صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 99

موضوع: شرق بهشت | جان اشتاین بک

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و پنجم
    (1)
    آن سال دره سالیناس زمستان سختی را گذراند. همه جا پر از گل و لای بود. باران به آرامی، می بارید و آب در زمین جاری، ولی هنوز به سیلاب تبدیل نشده بود.در ماه ژانویه، گیاهان وحشی همه جا را فرا گرفتند و در ماه فوریه نیز تپه ها پر از علف شد. پوست چهارپایان اهلی، سفت و براق به نظر می رسید. درماه مارس باران همچنان با ملایمت می بارید. انگار هر بار موذیانه در انتظار می ماند تا آب بارش پیشین کاملاً در زمین فرو برود. آنگاه گرما دره را فرا گرفت و زمین به رنگ آبی و زرد و طلایی درآمد. تام در مزرعه تنها می زیست و زمین بایر او نیز پر از گل و گیاه شده بود، به طوری که سنگ ها زیر پوشش گیاهان پنهان شده بودند و گاوان و گوسفندان، فربه به نظر می رسیدند.
    ظهر روز پانزدهم مارس، تام روی نیمکتی در کنار دکان آهنگری نشست. صبح آفتابی به پایان رسیده بود. ابرهای خاکستری رنگ که نشان از بارن می دادند، از اقیانوس بر فراز کوه ها رسیده بودند و سایه آن ها روی زمین پیش می رفت.
    ناگهان صدای سم اسبی به گوش رسید. تام سربرگرداند و پسر کوچکی سوار بر اسب خسته ای دید که به سمت خانه می راند. از جای برخاست و به سوی جاده رفت. پسرک، اسب را چهار نعل به سوی خانه می برد. کلاه از سر برداشت، پاکت زردرنگی را از آن درآورد، روی زمین انداخت، سر اسب را برگرداند و به تاخت از آن جا دور شد.
    تام می خواست او را صدا بزند، ولی خستگی مانع شد. پیش رفت و پاکت را برداشت، گشود و دید حاوی تلگرامی است. روی نیمکتی که بیرون دکان آهنگری بود نشست، تلگرام را در دست گرفت و به تپه و خانه قدیمی نگاهی انداخت. روی کاغذ، چهار واژه را که از حکایت شکل گرفتن رویدادی در زمانی معین برای فردی معین داشت، خواند.
    به آرامی تلگرام را چند بار تا کرد تا به اندازه انگشت شست شد. سپس به طرف خانه رفت. از آشپزخانه و اتاق نشیمن کوچک گذشت و وارد اتاق خواب شد. کت و شلوار تیره ای را از داخل کمد برداشت و آن را همراه پیراهن سفید و کراوات سیاه روی صندلی گذاشت. سپس روی بستر دراز کشید و صورت را به طرف دیوار برگرداند.
    (2)
    کالسکه ها و درشکه ها از گورستان سالیناس خارج شدند. اعضای خانواده و دوستان نزدیک برای خوردن غذا و قهوه به خانه آلیو در خیابان سانترال رفتند تا از حال یکدیگر مطلع شوند و به هم تسلیت بگویند.
    جورج می خواست با کالسکه ای که کرایه کرده بود آدام تراسک را به خانه برساند، ولی آدام نپذیرفت. آدام در گورستان قدم زد و روی سکوی مقبره خانوادگی ویلیام نشست. درختان سرو تیره رنگ گویی در اطراف گورستان می گریستند و بنفشه های خودرو سفید در کوره راه ها روییده بودند. حتماً کسی پیشتر بنفشه ها را به آن جا آورده بود. باد سرد روی مقابر می وزید و درمیان درختان سرو ناله می کرد. روی بسیاری از مقابر ستاره چدنی قرار داده بودند تا نشان دهند سربازان ارتش بزرگ در آن جا مدفون شده اند. روی هر ستاره، پرچمی رنگ پریده بازمانده از مراسم یاد بود سال گذشته، به چشم می خورد.
    آدام به کوه های شرق سالیناس می نگریست و قله فرمون را بالاتر از سایر قلل می دید. هوا شفاف بود و حکایت از بارش حتمی داشت. این امر لحظاتی بعد، به اثبات رسید، زیرا هر چند ابرهای آسمان را کاملاً فرا نگرفته بودند، ولی باد، باران ریزی را به همه جا پراکند.
    آدام با قطار صبح به آن جا آمده بود. نمی خواست بیاید، ولی نیرویی مقاومت ناپذیر، او را به آن جا کشانده بود. نخست نمی تواست باور کند که ساموئل مرده است. صدای روشن و موزون ساموئل هنوز در گوش هایش طنین داشت. آهنگ واژه های انتخاب شده چنان بود که نمی توانست حدس بزند واژه بعدی چیست.
    آدام به چهره ساموئل در تابوت نگاه کرده بود، ولی پذیرش مرگ پدر برای او غیر ممکن می نمود، زیرا چهره جسد واقع در تابوت، شبیه ساموئل نبود. آدام از آن جا دور شد تا تنها باشد و در خاطره خود، او را زنده نگهدارد.
    مجبور بود به گورستان برود. می دانست اگر نرود، سنت را شکسته است. با این حال، به اندازه ای دور از حاضران ایستاد که سخنان کسی را نشنود. پس از این که سایر فرزندان ساموئل خاک در گور ریختند، از آن جا دور شد و در کوره راه هایی که در آن بنفشه سفید روییده بودند، شروع به قدم زدن کرد.
    گورستان خالی شده بود و باد ناله کنان سر درختان سرو را خم می کرد. قطرات باران درشت تر شده و باران شدت یافته بود.
    آدام ایستاد، بر خود لرزید و آهسته روی بنفشه های سفید گام برمی داشت. از کنار گور تازه حفر شده گذشت. گل ها را به گونه ای روی گور کاشته بودند که خاک تازه را کاملاً می پوشاند. باد شکوفه ها را برده و دسته گل های کوچک را روی جاده انداخته بود. آدام آن ها را برداشت و دوباره روی خاک تازه گور گذاشت.
    سپس از گورستان خارج شد. قطرات باران به شدت بر سر و رویش می خورد و در کت سیاه او نفوذ می کرد، ولی توجهی به این امر نداشت. در شیارهای جاده رومی لین که بر اثر عبور چرخ کالسکه ها ایجاد شده بود، آب فراوانی دیده می شد و جاده پر از گل و لای بود. جوهای صحرایی و بوته های خردل در کنار جاده رشد زیادی کرده، چغندرهای وحشی، به همه جا شاخ و برگ دوانیده و بوته های خار در گوشه و کنار روییده بودند.
    تقریباً یک مایل پیاده رفت. هنگامی که به جاده اصلی رسید، سراپا خیس و کثیف بود. به طرف مشرق رفت. خیابان جان، به خیابان اصلی منتهی می شد. پس از این که به پیاده رو رسید، پاها را بر زمین کوبید تا گل و لای کفش هایش بریزد. در انتهای خیابان اصلی به میخانه آبوت هاوس وارد شد. سفارش نوشیدنی داد، آن را سر کشید و احساس لرزش بیشتری کرد.
    آقای لابیر پشت بار بود. آدام را دید که از سرما می لرزد. گفت:
    ـ بهتر است یکی دیگر بنوشی، وگرنه سرمای سختی خواهی خورد. می خواهی رم داغ بیاورم؟ اگر آن را بنوشی، میکروب سرماخوردگی از بدنت خارج می شود.
    آدام گفت:
    ـ بله، می خورم.
    ـ بفرمایید، تا من بروم آبجوش درست کنم، یک نوشیدنی دیگر بخور.
    آدام گیلاس را روی میز گذاشت و با همان لباس های خیس و ناراحت روی صندلی نشست. آقای لابیر یک قوری که از آن بخار بلند می شد، از آشپزخانه آورد. لیوان لب کلفتی روی سینی گذاشت، به میز نزدیک شد و گفت:
    ـ خیلی داغ است، ولی زود آن را بنوش تا سرما را از بدنت بیرون بیاورد.
    آنگاه گفت:
    ـ من هم احساس سرما می کنم. می خواهم یکی هم برای خودم بریزم.
    پس از این که لیوان خود را آورد، در مقابل آدام نشست و گفت:
    ـ به تدریج اثر می کند. به اندازه ای رنگپریده شده بودی که وقتی وارد شدی تو را نشناختم. خیلی در راه بودی؟
    ـ بله، از کینگ سیتی می آیم.
    ـ برای مراسم خاکسپاری آمده ای؟
    ـ بله.
    ـ افراد زیادی آمده بودند؟
    ـ بله.
    ـ جای شگفتی نیست. او دوستان زیادی داشت. بد شد که باران بارید. یکی دیگر بخور و برو بخواب.
    آدام گفت:
    ـ می خورم. حالم را خوب می کند و به من آرامش می دهد.
    ـ بله، نوشیدنی با ارزشی است و از ذات الریه هم جلوگیری می کند.
    پس از این که یک لیوان دیگر پر کرد و به او داد یک پارچه پشمی از پشت بار آورد و گفت:
    ـ با این می توانی گل و لای کفش ها را پاک کنی. مراسم خاکسپاری اندوهبار است، باران که هم بیاید، واقعاًً غم انگیز می شود.
    آدام گفت:
    ـ بعد از پایان مراسم، باران آمد. موقعی که برمی گشتم، خیس شدم.
    ـ چرا امشب این جا نمی خوابی؟ پس از این که به بستر بروی، برایت یک لیوان دیگر می فرستم. صبح حالت خوب می شود.
    آدام گفت:
    ـ به نظرم بهتر است همین کار را بکنم.
    جهش خون را در گونه هایش احساس می کرد و خون مانند مایعی گرم در بدنش در جریان بود. گرما، جعبه سرد پنهانی حاوی افکار ناگفتنی را گشود و آدام مانند کودکانی که نمی دانند از سوی دیگران پذیرفته خواهند شد یا نه، از ابراز افکارش خجالت می کشید. پارچه مرطوب رابرداشت. خم شد تا قسمت پایین و پشت شلوارش را پاک کند. خون بر شقیقه هایش می کوبید. گفت:
    ـ بهتر است یک لیوان دیگر بخورم.
    آقای لابیر گفت:
    ـ اگر برای سرماخوردگی است، به اندازه کافی خورده ای، ولی اگر نوشیدنی می خواهی، رم کهنه جاماییکا دارم. رم کهنه پنجاه ساله است. اگر در آن آب بریزی، مزه اش از بین می رود.
    آدام گفت:
    ـ کمی می خواهم.
    ـ من هم با تو می نوشم. چند ماه است که در بطری را باز نکرده ام. زیاد مشتری ندارد.
    آدام کفش ها را پاک کرد و پارچه را روی میز انداخت. قدری از آن رم تیره رنگ خورد و سرفه کرد. رایحه خوش نوشیدنی در سرش پیچید و احساس کرد اتاق کج و دوباره راست شد. آقای لابیر پرسید:
    ـ خیلی خوب است، مگر نه؟ البته می تواند دخل آدم را هم بیاورد. من بیشتر از یک لیوان نمی خورم. البته اگر می خواهی دخلت بیاید، می توانی باز هم بخوری!
    آدام آرنج را به میز تکیه داد و احساس کرد می خواهد وراجی کند. البته از این کار، وحشت داشت. از حرف هایی که می زد و لحن صدای خود، تعجب می کرد. گفت:
    ـ من زیاد به این جا نمی آیم. می دانی خانه کیت کجاست؟
    آقای لابیر گفت:
    ـ خدای من! این نوشیدنی بیشتر از آن چه فکر می کردم تأثیر کرده. تو در مزرعه زندگی می کنی؟
    ـ بله، نزدیک کینگ سیتی. اسم من تراسک است.
    ـ از ملاقات با تو خوشوقتم. متأهل هستی؟
    ـ نه، حالا نه.
    ـ پیش تر زن داشتی؟
    ـ بله.
    ـ به خانه جنی برو. کیت را فراموش کن. آن جا برای تو خوب نیست. خانه جنی خیلی نزدیک است. به آن جا برو. هر چه بخواهی در آن جا پیدا می شود.
    ـ خیلی نزدیک؟
    ـ بله، از این جا که بیرون بروی، به سمت چپ می پیچی و وقتی به آخر کوچه برسی، به سمت راست. از هر کس بپرسی، به تو نشان می دهد.
    زبان آدام کرخت شده بود. پرسید:
    ـ مگر خانه کیت چه عیبی دارد؟
    آقای لابیر گفت:
    ـ بهتر است به خانه جنی بروی.
    (3)
    شبی توفانی و کثیف و خیابان کاستروویل پر از گل و لای بود. چنان سیلابی در محله چینی ها جریان داشت که ساکنان آن مجبور شده بودند تخته هایی برای اتصال دو طرف خیابان باریک بگذارند. ابرهای شامگاهی خاکستری رنگ بودند و هوا شرجی بود. تفاوت هوای شرجی و مرطوب این است که رطوبت به طرف پایین می آید، ولی هوای شرجی به دلیل تغییرات شیمیایی، به بالا می رود. باد دیگر نمی وزید و هوا مرطوب و به اندازه ای خنک شده بود که آدام را کمی از آن حالت گیجی بیرون آورد. به سرعت روی پیاده رو فاقد سنگفرش گام برمی داشت و چشمانش را بر زمین دوخته بود تا در گودال های کوچک نیفتد.
    چراغ خطر مخصوص خط آهن که از عرض خیابان می گذشت، و حباب کوچک چراغ ذغالی که در ایوان خشتی می سوخت، خیابان را کمی روشن می کرد.
    آدام می دانست کجا باید برود. از کنار دو خانه گذشت و خانه سوم را ندید، زیرا در مقابل آن، درختان زیادی روییده بود. بنابراین پس از این که کمی دور شد، بازگشت و از آستانه در، به ایوان تاریک آن نگریست. آهسته در باز را گشود و ازکوره راهی که پوشیده از علف بود، گذشت. در تاریکی می توانست ایوان کهنه ای را که نشست کرده بود و پله های شکسته آن را ببیند.
    در تاریکی توانست تشخیص بدهد که دست کسی روی دستگیره در است. صدایی به آرامی گفت:
    ـ نمی خواهی وارد شوی؟
    لامپ های کوچک که زیر آباژورهای قرمز قرار داشتند، کمی اتاق پذیرایی را روشن می کردند. آدام می توانست زیر پای خود فرش ضخیمی را احسا س کند. همچنین می توانست برق مبلمان لاک الکل خورده و پرتو قاب عکس های طلایی را ببیند. همان صدای آرام گفت:
    ـ کاش بارانی می پوشیدی. شما را می شناسیم؟
    ـ نه، نمی شناسید.
    ـ چه کسی شما را این جا فرستاد؟
    ـ شخصی در هتل.
    آدام با دقت به دختری که در برابرش ایستاده بود، نگریست. لباس سیاهی بر تن داشت، ولی زیور آلاتی به خود آویزان نکرده بود و در چهره او، زیرکی و هوشیاری دیده می شد. کوشید فکر کند چنین چهره ای چه جانوری را در ذهنش تداعی می کند. آن را شبیه جانوری شکارچی و شبگرد یافت. دختر گفت:
    ـ اگر دلت بخواهد، می توانم نزدیک چراغ بایستم.
    ـ نه.
    دختر خندید و گفت:
    ـ این جا بنشین. تو برای کاری به این جا آمده ای، مگر نه؟ اگر به من بگویی چگونه دختری می خواهی، همان را برایت می آورم.
    صدای دختر، خشن، بم و گرفته بود. واژه ها را چنان انتخاب می کرد که گویی در باغچه ای پر از گل های گوناگون، گل دلخواه را انتخاب می کند و برای گزینش آن عجله ندارد. رفتار او به گونه ای بود که آدام احساس کرد در برابر او ناتوان و درمانده است. بدون این که فکر کند، گفت:
    ـ می خواهم کیت را ببینم.
    ـ خانم کیت گرفتار است، قرار قبلی داری؟
    ـ نه.
    ـ خوب، پس خودم می توانم از تو پذیرایی کنم.
    ـ من می خواهم کیت را ببینم.
    ـ به من می گویی چرا می خواهی او را ببینی؟
    ـ نه.
    دختر با لحنی خشمگین گفت:
    ـ نمی توانی او را ببینی، گرفتار است. اگر کاری نداری، از این جا برو.
    ـ بسیار خوب، ولی به او بگو که من این جا هستم.
    ـ مگر تو را می شناسد؟
    ـ نمی دانم.
    احسا کرد شهامت از دست می دهد. افزود:
    ـ نمی دانم، ولی به او بگو آدام تراسک می خواهد تو را ببیند. آنگاه معلوم می شود او را می شناسم یا نه.
    ـ فهمیدم، بسیار خوب. می روم و به او می گویم.
    سپس آهسته به سمت در سمت راست رفت و آن را باز کرد. آدام صدای زمزمه ای را شنید. مردی از آن سوی در نگاه می کرد. دختر در را باز نگه داشته بود تا آدام بداند که تنها نیست. در یک طرف اتاق، پرده های ضخیم تیره ای در راهرو آویزان بود. دختر پرده را کنار زد و ناپدید شد. آدام دوباره روی صندلی نشست. از گوشه چشم دید که آن مرد، سر را بیرون آورد و سپس عقب کشید.
    اتاق خصوصی کیت، زیبا بود و هیچ شباهتی به اتاق فی نداشت. دیوارها پوشیده از ابریشم زعفرانی، و پرده ها به رنگ سیب سبز بودند. همه وسایل اتاق و روکش مبل ها و آباژورها از ابریشم ساخته شده بود. تختخواب بزرگی در انتهای اتاق قرار داشت که رو تختی آن، از جنس ساتن براق و بالش های بزرگ رو آن انباشته شده بود. تابلو یا عکس روی دیوار دیده نمی شد. فرش روی زمین، کهنه و ضخیم و ساخت چین و به رنگ های سبز و زعفرانی بود. میز تحریر که روی آن چراغی با آباژور سبز گذاشته بودند همراه یک صندلی گردان و یک صندلی معمولی در وسط اتاق به چشم می خورد.
    کتی در صندلی گردان پشت میز نشست. هنوز زیبا، موهایش مثل همیشه طلایی، و دهانش کوچک و محکم و گوشه های آن، بالا بود ولی شکل سابق را نداشت. شانه هایش فربه، دست هایش لاغر، پوست زیر چانه اش چروکیده، شکمش کمی بزرگ، کفلش باریک، و پاهایش کمی چاق بود، به طوری که گوشت از کفل هایش بیرون می زد. به دلیل ابتلا به واریس، باندی را محکم به دور پایش بسته و از زیر جوراب پیدا بود. با این حال، آراسته و زیبا به نظر می رسید و تنها با نگریستن به دست ها و چانه زن، سن و سال واقعی او معلوم می شد. کف دست ها و ناخن هایش برق می زد، ولی پشت دست هایش چروکیده و پر از کک و مک بود. لباس تیره ای با آستین های بلند بر تن و در مچ دست و گردن توری سفید داشت. گذشت زمان، تأثیر زیادی روی او گذاشته بود. اگر کسی پیوسته او را می دید، این تغییرات را متوجه نمی شد. بینی او ظریف، گونه هایش جوان مانده، چشمانش نافذ و لبانش باریک و محکم بود. جای زخم روی پیشانی او، زیاد محسوس نبود، زیرا روی آن پودر زیادی همرنگ پوست زده بود.
    کیت روی میز به تعدادی عکس که با یک دوربین گرفته شده بودند، نگاه می کرد. در هر عکس اشخاص مختلفی دیده می شدند، ولی همگی حالت های یکسان داشتند. صورت زنان،به طرف دوربین نبود.
    کیت عکس ها را چهار دسته کرد و هر دسته را در پاکت ضخیمی گذاشت. پس از این که ضربه ای بر در اتاقش نواخته شد، پاکت ها را در کشو میز قرار داد و گفت:
    ـ داخل شو! او این جاست؟
    دختر پیش از این که پاسخی بدهد، به طرف میز آمد. صورتش در مقابل نور، کوچک و چشمانش درخشان بود. گفت:
    ـ یک تازه وارد است، یک غریبه می گوید می خواهد تو را ببیند.
    ـ ایوا، نمی شود، می دانی چه کسی می خواهد بیاید؟
    ـ به او گفتم نمی توانی او را ببینی، ولی گفت تو را می شناسد.
    ـ خوب، او کیست؟
    ـ مرد بلند قامت که کمی مست است. می گوید آدام تراسک نام دارد.
    هر چند کیت نه حرکتی کرد و نه حرفی زد، ولی ایوا فهمید که نام آن مرد، زن را تکان داده است. لحظاتی بعد، ایوا ناگهان دچار تشنج شد و رنگ از چهره اش پرید. دست هایش به شدت شروع به لرزیدن کرد. کیت گفت:
    ـ ایوا، روی آن صندلی بزرگ بنشین. تنها یک دقیقه بی حرکت بنشین.
    ایوا حرکتی نکرد. کیت با تندی گفت:
    ـ بنشین!
    ایوا در حالی که پشت خود را خم کرده بود، به طرف صندلی بزرگ رفت. کیت گفت:
    ـ ناخن هایت را نخور!
    ایوا دست ها را روی دسته صندلی گذاشت. کیت به آباژور سبز رنگ چراغ روی میز خیره شد. ناگهان چنان کشو را باز کرد که ایوا از جایش پرید و لبانش تکان خورد. کیت کاغذی تا شده را بیرون آورد و گفت:
    ـ به اتاقت برو و خودت را بساز. همه آن را مصرف نکن. آه، نه. به تو اطمینان نمی کنم.
    آهسته ضربه ای به کاغذ زد و آن را دو پاره کرد. پیش از این که یک پاره از کاغذ را تا کند و به ایوا بدهد، گرد سفیدی از آن، روی زمین ریخت. کیت گفت:
    ـ زود باش! پس از این که پایین آمدی، به رالف بگو در راهرو بایستد تا اگر زنگ زدم بشنود، ولی زیاد نزدیک نباشد که به حرف های ما گوش بدهد. مواظب باش که به حرف های ما گوش ندهد. اگر زنگ به صدا درآمد، بگو با سرعت، یا نه، هر طور دلش می خواهد انجام بدهد. بعد از آن، آقای آدام تراسک را نزد من بیاور.
    کیت به اندازه ای به ایوا نگریست تا از اتاق خارج شد. آنگاه او را صدا زد و گفت:
    ـ به محض این که آدام برود، نصف دیگر را به تو خواهم داد.
    کیت پس از این که در بسته شد، کشو سمت راست میز را گشود و تپانچه ای را که لوله کوتاهی داشت، برداشت، خشاب را کشید و به فشنگ ها نگریست. آنگاه آن را به داخل راند، تپانچه را روی میز گذاشت و یک ورق کاغذ روی آن قرار داد. یکی از چراغ ها را خاموش کرد، روی صندلی نشست، و دست ها را روی میز به هم قلاب کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پس از این که ضربه به در نواخته شد، کیت بدون این که لبانش را حرکت دهد، گفت:
    ـ وارد شوید!
    چشمان ایوا آب افتاده بود و حالتی آرام داشت. گفت:
    ـ آقا تشریف آوردند.
    سپس در را پشت سر آدام بست.
    آدام نگاهی به اطراف اتاق انداخت و سپس متوجه کیت شد که پشت میز نشسته بود. خیره به او نگریست و به آرامی پیش رفت.
    کیت بی اختیار دست راست را به سوی کاغذ روی میز برد و نگاهی سرد و بی حالت به چشمان آدام انداخت.
    آدام متوجه موها به جای زخم روی پیشانی، لبان، گردن چروکیده، بازوها و شانه و سینه های افتاده زن شد و آه عمیقی برکشید. دست کیت می لرزید. گفت:
    ـ چه می خواهی؟
    آدام روی صندلی کنار میز نشست. از خوشحالی می خواست فریاد بزند، ولی گفت:
    ـ هیچ تنها می خواستم تو را ببینم. سام همیلتن گفت که تو این جا هستی.
    پس از این که آدام نشست، لرزش دست کیت متوقف شد:
    ـ مگر نمی دانستی؟
    آدام گفت:
    ـ نه، نمی دانستم. نخست کمی دچار جنون شدم، ولی بعد حالم خوب شد.
    کیت آرامش پیدا کرد. لبخند زد و دندان هایش نمودار شد. دندان های بلند، تیز و سفیدی داشت. گفت:
    ـ مرا ترساندی.
    ـ چرا؟
    ـ برای این که نمی دانستم چه می خواهی بکنی.
    آدام گفت:
    ـ خودم هم نمی دانستم.
    چنان خیره به کیت نگریست که انگار زن مرده ای را می بیند.
    ـ مدتی انتظار بازگشت تو را کشیدم، ولی چون نیامدی، سعی کردم فراموش کنم. البته تو فراموش نکردم، ولی می توانم...
    ـ منظورت چیست؟
    آدام از روی خوشحالی خندید و گفت:
    ـ منظورم این است که می توانم تو را خوب ببینم. ساموئل همیلتن می گفت من هرگز نتوانسته ام چهره واقعی تو را ببینم. حقیقت داشت. چهره تو را به یاد دارم، ولی هرگز به درستی آن را ندیده بودم. حالا می توام آن را ببینم و بنابراین تو را فراموش کنم.
    کیت چنان خشمگین بود که لبانش را به هم می فشرد. چشمان روشن خود را تنگ کرد و گفت:
    ـ فکر می کنی بتوانی؟
    ـ می دانم که می توانم.
    رفتار کیت عوض شد. گفت:
    ـ شاید لازم نباشد. اگر اشکالی ندارد، می توانیم با هم دوست باشیم.
    آدام گفت:
    ـ من این طور فکر نمی کنم.
    کیت گفت:
    ـ خیلی احمق بودی، درست مثل بچه ها. نمی دانستی با خودت چه باید بکنی. می توانم به تو یاد بدهم، چون به نظرم دیگر مرد شده ای.
    آدام گفت:
    ـ به من یاد داده ای! درس خوبی بود.
    ـ دلت می خواهد مشروب بخوری؟
    ـ بله.
    ـ از دهانت رایحه مشروب به مشام می رسد، رم خورده ای؟
    برخاست، به طرف قفسه رفت و یک بطری با دو گیلاس آورد. در آن حال، متوجه شد که آدام به مچ پای فربه او می نگرد. زن هر چند خشمگین بود، ولی همچنان لبخند می زد.
    بطری را روی میز گرد وسط اتاق گذاشت و دو لیوان را پر از رم کرد و گفت:
    ـ بیا این جا بنشین. این جا راحت تر است.
    کیت در همان حال که آدام به طرف صندلی بزرگ می رفت، دید که آدام به شکم برآمده او نگاه می کند. گیلاس را به دست مرد داد و دست ها را به کمر زد.
    آدام نشست و گیلاس را به دست گرفت. کیت گفت:
    ـ آن را بخور.
    آدام تبسم کرد، تبسمی که مرد پیش تر ندیده بود.
    کیت گفت:
    ـ وقتی ایوا به من گفت تو این جا هستی، فکر کردم بهتر است تو را بیرون بیندازم.
    آدام گفت:
    ـ اگر مرابیرون می کردی، باز هم داخل می شدم، نه برای این که حرف های ساموئل را باور کردم، بلکه می خواستم موضوعی برایم ثابت بشود.
    کیت گفت:
    ـ رم بخور.
    آدام به گیلاس کیت نگاه کرد. زن گفت:
    ـ فکر نکن می خواهم به تو زهر بدهم...
    حرف خود را نیمه تمام گذاشت و خشمگین شد که چرا نتوانسته است جلو زبان خود را بگیرد.
    آدام در حالی که تبسم می کرد، همچنان به گیلاس کیت خیره شده بود. خشم در چهره کیت آشکار بود. گیلاس خود را بلند کرد، نزدیک لبش برد و گفت:
    ـ مشروب مرا بیمار می کند. هرگز نمی خورم، چون مسموم می شوم. آرواره ها را محکم به هم فشرد و با دندان لب خود را گزید. آدام همچنان لبخند می زد.
    کیت نمی توانست بر خشم خود تسلط یابد. ناگهان محتوای لیوان را سر کشید. به شدت سرفه کرد و آب از چشمانش سرازیر شد. با پشت دست، اشک ها را پاک کرد و گفت:
    ـ تو زیاد به من اعتماد نداری.
    ـ نه، ندارم.
    آدام محتوای گیلاس خود را نوشید، سپس برخاست و دوباره آن را پر کرد. کیت با وحشت گفت:
    ـ من دیگر نمی خورم.
    آدام گفت:
    ـ مجبور نیستی. من برای خودم می ریزم.
    الکل تند، گلوی کیت را سوزاند و در خود احساس هیجان کرد. بازهم وحشت کرد و گفت:
    ـ از تو یا هیچکس دیگری نمی ترسم!
    آدام گفت:
    ـ دلیلی ندارد از من بترسی.
    آدام احساس می کرد حالش خیلی خوب است. از سال ها پیش دچار چنین حالتی نشده بود. گفت:
    ـ به مراسم خاکسپاری ساموئل همیلتن آمده بودم. مرد خوبی بود. جای او خالی است. کتی، یادت می آید چطور در زایمان به تو کمک کرد؟
    نوشیدنی تند، درون کیت را برهم زده بود. با خود مبارزه می کرد و این جدال در سیمای او هویدا بود. آدام پرسید:
    ـ اتفاقی افتاده؟
    ـ به تو گفتم که این مرا مسموم می کند. به تو گفتم مرا بیمار می کند.
    آدام به آرامی گفت:
    ـ بیشتر از این نمی توانستم خطر کنم. یک بار با تپانچه مرا زخمی کردی، نمی دانم دیگر چه کاری می خواستی بکنی.
    ـ منظورت چیست؟
    آدام گفت:
    ـ شنیده ام رسوایی به بار آورده ای!
    کیت لحظه ای فراموش کرد که باید در مقابل تأثیر الکل استقامت کند، بنابراین احساس می کرد شکست خورده است. خون به مغزش هجوم آورده، ترس او از بین رفته، و جای آن را قساوت گرفته بود. بطری را برداشت و گیلاس خود را پر کرد.
    آدام از جا برخاست تا گیلاس خود را پر کند. احساس کاملاً عجیبی در او ایجاد شده بود، از آن چه در زن می دید، لذت می برد، در عین حال منتظر بود ببیند چه اتفاقی می افتد. با خود گفت: «باید مواظب باشم. نباید زیاد حرف بزنم.» با صدای بلند گفت:
    ـ در این سال ها، سام همیلتن دوست خوبی برای من بود!
    دست کیت لرزید گفت:
    ـ از او متنفرم. اگر می توانستم او را می کشتم.
    ـ چرا؟ او با ما خوب بود.
    ـ در کارهایم دخالت می کرد.
    ـ چرا نکند؟ در کارهای من هم دخالت و به من کمک می کرد.
    کیت گفت:
    ـ از او متنفرم، خوشحالم که مرده.
    آدام گفت:
    ـ اگر من هم در کارهایت دخالت می کردم، این طور نمی شد.
    کیت لبانش را به هم فشرد و گفت:
    ـ تو احمق هستی. از تو متنفر نیستم، چون احمق و ضعیف هستی.
    هر چه کشمکش درونی زن افزایش می یافت، آدام احساس راحتی بیشتری می کرد. کیت فریاد زد:
    ـ بله، آن جا بنشین و نیشخند بزن! خیال کردی آزاد شده ای! مگر نه؟ خیال کردی برای خودت مرد شده ای! کافی است انگشت کوچک خود را خم کنم و به دست و پایم بیفتی.
    کیت احساس قدرت می کرد. حالت تهاجمی به خود گرفته بود. افزود:
    ـ تو را خوب می شناسم و می دانم چقدر بزدل هستی!
    آدام همچنان لبخند می زد. کیت برخاست تا لیوان خود را پر کند. همچنان دست هایش می لرزید. گفت:
    ـ زمانی که صدمه دیده بودم، به تو احتیاج داشتم، ولی نیامدی. زمانی که دیگر به تو نیازی نداشتم، تلاش کردی جلو مرا بگیری. حالا هم دیگر حوصله دیدن آن تبسم احمقانه تو را ندارم!
    ـ نمی دانم چه موضوعی تو را تا این حد متنفر می کند!
    ـ عجیب نیست که نمی دانی!
    صبر و حوصله زن از بین رفته بود. گفت:
    ـ این تنفر نیست، تحقیر است! زمانی که دختر کوچکی بودم، می دانستم که پدر و مادرم که تظاهر به خوب بودن می کنند، چه احمق های دروغگویی هستند. پدر و مادرم آدم های خوبی نبودند. چون آن ها را به خوبی می شناختم، مجبورشان می کردم هر کاری می خواهم برایم انجام دهند. هنوز به دوران بلوغ گام نگذاشته بودم که مردی را وادار کردم خودکشی کند. او هم تظاهر می کرد آدم خوبی است، ولی تنها منظور او این بود که با من به بستر برود، با یک دختر کوچک!
    ـ گفتی که خودکشی کرد. شاید ناراحت بود.
    کیت گفت:
    ـ او احمق بود. شنیدم که به خانه ما آمد و التماس کرد. همه مدت شب تا صبح خندیدم.
    آدام گفت:
    ـ دوست ندارم فکر کنم باعثم رگ فردی شده ای.
    ـ تو احمقی، یادم می آید مردم درباره من می گفتند چقدر زیبا و جذاب است، من هم آن ها را بدون این که خود بفهمند، به هر کاری وادار می کردم.
    آدام محتوای گیلاس خود را تا آخر سر کشید. احساس بیگانگی می کرد و مراقب اوضاع بود. می اندیشید که می تواند همه انگیزه های کیت را کاملاً درک کند. گفت:
    ـ مهم نیست که تو از ساموئل همیلتن متنفر باشی یا نه. به نظر من، انسانی عاقل بود. یادم می آید که زمانی به من گفت زنی که ادعا می کند همه مردان را به خوبی می شناسد، معمولاً تنها با بخشی از وجود آن ها آشنایی دارد و از سایر بخش ها بی خبر است.
    کیت با لحنی خشمگین گفت:
    ـ او هم دروغگو بود و هم ریاکار! من از آدم های دوغگو متنفرم! حقیقت این است که تمایل دارم دروغگویان را به اندازه ای رسوا کنم که به میزان پستی خودشان پی ببرند.
    آدام ابرو بالا انداخت و گفت:
    ـ منظورت این است که بدی و حماقت، سراسر دنیا را فرا گرفته؟
    ـ منظورم دقیقاً همین است.
    آدام به آرامی گفت:
    ـ باور نمی کنم.
    کیت در حالی که می کوشید مثل آدام حرف بزند، گفت:
    ـ باور نمی کنی! می خواهی برایت ثابت کنم؟
    آدام گفت:
    ـ نمی توانی.
    کیت از جا پرید، به طرف میز کار رفت، پاکت هایی قهوه ای رنگ را آورد و گفت:
    ـ خوب به این ها نگاه کن!
    ـ نمی خواهم نگاه کنم.
    ـ باید به تو نشان بدهم.
    آنگاه عکسی از داخل پاکتی بیرون کشید و گفت:
    ـ نگاه کن! این عکس یک سناتور ایالتی است. فکر می کند به زودی وارد کنگره می شود. شکم بزرگ او را ببین، مثل زنان باردار است. بیماری روانی دارد و دلش میخواهد شلاق بخورد. آن خط را می بینی؟ جای شلاق است. به چهره اش نگاه کن! یک زن و چهار فرزند دارد و می خواهد وارد کنگره شود! باور نمیکنی! به این یکی نگاه کن! این مرد گردن کلفت عضو کانون وکلاست. این سوئدی سرخ و فربه نزدیک بلانکویک مزرعه دارد! این جا را نگاه کن! این استاد دانشگاه برکلی است! این همه راه را تا این جا می آید تا کثافت توالت به صورتش بریزیم، استاد فلسفه است. به این یکی نگاه کن! کشیش است. برادر کوچک مسیح! برای به دست آوردن آن چه دوست دارد، خانه ای را به آتش می کشد. خوب، آن کبریت روشن را نزدیک کفل لاغر او می بینی؟
    آدام گفت:
    ـ دلم نمی خواهد آن ها را ببینم.
    ـ آن ها را می بینی و باور نمی کنی! من تو را وادار می کنم برای آمدن به این جا التماس و گریه و زاری کنی!
    زن می کوشید اراده خود را به مرد تحمیل کند، ولی موفق نمی شد، زیرا آدام حالتی سرد و بی اعتنا داشت. خشم کتی تبدیل به نفرتی زهرآگین شد. با ملایمت حرف می زد و چشمانش بی تفاوت بود، ولی با ناخن هایش روکش ابریشمی صندلی را می خراشید و پاره می کرد. گفت:
    ـ هیچکس تاکنون نتوانسته فرار کند!
    آدام آهی کشید و گفت:
    ـ اگر چنین عکس هایی را داشتم و صاحبان آن ها می دانستند، زندگیم ن در خطر قرار می گرفت. به نظرم یکی از این عکس ها کافی است تا زندگی یک انسان به خطر بیفتد. زندگی تو در خطر نیست؟
    کیت گفت:
    ـ فکر می کنی بچه هستم؟
    آدام گفت:
    ـ دیگر بچه نیستی. به نظرم آدمی عوضی هستی! نه، اصلاً آدم نیستی.
    کیت لبخندی زد و گفت:
    ـ شاید حق با تو باشد. فکر می کنی دلم می خواهد آدم باشم؟ به این عکس ها نگاه کن! ترجیح می دهم سگ باشم، ولی آدم نباشم. البته سگ نیستم، ولی از آدم ها بسیار باهوش تر هستم. هیچکس نمی تواند مرا آزار بدهد. تو لازم نیست غصه مرا بخوری.
    آنگاه به قفسه ها اشاره کرد و گفت:
    ـ در آن جا صدها عکس دیگر دارم و آن مردان می دانند اگر اتفاقی برایم بیفتد، هر اتفاقی، صدها نامه، هر کدام همراه یک عکس به صندوق پستی انداخته می شود و هر نامه به جایی می رود که صاحب عکس را بیچاره خواهد کرد. نه! آن ها نمی توانند مرا تهدید کنند.
    آدام پرسید:
    ـ شاید حادثه ای برایت روی بدهد یا بیمار شوی، چه می کنی؟
    کیت گفت:
    ـ برایم فرقی ندارد.
    آنگاه به آدام نزدیک تر شد و گفت:
    ـ می خواهم رازی را برایت فاش کنم که هیچ یک از این مردان نمی دانند. چند سال دیگر، از این جا می روم و پس از آن، نامه ها، در صندوق پستی انداخته خواهند شد!
    سپس در حالتی که میخندید که به پشتی صندلی تکیه داد. آدام بر خود می لرزید. به دقت به زن می نگریست. صورت و خنده زن، معصومانه و کودکانه بود آدام برخاست و کمی نوشیدنی برای خود ریخت. بطری تقریباً خالی شده بود. آدام گفت:
    ـ می دانم چرا از آن ها نفرت داری! در وجود آن مردان، ویژگی هایی است که آن ها را درک نمی کنی. همین امر، تو را دچار نفرت می کند. از بدی آن ها متنفر نیستی، بلکه از خوبی هایی که برایت قابل درک نیست، تنفر داری! نمی دانم از آن ها چه می خواهی.
    کیت گفت:
    ـ هر قدر پول بخواهم، دارم. به نیویورک می روم، هنوز پیر نشده ام. خانه ای در آن جا می خرم. خانه ای خوب در محله ای خوب برای خودم و مستخدمان خوب استخدام می کنم. نخستین کار من این است که یک مرد را، البته اگر هنوز زنده باشد، پیدا کنم و به تدریج و به شکلی دردناک او را به قتل برسانم. اگر بتوانم این کار را خوب و با دقت انجام بدهم، پیش از مردن، او را دیوانه می کنم.
    آدام بی صبرانه پا بر زمین کوبید و گفت:
    ـ احمقانه است! نمی تواند واقعیت داشته باشد. تو دیوانه شده ای و حرف هایت درست نیست. من اصلاً نمی توانم آن ها را باور کنم.
    کیت گفت:
    ـ بار نخست که مرا دیدی، یادت می آید؟
    قیافه آدام در هم رفت و گفت:
    ـ آه، خدای من، بله!
    ـ پای شکسته، و لبان پاره، و دندان های افتاده مرا به یاد می آوری؟
    ـ یادم می آید، ولی نمی خواهم به آن بیندیشم.
    کیت گفت:
    ـ بزرگ ترین لذت من در دنیا این است که آن مردک را پیدا کنم. همان کسی که این کار را کرد. پس از آن، به دنبال لذت می روم.
    آدام گفت:
    ـ خوب، دیگر باید بروم.
    کیت گفت:
    ـ نرو، عزیزم. نرو. همه ملحفه ها ابریشمی هستند. دلم می خواهد در این بستر بخوابی!
    ـ منظورت چیست؟
    ـ آه، همان که خودت حدس می زنی، می توانم به تو یاد بدهم چگونه رفتار کنی!
    زن تلوتلو خوران از جا برخاست و دست روی بازوی آدام گذاشت. صورت او جوان تر از پیش به نظر می رسید. آدام به دست کیت نگریست و دید که همچون چنگال میمون، بی رنگ و چروکیده است. از شدت نفرت، خود را عقب کشید. کیت که فهمید چه حالتی به آدام دست داده است، دندان ها را به هم فشرد. آدام گفت:
    ـ می بینم، ولی باور نمی کنم. می دانم فردا صبح این صحنه را هرگز باور نمی کنم. این یک کابوس است! ولی نه! واقعیت دارد. یادم می آید که تو مادر فرزندانم هستی. هرچند تاکنون حال آن ها را هم نپرسیده ای. تو مادر پسرهای من هستی!
    کیت آرنج ها را به زانو تکیه داد و کف دست را چنان زیر چانه گذاشت که انگشتانش، صورتش را پوشاند. در چشمان زن، برق پیروزی دیده می شد. با لحنی ملایم گفت:
    ـ یک احمق همیشه راه فرار را گم می کند. وقتی که بچه بودم این واقعیت را کشف کردم. من مادر پسر های تو هستم. پسر های تو! بله، ولی تو از کجا می دانی پدر آن ها هستی؟
    دهان آدام بازماند. گفت:
    ـ کتی، منظورت چیست؟
    زن گفت:
    ـ اسم من کیت است، عزیزم. گوش کن و بکوش به یاد بیاوری. مگر چند بار اجازه دادم که به من آن قدر نزدیک شوی که بچه دار شوم؟
    آدام گفت:
    ـ تو حالت خوب نبود. خیلی صدمه دیده بودی.
    کیت گفت:
    ـ تنها یک بار!
    آدام با لحنی اعتراض آمیز گفت:
    ـ باداری تو را بیمار کرد. برایت سخت بود.
    کیت تبسم شیرینی کرد و گفت:
    ـ برای پذیرفتن برادرت، زیاد صدمه ندیده بودم.
    ـ برای برادرم؟
    ـ بله، چارلز! یادت رفته؟
    آدام خندید و گفت:
    ـ تو شیطانی. فکر می کنی باور می کنم برادرم چنین کاری کرده باشد؟
    کیت گفت:
    ـ برایم مهم نیست که باور می کنی یا نه.
    آدام گفت:
    ـ باور نمی کنم.
    ـ باید باور کنی. اول تعجب، سپس تردید، و بعد فکر کردن به چارلز. من می توانستم عاشق چارلز باشم، چون او هم از بعضی لحاظ شبیه خودم بود.
    ـ نه، نبود!
    کیت گفت:
    ـ باید یادت بیاد. روزی یک فنجان چای خوردی که مزه تلخی داشت. داروی مرا اشتباهی خوردی! طوری خوابیدی که در تمام عمرت نخوابیده بودی! پس از این که بیدار شدی، گیج بودی.
    ـ حال تو بسیار بدتر از آن بود که چنین نقشه ای طرح کنی!
    کیت گفت:
    ـ هر نقشه ای را می توانم طرح کنم. حالا عزیزم، لباس هایت را در بیاور تا به تو یاد بدهم.
    آدام چشمانش را بست. سرگیجه داشت. چشمانش را گشود، سر را با شدت تکان داد و گفت:
    ـ مهم نیست. اگر این موضوع درست هم باشد، زیاد مهم نیست.
    چون حقیقت را فهمیده بود ناگهان خندید. ناگهان از جای برخاست، ولی ناچار شد دسته صندلی را محکم بگیرد تا بر زمین نیفتد. کیت از جای پرید، هر دو دست آدام را گرفت و گفت:
    ـ بگذار کمک کنم تا لباست را در بیاوری.
    آدام، دست های کیت را مثل سیم پیچاند و همان طور تلوتلو خوران به سوی در رفت.
    نشانه های تنفر شدید در چشمان کیت دیده می شد. جیغی کشید که شبیه غرش حیوانات بود. آدام ایستاد و به سوی او برگشت. در گشوده شد. مردی با تمام وزن خود، روی پاشنه چرخید و مشت محکمی زیر گوش آدام نواخت. مرد، نقش بر زمین شد. کیت فریاد زد:
    ـ با لگد او را بزن! با لگد او را بزن!
    رالف نزدیک آدام که هنوز روی زمین افتاده بود رفت و فاصله را اندازه گیری کرد. دید که چشمان باز آدام به او خیره شده است. با حالتی عصبی به طرف کیت برگشت. کیت با لحنی بی تفاوت گفت:
    ـ به تو گفتم با لگد او را بزن! صورت او را داغان کن!
    رالف گفت:
    ـ او که از خودش دفاع نمی کند. او که رمق دعوا کردن ندارد.
    کیت روی زمین نشست. نفس نفس می زد. در حالی که دست ها را بر هم می فشرد، گفت:
    ـ آدام از تو متنفرم! برای نخستین بار از تو متنفرم! از تو متنفرم! آدام حرفم را می شنوی؟ از تو متنفرم!
    آدام کوشید برخیزد و بنشیند، ولی افتاد. دوباره تلاش کرد. همان طور که در کف اتاق نشسته بود، به کیت نگریست و گفت:
    ـ مهم نیست! اصلاً مهم نیست!
    آنگاه در حالی که بند انگشتان را روی کف اتاق تکیه داده بود، کمی بلند شد و گفت:
    ـ می دانی، تو را در دنیا بیشتر از همه دوست داشتم. بله تو را دوست داشتم. این عشق به اندزه ای قوی بود که تقریباً مرا کشت.
    کیت گفت:
    ـ می بینم که التماس می کنی!
    رالف دخالت کرد و گفت:
    ـ موقع مناسبی است! او را با لگد بزنم؟
    کیت پاسخی نداد. آدام به آهستگی، در حالی که می کوشید زمین نخورد به طرف در رفت و به زحمت دستگیره را گرفت.
    کیت او را صدا زد. آدام سر را آهسته برگرداند. به یک خاطره لبخند زد، آنگاه خارج شد و در را به آرامی بست.
    کیت نشست و به در خیره ماند. قیافه او پریشان به نظر می رسید.

    پایان فصل بیست و پنجم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و ششم

    آدام تراسک در قطاری که از سالیناس به کینگ سیتی می رفت، نشسته بود و در هاله ای از شکل ها و صداها و رنگ های مبهم غوطه می خورد. به اندازه ای گیج بود که نمی توانست فکر کند.
    به نظر او این گونه می رسید که هر انسان روش هایی دارد که توسط آن ها می تواند موضوعات گوناگون را بررسی و سپس رد یا قبول و جنبه هایی از درون خود را در حالت عادی از آن ها آگاهی ندارد، تجزیه و تحلیل کند. بسیار اتفاق می افتد که انسان پر از درد و رنج به بستر می رود بدون این که بداند چه عواملی باعث ناراحتی او شده اند، ولی صبح که از خواب بیدار می شود، فرد تازه ای است، زیرا امکان دارد هنگام خواب، ناخوآگاهانه مشکلات خود را برطرف کرده باشد. گاهی صبح از خواب بیدار می شود و می بیند با نشاط و سرشار از احساس خوشی است، ولی نمی داند چرا چنین احساسی دارد.
    انتظار می رفت مرام خاکسپاری ساموئل و گفتگو با کیت، موجب ایجاد ناراحتی در آدام شود، ولی این گونه نبود و او علیرغم دو رویداد ناراحت کننده، خوشحال بود. احساس می کرد تبدیل به جوانی آزاد و مسرور شده است.
    در کینگ سیتی از قطار پیاده شد و جای این که به اصطبل عمومی شهر برود تا اسب و کالسکه خود ر ا تحویل بگیرد، پیاده به طرف گاراژ جدید ویل همیلتن رفت. ویل در دفتر خود که دیوارهای شیشه ای داشت نشسته بود و از آن جا، بدون این که از هیاهوی کارگران ناراحت باشد، بر کار آن ها نظارت می کرد. شکم او جلو آمده بود و در آن حال، آگهی مربوط به سیگار برگ را که مستقیم از کوبا وارد می شد، می خواند. فکر می کرد پس از مرگ پدر، بسیار اندوهگین خواهد بود، ولی این گونه نبود. تنها اندکی برای تام احساس نگرانی می کرد، زیرا پس از مراسم خاکسپاری، عازم سانفرانسیسکو شده بود. ویل برخلاف تام نمی توانست اندوه خود را با نوشیدن فراموش کند، بلکه می خواست این اندوه را با مستغرق شدن در کار برطرف سازد.
    ویل پس از ورود تام، سر بلند کرد و از او خواست روی یکی صندلی های بزرگ چرمی بنشیند. آن صندلی ها را برای استفاده مشتریان تهیه کرده بود تا در هنگام مشاهده صورتحساب و مبلغ کلانی که ضرورت داشت بپردازند، ناراحت نشوند. آدام نشست و گفت:
    ـ نمی دانم به تو تسلیت گفتم یا نه.
    ویل گفت:
    ـ واقعاً ناراحت کننده است. تو هم در مراسم بودی؟
    آدام گفت:
    ـ بله، نمی دانم می دانی نسبت به پدرت چه احساسی داشتم، یا نه. او به من آموزش هایی داد که هرگز از یاد نمی برم.
    ویل گفت:
    ـ آدم محترمی بود. بیشتر از دویست نفر به گورستان آمده بودند. بله، بیشتر از دویست نفر!
    آدام گفت:
    ـ چنین فردی، هرگز نمی میرد. باور نمی کنم که از دنیا رفته باشد و بیشتر از گذشته می توانم زنده بودن او را احساس کنم.
    ویل گفت:
    ـ درست است.
    البته حرف خود را باور نداشت، چون می دانست ساموئل مرده است.
    آدام ادامه داد:
    ـ آن چه به من گفته، یادم نمی رود. زمانی که حرف می زد، جدی گوش نمی دادم، ولی حال می فهمم چه منظوری داشته. می توانم چهره او را در هنگام سخن گفتن، مجسم کنم.
    ویل گفت:
    ـ درست است، من هم به همین موضوع فکر می کردم. تو می خواهی به همان خانه سابق خودت بروی؟
    ـ بله، همان جا می روم، ولی فکر کردم بهتر است در مورد خرید اتومبیل با تو مشورت کنم.
    ویل تغییر حالت داد و زیرکی خاصی در چهره او دیده شد. گفت:
    ـ فکر می کردم هرگز در این ناحیه اتومبیل نخری.
    آدام خندید و گفت:
    ـ فکر می کنم دیگر وقت آن رسیده که اتومبیل بخرم. شاید پدرت باعث ایجاد چنین تغییری در من شد.
    ـ منظورت چیست؟
    ـ نمی دانم چگونه بگویم. به هر حال، بهتر است درمورد خرید اتومبیل صحبت کنیم.
    ویل گفت:
    ـ در حقیقت باید بدانی که هرگز به اندازه ای که سفارش می دهم، به من اتومبیل تحویل نمی دهند. تعداد مشتریان هم زیاد است.
    ـ آه، پس شاید لازم باشد در انتظار نوبت بمانم.
    ـ نه، آدام، خوشحال می شوم نام تو را در فهرست تحویل فوری بنویسم. تو به اندازه ای به خانواده ما نزدیک بودی که ارزش دارد به محض این که کسی منصرف شود، نوبت او را به تو بدهم.
    آدام گفت:
    ـ لطف دارید.
    ـ خوب، به چه طریق کار را انجام بدهیم؟
    ـ نمی دانم.
    ـ بسیار خوب، می توانم کار را به نحوی انجام بدهم که پول را ماهانه پرداخت کنی.
    ـ به این شکل، گران تر نمی شود؟
    ـ البته می دانی که بهره روی آن کشیده و پول حمل و نقل هم اضافه می شود. اغلب افراد دوست دارند قسطی خرید کنند.
    آدام گفت:
    ـ فکر می کنم بتوانم پول آن را نقد بپردازم .دلیلی نمی بینم پرداخت آن را به تعویق بیندازم.
    ویل خندید گفت:
    ـ بسیاری از مردم چنین فکر نمی کنند. زمانی می رسد که دیگر نمی توانم بدون زیان، اتومبیل نقد بفروشم.
    آدام گفت:
    ـ هرگز به این موضوع فکر نکرده بودم. به هر حال، اسم مرا در فهرست بنویس.
    ویل به جلو خم شد و گفت:
    ـ اسم تو را در صدر فهرست می نویسم. نخستین اتومبیلی که تحویل من داده شود، به تو تعلق دارد.
    ـ سپاسگزارم.
    ویل گفت:
    ـ خوشحال می شوم این کار را برایت انجام بدهم.
    آدام پرسید:
    ـ مادرت چه می کند؟
    ویل به صندلی تکیه داد، لبخند محبت آمیزی زد و گفت:
    ـ مادرم زنی استثنایی و مثل سنگ است. فکر زمانی را می کنم که به ما خیلی سخت می گذشت. البته در گذشته ما از این روزها، بسیار داشتیم. پدرمان ادم حسابگری بود. همیشه یا در آسمان ها یا در کتاب ها سیر می کرد. به نظرم مادرم ا به خانواده سر و سامان می داد و اجازه نمی داد به فقر دچار شویم.
    آدام گفت:
    ـ بله، زن بسیار خوبی است.
    ـ نه تنها زن خوبی است، بلکه بسیار قوی است. همیشه می تواند روی پای خود بایستد. برج استقامت است. پس از پایان مراسم خاکسپاری به خانه آلیو رفتی؟
    ـ نه، نرفتم.
    ـ بیشتر از صد نفر آمده بودند. مادرم برای همه آن ها جوجه سرخ کرد و پیوسته مراقب بود کسی گرسنه نماند.
    ـ راست می گویی؟
    ـ بله، واقعاً جای شگفتی داشت!
    آدام همان جمله ویل را تکرار کرد:
    ـ زنی استثنایی است!
    ـ حسابگر است. به خوبی می دانست که باید به همه آن ها غذا بدهد و همین کار را هم کرد.
    ـ به نظر من می تواند هر اندوهی را فراموش کند، ولی مرگ ساموئل برایش غم بزرگی بود.
    ـ بله، ولی گمان می کنم این اندوه را هم فراموش کند. شاید با همان جثه کوچک، از همه ما بیشتر زندگی کند.
    آدام پس از از بازگشت به مزرعه، احساس کرد مناظری را می بیند که در گذشته آن ها را نادیده انگاشته بود. در انبوه علف ها، گل های وحشی را می دید و گاوها را درکنار تپه ها مشاهده می کرد که از کوره راه ها بالا می روند و در همان حال، علف می خورند. هنگامی که به زمین خود رسید، ناگهان احساس خوشحالی کرد. فریاد زد:
    ـ من آزادم! آزادم! دیگر نباید غصه بخورم. آزادم! او رفته! از درون من رفته! آه، ای خدای بزرگ، چقدر احساس آزادی خوب است!
    می تواست رایحه تند مریم گلی را استشمام کند. از این که به خانه می رفت خوشحال بود. می خواست بداند دوقلوها در این دو روز چقدربزرگ شده اند. می خواست دوقلوها را ببیند.
    همچنان فریاد می زد:
    ـ آزاد شدم! او رفت!
    لی با دیدن آدام ، از خانه بیرون آمد، و درست هنگامی که آدام از کالسکه پیاده شد، لی را در مقابل اسب ایستاده یافت. آدام پرسید:
    ـ حال بچه ها چطور است؟
    ـ خوب است. برای آن ها تیر و کمان درست کرده ام. رقته اند کنار رودخانه خرگوش شکار کنند. زیاد مزاحم آن ها نمی شوم.
    ـ پس اوضاع خوب است؟
    لی نگاهی به آدام انداخت. می خواست حرفی در مورد بچه ها بزند، ولی تصمیم خود را عوض کرد و گفت:
    ـ مراسم خاکسپاری چگونه بود؟
    آدام گفت:
    ـ افراد زیاد آمده بودند. ساموئل دوستان زیادی داشت. هنوز باور نمی کنم که مرده باشد.
    ـ چینی ها مردگان خود را با صدای تبل دفن می کنند و روی مقبره آن ها کاغذمی ریزند تا شیطان گمراه شود. به جای گل سرخ هم، خوک سرخ شده روی گور قرار می دهند. ما آدم های حسابگر و همیشه گرسنه هستیم، ولی شیطان های چینی سیر و کم هوش هستند. ما از شیطان های چینی بیشتر شیطان هستیم. این خود، پیشرفت است.
    آدام گفت:
    ـ به نظرم اگر ساموئل مراسم خاکسپاری خود را می دید، خوشحال می شد و برایش جالب بود.
    متوجه شد که لی خیره به او می نگرد. گفت:
    ـ لی، اسب را ببر سر جایش. بعد هم بیا و کمی چای درست کن، می خواهم کمی با تو حرف بزنم.
    آدام وارد خانه شد و لباس های سیاه را از تن درآورد. رایحه تندی از بدنش به مشام می رسید. به اندازه ای خود را شست که بوی صابون زردرنگ را گرفت. پیراهن تمیز آبی رنگی برتن کرد و روی آن، لباس کار پوشید. لباس کار به اندازه ای شسته شده بود که نرم و رنگپریده به نظر می رسید و سر زانوان آن، رنگ و رو رفته بود. صورت خود را اصلاح کرد و موها را شانه زد. در همان حال، صدای برهم خوردن ظروف آشپزخانه توسط لی به گوش رسید. به اتاق نشیمن رفت.
    لی یک فنجان و یک ظرف شکر روی میز کنار صندلی بزرگ گذاشته بود. آدام به اطراف نگریست و متوجه پرده های گلداری شد که گل های آن نیز به دلیل شستشوی زیاد، رنگپریده بودند. متوجه قالیچه های کهنه اتاق شد و روی مشمای کف راهرو، لکه هایی قهوهای رنگ دید. تا آن هنگام متوجه آن لکه ها نشده بود. آدام پس از این که لی با قوری چای وارد شد، گفت:
    ـ برای خودت هم یک فنجان بیاور. اگر از آن نوشیدنی های تند داری، کمی می خورم. دیشب مست بودم.
    لی گفت:
    ـ شما مست کردید؟ باور نمی کنم!
    ـ می خواهم در همین مورد صحبت کنم.
    لی به آشپزخانه رفت تا فنجان و گیلاس ها و بطری سنگی نوشیدنی چینی خود را بیاورد. پس از بازگشت گفت:
    ـ آخرین بار که پس از سال ها نوشیدم، با شما و آقای همیلتن بود.
    ـ این همان نوشیدنی خوش یمنی است که پس از خوردن آن، دوقلوها را نامگذاری کردیم؟
    ـ بله، همان است.
    لی چای سبز را ریخت و آدام دو قاشق شکر در فنجان ریخت. سپس چای را به هم زد، به ذرات شکرکه داخل مایع چرخ می خورد و ناپدید می شد، نگریست و گفت:
    ـ رفتم او را دیدم!
    لی گفت:
    ـ فکر می کردم این کار را می کنید. حقیقت این است که نمی توانم بفهمم یک فرد چگونه می تواند این همه صبر کند.
    ـ شاید در آن دوران، یک فرد نبودم.
    ـ بله، شاید. حالش چطور بود؟
    آدام آهسته گفت:
    ـ نتوانستم بفهمم. نمی توانم باور کنم که چنین موجودی در دنیا وجو دارد.
    ـ مشکل غربی ها این است که به شیطان عقیده ندارند تا با استفاده از او، رویدادها را توجیه کنند. در آن جا مست شدید؟
    ـ نه، پیش از رفتن کمی نوشیدم و در آن جا هم چند گیلاس دیگر خوردم. به نظرم برای این که جرأت پیدا کنم، به نوشیدن احتیاج داشتم.
    ـ حالا خوب هستید؟
    آدام گفت:
    ـ بله، حالم خوب است، برای همین می خواهم با تو صحبت کنم.
    مکثی کرد و سپس با حالتی اندوهبار افزود:
    ـ سال پیش همین موقع برای حرف زدن نزد ساموئل همیلتن رفتم.
    لی گفت:
    ـ شاید هر دو نفر ما تحت تأثیر او قرار گرفتیم. شاید جاودانه بودن یعنی همین.
    آدام گفت:
    ـ انگار از خوابی طولانی برخاسته ام. احساس می کنم چشمانم باز و بار سنگینی از روی شانه هایم برداشته شده.
    لی گفت:
    ـ حرف های شما هم شبیه حرف های آقای همیلتن شده. می توانم برای اقوام جاودانی خودم یک فرضیه درست کنم.
    آدام محتوای فنجان را سر کشید، لبانش را زبان زد و گفت:
    ـ آزاد شده ام! باید کسی را بیابم و برایش تعریف کنم. دیگر می توانم با بچه هایم زندگی کنم. حتی می توانم با هر زنی بیرون بروم. می دانی چه می گویم؟
    ـ بله، می دانم. ظاهر شما کاملاً بیانگر روحیه شماست. هیچ کس نمی تواند احساسات خود را پنهان کند. به نظرم، از این به بعد بچه ها را بیشتر دوست خواهید داشت.
    ـ بله، می خواهم به خودم فرصت بدهم. نوشیدنی بیشتری برایم بریز.
    لی مقدار چای ریخت و فنجانش را بلند کرد. آدام گفت:
    ـ نمی فهمم چگونه چای داغ می خوری و دهانت نمی سوزد.
    لی در دل خوشحال بود. آدام همان طور که به آن مرد نگاه می کرد، متوجه شد که او پیر شده است. لی فنجان را در دست گرفته بود و ان را وارسی می کرد. لبخندی زد و گفت:
    ـ اگر شما آزاد شده اید، شاید بتوانید مرا هم آزاد کنید.
    ـ لی منظورت چیست؟
    ـ اجازه می دهید از این جا بروم؟
    ـ البته میتوانی بروی، ولی مگر این جا به تو خوش نمی گذرد؟
    ـ فکر نمی کنم تا کنون مزه خوشی را چشیده باشم. ما فکر می کنیم رضایت و خرسندی خوب است. شاید این امر، نیرویی منفی باشد.
    آدام گفت:
    ـ می توانی نام آن را هر چه می خواهی بگذاری. مگر از این جا راضی نیستی؟
    لی گفت:
    ـ فکر نمی کنم تا زمانی که آرزوهای کسی برآورده نشود، بتواند از زندگی راضی باشد.
    ـ چه می خواهی بکنی؟
    ـ البته دیر شده، زیرا می خواستم همسر و فرزند داشته باشم و این پدیده مزخرفی را که عقل نام دارد، به فرزندانم منتقل کنم.
    ـ تو زیاد پیر نیستی.
    ـ به نظرم توانایی پدر شدن را ندارم. البته در این مورد نگران نیستم. من با کتاب ازدواج کرده ام. آقای تراسک، زمانی همسری داشتم که آن را برای خودم ساخته بودم، یعنی تقریباً همان کاری که شما می خواستید انجام بدهید، با این تفاوت که همسز من جنبه ذهنی داشت. در آن اتاق کوچک، برایم دوست خوبی بود. من حرف می زدم و او گوش می داد. آن گاه او حرف می زد و گزارش کارها را می داد. بسیار زیبا بود و لطیفه های خوبی تعریف می کرد، اما نمی دانم واقعاً اگر در این جا بود، به حرف هایش گوش می دادم یا نه. هرگز نمی خواستم او را اندوهگین ببینم. نمی توانم برای زندگی مشترک نقشه بکشم. در این مورد با آقای همیلتن صحبت کرده ام. می خواهم در محله چینی های سانفرانسیسکو، یک کتابفروشی باز کنم، شب ها در پستوی آن بخوابم و روزها با مردم بحث کنم. می خواهم چند جعبه که عکس اژدها دارد و داخل آن مرکب است، در فروشگاه قرار بدهم. مرکب آن از سلسله سونگ تا کنون مورد استفاده بوده. جعبه هایی که سوراخ شده اند و مرکب داخل آن ها، از سوخته درخت کاج و چسبی که از پوست گورخر وحشی گرفته می شود، به دست می آید. هرگاه با آن مرکب نقاشی کنید، رنگ سیاه را می بینید، ولی اگر خوب دقت کنید، به نظر می آید همه رنگ های دنیا در آن به کار رفته. شاید در آن جا یک نقاش مشهور هم بیاید و با هم در مورد نقاشی و قیمت تابلوها بحث کنیم.
    آدام گفت:
    ـ این حرف ها را به شوخی زدی؟
    ـ نه، اگر حالتان خوب است و آزاد شده اید، می خواهم مرا هم آزاد کنید تا بروم، کتابفروشی باز کنم و همان جا بمیرم.
    آدام مدتی ساکت ماند و شکر را در چای سرد شده به هم زد. آنگاه گفت:
    ـ مسخره است! کاش برده بودی و می توانستم به تو پاسخ منفی بدهم. البته اگر دلت بخواهد می توانی بروی، حتی حاضرم برای تأسیس کتابفروشی، پول هم قرض بدهم.
    ـ آه، نه. پول دارم. از سال ها پیش جمع کرده ام.
    آدام گفت:
    ـ هرگز گمان نمی کردم روزی از این جا بروی. فکر می کردم برای همیشه در این جا می مانی.
    آنگاه روی صندلی جابه جا شد و افزود:
    ـ می توانی مدتی صبر کنی؟
    ـ برای چه؟
    ـ دلم می خواهد در این جا بمانی و به من کمک کنی با فرزندانم آشنا شوم. می خواهم به این جا سر و سامان بدهم، شاید هم این جا را بفروشم یا اجاره بدهم. می خواهم بدانم چقدر پول برایم مانده و با آن چه می توانم بکنم.
    لی گفت:
    ـ امیدوارم برایم دام پهن نکرده باشید. اراده من مثل سابق قوی نیست. می ترسم تصمیم مرا عوض کنید و بدتر از همه این که چون به من احتیاج دارید، مجبور شوم باز هم بمانم. خواهش می کنم بکوشید به من نیازی نداشته باشید. برای یک آدم تنها، نیاز بدترین دام است.
    آدام گفت:
    ـ آدم تنها؟ به اندازه ای مستغرق در مشکلات بودم که هرگز به این فکر نیفتادم. لی گفت:
    ـ آقای همیلتن می دانست.
    سپس سر را بلند کرد. چشمان ریز او از درون پلک های ضخیم، برق می زد. افزود:
    ـ ما چینی ها بر احساسات خود تسلط داریم و آن ها را ابراز نمی کنیم. من عاشق آقای همیلتن بودم. اگر اجازه بدهید می خواهم فردا به سالیناس بروم.
    آدام گفت:
    ـ هر کاری دوست داری انجام بده. خدا می داند که هر کاری هم می توانستی برای من انجام داده ای.
    لی گفت:
    ـ می خواهم از آن کاغذ هایی که شیطان را می ترساند روی گور پدرم بریزم. می خواهم یک خوک سرخ شده کوچک روی مزار او قرار بدهم.
    آدام چنان با سرعت از جای برخاست که فنجان چای واژگون شد. از آن جا بیرون رفت و لی را تنها گذاشت.
    پایان فصل بیست و ششم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و هفتم
    (1)

    آن سال باران چنان آرام آمد که آب رودخانه سالیناس طغیان نکرد. جوی باریکی از بستر عظیم شنی جاری بود و روی زمین پیچ می خورد. دیگر گل آلود نبود، بلکه روشن و شفاف به نظر می رسید. درختان بید بستر رودخانه، پر برگ و بوته های توت جنگلی وحشی روی زمین جوانه زده بودند. در بهار آن سال، هوا زودتر گرم شده بود، باد جنوب به طور یکنواخت می وزید و برگ های درختان را به حرکت درمی آورد. صبح زود، زیر بوته های خار و تمشک جنگلی، خرگوش خاکستری رنگی نشسته و در هنگام خوردن علف ها، شبنم های روی آن ها سینه اش را خیس کرده و بنابراین زیر نور خورشید نشسته بود تا خشک شود. دماغ خرگوش مدام چین می خورد، گوش هایش می جنبید و هر صدایی توجه حیوان را جلب می کرد، زیرا هر لحظه امکان خطر می رفت. مدتی زمین را خراشاند، ولی ناگاه منصرف شد، چون شاخه های درخت بید موجود در فاصله بیست و پنج یاردی تکان خورد و صدایی شبیه پر زدن پرنده ای وحشی به گوش رسید. خرگوش با خیال راحت یکی از پاها را دراز کرد، ولی آسودگی حیوان منبع درستی نداشت، زیرا تیری از مکانی نامعلوم شلیک شد، بر سینه حیوان نشست و چشمانش از حدقه درآمد. نوک آهنین تیر، از طرف دیگر درآمده و در زمین فرو رفته بود. خرگوش به پهلو درغلتید، پاهایش در هوا تکان خورد و پس از لحظاتی، بی حرکت ماند.
    از میان درختان بید، دو پسر به حالت خمیده بیرن آمدند. در دست های آن ها تیر و کمان دیده می شد و پر تیرها نیز از ترکش آویخته شده بر شانه چپ آن ها بیرون زده بود. پیراهن آبی رنگ و رو رفته و شلوار کار پوشیده بودند. هر یک از پسرها روی شقیقه پری از دم بوقلمون چسبانده بود.
    پسرهای محتاط حرکت می کردند، خم می شدند و همچون سرخپوست ها روی نوک پا راه می رفتند، پس از این که به خرگوش نزدیک شدند تا آن را بررسی کنند، مدتی بود که قربانی آن ها دیگر دست و پا هم نمی زد. کال گفت:
    ـ درست به قلبش خورده.
    این جمله را به گونه ای گفت که انگار قرار بوده است به عضو دیگر خرگوش بخورد. آرون به خرگوش نگریست و حرفی نزد. کال گفت:
    ـ می گویم کار تو بوده، چون این کار برای من افتخاری ندارد. می گویم شکار خرگوش خیلی سخت بود.
    آرون گفت:
    ـ درست است، آسان هم نبوده.
    ـ به لی و پدر می گویم تو مهارت زیادی داری.
    آرون گفت:
    ـ برایم مهم نیست، راست می گویم، اگر یک خرگوش دیگر شکار کنیم، هر کدام از ما یکی شکار کرده ایم و اگر هم نتوانیم می گوییم هر دو با هم نشانه رفتیم و نمی دانیم تیر چه کسی به هدف خورد.
    کال با هوشیاری گفت:
    ـ برایت مهم نیست؟
    ـ نه، خیلی مهم نیست.
    کال گفت:
    ـ یادت باشد که با تیر من آن را شکار کردی.
    ـ نه، تیر مال تو نبود.
    ـ به پرهای آن نگاه کن. بریدگی های آن را ببین. مال من است.
    ـ اگر مال توست، در ترکش من چه می کرد؟
    ـ نمی دانم، ولی مهم نیست. گفتم که می گویم خرگوش را تو زدی.
    آرون با لحنی حاکی از حق شناسی گفت:
    ـ نه، کال. کشتن خرگوش برایم افتخاری ندارد. می گویم هر دو هم زمان آن را زدیم.
    ـ اگر دوست داری این را بگویی اشکالی ندارد، ولی اگر لی بفهمد که تیر من به خرگوش خورده چه؟
    ـ می گوییم که تیر در ترکش من بوده.
    ـ فکر می کنی باور میکند؟ حتماً خیال می کند تو دروغ می گویی.
    آرون از روی ناچاری گفت:
    ـ بگذار او خیال کند تو خرگوش را زده ای.
    کال گفت:
    ـ نه، می خواستم بدانی که ممکن است این طور فکر کند.
    آنگاه تیر را از سینه خرگوش درآورد. پرهای سفید تیر، از خون، سرخ شده بود. تیر را در ترکش گذاشت و با تکبر گفت:
    ـ خرگوش را تو بیاور.
    آرون گفت:
    ـ باید زود برگردیم، شاید پدر به خانه برگشته باشد.
    کال گفت:
    ـ می توانیم خرگوش را کباب کنیم، امشب بخوریم و تا صبح بیدار بمانیم.
    ـ کال، شب ها هوا خیلی سر می شود. یادت رفته امروز صبح چقدر می لرزیدی؟
    ـ نه، سردم نبود. با تو شوخی می کردم. مثل بچه ها می لرزیدم و دندان هایم را بر هم می زدم تا صدا بدهد.
    ـ می خواهی بگویی که من دروغ می گویم؟
    آرون گفت:
    ـ نه، قصد دعوا ندارم.
    ـ از دعوا کردن می ترسی؟
    ـ نه، فقط نمی خواهم دعوا کنم.
    ـ اگر بگویم می ترسی، خیال می کنی دروغ می گویم؟
    ـ نه.
    ـ پس می ترسی، درست است؟
    ـ شاید.
    آرون آهسته دور شد و جسد خرگوش روی زمین ماند. چشمان آرون بسیار درشت و دهانش ظریف بود. فاصله میان چشمان آبی، به او حالت معصومیت فرشتگان را می داد. موهای طلایی و زیبایی داشت که زیر نور خورشید، شفاف تر به نظر می رسید. می دانست برادرش منظور دارد، ولی کاملاً مطمئن منظور او را نمی دانست. کال برای او معما بود. از پرسش های برادر سر درنمی آورد و همیشه از تغییر عقیده های او شگفتزده می شد.
    کال شباهت بیشتری به آدام داشت. موهای او قهوه ای تیره بود و از برادرش بزرگتر به نظر می رسید، زیرا استخوان های درشت تر و شانه های پهن تر و چانه ای مشابه پدرش داشت. چشمان کال، قهوه ای رنگ و هوشیار بود و گاهی چنان می درخشید که رنگ آن، سیاه به نظر می رسید. دست های کال نسبت به جثه او کوچکتر و انگشتانش کوچک و باریک بود. ناخن های ظریفی داشت. کال هرگز به حشرات یا مارها دست نمی زد و در هنگام دعوا، از سنگ یا چوب استفاده می کرد.
    ـ آرون توقف کن!
    پس از این که به برادر نزدیک شد، خرگوش را در مقابل او گرفت، دست روی شانه آرون گذاشت و گفت:
    ـ این را تو بیاور!
    آرون گفت:
    ـ تو همیشه دنبال دعوا کردن هستی.
    ـ نه، من دنبال دعوا کردن نیستم، شوخی می کردم.
    ـ راست می گویی؟
    ـ بله، راست می گویم. بهتر است با هم آشتی کنیم.
    آرون لبخند زد. هرگاه با برادرش آشتی می کرد، احساس راحتی داشت. دو پسر به دشواری از رودخانه گذشتند، از تپه بالا رفتند و به زمین مسطحی رسیدند. طرف راست شلوار آرون، از خون خرگوش، رنگین شده بود. کال گفت:
    ـ اگر بفهمند که خرگوش شکار کرده ایم، متعجب می شوند. اگر پدر در خانه باشد، این را به او می دهیم، خوشحال می شود که شام خوراک خرگوش بخورد.
    آرون با خوشحالی گفت:
    ـ خرگوش را به او می دهیم، ولی نمی گوییم چه کسی آن را زده.
    کال گفت:
    ـ بسیار خوب.
    مدتی در سکوت راه رفتند. سپس کال گفت:
    ـ همه این زمین ها تا نزدیک رودخانه مال ماست.
    ـ مال پدر است.
    ـ بله، ولی پس از مرگ، مال ما می شود.
    فکر جدیدی از ذهن آرون گذشت. پرسید:
    ـ منظورت از پس از مرگ، چیست؟
    کال گفت:
    ـ همه می میرند، مثل آقای همیلتن که از دنیا رفت.
    آرون گفت:
    ـ بله، او مرد.
    ولی نمی توانست این دو موضع را به هم مرتبط کند. آقای همیلتن که مرده و پدرش که زنده بود.
    کال گفت:
    ـ مردگان را در جعبه ای قرار می دهند، زمین را حفر می کنند و جعبه را در آن می گذارند.
    آرون گفت:
    ـ می دانم.
    کوشید موضوع بحث را عوض کند. می خواست در مورد مطلب دیگری فکر کند. کال گفت:
    ـ من رازی را می دانم.
    ـ چه رازی؟
    ـ می ترسم بروی و بگویی.
    ـ نه، اگر تو بخواهی، نمی گویم.
    ـ نمی دانم باید بگویم، یا نه.
    آرون ملتمسانه گفت:
    ـ به من بگو.
    ـ قول می دهی به کسی نگویی؟
    ـ قول می دهم.
    کال گفت:
    ـ فکر می کنی مادر ما کجاست؟
    ـ او مرده.
    ـ نه، نمرده.
    ـ چرا مرده.
    ـ نمرده! فرار کرده. همه مردم این طور می گویند.
    ـ آن ها دروغ می گویند.
    کال گفت:
    ـ او فرار کرده. به هر حال قول بده به کسی نگویی که من به تو گفته ام.
    آرون گفت:
    ـ باور نمی کنم. پدر می گوید که او در بهشت است.
    کال به آرامی گفت:
    ـ من هم به زودی از این جا فرار می کنم تا مادر را پیدا کنم. باید او را برگردانیم.
    ـ می دانی مادر کجاست؟
    ـ نمی دانم، ولی او را پیدا می کنم.
    آرون گفت:
    ـ او در بهشت است. چرا پدر باید دروغ بگوید؟
    آنگاه به برادرش نگریست. با نگاه حود التماس می کرد که با نظرش موافق باشد. کال پاسخی نداد. آرون دوباره گفت:
    ـ فکر نمی کنی در بهشت و نزد فرشتگان باشد؟
    کال پاسخی نداد و آرون پرسید:
    ـ چه کسانی در مورد مادر ما صحبت می کردند؟
    ـ چند مرد، در اداره پست کینگ سیتی. آن ها فکر نمی کردند من در آن جا حضور دارم. گوش هایم خیلی تیز است. لی می گوید حتی می توانم صدای روییدن علف ها را بشنوم.
    آرون گفت:
    ـ چرا مادر فرار کرده؟
    ـ نمی دانم. شاید از ما خوشش نمی آمد.
    آرون باور نمی کرد. گفت:
    ـ نه، آن ها دروغ می گویند! پدر می گوید که او در بهشت است. می دانی که پدر دوست ندارد زیاد در مورد مادر حرف بزند.
    ـ شاید به همین دلیل فرار کرده.
    ـ نه، من از لی پرسیدم. لی گفت مادر، ما را دوست داشته و هنوز هم دارد. ستاره ای را به من نشان داد و گفت شاید آن ستاره مال مادر ما باشد و تا موقعی که می درخشد، نشان می دهد که ما را دوست دارد. فکر می کنی لی دروغ می گوید؟
    آرون از پشت چشمان اشکبار، می توانست چشمان برادرش را ببیند. کال اصلاً گریه نمی کرد و خیلی جدی و خونسرد بود. کال هیجان داشت. با دقت به آرون نگریست، لبان لرزان و حرکت پره های بینی او را دید و متوجه شد که گریه می کرد. هر گاه آرون هم می گریست و هم دعوا می کرد، خطرناک می شد. روزی لی مجبور شد آرون را روی زانو بنشاند و مشت های گره کرده او را محکم در دست بگیرد تا آرام شود.
    کال جسمی تیز و برنده پیدا کرده بود. می توانست هرگاه دوست داشته باشد، از آن استفاده کند. برنده ترین وسیله بود. می توانست آن را در فرصت مناسب به دقت بازرسی کند و تصمیم بگیرد چه وقت و چگونه به کار ببرد. البته خیلی دیر تصمیم گرفت، زیرا ناگهان آرون به سمت او خیز برداشت و با لاشه خرگوش، محکم به صورتش کوبید. کال از جای پرید، فریاد زد و گفت:
    ـ می خواستم با تو شوخی کنم، آرون. باور کن که فقط شوخی بود.
    آرون ایستاد. نشانه رنج و شگفتی در چهره اش دیده می شد. گفت:
    ـ این شوخی را دوست ندارم!
    سپس با آستین، بینی خود را پاک کرد و کوشید اشک هایش را پنهان کند. کال به او نزدیک شد، او را در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و گفت:
    ـ دیگر این کار را نمی کنم.
    دو پسر مدتی در سکوت راه رفتند. خسته بودند. نزدیک غروب بود. کال به آسمان نگریست و ابر سیاهی را دید که همراه تندباد بهاری روی کوه ها حرکت می کرد. گفت:
    ـ به زودی توفان می وزد.
    آرون گفت:
    ـ واقعاًٌ حرف آن مردان را شنیدی؟
    کال گفت:
    ـ شاید فکر کرده ام که شنیده ام. به آن ابر نگاه کن!
    آرون برگشت و به ابر سیاه هیولامانند نگریست. توده سیاهی بود که در آسمان حرکت می کرد. غرش تندر، نور آسمان درخش، و قطرات باران موجب شد که دو پسر سریع تر گام بردارند، ولی تندباد، خیلی زود ابر را به آن سوی دره برد. ابر روی تپه ها غرید و سپس به آن سوی جلگه ها رفت.
    بچه ها به طرف خانه دویدند. ابر دیگری به آن ها رسید و قطرات درشت باران را از آسمان شکافته بر زمین ریخت. بچه ها رایحه خوش هوای تازه را استشمام می کردند.
    درامتداد جاده خاکی و روی شیارهای چرخ کالسکه ها می دویدند و به سوی خانه می رفتند. باران سیل آسا شروع شد. در مدتی کمتر از چند لحظه، باران لباس های آن ها را خیس کرد. موهای بچه ها به پیشانی چسبیده بود و تارهایی از آن به چشمانشان فرو می رفت. وزن آب، پر بوقلمونی را که به پیشانی چسبانده بودند، خم کرده بود.
    به دلیل خیس شدن، از دویدن باز ایستادند. دیگر نیازی نبود به جایی پناه ببرند. به یکدیگر نگریستند و با خوشحالی خندیدند. کال، خرگوش را فشرد، چند بار به هوا پرتاب کرد و گرفت و در نهایت به سمت آرون انداخت. تقریباً دیوانه شده بود. پس از این که خرگوش را گرفت، پشت گردن گذاشت، به طوری که سر و پاهای حیوان، زیر چانه او قرار گرفت. هر دو بلند می خندیدند. باران با هیاهوی زیاد روی درختان بلوط می بارید و باد، درختان را به شدت تکان می داد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (2)
    دوقلوها به موقع به خانه رسیدند، چون به محض ورود، لی را دیدند که یک بارانی روی دوش انداخته و اسبی ناشناش، در حال هدایت کالسکه قدیمی چرخ لاستیکی به سمت آلونک است. کال گفت:
    ـ کسی به این جا آمده. به آن کالسکه نگاه کن.
    دوباره شروع به دویدن کردند، چون رسیدن مهمان برای آن ها جالب بود. نزدیک پله ها، گام ها را آهسته کردند و با احتیاط، دور خانه قدم زدند، زیرا هراس از مواجهه با افراد ناشناس در آن ها وجود داشت. از در پشت، وارد شدند و در آشپزخانه، منتظر ماندند. از لباس هایشان آب می چکید.
    ازاتاق نشیمن، صدای حرف زدن پدرشان با مردی دیگر به گوش می رسید. آنگاه صدایی دیگر شنیده شد که آن ها را به شدت شگفتزده کرد. صدای زنی بود. بچه ها به ندرت زنی را دیده بودند. بدون سر و صدا، به اتاق رفتند.
    کال گفت:
    ـ فکر می کنی چه کسی آمده باشد؟
    در وجود آرون، احساسی برانگیخته شد، می خواست فریاد بزند و بگوید: «شاید مادرمان آمده باشد!» ولی به خاطر آورد که مادرش در بهشت است و هیچ کس نمی تواند از آن جا بازگردد. بنابراین گفت:
    ـ نمی دانم. می خواهم لباس هایم را عوض کنم.
    بچه ها لباس های خشک و تمیزی پوشیدند که درست شبیه لباس خیس آن ها بود. پرهای خیس بوقلمون را از روی پیشانی برداشتند و موها را مرتب کردند. حین انجام دادن این کارها، سر و صدا همچنان به گوش می رسید، و بیشتر صدای مردانه بود. خوب گوش دادند و صدای یک دختربچه را هم شنیدند. چنان به هیجان آمدند که زبانشان بند آمد.
    به آرامی از راهرو گذشتند و به سمت اتاق نشیمن رفتند. کال به دقت به گونه ای دستگیره در را چرخاند که هیچ صدایی بلند نشد.
    هنوز در اندکی باز نشده بود که لی از در پشت وارد شد و در حالی که پاها را به زمین می کشد، بارانی را از تن درآورد و پیش آمد. بچه ها غافلگیر شدند. لی با لهجه ای تقریباً انگلیسی گفت:
    ـ از سوراخ در نگاه می کنید؟
    کال در را بست و قفل صدا کرد. لی بلافاصله گفت:
    ـ پدرتان در اتاق است، داخل شوید!
    آرون با صدای گرفته، به آرامی گفت:
    ـ غیر از پدر، چه کسی آن جاست؟
    لی گفت:
    ـ چند رهگذر که از قطار پیاده شده اند.
    لی دست روی دست کال که هنوز دستگیره را گرفته بود گذاشت، دستگیره را چرخاند، و در را گشود. لی گفت:
    ـ بچه ها داخل شوید!
    سپس بچه ها را تنها گذاشت و رفت. آدام فریاد زد:
    ـ بچه ها بیایید! بیایید!
    بچه ها در حالی که سر را زیر انداخته بودند و به افرادی که در آن جا نشسته بودند، زیر چشمی می نگریستند، وارد اتاق شدند. لباس های مرد بیگانه نشان می داد که از شهر آمده است. زنی همراه او بود که بهترین لباس را بر تن داشت. روپوش، کلاه و تور سر او، روی صندلی دیگری قرار داشت. زن، لباس ابریشمی و توری مشکی که تا گردن را در بر می گرفت، پوشیده بود. برای آن روز به اندازه کافی مهمان داشتند، زیرا در کنار زن، دختری نیز به چشم می خورد. دخترک کمی از دوقلوها کوچکتر بود. کلاه آبی رنگ و چهارخانه بر سر داشت و پیشبند کوچک جیبداری دور کمر بسته بود. بچه ها نمی توانستند صورت دختر را ببینند، زیرا کلاه بر سر داشت، ولی می توانستند دست هایش راکه روی دامن قلاب کرده بود، ببینند. یک حلقه کوچک طلا در انگشت او به چشم می خورد.
    چشمان بچه ها قرمز شده بود، زیرا نفس را حبس کرده بودند. پدر گفت:
    ـ این ها فرزندان دوقلوی من هستند. این آرون است و آن یکی هم کالب یا کال!
    آنگاه رو بچه ها کرد و افزود:
    ـ با مهمانان دست بدهید!
    بچه ها پیش رفتند. سر را پایین انداخته بودند و حالتی ناامید داشتند. دست دراز کردند و آقا و سپس خانم، دست های نرم آن ها را فشار دادند. آرون روی از دختر برگرداند. خانم گفت:
    ـ دوست نداری با دخترم آشنا شوی؟
    آرون لرزید و دست به طرف دختر که صورتش معلوم نبود، دراز کرد. هیچ اتفاقی نیفتاد. انگشتان نرم او همان طور در هوا ماند، زیرا دختر هیچ واکنشی نشان نداد. آرون زیر چشمی نگاه کرد تا اوضاع را بررسی کند.
    دختر سر را پایین انداخته بود. کلاه همچنان مانع می شد که صورت او دیده شود. دست راست کوچک او در هوا بود، ولی حرکتی به سمت آرون نمی کرد.
    آرون، صدای خنده کال را شنید. عاقبت آرون دست دختر را گرفت و سه بار تکان داد. دست دختر، خیلی نرم بود. آرون به شدت احساس لذت می کرد. دست دختر را رها کرد و دست در جیب فرو برد. به محض این که کنار رفت، کال جلو آمد، با حالتی رسمی با دختر دست داد و گفت:
    ـ از ملاقات شما بسیار خوشحالم.
    آرون فراموش کرده بود این جمله را بگوید، بعد از برادرش این جمله را تکرار کرد که البته دیر شده بود! آدام و مهمانان خندیدند. آدام گفت:
    ـ آقا و خانم بیکن در باران گیر افتادند.
    آقای بیکن گفت:
    ـ بخت زیادی داشتیم که این جا را پیدا کردیم. من دنبال مزرعه لانگ می گشتم.
    آدام گفت:
    ـ آن مزرعه کمی بالاتر است. اگر از جاده خاکی به سمت چپ می رفتید و راه را ادامه می دادید، به مزرعه لانگ می رسیدید.
    آنگاه روی به پسرانش کرد و گفت:
    ـ آقای بیکن، فرماندار است.
    آقای بیکن به پسرها گفت:
    ـ نمی دانم چرا، ولی کارم را بسیار جدی می گیرم. بچه ها، اسم دختر من، آبرا است. اسم خنده داری نیست؟
    سپس به آدام گفت:
    ـ پیش از این که برایش اسم بگذارم، تفأل کردم و نام آبرا آمد. نمی گویم دلم پسر نمی خواست، ولی آبرا به من آرامش می دهد.
    به دخترش گفت:
    ـ سرت را بالا بگیر عزیزم!
    آبرا حرکتی نکرد. دست هایش روی دامن قلاب شده بود. پدر با لحنی شاعرانه، تکرار کرد:
    ـ تفأل کردم و نام آبرا آمد.
    کال در حالی که بدون هیچ هراسی به کلاه آبرا نگاه می کرد. با صدایی گرفته گفت:
    ـ فکر نمی کنم آبرا، اسم خنده داری باشد.
    خانم بیکن گفت:
    ـ منظور او این نیست که اسم دختر ما خنده دار است، می خواهد بگوید این اسم، عجیب است.
    به آدام گفت:
    ـ همسرم در کتاب ها، مطالب عجیبی پیدا می کند.
    سپس به شوهرش گفت:
    ـ عزیزم، بهتر نیست برویم؟
    آدام مشتاقانه گفت:
    ـ آه، خانم. تشریف داشته باشید. لی چای می آورد. اگر بنوشید، گرم می شوید.
    خانم بیکن گفت:
    ـ آه، چه خوب!
    سپس به سخنان خود ادامه داد و گفت:
    ـ بچه ها باران قطع شده. بهتر است بروید بازی کنید.
    در صدای او چنان تحکمی بود که بچه ها بی درنگ از در خارج شدند. نخست آرون، سپس کال، و به دنبال آن ها، آبرا بیرون رفت.

    دراتاق نشیمن، آقای بیکن پاها را روی هم گذاشت و گفت:
    ـ این جا چشم انداز زیبایی دارد. زمین شما خیلی وسیع است؟
    آدام گفت:
    ـ یک قطعه باریک است، ولی آن را دوست دارم.
    ـ همه زمین های آن طرف جاده متعلق به شماست؟
    ـ بله، البته به آن نرسیده ام و آن را زیر کشت نبرده ام. دلیل، این است که در کودکی، زراعت می کردم.
    آقا و خانم بیکن به آدام می نگریستند و آدم می دانست که باید توضیح بیشتری درمورد اینکه به خوبی به زمین نرسیده است، بدهد. بنابراین ادامه داد:
    ـ به نظرم، آدم تنبلی هستم. پدرم به اندازه ای برایم پول به ارث گذاشت که بتوانم بدون کار کردن، امرار معاش کنم. البته کار دیگری برایم انجام نداد.
    آدام سر را پایین انداخت، ولی می توانست احساس کند که خانم و آقای بیکن از توضیح او، متقاعد شده اند. اگر او مرد ثروتمندی بود، دلیلی نداشت که تنبل باشد، چون تنها افراد فقیر، تنبل و درعین حال، ناآگاه هستند. فرد ثروتمندی که آگاه نباشد، یا فاسد است یا بسیار متکی به خود. خانم بیکن پرسید:
    ـ چه کسی از بچه ها مواظبت می کند؟
    آدام خندید و گفت:
    ـ لی از آن ها مواظبت می کند، البته نه زیاد.
    ـ لی؟
    آدام گفت:
    ـ در این خانه، تنها یک نفر به من کمک می کند.
    خانم بیکن که خیلی متعجب شده بود، پرسید:
    ـ منظورت همان مرد چینی است که دیدم؟
    آدام لبخند زد. نخست از خانم بیکن ترسیده بود، ولی پس از مدتی، احساس راحتی بیشتری کرد. گفت:
    ـ لی، بچه ها را بزرگ و در ضمن از من هم مواظبت می کند.
    ـ یعنی هیچ زنی از آن ها مواظبت نکرده؟
    ـ نه، هرگز.
    خانم بیکن گفت:
    ـ بچه های معصوم!
    آدام گفت:
    ـ بچه هایی شلوغ، ولی سالم هستند. به نظرم همه ما مثل این زمین، وحشی شده ایم. لی تصمیم دارد از این جا برود و من نمی دانم چه باید بکنم.
    آقای بیکن سینه را صاف کرد تا خلط در هنگام حرف زدن، بیرون نریزد، سپس گفت:
    ـ درمورد آموزش پسرانتان فکر کرده اید؟
    ـ نه، زیاد به این موضوع فکر نکرده ام.
    خانم بیکن گفت:
    ـ همسرم واقعاً به آموزش اعتقاد دارد.
    آقای بیکن گفت:
    ـ آموزش یا همان تعلیم و تربیت، کلید آینده است.
    آدام پرسید:
    ـ چه نوع تعلیم و تربیتی؟
    آقای بیکن گفت:
    ـ افرادی که سواد دارند، موفق هستند.
    آنگاه به جلو خم شد و مثل این که بخواهد رازی را برملا کند، گفت:
    ـ اگر تصمیم ندارید در مزرعه کشت کنید، چرا آن را اجاره نمی دهید و به مرکز استان نمی آیید؟ آن جا مدارس دولتی خوبی دارد.
    ناگهان این فکر به ذهن آدام خطور کرد که بگوید: «چرا در زندگی من دخالت می کنید؟» ولی به جای آن پرسید:
    ـ به نظر شما فکرخوبی است؟
    آقای بیکن گفت:
    ـ فکر می کنم بتوانم مستأجر خوب و مطمئنی برای زمین شما پیدا کنم. دلیلی نمی بینم اگر در زمین خودتان زندگی نمی کنید، در آن زراعت نشود.
    لی در هنگام آوردن چای، سر و صدای زیادی ایجاد کرد. از پشت در، صحبت آن ها را شنیده بود و می دانست سخنانی خسته کننده برای آدام است. کاملاً مطمئن بود مهمانان چای دوست ندارند، و اگر هم دوست داشته باشند، با آن نوع چای که خود درست کرده است، موافق نیستند. با این حال، مهمانان پس از نوشیدن چای تعریف کردند. البته لی متوجه شد که خانم و آقای بیکن منظوری دارند. کوشید این موضوع را با ایما و اشاره به آدام بفهماند، ولی موفق نشد. آدام به فرش نگاه می کرد. خانم بیکن گفت:
    ـ همسرم سال ها عضو انجمن خانه و مدرسه بوده، ولی...
    آدام به این حرف ها توجهی نمی کرد و به آن چه گفته می شد گوش نمی داد. او در این فکر بود که دنیا از شاخه یکی از درختان بلوط آویزان است. بدون هیچ دلیلی، ناگهان پدر را به خاطر آورد که با آن پای چوبی، لنگ لنگان راه می رفت و با عصایی به پایش می زد تا توجه دیگران را جلب کند. آدام چهره نظامی و خشن پدر را مجسم می کرد که چگونه پسرانش را تمرین نظامی می داد و آن ها را مجبور می ساخت بسته های سنگین را حمل کنند تا شانه هایشان قوی شود.
    در همان حال که خانم بیکن به طور یکنواخت، به حرف هایش ادامه می داد، آدام سنگینی بسته های پر از سنگ را روی دوش خود احساس می کرد. در ذهن خود، چارلز را به تصویر می کشید که تمسخر آمیز لبخند می زد و چشمان شرور و بی رحم و اخلاق تند او را به خاطر می آورد. ناگهان احساس کرد دوست دارد چارلز راببیند. اندیشید بهتر است به مرکز برود و بچه ها را نیز با خود ببرد. با هیجان ضربه ای به پای خود زد. آقای بیکن مکثی کرد و سپس پرسید:
    ـ مشکلی پیش آمده؟
    آدام گفت:
    ـ ببخشید، موضوعی فراموش شده را به خاطر آوردم.
    خانم و آقای بیکن، مؤدبانه منتظر توضیحات او ماندند. آدام اندیشید: «من که تصمیم ندارم فرماندار شوم. من که عضو انجمن خانه و مدرسه نیستم. چرا نه؟»
    روی به مهمانان کرد و گفت:
    ـ یادم آمد که ده سال است برای برادرم نامه ننوشته ام.
    خانم و آقای بیکن از شنیدن این حرف متعجب شدند و به یکدیگر نگریستند. لی دوباره فنجان ها را پر از چای کرد. پس از این که وارد راهرو شد، آدام صدای خنده او را شنید. خانم و آقای بیکن نمی خواستند دراین مورد، حرفی بزنند، زیرا تصمیم داشتند در غیاب لی، با آدام مذاکره کنند.
    لی، اوضاع را پیش بینی کرده بود، بنابراین شتابان رفت تا اسب ها را آماده کند و با کالسکه چرخ لاستیکی به مقابل در خانه بیاید.

    پس از این که آبرا، کال و آرون بیرون رفتند، در کنار یکدیگر در راهرو سر پوشیده ایستادند و به باران که با هیاهوی زیاد از شاخه و برگ درختان بلوط می چکید، نگریستند. صدای غرش تندر از دور به گوش می رسید، ولی باران تصمیم داشت مدتی طولانی ببارد. آرون گفت:
    ـ مادرت به ما گفت که باران بند آمده.
    آبرا پاسخی عاقلانه داد:
    ـ برای این که به بیرون نگاه نکرد. هرگاه حرف می زند، به جایی نگاه نمی کند!
    کال پرسید:
    ـ چند سال داری؟
    آبرا گفت:
    ـ ده سال، به زودی یازده ساله می شوم.
    کال گفت:
    ـ ما یازده سال داریم و به زودی دوازده ساله می شویم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آبرا کلاه خود را کمی عقب برد تا مثل هاله ای دور سرش را بگیرد. دختری زیبا به حساب می آمد. موهای سیاه خود را در دو طرف سر بافته، پیشانی کوچک او گرد و برآمده، و ابروانش یکدست بود. بینی کوچکی داشت و در بزرگسالی زیباتر می شد. چشمان میشی و نگاه نافذ داشت و فردی باهوش و جسور به نظر می رسید. مستقیماً به چهره بچه ها نگاه می کرد و هیچ نشانه ای از خجالتی که لحظاتی پیش در داخل خانه به آن تظاهر می کرد، در او دیده نمی شد. آبرا گفت:
    ـ باور نمی کنم شما دوقلو باشید، هیچ شباهتی با هم ندارید.
    کال گفت:
    ـ ما دوقلو هستیم.
    آرون گفت:
    ـ بله، دوقلو هستیم.
    کال با اصرار گفت:
    ـ بعضی از دوقلوها هیچ شباهتی با هم ندارند. لی به ما گفته که دوقلوها چگونه درست می شوند. اگر دوقلوها از یک تخمک باشند، به هم شباهت دارند، ولی اگر از دو تخمک درست شده باشند، به هم شبیه نیستند.
    کال گفت:
    ـ ما از دو تخمک هستیم.
    آبرا به حرف های آن بچه های روستایی خندید و گفت:
    ـ تخمک! بله، تخمک!
    با صدای بلند یا خشن حرف نمی زد. لحظاتی به نظریه لی درباره دوقلوها اندیشید و سپس ناگهان گفت:
    ـ کدام یک از شما نیمرو و کدامیک آبپز شد؟
    بچه ها نگاهی از روی ناراحتی به یکدیگر انداختند. نخستین تجربه آن ها در برخورد با منطق بی رحم زنانه محسوب می شد. زنان هر قدر بیشتر اشتباه کنند، بیشتر بر اشتباه خود اصرار دارند. این تجربه برای آن ها تازه، مهیج و دردناک بود. کال گفت:
    ـ لی اهل چین است!
    آبرا با مهربانی گفت:
    ـ چرا زودتر نگفتی؟ شاید شما هم تخم چینی باشید. همان تخم هایی که در لانه می گذارند.
    سپس کمی مکث کرد تا حرف هایش بر آن ها تأثیر کافی بگذارد. متوجه شد که پسرها با او مخالفت یا دعوا نمی کنند، بنابراین خود را قادر به تسلط بر آن ها می دید. آرون گفت:
    ـ بیا به آن خانه قدیمی برویم و بازی کنیم. از سقف آن جا کمی آب چکه می کند، ولی جای خوبی است.
    از زیر درختان بلوط که قطرات باران از شاخه هایشان می چکید، به طرف خانه قدیمی سانچز رفتند و وارد آن شدند. هر چند در تقریباً باز بود، ولی سر و صدای زیادی داشت، زیرا لولاهایش زنگ زده بود. خانه کهنه و کاهگلی، مرحله دوم ویرانی را می گذراند. دیوارها سفیدکاری نشده بود و از ده سال پیش، کارگران آن جا را رها کرده بودند. پنجره ها شیشه نداشتند. کف اتاق ها پر از لکه بود و در گوشه و کنار آن ها، انبوهی از کاغذهای کهنه و پاکت های پر از میخ به چشم می خورد که همه زنگ زده بودند.
    در همان حال که بچه ها در آستانه در ایستاده بودند، خفاشی در انتهای خانه به پرواز درآمد. حیوان خاکستری رنگ، از گوشه ای به گوشه دیگر پرواز می کرد و سرانجام از در بیرون رفت.
    آبرا به راهنمایی بچه ها، همه جای خانه را دید. پسرها در انبار را باز کردند تا آبرا بتواند وان، توالت و چلچراغ ها را ببیند. همه آن ها به صورت بسته بندی شده بودند و قرار بود در موقع مناسب، نصب شوند. بوی رطوبت و کاغذ در فضا پراکنده بود. سه کودک، روی پنجه پا راه می رفتند و با هم صحبت نمی کردند. اگر حرف می زدند، دیوارهای خالی، صدای آن ها منعکس می کرد.
    آرون در وسط سالن، در حالی که می کوشید صدایش از طریق دیوار منعکس نشود، روی به مهمان خود کرد و با ملایمت پرسید:
    ـ این جا را دوست داری؟
    آبرا با تردید اعتراف کرد:
    ـ بله.
    کال گستاخانه گفت:
    ـ گاهی به انبار می آییم و بازی می کنیم. اکر دلت بخواهد، می توانی به این جا بیایی و با ما بازی کنی.
    آبرا با لحنی که به بچه ها می فهماند با فردی مهم طرف هستند، و او فرصتی برای تفریحات معمولی ندارد، گفت:
    ـ من در سالیناس زندگی می کنم.
    آبرا متوجه شد که بچه ها را مأیوس کرده است. هر چند از نقاط ضعف مردان آگاه بود، ولی باز هم آن ها را دوست داشت. بنابراین با مهربانی افزود:
    ـ گاهی که از این جا رد می شوم، می آیم و کمی با شما بازی می کنم.
    بچه ها از شنیدن این حرف، خیلی خوشحال شدند. کال گفت:
    ـ خرگوشم را به تو می دهم. تصمیم داشتم آن را به پدرم بدهم، ولی آن را به تو می دهم.
    ـ کدام خرگوش؟
    ـ همان که امروز شکار کردیم. تیر دقیقاً به قلبش خورد و بدون کمترین حرکتی، مرد.
    آرون نگاهی خشمگین به او انداخت و گفت:
    ـ آن تیر من...
    کال حرف او را قطع کرد و به آبرا گفت:
    ـ می توانی خرگوش را به خانه ببری. خرگوش بزرگی است.
    آبرا گفت:
    ـ خرگوش مرده خونی که به درد من نمی خورد.
    آرون گفت:
    ـ آن را می شویم، در یک جعبه می گذارم و دور جعبه را با نخ می بندم. اگر دوست نداری آن را بخوری، پس از رسیدن به سالیناس، می توانی برایش مراسم خاکسپاری برگزار کنی.
    آبرا گفت:
    ـ من به مراسم خاکسپاری واقعی می روم. دیروز هم در یکی از آن ها حضور داشتم. دسته گل هایی آن جا بود که تا سقف می رسید.
    آرون گفت:
    ـ خرگوش را می خواهی؟
    آبرا به موهای طلایی به هم چسبیده و چشمان آرون که نزدیک بود از آنها اشک جاری شود، نگریست و در درون خود، اشتیاق سوزانی را احساس کرد که می توان آن را مقدمه عشق نامید. دوست داشت بر سر آرون دست بکشد، ولی ناگهان متوجه شد که بدن او می لرزد، بنابراین گفت:
    ـ اگر خرگوش را داخل جعبه بگذاری، آنرا می برم.
    آبرا بر اوضاع تسلط داشت. نگاهی به اطراف انداخت تا متوجه شود چه مقدار پیشرفت کرده است. از این که پسر ها قادر نبودند بر او غلبه کنند، احساس غرور می کرد. دلش برای آن ها می سوخت. توجه او به لباس های تمیز بچه ها معطوف شد که لی قسمت هایی از آن ها را وصله زده بود. گفت:
    ـ بچه های بیچاره! پدرتان شما را کتک می زند؟
    آن ها سر را به نشانه نفی تکان دادند. نمی دانستند آبرا چه می خواهد بگوید. آبرا پرسید:
    ـ اوضاع شما خیلی بد است؟
    کال پرسید:
    ـ منظورت چیست؟
    ـ یعنی مجبورید روی خاک بنشینید و آب و هیزم بیاورید؟
    آرون گفت:
    ـ کدام هیزم؟
    آبرا پاسخ او را نداد و تنها گفت:
    ـ بیچاره ها.
    سپس نزد خود تصور کرد که عصای سحر آمیز کوچکی در دست دارد و ستاره ای روی آن چشمک می زند. گفت:
    ـ آیا نامادری بداخلاق، از شما متنفر است و تصمیم دارد شما را به قتل برساند؟
    کال گفت:
    ـ ما نامادری نداریم.
    آرون هم گفت:
    ـ ما نامادری نداریم. مادر ما فوت کرده.
    گفته های آرون، داستانی را که آبرا در ذهن خود برای آن ها ساخته بود، برهم زد، ولی این حرف ها موجب شد داستان دیگری را خلق کند. در ذهن مجسم کرد که کلاه بزرگی بر سر دارد و روی کلاه پر از پر شترمرغ و در دست خود نیز سبد بزرگی حمل می کند که پای یک بوقلمون از آن بیرون زده است. با مهربانی گفت:
    ـ بچه های یتیم بیچاره. من می توانم مادر شما شوم. شما را بغل می کنم، تکان می دهم و برایتان قصه تعریف می کنم.
    کال گفت:
    ـ ما خیلی بزرگ هستیم. تو نمی توانی مادر ما باشی.
    آبرا از سنگدلی خود خجالت کشید. متوجه شد که آرون تحت تأثیر داستان او قرار گرفته است. تبسم می کرد و به نظر می رسید مثل بچه ای به آغوش آبرا رفته است. آبرا با خوشرویی گفت:
    ـ برای مادرت مراسم خاکسپاری مناسبی برگزار شد؟
    آرون گفت:
    ـ به خاطر نداریم. ما خیلی کوچک بودیم.
    ـ بسیار خوب، او را کجا دفن کرده اند؟ می توانید روی قبر او گل بگذارید. ما همیشه این کار را برای مادربزرگ و عمو آلبرت انجام می دهیم.
    چشمان کال برق زد، زیرا فکر تازه ای از ذهنش گذشت. احساس پیروزی می کرد. از روی سادگی گفت:
    ـ از پدرمان می پرسم که مقبره مادرمان کجاست و روی آن گل می گذاریم.
    آبرا گفت:
    ـ من هم با شما می آیم. می توانم تاج گل درست کنم. می توانم به شما یاد بدهم آن را چگونه درست کنید.
    متوجه شد که آرون حرفی نزده است. روی به او کرد و پرسید:
    ـ دوست نداری تاج گل درست کنی؟
    آرون گفت:
    ـ چرا دوست دارم.
    آبرا دست بر سر او کشید، شانه اش را نوازش داد، گونه اش را لمس کرد و گفت:
    ـ مادرت خوشحال می شود. مردگان حتی در بهشت متوجه این کارها می شوند. پدرم نیز چنین عقیده ی دارد. شعری را هم در این باره می خواند.
    آرون گفت:
    ـ من می روم خرگوش را بسته بندی می کنم. آن را داخل همان جعبه ای می گذارم که شلوارم در آن بود.
    سپس از خانه قدیمی بیرون دوید. کال به او نگاه می کرد و می خندید. آبرا پرسید:
    ـ چرا می خندی؟
    کال گفت:
    ـ مهم نیست.
    نگاه خود را به آبرا دوخت. آبرا نیز به کال خیره شد. در خیره نگریستن به دیگران و وادار ساختن آن ها به سر به زیر انداختن، مهارت داشت، ولی کال همچنان به او خیره مانده بود. پسرک در ابتدا خجالت می کشید، ولی پس از این که این احساس برطرف شد، ازاین که بر آبرا غلبه می کرد، خوشحال بود. می دانست که آبر ا برادر او را بیشتر از او دوست دارد، ولی این موضوع برایش تازگی نداشت. تقریباً همه آرون را با آن موهای طلایی و رفتار صمیمانه، ترجیح می دادند. عواطفی را که مدت زیادی در خود پنهان کرده بود، بروز داد و آمادگی داشت که هرگاه ضروری بداند، آن ها را نشان دهد یا پنهان کند. تصمیم داشت آبرا را به این دلیل تنبیه کند که برادرش را بیشتر دوست دارد. البته چنین واکنشی برایش تازگی نداشت و این انگیزه را در خود کشف کرده بود. تنبیه پنهانی، برای او جنبه خلاقیت داشت. شاید بهترین روش برای نشان دادن تفاوت بین آن دو پسر، همین باشد. اگر آرون در بیشه به لانه مورچه برخورد می کرد، روی زمین دراز می کشید و به زندگی آن ها دقیق می شد. می دید که چگونه بعضی از آنه ا در مسیر ویژه خود غذا حمل می کنند و سایر مورچه ها تخم های سفیدی را همراه می برند. می دید چگونه هرگاه مورچگان باهم مواجه می شوند، شاخک ها را به هم می مالند و با هم حرف می زنند. چند ساعت روی زمین دراز می کشید و به این منظره می نگریست.
    اگر کال به چنین لانه ای می رسید، آن را با لگد خراب می کرد و در حالی که مورچگان سراسیمه به این طرف و آن طرف می رفتند، به آن ها می نگریست. آرون همیشه می خواست بخشی از دنیای مورچگان باشد، ولی کال آن را نابود می کرد.
    کال پذیرفته بود که همگان برادرش را بیشتر دوست دارند و کاری کرده بود که از این امر ناراحت نشود. منتظر می ماند و نقشه می کشید تا در موقع مناسب، با آن شخص مواجه شود، سپس طوری با او رفتار می کرد که هرگز نمی فهمید چرا مورد بی لطفی قرار گرفته است. از انتقام، لذت می برد و احساس قدرت می کرد. این نیرومندترین و بهترین احساسی بود که در او وجود داشت. هر چند آرون را دوست نداشت، ولی چندان هم از او متنفر نبود، زیرا معمولاً آرون موجب می شد احساس پیروزی به او دست بدهد. فراموش کرده بود به دلیل این انتقام می گیرد که سایرین، او را نیز همچون آدام دوست داشته باشند. این احساس تا جایی پیش رفته بود که خود را از آرون برتر می دانست.
    آبرا دست بر سر آرون کشید، ولی ملایمت و مهربانی او، حسادت کال را برانگیخت. واکنش کال دراین مورد، غیر ارادی بود. در ذهن به دنبال نقطه ضعفی در آبرا می گشت. کال به اندازه ای باهوش بود که آن نقطه ضعف را در حرف های او پیدا کرد. بعضی از بچه ها دوست دارند حالت کودکی خود را حفظ کنند و بعضی دیگر می خواهند بزرگ باشند. کمتر اتفاق می افتد که از سن و سال واقعی خود راضی باشند. آبرا دوست داشت بزرگتر از سن و سال خود باشد. مثل افراد بزرگسال حرف می زد و تا حد امکان، کارهای آنان را تقلید می کرد. دوست نداشت بچه باشد. در این حال، نمی توانست مثل افراد بزرگسال مورد علاقه خود، رفتار کند. کال این نقطه ضعف را کشف کرد و تصمیم گرفت لانه مورچه را خراب کند! می دانست مدتی طول می کشد تا برادرش جعبه را پیدا کند. می توانست مجسم کند چه اتفاقی خواهد افتاد. آرون خرگوش را خواهد شست تا خون حیوان پاک شود. این کار مستلزم صرف وقت بود. پیدا کردن نخ هم مدتی طول می کشید. گره زدن روبان نیز نیاز به صرف وقت زیادی داشت. کال متوجه شده بود که در حال پیروز شدن است، زیرا آبرا بر خلاف دقایقی پیش، به خود مطمئن نبود و پسر می توانست روی این نقطه ضعف کار کند.
    سرانجام آبرا مجبور شد نگاه از او بردارد و بگوید:
    ـ چرا این طور به من خیره شده ای؟
    کال، دختر را دقیقاً وارسی کرد. این کار را چنین با خونسردی انجام داد که گویی آبرا آدم نیست. می دانست که این کار، حتی افراد بزرگسال را ناراحت می کند.
    آبرا تحمل از دست داد و گفت:
    ـ موضوع عجیبی دیده ای؟
    کال گفت:
    ـ مدرسه می روی؟
    ـ البته که می روم.
    ـ چه سالی؟
    ـ پنجم.
    ـ چند سال داری؟
    ـ وارد یازده سالگی می شوم.
    کال خندید. آبرا پرسید:
    ـ عیبی دارد؟
    کال پاسخ او را نداد و آبرا ادامه داد:
    ـ خوب، به من بگو چه عیبی دارد.
    باز هم پاسخی نشنید. گفت:
    ـ فکر می کنی خیلی زرنگ هستی؟
    کال باز هم خندید و دخترک گفت:
    ـ نمی دانم چرا برادرت دیر کرد. باران بند آمده.
    کال گفت:
    ـ به نظرم دنبال آن می گردد.
    ـ منظورت این است که می خواهد خرگوش را پیدا کند؟
    ـ نه، خرگوش را که نباید پیدا کند. چون مرده، ولی نمی تواند آن را بگیرد، چون فرار می کند.
    ـ کدام را بگیرد؟ چه فرار می کند؟
    کال گفت:
    ـ او دوست ندارد به تو بگویم. می خواهد تو را غافلگیر کند. جمعه پیش آن را گرفت. آن هم او را گاز گرفت.
    ـ نمی دانم منظورت چیست.
    کال گفت:
    پس از این که جعبه را باز کنی،متوجه می شوی. شرط می بندم به تو می گوید که زود آن را باز نکن.
    کال حدس نمی زد، مطمئن بود، چون برادرش را می شناخت.
    آبرا می دانست که نه تنها در مبارزه شکست خورده است، بلکه دیگر نمی تواند مبارزه کند. تنفری در خود نسبت به کال احساس می کرد. در ذهن به دنبال سخنانی می گشت که تلافی کند، ولی فایده ای نداشت. سکوت کرد. از در بیرون رفت، به خانه ای که پدر و ماردش در آن بودند نگریست و گفت:
    ـ می خواهم بروم.
    کال گفت:
    ـ صبر کن!
    کال جلو آمد. آبرا روی برگرداند و با خونسردی پرسید:
    ـ از من چه می خواهی؟
    کال گفت:
    ـ ناراحت نباش. تو نمی دانی در این جا چه خبر است. باید پشت برادر مرا ببینی.
    آبرا از تغییر لحن کال متعجب شد. پسرک به او فرصت نمی داد تصمیم بگیرد، زیرا می دانست در موارد عاطفی، چه واکنشی باید نشان بدهد. صدای بم و اسرآمیزی داشت. آبرا نیز لحن صدای خود را آهسته کرد تا مثل او حرف بزند.
    ـ منظورت چیست؟ مگر پشت او چیست؟
    کال گفت:
    ـ جای زخم! کار مرد چینی است!
    آبرا بر خود لرزید و کنجکاو شد. گفت:
    ـ مگر مرد چینی چه می کند؟ او را کتک می زند؟
    کال گفت:
    ـ بدتر از آن.
    ـ چرا به پدرت نمی گویی؟
    ـ جرأت نداریم، می دانی اگر بگوییم چه اتفاقی می افتد؟
    ـ نه، چه اتفاقی می افتد؟
    کال سر تکان داد و گفت:
    ـ نه، من حتی جرأت نمی کنم در این مورد حرفی به تو بزنم.
    در همان لحظه، لی از انبار بیرون آمد و اسب خانم و آقای بیکن را که به کالسکه چرخ لاستیکی بسته شده بود، آورد. خانم و آقای بیکن از خانه بیرون آمدند و به آسمان نگریستند. کال گفت:
    ـ دیگر نمی توانم حرف بزنم، چون مرد چینی متوجه می شود.
    آقای بیکن فریاد زد:
    ـ آبرا! عجله کن! می خواهیم برویم.
    لی، اسب سرکش را نگه داشت تا خانم بیکن سوار شود. آرون در حالی که جعبه ای مقوایی همراه داشت که با یک روبان روی آن گل درست کرده بود، شتابان پیش آمد. جعبه را به دست آبرا داد و گفت:
    ـ این را بگیر. تا موقعی که به خانه نرسیده ای، باز نکن.
    کال متوجه واکنش آبرا شد. دخترک دست ها را عقب کشید. پدر آبرا گفت:
    ـ عزیرم، آن را بگیر، ولی عجله کن، دیر شده.
    سپس جعبه را گرفت و به دست دخترش داد. کال به آبرا نزدیک شد و گفت:
    ـ می خواهم موضوعی را در گوش تو بگویم.
    دهان را نزدیک گوش دخترک برد و گفت:
    ـ شلوارت را خیس کرده ای!
    آبرا از شدت خجالت قرمز شد و کلاه خود را پایین کشید. خانم بیکن زیر بغل دخترک را گرفت تا سوار شود.
    هنگامی که اسب به سرعت دور می شد، لی، آدام و دوقلوها ایستاده بودند و نگاه می کردند.
    هنوز کالسکه نپیچیده بود که دست آبرا از آن بیرون آمد و جعبه در جاده غلتید. کال به چهره برادرش نگریست و دید خیلی ناراحت است. آدام به خانه بازگشت. لی با کیسه ای پر از گندم رفت تا به جوجه ها غذا بدهد. کال دست روی شانه برادر گذاشت و او را نوازش کرد. آرون گفت:
    ـ می خواستم با او ازدواج کنم. نامه ای در جعبه گذاشته و از او تقاضای ازدواج کرده بودم!
    کال گفت:
    ـ غصه نخور، از این به بعداجازه داری از تفنگ من استفاده کنی.
    آرون سربرگرداند و گفت:
    ـ تو که تفنگ نداری!
    کال گفت :
    ـ تفنگ ندارم؟
    پایان فصل بیست و هفتم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و هشتم

    بچه ها سر میز غذا، متوجه تغییر رفتار پدر شدند. پیشتر پدر آن ها تنها حضور داشت. می شنید، ولی هرگز با دقت گوش نمی داد. نگاه می کرد، ولی هرگز نمی دید. همچون شبح بود. بچه ها هرگز در مورد امیال یا کشفیات یا نیازهای خود با او حرف نمی زدند. تنها وسیله ارتباطی آن ها با دنیای افراد بزرگسال، لی بود که نه تنها آن ها را بزرگ کرده، غذا داده، لباس پوشانده و به آن ها آداب معاشرت یاد داده، بلکه آموخته بود چگونه به پدر خود احترام بگذارند. پدر، برای فرزندانش موجودی اسرارآمیز بود و حرف ها و دستورات او، توسط لی به آن ها منتقل می شد. البته لی بیشتر از این حرف ها را از خود می زد و به آدام نسبت می داد.
    نخستین شب پس از بازگشت آدام از سالیناس، کال و آرون از این که پدرشان به حرف های آن ها گوش می داد، به آن ها نگاه می کرد، و مطالبی از آن ها می پرسید، شگفت زده و اندکی هم شرمسار شده بودند. تغییر رفتار پدر، در آن ها حالت خجالت ایجاد کرده بود. آدام گفت:
    ـ شنیده ام امروز به شکار رفته اید!
    بچه ها نیز مثل همه انسان هایی که با وضعیت تازه ای مواجه می شوند، حالت تدافعی به خود گرفتند. پس از چند لحظه مکث، آرون گفت:
    ـ بله، آقا.
    ـ شکار هم کردید؟
    این بار آرون کمی بیشتر مکث کرد و سپس گفت:
    ـ بله، آقا.
    ـ چه شکاری؟
    ـ خرگوش.
    ـ با تیر و کمان؟ چه کسی آن را شکار کرد؟
    آرون گفت:
    ـ هر دو. نمی دانیم کدام تیر به حیوان خورد.
    آدام گفت:
    ـ مگر تیرهای خود را نمی شناسید؟ من وقتی کوچک بودم، روی تیرهایم علامت می گذاشتم.
    این بار، آرون پاسخی نداد، چون می ترسید موضوع را بیشتر غامض کند. کال پس از مدتی تفکر گفت:
    ـ فکر می کنم تیر من در ترکش آرون رفته بود.
    ـ چرا چنین فکری می کنید؟
    کال گفت:
    ـ نمی دانم، ولی به نظرم آرون خرگوش را شکار کرد.
    آدام به آرون نگاه کرد و گفت:
    ـ نظر تو چیست؟
    ـ فکر می کنم من آن را شکار کرده ام، ولی مطمئن نیستم.
    ـ بسیار خوب، مثل این که هر دو خوب می دانید چگونه به این داستان پر و بال بدهید.
    بچه ها دیگر احساس خطر نکردند و غافلگیر نشدند. آدام پرسید:
    ـ خرگوش کجاست؟
    کال گفت:
    ـ آرون آن را به آبرا هدیه داد.
    آرون گفت:
    ـ او هم خرگوش را دور انداخت.
    ـ چرا؟
    ـ نمی دانم، ولی تصمیم داشتم با او ازدواج کنم.
    ـ راست می گویی؟
    ـ بله، آقا.
    ـ تو چطور، کال؟
    کال گفت:
    ـ به نظر من اشکالی ندارد که او مال آرون باشد.
    آدام خندید. بچه ها تا آن هنگام خنده او را ندیده بودند. مرد پرسید:
    ـ دختر بچه خوبی است؟
    آرون گفت:
    ـ بله، دختر خوبی است. خوب و زیبا.
    ـ بسیار خوب، خوشحالم که می خواهد عروس من شود.
    لی میز را تمیز کرد و پس از این که اندکی سر و صدا در آشپزخانه به راه انداخت، برگشت وبه بچه ها گفت:
    ـ برای خوابیدن آماده شوید.
    بچه ها نگاهی از روی ناراحتی به او انداختند. آدام گفت:
    ـ بنشین و بگذار آن ها هم کمی دیگر بنشینند.
    لی گفت:
    ـ من حساب ها را آورده ام. باید ما دو نفر به آن ها رسیدگی کنیم.
    ـ کدام حساب ها، لی؟
    ـ حساب های مربوط به خانه و مزرعه. خودتان گفتید می خواهید از اوضاع مالی با خبر شوید.
    ـ لی، من نگفتم که حساب ده سال گذشته را امشب رسیدگی کنیم.
    ـ پیشتر اجازه نداشتم مزاحم شما شوم.
    ـ به نظرم درست می گویی، ولی کمی بنشین. آرون تصمیم دارد با دختری که امروز به این جا آمد، ازدواج کند.
    لی پرسید:
    ـ مگر نامزد کرده اند؟
    آدام گفت:
    ـ فکر نمی کنم دخترک قبول کرده باشد. خیلی فرصت داریم.
    کال بر اوضاع مسلط شد. با حالتی که انگار لانه مورچه را بررسی می کند و به دنبال راهی برای ویران کردن آن است، گفت:
    ـ واقعاً دختر خوبی است. من از او خوشم می آید. می دانید چرا؟ چون از من خواست از شما بپرسم مقبره مادرمان کجاست تا روی آن گل بگذاریم.
    آرون پرسید:
    ـ پدر، امکان دارد؟ او گفت به ما یاد می دهد چگونه دسته گل درست کنیم
    مغز آدام داغ شده بود. نمی توانست دروغ بگوید، چون تمرین نداشت. پاسخ دادن به این پرسش، او را به وحشت می انداخت، ولی به هر حال، آن را بررسی کرد و گفت:
    ـ بچه ها، کاش می توانستیم این کار را انجام بدهیم، ولی باید بگویم که مقبره مادر در شرق آمریکا، یعنی در همان ایالتی است که از آن جا آمده بود.
    آرون پرسید:
    ـ چرا؟
    ـ خوب، بعضی افراد دوست دارند در زادگاه خود دفن شوند.
    کال پرسید:
    ـ چگونه جسد او را تا آن جا بردید؟
    ـ لی، ما او را در قطار گذاشتیم و به شرق فرستادیم. درست است؟
    لی سر تکان داد و گفت:
    ـ ما نیز همان کار را می کنیم. تقریباً همه چینی ها وقتی از دنیا می روند، به چین فرستاده می شوند.
    آرون گفت:
    ـ این موضوع را می دانستم. پیشتر به ما گفته بودی.
    لی گفت:
    ـ راست می گویی؟
    کال گفت:
    ـ بله، گفته بودی.
    کال تقریباً ناامید شده بود. آدام موضوع بحث را عوض کرد و گفت:
    ـ امروز آقای بیکن پیشنهادی به من داد. دوست دارم شما بچه ها هم در مورد آن فکر کنید. او پیشنهاد کرد به سالیناس نقل مکان کنیم، چون آن جا مدرسه های خوبی دارد و شما می توانید باسایر بچه ها بازی کنید.
    این فکر، دوقلوها را شگفتزده کرد. کال پرسید:
    ـ با این جا چه کنیم؟
    ـ این جا را نگه می داریم تا اگر بخواهیم برگردیم، جایی برای اقامت داشته باشیم.
    آرون گفت:
    ـ آبرا در سالیناس زندگی می کند.
    همین برای آرون کافی بود تا جعبه ای را که روی زمین افتاده بود، فراموش کند. تنها پیشبند کوچک، کلاه، و انگشتان نرم و کوچک دخترک را در ذهن داشت. آدام گفت:
    ـ شما درباره این موضوع فکر کنید. شاید وقت خواب رسیده باشد. چرا امروز به مدرسه نرفتید؟
    آرون گفت:
    ـ معلم بیمار است.
    لی حرف آن ها را تأیید کرد و گفت:
    ـ از سه روز پیش، دوشیزه کالپ بیمار و مدرسه تا دوشنبه تعطیل است. بچه ها بیایید!
    بچه ها سر را پایین انداختند و به دنبال او راه افتادند.
    آدام در حالی که لبخند می زد، کنار چراغ نشست و با انگشت سبابه روی زانویش زد تا لی بازگشت. آدام گفت:
    ـ آن ها خبر دارند؟
    لی گفت:
    ـ نمی دانم.
    ـ شاید آن دختر باعث این کار شده.
    لی به آشپزخانه رفت، جعبه مقوایی بزرگی آورد و گفت:
    ـ حساب ها این جا هستند.، دور حساب هر سال، یک کش پلاستیکی بسته ام. کامل شده.
    ـ منظورت این است که همه حساب ها آماده است؟
    لی گفت:
    ـ حساب هر سال در دفتر نوشته شده و برای آن چه خرج شده، رسید هم دارم. می خواستید از اوضاع مالی آگاه شوید. همه آن ها این جا هستند. واقعاً تصمیم دارید از این جا بروید؟
    ـ بله، در مورد آن فکر می کنم.
    ـ ای کاش می توانستید این موضوع را به بچه ها بفهمانید.
    ـ بله، لی،اگر این کار را بکنم، دیگر فکر نمی کنند مادرشان زن خوبی است.
    ـ در مورد خطر دیگر فکر کرده اید؟
    ـ منظورت چیست؟
    ـ فرض کنید واقعیت را بفهمند، مگر اغلب مردم این را نمی دانند؟
    ـ خوب، شاید وقتی بزرگتر شوند درک این موضوع برایشان راحت باشد.
    لی گفت:
    ـ ولی من فکر می کنم خطر آن خیلی زیادتر است.
    ـ لی، منظورت را متوجه نمی شوم.
    ـ منظورم دروغی است که به آن ها گفته شده. آن دروغ می تواند کارها را خراب کند. اگرمتوجه شوند که به آن ها دروغ گفته اید، خیلی ناراحت می شوند و سایر حرف ها را هم باور نمی کنند.
    ـ بله، متوجه هستم. ولی به آن ها چه بگویم؟ نمی توانم حقیقت را به آنها بگویم.
    ـ شاید لازم نباشد همه ماجرا را برای آن ها تعریف کنید، همان قدر بگویید که اگر فهمیدند، ناراحت نشوند.
    ـ باید در این مورد فکر کنم.
    ـ اگر برای زندگی به سالیناس بروید، اوضاع بدتر می شود.
    ـ باید در این مورد فکر کنم.
    لی گفت:
    ـ زمانی که خیلی کوچک بودم، پدرم همه ویژگی ها را در مورد مادرم به من گفت. همان طور که بزرگ می شدم، چند بار این ماجرا را برایم تعریف کرد. البته هر بار که تعریف می کرد، با دفعه پیش تفاوت داشت، ولی به طور کلی، خیلی وحشتناک بود. با این حال، خوشحالم که به من گفت، چون دوست داشتم بدانم.
    ـ می خواهی به من بگویی؟
    ـ نه، دوست ندارم بگویم، ولی شما را مجبور می کند در وضعیت بچه ها تغییراتی بدهید. شاید اگر می گفتید او فرار کرده و نمی دانید کجاست، مشکل کمی آسان می شد.
    ـ لی، من می دانم که او کجاست.
    ـ بله، مثل همین است. مجبورید یا همه حقیقت را بگویید،یا کمی دروغ بگویید. من نمی توانم شما را مجبور کنم.
    آدام گفت:
    ـ باید در این مورد فکر کنم. خوب، ماجرای مادرت چه بود؟
    ـ واقعاً دوست دارید بشنوید؟
    ـ اگر دوست داری بگویی، می شنوم.
    لی گفت:
    ـ خلاصه آن را برایتان تعریف می کنم. نخستین خاطره ای که به یاد می آورم، در یک کلبه تاریک بود که در وسط یک مزرعه سیب زمینی قرار داشت. با پدرم زندگی می کردیم. یادم می آید که پدرم، ماجرای مادرم را برایم تعریف کرد. لهجه کانتونی داشت، ولی هرگاه داستان را تعریف می کرد، از لهجه شیرین ماندارین استفاده می کرد.
    لی خاطرات گذشته رادر ذهن به تصویر کشید و این گونه بر زبان آورد:
    «نخست باید اشاره کنم زمانی که آمریکایی ها در قسمت غرب کشور خط آهن می کشیدند، همه زحمات آن را هزاران چینی تحمل کردند. آن ها پول کمی می گرفتند، ولی زیاد کار می کردند. اگر می مردند، کسی به خاطر آن ها ناراحت نمی شد. اغلب آن ها از اهالی کانتون بودند، چون اغلب اهالی کانتون، کوتاه قامت، قوی و پر طاقت هستند و در عین حال، بداخلاق هم نیستند. با آن ها قرار داد می بستند، ولی تاریخچه زندگی پدرم استثنایی بود. حتماً متوجه شده اید که روز تحویل سال نو یا پیش از آن، یک چینی باید همه بدی های خود را پرداخت کند، چون هر سال نو، باید حساب ها تسویه شود. اگر یک مرد چینی این کارا را نکند، در مقابل دوست و آشنا خجالت می کشد. البته این شرمندگی شامل همه اعضای خانواده او نیز می شود و هیچ راهی برای توجیه بدحسابی وجود ندارد و خوب یا بد، همین است.
    پدرم دچار بداقبالی شد و نتوانست بدی های خود را پرداخت کند. افراد خانواده گرد آمدند و در مورد این ماجرا بحث کردند. خانواده ما خیلی محترم است. بداقبالی، گناه کسی نبود، ولی لازم بود همه اعضای خانواده در پرداخت بدهی سهیم شوند. آن ها همه بدی ها را پرداخت کردند و پدرم چاره ای جز پس دادن پول آن ها نداشت که این امر تقریباً غیر ممکن بود.
    کاری که بنگاه های استخدام کارگر برای شرکت راه آهن می کرد، این بود که در هنگام امضای قرارداد، پول هنگفتی می دادند و از این راه می توانستند افراد زیادی را که بدهکار بودند، استخدام کنند. همه این کارها منطقی و محترمانه بود، تنها یک مشکل داشت. پدرم مردی جوان و تازه ازدواج کرده بود و همسرش را بسیار دوست داشت. همسرش نیز، به او بسیار علاقه مند بود. با این حال، این زن و شوهر، در حضور بزرگان خانواده، با یکدیگر وداع کردند.
    افراد زیادی همچون حیوانات، وارد کشتی می شدند و در انتظار می ماندند تا شش هفته بعد به سانفرانسیسکو برسند. می توان تصور کرد که آن انبارها چگونه جایی بودند. ضرورت داشت کالاها سالم تحویل داده شوند. مردم ما در طی سال های متمادی یاد گرفته اند چگونه نزدیک هم زندگی کنند و در عین حال، خود را تمیز نگه دارند. آن ها می دانند در شرایط غیر قابل تحمل، چگونه باید زیست و تغذیه کرد.
    هنوز یک هفته از مسافرت در دریا نگذشته بود که مادرم حضور خود را در کشتی اعلام کرد. همچون مردان لباس پوشیده و موی سر را از پشت سر بافته بود. ساکت می نشست و حرف نمی زد، بنابراین کسی متوجه نمی شد که او یک زن است. البته در آن زمان، از واکسن و معاینه نیز خبری نبود. مادرم، حصیر خود را نزدیک پدرم کشید و در آن جا اطراق کرد. البته آن ها نمی توانستند آشکارا با هم حرف بزنند، ولی درتاریکی زمزمه می کردند. پدرم به دلیل حضور مادرم خشمگین، و در ضمن خوشحال بود.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آن ها مجبور به پنج سال کار شدند. زمانی که در آمریکا حضور داشتند، فکر فرار به ذهنشان نرسید، چون آدم های محترمی بودند و قرارداد داشتند...»
    لی کمی مکث کرد و سپس ادامه داد:
    ـ فکر می کردم می توانم با ذکر چند جمله، داستان را برایتان تعریف کنم، ولی چون زمینه قبلی از آن ندارید، باید بیشتر توضیح بدهم. یک لیوان آب می خورید؟
    آدام گفت:
    ـ بله، ولی موضوعاتی را متوجه نمی شوم. چگونه یک زن می تواند کارهای دشوار انجام بدهد؟
    لی گفت:
    ـ زود برمی گردم و می گویم.
    سپس به آشپزخانه رفت. فنجان ها را آورد و روی میز گذاشت. پرسید:
    ـ دوباره بگویید چه مووضوعی را می خواستید بدانید؟
    ـ مادرت چگونه می توانست کار مردان را انجام بدهد؟
    لی لبخندی زد و گفت:
    ـ پدرم می گفت او زنی قوی و نیرومند بوده. بدون تردید یک زن نیرومند می تواند از یک مرد هم قویتر باشد، بویژه اگر در دل، عشق هم داشته باشد. فکر می کنم یک زن عاشق، هرگز خسته و نابود نمی شود.
    آدام اخم ها را درهم کشید و لی افزود:
    ـ روزی متوجه خواهید شد.
    آدام گفت:
    ـ فکر بدی نداشتم. ادامه بده.
    لی ادامه داد:
    «... در طول آن مسافرت سخت، مادرم یک موضوع را از پدرم پنهان داشت و به دلیل این که حال بسیاری از مسافران در دریا به هم می خورد، کسی متوجه نشد که مادرم بیمار است...»
    آدام پرسید:
    ـ باردار بود؟
    لی گفت:
    ـ بله، باردار بود، ولی نمی خواست پدرم را نگران کند.
    ـ مادرت از اول می دانست که باردار است؟
    ـ نه، نمی دانست. من در بدترین شرایط به دنیا آمدم. انگار داستان خیلی طولانی شد.
    آدام گفت:
    ـ دیگر نباید آن را قطع کنی.
    ـ نه، دیگر نمی توانم آن را قطع کنم.
    ـ پس ادامه بده!
    لی ادامه داد:
    «...در سانفرانسیسکو، افراد را سوار بر واگن های حمل چهارپایان کردند و به بالای تپه های بلند بردند. در آن جا مجبور بودند زیر قله ها تونل حفر کنند. مادرم را با واگن دیگری بردند و بنابراین پدرم او را تا رسیدن به اردوگاه ندید. همه جا پر از سبزه و گل و گیاه بود و دور اردوگاه، کوه های پر از برف قرار داشت. در همان محل، مادرم در مورد بارداری با پدرم حرف زد.
    آن ها بر سر کار رفتند. عضلات زن هم پس از مدتی کار سخت، همچون عضلات مرد، محکم می شود. روحیه مادرم نیز قوی بود. از بیل و کلنگ استفاده می کرد و این کار دشواری های زیادی داشت. از طرفی، هر دو نگران بودند فرزندشان چگونه به دنیا می آید...»
    آدام سخنان لی را قطع کرد و گفت:
    ـ مگر متوجه نبود؟ چرا مادرت نزد رئیس نرفت و نگفت زن است و دچار این معضل شده؟ اگر می گفت، از او مواظبت می کردند.
    لی گفت:
    ـ مطمئنید؟ آن ها احمق نبودند. این گله های انسانی را تنها به یک منظور وارد کشور کرده بودند: برای این که کار کنند. پس از پایان کار، افراد زنده مانده را به زادگاهشان می فرستادند. آن ها تنها مردان را می آوردند، زنان حق حضور نداشتند. دولت نمی خواست آن ها زاد و ولد کنند. می دانستند یک مرد و یک زن و یک بچه در آن جا ماندگار می شوند، زمین تصاحب می کنند و برای خود تشکیل زندگی می دهند و در نتیجه بیرون کردن آن ها، کار مشکلی است. از طرفی، مادرم تنها زنی بود که در میان آن مردان وحشی و خشن حضور داشت. مردان هر چه بیشتر کار می کردند و غذا می خوردند، بیشتر بی قراری و طلب زن می کردند. رؤسا برای آن ها ارزشی قائل نبودند، بلکه آن ها را حیواناتی فرض می کردند که اگر زیر نظر نباشند، بسیار خطرناک خواهند بود. متوجه می شوید که چرا مادرم دوست نداشت از کسی تقاضای کمک کند؟ برای این که او را از اردوگاه بیرون می کردند و شاید هم مثل گاو بیمار می کشتند و به خاک می سپردند. آن ها پانزده نفر را به بهانه شورش و یاغیگری کشتند! به گونه ای نظم را برقرار می کردند که ما آدم های بدبخت بلد هستیم. همواره تصور می کنیم راه های بهتری برای حفظ نظم وجود دارد، ولی هرگز آن ها را یاد نمی گیریم، و در عوض از شلاق، طناب و تفنگ استفاده می کنیم. آه، کاش این حرف ها را نمی زدم.
    آدام پرسید:
    ـ چرا نمی زدی؟
    ـ چهره پدرم را در هنگام بیان داستان به یاد می آورم. او مجبور می شد سخنانش را قطع و نفسی تازه کند. هنگامی که ادامه می داد، بسیار خشمگین بود.
    ـ خوب، دنباله ماجرا را بگو!
    لی ادامه داد:
    «...مجبور شدند مادرم را برادرزاده پدرم معرفی کنند تا اجازه یابند با هم باشند. چند ماه گذشت، ولی خوشبختانه شکم مادرم زیاد بالا نیامد. در این حال به شدت کار می کرد. پدرم با این بهانه که برادرزاده او جوان است و هنوز استخوان هایش رشد نکرده، می توانست کمی به مادرم کمک کند. سپس نقشه ای کشید. در روزهای آخر بارداری، تصمیم گرفتند به قله کوهی بلند بروند و زمین را حفر کنند تا مادرم بچه را در آن جا به دنیا بیاورد، و پس از تولد بچه، پدرم بازگردد و به جای او تنبیه و مجبور شود پنج سال دیگر هم قرارداد ببندد، چون برادرزاده مجرم بود. اجرای موفق این نقشه، دو شرط داشت: یکی این که زمان درست باشد و این که به اندازه کافی غذا با خود ببرند. پدر و مادرم، وسایل را مهیا کردند، بخشی از جیره برنج روزانه خود را کنار گذاشتند و زیر بالش مخفی کردند. پدرم مقداری نخ و یک قلابی سیمی با خود برداشت، چون در برکه های بالای کوه، صید ماهی امکان داشت. دیگر سیگار نکشید تا سهمیه کبریت را باخود ببرد. مادرم هر تکه پارچه کهنه ای را که می دید، جمع می کرد، نخ آن ها می کشید و با تکه چوبی تیز به هم می دوخت تا برای فرزندش قنداق درست کند. ای کاش او را می دیدم...»
    آدام گفت:
    ـ ای کاش من هم او را می دیدم. این ماجرا را برای سام همیلتن هم تعریف کرده ای؟
    ـ نه، ولی کاش تعریف می کردم. او این حرف ها را که نشان دهنده عظمت روح انسانی است، دوست داشت و به انسان بودن، افتخار می کرد.
    آدام پرسید:
    ـ خوب، آن ها سالم به قله رسیدند؟
    ـ به خاطر دارم هنگامی که پدرم داستان را برایم تعریف می کرد، به او می گفتم تنها یک بار دیگر برایم تعریف کند که چگونه به آن برکه رسیدند و از شاخه های کاج برای خود خانه درست کردند. پدرم می گفت حقیقت زیباست، هرچند زیبایی آن وحشتناک باشد. داستانسراهایی که در مقابل دروازه شهر می نشینند، زندگی را به اندازه ای تغییر می دهند که برای انسان های تنبل و احمق، زیبا باشد.
    آدام به تندی گفت:
    ـ ادامه بده!
    لی برخاست و به کنار پنجره رفت، به ستارگانی که به باد بهاری چشمک می زدند، نگریست و داستان را ادامه داد:
    «.. سنگ بزرگی از روی تپه ها غلتید، به پای پدرم خورد و آن را شکست. آن ها پای پدرم را جا انداختند و کار ویژه آدم های معلول را به او دادند که همان صاف کردن میخ های کج با چکش بود. نمیدانم به خاطر کار زیاد بود یا به خاطره دلهره، درد زایمان مادرم زودتر آغاز شد. کارگران دیوانه ماجرا را فهمیدند و بیشتر دیوانه شدند! آن ها گرسنه بودند و عقده داشتند. پدرم فریادهای آن ها را شنید و متوجه ماجرا شد. می خواست بدود که پایش دوباره پیچ خورد و شکست. به هر حال، خود را به محل واقعه رساند.
    پس از این که به آن جا رسید، مردان کانتونی در حال فرار بودند. به این ترتیب، تبهکاران اصلی شناخته نشدند. پدرم، همسرش را روی توده های سنگ پیدا کرد. چشما ن مادرم را درآورده بودند و بنابراین نمی توانست جایی را ببیند. البته دهانش تکان می خورد و موفق شد ماجرا را برای پدرم توضیح بدهد. پدرم مرا با چنگال هایش از شکم پاره شده مادرم بیرون آورد و همان روز، مادرم روی سنگ ها جان داد...»
    آدام به سختی نفس می کشید. لی گفت:
    ـ پیش از این که از آن مردان متنفر شوید، باید بدانید که پدرم همیشه می گفت برای هیچ بچه ای این همه زحمت نکشیده اند که برای من در اردوگاه متحمل شدند. همه افراد حاضر در اردوگاه مادر من شدند. این خیلی زیبا، و در عین حال، وحشتناک است. خوب، شب بخیر آقای آدام!
    آدام پس از رفتن لی، شتابان در کمدها را گشود و به قفسه ها نگاهی انداخت، جعبه هایی را که در خانه بود باز کرد و در نهایت مجبور شد، لی را صدا بزند و بپرسد:
    ـ قلم و جوهر کجاست؟
    لی گفت:
    ـ نداریم. سال هاست که حتی یک نامه ننوشته اید. اگر دوست دارید، مال خودم را به شما قرض می دهم.
    آنگاه به اتاق خود رفت و شیشه جوهر، یک قلم کوچک، و یک دسته کاغذ و پاکت آورد و روی میز گذاشت. آدام پرسید:
    ـ از کجا فهمیدی می خواهم نامه بنویسم؟
    ـ می خواهید برای برادرتان نامه بنویسید، درست است؟
    ـ بله، همین طور است.
    لی گفت:
    ـ بعد از این مدت طولانی، نوشتن کار مشکلی است.
    واقعاً کار مشکلی بود. آدام با دندان هایش، قلم را می جوید و دهان را کج می کرد. چند جمله نوشت، سپس کاغذ را دور انداخت و دوباه شروع به نوشتن کرد. در حالی که با دسته قلم، سر را می خاراند، گفت:
    ـ لی، اگر بخواهم به شرق آمریکا بروم، نزد دوقلوها می مانی تا برگردم؟
    لی گفت:
    ـ معلوم می شود که رفتن، آسان تر از نوشتن است. بله، نزد آن ها می مانم.
    ـ نه، بهتر است نامه بنویسم.
    ـ چرا از برادرتان دعوت نمی کنید به این جا بیاید؟
    ـ آه، چه فکر خوبی! به این موضوع فکر نکره بودم.
    ـ اگر این کا را انجام دهید، دلیل خوبی برای نوشتن نامه دارید!
    آدام با توسل به همین دلیل، توانست به راحتی نامه بنویسد و پاکنویس کند. پیش از این که نامه را در پاکت بگذارد، آهسته آن را برای خود خواند.
    متن نامه از این قرار بود:
    «برادر عزیزم، چارلز. حتماً از این که پس از مدتی طولانی برایت نامه می نویسم، تعجب خواهی کرد. بارها فکر نوشتن نامه به سرم زد. می دانی که آدم چگونه این کارها را به تعویق می اندازد. نمی دانم زمانی که این نامه به دستت برسد چه حالی خواهی داشت. امیدوارم سلامت باشی. لابد تا کنون صاحب پنج و حتی ده فرزند شده ای! من دوقلوی پسر دارم. مادر آن ها نزد ما نیست، چون با زندگی روستایی کنار نیامد. او در شهری در همین اطراف زندگی می کند و گاهی او را می بینم.
    مزرعه من، عالی است، ولی با شرمساری باید بگویم که اصلاً به آن رسیدگی نمی کنم. شاید از این به بعد، بیشتر به آن توجه نشان بدهم. همیشه عزم راسخی داشتم، ولی در این چند سال حالم زیاد خوش نبود. البته حالا خوب است.
    اوضاع کار چطور است؟ دوست دارم تو را ببینم. چرا نزد ما نمی آیی؟ این جا خیلی بزرگ ست و امیدوارم دوست داشته باشی نزد ما بمانی. در این جا، زمستان خیلی سرد نیست. برای پیرمردانی مثل ما خوب است.
    چارلز، امیدوارم در مورد آمدن به این جا فکر کنی و به من اطلاع بدهی. مسافرت برایت لازم است. دوست دارم تو را ببینم. مطالب زیادی را می خواهم بگویم، ولی نمی توانم بنویسم.
    چارلز، برایم نامه بنویس و اخبار خانه پدری را بده. می توانم حدس بزنم که رویدادهای زیادی شکل گرفته است. انسان سالخورده می شود و خبر مرگ دوستان و آشنایان را می شنود. دنیا همین طور است. زود برایم نامه بنویس و بگو دوست داری به این جا بیایی، یا نه.
    برادرت، آدام.
    آدام نشست، نامه را در دست گرفت و صورت تیره برادرش را با زخم روی پیشانی، چشمان قهوه ای، لب های کنار رفته، دندان های بزرگ و حالت حیوانی او در ذهن مجسم کرد. سر تکان داد تا دیگر این منظره را نبیند. قلم را برداشت و زیر امضای خود افزود: «...چارلز، هر کاری که کردی، باز هم از تو متنفر نشدم. همیشه تو را دوست داشتم، چون برادرم بودی.»
    آدام نامه را تا کرد و با ناخن، لبه های آن را فشار داد. با مشت، ضربه محکمی به پاکت زد تا بسته شود. سپس لی را صدا زد. لی در آستانه در ایستاده بود.
    ـ لی، چقدر طول می کشد تا این نامه به شرق آمریکا برسد؟
    لی گفت:
    ـ درست نمی دانم، شاید دو هفته.
    پایان فصل بیست و هشتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و نهم
    (1)

    آدام با نوشتن نخستین نامه پس از ده سال برای برادر و ارسال آن، بی صبرانه در انتظار پاسخ ماند. در واقع از یاد برده بود چه مدتی از ارسال نامه گذشته است، و پیوسته از لی می پرسید:
    ـ نمی دانم چرا پاسخ نمی دهد. شاید چون برایش نامه ننوشته ام ناراحت شده، ولی او هم برایم نامه ای نفرستاده. البته نمی دانست به کجا باید بفرستد. شاید به جای دیگر رفته باشد.
    لی پاسخ می داد:
    ـ هنوز مدت زیادی نگذشته، صبر کنید.
    آدام از خود می پرسید: «نمی دانم واقعاً به این جا می آید یا نه؟»
    همین طور هم نمی دانست واقعاً خود می خواهد چارلز نزد او بیاید یا نه. پس از ارسال نامه، می ترسید مبادا چارلز دعوت او را بپذیرد. همچون کودکان بی قرار، همه وسایل را بیهوده جابه جا، در کار بچه ها دخالت و پرسش های بی شماری را در مورد مدرسه مطرح می کرد.
    ـ خوب، امروز چه یاد گرفتید؟
    ـ هیچ!
    ـ شوخی نکنید، باید یاد گرفته باشید. درس جدید خواندید؟
    ـ بله، آقا.
    ـ چه خواندید؟
    ـ همان داستان قدیمی در مورد ملخ و مورچه.
    ـ خوب، چه جالب!
    ـ داستان دیگر هم درباره عقابی است که بچه ای را با خود می برد.
    ـ این را هم به یاد دارم، البته جزئیات آن را فراموش کرده ام.
    ـ هنوز آن درس را نخوانده ایم، ولی عکس هایش را دیده ایم.
    پرسش و پاسخ، بچه ها را ناراحت می کرد. در ضمن یکی از همین پرسش ها، کال چاقوی جیبی پدرش را گرفت. فکر می کرد پدر هرگز آن را پس نخواهد گرفت. شیره درخت بید پیوسته بیرون می زد به گونه ای که به راحتی پوسته شاخه ها جدا می شد. دقایقی بعد، آدام چاقو را پس گرفت تا به بچه ها یاد بدهد چگونه از چوب درخت بید برای خود سوت درست کنند. البته لی سه سال پیش به بچه ها همین کار را یاد داده بود. متأسفانه آدام فراموش کرد چگونه شاخه را ببرد و در نتیجه از سوت های او صدایی درنمی آمد.
    ظهر یک روز، ویل همیلتن با اتومبیل جدید در دست اندازهای جاده با سر و صدای فراوان وارد شد. موتور به دلیل حرکت با دنده سنگین، غرش می کرد و بدنه اتومبیل همچون کشتی گرفتار در توفان، تلو تلو می خورد. رادیاتور برنجی و رکاب ها به اندازه ای براق شده بود که چشم ها را خیره می کرد.
    ویل ترمز دستی را کشید و اتومبیل را خاموش کرد، ولی چون موتور داغ کرده بود، اتاق تا مدتی پس از خاموش کردن، لرزید. ویل با حرارتی ساختگی فریاد زد:
    ـ اتومبیل را آوردم!
    اتومبیل فورد را دوست نداشت، ولی از فروش آن ها هر روز بیشتر پولدار می شد.
    ویل همیلتن با شکم برآمده که حکایت از کم کردن وزن او داشت، طرز کار اتومبیل و موتور آن را که خود نیز زیاد با کار کردن با آن آشنایی نداشت. برای لی و آدام شرح داد. البته امروزه حتی تصور این که روشن کردن، راندن و نگهداری اتومبیل مشکل باشد، مضحک است، در حالی که در گذشته نه تنها چنین کارهایی پیچیده بود، بلکه ضرورت داشت طرز روشن کردن و راندن بارها برای استفاده کنندگان توضیح داده شود. در دوران حاضر، حتی کودکان نیز همه ویژگی ها و طرز کار موتور اتومبیل را می دانند، ولی در آن دوران، کسی باورنمی کرد اتومبیل به سادگی حرکت کند، و البته گاهی نیز چنین می شد. برای روشن کردن اتومبیل های امروزی تنها دو کار لازم است: چرخاندن سوییچ و زدن استارت. سایر امور به طور خودکار انجام می شود. در آن دوران، این کار، بسیار پیچیده بود. بنابراین برای آدام نه تنها حافظه خوب، بلکه دست قوی، خونسردی کامل و حتی گاهی مهارت در جادوگری ضرورت داشت. تصور می رفت اگر کسی بتواند یک اتومبیل فورد قدیمی را هندل بزند، کار خارق العاده ای انجام داده است.
    ویل همیلتن چندین بار طرز کار اتومبیل را برای ناظران توضیح داد. چشمان شنودگان گرد شده بود و بدون این که اظهار نظری کنند، تنها گوش می دادند. ویل پس از توضیح دادن در بار سوم، فهمید که کسی متوجه نشده است. هوشمندانه گفت:
    ـ باید مطلبی رابه شما بگویم. این کار، در تخصص من نیست. تنها می خواستم شما پیش از تحویل، اتومبیل را ببینید و صدای آن را بشنوید. من به شهر برمی گردم. فردا یک مکانیک همراه اتومبیل می فرستم تا همه اطلاعات را به شما بدهد.
    در واقع خود ویل هم نمی دانست با اتومبیل چه باید کرد. مدتی به آن هندل زد و چون از روشن شدن آن مأیوس شد، یک کالسکه و یک اسب قرض کرد و به شهر رفت.
    (2)
    روز بعد لزومی نداشت درمورد فرستادن دوقلوها به مدرسه پافشاری شود، چون آن ها نمی خواستند بروند. اتومبیل فورد زیر درخت بلوط، محکم و استوار متوقف شده بود و مالکان تازه، دور آن ایستاده بودند و به همان شیوه که گاهی اسبی خطرناک را لمس می کردند تا آرام شود، به اتومبیل دست می زدند. لی گفت:
    ـ نمی دانم می توانم به آن عادت کنم یا نه.
    آدام بدون این که بخواهد او را متقاعد کند، گفت:
    ـ البته که عادت می کنی، به محض این که رانندگی یاد بگیری، به همه جا می روی.
    لی گفت:
    ـ سعی می کنم بفهمم چگونه کار می کند، ولی هرگز رانندگی نمی کنم.
    پسرها پیوسته سر را داخل اتومبیل می کردند و می پرسیدند:
    ـ پدر، این چیست؟
    ـ به آن دست نزن!
    ـ ولی برای چیست؟
    ـ نمی دانم، ولی به آن دست نزن، معلوم نیست چه اتفاقی می افتد.
    ـ مگر آن آقا توضیح نداد؟
    ـ یادم نمی آید چه گفت. بچه ها از اتومبیل دور شوید وگرنه مجبورم شما را به مدرسه بفرستم. کال می شنوی چه می گویم؟ آن را باز نکن.
    همگی صبح زود از خواب بیدار شده و آماده استقبال از مکانیک بودند. در حدود ساعت یازده دچار بی قراری عجیبی شدند. عاقبت مکانیک حوالی ظهر با کالسکه به آن جا آمد. کفش ورزشی و شلوار ابریشمی پوشیده بود و کت گشاد پشمی او تقریباً تا سر زانوها می رسید. کنار او در کالسکه خورجینی حاوی لباس کار و آچار دیده می شد. نوزده ساله بود، توتون می جوید و پس از سه ماه گذراندن دوره در آموزشگاه رانندگی، برای سایر افراد، ارزشی قائل نبود. آب دهان بر زمین انداخت، دهنه اسب را به سمت لی پرت کرد و گفت:
    ـ این یونجه حرام کن را از این جا ببر! آدم نمی تواند بفهمد سرش با دمش چه فرقی دارد.
    آنگاه همچون سفرا از کالسکه پایین آمد. پوزخندی به دوقلوها زد، سر در برابر آدام فرود آورد و گفت:
    ـ امیدوارم برای صرف ناهار دیر نکرده باشم.
    لی و آدم با تعجب به یکدیگر نگریستند، یادشان رفته بود که هنگام صرف ناهار است.
    مکانیک مغرور، با اکراه، نان و پنیر و کلوچه و قهوه و قدری کیک شکلاتی خورد و گفت:
    ـ من عادت دارم غذای گرم بخورم. در ضمن اگر می خواهید اتومبیل از بین نرود، بهتر است اجازه ندهید آن بچه ها در آن جا باشند.
    مکانیک پس از صرف غذا و استراحتی کوتاه در راهرو، خورجین خود را به اتاق خواب آدام برد. پس از چند دقیقه با لباس کار راه راه و کلاه سفیدی که روی آن کلمه فورد نوشته شده بود، بیرون آمد. گفت:
    ـ بسیار خوب، آن را خواندید؟
    آدام گفت:
    ـ کدام را خواندم؟
    ـ دفترچه راهنما را که زیر صندلی بود، نخواندید؟
    آدام گفت:
    ـ نمی دانستم آن جاست!
    مکانیک جوان با لحنی حاکی از ناراحتی گفت:
    ـ خدای من!
    در حالی که می کوشید ناراحت نشود، با عزمی راسخ به شوی اتومبیل رفت و گفت:
    ـ بهتر است شروع کنیم. دفترچه را نخوانده اید، بنابراین خدا می داند چقدر طول می کشد تا یاد بگیرید.
    آدام گفت:
    ـ خود آقای همیلتن هم دیشب نتوانست اتومبیل را روشن کند.
    مکانیک با لحنی فیلسوفانه گفت:
    ـ او همیشه از آفتامات اتومبیل شروع می کند! خوب، شما اصول موتور درون سوز را می دانید؟
    آدام گفت:
    ـ نه!
    ـ آه، خدای من!
    آنگاه کاپوت اتومبیل را بالا زد و گفت:
    ـ به این می گویند موتور درون سوز.
    لی به آرامی گفت:
    ـ مرد به این جوانی، چقدر اطلاعات دارد!
    مکانیک جوان در حالی که اخم کرده بود، به لی گفت:
    ـ چه گفتی؟
    آنگاه از آدام پرسید:
    ـ آن مرد چینی چه گفت؟
    لی در حالی که لبخند می زد، آهسته گفت:
    ـ آقا خیلی باهوش! شاید دانشگاه تحصیل کرد! چون خیلی عاقل بود!
    مکانیک گفت:
    ـ مرا جو صدا بزن! دانشگاه! آن ها از این امور سر در نمی آورند. حتی نمی توانند پلاتین اتومبیل را تنظیم کنند! دانشگاه!
    آنگاه باز هم آب دهان بر زمین انداخت. دوقلوها با تحسین به او نگاه می کردند. کال آب دهانش را جمع کرد تا مثل او بر زمین بیندازند. آدام گفت:
    ـ لی از معلومات شما تعریف می کرد.
    چهره مکانیک جوان تغییر یافت، به طوری که دیگر حالت آن خشونت سابق را نداشت. گفت:
    ـ مرا جو صدا بزن. باید به کارم وارد باشم. در شیکاگو به آموزشگاه رانندگی رفتم. آموزشگاه خوبی است، مثل دانشگاه نیست. پدرم می گوید چینی ها آدم های خوب و صادقی هستند.
    لی گفت:
    ـ در میان آن ها بد هم پیدا می شود.
    ـ نه منظورم آدم های بد نیست، بلکه چینی های خوب است.
    ـ امیدوارم من هم جزو خوب ها باشم.
    ـ به نظر می آید از خوب ها باشی. مرا جو صدا بزن.
    آدام این سخنان را بیهوده می پنداشت، ولی دوقلوها متعجب بودند. کال به آرون گفت:
    ـ مرا جو صدا بزن!
    آرون لب ها را تکان داد و سعی کرد بگوید: «مرا جو صدا بزن.»
    مکانیک دوباره حالتی جدی و حرفه ای به خود گرفت، و لحن او ملایم شده بود. حالت تحقیرآمیز سابق دیگر در او دیده نمی شد و رفتار دوستانه ای داشت. گفت:
    ـ این را می بینید؟ موتور درون سوز است.
    آن ها با احترام خاص به توده زشت آهن نگاه کردند. جوان مکانیک به سرعت با واژه های جدیدی که برای دیگران مفهوم نبود، همه را شگفت زده کرد:
    ـ موتور با احتراق بنزین در جای سربسته کار می کند. نیروی احترق به پیستون فشار می آورد و از طریق شاتون و میل لنگ به جعبه دنده و چرخ های عقب منتقل می شود. فهمیدید؟
    حاضران بدون این که بفهمند، سر تکان دادند. می ترسیدند مبادا حرف مکانیک قطع شود.
    ـ دو نوع اتومبیل داریم، دو زمانه و چهار زمانه. این اتومبیل چهار زمانه است. فهمیدید؟
    همگی باز هم سر تکان دادند. دوقلوها با تحسین به مکانیک نگاه می کردند. آدام گفت:
    ـ خیلی جالب است.
    جو ادامه داد:
    ـ فرق اتومبیل فورد با اتومبیل های دیگر این است که اتومبیل فورد جعب دنده مکانیکی دارد که با دور موتو کار می کند.
    کمی مکث کرد و ناگهان چهره اش در هم رفت. پس از این که چهار شنونده سر تکان دادند، به آن ها گوشزد کرد:
    ـ فکر نکنید همه کار بلد هستید. فراموش نکنید که جعبه دنده مکانیکی، همان جعبه دنده دور موتوری است. بهتر است دفترچه راهنما را بخوانید. اگر آن چه را گفتم فهمیدید، اتومبیل را به کار می اندازیم.
    این سخنان را شمرده و واضح به زبان می آورد. ظاهراً خوشحال بود که بخش نخست سخنرانی خود را با موفقیت ایراد کرده است، ولی حاضران، هر چه به خود فشار می آوردند، از حرف های مکانیک جوان سر درنمی آوردند. مکانیک گفت:
    ـ بیایید جلو! آن را می بینید؟ سوییچ استارت است! روی آن نوشته شده باتری.
    همه به داخل اتومبیل گردن کشیدند. دوقلو ها روی رکاب ایستاده بودند.
    ـ نه، صبر کنید، خیلی تند رفتم. اول باید گاز بدهید و بعد پایتان را به آرامی از روی کلاچ بردارید، وگرنه اتومبیل چنان پس می زند که ممکن است دست شما را قطع کند. این را می بینید؟ کلاچ اتومبیل است. آن را رها می کنید تا بالا بیاید. فهمیدید؟ این هم پدال گاز است. می خواهم خوب دقت کنید. بچه ها کنار بروید، جلو اتومبیل را گرفته اید! پیاده شوید! زود باشید!
    بچه ها با اکراه از رکاب پایین آمدند، ولی از شیشه نگاه می کردند. مکانیک نفس عمیقی کشید و گفت:
    ـ آماده اید؟ کلاچ بالا، گاز پایین. حالا اتومبیل را روشن کنید. طرف چپ، یادتان نرود.
    صدای زنبور درشتی به گوش رسید که از اتومبیل بود.
    ـ شنیدید؟ صدا به این دلیل ایجاد شد که در کویل، اتصال ایجاد شد. اگر این کار فایده ای نداشته باشد، باید پلاتین تنظیم سنباده زده شود.
    آدام بهتزده شده بود. مکانیک متوجه این حالت شد و با لحنی مهربان گفت:
    ـ اگر دفترچه راهنما را بخوانید، می فهمید.
    آنگاه به قسمت جلو اتومبیل رفت.
    ـ این هندل است. این منبع کوچک را که از رادیاتور بیرون زده می بینید؟ ساسات است. خوب نگاه کنید. هندل را این طور می گیرید و فشار می دهید تا جا بیفتد. می بینید انگشت شست من کجا را گرفته؟ اگر آن را برعکس بگیرید، موتور پس می زند. و ممکن است انگشت قطع شود. فهمیدید؟
    این بار سر را بلند نکرد، چون می دانست همه سرها را تکان می دهند. در عوض گفت:
    ـ حالا، خوب نگاه کنید. من هندل را فشار می دهم و بالا می برم تا تراکم ایجاد شود. بعد، این سیم را آرام می کشم تا بنزین وارد کاربورات شود. صدای جریان بنزین را می شنوید؟ این ساسات است، ولی نباید آن را زیاد بیرون بکشید، چون موتور خفه می کند. حالا سیم ها را رها می کنم و به محض این که اتومبیل روشن شود کلاچ را پایین می برم، کمی گاز می دهم و فوراً سرپیچ را به آفتامات وصل می کنم. ببینید چه اتفاقی می افتد.
    حاضران خسته شده بودند. مدتی بعد، موتور روشن شد و مکانیک به آن ها گفت:
    ـ هر چه می گویم، بعد از من تکرار کنید تا یاد بگیرید. کلاچ بالا، گاز پایین!
    همگی تکرار کردند.
    ـ کلاچ بالا، گاز پایین!
    ـ باتری روشن.
    ـ باتری روشن.
    ـ انگشت شست پایین، هندل بزنید!
    ـ انگشت شست پایین، هندل بزنید!
    ـ ساسات را آرام بکشید.
    ـ ساسات را آرام بکشید.
    ـ بچرخانید.
    ـ بچرخانید.
    ـ کلاچ پایین، گاز بالا.
    ـ کلاچ پایین، گاز بالا.
    ـ برق را وصل کنید.
    ـ برق را وصل کنید.
    ـ تکرا می کنم. مرا جو صدا بزنید.
    ـ تو را جو صدا می زنیم!
    ـ منظورم این نبود. کلاچ بالا، گاز پایین.
    ـ کلاچ بالا، گاز پایین.
    پس از این که برای بار چهارم تکرار کردند، آدام احساس خستگی کرد. از آن همه تکرار احمقانه خسته شده بود. لحظات بعد، ویل همیلتن با اتومبیل شکاری قرمز خود آمد و خیال آدام راحت شد. مکانیک به اتومبیل که از راه می رسید نگاه کرد و با احترام گفت:
    ـ آن اتومبیل را می بیند؟ شانزده سوپاپ دارد. اختصاصی است.
    ویل سر را از اتومبیل بیرون کرد و گفت:
    ـ اوضاع چگونه است؟
    مکانیک گفت:
    ـ عالی است! آن ها چقدر زود یاد می گیرند.
    ـ روی، تو باید با من بیایی! اتومبیل حمل اجساد یاتاقان سوزانده، باید روی آن خیلی کار کنی تا ساعت یازده فردا برای خانم هاکس حاضر شود.
    مکانیک که روی نام داشت، با لحنی جدی گفت:
    ـ می روم لباس هایم را دربیاورم.
    به طرف خانه دوید و دقایقی بعد با خورجین خود برگشت. کال جلو او را گرفت و گفت:
    ـ ببین، مگر نگفتی که اسم تو جو است؟
    ـ منظورت چیست؟
    ـ گفتی باید تو را جو صدا بزنیم، ولی آقای همیلتن تو را روی صدا زد.
    روی خندید، به داخل اتومبیل شکاری پرید و گفت:
    ـ می دانی چرا می گویم مرا جو صدا بزنید؟
    ـ نه، چرا؟
    ـ برای این که اسم من روی است.
    آنگاه با لحنی جدی به آدام گفت:
    آن دفترچه راهنما زیر صندلی است. آن را بردارید و بخوانید. متوجه شدید؟
    آدام گفت:
    ـ بله، حتماً!

    پایان فصل بیست و نهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سی ام
    (1)

    در آن روزگار نیز، همچون زمان تورات، معجزاتی روی زمین به وقوع می پیوست. یک هفته پس از آموزش رانندگی، اتومبیل فورد با سر و صدا از خیابان اصلی شهر کینگ سیتی گذشت و در مقابل اداره پست توقف کرد. آدام پشت فرمان اتومبیل نشسته بود و در کنار او، لی حضور داشت. دوقلوها در صندلی عقب نشسته بودند.
    آدام به زیر پا نگریست و سه نفر دیگر، همزمان گفتند:
    ـ پا روی ترمز بگذار، گاز نده. خاموش کن!
    موتور کوچک غرشی کرد و سپس بی حرکت ماند. آدام چند لحظه درنگ کرد و سپس با تبختر از اتومبیل پیاده شد.
    مسؤول اداره پست از میان میله ها نگاهی به آن ها انداخت و گفت:
    ـ آه، عاقبت شما هم یکی از آن لعنتی ها را خریدید!
    ـ چاره ای نداریم. همه گیر شده.
    ـ آقای تراسک پیش بینی می کنم که به زودی حتی یک اسب هم پیدا نمی شود.
    ـ شاید همین طور باشد.
    ـ این لعنتی ها اوضاع روستاها را عوض می کنند. سر و صدای آن ها در همه جا شنیده می شود. تأثیر آنه ا در اداره پست هم ظاهر شده. پیشتر، افراد هفته ای یک بار به این جا سر می زدند تا ببینند نامه ای دارند یا نه. ولی حالا هر روز و گاهی هم دو بار در روز می آیند. مردم صبر و تحمل ندارندو حتی منتظر کاتالوگ تمبر هم نمی مانند.
    مسؤول اداره پست به اندازه ای از اتومبیل نفرت داشت که آدام فهمید او هنوز اتومبیل فورد نخریده است. انگار حسودی می کرد، زیرا گفت:
    ـ اگر گردنم را هم بزنند اتومبیل نمی خرم.
    از لحن او چنین برمی آمد که همسرش پیوسته به او فشار می آورد که اتومبیل بخرد. زنان همیشه در این مورد به مردان فشار می آورند، زیرا می خواهند در اجتماع مطرح شوند.
    مسؤول اداره پست، خشمگین در جعبه ای که روی آن حرف «ت» نوشته شده بود، گشت و لحظاتی بعد پاکت بلندی را بیرون کشید و با لحنی حاکی از بدجنسی گفت:
    ـ شما را هم در بیمارستان می بینم.
    آدام لبخندی زد، نامه را برداشت و رفت.
    فردی که زیاد نامه دریافت نمی کند، پس از این که نامه ای به دستش برسد، بی درنگ آن را باز نمی کند. نخست وزن نامه را می سنجد، نام فرستنده و نشانی او را می خواند، به خط فرستنده می نگرد، تمبر و تاریخ باطل شدن آن را بررسی می کند، سپس پاکت را می گشاید. آدام تا وقتی که ازاداره پست خارج شد، از پیاده رو گذشت و به اتومبیل خود نزدیک شد، همه این کارها را انجام داد. در گوشه چپ پاکت،نشانی زادگاه آدام در ایالت کانکتیکات دیده می شد، و نام بلوزو هاروی، وکیل دعاوی نیز در کنار آن بود. آدام با لحنی خوشایند گفت:
    ـ بلوزو هاروی را خیلی خوب می شناسم، ولی نمی دانم چه از من می خواهد.
    آنگاه نگاه جدی تری به پاکت انداخت و گفت:
    ـ چگونه نشانی مرا گیر آورده؟
    پاکت را برگرداند و به پشت آن نگریست. لی لبخندی زد و گفت:
    ـ شاید اگر نامه را باز کنید، بفهمید.
    آدام گفت:
    ـ به نظرم باید همین کار را بکنم.
    چاقوی جیبی خود را بیرون آورد، تیغه بزرگ آن را باز کرد و دنبال سوراخی در پاکت گشت تا نوک چاقو را در آن فرو کند، ولی نیافت. آن را در مقابل نور خورشید گرفت تا در هنگام باز کردن پاکت، نامه پاره نشود. پاکت را تکان داد تا نامه به گوشه آن برود. سپس جای خالی شده آن را برید، و نامه را با دو انگشت بیرون کشید. آنگاه به آرامی نامه را خواند. نامه چنین متنی داشت:
    « آقای آدام تراسک، کینگ سیتی، کالیفرنیا.
    آقای عزیز، در شش ماه گذشته کوشش های زیای کردیم تا نشانی شما را پیدا کنیم. به همه روزنامه های کشور آگهی دادیم، ولی فایده ای نداشت. تنها وقتی نامه ارسالی شما به برادرتان از طریق پست شهری به ما رسید، موفق به انجام این کار شدیم...»
    آدام احساس می کرد که چگونه آن ها نگران شده اند. در عبارات بعدی، تغییراتی عمده احساس می شد:
    «... با کمال تأسف به اطلاع می رسانیم که برادرتان چارلز تراسک، در گذشته است. ایشان در دوازدهم اکتبر، پس از دو هفته بستری شدن به دلیل ابتلا به بیماری ریوی، دار فانی را وداع گفت و مقبره ایشان در گورستان اوفلوز قرار دارد. البته هنور سنگی بر مزار ایشان گذاشته نشده است. انتظار می رود شما بار این مسؤولیت سنگین را بر دوش بکشید...»
    آدام نفس عمیقی کشید و تا زمانی که این عبارت را یک بار دیگر خواند، نفس را نگه داشت. آنگاه آهی کشید و گفت:
    ـ برادرم چارلز، مرده!
    لی گفت:
    ـ متأسفم.
    کال گفت:
    ـ عموی من؟
    آدام گفت:
    ـ بله، عمو چارلز تو.
    آرون گفت:
    ـ عموی من هم بود؟
    ـ مال تو هم بود.
    آرون گفت:
    ـ نمی دانستم که عمو داریم. شاید بتوانیم چند دسته گل روی مزار او بگذاریم.آبرا می تواد به ما کمک کند. این کار را دوست دارد.
    ـ مقبره او از این جا خیلی دور است و درست در آن طرف آمریکاست.
    آرون با هیجان گفت:
    ـ فهمیدم! هنگامی که بر مزار مادر گل می بریم، سری هم به مقبره عمویمان می زنیم. کاش پیش از این که بمیرد، می دانستم عمو دارم.
    احساس می کرد همه خویشاوندانی که داشته است، مرده اند. آرون پرسید:
    ـ آدم خوبی بود؟
    آدام گفت:
    ـ خیلی خوب! تنها برادرم بود، هماطور که کال تنها برادر تو است.
    ـ شما هم دوقلو بودید؟
    ـ نه، دوقلو نبودم.
    کال پرسید:
    ـ پولدار بوود؟
    آدام گفت:
    ـ نه، چرا این حرف را می زنی؟
    ـ برای این که اگر پولدار بود، ارثیه ای برای ما می گذاشت، مگر نه؟
    آدام با خشونت گفت:
    ـ وقتی کسی می میرد، خوب نیست درباره پول صحبت شود. ما از این که او مرده، متأسفیم.
    کال گفت:
    ـ من چطور می توانم متأسف باشم در حالی که هرگز او را ندیده ام.
    لی دست بر دهان گذاشت تا جلو خنده خود را بگیرد.آدام دوباره به نامه نگریست و دنباله آن را خواند:
    «...من و همکارانم به عنوان وکلای متوفی، وظیفه داریم به وصیت او عمل کنیم. برادر شما با کار و کوشش زیاد، ثروت هنگفتی کسب کرده بود که شامل زمین، وجه نقد و سهام می شد. میزان این ثروت، از صدهزار دلار تجاوز می کند. وصیتنامه ایشان در دفتر ما نوشته و امضا شد و اگر بخواهید، برایتان ارسال می شود. طبق این وصیتنامه، وجه نقد، املاک و سهام به طور مساوی بین شما و همسرتان تقسیم می شود. در صورت فوت همسرتان، همه داریی برادر، به شما تعلق می گیرد. در این وصیتنامه همچنین قید شده است که در صورت مرگ شما، همه دارایی به همسرتان تعلق می گیرد. از نامه شما چنین برمی آمد که هنوز زنده هستید، بنابراین تبریک ما را بپذیرید. ارادتمند، بلوزو هاروی. تهیه شده توسط جورج لی هاروی...»
    ذیل نامه نوشته شده بود:
    «آدام عزیز، در هنگام خوشبختی، زیردستان خود را فراموش نکن. چارلز یک سکه هم خرج نکرد. برای یک دلار حاضر بود جان بدهد. تو و همسرت از این پول لذت ببرید. در ناحیه شما برای یک وکیل خوب، کار پیدا می شود؟ منظورم خودم است. دوست قدیمی تو جورج هاروی.»
    آدام از بالای نامه، به لی و بچه ها نگریست. هر سه منتظر بودند تا او حرفی بزند. آدام لب ها را به هم فشرد. نامه را تا کرد، در پاکت گذاشت و پاکت را بادقت در جیب ها قرار داد. لی پرسید:
    ـ چه شده؟
    ـ هیچ!
    ـ به نظر می آید ناراحت شده اید.
    ـ نه، نشده ام. تنها دلم برای برادرم می سوزد.
    آدام کوشید مطالب نامه را در ذهن منظم کند. این کار برایش سخت بود. احساس می کرد برای درک بهتر مطالب نامه، باید تنها باشد. سوار بر اتومبیل شد و با حواس پرت به دنده و کلاچ نگریست. نمی دانست چگونه اتومبیل را به حرکت در بیاورد. لی گفت:
    ـ کمک می خواهید؟
    آدام گفت:
    ـ نمی دانم چگونه آن را روشن کنم.
    لی و بچه ها با ملایمت گفتند:
    ـ کلاچ بالا، گاز پایین، باتری روشن.
    ـ آه ، بله.
    در حالی که سر و صدای اتومبیل برخاسته بود، آدام آن را هندل زد و روشن کرد.
    روی جاده پر دست انداز نزدیک خانه، زیر درختان بلوط آهسته می راندند که لی گفت:
    ـ آه، فراموش کردیم گوشت بخریم.
    ـ نخریدیم؟ فکر می کنم بهتر است غذای دیگری بخوریم.
    ـ می خواهید تخم مرغ و گوشت نمک سود بخوریم؟
    ـ عالی است، بله!
    لی گفت:
    ـ فردا می توانید پاسخ نامه را بفرستید و گوشت هم بخرید.
    آدام گفت:
    ـ همین کار را می کنم.
    آدام در مدتی که غذا آماده می شد، به نقطه ای خیره می نگریست. می دانست اگر حتی لازم باشد باید برای لی حرف بزند تا دردهایش تخلیه شوند. به کمک او نیاز داشت.
    کال و برادرش از خانه خارج شدند و به انبار رفتند تا به اتومبیل فورد سر بزنند. کال در اتومبیل را گشود، پشت فرمان نشست و گفت:
    ـ سوار شو!
    آرون با لحنی اعتراض آمیز گفت:
    ـ پدرگفت به آن دست نزنم.
    ـ او که نمی داند، سوار شو!
    آرون هراسان سوا بر اتومبیل شد و روی صندلی لم داد. کال فرمان را چپ و راست کرد، صدای بوق از خود درآورد و گفت:
    ـ می دانی چه فکر می کنم؟ فکر می کنم عمو چارلز پولدار بوده.
    ـ نه، نبوده.
    ـ حاضرم سر هر چه بوده شرط ببندم که بوده.
    ـ فکر می کنی پدرمان دروغ می گوید؟
    ـ نه، این را نمی گویم. فقط می گویم که عمویمان پولدار بوده.
    مدتی ساکت ماندند. کال همچنان که فرمون را چپ و راست می کرد و از پیچ های خیالی می گذشت، گفت:
    ـ خیلی زود از این قضیه سر درمی آورم.
    ـ چگونه؟
    ـ حاضری شرط ببندی؟
    آرون گفت:
    ـ نه!
    ـ چطور است روی سوت تو و تیله من شرط ببندیم، قبول داری؟
    آرون گفت:
    ـ نمی دانم.
    کال گفت:
    ـ امشب پدر با لی حرف می زند و من هم می خواهم گوش بدهم.
    ـ جرأت این کار را نداری.
    ـ فکر می کنی گوش نمی دهم؟
    ـ اگر به پدر بگویم، چه؟
    کال به آرون نزدیک شد و در گوش او گفت:
    ـ تو به پدر نمی گویی، وگرنه من هم به او می گویم که تو چاقویش را دزدیده ای.
    ـ هیچ کس چاقوی او را ندزدیده. چاقویش در جیب خودش است. نامه را با آن باز کرد.
    کال لبخند اندوهباری زد و گفت:
    ـ منظورم فرداست.
    آرون منظور او را فهمید. می دانست که دیگر نمی تواند به پدرش بگوید. کال حالت گیجی و بیچارگی را در چهره آرون دید، احساس قدرت کرد و خوشحال شد. همیشه می توانست در هر کاری از برادر خود برتر باشد. فکر می کرد همین کار را با پدرش بکند، ولی می دانست که هرگز نمی تواند بر لی تسلط یابد، زیرا مرد چینی با شخصیتی آرام می توانست قضایا را حدس بزند، با شکیبایی رویدادها را درک کند و در آخرین لحظه به آرامی بگوید:
    ـ این کار را نکن!
    کال برای لی احترام قائل بود و در ضمن کمی هم از او می ترسید، ولی آرون همواره مظلومانه و همچون موم در دست او بود. کال ناگهان علاقه زیادی نسبت به برادر خود احساس کرد و دست دور گردن آرون گذاشت. آرون واکنش نشان داد و کمی خود را عقب کشید تا صورت کال را ببیند. کال گفت:
    ـ چه شده؟ شاخ درآورده ام؟
    آرون گفت:
    ـ نمی دانم چرا می خواهی این کار بکنی.
    ـ منظورت چیست؟ چه بکنم؟
    آرون گفت:
    ـ حقه بازی و کلاهبرداری.
    ـ منظورت از این حرف چیست؟
    ـ در مورد خرگوش، بی اجازه سوار اتومبیل شدن، و رفتاری که با آبرا کردی، ولی می دانم که باعث شدی آبرا آن جعبه را بیرون بیندازد.
    کال گفت:
    ـ دلت نمی خوهد بدانی چرا؟
    آرون آهسته گفت:
    ـ نمی خواهم بدانم چرا، ولی می دانم این کارها را می کنی. همواره نقشه می کشی. نمی دانم چرا این کارها را می کنی و چه فایده ای دارد.
    کال ناراحت شد. ناگهان نقشه ها به نظرش شوم و بد آمد. فهمید که برادرش او را شناخته است. آرزو می کرد آرون او را ببخشد و دوست داشته باشد. احساس می کرد تنها شده است و نیاز به محبت دارد، ولی نمی دانست چه کند.
    آرون در اتومبیل فورد را گشود، پیاده شد و از انبار بیرون رفت. کال چند لحظه فرمان اتومبیل را چرخاند و کوشید تصور کند با سرعت از جاده سرازیر شده است، ولی فایده ای نداشت. طولی نکشید که پیاده شد و لحظاتی پس از آرون، به خانه بازگشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/