر کاری که می کند مهم نیست. امروز آقای کیل را دیدم، همان کسی که در دبیرستان است. خیال می کرد من اطلاعات زیادی دارم. می دانی این پسر چه می کند؟
لی گفت:
ـ نه.
ـ همه کارهای مربوط به سال آینده را انجام داده و قصد دارد در امتحانات دانشگاه در سال آینده شرکت کند، یک سال زودتر. آقای کیل مطمئن است که او قبول خواهد شد. چه فکری به ذهن تو می رسد؟
لی گفت:
ـ بسیار خوب است! ولی چرا این کار را انجام می دهد؟
ـ برای این که یک سال جلوتر باشد.
ـ چرا می خواهد یک سال جلوتر باشد؟
ـ لی، یعنی تو نمی دانی که او بلندپرواز است؟
لی گفت:
ـ نه، نمی دانستم.
آدام گفت:
ـ هیچ وقت با من مشورت نکرد. نمی دانم برادرش از این موضوع خبر دارد یا نه.
ـ فکر کنم آرون قصد دارد همه را غافلگیر کند. نباید حرفی بزنیم تا خودش موضوع را مطرح کند.
ـ به نظرم درست می گویی. لی، به او افتخار می کنم و زیاد هم افتخار می کنم. کاش کال هم بلندپرواز بود.
لی گفت:
ـ شاید باشد. شاید او هم رازی دارد.
ـ شاید، خدا می داند. این اواخر هم زیاد او را ندیده ام. فکر می کنی مناسب است که تا این حد از خانه دور باشد؟
لی گفت:
ـ احساس می کنم کال می کوشد خود را پیدا کند. به نظرم طبیعی است. تعدادی از افراد، عوض شدنی نیستند.
آدام گفت:
ـ می خواهم یک ساعت طلا برایش بخرم که روی آن حکاکی کنی.
ـ چه روی آن حک شود؟
لی گفت:
ـ گوهر فروش می داند چه حک کند. بعد از دو روز جوجه را دربیاور و استخوان هایش را جدا کن.
ـ کدام جوجه را می گویی؟
لی گفت:
ـ سوپ خربزه زمستانی.
ـ لی، به نظر تو ما به اندازه کافی پول داریم که او را به دانشگاه بفرستیم؟
ـ اگر حواسمان را جمع کنیم و او هم خرج بی مورد نکند، می توانیم.
آدام گفت:
ـ او خرج بی مورد ندارد.
لی که با رضایت و تحسین به آستین کت خود می نگریست، گفت:
ـ من فکر می کردم خرج بی مورد ندارم، ولی دارم.
(2)
خانه کشیش کلیسای سنت پال، بزرگ و جادار بود. این خانه را برای کشیش ها ساخته بودند که تعداد اعضای خانوار زیادی داشتند. آقای رولف که هنوز ازدواج نکرده بود و علاقه ای به خانه داری نداشت، درهای اغلب اتاق های خانه را بسته بود، ولی هنگامی که آرون محوطه وسیعی برای مطالعه خواست، اتاق بزرگی به او داد.
آقای رولف به آرون علاقه زیادی داشت. زیبایی فرشته مانند چهره او، گونه های نرم، و کمر باریک و پاهای بلند او را تحسین می کرد. دوست داشت در اتاق بنشیند و چهره آرون را که در هنگام مطالعه در هم می رفت، تماشا کند. می دانست چرا در فضای خانه خود که مناسب نبود، نمی تواند کار کند. در واقع آرون را ثمره زحمات خود می دانست. آرون فرزند روحانی آقای رولف به حساب می آمد و کشیش امیدوار بود آن پسر روزی برای کلیسا مفید باشد. می دانست آرون هم باید سختی های دنیا را تحمل کند. می کوشید راهنمایی هایی برای آرامش و سعادت او ارائه دهد. گفتگوی آن ها، همیشه طولانی، صمیمی و خصوصی بود. آقای رولف می گفت:
ـ می دانم که دیگران از من ایراد می گیرند، ولی اعتقادم از همه بیشتر است. هیچکس نمی تواند به من بگوید که اهمیت اعتراف به همان اندازه اهمیت عشای ربانی نیست. به حرف هایم گوش کن. آن چه می خواهم بگویم محتاطانه و تدریجی است.
ـ زمانی که مسؤول کلیسا شوم، همین را می گویم.
ـ این کار، سیاست و درایت زیادی می خواهد.
آرون گفت:
ـ کاش در کلیسای ما همان کارهای پیروان آگوستین یا فرانسیس مقدس انجام می شد. مثلاً جایی برای خلوت کردن داشتیم. گاهی احساس می کنم پاک نیستم. می خواهم از نجاست بیرون بیایم و پاک شوم.
آقای رولف با لحنی جدی گفت:
ـ احساس تو را درک می کنم، ولی دراین مورد با تو موافق نیستم. نمی توانم تصور کنم آقای ما حضرت مسیح دوست داشته باشد کشیش از خدمات دنیوی دور باشد. فکر می کنی مسیح چه کاری لازم بود انجام دهد که ما انجیل را موعظه و به فقرا و بیماران کمک کنیم و حتی سر بر خاک بساییم تا گناهکاران را نجات دهیم؟ مسیح باید برای ما الگو باشد.
چشمان کشیش می درخشید و صدای او همان حالتی را داشت که در هنگام موعظه کردن پیدا می کرد.
ـ شاید لازم نباشدبه تو بگویم و امیدوارم تو نیز خیال نکنی که به گفتن آن افتخار می کنم، ولی در این سخن، نوعی ابهت وجود دارد. پنج هفته است که زنی به مراسم شامگاهی کلیسای ما می آید. گماان نمی کنم از جایگاه سرود خوانی بتوانی او را ببینی. این زن همیشه در آخرین ردیف سمت چپ می نشیند. اگر از جایگاه بیرون بیایی، می توانی او را ببینی. یک توری روی سر دارد و همیشه پیش از این که از تنفس برگردم، او می رود.
آرون پرسید:
ـ او کیست؟
ـ با تحقیقاتی که انجام داده ام، این زن، صاحب یکی از خانه های فساد است.
ـ در همین سالیناس؟
ـ بله، همین جا در سالیناس.
آنگاه آقای رولف به جلو خم شد و گفت:
ـ آرون، می دانم که ناراحت شدی. باید بر خود مسلط باشی! مسیح و مریم مجدلیه را فراموش نکن. بدون احساس غرور می گویم که دوست دارم دست او را بگیرم.
آرون پرسید:
ـ چرا به آن جا می آید؟
ـ شاید برای آن چه ما به مردم می دهیم، یعنی برای رستگاری. حضور ذهن قوی می خواهد. پایان آن را می توان حدس زد. خوب به حرف های من گوش کن. این مردم ترسو هستند. یک روز این زن بر در اتاقم می کوبد. خواهش می کند اجازه دهم وارد شود. من دعا می کنم که صبور و عاقل باشد. ولی وقتی که چنین شود، وقتی که یک روح سرگردان در جستجوی نور و روشنایی باشد، زیباترین و عالی ترین تجربه برای یک کشیش شکل می گیرد. آرون، ما برای همین آفریده شده ایم. بله، ما برای همین آفریده شده ایم.
آقای رولف، به سختی نفس می کشید. افزود:
ـ دعا می کنم در کارم موفق باشم.
(3)
اطلاع آدام تراسک از جنگ در حد همان جنگ هایی بود که خود در جوانی با سرخپوستان کرده بود. هیچ کس اطلاعی از جنگ بزرگ جهانی نداشت. لی تاریخ اروپا مطالعه و بررسی کرد تا بتواند آینده را با توجه به وقایع گذشته، پیش بینی کند.
لیزا همیلتن در حالی که لبخند می زد، از دنیا رفت. پیش از آن، سرخی چهره او از میان رفته و استخوان های گونه او بیرون زده بود.
آدام بی صبرانه انتظار می کشید تا آرون نتایج امتحانات را برایش بیاورد. ساعت طلا را در کشو بالایی کمد، زیر تعدادی دستمال قرار داده بود و پیوسته آن را کوک و با ساعت خود تنظیم می کرد.
لی می دانست چه باید کرد. قرار بود شبی که این خبر داده شود، بوقلمون بپزد و شیرینی درست کند. آدام گفت:
ـ باید مهمانی بدهیم. به نظر تو شامپاین خوب است؟
لی گفت:
ـ خوب است. کلازویتس را می شناسی؟
ـ کیست؟
لی گفت:
ـ فرد نیست، خوردنی است. نام یک نوع شامپاین.
ـ کافی است. همان مقدار که برای سلامتی می خورند لازم داریم.
آدام تصور نمی کرد آرون نتواند در امتحان موفق شود. یک روز بعدازظهر، آرون آمد و از لی پرسید:
ـ پدرم کجاست؟
ـ صورتش را اصلاح می کند!
آرون گفت:
ـ من برای صرف شام نمی آیم.
آنگاه در حمام پشت سر پدرش قرار گرفت و با تصویر صورت صابونی پدرش در آینه حرف زد:
ـ آقای رولف از من خواسته شام به خانه او بروم.
آدام تیغ ریش تراش را با کاغذ توالتی که تا کرده بود پاک کرد و گفت:
ـ بسیار خوب.
ـ اجازه می دهید به حمام بروم؟
ـ بله، من زود از این جا خارج می شوم.
لحظاتی پس از خروج آرون از اتاق نشیمن، کال و آدام او را با نگاه تعقیب کردند. کال گفت:
ـ از ادوکلن من استفاده کرده. رایحه آن هنوز در اتاق است.
آدام گفت:
ـ احتمالاً مهمانی مفصلی داده اند.
ـ باید جشن بگیرد. کار آسانی نبود.
ـ جشن بگیرد؟
ـ جشن به دلیل قبول شدن در امتحان. مگر به شما خبر نداد؟
آدام گفت:
ـ آه،بله، امتحان! به من گفته که نمره های خوبی کسب کرده. به او افتخار می کنم. به نظرم باید ساعت طلا را به او بدهم.
کال به تندی گفت:
ـ به شما نگفته؟
ـ به من گفت. امروز صبح خبر داد.
کال گفت:
ـ امروز صبح خبر نداشت!
سپس از جای برخاست و رفت. در تاریکی به سرعت راه می رفت، از خیابان مرکزی گذشت و از پارک رد شد. از خانه استون وال جکسون اسمارت هم گذشت تا به جایی رسید که خیابان به جاده روستایی می پیوست. از مسیر دیگری رفت تا از کنار خانه روستایی تالوت نگذرد.
ساعت ده، لی از خانه خارج شد تا نامه ای را پست کند. ناگهان با کال که زیر پله های ایوان نشسته بود، برخورد کرد. گفت:
ـ چه اتفاقی برایت افتاده؟
ـ کمی قدم می زنم.
ـ چه اتفاقی برای آرون افتاده؟
ـ نمی دانم.
ـ مثل این که لجبازی می کند. دوست داری تا دفتر پست همراه من بیایی؟
ـ نه!
ـ پس چرا این جا نشسته ای؟
ـ می خواهم تا سر حد مرگ، او را کتک بزنم.
لی گفت:
ـ این کار را نکن!
ـ چرا نکنم؟
ـ چون او از تو قوی تر است. تو را خواهد کشت!
کال گفت:
ـ شاید درست می گویی! او توله سگ است!
ـ مواظب حرف هایت باش!
کال خندید و گفت:
ـ با تو می آیم.
ـ کلازویتس را می شناسی؟
ـ تاکنون چنین نامی را نشنیده ام.
پس از این که آرون به خانه آمد، لی را روی پله های ایوان منتظر دید. مرد گفت:
ـ تو را از کتک خوردن نجات دادم. بنشین!
ـ خسته ام و می خواهم بخوابم.
ـ بنشین! می خواهم با تو حرف بزنم. چرا به پدرت خبر ندادی که در امتحان قبول شدی؟
ـ او نمی فهمد.
ـ مزخرف می گویی!
ـ دوست ندارم کسی با من این طور صحبت کند.
ـ نمی فهمی چرا این طور با تو حرف می زنم؟ بی ادبی من حکمتی دارد. آرون، آرزوی قلبی پدرت این بود که در امتحان موفق شوی.
ـ چگونه فهمیده؟
ـ لازم بود تو به او بگویی!
ـ این موضوع به تو ربطی ندارد.
ـ دوست دارم حتی اگر او خواب است او را بیدار کنی و موضوع را به او بگویی.
ـ چنین کاری نمی کنم!
ـ لی با ملایمت گفت:
ـ آرون، هرگز مجبور شده ای که با آدمی که کوتاه قامت که نصف هیکل تو را دارد، دعوا کنی؟
ـ منظورت چیست؟
ـ این یکی از کارهای خجالت آور روزگار است. او دست برنمی دارد و طولی نمی کشد که تو از کوره در می روی و باید او را کتک بزنی، ولی این رفتار، کار را بدتر می کند. آنگاه دچار مشکل می شوی.
ـ از چه حرف میزنی؟
ـ آرون اگر کاری را که می گویم انجام ندهی، باید با من دعوا کنی. مسخره نیست؟
آرون خواست برود، لی در مقابل او ایستاد، مشت های کوچک خود را گره کرد و گفت:
ـ نمی دانم راه و رسم آن چگونه است، ولی می خواهم امتحان کنم.
آرون با خشم خود را کنار کشید. لی روی پله ها نشست و آه بلندی برآورد و گفت:
ـ خدا را شکر که به خیر گذشت، وگرنه افتضاح می شد. آرون، چرا نمی توانی به او بگویی؟ چه مشکلی داری؟ تو همیشه به من می گفتی.
ناگهان آرون سفره دل را گشود و گفت:
ـ می خواهم از این جا بروم! این جا شهر کثیف و فاسدی است.
ـ نه، این جا هم مثل جاهای دیگر است.
ـ من به این جا تعلق ندارم! کاش هرگز به این جا نمی آمدیم. نمی دانم چرا این طور شده ام. دوست دارم از این جا بروم.
صدای پسرک تبدیل به گریه شد. لی بازوی خود را روی شانه های پهن آرون گذاشت تا او را دلداری دهد. آنگاه با ملایمت گفت:
ـ تو در حال رشد هستی. شاید دلیل این رفتارها، همین باشد. گاهی فکر می کنم زندگی، ما را آزمایش می کند. در این موقع هم وقتی ما به درون خود می نگریم، وحشت می کنیم. گاهی تصور می کنیم همه ما را زیر نظر دارند و در چنین مواقعی، فساد خیلی بیشتر از همیشه می رسد. آرون این وضعیت به پایان خواهد رسید. تنها کمی باید صبر کرد. تو حرف های مرا باور نداری، ولی این تنها کاری است که در حال حاضر می توانم برایت انجام بدهم. سعی کن یاد بگیری که آن چه در دنیا یافت می شود، نه آن قدر بد است که فکر می کنی و آن قدر خوب. می توانم به تو کمک کنم. برو بخواب و فردا صبح نتیجه امتحان را به پدرت بگو. طوری به او بگو که هیجانزده نشود. او احساس تنهایی می کند، چون آینده درخشانی ندارد که به فکر آن باشد و خوشحال شود. سام همیلتن می گفت حقیقت را نشان بدهید! برو بخواب. من باید برای صبحانه نان بپزم. راستی آرون، پدرت هدیه ای روی بالش تو قرارداده!
پایان فصل چهل و دوم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)