افرادی که مهارت ندارند، تصور می کنند که خانم رئیس شدن، کار ساده ای است. تصور می کنند که خانم رئیس فقط روی یک صندلی بزرگ می نشیند، مشروب می نوشد و نصف پولی را که دخترها از مشتریان می گیرند، برای خود برمی دارد. ولی اصلاً این گونه نیست. او باید غذای دختر ها را با تهیه مواد غذایی و استخدام یک آشپز، تأمین کند. شستن ملحفه ها در روسپیخانه، پیچیده تر از یک هتل است. باید دخترها را تا حد امکان، خوشحال و سالم نگه داشت، زیرا بعضی از آن ها زود شکسته می شوند. باید توانایی جلوگیری از خودکشی ها را داشته باشد، چون روسپی ها، به ویژه کسانی که مسن می شوند، ممکن است با یک تیغ، رگ دستشان را ببرند که این امر موجب بدنامی خانه می شود. اسراف هم موجب خسارت می شود. هنگامی که کیت، پیشنهاد کرد در خرید و تهیه غذا کمک کند، فی هرچند نمی دانست آیا فرصت این کار را دارد یا نه، بسیار خوشحال شد. خلاصه، نه تنها وضعیت غذایی آن جا بهتر شد، بلکه صورتحساب مواد غذایی در نخستین ماه تصدی کیت، یک سوم کاهش یافت. فی هرگز متوجه نشد که کیت در مورد شستن ملحفه ها چه حرفی به مسؤول لباسشویی زد که هزینه شستوی ملحفه ها ناگهان بیست و پنج درصد کاهش یافت. فی به تدریج فهمید که بدون حضور کیت، قادر به اداره کردن خانه نیست.
اواخر بعدازظهر، پیش از این که کار شروع شود، آن دو در اتاق فی نشسته و مشغول نوشیدن چای بودند. اتاق، زیباتر و پرده های توری آن آویزان شده بود. آن ها متوجه شده بودند که آن خانه دارای دو رئیس است، البته از این امر بسیار خوشحال بودند، چون راحت تر می توانستند با کیت کنار بیایند. او ترفندهای تازه ای به آن ها آموخته بود، ولی هیچگاه در استفاده از ترفند، سوءنظر نداشت، تنها موجب تفریح و خنده آن ها می شد.
پس از یک سال، فی و کیت، مثل مادر و دختر شده بودند. دخترها به یکدیگر می گفتند: «اگر صبر کنیم، روزی او مالک این خانه می شود.»
کیت همیشه مشغول بود. مثلاً روی دستمال قلابدوزی می کرد و می توانست حروف اول نام و نام خانوادگی را روی دستمال، قلابدوزی کند. تقریباً همه دخترها دستمال های قلابدوزی شده را با خود داشتند و گرامی می داشتند.
به تدریج، رویدادی کاملاً طبیعی شکل گرفت. فی که مظهر عواطف مادرانه بود، کیت را همچون دخترش پذیرفت. این احساس در درونش به وجود آمده بود و چون انسانی اخلاقی بود، به این احساس، شاخ و برگ می داد. دلش نمی خواست دخترش فاحشه باشد. البته چنین احساسی کاملاً طبیعی بود.
فی خیلی فکر کرد تا بتواند همه مطالب را بگوید. عادت نداشت موضوع را ناگهانی مطرح کند. نمی توانست به او بگوید که کارش را ترک کند. بنابراین گفت:
ـ اگر ماجرا، محرمانه است، لازم نیست پاسخ بدهی، ولی همیشه می خواستم این پرسش را مطرح کنم. کلانتر به تو چه گفت؟ خدای من، این صحبت متعلق به یک سال پیش است، این طور نیست؟ زمان چقدر سریع می گذرد! هر چه آدم پیرتر می شود، زمان زودتر می گذرد. کلانتر تقریباً یک ساعت با تو حرف زد. البته هیچ کاری نکرد، چون به خانواده علاقه دارد. او به خانه جنی هم می رود. نمی خواهم در کارهایت دخالت کنم.
کیت گفت:
ـ هیچ رازی وجود ندارد. اگر محرمانه هم بود، به شما می گفتم. او به من گفت به خانه برگردم. خیلی خوب با من حرف زد، ولی وقتی که به او گفتم نمی توانم به خانه برگردم، مرا درک کرد.
فی از روی حسادت پرسید:
ـ دلیل آن را هم به او گفتی؟
ـ البته که دلیل را نگفتم. تصور می کنید آن چه را تا به حال به شما نگفته ام، به او گفته باشم؟ شما چقدر ساده هستید. گاهی مثل دخترهای کوچولو می شوید.
فی لبخندی زد و خود را روی صندلی جابجا کرد. ظاهر کیت آرام بود، ولی آن چه را کلانتر پرسیده بود، کاملاً به یاد می آورد. زیرا کلانتر، انسانی صریح و رک بود، او را دوست داشت.

(3)
کلانتر، در اتاق کیت را بست و با نگاه جستجوگر یک پلیس خوب، همه جا را از نظر گذراند. غیر از لباس و کفش، هیچ عکس یا لوازم شخصی که بتوان از روی آنها، اثری به دست آورد، ندید.
روی صندلی راحتی کوچک و حصیری نشست، به طوری که کفل هایش از دو طرف صندلی بیرون زد. انگشتانش را به هم قلاب کرده بود. با خونسردی حرف می زد، انگار به آن چه می گفت، علاقه زیادی نداشت. شاید همین حالت، کیت را تحت تأثیر قرار داد.
کیت نخست قیافه ای محجوب و احمقانه به خود گرفت، ولی پس از مدت کوتاهی، تغییر قیافه داد و به صورت مرد خیره شد. انگار تصمیم داشت افکار او را بخواند. کلانتر نه تنها به چشمان او نمی نگریست، بلکه طوری وانمود می کرد که از حضور زن در اتاق اطلاعی ندارد. ولی کیت مطمئن بود همان طور که خود، کلانتر را مورد بازرسی قرار داده است، کلانتر نیز همان کار را در مورد او انجام می دهد. احساس کرد نگاه کلانتر چنان به جای زخم روی پیشانیش دوخته شده که انگار آن را لمس می کند. کلانتر به آرامی گفت:
ـ نمی خواهم پرونده سازی کنم. مدتی است در این کار تجربه دارم و فکر می کنم یک سال دیگر، بازنشسته شوم. می دانی، اگر پانزده سال پیش بود، خیلی بیشتر از اینها می گشتم و شاید یک اثر جرم نیز پیدا می کردم.
سپس منتظر ماند تا کیت، واکنشی نشان دهد، ولی زن هیچ اعتراضی نکرد. کلانتر سر را به آرامی تکان داد و گفت:
ـ نمی خواهم همه ماجرا را برایم تعریف کنی، ولی باید در این ناحیه، آرامش حکمفرما باشد. یعنی مردم شب ها راحت بخوابند.
آنگاه ادامه داد:
ـ تا حالا همسرت را هم ندیده ام.
کیت می دانست که کلانتر، کوچکترین حرکت او را زیر نظر دارد. کلانتر افزود:
ـ شنیده ام مرد خوبی است و خیلی زحمت می کشد.
سپس لحظه ای به چشمان کیت نگریست و گفت:
ـ حتماً می خواهی بدانی چه بد او را زخمی کرده ای.
ـ بله، می خواهم بدانم.
ـ ولی حالش خوب می شود. کتف او را زخمی کرده ای، ولی حالش خوب می شود. آن مرد چینی به خوبی از او پرستاری می کند. البته فکر می کنم تا مدت زیادی قادر نباشد با دست چپ وسیله ای را بلند کند. کلت کالیبر چهل و چهار، خیلی قوی است. اگر آن مرد چینی برنگشته بود، از شدت خونریزی، می مرد، در این صورت، تو نیز نزد من در زندان می ماندی.
کیت، نفس خود را نگه داشته و منتظر جمله بعدی کلانتر بود، ولی مرد حرفی نمی زد. زن گفت:
ـ متأسفم.
کلانتر نگاه دقیقی به او انداخت و گفت:
ـ نخستین اشتباه تو بوده. شخص دیگری را که مثل تو بود می شناختم که دوازده سال پیش در آستانه در زندان مرکز؛ او را اعدام کردم. در آن موقع، چنین کارهایی را هم انجام می دادم.
اتاق کوچک دارای تختخواب قهوه ای تند، وسایل حمام شامل تشت و لگنچه، و کاغذ دیواری زیبایی که گل های رز کوچک در زمینه آن به چشم می خورد، در سکوت محض فرو رفته بود. کلانتر به سر فرشتگان کوچک که موهای مجعد، چشمان روشن، و بال هایی به اندازه بال کبوتران داشتند که از گردنشان بیرون زده بود و به دیوار آویزان بودند، خیره می نگریست. اخم هایش را در هم کشید و گفت:
ـ وجود چنین عکسی در روسپیخانه، مسخره است.
کیت گفت:
ـ این عکس همین جا بوده.
ظاهراً بازجویی های مقدماتی انجام شده بود. کلانتر روی صندلی نشست و دست هایش را به پشتی تکیه داد. گفت:
ـ دو فرزندت را رها کردی. آن پسرهای کوچولو. حالا آرام باش. نمی خواهم تو را به گذشته برگردانم. سعی کن به گذشته فکر نکنی. به نظرم تو را می شناسم. اگر تو را به منطقه دیگری ببرم و به دست کلانتر دیگری بسپارم، می دانی چه اتفاقی می افتد؟ کارت تمام می شود. ولی نمی خواهم چنین کاری بکنم. برایم اهمیتی ندارد که تصمیم داری چگونه زندگی کنی، فقط دلم نمی خواهد برایم دردسر درست کنی. به هر حال، یک فاحشه، همیشه یک فاحشه است.
کیت با ملایمت پرسید:
ـ از من چه می خواهید؟
کلانتر گفت:
ـ آن چه می خواهم این است. می دانم اسم خودت را تغییر داده ای. باید همین اسم جدید را برای خودت نگه داری. به نظرم به دروغ گفته ای اهل کجا هستی. بسیار خوب، اهل همانجا باش. در هر حالتی هستی، این رازها را برای خودت نگه دار.
کتی لبخندی زد که البته از روی اجبار نبود. کم کم به این مرد اطمینان و علاقه پیدا می کرد. کلانتر گفت:
ـ به نظرم می رسد که در حومه کینگ سیتی افراد زیادی را می شناختی، درست است؟
ـ نه.
کلانتر به طور ضمنی گفت:
ـ ماجرای میل کاموابافی را شنیده ام. ممکن است کسی به اینجا بیاید که تو را بشناسد، رنگ موهایت واقعی است؟
ـ بله.
ـ مدتی رنگ آن ها را سیاه کن. خیلی از مردم شبیه دیگران هستند.
کیت در حالی که با انگشت کوچک خود به جای زخم روی پیشانی اشاره می کرد، گفت:
ـ با این زخم چکار کنم؟
ـ خوب، به این می گویند، اسمش چیست؟ آن واژه لعنتی را فراموش کرده ام. امروز صبح به خاطر داشتم.
ـ تصادف؟
ـ بله، همین است.
انگار کار کلانتر تمام شده بود. از جیب توتون و کاغذی بیرون آورد و یک سیگار کج برای خود پیچید. سپس کبریتی بیرون آورد، آن را روشن کرد و آن قدر دور نگه داشت تا شعله آبی تندش زرد شد. سیگار کاملاً روشن نشده بود. کیت گفت:
ـ مرا تهدید می کنید؟ منظورم این است که اگر من...
کلانتر گفت:
ـ نه، تهدید نمی کنم. اگر هم کاری انجام بدهم، زیاد اهمیت ندارد. نه، دوست ندارم آقای تراسک یا بچه هایش را ناراحت کنم،، هر چه هستی، هر کاری انجام می دهی، یا هر چه می گویی، نزد خودت تصور کن یک نفر دیگر هستی. دیگر مشکلی وجود ندارد.
سپس برخاست، به سمت در رفت، بازگشت و گفت:
ـ من پسری دارم. امسال بیست ساله می شود. خوش قیافه است، ولی بینی او شکسته. همه او را دوست دارند. دلم نمی خواهد او این جا باشد. به فی می گویم او را به خانه جنی بفرستد. اگر به اینجا بیاید، به او می گویی به خانه جنی برود.
سپس از اتاق خارج شد و در را بست. کیت در حالی که تبسم می کرد، به انگشتان خود نگریست.

(4)
فی روی صندلی جابه جا شد تا یک شیرینی گردویی بردارد. وقتی که حرف می زد، دهانش پر از شیرینی بود. کیت مطمئن نبود که بتواند فکر دیگران را بخواند، چون فی گفت:
ـ هنوز دوست ندارم. پیش تر گفته ام و باز هم می گویم وقتی موهایت طلایی رنگ بود، بهتر بودی. نمی دانم چرا رنگ آن را تغییر دادی. تو که پوست صورتت سفید است.
کیت یک تار مو را با ناخن انگشتان شست و سبابه اش گرفت و به آرامی کند. خیلی زیرک بود. می دانست چگونه دروغ بگوید تا دیگران باور کنند. گفت:
ـ دوست نداشتم بگویم، می ترسیدم مرا بشناسند و مایه دردسر کسی شوم.
فی از روی صندلی بلند شد و به سمت کیت رفت. او را بوسید و گفت:
ـ چه دختر خوبی! چقدر با ملاحظه است.
کیت گفت:
ـ بیا یک چای با هم بنوشیم. من می روم چای بیاورم.
سپس از اتاق خارج شد و سر راه به سمت آشپزخانه، بوسه ای برای او فرستاد.
هنگامی که فی دوباره روی صندلی نشست، شیرینی گردویی دیگری برداشت. آن را در دهان گذاشت و ضمن خوردن، دندانش به پوست گردو خورد. از شدت درد به خود می پیچید. پیشانی او از عرق خیس شده بود. هنگامی که کیت با سینی، قوری چای و فنجان ها برگشت، فی با انگشت، دندانش را لمس می کرد و از درد می نالید. کیت فریاد زد:
ـ چه اتفاق افتاده؟
ـ دندانم، پوست گردو.
ـ بگذار ببینم! دهانت را باز کن!
کیت نگاهی به درون دهانش انداخت. سپس به سمت ظرف آجیل روی میز رفت و یک خلال دندان برداشت و ذرات گردو را تمیز کرد. یک ثانیه بعد، پوست گردو را کف دست فی گذاشت و گفت:
ـ این هم پوست گردو.
از شدت درد عصب دندان کاسته شد. فی گفت:
ـ فقط همین بود؟ انگار خانه ای داخل دندانم بود. ببین عزیزم، کشو دوم را که داروهای من داخل آن است، باز کن. آن داروی مسکن را با کمی پنبه بیاور. ممکن است به من کمک کنی داخل این دندان را پر کنم؟
کیت یک شیشه آورد و یک گلوله کوچک پنبه را که به دارو آغشته شده بود، به وسیله خلال، وارد حفره کرد، سپس گفت:
ـ باید این دندان را بکشید.
ـ می دانم، همین کارا می کنم.
ـ سه دندان هم در این طرف دهان خالی شده.
ـ می دانم، خیلی اذیت شدم. حالا آن دارو را برایم بیاور.
سپس مقدار زیادی داروی گیاهی برای خود ریخت، نفس راحتی کشید و گفت:
ـ داروی بسیار خوبی است. زنی که این دارو را اختراع کرده واقعاً یک فرشته است.

پایان فصل نوزدهم