صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 99

موضوع: شرق بهشت | جان اشتاین بک

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (2)
    لی پس از صرف شام ظرف ها را شست. آدام گفت:
    ـ شما بچه ها بهتر است به رختخواب بروید. امروز خیلی خسته شده اید.
    آرون نگاهی به کال انداخت و سوت خود را آهسته از جیب بیرون آورد. کال گفت:
    ـ آن را نمی خواهم.
    آرون گفت:
    ـ مال تو باشد.
    ـ نمی خواهم. گفتم که نمی خواهم.
    آرون سوت را روی میز گذاشت و گفت:
    برای تو این جا می گذارم.
    صدای آدام بلند شد:
    ـ چرا دعوا می کنید؟ مگر نگفتم بخوابید؟
    کال حالتی حق به جانب گرفت و گفت:
    ـ خیلی زود است.
    آدام گفت:
    ـ می خواهم با لی کمی خصوصی حرف بزنم. هوا تاریک شده و شما هم نمی توانید بیرون بمانید. بهتر است به اتاق خودتان بروید. فهمیدید؟
    دو پسر همزمان گفتند:
    ـ بله، آقا.
    آنگاه در تعقیب لی به اتاق خواب خود رفتند، خیلی زود بازگشتند و به پدرشان شب بخیر گفتند. لی به اتاق نشیمن رفت و در راهرو را بست. سوت بچه ها را برداشت، دوباره سر جای نخست گذاشت و گفت:
    ـ نمی دانم چه اتفاقی افتاده.
    ـ منظورت چیست؟
    ـ پیش از صرف شام شرط بندی شده. آرون درست بعد از صرف شام، سوت را بیرون آورد. مگر ما در چه مورد صحبت می کردیم؟
    ـ یادم می آید که به آن ها گفتم به بستر بروند.
    لی گفت:
    ـ شاید بعد بفهمیم.
    ـ به نظر می آید که به کارهای بچه ها خیلی اهمیت می دهی. شاید منظوری نداشتند.
    ـ چرا، منظور داشتند.
    ـ آقای تراسک، فکر می کنید آدم ها در سنین معین، دارای افکار مهم می شوند؟ فکر می کنید افکار و احساسات شما خیلی در مقایسه با دوران ده سالگی بهتر است؟ آیا می توانید به خوبی گذشته، ببینید، بشنوید، و بچشید؟
    آدام گفت:
    ـ نمی دانم. شاید درست می گویی.
    لی گفت:
    ـ به نظرم این یکی از اشتباهات بزرگ اشت که زمان، جز پیری و افسردگی به انسان هدیه ای نمی دهد.
    ـ همچنین خاطرات.
    ـ بله، خاطرات. بدون خاطرات، زمان در مقابل ما خلع سلاح می شود. چه موضوعی را می خواستید به من بگویید؟
    آدام نامه را از جیب درآورد، روی میز گذاشت و گفت:
    ـ می خواهم این نامه را بخوانی. با دقت بخوان. تصمیم دارم در مورد آن با تو حرف بزنم.
    لی عینک مخصوص مطالعه را به چشم زد، نامه را زیر نور چراغ باز کرد و خواند. آدام پرسید:
    ـ نظرت چیست؟
    ـ این جا برای یک وکیل، کار پیدا می شود؟
    ـ منظورت چیست؟ آه، بله، فهمیدم. شوخی می کنی.
    لی گفت:
    ـ نه، شوخی نمی کنم. به همان روش متواضعانه و مؤدبانه شرقی خودم، غیر مستقیم به شما گفتم. پیش از این که عقیده خود را ابراز کنم، دوست دارم نظر شما را بدانم.
    ـ می خواهی فنته گری کنی؟
    لی گفت:
    ـ بله، در حال حاضر ترجیح می دهم شرقی نباشم. می خواهم فتنه جو و پیر باشم. شنیده ام مستخدمان چینی تا زمانی که پیر می شوند، به اربابان خود وفادار می مانند، ولی در سالخوردگی بدجنس هم می شوند.
    ـ دوست ندارم احساسات تو را جریحه دار کنم.
    ـ شما این کار را نکردید. تصمیم دارید در مورد این نامه حرف بزنید. پس حرف بزنید. از سخنان شما متوجه می شوم آیا می توانم عقیده خود را خالصانه ابراز کنم، یا باید نظرم را به شیوه دیگری که مطابق میل شما باشد، بیان کنم.
    آدام ناامیدانه گفت:
    ـ متوجه نمی شوم چه می گویی.
    ـ بسیار خوب، شما که برادرتان را می شناختید. اگر متوجه قضیه نیستید، من که هرگز برادرتان را ندیده ام، چطور می توانم از قضیه سر دربیاورم؟
    آدام از جا برخاست، در راهرو را گشود، ولی متوجه سایه ای که از پشت آن خزیده بود نشد. به اتاق خود رفت، یک تصویر قدیمی قهوه ای را آورد، در مقابل لی گذاشت و گفت:
    ـ این عکس برادرم، چارلز است.
    دوباره به طرف در رفت و آن را بست.
    لی عکس کهنه را زیر نور چراغ گرفت و به دقت وارسی کرد. آدام گفت:
    ـ این عکس، خیلی قدیمی و متعلق به دوران قبل از رفتن من به نظام وظیفه است.
    آدام گفت:
    ـ آدم خوش مشربی نبود. هرگز نمی خندید.
    ـ شما را دوست داشت؟
    ـ نمی دانم، به نظرم گاهی مرا دوست داشت. یک بار نزدیک بود مرا بکشد. هم عشق و هم جنایت از ویژگی های او بود.
    ـ این دو او را به آدم خسیسی تبدیل کرد، و آدم خسیس، کسی است که وحشت خود را از زندگی، پشت سنگر پول مخفی می کند. همسر شما را می شناخت؟
    ـ بله.
    ـ او را دوست داشت؟
    ـ از او متنفر بود.
    لی آهی کشید و گفت:
    ـ برایتان مشکل نیست؟
    ـ نه، مشکل نیست.
    ـ دوست دارید جدیدتر به موضوع نگاه کنید؟
    ـ می خواهم همین کار را بکنم.
    ـ پس شروع کنید.
    ـ در این مورد، مغزم خوب کار نمی کند.
    ـ دوست دارید قضیه رابرایتان بشکافم؟ کسی در جریان نباشد، گاهی می تواند این کار را بکند.
    ـ من هم همین را می خواهم.
    لی، زیر لب حرفی زد، با دست کوچک و لاغر خود، چانه اش را گرفت و گفت:
    ـ خدای من! تاکنون به این موضوع فکر نکرده بودم.
    آدام روی صندلی جا به جا شد و گفت:
    ـ ای کاش بتوانیم با هم راحت حرف بزنیم، چون انگار با هم ارتباط برقرار نمی کنیم.
    لی، چپقی از جیب درآورد. دسته چپق، بلند و باریک و آبنوسی و سر آن، برنجی و کوچک و شکل فنجان ود. در چپق، توتونی ریخت که مثل رشته های مو، ظریف و نازک به نظر می رسید. چپق را روشن کرد، چهار پک محکم به آن زد و سپس آن را خاموش کرد. آدام پرسید:
    ـ تریاک می کشی؟
    لی گفت:
    ـ نه، این نوعی توتون بسیار ارزان قیمت چینی است که مزه بدی هم دارد.
    ـ پس چرا آن را استعمال می کنی؟
    لی گفت:
    ـ نمی دانم، شاید مرا به یاد موضوعی می اندازد، موضوعی که ذهن آدم را روشن می کند و از تاریکی بیرون می آورد.
    پلک های چشم لی به حالت نیمه باز بود و همچنان ادامه داد:
    ـ بسیار خوب، می کوشم افکارتان را به تدریج از ذهنتان بیرون بکشم و جلو خورشید بگذارم تا خشک شود. آن زن هنوز همسر شما و زنده است. طبق وصیتنامه، در حدود پنجاه هزار دلار به او ارث می رسد. این پول، خیلی زیاد است. با این پول می توان هر کاری کرد. فکر می کنید اگر برادرتان می دانست که او کجاست و چه می کند، باز هم دوست داشت که این پول به همسرتان برسد؟ دادگاه همیشه طرف موصی است.
    آدام گفت:
    ـ اگر برادرم زنده بود، دوست نداشت این کار صورت بگیرد.
    سپس به یاد دخترهایی افتاد که در طبقه بالای میخانه بودند و چارلز پیوسته به آن ها سر می زد. لی گفت:
    ـ شاید بهتر باشد خود را جای برادرتان بگذارید. کاری که همسر شما انجام می دهد، نه خوب است و نه ناشایست. آدم خوب هم در این کار پیدا می شود.شاید او تصمیم داشته باشد با این پول، کار خوبی انجام دهد. در انساندوستی، هیچ مانعی مثل عذاب وجدان وجود ندارد.
    آدام بر خود لرزید و گفت:
    ـ کاری که او تصمیم دارد انجام بدهد شبیه جنایت است نه صدقه.
    ـ پس به نظر شما هیچ پولی نباید به او به ارث برسد؟
    ـ او گفته که بسیار ی از آدم های معروف سالیناس را بی آبرو می کند، پس می تواند این کار را نیز انجام دهد.
    لی گفت:
    ـ متوجه شدم. خوشحالم که چون در این موضوع دخالت نداشته ام، می توانم آن را به خوبی بررسی کنم. به نظر شما از لحاظ اخلاقی، دادن پول به او صحیح نیست؟
    ـ از نظر اخلاقی صحیح نیست!
    ـ بسیار خوب، حالا توجه کنید. او نه اسم و رسم دارد، و نه خانواده. فاحشه ای زیر بوته به عمل آمده است و بنابراین نباید انتظار داشته باشید که بدون کمک شما صاحب این پول شود.
    ـ به نظرم درست می گویی. می دانم که بدون کمک من نمی تواند صاحب آن پول شود.
    لی چپق خود را برداشت و با سنجاق کوچک برنجی، توتون سوخته را خالی کر و دوباره توتون در آن ریخت. در حالی که پک های طولانی به چپق می زد، پلک های سنگین چشم خود را بلند کرد، به آدام نگریست و گفت:
    ـ موضوع اخلاقی بسیار پیچیده ای است. با اجازه شما، تصمیم دارم با خویشاوندان محترم خود در این مورد مشورت کنم. البته اسم او را نمی برم. آن ها همان طورکه پسر بچه ای بدن یک سک را وارسی می کند تا کنه ها را پاک کند، موضوع شما را بررسی می کنند. مطمئنم نتایج خوبی به دست می آورند.
    سپس چپق را روی میز گذاشت و افزود:
    ـ ولی شما چاره ای ندارید، درست است؟
    آدام پرسید:
    ـ منظورت چیست؟
    ـ چاره دارید؟ خودتان را کاملاً نشناخته اید؟
    آدام گفت:
    ـ نمی دانم چه کنم. باید خیلی در این مورد بیندیشم.
    لی با حالتی خشمگین گفت:
    ـ به نظرم وقت تلف کرده ام. شما به خودتان هم دروغ می گویید یا فقط به من دورغ می گویید؟
    آدام گفت:
    ـ با من این طور حرف نزن.
    ـ چرا حرف نزنم؟ همیشه از دروغ متنفر بوده ام. کاملاً روشن است که چه باید بکنید! من هم هر طور دوست داشته باشم، حرف می زنم. گیج شده ام. انگار پوست خربزه زیر پایم گذاشته اند. دوست دارم بوی کتاب های کهنه را استشمام و راحت فکر کنم. هر گاه بر سر دو راهی اخلاقی می مانم، باید کاری را انجام دهم که به نظرم درست می رسد. تفکر موجب تغییر در انسان نمی شود. این که همسر شما در سالیناس فاحشه است، واقعیت را تغییر نمی دهد.
    آدام برخاست و با لحنی خشمگین فریاد زد:
    ـ تصمیم گرفته ای از این جا بروی و بنابراین قصد توهین داری. من هنوز هیچ تصمیمی در مورد پول نگرفته ام.
    لی آه عمقی کشید، دست ها را روی زانو گذاشت و برخاست. با خستگی به سمت در رفت و آن را گشود. سپس برگشت و در حالی که به آدام لبخند می زد، گفت:
    ـ خیلی مسخره است!
    این حرف را از روی مهربانی زد. سپس بیرون رفت و در را بست.

    کال به آرامی از راهرو تاریک گذشت و به اتاق خواب رفت. روی تختخواب دو نفره، سر برادر را که روی بالش قرار داشت دید، ولی متوجه نشد که آرون خواب است یا بیدار. به آرامی کنار او خزید، غلتی زد، انگشتان را پشت سر قلاب کرد و به تاریکی خیره شد. کرکره ها آهسته تکان خوردند، باد شبانه وزید و صدای برخورد آرام کرکره با پنجره به گوش رسید.
    پسرک احساس افسردگی می کرد. با تمام وجود آرزو داشت آرون در انبار از نزد او نمی رفت، یا این که پشت در انبار نمی ایستاد و گوش نمی داد. لب ها را در تاریکی تکان داد و حرف هایی زد، ولی خود متوجه نبود چه می گوید. می گفت: «خدای بزرگ، بگذار مثل آرون باشم. اجازه نده بدجنس شوم. دوست ندارم بدجنس باشم. اگر کاری کنی که همه مرا دوست داشته باشند، هرچه بخواهی به تو می دهم و اگر نداشته باشم، آن را برایت تهیه می کنم. دوست ندارم بدجنس باشم. دوست ندارم تنها باشم. اوین عیسی مسیح به من کمک کن! آمین. »
    چند قطره اشک از چشمانش فرو ریخت. عضلاتش منقبض شد و کوشید گریه نکند. آرون در تاریکی به آهستگی گفت:
    ـ سرما می خوری.
    سپس دست به سمت کال دراز کرد ومتوجه شد که بدن برادرش سرد شده است. با ملایمت گفت:
    ـ عمو چارلز پول داشت؟
    کال گفت:
    ـ نه.
    ـ تو که خیلی آن جا بودی، پدر تصمیم داشت در مورد چه موضوعی حرف بزند.
    کال آرام دراز کشیده بود و می کوشید بر خود تسلط یابد. آرون پرسید:
    ـ نمی خواهی حرفی بزنی؟ اگر هم نزنی، مهم نیست.
    کال آهسته گفت:
    ـ می گویم.
    سپس به پهلو غلتید و به برادرش پشت کرد و گفت:
    ـ پدر تصمیم دارد یک تاج گل برای مادر بفرستد. یک تاج گل بزرگ میخک.
    آرون روی بستر نشست و با هیجان پرسید:
    ـ راست می گویی؟ چگونه می خواهد آن را تا آن جا بفرستد.
    ـ با قطار، این قدر بلند حرف نزن.
    آرون دوباره زمزمه کرد:
    ـ گل ها خراب نمی شوند؟
    کال گفت:
    ـ آن ها را در یخ می گذارند. اطراف آن یخ قرار می دهند.
    آرون پرسید:
    ـ زیاد یخ لازم ندارد؟
    کال گفت:
    ـ بله، حالا بخواب.
    آرون ساکت شد، ولی دوباره گفت:
    ـ امیدوارم وقتی گل ها به آن جا می رسند، تازه باشند.
    کال گفت:
    ـ بله، همین طور است.
    کال در دل گفت: «نگذار بدجنس باشم.»

    پایان فصل سی ام


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و یکم
    (1)

    آدام تمام مدت صبح در خانه ماند و فکر کرد. نزدیک صبح به دنبال لی رفت که در باغچه بیل می زد و سبزی های بهار چون هویج، چغندر، شلغم، نخود، لوبیا سبز و کلم می کاشت. سبزی ها را زیر نخی که محکم بسته بود، به ردیف می کاشت. روی گل میخ انتها نخ، پاکت تخم سبزی را قرار داده بود تا بداند در هر ردیف چند نوع سبزی کاشته است. در لبه باغچه، دسته های فلفل سبز، گوجه فرنگی و کلم برای کاشتن در زمان دیگری به چشم می خورد، زیرا اگر آن ها را زودتر می کاشت، سرما می زدند. آدام گفت:
    ـ به نظرم کار احمقانه ای کردم.
    لی به بیل تکیه داد و به آرامی به او نگریست. سپس پرسید:
    ـ چه موقع تصمیم دارید بروید؟
    ـ می خواهم سوار قطار دو چهل و پنج دقیقه شوم. با قطار ساعت هشت هم برمی گردم.
    لی گفت:
    ـ می توانید آن را در نامه ای بگذارید.
    ـ فکر آن را کرده ام. می توانی نامه بنویسی؟
    ـ نه، من خیلی احمق هستم. نیازی به نامه نیست.
    آدام گفت:
    ـ مجبورم بروم. همه موارد را در نظر گرفتم، ولی باز هم نتوانستم حرکت کنم.
    لی گفت:
    ـ می توان در خیلی از امور صادق نبود، ولی در این مورد باید صادق بود. برایتان آرزوی موفقیت می کنم. می خواهم بدانم کیت چه می گوید و چه می کند.
    آدام گفت:
    ـ من با کالسکه می روم. آن را در اصطبل کینگ سیتی می گذارم. نمی توانم به تنهایی سوار اتومبیل فورد شوم.
    در ساعت چهار و پانزده دقیقه، آدام از پله های شکسته خانه کیت بالا رفت و ضربه ای بر در آفتاب خورده زد. فرد جدیدی که در را باز کرد، یک مرد فنلاندی با صورت گرد بود که پیراهن و شلوار بر تن داشت و بند ابریشمی قرمزی دور بازویش دیده می شد تا آستین هایش پایین نیاید. آدام را در آستانه در نگه داشت و رفت. پس از چند لحظه بازگشت و او را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد.
    اتاق، بزرگ و فاقد تزیین بود. دیوارها و قفسه های چوبی، رنگ سفید داشتند. در وسط اتاق، میز چهارگوش بلندی قرار داشت و روی آن، مشمع سفید، بشقاب، فنجان و نعلبکی دیده می شد.
    کیت در انتهای میز نشسته و در مقابل خود، دفتر محاسبات قرار داه بود. لباس هاس ساده ای برتن داشت. به چشمانش سایه سبز زده بود و در حال چرخاندن مدادی زردرنگ با انگشتانش بود. نگاه سردی به آدام که در آستانه درایستاده بود انداخت و پرسید:
    ـ چه می خواهی؟
    مرد فنلاندی پشت سر آدام ایستاده بود. آدام پاسخی نداد. به طرف میز رفت و نامه را روی دفتر محاسبات در مقابل کیت گذاشت. زن پرسید:
    ـ این چیست؟
    آنگاه بدون این که منتظر پاسخ باند، نامه را خواند و به مرد فنلاندی گفت:
    ـ از این جا برو و در را ببند.
    آدام پشت میز او نشست. بشقاب ها را کنار زد تا جا برای کلاهش باشد. کیت پس از این که در بسته شد، گفت:
    ـ این هم نوعی شوخی است؟ ولی تو که اهل شوخی نبودی، شاید برادرت شوخی می کند. مطمئنی که او مرده؟
    آدام گفت:
    ـ همه ماجرا در این نامه نوشته شده.
    ـ من چه باید بکنم؟
    آدام شانه را بالا انداخت. کیت گفت:
    ـ اگر فکر کردی سندی را امضا می کنم، اشتباه می کنی. بنابراین بگو چه می خواهی.
    آدام، انگشت خود را آهسته در روبان سیاه کلاه گرداند و گفت:
    ـ بهتر است اسم آن ها را یادداشت کنی و خودت با آن ها تماس بگیری.
    ـ در مورد من به آن ها چه گفته ای؟
    آدام گفت:
    ـ هیچ. برای چارلز نامه نوشتم و اطلاع دادم که تو در شهر دیگری زندگی می کنی. اطلاعات دیگری نداده ام. پاسخ نامه رسید و فهمیدم او مرده. نامه مرا وکلای او دریافت کردند. در پاسخ نامه من هم، همین نوشته شده.
    ـ به نظر می رسد کسی که چند کلمه در نامه نوشته، دوست تو باشد. برای او چه نوشتی؟
    ـ هنوز پاسخ نامه را نفرستاده ام.
    ـ اگر بخواهی بفرستی، تصمیم داری چه بنویسی؟
    ـ می نویسم که تو در شهر دیگری زندگی می کنی.
    ـ نباید بگویی که ما طلاق گرفته ایم. ما که طلاق نگرفته ایم.
    ـ نه، چنین تصمیمی ندارم.
    ـ دوست دارم بدانی چقدر باید بدهی تا سهم مرا بخری. چهل و پنج هزار دلار نقد می گیرم.
    ـ نه.
    ـ منظورت چیست؟ نمی توانی چانه بزنی.
    ـ من چانه نمی زنم. نامه نزد تو است. من همان قدر از ماجرا اطلاع دارم که تو داری. هر کاری که می خواهی انجام بده.
    ـ چرا این قدر از خودراضی شده ای؟
    ـ این طور راحت تر هستم.
    از پشت لبه شیشه ای سبز کلاه به زن نگریست. حلقه های کوچک موی او همچون پیچک سبز روی بام، صورتحساب را پوشانده بود. کیت گفت:
    ـ آدام، تو آدم احمقی هستی. اگر حرف نم یزدی، هیچکس متوجه نمی شد که من زنده هستم.
    ـ می دانم.
    ـ تو که این را می دانی با ز هم فکر می کنی می ترسم پول را بگیرم؟ اگر چنین فکر کرده ای، خیلی احمق هستی.
    آدام با شکیبایی گفت:
    ـ اهمیتی ندارد که چه می کنی.
    کیت لبخند کنایه آمیز زد و گفت:
    ـ برایت مهم نیست؟ پس بگذار بگویم که کلانتر قبلی، حکمی در کلانتری گذاشته هرگاه از اسم تو استفاده کنم، یا این که بگویم همسرت هستم، از این ایالت اخراج می شوم. این حرف برایت مهیج نیست؟
    ـ چرا باید مهیج باشد؟
    ـ برای این که مرا اخراج و همه پول ها را تصاحب کنی.
    آدام با شکیبایی گفت:
    ـ من نامه را برایت آوردم.
    ـ دوست دارم بدانم چرا این کار را کردی.
    آدام گفت:
    ـ برایم مهم نیست که تو چه فکر می کنی. چارلز در وصیتنامه برای تو پول گذاشته و هیچ شرطی هم قائل نشده. من وصیتنامه را ندیده ام، ولی او دوست داشت تو صاحب پول شوی.
    کیت گفت:
    ـ با پنجاه هزار دلار، به بازی خطرناکی دست زده ای و متوجه عواقب آن نیستی. نمی دانم چه نیرنگی در کار است، ولی دوست دارم از همه ماجرا مطلع شوم. می دانی چه فکر می کنم؟ این که تو زرنگ نیستی. مشاور تو کیست؟
    ـ هیچکس.
    ـ آن مرد چینی؟ او خیلی زرنگ است.
    آدام بدون این که خشمگین شود، گفت:
    ـ من با او مشورت نکرده ام.
    مرد احساس کرد در آن جا حضور ندارد و پیشتر هم حضور نداشته است. به کیت نگریست و تغییراتی در چهره او دید که پیشتر ندیده بود. کیت هراسان به نظر می رسید. آیا از آدام می ترسید؟ چرا؟ زن کوشید بر خود مسلط شود، آنگاه گفت:
    ـ تو این کار را انجام می دهی، چون آدم صادقی هستی، درست است؟ تو انسان خوبی هستی و این دنیا برایت جای خوبی نیست.
    آدام گفت:
    ـ به این موضوع فکر نکرده بودم. این پول را به تو داده اند. من که دزد نیستم. مهم نیست چه فکری در مورد من می کنی.
    کیت، کلاه را عقب زد و گفت:
    ـ می خواهی فکر کنم این پول را به راحتی به من می دهی؟ مهم نیست، به زودی می فهمم چه نقشه ای کشیده ای. فکر نکن نمی توانم مواظب خود باشم. فکر کردی من با این ترفندهای احمقانه گول می خورم؟
    آدام با شکیبایی پرسید:
    ـ نامه هایت در کجا به دستت می رسد؟
    ـ مگر به تو ربطی دارد؟
    ـ به وکلا می نویسم که با تو تما س بگیرند.
    کیت گفت:
    ـ اگر جرأت داری این کار را بکن.
    سپس نامه را در دفتر محاسبات گذاشت و گفت:
    ـ این را نگه می دارم. با یک شخص حقوقی مشورت می کنم. فکر نکن که نمی توانم این کار را بکنم. دیگر قیافه حق به جانب به خودت نگیر.
    آدام گفت:
    ـ این کار را بکن، ولی دوست دارم پول تو، به خودت برسد. چالز در وصیتنامه نصف مبلغ را به تو داده و این پول مال من نیست.
    ـ من باید بفهمم چه ترفندی در کار است! درنهایت همه ماجرا را متوجه می شوم.
    آدام گفت:
    ـ به نظرم ماجرا را درک نکرده ای. برایم اهمیتی ندارد. موضوعاتی زیادی هم وجود دارد که من درک نکرده ام. مثلاً نمی دانم چرا به من تیراندازی کردی و بچه ها را گذاشتی و رفتی. نمی دانم چطور تو یا هر انسان دیگری می تواند با چنین وضعیتی زندگی کند.
    کیت گفت:
    ـ چه اصراری است که درک کنی؟
    آدام از جا برخاست. کلاه از روی میز برداشت و گفت:
    ـ دیگر کافی است. به امید دیدار!
    سپس به سمت در رفت. کیت از پشت سر او را صدا زد و گفت:
    ـ تو خیلی عوض شده ای، آقای ترسو! توانستی برای خودت همسری اختیار کنی؟
    آدام متوقف شد و آهسته برگشت. نگاهش متفکر به نظر می رسید. گفت:
    ـ به این موضوع فکر نکرده بودم.
    به اندازه ای به کیت نزدیک شد که زن چاره ای جز عقب کشیدن نداشت تا بتواند به صورت او نگاه کند. آدام آهسته گفت:
    ـ گفتم که به کارهای تو علاقه ای ندارم. باز هم برایت ثابت شد که تو نمی فهمی.
    ـ چرا نمی فهمم، آقای ترسو؟
    ـ می دانی که هر آدمی دارای نقطه ضعفی است. آن عکس ها را به من نشان دادی. تو از نقاط ضعف و بدبختی افراد استفاده می کنی. همه انسان ها نقاط ضعف دارند.
    ـ همه انسان ها...
    آدام در حالی که از افکار خود در شگفت بود، گفت:
    ـ ولی تو در مورد سایر ویژگی های انسانی اطلاعی نداری. باور نمی کنی که نامه را برایت آورده ام، چون پول تو را لازم ندارم. ضمناً باور نداری که تو را دوست داشتم و باور نداری در وجو د مردانی که با نقاط ضعف زیاد نزد تو می آیند، همان کسانی که عکس آن ها را به من نشان دادی، نیز خوبی و زیبایی وجود دارد. تو تنها یک طرف قضیه را می بینی و فکر می کنی و شاید هم مطمئنی که همه ماجرا همین است.
    کیت در حالی که پوزخند می زد گفت:
    ـ آقای ترسو در این شرایط چقدر رؤیایی فکر می کند! آقای ترسو! کمی مرا نصیحت کن!
    ـ نه چنین کاری نمی کنم، چون می دانم تو یک دنده کم داری. بعضی از انسان ها نمی یتوانند رنگ سبز را ببینند، ولی شاید هرگز متوجه نشوند که چنین نقصی دارند. فکر می کم تو تنها بخشی از یک انسان هستی. از دست من هم کاری ساخته نیست. نمی دانم، احساس کرده ای پدیده ای نامرئی در درون تو وجود دارد، یا نه. وحشتناک است که اگر بفهمی این پدیده در درون تو فعالیت می کند. ولی نمی توانی آن را ببینی یا احساس کنی. خیلی وحشتناک است!
    کیت صندلی را عقب کشید و ایستاد. مشت های گره کرده را زیر چین های دامن پنهان کرد، کوشید فریاد نزند و گفت:
    ـ آقای ترسو فیلسوف هم شده! ولی آقای ترسو، در این کار هم مثل سایر کارها موفق نیست. شنیده ای که مردم گاهی دچار خیالات می شوند؟ اگر نمی توانم آن چه را می گویی ببینم، فکر نمی کنی کابوس هایی است که در ذهن بیمار خودت درست کرده ای؟
    آدام گفت:
    ـ نه، فکر نمی کنم. تو هم چنین فکر نمی کنی!
    سپس برگشت، از در بیرون رفت و آن را بست.
    کیت نشست و به در خیره شد. متوجه نبود که مشت های گره کرده او بی اختیار به شمع سفید روی میز می خورد، ولی می دانست که اشک چشمانش اجازه نمی دهد که در را درست ببیند. از شدت خشم و تأسف، برخود می لرزید.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (2)
    هنگامی که آدام خانه کیت را ترک کرد، دو ساعت به حرکت قطاری که به کینگ سیتی می رفت، مانده بود. از خیابان اصلی پیچید، از خیابان مرکزی بالا رفت تا به خانه شماره 130 که ساختمانی بلند و سفید و متعلق به ارنست اشتاین بک بود، و بسیار تمیز و زیبا و به اندازه کافی بزرگ بود، و در عین حال ساده به نظر می آمد، رسید. در اطراف خانه، چمن کوتاه و پرچین سفید قرار داشت و گل های رز، دیوارهای آن را احاطه کرده بودند. آدام از پله های ایوان وسیع بالا رفت و زنگ در را فشار داد. آلیو به سمت در آمد و آن را کمی گشود، ماری و جان در کنار او حضور داشتند.
    آدام کلاه از سر برداشت و گفـت:
    ـ شما مرا نمی شناسید،من آدم تراسک هستم. پدرتان دوست من بود. گفتم بیایم و به خانم همیلتن سلام عرض کنم. ایشان به دوقلوهای من کمک کرده اند.
    آلیو گفت:
    ـ خواهش می کنم داخل شوید.
    آنگاه درهای بزرگ خانه را باز کرد و گفت:
    ـ همیشه در مورد خوبی های شما شنیده ایم. چند لحظه صبر کنید. ما برای مادر، نوعی خلوتگاه درست کرده ایم.
    سپس به در اتاقی که بیرون راهرو بزرگ مقابل خانه بود ضربه ای زد و صدا کرد:
    ـ مادر! یکی از دوستان برای عیادت شما آمده.
    در را گشود و آدام را به اتاق زیبایی که لیزا در آن زندگی می کرد، راهنمایی کرد. به آدام گفت:
    ـ مرا ببخشید. کاترینا جوجه سرخ می کند و من باید مواظب او باشم. جان! ماری! دنبال من بیایید.
    لیزا کوچکتر از همیشه به نظر می رسید. روی صندلی راحتی حصیری نشسته و بسیار پیر شده بود. بلوز و دامن پشمی و سیاه بر تن داشت و نزدیک گلو، سنجاقی زده بود که روی آن واژه مادر، با حروف طلایی دیده می شد.
    در اتاق کوچک، تعداد زیادی عکس، شیشه های لوازم آرایش، شانه، برس، جا سنجاقی، و ظروف نقره و چینی مربوط به مراسم تولد و عید به چشم می خورد.
    روی دیوار، عکس رنگی بزرگی از ساموئل زده بودند که بر خلاف زمان حیات، چهره ای موقر و پر از ابهت داشت، خیره به جلو نگاه می کرد و نشاط همیشگی در او دیده نمی شد. تصویر در یک قاب سنگی طلایی قرار داشت و بچه ها نمی دانستند که چرا هر جا می روند، چشمان صاحب عکس، آنها را دنبال می کند.
    روی میز چوبی کنار لیزا، قفسی با یک طوطی در آن قرار داشت. تام آن طوطی را که دیگر بسیار پیر به نظر می رسید، از ملوانی خریده بود. می گفتند پنجاه سال از عمر آن می گذرد. به دلیل همنشینی با افراد و ملوانان بد دهن، حرفهای زشت می زد. لیزا هر چه می کوشید، نمی توانست سرودهای مذهبی را جایگزین حرفهای زشتی کند که این طوطی در دوران جوانی آموخته بود.
    طوطی با مشاهده آدام، سر را کج کرد و مرد تازه وارد را زیر نظر گرفت.
    آنگاه پرهای زیر منقار را با چنگال خاراند و گفت:
    ـ حرف بزن، حرامزاده!
    لیزا ابرو در هم کشید و با خشونت گفت:
    ـ این حرف مؤدبانه نبود!
    طوطی باز هم گفت:
    ـ حرامزاده!
    لیزا دیگر توجهی به حرف های زشت طوطی نکرد. دست کوچک خود را دراز کرد و گفت:
    ـ آقای تراسک، از ملاقات با شما خوشوقتم. خواهش می کنم بفرمایید بنشینید.
    ـ از این جا رد می شدم، گفتم بیایم و به شما تسلیت بگویم.
    ـ گل هایتان رسید.
    لیزا هنوز به خاطر داشت که آدام برایش گل همیشه بهار فرستاده بود. آدام گفت:
    ـ رسیدگی به زندگی، برای شما کار مشکلی است.
    نزدیک بود اشک از چشمان لیزا سرازیر شود، ولی کوشید بر ضعف خود غلبه کند. آدام گفت:
    ـ درست نبود شما را به یاد اندوه ناشی از فقدان ساموئل بیندازم، ولی جای او خالی است.
    لیزا گفت:
    ـ شما چه می کنید؟
    ـ امسال اوضاع بهتر شد. بارندگی زیاد داشتیم. مزرعه ما سرسبز شده.
    لیزا گفت:
    ـ بله، تام برایم نوشته.
    طوطی گفت:
    ـ دکمه ات را ببند!
    لیزا به همان ترتیب که در هنگام شیطنت به فرزندانش اخم می کرد، برای طوطی ابرو در هم کشید. آنگاه پرسید:
    ـ چطور شد به سالیناس آمدید؟
    آدام گفت:
    ـ کار داشتنم...
    هنگامی که روی صندلی حصیری نشست، صندلی به صدا درآمد. ادامه داد:
    ـ شاید در این جا زندگی کنم. فکر می کنم این جا برای فرزندانم خوب باشد. آن ها در مزرعه تنها هستند.
    لیزا با خشونت گفت:
    ـ ما کودک بودیم، در مزرعه احساس تنهایی نمی کردیم.
    ـ فکر کردم شاید این جا مدرسه های بهتری داشته باشد و فرزندانم بتوانند از آن استفاده کنند.
    ـ دخترم آلیو در مدرسه پیچ تری و پلی در وبیک درس می خواند.
    این سخن را با لحنی بر زبان آورد که آدام متوجه شود از این دو مدرسه بهتر پیدا نمی شود. آدام شهامت آن زن را در دل می ستود. گفت:
    ـ بله، به همین موضوع فکر می کردم.
    ـ بچه هایی که در روستا بزرگ می شوند، زندگی موفق تری دارند.
    این حرف را چنان زد که انگار وحی است و البته فرزندان او، دلیل خوبی برای این ادعا بودند. از روی کنجکاوی پرسید:
    ـ در سالیناس دنبال خانه می گردید؟
    ـ بله.
    ـ پس بروید و دخترم دسی را ببینید. دسی می خواهد با تام به مزرعه بازگردد. خانه کوچک و زیبایی نزدیک نانوایی ری نو در خیابان مجاور دارد.
    ـ حتماً آن را می بینم. همین امروز به ملاقات او می روم. خوشحال شدم که حالتان خوب است.
    ـ سپاسگزارم.
    آدام برخاست و به طرف در رفت. لیزا گفت:
    ـ آقای تراسک، شما به تازگی پسرم تام را دیده اید؟
    ـ نه، ندیده ام. می دانید، زیاد از مزرعه خارج نشدم.
    لیزا فوراً گ فت:
    ـ دوست دارم او را ببینید. فکر می کنم تنهاست...
    ناگهان مکث کرد. از سخنان خود وحشت کرده بود. آدام گفت:
    ـ حتماً می روم و او را می بینم. به امید دیدار، خانم.
    در آن حال که در را می بست، صدای طوطی را شنید که گفت:
    ـ دکمه ات را ببند، حرامزاده!
    لیزا گفت:
    ـ ای طوطی احمق، اگر باز هم از این حرف ها بزنی، تو را می زنم!
    آدام از خانه خارج شد و به سوی خیابان اصلی رفت. کنار نانوایی فرانسوی ری نو، خانه دسی را دید که در وسط باغ کوچکی قرار داشت. خیابان پر از گل و گیاه و ساختمان، به سختی قابل مشاهده بود. تابلو زیبایی بر در نصب کرده بودند که روی آن نوشته بود: «دوزندگی دسی همیلتن.»
    رستوران سانفرانسیسکو چپ هاوس، در تقاطع خیابان های اصلی و مرکزی بود و پنجره های آن به هر دو خیابان باز می شد. آدام برای خوردن شام وارد شد.
    ویل همیلتن بر سر میزی نشسته بود و استیک می خورد. هنگامی که آدام را دید، گفت:
    ـ بیا این جا در کنار من بنشین. برای کاری به این جا آمده ای؟
    آدام گفت:
    ـ بله، به عیادت مادرت هم رفتم.
    ویل چنگال را روی میز گذاشت و گفت:
    ـ یک ساعت است که به این جا آمده ام. هنوز مادرم را ندیده ام، چون هیجانزده می شود. اگر خواهرم آلیو مرا ببیند، می کوشد بهترین غذا را برایم درست کند. نمی خواهم مزاحم آن ها شوم. از طرف دیگر، باید زود بروم. برای خودت استیک سفارش بده. مادر چطور بود؟
    آدام گفت:
    ـ خیلی شهامت دارد، بیشتر از همیشه او را تحسین می کنم.
    ویل گفت:
    ـ درست است. نمی دانم علی رقم سر و کار داشتن با ما و پدر، موفق شد عاقل بماند!
    آدام به پیشخدمت گفت:
    ـ یک استیک که زیاد پخته نباشد برایم بیاور.
    ـ سیب زمینی هم همراه آن باشد؟
    ـ نه، آه، چرا سیب زمینی سرخ کرده.
    آنگاه به ویل گفت:
    ـ مادرت برای تام نگران بود. حال او چطور است؟
    ویل با چاقویی لایه چربی را از گشت جدا کرد، کنار بشقاب گذاشت و گفت:
    ـ مادرم حق دارد برا او نگران باشد. او همیشه مثل یک مجسمه است و در خود فرو می رود.
    ـ به نظر من، خیلی به ساموئل متکی بود.
    ویل گفت:
    ـ بله، خیلی زیاد. نمی تواند از فکر او بیرون بیاید. تام هنوز بچه است، البته یک بچه بزرگ!
    ـ می روم تا او را ببینم. مادرت می گوید دسی می خواهد به مزرعه برگردد.
    ویل کارد و چنگال را روی میز گذاشت و آدام گفت:
    ـ نباید این کار را بکند. به او اجازه نمی دهم.
    ـ چرا نرود؟
    ویل گفت:
    ـ خوب، این جا کسب و کار و زندگی خوبی دارد. صحیح نیست که آن ها را رها کند.
    کارد و چنگال را از روی میز بداشت، تکه ای چربی را برید و در دهان گذاشت. آدام گفت:
    ـ من با قطار ساعت هشت برمی گردم.
    ویل گفت:
    ـ من هم می روم.
    قصد نداشت بیشتر از آن صحبت کند.

    پایان فصل سی و یکم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و دوم
    (1)

    همه اعضای خانواده، دسی را دوست داشتند. البته مالی گربه ملوس، الیوی یکدنده، و اونای خیالپرداز همگی مورد علاقه بودند، ولی دسی بچه آخر بود. خنده ها و شادی های او به همه سرایت و به اندازه ای حاضران را خوشحال می کرد که پس از بازگشت به خانه، همچنان نشاط داشتند و با افراد خانواده خوش رفتاری می کردند.
    خانم کلیرمن ماریسون، ساکن خانه شماره 122 خیابان چرچ در سالیناس، شوهر و سه فرزند داشت و شوهرش صاحب فروشگاه خشکبار بود. گاهی در هنگام صرف صبحانه، آگنس ماریسون می گفت:
    ـ پس از صبحانه برای پرو لباس، نزد دسی همیلتن می روم.
    بچه ها خوشحال می شدند و با پا به اندازه ای به میز می زدند تا افراد بزرگسال مانع کار آن ها شوند. آقای ماریسون کف دست ها را برهم می مالید و به فروشگاه می رفت. امیدوار بود آن روز مشتری خوبی نزد او بیاید. همه مشتریان، سفارش زیادی به او می دادند. احتمالاً بچه ها و خانم ماریسون فراموش می کردند چرا آن روز برای آن ها بسیار خوب است، ولی دلیل واقعی، ملاقات با دسی بود.
    خانم ماریسون در ساعت دو به خانه ای نزدیک نانوایی ری نو داشت، می رفت و تا ساعت چهار در آن جا می ماند. زمانی که برمی گشت، چشمانش از اشک خیس و دماغش قرمز شده و آب از آن جاری بود. با دستمال بینی و چشمانش را پاک می کرد و می خندید. شاید تنها کار دسی این بود که چند سنجاق سیاه را طوری داخل جاسنجاقی بگذارد که شبیه کشیش محله شود و موعظه کند. شاید هم ملاقات با پیرمردی را گزارش می داد. این پیرمرد، خانه های قدیمی می خرید و خراب می کرد. در نهایت صاحب زمین های زیادی شد. شاید هم شعری از کتابی می خواند. زیاد مهم نبود چه می کند، زیرا هر کاری که می کرد، خنده آور به نظر می رسید.
    بچه های ماریسون از مدرسه به خانه می آمدند، متوجه می شدند کسی سردرد یا ناراحتی دیگری ندارد. هیاهوی آن ها نیز اسباب زحمت کسی نمی شد و حتی صورت های کثیف آن ها هم توجه کسی را جلب نمی کرد. با خنده آن ها، مادر هم می خندید.
    آقای ماریسون که به خانه می آمد، گزارش های روز را می داد و سایر افراد، به سخنان او گوش می دادند و می کوشیدند درباره آن پیرمرد با او حرف بزنند. در چنین مواقعی، شام خوشمزه بود: املت، کیک و بیسکویت ترد. هیچکس نمی توانست همچون خانم ماریسون به غذا چاشنی بزند. پس از صرف شام که بچه ها از شدت خنده خسته می شدند و به بستر می رفتند، آقای ماریسون طبق معمول بر شانه آگنس می زد، با هم به بستر می رفتند و تا صبح خوشحال بودند.
    رفتن به دوزندگی دسی دست کم تا دو روز بعد، آن ها را خندان نگه می داشت، سپس به تدریج تأثیر آن از بین می رفت و بحث کسادی بازار پیش می آمد. دسی دردانه خانواده بود، ولی زیبا نبود. چهره ای عادی داشت، ولی با بذله گویی، همگان را مجذوب می کرد. شاید فکر کنید او به راحتی توانست عشق اول خود را فراموش و عشق دیگری را جایگزین آن کند، ولی این گونه نبود. هیچ یک از افراد خانواده همیلتن علیرغم مهارت های گوناگون، هیچ تبحری در عشق نداشت. هیچ یک از آن ها از این موهبت برخوردار نبود.
    دسی نتوانست ماجرا را فراموش کند. کار او مشکل شد و با سیلی صورت خود را سرخ نگه می داشت. افرادی که او را دوست داشتند، می کوشیدند نشان ندهند که از ماجرا خبر دارند.
    دوستان دسی، افرادی خوب و صمیمی، ولی به هر حال، انسان بودند. انسان ها می خواهد همیشه خوش باشند و دوست ندارند بد بگذرانند. خانم ماریسون خود را متقاعد کرده بود که دیگر به آن خانه کوچک نزدیک نانوایی نرود. نمی توان گفت که آن ها صمیمیت گذشته را از دست داده بودند، بلکه علت این بود که نمی خواستند اندوهگین باشند.
    کار دسی از رونق افتاد و زنانی که فکر می کردند برای دوخت لباس نزد دسی می روند، هیچگاه متوجه نشدند آن چه واقعاً می خواسته اند، خوشی و خنده بوده است، و نه دوخت لباس. لباس های دوخته و آماده، مرسوم می شد. مردم پوشیدن لباس های سفارشی را دیگر دون شأن خود نمی دانستند. اگر آقای ماریسون لباس ها دوخته و آماده انبار می کرد، بد نبود، زیرا همسرش آگنس ماریسون، برای تبلیغ، آن ها را می پوشید.
    اعضای خانواده، نگران دسی بودند، ولی او نمی پذیرفت که ناراحت است، بنابراین کاری نمی توانستند بکنند. دسی از درد پهلو، که تقریباً شدید بود، می نالید، ولی این درد مدت کوتاهی طول می کشید و سپس از بین می رفت که البته مدتی بعد، دوباره شروع می شد.
    پس از مرگ ساموئل، زندگی معنا نداشت. پسران و دختران و دوستان ساموئل، می کوشیدند جای خالی او را پر کنند.
    دسی تصمیم گرفت دوزندگی را بفروشد و به مزرعه برود تا با تام زندگی کند. وسیله زیادی برای فروختن نداشت. لیزا از جریان با خبر بود و آلیو و دسی هم برای تام در این مورد مطالبی نوشته بودند، ولی ویل زمانی که بر سر میز رستوران سانفرانسیسکو چاپ هاوس نشسته بودند، از ماجرا خبر نداشت. ویل خشمگین شده بود. دستمال سفره را کنار گذاشت، از روی صندلی برخاست و به آدام گفت:
    ـ آه، کلاهم را جا گذاشته ام. تو را در قطار می بینم.
    ویل به خانه دسی رفت. از وسط باغ پر گل و گیاه گذشت و زنگ در را به صدا درآورد.
    دسی به تنهایی در حال صرف شام بود، بنابراین هنگامی که برای باز کردن در آمد، دستمال سفره در دست داشت. گفت:
    ـ سلام، ویل!
    گونه سرخاب زده خود را جلو برد تا ویل آن را ببوسد و افزود:
    ـ چه موقعی آمدی؟
    ویل گفت:
    ـ کاری داشتم که انجام دادم. منتظر رسیدن قطار هستم، گفتم تا فرصت باقی است، بیایم و با تو حرف بزنم.
    دسی از ویل خواست به آشپزخانه که در عین حال اتاق پذیرایی هم بود، بیاید. اتاق کوچک و گرمی بود که کاغذ دیواری گلدار داشت. به سرعت فنجانی قهوه برای ویل ریخت و با ظرف شکر و شیر، در مقابل او گذاشت و پرسید:
    ـ مادر را دیدی؟
    ویل با خشونت گفت:
    ـ چند دقیقه بیشتر این جا نیستم، زیرا منتظر قطار هستم. دسی، درست است که میخواهی به مزرعه برگردی؟
    ـ به این موضوع فکر می کردم.
    ـ من نمی خواهم بروی.
    دسی بی اراده لبخندی زد و گفت:
    ـ چرا نروم؟ مگر چه اتفاقی می افتد؟ تام در آن جا تنهاست.
    ـ این جا کسب و کار خوبی داری.
    ـ خوب نیست، مگر نمی دانی؟
    ویل با ترشرویی تکرار کرد.
    ـ من نمی خواهم بروی.
    لبخند دسی اندوهبار بود، ولی کوشید ماجرا را به شوخی برگزار کند. گفت:
    ـ برادر بزرگ من آدم مهمی است!
    ـ در آن جا خیلی تنها می شوی.
    ـ ما دو نفر هستیم، دلیلی ندارد تنها باشیم.
    ویل با لحنی خشمگین، بدون این که فکر کند گفت:
    ـ تام دیگر آن آدم گذشته نیست. شاید نتواند تو را از تنهایی بیرون بیاورد.
    ـ حالش خوب نیست؟ به کمک احتیاج دارد؟
    ویل گفت:
    ـ نمی خواستم به تو بگویم. فکر نمی کنم که تام توانسته باشد مرگ پدر را فراموش کند. کارهای عجیب می کند.
    دسی از روی مهربانی لبخندی زد و گفت:
    ـ ویل، تو همیشه فکر می کردی که او انسان عجیبی است، چون دلش نمی خواست وارد کارهای تجارتی شود.
    ـ این موضوع فرق می کند. این بار بسیار افسرده است. حرف نمی زند. شب ها تنها روی تپه ها راه می رود. به ملاقات او رفتم. اخیراً شعر هم می سراید. روی میز او پر از دفتر شعر است.
    ـ ویل، مگر خودت شعر نمی سرودی؟
    ـ نه!
    دسی گفت:
    ـ روی میز تو هم پر از دفتر شعر است.
    ـ دوست ندارم به آن جا بروی.
    دسی با ملایمت گفت:
    ـ باید خودم تصمیم بگیرم. انگار می خواهم گمشده خود را پیدا کنم.
    ـ حرف های احمقانه می زنی.
    دسی جلو آمد، دست ها را دور گردن ویل حلقه کرد و گفت:
    ـ برادر عزیزم، خواهش می کنم بگذار تصمیم بگیرم.
    ویل خشمگین او را کنار زد و از خانه بیرون رفت. هنگامی به ایستگاه راه آهن رسید که بیشتر از چند دقیقه به حرکت قطار باقی نمانده بود.
    (2)
    تام برای استقبال از دسی به ایستگاه قطار کینگ سیتی رفت. دسی از پنجره قطار، تام را می دید که کوپه ها را زیر نظر گرفته است و به دنبال او می گردد و مرد، صورت خود را به گونه ای اصلاح کرده بود که تیرگی آن، همچون چوب جلا داده شده، برق می زد. سبیل سرخ او مرتب، کلاهی تازه بر سر نهاده، کت پوشیده، و قلاب کمربند او از جنس صدف بود. کفش هایش زیر نور خورشید ظهر، چنان برق می زد که توجه همگان را جلب می کرد. آشکار بود که پیش از ورود قطار، آن ها را واکس زده است. یقه آهاری پیراهن، به گردن کلفت و قرمز او چسبیده و از کراوات آبی کمرنگ استفاده کرده بود که روی آن، سنجاقی به شکل نعل اسب دیده می شد. می کوشید هیجان خود را پنهان کند.
    دسی از پنجره قطار، دستش را با حرارت تکان داد و فریاد زد:
    ـ تام، من این جا هستم! من این جا هستم!
    هر چند می دانست تام نمی تواد به دلیل هیاهوی چرخ های قطار، صدای او را بشنود، ولی باز هم فریاد می زد .از پله ها پایین آمد و متوجه شد که تام به سمت دیگری می رود. تبسمی کرد، پشت سر مرد به راه افتاد و به آرامی گفت:
    ـ آقای غریبه، ببخشید، تام همیلتن را می شناسید؟
    تام برگشت و از خوشحالی فریاد زد. در حالی که دسی را در آغوش گرفته بود، روی پاشنه پا چرخید. با یک دست او را از زمین بلند کرد و با دست دیگر، ضربه ای آرام بر پشت او زد. سبیل زبر مرد، گونه دسی را می خراشید. دسی را در مقابل خود نگه داشت . به او نگریست. سپس هر دو خندیدند.
    مأمور ایستگاه قطار، آرنج را با آستین های مشکی پوشانده بود، روی لبه پنجره گذاشت و به آن ها نگاه کرد. آنگاه به مأمور تلگراف رو کرد و گفت:
    ـ بچه های همیلتن را ببین!
    تام و دسی در حالی که انگشتان یکدیگر را گرفته بودند، پایکوبی می کردند و آواز می خواندند.
    تام به خواهرش نگریست و گفت:
    ـ تو دسی همیلتن نیستی؟ فکر می کنم تو را پیشتر دیده باشم، ولی خیلی عوض شده ای. آن موی بافته ات کجا رفت؟
    خیلی طول کشید تا تام چمدان های دسی را تحویل بگیرد و رسید آن ها را در جیب بگذارد. در نهایت چمدان ها را در پشت کالسکه گذاشت. اسب ها سم بر زمین می ساییدند و سر تکان می دادند. یراق اسب ها پرداخت شده بود و میله برنجی کالسکه مثل طلا برق میزد. روی شلاق، پاپیون قرمز بسته بودند و نوارهای رنگی به یال و دم اسب ها دیده می شد.
    تام به دسی کمک می کرد تا سوار کالسکه شود. آنگاه افسار را به دست گرفت و شلاق را بلند کرد. اسب ها چنان ناگهانی حرکت کردند که چرخ های کالسکه به صدا درآمد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    تام گفت:
    ـ دوست داری کمی در کینگ سیتی بگردی؟ شهر زیبایی است.
    دسی گفت:
    ـ نه، شهر را فراموش نکرده ام.
    تام به سمت چپ پیچید و پایین رفت. دسی پرسید:
    ـ ویل کجاست؟
    تام با لحنی خشن گفت:
    ـ نمی دانم.
    ـ با تو حرف زد؟
    ـ بله، می گفت که تو نباید به این جا بیایی.
    دسی گفت:
    ـ به من هم گفت. جورج را مجبور کرد برایم نامه بنویسد.
    تام با لحنی خشمگین گفت:
    ـ اگر خودت می خواهی در این جا باشی، کسی حق ندارد مانع شود. به ویل هم مربوط نیست.
    دسی دست روی بازوی تام گذاشت و گفت:
    ـ او فکر می کند تو دیوانه شده ای. می گوید شعر می گویی.
    صورت تام درهم رفت و گفت:
    ـ حتماً زمانی که خانه نبودم به آن جا رفته. از من چه می خواهد؟ حق ندارد به کاغذهای من دست بزند.
    دسی گفت:
    ـ آرام باش، فراموش نکن که ویل برادرت است.
    تام گفت:
    ـ اگر من به کاغذهایش دست بزنم، چه می کند؟
    دسی با لحنی بی تفاوت گفت:
    ـ اجازه نمی دهد این کار را بکنی. آن ها را در گاو صندوق می گذارد. خوب، لازم نیست خشمگین شوی و روز ما را خراب کنی.
    تام گفت:
    ـ بسیار خوب، دیگر ادامه نمی دهم، ولی اگر نخواهم مثل او زندگی کنم، آدم دیوانه ای هستم؟
    دسی موضوع را عوض کرد و گفت:
    ـ می دانی مادر تصمیم داشت همراه من بیاید. تام، تاکنون گریه مادر را دیده ای؟
    ـ نه، ندیده ام. او هرگز گریه نمی کرد.
    ـ ولی گریه کرد. البته برایش چندان مهم نبود.
    تام گفت:
    ـ خدای من، خوب کاری کردی برگشتی، واقعاً عالی است. مثل این که بیمار بودم وخوب شدم.
    اسب ها با ایجاد سر و صدای زیاد از جاده محلی گذشتند. تام گفت:
    ـ آدام تراسک اتومبیل فورد خریده، به عبارت بهتر، ویل اتومبیل فورد را به او فروخته.
    دسی گفت:
    ـ از این موضوع اطلاع نداشتم. آدام می خواهد خانه مرا با قیمت مناسبی بخرد.
    سپس خندید و افزود:
    ـ قیمت زیادی روی خانه گذاشتم. بعد از مذاکره حاضر شدم تخفیف بدهم، ولی آقای تراسک همان قیمت بالا را قبول کرد. خیلی تعجب کردم.
    ـ دسی، تو چه کردی؟
    ـ به او گفتم که قیمت خانه بالاست، ولی حاضرم تخفیف بدهم. برایش اهمیتی نداشت.
    تام گفت:
    ـ خواهش می کنم این ماجرا را برای ویل تعریف نکن. اگر متوجه شود تو را زندانی می کند.
    ـ ولی من واقعاً خانه را گران فروختم.
    ـ آن چه درباره ویل گفتم، تکرار می کنم. آدام تصمیم دارد با آن خانه چه کند؟
    ـ می خواهد به آن جا نقل مکان کند. می خواهد فرزندانش را در سالیناس به مدرسه بفرستد.
    ـ با مزرعه چه می کند؟
    ـ نمی دانم، اگر پدر به جای آن زمین خشک و بایر، مزرعه ای مثل مال آدام داشت، چه می کرد؟
    ـ خیلی هم بد نبود.
    ـ برای هر کاری غیر از پول درآوردن خوب بود.
    دسی با لبخند گفت:
    ـ به هیچکس مثل اعضای خانواده ما خوش نمی گذشت.
    ـ نه، خوش نمی گذشت، ولی خوش بودن اعضای خانواده، چه ربطی به زمین دارد.
    ـ تام، به خاطر داری که جنی، ویل و ویلیامز را سوار مبل کردی و به پیچ تری بردی؟
    ـ مادر هرگز اجازه نداد آن را فراموش کنم. راستی چطور است آن ها را دعوت کنیم؟
    دسی گفت:
    ـ اگر دعوت کنیم، حتماً می آیند، باید این کار را بکنیم.
    هنگامی که از جاده محلی خارج می شدند، دسی گفت:
    ـ مثل این که این جا خیلی عوض شده.
    ـ خشک تر شده.
    ـ درست است، با این حال بسیار سرسبز است.
    ـ می خواهم چند رأس گاو و گوسفند بخرم.
    ـ باید خیلی پولدار باشی.
    ـ نه، اگر محصول زمین خوب باشد، قیمت گوشت ارزان می شود. نمی دانم ویل چه می کند. او می داند در هنگام قحطی چه باید کرد. روزی به من گفت طوری زندگی کن که انگار قحطی شده. ویل خیلی زرنگ است.
    جاده پر از دست انداز، تغییری نکرده، ولی دست اندازهایش بیشتر شده بود. دسی گفت:
    ـ کار روی درخت میموزا به کجا رسید؟
    در همان حال که کالسکه از زیر درخت عبور می کرد، کارت را برداشت و خواند. روی آن نوشته شده بود:
    «به خانه خوش آمدی!»
    ـ تام این باید کار تو باشد.
    ـ نه، کار من نیست. کسی به این جا آمده.
    هر پنجاه یادر که جلوتر می رفتند، کارت دیگری روی بوته یا شاخه درختی دیده می شد که روی همه آن نوشته شده بو: «به خانه خوش آمدی!»
    هر بار که دسی یکی از آن ها را می دید، از شدت خوشحالی فریاد می زد. از تپه ای که بالای دره کوچک، مشرف به خانه همیلتن بود، صعود کردند. تام کالسکه را نگه داشت تا دسی منظره را تماشا کند. بالای تپه، آن سوی دره، با سنگ هایی به رنگ سفید، نوشته شده بود: «دسی به خانه خوش آمدی...» دسی، سر روی سینه برادر گذاشت. هم می خندید و هم می گریست.
    تام در حالی که با چهره ای جدی به جلو نگاه می کرد، گفت:
    ـ فکر می کنی، کار چه کسی باشد؟ هر کس که این ها را ببیند، دوست ندارد این جا را ترک کند.
    نزدیک صبح، دسی احساس درد کرد. دردی که به طور متناوب، گاهی می گرفت و گاهی رها می کرد. درد، گاهی پهلو گاهی شکم او را می آزرد. نخست مثل نیشگون بود، سپس چنگ انداخت و بعد محکم گرفت و دل و روده او را فشرد. پس از این که درد برطرف شد، سوزشی را احساس کرد که زیاد طول نکشید، ولی هنگامی که ادامه یافت، دنیا در نظر او تیره و تار شد، انگار به صدای زد و خورد درون بدن خود گوش می داد. هنگامی که تنها سوزش بر جای ماند، به بیرون نگریست و طلوع نقره ای خورشید را از پشت پنجره دید. نسیم ملایم بامدادی، پرده ها را تکان می داد و رایحه علف و زمین نمناک را می آورد. صدای پرندگان به گوش می رسید. گنجشک ها با هم جدال می کردند. صدای گاوی شنیده شد که انگار گوساله خود را سرزنش می کرد. کلاغی که بیهوده به هیجان آمده بود، فریاد می زد. صدای بلدرچین نری که به ماده اعلام خطر می کرد و پاسخی که بلدرچین ماده از کنار علف های بلند به آن می داد، به گوش رسید. مرغ بزرگ رودآیلند که در حدود چهار پاوند وزن داشت، با اعتراض خود می خواست مانع مزاحمت خروس لاغر و نحیفی شود که پیش آمده بود. صدای کبوتران، خاطراتی را به ذهن متبادر می کرد. دسی به یاد آورد که چگونه پدرش در حالی که پشت میز غذاخوری نشسته بود، می گفت: «به رابیت گفتم قصد دارم کبوتر پرورش بدهم، البته منظورم کبوترهای سفید نیست، چون آن ها بداقبالی می آورند. اگر آدم چند کبوتر سفید داشته باشد، باید منتظر اندوه و مرگ باشد. بهتر است کبوترهای خاکستری داشته باشد.» لیزا نیز با شکیبیایی گفته بود: «ساموئل، کبوترهای خاکستری هم همان مزه کبوترهای سفید را دارند. ضمناً بزرگتر هم هستند.» ساموئل هم گفته بود: « تو پیشتر فریب یکدندگی و لجبازی خود را خورده ای. مثل یک قاطر، یکدنده هستی.» ساموئل با ترشرویی گفته بود: «کسی باید این کارها را انجام بدهد. نمی توان به سرنوشت ضربه زد، اگر این گونه نبود، بشر هنوز هم در جنگل زندگی می کرد.»
    در نهایت کبوترهای سفید خرید و بی رحمانه منتظر اندوه و مرگ ماند تا عقیده خود را به اثبات برساند و نوادگان آن کبوترها، بامدادان صدا می کردند و دور انبار می چرخیدند.
    دسی همچنان خاطرات گذشته را به یاد می آورد، انگار خانه دوباره پر از آدم شده بود. همچنان احساس سوزش می کرد. انسان باید به اندازه کافی صبر کند، آنگاه اندوه و مرگ می آید.
    صدای باد و کوبیدن چکش بر سندان، به گوش می رسید. صدای لیزا که در اجاق را گشود و صدای مشت و مال دادن خمیر روی تخته آرد را شنید. آنگاه جو را سرگردان دید که به این طرف و آن طرف می رفت و در مکان های غریب به دنبال کفش هایش می گشت که در نهایت آن ها را زیر تختخواب پیدا کرد.
    صدای نازک و گیرای مالی را در آشپزخانه شنید که در حال خواندن انجیل بود و اونا نیز تلفظ او را تصحیح می کرد.
    دسی هم درد می کشید و هم تقریباً خواب بود تا این که نور خورشید از پنجره به داخل آمد.
    دسی ناگهان به خاطر آورد که هنوز لباس مالی را قیطاندوزی نکرده است. مالی تصمیم داشت در مراسم روز استقلال آمریکا، رهبری راهپیمایان را در کنار هری فوربس، سناتور آمریکایی بر عهده بگیرد. کوشید بیدار شود، ولی احساس کرد در نخ قیطاندوزی گیر کرده است. فریاد زد:
    ـ مالی، لباس تو را آماده می کنم!
    از بستر برخاست، لباس پوشید و پا برهنه در خانه ای که پر از اعضای خانواده همیلتن بود، به راه افتاد. همه آن ها را در راهرو دید که با مشاهده او، به اتاق های خود رفتند. به اتاق های خواب سر زد، ولی همه تختخواب ها مرتب بود و کسی در آن جا حضور نداشت، زیرا همه به آشپزخانه رفته بودند. شتابان به آشپزخانه رفت، ولی در آن جا هم نبودند، انگار ناپدید شده بودند. اندوه و مرگ!
    این تصایر به تدریج محو شد و دسی از خواب پرید.
    خانه تمیز بود. هیچ لکه ای در جایی دیده نمی شد. پرده ها را شسته و پنجره ها را تمیز کرده بودند، ولی کاملاً آشکار بود که زنی در آن خانه نیست. پرده های اتو شده، صاف نبودند. روی شیشه های پنجره ها رگه های خاک به چشم می خورد. هرگاه کتابی از روی میز برداشته می شد، گرد و خاک زیادی به هوا می رفت و جای کتاب به شکل مربع و به رنگ دیگری بود.
    اجاق به تدریج گرم می شد، نوری نارنجی رنگ از آن بیرون می زد و شعله می کشید. پاندول ساعت آشپزخانه، زیر شیشه برق می زد و مانند چکش چوبی کوچکی که به یک جعبه چوبی خالی بخورد، صدا می کرد.
    از بیرون، صدای سوتی شبیه فلوت به گوش رسید که ناهنجار و عجیب بود. صدای پای تام در ایوان شنیده شد. دست های مرد، پر از چوب بلوط بود و هنگامی که وارد شد، نمی توانست جلو پایش را به خوبی ببیند. چوب ها را در جعبه مخصوص ریخت. سپس گفت:
    ـ بیدار شدی؟ سر و صداها برای همین بود که اگر هنوز خواب باشی، بیدار شوی.
    چهره تام از شدت خوشحالی برق می زد. گفت:
    ـ صبح شده، نباید بیهوده در رختخواب ماند!
    دسی گفت:
    ـ دقیقاً مثل پدر حرف می زنی.
    هر دو خندیدند. تام با صدای بلند گفت:
    ـ بله، باید بکوشیم همان خاطرات را در این جا زنده کنیم. من مثل مار که کمرش شکسته باشد، روی زمین سینه خیز می رفتم. بی جهت نیست که ویل گمان می کرد دیوانه شده ام، ولی به تو نشان می دهم که معنای زندگی چیست. این خانه باید دوباره پر از شادی شود!
    دسی گفت:
    ـ خوشحالم که برگشتم.
    با دلتنگی اندیشید که برادرش چقدر شکسته شده و چه زود ممکن است از پا درآید. تصمیم گرفت اجازه ندهد چنین اتفاقی بیفتد. گفت:
    ـ حتماً شب و روز کار کرده ای که خانه تا این اندازه تمیز شده.
    تام گفت:
    ـ نه زیاد. کمی تمیز کاری کرده ام.
    ـ بله، می دانم. با این حال، دشواری های مربوط به حمل سطل آب و شستشوی زمین و خم شدن را نباید فراموش کرد، مگر این که دستگاهی اختراع کرده باشی که با نیروی جوجه ها یا مهار کردن باد این کارها را انجام دهد!
    ـ از اختراع حرف نزن که فرصت زیادی برایم نمی گذارد. وسیله ای اختراع کرده ام که کراوات را به راحتی، زیر یقه آهاری قرار می دهد.
    ـ تو که یقه آهاری نمی پوشی!
    ـ دیروز پوشیدم. همین دیروز هم این وسیله را اختراع کردم! درمورد جوجه ها هم تصمیم دارم میلیون ها قطعه جوجه تولید کنم! مرغدانی در همه جای مزرعه دیده خواهدشد. یک مرغدانی هم روی پشت بام می گذارم و تخم مرغ ها را با استفاده از تسمه نقاله بالا می برم. می خواهی نقشه آن را برایت بکشم؟
    دسی گفت:
    ـ من می خواهم نقشه صبحانه را بکشم و نشان بدهم تخم مرغ نیمرو و گوشت پخته چگونه درست می شود!
    تام فریاد زد:
    ـ همین حالا درست می کنم!
    در اجاق را گشود و آتش را با انبر، به هم زد. چنان دست را نزدیک آتش برد که موهای آن سوخت. مقداری هیزم در اجاق ریخت و شروع به سوت زدن کرد.
    دسی گفت:
    ـ چه آدم بوالهوسی هستی.
    تام گفت:
    ـ فکر می کری چگونه آدمی هستم؟
    دسی اندیشید: « اگر خوشحالی او واقعی است، پس چرا قلبم گرفته؟ چرا نمی توام از این لجنزار زندگی رهایی یابم؟ باید نهایت تلاشم را به کار ببرم. او می تواند، چرا من نتوانم؟»
    با صدای بلند گفت:
    ـ تام!
    ـ بله.
    ـ من تخم مرغ می خواهم.

    پایان فصل سی و دوم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و سوم
    شاید کودکی بپرسد:
    ـ ماجرای دنیا چیست؟
    شاید مرد یا زنی بالغ بپرسد:
    ـ دنیا به کجا می رود؟ پایان آن چگونه است؟ داستان آمدن ما به این دنیا چیست؟
    معتقدم که در این دنیا، تنها یک داستان وجود دارد که ما را به وحشت انداخته و به ما الهام بخشیده است، تا آن جا که همواره در شگفتی و حیرت مانده ایم. انسان ها در کشاکش زندگی گیر کرده اند و برده اندیشه ها، خواسته ها، جاه طلبی ها، حرص، ستمگری، عطوفت و سخاوت هستند؛ خلاصه این که، در دام خوب و بد اسیر هستند. به نظر من، این تنها داستانی است که پیوسته در تمام سطوح اندیشه اتفاق می افتد. نیکی و بدی، ساختار نخستین مرحله آگاهی ما را تشکیل داده اند و ساختار نهایی انسان نیز براساس این دو استوار است. مهم نیست که قادر باشیم زمین، رودخانه، کوه، اقتصاد، و آداب و رسوم را تغییر دهیم، چون اساس کار ما همان نیکی و بدی و این افسانه آفرینش انسان است. هر انسانی که به گذشته خود می نگرد، تنها پرسشی که برایش مطرح می شود، این است:
    ـ آیا گذشته من خوب بوده یا بد؟ آیا عملکرد من درست بوده یا اشتباه؟
    هرودوت در جنگ های ایرانی، داستانی از کروسوس، ثروتمندترین و محبوب ترین شاه زمان خود نقل می کند که روزی برای سولون آتنی، پرسش مهمی مطرح کرد. پرسش این بود: « خوشبخت ترین مرد دنیا کیست؟ »
    در همان حال که انتظار پاسخ به سر می برد، پیوسته به خود تلقین می کرد که دچار شک و تردید نشود. سولون گفت:
    ـ در زمان های قدیم، سه آدم خوشبخت وجود داشت.
    احتمالاً کروسوس، به اندازه ای نگران خود بود که به پاسخ او توجهی نکرد. هنگامی که کروسوس متوجه شد از او به عنوان یکی از انسان های خوشبخت نام نمی برد، ناچار گفت:
    ـ مرا در زمره افراد خوشبخت قرار نمی دهی؟
    سولون در پاسخ دادن، تردید نکرد و گفت:
    ـ چگونه می توانم به این پرسش پاسخ بدهم؟ شما که هنوز زنده هستید!
    در دورانی که ثروت کروسوس به پایان رسید، قلمرو خود را از دست داد و سرانجام، به بدبختی دچار شد، به پاسخ سولون اندیشید و در لحظاتی که او را در آتش می سوزاندند، به یاد این پرسش افتاد و شاید آروز می کرد هرگز چنین پرسشی را مطرح نکرده و پاسخی نگرفته بود.
    در این زمان فردی که می میرد اگر ثروت، قدرت، نفوذ و سایر عواملی را دارا باشد که موجب حسادت می شود، پس از این که زندگان هم اموال و دارایی او را تصاحب و از نام و آبروی او استفاده می کنند، باز چنینی پرسشی مطرح می شود: «آیا او در طول زندگی، کار نیک انجام داده است یا کار بد؟»
    این همان پرسش کروسوس است. حسادت ها از یاد می روند و هنگام ارزشیابی فرا می رسد. همه می پرسند: « آیا او را دوست داشتند یا از او متنفر بودند؟ آیا مرگ او موجب ناراحتی افراد شده است یا خوشحالی آن ها؟»
    مرگ سه نفر را دقیقاً به خاطر می آورم. یکی از آن ها ثروتمندترین مرد قرن بود که ثروت خود را با استثمار سایر افراد به دست آورد. این فرد سال ها کوشید تا تظلم به مردم را جبران کند و در نتیجه خدمت بزرگی به مردم دنیا کرد و کوشید گناهان خود را پاک کند. در هنگام درگذشت او، سوار بر کشتی بودم. خبر مرگ او را در تابلو اعلانات، زده بودند و تقریباً همه از شنیدن خبر مرگ او خوشحال شدند. حتی چند نفر گفتند:
    ـ خدا را شکر که آن حرامزاده هلاک شد.
    مرد دیگری که در زندگی خود، شیطان را درس می داد، ارزشی برای انسان ها قائل نبود و با همه شرارت ها آشنایی داشت، از اطلاعات مربوط به انحراف، رشوه، تهدید و گمراه کردن سایرین به اندازه ای استفاده کرد تا به قدرت رسید. آنگاه روی کارهای ناشایست خود، سرپوش فضیلت و تقوی گذاشت. نمی دانم آیا این فرد متوجه شد که اگر از انسان عشق به خویشتن را بگیرند، با هیچ ثروتی نمی توان علاقه او را برای افراد دیگر خرید، یا نه. هرگاه از کسی رشوه گرفته می شود، از رشوه گیرنده متنفر می شود. پس از این که آن مرد درگذشت، هر چند همه مردم ظاهراً او را مورد ستایش قرار می دادند، ولی در دل از مرگ او خوشحال بودند.
    فرد سوم شاید اشتباهات زیادی مرتکب شد، ولی همه زندگی خود را هنگامی وقف کرد تا به انسان ها عزت و شرف را ببخشد که همگان فقیر و هراسان بودند و شرارت، سراسر جهان را فراگرفته بود. پس از این که درگذشت، همه افرادی که او را می شناختند، در خیابان گریستند، سوگواری کردند و گفتند:
    ـ چگونه بدون او می توانیم زندگی کنیم؟
    تردیدی نیست که انسان علیرغم نقاط ضعف خود، دوست دارد خوب باشد و محبوب دیگران واقع شود. در حقیقت، همه کارهای ناشایست انسان، از نیاز او به محبت ناشی می شود. هنگامی که مرگ فرا می رسد، دیگر مهم نیست نبوغ و نفوذ و استعدادهای شخص، چه قدر بوده است، زیرا اگر کسی از مرگ خود متأثر نشود، زندگی او بیهوده و مرگ او وحشتناک خواهد بود. به نظرم اگر قرار باشد تصمیمی بگیرم و انتخابی بکنیم، باید به روز مرگ خود بیندیشیم و بکوشیم آن گونه زندگی نکنیم که مرگ ما موجب خوشحالی سایر افراد شود.
    همه قصه ها و اشعار، مضمونی واحد دارند و آن، جنگ پایان ناپذیر خوب و بد در درون انسان است. به نظر من، دراین دنیا، بدی همواره در حال افزایش، ولی خوبی و فضیلت، جاودانی است. بدی، همیشه سیمای جوان و تازه ای دارد، ولی تقوی و فضیلت در دنیا همواره قابل احترام است.

    پایان فصل سی و سوم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و چهارم

    لی به آدام و دوقلوها کمک کرد به سالیناس نقل مکان کنند. در واقع همه کارها از جمله بسته بندی اثاثیه، حمل آن ها به قطار، پر کردن صندلی عقب اتومبیل فورد از وسایل، و مستقر کردن آدام و فرزندان او در خانه کوچک دسی را به تنهایی انجام داد. پس از این که متوجه شد کارها به درستی انجام شده و کارهای جزئی نیز فراموش نشده است، یک شب پس از این که دوقلوها به بستر رفتند، همچون پیشخدمتی رسمی از آدام پذیرایی کرد. شاید آدام از پذیرایی رسمی و سردی رفتار لی متوجه شد که چه منظوری دارد. بنابراین گفت:
    ـ بسیار خوب، منتظر بودم. بگو.
    لی به محض شنیدن این حرف، آن چه را از بر کرده بود، تحویل آدام داد و گفت:
    ـ سال های زیادی به بهترین نحو به شما خدمت کرده ام و حالا احساس می کنم موقع رفتن فرا رسیده. تا آن جا که می توانستم این امر را به تعویق انداختم. حرف هایم را آماده کرده ام، دوست دارید بشنوید؟
    آدام گفت:
    ـ دوست داری بگویی؟
    لی گفت:
    ـ نه، دوست ندارم، ولی نطق خوبی را آماده کرده ام.
    آدام گفت:
    ـ چه موقعی می خواهی بروی؟
    ـ هرچه زودتر ، بهتر. می ترسم اگر فوراً نروم، نظرم تغییر کند. دوست دارید تا زمانی بمانم که شما فرد دیگری را پیدا کنید؟
    آدام گفت:
    ـ نه، می دانی که چقدر تنبل هستم. خیلی طول می کشد تا کسی پیدا شود. در ضمن ممکن است حوصله نداشته باشم این ماجرا را دنبال کنم.
    ـ بسیار خوب، فردا از این جا می روم.
    آدام گفت:
    ـ بچه ها ناراحت می شوند. نمی دانم چه واکنشی نشان می دهند. بهتر است طوری بروی که متوجه نشوند. مدتی پس از رفتن تو، موضوع را برای آن ها توضیح می دهم.
    لی گفت:
    ـ تا آن جا که می دانم، بچه ها همیشه با کارهای خود موجب ایجاد شگفتی در ما می شوند.
    صبح روز بعد، هنگام صرف صبحانه، آدام به بچه ها گفت:
    ـ بچه ها، لی تصمیم گرفته که این جا را ترک کند.
    کال گفت:
    ـ آه، امشب مسابقه بسکتبال برگزار می شود، ورودی آن، ده سنت است. اجازه می دهید برویم؟
    ـ بله ،ولی شنیدید چه گفتم؟
    آرون گفت:
    ـ بله، شنیدیم. گفتید که لی تصمیم گرفته که این جا را ترک کند.
    ـ ولی او دیگر برنمی گردد.
    کال گفت:
    ـ به کجا می رود؟
    ـ می خواهد به سانفرانسیسکو برود و در آن جا زندگی کند.
    آرون گفت:
    ـ در خیابان اصلی، مردی یک اجاق کوچک گذاشته، روی آن سوسیس سرخ می کند و هر کدام را با نان، بیست و پنج سنت می فروشد. خردل هم رایگان است.
    لی در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود و به آدام لبخند می زد. پس از این که دوقلوها کتاب هایشان را برداشتند، لی گفت:
    ـ بچه ها، بدرود!
    آن ها فریاد زدند:
    ـ بدرود!
    آدام به فنجان قهوه خیره شد و با لحنی پوزش خواهانه گفت:
    ـ عجب بچه هایی! پاداش بیشتر از ده سال خدمت، این بود؟
    لی گفت:
    ـ این طور بهتر است. اگر آن ها تظاهر به ناراحتی می کردند، حتماً دروغ می گفتند. آن ها ناراحت نشدند، ولی شاید زمانی که تنها شوند به من فکر کنند. دوست ندارم اندوهگین باشند. فکر نمی کنم تا آن اندازه خودخواه باشم که دوست داشته باشم دیگران، پشت سر من گریه کنند.
    آنگاه پنجاه سنت روی میز گذاشت و گفت:
    ـ امشب که مسابقه بسکتبال شروع می شود، این پول را از طرف من به آن ها بدهید و بگویید برای خودشان ساندویچ بخرند. می دانم که هدیه زیادی نیست.
    آدام به چمدان مسافرتی که لی به اتاق نشمن آورده بود نگاهی انداخت و گفت:
    ـ لی، همه وسایل تو همین است؟
    ـ بله، همه وسایل، غیر از کتاب ها. آن ها را بسته بندی کردم و در زیر زمین گذاشتم. اگر برایتان مهم نیست، پس از این که مستقر شدم یا یک نفر را برای بردن آن ها می فرستم یا خودم می آیم.
    ـ بله، حتماً. لی، چه بخواهی و چه نخواهی جایت خالی است. مطمئنی که دوست داری کتابفروشی باز کنی؟
    ـ بله، دوست دارم همین کار را بکنم.
    ـ مارا بی خبر نگذار.
    ـ نمی دانم، باید در این باره فکر کنم. می گویند جای زخم تمیز، زودتر بهبود می یابد. برای من اندوهبار تر از این نیست که انسان ها تنها با چسباندن تمبر با هم ارتباط داشته باشند. اگر آن ها نتوانند یکدیگر را لمس کنند، ببینند یا صدا بزنند، بهتر است همدیگر را فراموش کنند.
    آدام از جابرخاست و گفت:
    ـ تا ایستگاه راه آهن تو را می رسانم.
    لی گفت:
    ـ نه، مزاحم شما نمی شوم. بدرود آقای تراسک، بدرود، آدام.
    به اندازه ای سریع از خانه خارج شد که هنوز پاسخ بدرود آدام بر لبانش جاری نشده، پایین پله ها مقابل در رسیده و هنگامی که آدام به او گفت فراموش نکند نامه بنویسد، از در اصلی خارج شده بود.
    شب پس از مسابقه بسکتبال، کال و آرون، هر کدام پنج ساندویچ سوسیس خوردند. برای آدام بد نشد، زیرا فرموش کرده بود برای آن ها شام تهیه کند. دوقلوها در راه خانه، برای نخستین بار، موضوع عزیمت لی را مطرح کردند. کال پرسید:
    ـ نمی دانم واقعاً رفته یا نه.
    ـ پیشتر هم گفته بود که می خواهد برود.
    ـ فکر می کنی بدون ما چه می کند؟
    آرون گفت:
    ـ نمی دانم، ولی شرط می بندم برمیگردد.
    ـ منظورت چیست؟ پدر گفت که او می خواهد کتابفروشی باز کند. خنده دار است! کتابفروشی چینی.
    آرون گفت:
    ـ برمی گردد. دلش برای ما تنگ می شود. خواهی دید.
    ـ ده سنت شرط می بندم که برنمی گردد.
    ـ تا چه موقع؟
    ـ تا هر وقت که بگویی.
    آرون گفت:
    ـ شرط می بندم.
    شش روز بعد، آرون شرط را برد، ولی تا یک ماه نتوانست پولی را که برده بود، بگیرد.
    لی، ساعت ده و چهل دقیقه وارد شد با کلیدی که همراه داشت، در را گشود. چراغ اتاق پذیرایی روشن بود، ولی آدام در آشپزخانه جرم سیاه ماهیتابه را با نوک در باز کن پاک می کرد.
    لی چمدان را بر زمین گذاشت و گفت:
    ـ اگر بگذارید یک شب درآب بماند، جرم آن زودتر پاک می شود.
    ـ راست می گویی؟ هر چه پختم، سوخت. یک دیگ چغندر در حیاط است. آن قدر بوی سوختگی می داد که نمی تواستم آن را در خانه نگه دارم. لی، چقدر چغندر سوخته رایحه بدی دارد. راستی اتفاقی افتاده؟
    لی، تاوه سیاه آهنی را از دست آدام گرفت، در ظرفشویی گذاشت، شیر آب را باز کرد و گفت:
    ـ اگر اجاق گاز جدید داشتیم، می توانستیم در مدت چند دقیقه، یک فنجان قهوه درست کنیم. بهتر است بروم و آتش روشن کنم.
    آدام گفت:
    ـ اجاق، روشن نمی شود.
    لی در اجاق را برداشت و گفت:
    ـ خاکسترهای آن را جمع نکرده اید!
    ـ خاکستر؟
    لی گفت:
    ـ شما به آن اتاق بروید تا من قهوه درست کنم.
    آدام، بی صبرانه در اتاق پذیرایی منتظر ماند و از روی ناچاری، دستور لی را اجرا کرد. لی در نهایت دو فنجان قهوه آورد، روی میز گذاشت و گفت:
    ـ آن را در تاوه جوشاندم، چون زودتر آماده می شد.
    آنگاه روی چمدان خم شد و طناب آن را باز کرد. از داخل چمذان شیشه ای بیرون آورد و گفت:
    ـ این افسنطین چینی است که تا ده سال دیگر می توان از آن استفاده کرد. فراموش کردم بپرسم کسی را به جای من استخدام کرده اید یا نه.
    آدام گفت:
    ـ حاشیه می روی.
    ـ می دانم. بهتر است ماجرا را بگویم و خود را راحت کنم.
    ـ پول هایت را در قمار باخته ای.
    ـ نه، ای کاش باخته بودم. نه، پول دارم. این چوب پنبه لعنتی شکست، باید آن را داخل بطری بیندازم.
    آنگاه نوشیدنی سیاه رنگ خود را در قهوه ریخت و گفت:
    ـ هرگز قهوه را به این شکل نخورده بودم. عجب طعم خوبی دارد!
    آدام گفت:
    ـ طعم سیب گندیده می دهد.
    ـ بله، ولی به خاطر داشته باشید که سام همیلتن می گفت مزه سیب گندیده خوب می دهد.
    آدام گفت:
    ـ چه وقت می خواهی بگویی که چه بلایی بر سرت آمد؟
    لی گفت:
    ـ بلایی بر سرم نیامده، فقط دلم تنگ شد. همین. کافی نیست؟
    ـ کتابفروشی چه شد؟
    ـ نمی خواهم کتابفروشی باز کنم. پیش از این که سوار قطار شوم این را می دانستم، ولی صبر کردم تا مطمئن شدم.
    ـ بنابراین آخرین آروزیت برباد رفت.
    لی ناراحت شد. شروع به انگلیسی حرف زدن با لهجه چینی کرد:
    ـ آقا، چینی مست کرد.
    آدام ناگهان به خود آمد و گفت:
    ـ پس دیگر چرا ناراحتی؟
    لی بطریی را به لب ها نزدیک کرد، جرعه بزرگی از آن نوشید و گفت:
    ـ خوشحالم که برگشتم. هرگز در زندگی این همه احساس تنهایی نکرده بودم.

    پایان فصل سی و چهارم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و پنجم

    در سالیناس، دو مدرسه با ساختمان های بزرگ و پنجره های بزرگ وجود داشت که از شیشه های آن بدبختی می بارید. نام این مدارس، ایست اند و وست اند بود. چون مدرسه ایست اند، دورتر از شهر قرار داشت و بچه هایی که در ضلع شرقی خیابان اصلی زندگی می کردند به آن جا می رفتند، اشاره به آن نمی شود.
    مدرسه وست اند، ساختمانی بزرگ و دو طبقه داشت که درختان کهنسالی در مقابل آن دیده می شد و زمین بازی آن دارای دو قسمت بود: یکی برای پسران و یکی برای دختران. در پشت مدرسه، بین این دو قسمت، تیغه بلندی کشیده شده بود و در پشت زمین بازی، باتلاقی وجود داشت که در آن، انواع مختلف نی و خیزران می رویید. کلاس های این مدرسه از سوم شروع و به هشتم ختم می شد. بچه های کلاس اول و دوم به مدرسه خردسالان می رفتند که در فاصله دورتری قرار داشت.
    در مدرسه وست اند، برای هر کلاس، اتاقی در نظر گرفته بودند. کلاس های سوم، چهارم و پنجم در طبقه همکف و کلاس های ششم، هفتم و هشتم در طبقه دوم قرار داشتند. نیمکت های بلوطی همه اتاق ها، خراب و شکسته بودند. در جلو اتاق سکو، و روی آن، میز معلم واقع شده بود. در هر کلاس، یک ساعت دیواری و یک تابلو نیز نصب کرده بودند. با توجه به تابلوها معلوم می شد فرد در چه کلاسی حضور دارد. تأثیر دوران پیش از رافائل در آن تصاویر کاملاًَ مشخص بود. گالاهاد که زره بر تن داشت، راه را به سمت کلاس سوم نشان می داد. آتلانتای دونده، بچه های کلاس چهارم را تشویق می کرد. رایحه خوش ریحان از داخل یک گلدان، حواس بچه های کلاس پنجم را پرت می کرد و تصویری از مبارازات تاریخی به بچه های کلاس هشتم، احساس غرور ملی می داد.
    نام کال و آرون را به دلیل سن و سال آن ها در کلاس هفتم نوشتند و در مورد تصویری که در کلاس آویزان بود، گفتند عکس لائوکون است که مارها او را اسیر کرده اند.
    دوقلوها که که پیشتر در یک مدرسه روستایی درس می خواندند، از بزرگی و عظمت مدرسه وست اند شگفت زده شدند. برای آن ها باور کردنی نبود که هر کلاسی، معلم جداگانه ای داشته باشد. این کار را نوعی اسراف می دانستند، ولی همچون همه انسان ها، روز نخست دچار حیرت شدند، روز دوم تحسین کردند و روز سوم، کاملاً از یاد بردند که پیشتر در مدرسه دیگری درس می خوانده اند.
    معلم، زیبا و دارای پوستی تیره بود. اگر دوقلوها به موقع دست بلند می کردند، اشکالی پیش نمی آمد. کال متوجه این موضوع شد، برای آرون توضیح داد و گفت:
    ـ اگر به حرکات بچه ها دقت کنی،متوجه می شوی وقتی که بلد هستند، دست بلند می کنند و اگر بلد نباشند، زیر میز می روند. خوب می دانی چه باید بکنیم؟
    ـ نه، چه باید بکنیم؟
    ـ متوجه شده ای که معلم همیشه از کسی که دستش ر بلند می کند، نمی پرسد، بلکه از بچه هایی که بلد نیستند، می پرسد.
    آرون گفت:
    ـ درست ست.
    ـ هفته اول، درس ها را به خوبی می خوانیم، ولی دستمان را بلند نمی کنیم. از ما می پرسد، پاسخ می دهیم. متوجه می شود که درس خوان هستیم. هفته دوم، درس نمی خوانیم، ولی دستمان را بلند می کنیم. او دیگر از ما نمی پرسد. هفته سوم، ساکت می نشینیم، در این صورت متوجه نمی شود که درس را بلد هستیم یا نه. طولی نمی کشد که دیگر به ما کاری ندارد، چون هرگز وقت خود را تلف نمی کند و از کسی که درس بلد است، نمی پرسد.
    روش کال، مفید واقع شد. در مدت کوتاهی، نه تنها معلم با آن ها کاری نداشت، بلکه در بین همکلاسی ها به بچه ها زرنگ مشهور شدند. در عین حال، روش کال موجب تلف کردن وقت می شد، زیرا دوقلوها به اندازه کافی درس بلد بودند.
    کال نتوانست در تیله بازی موفق باشد و انواع و اقسام تیله ها را در حیاط مدرسه جمع کند. هنگامی که فصل تیله بازی به پایان رسید، آن ها را با فرفره تعویض کرد. دست کم چهل و پنج فرفره در انواع و رنگ های مختلف از فرفره های کوچک تا فرفره های بزرگ خطرناک که در وسط آن ها یک سنجاق قرار داده بود، داشت.
    هرکس دوقلوها را می دید، متوجه تفاوت آن ها می شد و تعجب می کرد. کال، پسری سبزه، دارای موهای مشکی و درانجام کارها، تردست و متکی به نفس و ضمناً زیرک بود. هر چه تلاش می کرد قادر نبود زیرکی خود را از دیگران پنهان کند. افراد بزرگ تر تحت تأثیر بلوغ فکری زود رس او قرار گرفتند و کمی وحشت داشتند. کسی کال را زیاد دوست نداشت، با این حال، همه از او می ترسیدند و به دلیل همین ترس، برایش احترام قائل بودند. علیرغم این که دوستانی نداشت، همکلاسی های چاپلوس، همیشه با خوشرویی از او استقبال می کردند و در حیاط مدرسه، همیشه رهبری بچه ها را بر عهده می گرفت. به همان ترتیب که زیرکی خود را پنهان می کرد، ناراحتی ها را نیز بروز نمی داد. همه فکر می کردند او فردی بی احساس و حتی ظالم است.
    در عوض، همه آرون را دوست داشتند. او پسری خجالتی و حساس بود. پوست سرخ و سفید، موی طلایی و چشمان درشت و آبی او توجه همگان را جلب می کرد. در حیاط مدرسه، زیبایی او موجب دردسر می شد تا این که سایر افراد متوجه شدند آرون در دعوا، شجاع است، بویژه هنگامی که گریه می کند. این خبر به گوش همگان رسید و بچه ها شرور که سایر دانش آموزان را اذیت می کردند، به او کاری نداشتند. به دلیل آرامش ظاهری آرون، نیازی نداشت شخصیت واقعی خود را از دیگران پنهان کند. اگر راهی را انتخاب می کرد، دیگر تردیدی به خود راه نمی داد. زرنگ نبود و بدنش همان قدر نسبت به درد، بی احساس بود که ذهنش نسبت به زیرکی و حیله گری.
    کال برادر خود را می شناخت و می دانست چگونه او را از سر باز کند، ولی در این کار، همیشه موفق نبود. کال یاد گرفته بود چه موقعی فرار کند. تغییر جهت، موجب گیج شدن آرون می شد. راه را انتخاب می کرد و تا آخر می رفت و غیر از مقابل پا، به جایی توجه نمی کرد. احساسات عمیق او زیر سیمای فرشته گون، پنهان می ماند، بنابراین لزومی نداشت که در روابط با دیگران، احساس مسؤولیت کند.

    آرون در نخستین روز درس، مشتاقانه منتظر شنیدن صدای زنگ تفریح بود و هنگامی که این اتفاق افتاد، به طرف دخترها رفت تا با آبرا حرف بزند. دخترها با مشاهده او فریاد زدند، ولی او نگریخت و تا زمانی در آن جا ماند که یکی از معلمان تنومند او را مجبور کرد بازگردد..
    هنگام ظهر، موفق به دیدن آبرا نشد، زیرا پدر دخترک با کالسکه آمد و او را برای صرف غذا به خانه برد. بنابراین پسرک در حیاط مدرسه منتظر او ماند.
    آبرا در حالی که دخترها اطراف او جمع شده بودند، از مدرسه بیرون آمد. چهره آرامی داشت و اصلاً انتظار نداشت که آرون را ببیند. آبرا زیباترین دختر مدرسه به حساب می آمد، ولی آرون واقعاً به این نکته توجه نداشت.
    پیوسته به تعداد دختران اضافه می شد. آرون در فاصله ای کمتر از سه گام پشت سر آن ها حرکت می کرد و علیرغم دشنام های مداوم دختران، اهمیتی نمی داد و خجالت نمی کشید. به تدریج، تعدادی از دختران به خانه های خود رفتند و پس از این که آبرا مقابل در سفید رنگ خانه رسید و داخل شد، تنها سه دختر همراه او بودند. دوستان آبرا، لحظه ای به آرون نگریستند، خندیدند و به داخل رفتند.
    آرون، کنار پیاده رو نشست. لحظاتی بعد، چفت در بالا رفت، در سفید رنگ گشوده شد و آبرا بیرون آمد. نزد آرون رفت و گفت:
    ـ چه می خواهی؟
    آرون سر را بالا گرفت و گفت:
    ـ نامزد نداری؟
    ـ چه پرسش احمقانه ای!
    آرون به زحمت از جای برخاست و گفت:
    ـ به نظرم خیلی طول می کشد تا بتوانیم با هم ازدواج کنیم.
    ـ مگر چه کسی تصمیم دارد ازدواج کند؟
    آرون پاسخی نداد، شاید هم نشنید. آبرا با گام های محکم و مصمم راه می رفت. در سیمای او زیبایی و ملاحت هویدا بود. دختر متفکر به نظر می رسید. آرون به صورت آبرا خیره شده بود.
    لحظاتی بعد، هر دو به سمت مزرعه درو شده یونجه حرکت کردند. کلوخ ها زیر پای آن ها می شکست و صدا می داد.
    در کنار مزرعه، تلمبه خانه کوچکی قرار داشت. بر اثر ریزش مداوم آب، درخت بیدی در کنار تلمبه خانه به اندازه ای رشد کرده بود که شاخه آن تقریباً به زمین می رسید.
    آبرا شاخه های درخت بید را همانند پرده ای کنار زد و پیش رفت. از میان برگ ها می توانست به بیرون نگاه کند.، ولی مشاهده او از بیرون امکان نداشت. نور خورشید بعدازظهر، از میان شاخه ها و برگ ها، به رنگ زرد دیده می شد.
    آبرا روی زمین نشست و دست ها را همچون زمان خواندن دعا، روی دامن خود قلاب کرد.
    آرون در کنار او نشست و دوباره گفت:
    ـ به نظرم خیلی طول می کشد تا بتوانیم با هم ازدواج کنیم.
    آبرا گفت:
    ـ به نظر من، زیاد طول نمی کشد.
    ـ کاش همین امروز ازدواج کنیم.
    آبرا گفت:
    ـ به زودی!
    آرون پرسید:
    ـ فکر می کنی پدرت اجازه بدهد؟
    این سخن برای آبرا تازگی داشت. گفت:
    ـ شاید از او اجازه نگیرم.
    ـ مادرت چطور؟
    آبرا گفت:
    ـ بهتر است به آن ها کاری نداشته باشیم، چون فکر می کنند کاری زشت یا مسخره است.
    ـ مگر نمی توانی آن راز را برای خود نگه داری؟
    ـ معلوم است که می توانم. بهتر از هرکس دیگری می توانم رازدار باشم. هنوز یک راز مهم را فاش نکرده ام.
    آبرا گفت:
    ـ بسیار خوب، این راز را هم کار آن بگذار.
    آرون شاخه ای را برداشت، روی زمین سیاه خط کشید و گفت:
    ـ آبرا می دانی یک زن چگونه بچه دار می شود؟
    ـ بله، تو می دانی؟
    ـ بله، لی این موضوع را برایم تعریف کرده. به نظرم فعلاً نمی توانیم بچه دار شویم.
    آبرا، نگاهی به او انداخت و گفت:
    ـ زیاد طول نمی کشد.
    آرون با حواس پرتی جواب داد:
    ـ روزی صاحب خانه می شویم. به داخل خانه می رویم، در را می بندیم و به ما خیلی خوش می گذرد، ولی خیلی طول می کشد تا آن روز فرا برسد.
    آبرا دست پیش برد، بازوی آرون را لمس کرد و گفت:
    ـ نگران آن چه هنوز اتفاق نیفتاده، نباش. همینجا هم شبیه خانه است. می توانیم در آن بازی کنیم، تو می توانی شوهر من باشی و مرا همسر خودت خطاب کنی.
    آرون نخست زیر لب و سپس با صدای بلند، گفت:
    ـ همسرم!
    آبرا گفت:
    ـ باید تمرین کنیم.
    دست آرون لرزید. آبرا دست خود را کنار کشید و روی دامن خود گذاشت. آرون گفت:
    ـ در حال تمرین هستم، می توانیم کار دیگری هم بکنیم.
    ـ مثلاً چه کاری؟
    ـ شاید دوست نداشته باشی.
    ـ چه کاری است؟
    ـ شاید بتوانیم تصور کنیم تو مادر من باشی.
    آبرا گفت:
    ـ این که خیلی ساده است.
    ـ اشکالی ندارد؟
    ـ نه، هیچ اشکالی ندارد. می خواهی همین حالا شروع کنیم؟
    آرون گفت:
    ـ بله، ولی چگونه؟
    آبرا گفت:
    ـ این طور...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سپس صدای خود را نازک کرد و گفت:
    ـ پسرجان، بیا سر در دامن من بگذار! بیا پسر کوچولوی من! مادرت از تو مواظبت می کند!
    سپس سر آرون را پایین آورد، آرون ناگهان شروع به گریستن کرد. نمی توانست بر خود مسلط باشد. به آرامی می گریست و آبرا گوش او را نوازش و قطرات اشک را با دامن خود پاک می کرد.
    خورشید پشت رودخانه سالیناس غروب می کرد و پرنده ای در مزرعه طلایی رنگ درو شده، نغمه زیبایی سر داده بود. حضور زیر شاخه های درخت بید، برای آن ها بسیار زیبا بود.
    به تدریج گریه آرون آرام گرفت و احساس گرما و راحتی کرد. آبرا گفت:
    ـ پسر کوچک من! بگذار مادرت، موهای تو را شانه بزند.
    آرون نشست و گفت:
    ـ من تا خشمگین نشوم، گریه نمی کنم. نمی دانم چرا گریه کردم.
    آبرا پرسید:
    ـ مادرت را به خاطر داری؟
    ـ نه، خیلی کوچک بودم که فوت کرد.
    ـ چهره او را به خاطر نداری؟
    ـ نه!
    ـ عکس او را دیده ای؟
    ـ نه. در خانه عکس نداریم. از لی پرسیدیم، گفت خبری از عکس نیست، به نظرم کال پرسید.
    ـ مادرت چه زمانی فوت کرد؟
    ـ دقیقاً پس از این که من و کال به دنیا آمدیم.
    ـ نام او چه بود؟
    ـ لی می گوید که اسم او کتی بود. چرا این قدر می پرسی؟
    آبرا به آرامی گفت:
    ـ چه شکلی بود؟
    ـ منظورت چیست؟
    ـ موهای طلایی داشت یا مشکی؟
    ـ نمی دانم.
    ـ پدرت حرفی به تو نزده؟
    ـ هرگز دراین مورد از او نپرسیده ام.
    آبرا سکوت کرد. پس از مدتی، آرون پرسید:
    ـ چه اتفاقی افتاده؟ چرا حرف نمی زنی؟
    آبرا به غروب خورشید نگاه می کرد. آرون پرسید:
    ـ تو را ناراحت کردم همسرم؟
    ـ نه، ناراحت نیستم. تعجب کرده ام.
    ـ چرا؟
    آبرا ابرو درهم کشید تا آن چه را به ذهن آورده بود، ابراز نکند. سپس گفت:
    ـ می خواهم از تو بپرسم که مادر نداشتن، چگونه است...
    ـ نمی دانم، این هم نوعی فقدان است.
    ـ به نظرم تفاوت آن را نمی دانی.
    ـ چرا، می دانم. چرا حرف هایت را واضح نمی زنی؟ مثل معمای نوشته شده در مجلات صحبت می کنی.
    آبرا با خونسردی گفت:
    ـ دوست داری مادر داشته باشی؟
    آرون گفت:
    ـ چه پرسش احمقانه ای! معلوم است که دوست دارم. همه دوست دارند که مادر داشته باشند. می خواهی مرا اذیت کنی؟ گاهی کال از این حرف ها می زند و می خندد.
    آبرا، نگاه از غروب خورسید برداشت. خیره شدن به نور خورسید باعث شده بود نقطه های ارغوانی در مقابل چشمانش ظاهر شود، بنابراین تا مدتی قادر نبود به درستی ببیند. سپس گفت:
    ـ همین چند لحظه پیش گفتی که می توانی رازدار باشی.
    ـ بله، می توانم رازدار باشم.
    ـ گفتی که یک راز خیلی مهم داری!
    ـ بله، دارم.
    آبرا با ملایمت گفت:
    ـ آرون، راز خود را به من بگو!
    آرون گفت:
    ـ کدام راز؟
    ـ همان راز مهم!
    آرون که احساس خطر کرده بود، خود را عقب کشید و گفت:
    ـ نمی توانم بگویم. به تو چه ربطی دارد که از من می پرسی؟ من به کسی نمی گویم.
    آبرا در حالی که او را نوزش می کرد، گفت:
    ـ کوچولو، به مادرت بگو.
    دوباره اشک در چشمان آرون جمع شد، ولی این بار اشک هایش از روی خشم بود. گفت:
    ـ نمی دانم آیا باز هم دوست دارم با تو ازدواج کنم یا نه. به نظرم بهتر است به خانه برگردم.
    آبرا دست روی مچ آرون گذاشت و گفت:
    ـ نه، نرو! می خواستم مطمئن شوم که رازدار خوبی هست.
    ـ چرا این کار را کردی؟ خیلی خشمگین شدم. حالم خوب نیست.
    آبرا گفت:
    ـ من تصمیم دارم رازی را با تو در میان بگذارم.
    آرون به طعنه گفت:
    ـ معلوم شد چه کسی نمی تواند رازدار باشد!
    آبرا گفت:
    ـ به نظرم دوست دارم این راز را برایت بگویم، چون برایت فایده دارد. اگر آن را بشنوی، خوشحال می شوی.
    ـ چه کسی مانع می شود؟
    ـ هیچکس! این راز را تنها من می دانم!
    ـ پس این موضوع فرق می کند. راز تو چیست؟
    نور قرمز خورشید، پشت بام خانه تالوت را در جاده بلانکو روشن می کرد و دودکش خانه، در زمینه قرمز، به رنگ سیاه دیده می شد. آبرا با ملایمت گفت:
    ـ گوش کن، روزی را که به خانه شما آمدیم، به خاطر داری؟
    ـ بله.
    ـ در هنگام بازگشت، در کالسکه خوابیدم. پس این که بیدار شدم، پدر و مادر متوجه نشدند که به حرف های آن ها گوش می دهم. آن ها می گفتند که مادر تو نمرده، بلکه فرار کرده و اتفاق بدی برایش افتاده.
    آرون با لحنی خشن گفت:
    ـ او مرده!
    ـ اگر نمرده باشد، خوشحال نمی شوی؟
    ـ پدرم گفته که او فوت کرده. پدرم هرگز دروغ نمی گوید.
    ـ شاید پدرت فکر می کند که او مرده.
    آرون گفت:
    ـ مطمئنم پدرم اطلاع دارد.
    ولی از لحن پسر معلوم بود که مطمئن نیست. آبرا گفت:
    ـ اگر مادرت را پیدا کنیم، به نظرت خوب نیست؟ شاید دچار فراموشی شده باشد. من در این باره، مطالعه دارم. می دانم که اگر او را پیدا کنیم، گذشته خود را به خاطر می آورد.
    آبرا چنان تحت تأثیر حرف های ماجراجویانه خود قرار گرفت که به شدت دچار هیجان شد. آرون گفت:
    ـ به پدرم می گویم.
    آبرا هراسان گفت:
    ـ آرون، آن چه به تو گفتم، یک راز است! باید آن چه را می گویم، بعد از من تکرار کنی!
    ـ چه می خواهی بگویی؟
    تکرار کن! « اگر این راز را به کسی بگویم، سم می خورم و خودم را می کشم!»
    آرون پس از لحظاتی تردید، تکرار کرد:
    ـ اگر این راز را به کسی بگویم، سم می خورم و خودم را می کشم!
    آبرا گفت:
    ـ خوب، بر کف دستت آب دهان بینداز!
    آرون همین کار را کرد. آبرا گفت:
    ـ دستت را به من بده. باید آب دهان ما به دست هایمان مالیده شود. خوب، دستت را به موهایت بکش.
    هر دو همین کار را کردند، آنگاه آبرا متفکرانه گفت:
    ـ اگر این راز را به کسی بگویی، می دانی چه اتفاقی می افتد؟ دختری را می شناسم که پس از ادای این سوگند، رازی را فاش کرد و در آتش انبار غله سوخت.
    خورشید پشت خانه تالوت غروب کرد. رنگ طلایی آن دیگر به چشم نمی خورد. ستاره شامگاهی بر فراز کوه تورو، می درخشید. آبرا گفت:
    ــ آه، دیر شد! عجله کن! شرط می بندم پدرم سگ را به دنبال من فرستاده. به خانه برگردم، شلاق می خورم.
    آرون ناباورانه نگاهی به دخترک انداخت و گفت:
    ـ شلاق؟ فکر نمی کنم تو را شلاق بزند!
    ـ اشتباه می کنی!
    آرون با هیجان گفت:
    ـ اگر این کار را بکند و تو را شلاق بزند، بگو که او را می کشم!...
    چشمان آبی رنگ پسرک، درشت شده بود و برق می زد. ادامه داد:
    ـ هیچکس حق ندارد همسر مرا کتک بزند!
    آبرا در تاریکی غروب، زیر درخت بید، آرون را در آغوش گرفت. دهان او را بوسید و گفت: همسرم، دوستت دارم.
    سپس برگشت و در حالی که دامن خود را کمی بالا گرفته بود، به طرف خانه دوید.

    آرون به سمت درخت بید بازگشت، روی زمین نشست و به تنه درخت تکیه داد. احساس گیجی می کرد و دل درد داشت. کوشید احساسات خود را با اندیشیدن، تعدیل و درد را فراموش کند، ولی کار دشواری بود. ذهن او نمی توانست همه آن افکار و احساسات را با هم بپذیرد. درد هنوز ادامه داشت. پس از مدتی به خود آمد و توانست رویدادها را بررسی کند. در نهایت همه موضوعات به ترتیب تحلیل شدند. احساس کرد با پتک بر سر او می کوبند و فکر را به زور در ذهنش جای می دهند. کوشید مانع این کار شود.
    نخست به لباس و سپس به چهره و تماس دست آبرا با گونه خود اندیشید و گفت: « چه ناخن ها و دست های تمیزی داشت! رفتار او، برخلاف آن چه در مدرسه نشان می داد، جدی و بی ریا بود.»
    آنگاه به خاطر آورد که چگونه آبرا، سر او را در دست گرفته بود و چگونه می خواست رازداری او را آزمایش کند. نمی دانست اگر راز را فاش کند، دخترک چه خواهد کرد. در واقع نمی دانست چه رازی را باید برای آبرا فاش کند، زیرا هیچ رازی، جز آن چه هنوز نگفته بود، در ذهن نداشت.
    به یاد پرسش دیگری افتاد که آبرا مطرح کرد: «مادر نداشتن چگونه است؟» کمی اندیشید و نتیجه گرفت که این احساس، هیچ شباهتی با سایر احساسات ندارد. به خاطر آورد که در مدرسه، هنگام کریسمس و هنگام فارغ التحصیلی، مادران سایر دیگر، به مراسم جشن آمدند و او پنهانی گریست و آروز کرد مادر داشته باشد. مادر نداشتن، این گونه بود!
    در اطراف شهر سالیناس، باتلاق هایی پر از انواع نی و خیزران بود که در میان آن ها، هزاران قورباغه می زیستند. در هنگام غروب، صدای قورباغه ها در فضا طنین می انداخت و سکوت را در هم می شکست.
    زیر درخت بید، هوا تقریباً تاریک شده بود. آرون رویاهای همیشگی خود را به یاد آورد که در آن ها مادرش زنده بود. بارها تصویر او را زیر خاک در ذهن می دید که آرام و سرد و بدون این که بپوسد، دراز کشیده است. آرزو داشت زنده شود، حرکت کند، حرف بزند، دست ها را تکان بدهد و چشم بگشاید. ناگهان دچار اندوه شد و احساس فقدان کرد. آشفته و محزون شد. اگر مادرش زنده باشد، بنابراین پدرش فردی دروغگو است. یعنی اگر یکی زنده باشد، دیگری مرده خواهد بود. آرون با صدای بلند گفت:
    ـ مادرم فوت کرده. مزار او در شرق آمریکاست!
    در تاریکی، چهره لی را دید و حرف های ملایم او را شنید. لی ارتباط خوبی با بچه ها برقرار کرده و بسیار مورد احترام آن ها بود، زیرا همیشه راست می گفت و از دروغ نفرت داشت. معمولاً توضیحات مناسبی می داد و اگر اطلاعات کاملی در مورد موضوعی نداشت، می دانست که نباید آن را بازگو کند. لی، با شکیبایی و به تدریج، کاری کرده بود که آدام برای بچه ها، کانون، بنیاد، و جوهر حقیقت باشد. آرون در تاریکی، سر را ناباورانه تکان داد و با خود گفت: « اگر پدرم دروغ می گوید، پس لی هم دروغ می گوید!»
    گیج شده بود. کسی در آن جا حضور نداشت تا به پرسش های آرون پاسخ بدهد. لی می دانست که کال دروغ می گوید، ولی آرون را متقاعد کرده بود که کال، زرنگ است. آرون احساس می کرد، یکی از این دو، باید بمیرد: مادر، یا دنیای رؤیاهای او.
    راهکار را پیدا کرده بود. آبرا دروغ نگفته و تنها مطالب شنیده شده را بازگو کرده بود. پدر و مادر دخترک نیز این شایعه را شنیده بودند. آرون از جای برخاست، مادر را در ذهن کشت و کوشید او را فراموش کند.
    برای صرف شام، دیر شده بود. پس از این که به خانه رسید، گفت:
    ـ با آبرا بودم.
    پس از صرف شام، هنگامی که آدام روی صندلی راحتی جدید خود نشست و دفترچه راهنمای سالیناس را در دست گرفت، احساس کرد کسی دست روی شانه او گذاشته است. سر را بلند کرد و پرسید:
    ـ آرون، چه شده؟
    آرون گفت:
    ـ شب بخیر، پدر.

    پایان فصل سی و پنجم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و ششم
    (1)

    فصل زمستان در سالیناس، سرد، مرطوب و ناراحت کننده است. باران به شدت می بارد و اگر آب رودخانه ظغیان کند، مصیبت به بار می آورد. در زمستان سال 1915 میزان بارندگی بسیار زیاد بود.
    اعضای خانواده تراسک، کاملاً در سالیناس مستقر شده بود. لی که دیگر رؤیاهای بازکردن مغازه کتابفروشی را در سر نمی پروراند، محل جدیدی برای خود در نزدیکی نانوایی ری نو در نظر گرفت. هرگز در مزرعه اثاثیه خود را باز نکرد، زیرا همیشه تصمیم داشت به محل دیگری نقل مکان کند. برای نخستین بار در زندگی، در آن جا خانه ای برای خود تشکیل داده بود.
    بزرگترین اتاق خواب که نزدیک راهرو و در بود، نصیب او شد. به تدریج شروع به خرج کردن از پس انداز خود کرد. پیشتر پول خود را بیهوده هدر نمی داد، زیرا همه آن ها را برا ی خریدن فروشگاه کتاب کناز گذاشته بود، ولی پس از انصراف از این کار، برای خود، تختخواب و میز مطالعه خریده، کتابخانه زده و کتاب ها را در قفسه جای داده بود. مدتی بعد، قالیچه نرمی خرید و عکس هایی به دیوار آویخت. در کنار چراغ مطالعه مناسب و جدید، یک صندلی راحتی گذاشت و یک ماشین تحریر نیز تهیه و شروع به یادگیری ماشین نویسی کرد. دیگر قناعت نمی کرد و هر چه در اختیار داشت، در خانه تراسک هزینه می کرد. البته آدام نیز در انجام دادن این کارها با او موافق بود. لی اجاق گاز و تلفن برای خانه خرید و با پول های آدام، مبلمان جدید، فرش نو، آبگرمکن و یخچال بزرگی تهیه کرد. در مدتی کوتاه، چنان خانه آدام را آراست که خانه ای با آن تجهیزات، در سالیناس یافت نمی شد. روزی کارهای خود را برای آدام، چنین توجیه کرد:
    ـ شما خیلی ثروتمند هستید. خجالت آور است که از ثروت خود لذت نبرید!
    آدام با لحنی معترضانه گفت:
    ـ من اعتراضی ندارم. هر چه می خواهی بگو تا بخرم!
    ـ به فروشگاه لوازم موسیقی لوگان بروید و گرامافون جدید بخرید!
    آدام گفت:
    ـ به نظرم باید همین کا را بکنم.
    آنگاه یک گرامافون خیلی قدیمی خرید و پس از آن، پیوسته به فروشگاه سر می زد تا صفحات جدید بخرد.
    قرن بیستم در همه زمینه ها در حال پیشرفت بود. در روحیه آدام نیز دگرگونی هایی ایجاد شد و از لاک خود بیرون آمد. مشترک مجله های ماهانه آتلانتیک و جغرافیای ملی شد. ملاقات با اعضای خانواده میسون و آلکس را در سرلوحه کارها قرار داد. برای استفاده بهتر از یخچال جدید، دفترچه راهنمای طریقه منجمد کردن مواد غذایی خرید و آن را مطالعه کرد.
    در حقیقت، آدام به انجام دادن کارهای جدید احساس نیاز می کرد. از خواب گران برخاسته بود و می خواست کار معقولی انجام دهد. آدام به لی گفت:
    ـ به نظرم بهتر است به دنبال کار مناسبی باشم.
    ـ شما که نیازی به کار کردن ندارید. به اندازه کافی ثروتمند هستید.
    ـ دوست دارم کاری انجام بدهم.
    ـ آه، این تصمیمی متفاوت است. چه کاری می خواهید انجام بدهید؟ فکر نمی کنم در زمینه تجارت، موفق باشید.
    ـ چرا نمی توانم؟
    لی گفت:
    ـ فقط فکر می کنم.
    ـ لی، بیا این مقاله را بخوان. نوشته شده که در سیبری، جسد یک ماموت را از زیر زمین درآورده اند. هزاران سال زیر یخ بوده و گوشت آن هنوز سالم است.
    لی تبسمی کرد گفت:
    ـ انگار عقل خود را از دست داده ای. داخل آن فنجان های کوچک که در یخچال گذاشته اید، چه ریخته اید؟
    ـ مواد مختلف!
    ـ آه، متوجه شدم. بعضی از آن فنجان ها بوی خیلی بدی می دهند.
    آدام گفت:
    ـ نمی توانم این فکر را از ذهنم بیرون کنم. همیشه تصور می کنم هر چه در یخچال باشد، فاسد نمی شود.
    لی گفت:
    ـ ولی قرار نیست در یخچال، گوشت ماموت نگه داریم.
    اگر هزاران انگاره به ذهن آدام خطور می کرد، همانند سام همیلتن، همه آن ها را فراموش می کرد و تنها یک انگاره در ذهنش باقی می ماند. همیشه ماموت یخ زده را به خاطر داشت. فنجان های کوچک میوه، شیرینی، تکه های گوشت، به صورت پخته یا خام، هنوز در یخچال بودند. هر کتابی درمورد میکروب ها یا باکتری ها را می خرید و هر مجله یا مقاله چاپ نشده ای را که جنبه علمی داشت، می خواند. در واقع ذهن او همیشه گرفتار این افکار بود.
    شرکت یخچال سازی کوچک شهر سالیناس، یخچال های چند خانه و چند بستنی فروشی را تأمین می کرد. اسب ها هر روز گاری حامل یخ را در جاده به حرکت درمی آوردند. آدام از این کارخانه بازدید و مدتی بعد، فنجان های کوچک را به سردخانه منتقل کرد! می اندیشید که اگر سام همیلتن زنده بود، با هم در مورد سرما مشورت می کردند. اگر سام زنده بود، همه اطلاعات را به دست می آورد.
    در بعدازظهر یک روز بارانی، در حالی که به سام همیلتن می اندیشید و در حال بازگشت به خانه بود، متوجه شد که ویل همیلتن به پیاله فروشی آبوت هاوس می رود. او را تعقیب کرد. پشت بار در کنار او ایستاد و گفت:
    ـ به خانه ما می آیی تا با هم شام بخوریم؟
    ویل گفت:
    ـ خیلی دوست دارم، ولی کار دارم و باید معامله ای را انجام بدهم. تا این کار به پایان نرسد، نمی توانم بیایم. اتفاق مهمی افتاده؟
    ـ نمی دانم. به موضوعی فکر می کردم و دلم می خواست نظر تو را هم بدانم.
    ویل همیلتن، از همه امور مربوط به تجارت کشور اطلاع داشت. پرسید:
    ـ موضوع مربوط به فروش مزرعه است؟
    ـ نه. بچه ها، به ویژه کال، مزرعه را دوست دارند. فکر می کنم بهتر است آن را نگه دارم. بعد از شام می آیی؟
    ویل گفت:
    ـ بله می آیم.
    ویل همیلتن بازرگانی واقعی بود. هیچکس دقیقاً از پیشرفت های شغلی او اطلاعی نداشت، ولی همگان اذعان داشتند که او مردی زیرک و ثروتمند و همیشه سرگرم کار است.
    ویل ساعاتی بعد، قدم زنان به سمت خیابان سانترال رفت و زنگ خانه آدام تراسک را به صدا درآورد.
    بچه ها خوابیده بودند. لی در حالی که سبد خیاطی در کنار خود داشت، نشسته بود و جوراب های سیاهی را که دوقلوها در مدرسه می پوشیدند، وصله می کرد. آدام در حال مطالعه مجله ساینتیفیک آمریکن بود. ویل وارد شد و آدام به او تعارف کرد که بنشیند. لی دو فنجان قهوه آورد و سپس برای وصله کردن جوراب ها رفت.
    ویل، خود را روی صندلی انداخت، یک سیگار برگ درشت و سیاه از جیب درآورد، روشن کرد و منتظر ماند تا آدام حرف زدن را آغاز کند. آدام گفت:
    ـ مدتی است هوا بهتر شده. راستی، حال مادرت چطو است؟
    ـ خوب است. هر روز جوان تر می شود. بچه ها بزرگ شده اند؟
    ـ بله، بچه ها بزرگ شده اند. کال تصمیم دارد در نمایشنامه ای که در مدرسه اجرا می شود، شرکت کند. بازیگر خوبی است. آرون هم واقعاً شاگرد ممتازی است. کال به کشاورزی علاقه دارد.
    ـ اگر درست حرکت کنند، اشکالی ندارد. این کشور به کشاورزان جوان هم نیاز دارد.
    ویل بی قراری می کرد. نمی دانست آدم واقعاً ثروتمند است یا در مورد ثروت خود، اغراق می کند. آیا می خواست پول قرض بگیرد؟ ویل در ذهن خود با سرعت محاسبه کرد که چقدر حاضر است برای مزرعه تراسک خرج کند و در عوض، چقدر می تواند وام بگیرد. ولی محاسبات، درست از آب درنیامد و بهره نیز کافی نبرد. مهم تر این که هنوز آدام پیشنهادی ارائه نکرده بود. ویل گفت:
    ـ نمی توانم زیاد بمانم. قول داده ام امشب شخصی را ببینم.
    آدام گفت:
    ـ یک فنجان دیگر قهوه بنوش.
    ـ نه، سپاسگزارم. اگر یگ فنجان دیگر بخورم، دیگر خوابم نمی برد. احضار من به چه دلیل بود؟
    آدام گفت:
    ـ به پدرت فکر می کردم. ناگهان به ذهنم رسید بهتر است با یکی از افراد خانواده همیلتن صحبت کنم.
    ویل روی صندلی لم داد و گفت:
    ـ پدرم فقط حرف می زد.
    آدام گفت:
    ـ ولی توانست بچه های خوبی تربیت کند.
    لی سر را بلند کرد و گفت:
    ـ شاید بهترین فرد در دنیا کسی باشد که اجازه می دهد سایرین حرف بزنند.
    ویل گفت:
    ـ جالب است که این طور حرف می زنی! به خاطر می آورم که چگونه انگلیسی رابا لهجه چینی حرف می زدی.
    لی گفت:
    ـ بله، این کار را به خاطر غرورم می کردم.
    سپس لبخندی به آدام زد و به ویل گفت:
    ـ شنیده ام که در سیبری، یک ماموت را از داخل یخ ها بیرون آورده اند؟ صدهزار سال زیر یخ بوده و هنوز هم گوشتش تازه است.
    ـ ماموت؟
    ـ بله، نوعی فیل که قرن ها پیش، نسل آن منقرض شد.
    ـ گوشت آن هنوز تازه بود؟
    لی گفت:
    ـ مثل گوشت خوک، سالم و تازه و خوشمزه!
    ویل گفت:
    ـ خیلی جالب است!
    آدام خندید و گفت:
    ـ لی هنوز نتوانسته عقیده مرا تغییر بدهد، ولی من تصمیم نهایی را گرفته ام. از بیکار ی خسته شده ام و دوست دارم کاری انجام بدهم که وقت مرا پر کند.
    ـ زراعت؟
    ـ نه، این کار را دوست ندارم. می دانی ویل، به دنبال کار نیستم، بلکه به دنبال سرگرمی هستم. نیازی به کار کردن ندارم.
    ویل احتیاط را کنار گذاشت و گفت:
    ـ بسیارخوب، از من چه کاری برمی آید؟
    ـ فکر کردم بهتر است با تو مشورت کنم و نظرت را بپرسم، چون تو در کارهای تجاری، تجربه داری.
    ویل گفت:
    ـ البته، هرکاری بتوانم، انجام می دهم.
    آدام گفت:
    ـ مدتی است که یخ سازی، توجه مرا جلب کرده. فکری به ذهنم رسیده که نمی توانم آن را برانم. حتی رؤیا هم در این مورد می بینم. هرگز فکری تا این اندازه مرا درگیر نکرده بود. فکر خوبی است، وی نمی توانم آن را اجرا کنم.
    ویل گفت:
    ـ چرا؟
    آدام به حرف او توجهی نکرد و ادامه داد:
    ـ همه کشور در حال پیشرفت است. مردم دیگر دوست ندارند مثل گذشته زندگی کنند. می دانی در فصل زمستان، در کدام قسمت آمریکا، پرتقال، فروش بیشتری دارد؟
    ـ نه، در کدام قسمت؟
    ـ نیویورک! این موضوع را در روزنامه خواندم. فکر نمی کنی در فصل زمستان، مردم تمایل بیشتری به استفاده از مواد نایابی مثل نخود، کاهو، و گل کلم دارند؟ در اغلب مناطق آمریکا، ماه ها می گذرد و مردم نمی توانند از این مواد استفاده کنند، ولی در دره سالیناس، در هر چهار فصل سال، آن ها را می کاریم.
    ویل گفت:
    ـ بله، درست است. منظور از این حرف ها چیست؟
    ـ لی مرا وادار کرد یخچال بزرگی بخرم و در نتیجه انواع مواد گیاهی را در آن گذاشتم. بعد جای آن ها را تغییر دادم. می دانی ویل، اگر یخ را ریز کنی و کله کاهو را همراه یخ در کاغذ مومی بپیچی، سه هفته در یخچال می ماند و هر وقت بخواهی آن را بخوری، تازه به نظر می رسد.
    ویل محتاطانه گفت:
    ـ خوب؟
    ـ خوب، می دانی که راه آهن، واگن هایی برای حمل میوه ساخته. رفتم و به آن ها نگاهی انداختم. واگن های مناسبی هستند. دقیقاً در اواسط فصل زمستان، می توانیم به شرق آمریکا کاهو بفرستیم!
    ویل گفت:
    ـ از کجا شروع می شود؟
    ـ در این فکر بودم که کارخانه یخ سالیناس را بخرم و سپس همان طور که گفتم، سبزی های منجمد را به مناطق دیگر بفرستم.
    ـ ولی این کار خیلی هزینه دارد.
    آدام گفت:
    ـ من هم خیلی پول دارم.
    ویل همیلتن، خشمگین لب گزید و گفت:
    ـ من در این میان چه باید بکنم؟
    ـ منظورت را متوجه نمی شوم.
    ویل گفت:
    ـ وقتی کسی با من مشورت می کند، مطمئنم که دوست ندارد نظر مرا بداند، بلکه تنها می خواهد با او موافقت کنم. اگر بخواهم دوستی خود را با اوادامه بدهم، می گویم که درست می گوید، ولی در این مورد، به عنوان دوست خانوادگی ما، مجبورم فضولی کنم.
    لی، جوراب ها و سبد خیاطی را روی کف اتاق گذاشت، عینک خود را عوض کرد. آدام گفت:
    ـ چرا ناراحت شدی؟
    ویل گفت:
    ـ همه اعضای خانواده من مخترع بودند. در هنگام صرف صبحانه، از اخترع صحبت می کردند. به جای صبحانه، اختراع می خوردیم. آن قدر فرضیه برای اختراع داشتیم که فراموش می کردیم پول به دست بیاوریم و شکم خود را سیر کنیم. پس از این که کمی بحث می کردیم، پدرم یا تام، اختراع خود را ثبت می رساندند. غیر از مادرم، من تنها عضو خانواده بودم که فرضیه ای برای اختراع کردن نداشتم، ولی تنها کسی بودم که توانستم پول به دست بیاورم. تام دوست داشت به دیگران کمک کند و بعضی از عقاید او، شبیه عقاید سوسیالیست ها بود. اگر اکنون بشنوم که دستیابی به پول در تجارت سبزی یخ زده مورد نظر نیست، این فنجان قهوه را محکم بر زمین می کوبم!
    ـ خوب، می دانی که سود بردن زیاد برای من اهمیتی ندارد.
    ـ آدام، بهتر است ازاین کار اجتناب شود. من باز هم فضولی کردم. اگر ضرر چهل یا پنجاه هزار دلاری مورد نظر است، نظر من اهمتی ندارد، ولی واقعیت این است که این عقیده فرامش شود.
    ـ مگر عقیده من چه اشکالی دارد؟
    ـ همه آن، اشکال است. مردم شرق آمریکا در فصل زمستان سبزی نمی خورند. آن ها سبزی نمی خرند. واگن های ارسالی متوقف می شود و منفعتی برای کسی ندارد. بازار حساب و کتاب دارد. خدای من، وقتی بچه ها در کارهای تجاری دخالت می کنند، خنده دار می شود.
    آدام آهی کشید و گفت:
    ـ اگر حرف هایت درست باشد، پس سام همیلتن جنایتکار بوده!
    ـ او پدرم و مورد علاقه من بود، ولی کاش، دست از فرضیه های خود برمی داشت....
    ویل به آدام نگریست و متوجه شد که خیلی شگفت زده شده است. از حرف های خود شرمنده شد. سر را آهسته تکان داد و افزود:
    ـ دلم نمی خواهد اعضای خانواده خود را دست کم بگیرم، به نظرم آن ها انسان های خوبی بودند، با این حال، هنوز سر حرف خودم هستم. بازی با یخ بی فایده است.
    آدام آهسته سر را به طرف لی برگرداند و گفت:
    ـ از پای لیمو که پس از شام خوردیم، مانده؟
    لی گفت:
    ـ فکر نمی کنم. به نظرم از آشپزخانه صدای موش به گوش رسید. اگر دوقلوها پای لیمو را خورده باشند، فردا بالش های آن ها بوی پای لیمو می دهد. تنها کمی ویسکی باقی مانده.
    ـ راست می گویی؟ آن را بیاور تا بخوریم.
    ویل گفت:
    ـ خیلی هیجانزده شده ام.
    کوشید بخندد، ولی نتوانست و گفت:
    ـ نوشیدن، همیشه حال مرا خراب می کند، ولی خیلی چاق شده ام.
    دو لیوان مشروب نوشید و آرام شد. در حالی که به راحتی روی صندلی لم داده بود، به آدام گفت:
    ـ ارزش بعضی سرمایه ها هرگز کم نمی شود. برای سرمایه گذاری باید ابتدا اوضاع دنیا را سنجید. جنگی که در اروپا شروع شده، مدت زیادی طول نمی کشد. جنگ موجب می شود که مردم دچار گرسنگی شوند. درست نمی دانم، ولی بعید نیست ما نیز وارد جنگ شویم. من ویسلون را دوست ندارم، همیشه حرف می زند و فرضیه ارائه می دهد. اگر ما وارد جنگ شویم، می توان ثروت هنگفتی از راه فروش مواد غذایی فاسد نشدنی به دست آورد. چرا برنج، گندم، ذرت و لوبیا به جای سبزی و میوه به شرق آمریکا صادر نشود؟ این مواد نیازی به نگهداری در یخچال ندارند، فاسد نمی شوند و می توانند غذای خوبی برای مردم باشند. اگر زمین به کشت لوبیا اختصاص داده و سپس محصول انبار شود، بچه ها دیگر نگران آینده نیستند. اکنون قیمت لوبیا در حدود سه سنت بیشتر شده. اگر وارد جنگ شویم، ممکن است قیمت لوبیا تا ده سنت هم برسد. لوبیای خشک نیز همیشه آماده عرضه به بازار است. برای سود بردن، باید لوبیا کاشت.
    پس از این که ویل از آن جا رفت، احساس راحتی داشت. دیگر خجالت نمی کشید و مطمئن بود آدام را به خوبی راهنمایی کرده است.
    لی باقیمانده پای لیمو را آورد، آن را دو قسمت کرد و گفت:
    ـ ویل خیل چاق شده!
    آدام اندیشید: «می خواستم به او بگویم می خواهم برایش کاری انجام بدهم.»
    لی گفت:
    ـ ماجرای کارخانه یخ به کجا رسید؟
    ـ به نظرم، باید آن را بخرم.
    لی گفت:
    ـ می توانید لوبیا هم بکارید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/