صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 99

موضوع: شرق بهشت | جان اشتاین بک

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل شانزدهم
    (1)


    ساموئل همیلتن در شبی آن چنان مهتابی که تپه ها به رنگ ماه درآمده بودند، سوار بر اسب به سمت خانه می رفت. درختان و زمین مهتابی، آرام و مرده بودند. سایه ها کاملاً سیاه و زمین کاملاً سفید بود. ساموئل گاهی صدای خفیف پای جانوران شبگرد را می شنید که دنبال طعمه می گشتند. آهوان در سراسر شب، زیر نور مهتاب می چرخیدند و روزها در بیشه ها استراحت می کردند. خرگوش ها، موش های صحرایی و سایر جانوران مشابه که در تاریکی احساس امنیت می کنند، در هنگام احساس خطر می خزیدند و می جستند و سینه خیز می رفتند و گاهی نیز بر جایشان خشک می شدند تا شبیه سنگ ها یا شاخه های کوچک به نظر برسند. حیوانات دیگری هم مشغول شکار بودند: راسوها شبیه امواجی از نور قهوه ای رنگ می شدند؛ گربه های وحشی روی زمین کمین می کردند و تنها هنگامی دیده می شدند که چشمان زردشان، نور را منعکس می کرد؛ روباه ها در حالی که نوک دماغشان را بالا می گرفتند، برای یافتن جانوری خونگرم بو می کشیدند؛ راکون ها کنار آب های ساکن راه می رفتند؛ قورباغه ها صدا می کردند؛ گرازهای وحشی در سرازیری ها، پوزه بر زمین می مالیدند، سر را بلند می کردند و نعره می کشیدند؛ صدای مرغ حق در همه جا شنیده می شد و سایه ای از ترس می گستراند. اثری از باد بعد از ظهر نبود و فقط نسیم سبکی در حال وزیدن بود.
    تا مدتی پس گذشتن داکسولوژی، صدای بلند و نامنظم سم هایش، جانوران شبگرد را ساکت نگه می داشت. ریش ساموئل از سفیدی برق می زد و موهای خاکستری رنگش روی سرش سیخ شده بود. کلاه سیاهش را به زین آویخت. سوزشی در معده اش احساس می کرد و ترس، همانند فکری بیمارگونه او را می آزرد. نوعی درد دنیوی داشت. دنیایی از غم که مثل بخار، روح را تسخیر می کرد و ناامیدی را چنان می گستراند که انگار کسی به دنبال رویدادی ناگوار باشد، ولی نتواند آن را بیابد.
    ساموئل به مزرعه خوب و احتمال وجود آب در آن می اندیشید. در آن لحظات، از درد دنیوی رنج نمی برد، مگر این که بگوییم پنهانی حسادت می کرد. سپس رؤیای آدام را در مورد باغ بهشتی خود و این که کتی را می پرستید، به خاطر آورد. در ذهنش، تنها خاطره کسی را که سال ها پیش از دست داده بود، می یافت. چون مدت زیادی از وقوع این حادثه می گذشت، دردش را نیز فراموش کرده بود. البته خاطره آن هنوز وجود داشت، هر چند عشق آتشین او نسبت به آن دختر، تبدیل به خاکستر شده بود.
    همچنان که در سایه روشن، سوار بر اسب می راند، می اندیشید آن درد دنیوی، چه زمانی در درونش به وجود آمد؟ دلیل را پیدا کرد: کتی کوچک، زیبا و ظریف. ولی چه خصوصیتی در کتی وجود داشت که چنین حالتی را در ساموئل موجب می شد؟ کتی ساکت بود، ولی خیلی از زن ها ساکت هستند. پس علت چه بود؟ این حالت از کجا سرچشمه می گرفت؟ احساس کرد همان حالتی به او دست داده است که هنگام استفاده از چوبدستی دچار آن می شد. به خاطر آورد که موهایش چگونه راست شده بود. زمان، مکان و شخص را یافت. این حالت، در هنگام صرف شام ایجاد شده و دلیل اصلی آن، کتی بود. چهره، چشمان درشت، بینی ظریف، دهان بسیار کوچک و شیرین، چانه محکم و چشمان کتی را به ذهن آورد. آیا چشمانش بی احساس بودند؟ آیا در آن ها احساسی وجود داشت؟ انگار عقلش به جایی نمی رسید. در چشمان کتی هیچ پیامی نبود. نمی توانست از آن ها مطلبی را بفهمد. از این بابت، متوجه موضوعی نشد. انگار آن چشم ها متعلق به انسان نبودند، ولی او را به یاد موضوعی می انداختند. آن موضوع چه بود؟ یک خاطره یا یک تصویر؟ کوشید آن را پیدا کند و سرانجام موفق شد.
    خاطره مربوط به سال هایی سرشار از اندوه و شاد و سایر احساسات بود.مربوط به دوران کودکی ساموئل. به خاطر آورد به اندازه ای کوچک بود که برای گرفتن دست پدرش، چاره ای جز دراز کردن دستش نداشت. روی سنگفرش های شهر لندن دری راه می رفت و ازدحام و شادمانی تنها شهر بزرگی را که در عمرش دیده بود، احساس می کرد. به نمایشگاه عروسک های خیمه شب بازی و غرفه فروش اجناس متنوع رسیدند. اسب ها و گوسفندان را در وسط خیابان می فروختند یا مبادله و حرا ج می کردند. غرفه های دیگری نیز برای فروش کالاهای بی ارزش، لوکس، و تجملی وجود داشت که توجه پدرش را جلب می کرد.
    مردم همچون رودخانه بزرگی در حرکت بودند و از خیابان باریکی، همچون خرده های چوب روی سیلاب، می گذشتند، در هم می لولیدند و پیش می رفتند. خیابان باریک به میدانی منتهی می شد. در مقابل دیوار خاکستری رنگ یک ساختمان، چوبه داری برپا شده و حلقه طنابی از آن آویزان بود.
    ازدحام جمعیت، ساموئل و پدرش را به پیش می راند. به خاطر آورد که پدرش گفت:
    ـ برای بچه مناسب نیست. برای هیچ کس خوب نیست.
    پدر می کوشید راه را کج کند و برود. به مردم می گفت:
    ـ اجازه بدهید رد شوم. خواهش می کنم. اجازه بدهید از این جا دور شوم. بچه همراه من است.
    انبوه جمعیت همان طور آن ها را به پیش می راند. ساموئل سر را بلند کرد تا به چوبه دار بنگرد. چند مرد با لباس و کلاه تیره بالای سکوی بلند رفته بودند. درمیان آن ها مردی با موهای طلایی ایستاده بود که شلوار تیره به پا و پیراهن آبی روشن یقه گشادی برتن داشت. او و پدر به اندازه ای نزدیک شده بودند که ساموئل می توانست سر را بلند کند و صحنه را ببیند.
    به نظر می رسید که مرد مو طلایی، دست ندارد. از بالا به جمعیت نگاهی انداخت و در میان آن همه آدم، نگاهش به ساموئل دوخته شد. خاطره اش در ذهن ساموئل، کاملاً روشن و واضح بود. در چشمان مرد، نشانی از انسانیت دیده نمی شد. ناگهان روی سکو، حرکت تندی صورت گرفت. پدر ساموئل، گوش های او را گرفت و در پشت سرش قلاب شد. دست هایش، با فشار سر ساموئل را با فشار پایین برد و صورتش را محکم به پالتوی سیاهش فشار داد. ساموئل تقلا می کرد، ولی نمی توانست سرش را تکان بدهد. تنها می توانست نواری از نور را از گوشه چشمانش ببیند و فریاد خفیفی را از میان انگشتان پدر بشنود. صدای طپش قلبش را در گوش هایش می شنید. سپس احساس کرد عضلات دست پدرش سفت شد. دیگر می توانست نفس پدرش را که مدتی در سینه حبس کرده بود، در صورتش احساس کند، دست های پدرش می لرزید.
    لحظاتی گذشت و همان طور که ساموئل سوار بر اسب به حرکت ادامه می داد، بقیه ماجرا را در مقابل چشمانش مجسم کرد: در یک میخانه، میز کهنه و شکسته ای قرار داشت و صدای حرف و خنده بلند به گوش می رسید. در مقابل پدرش، یک ظرف آبجوخوری فلزی قرار داشت و در برابر خود، یک فنجان شیر داغ شیرین و خوشبوی دارچینی بود. پدرش به اندازه ای لبانش را گاز گرفته بود که به نظر کبود می رسید. اشک در چشمان پدرش حلقه زده بود. گفت:
    ـ اگر می دانستم، هرگز تو را همراه خودم نمی آوردم. هیچ کس نباید این صحنه ها را ببیند، پسر بچه که جای خود را دارد.
    ساموئل با همان صدای کودکانه گفت:
    ـ من صحنه ای را ندیدم، شما سرم را پایین نگه داشتید.
    ـ خوشحالم که ندیدی.
    ـ مگر چه خبر بود؟
    ـ بهتر است بگویم. آن ها می خواستند یک آدم بد را دار بزنند.
    ـ آدم، بد همان مرد مو طلایی بود؟
    ـ بله، ولی نباید هرگز به خاطر او غصه بخوری. لازم بود او را دار بزنند. نه یک بار، بلکه بارها کارهای ناشایست انجام داده بود، کارهایی که تنها شیطان می تواند بکند. اعدم او مرا ناراحت نمی کند. فقط از این ناراحتم که چرا مردم به خاطر اعدام او، شادی می کنند. کاش او را پنهانی و در تاریکی اعدام می کردند.
    ـ مرد مو طلایی را دیدم. درست در چشمانم نگاه می کرد.
    ـ خدا را شکر که او را اعدام کردند.
    ـ مگر چه کرده بود؟
    ـ هرگز رویدادهای وحشتناک را به تو نمی گویم.
    ـ مرد مو طلایی، چشمان عجیبی داشت. مرا به یاد چشمان بز می انداخت.
    ـ شیر را بخور تا برایت آبنبات چوبی و سوت بخرم.
    ـ از آن قوطی های براق که عکس دارند، برایم می خرید؟
    ـ آن را هم برایت می خرم. شیر را بخور و بیشتر از این نخواه.
    همه این خاطرات، از گذشته ای مبهم به ذهن ساموئل می رسید.
    داکسولوژی از آخرین تپه ها بالا رفت تا به مزرعه ساموئل سرازیر شد. پاهای بزرگش روی سنگ های جاده می لغزید. ساموئل فکر می کرد حتماً چشمانش بوده است. تنها دوبار در زندگی چنین چشمانی را دیده بود، چشمانی که انگار متعلق به انسان نبود. اندیشید: «شب مهتابی است. حالا چه ارتباطی بین آن مرد مو طلایی که سال ها پیش اورا اعدام کردند و این مادر کوچک باردار وجود دارد؟ لیزا راست می گوید. تخیلاتم در نهایت روزی مرا به جهنم می کشاند. باید این مزخرفات را بررسی کنم، وگرنه ممکن است دخترک را بیهوده متهم کرده باشم. همین طور است که انسان به دام می افتد. باید خوب فکر کنم و بکوشم آن را به فراموشی بسپارم. حتماً شباهتی اتفاقی میان شکل و رنگ چشمان این دو نفر وجود داشته باشد. ولی نه، این نمی تواند درست باشد. فقط در خیال این طور است و ارتباطی به رنگ و شکل ندارد. ولی چرا یک نگاه، می تواند تا این حد اهریمنی باشد؟ شاید مشابه چنین چشمانی در یک چهره مقدس هم وجود داشته باشد. دیگر نباید به این موضوع فکر کنم. نباید اجازه بدهم باز هم ناراحت شوم.»
    آن گاه باز هم لرزید و فکر کرد دیگر نباید کاری کند که دوباره وحشتزده شود. ساموئل همیلتن تصمیم گرفت آنقدر در ساخت بهشت دره سالیناس کار کند تا گناهانش که همان افکار پلید بودند، بخشیده شود.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ((2)
    هنگام صبح، ساموئل وارد آشپزخانه شد. لیزا چهره ای برافروخته داشت و همچون پلنگی در قفس، حرکت می کرد. اجاق را روشن کرده بود تا نان بپزد. لیزا طبق عادت همیشگی، پیش از طلوع خورشید از خواب بیدار شده بود. به نظر او ماندن در رختخواب، پس از طلوع خورشید، مانند بیرون ماندن از خانه پس از تاریکی، کار ناشایستی می آمد. هیچ یک از این دو کار به نظرش صحیح نبود. تنها یک نفر می توانست بدون نیاز به بخشش و بدون این که جنایتی مرتکب شده باشد، پس از طلوع خورشید و حتی تا نیمروز در ملحفه های اتو شده بماند. او آخرین و جوانتری فرزندش، جو بود.
    تام و جو در مزرعه کار می کردند. تام با قامت بلند و چهره سرخ، با مو و سبیل تازه درآمده، با آستین های پایین زده، پشت میز آشپزخانه می نشست. مجبور بود آستین های پیراهن آبی خود را پایین بیاورد، زیرا خانم همیلتن اجازه نمی داد کسی با آستین های بالا زده غذا بخورد. به نظر او این عمل، دلیل بر نادانی یا اهانت به ادب و نزاکت بود.
    ساموئل گفت:
    ـ مادر، انگار دیر کردم.
    خانم همیلتن به او توجهی نکرد. با سرعت، نان های داخل ماهی تابه را برمی گرداند. پرسید:
    ـ چه موقع به خانه رسیدی؟
    ساموئل گفت:
    ـ اوه، دیر وقت به خانه رسیدم. ساعت در حدود یازده بود. به ساعت نگاه نکردم، چون ترسیدم تو را بیدار کنم.
    لیزا با عصبانیت گفت:
    ـ بیدار نشدم. شاید دوست داشته باشی تمام شب پرسه بزنی. خدا حسابت را می رسد.
    همه می دانستند لیزا همیلتن و خداوند در همه موارد، عقیده ای مشابه دارند. یک بشقاب نان داغ به همیلتن داد و پرسید:
    ـ خانه سانچز، چگونه جایی است؟
    ساموئل به طرف همسرش رفت. خم شد، گونه سرخ او را بوسید و گفت:
    ـ صبح بخیر. برایم دعای خیر کن.
    لیزا بلافاصله گفت:
    ـ برایت دعای خیر می کنم.
    ساموئل پشت میز نشست و گفت:
    ـ تام، من هم برای تو دعای خیر می کنم. آقای تراسک تصمیم دارد تغییرات بزرگی ایجاد کند. می خواهد آن خانه قدیمی را برای زندگی بازسازی کند.
    لیزا که کنار اجاق ایستاده بود، با خشم گفت:
    ـ همان خانه ای که سال ها محل خوابیدن گاو و خوک بوده؟
    ـ بله. کف اتاق ها و پنجره ها را عوض کرده. همه آن ها نو هستند و تازه نقاشی شده اند.
    لیزا با قاطعیت گفت:
    ـ هرگز نمی توان بوی خوک ها را از آن خانه زدود. این بو آن قدر زننده است که با هیچ وسیله ای نمی توان آن را شست یا از بین برد.
    ـ من داخل خانه رفتم و همه جا را نگاه کردم، مادر. جز رایحه رنگ، بوی دیگری احساس نکردم.
    همسرش پاسخ داد:
    ـ وقتی رنگ خشک شود، بوی خوک ها دوباره احساس می شود.
    ساموئل گفت:
    ـ او باغی درست کرده که آب چشمه در وسط آن جریان دارد. برای گل ها هم جای مخصوصی در نظر گرفته و بعضی از قلمه ها را مستقیماً از بوستون آورده.
    همسرش با خشم افزود:
    ـ نمی دانم خداوند چگونه این همه اسراف را تحمل می کند. البته منظورم این نیست که خودم گل را دوست ندارم.
    ساموئل گفت:
    ـ قول داده چند قلمه را هم به من بدهد.
    تام نان داغ را تمام کرد، قهوه را به هم زد و گفت:
    ـ پدر، او چطور آدمی است؟
    ـ به نظرم، آدم خوبی است. رفتار خوبی دارد و فکرش هم بد کار نمی کند. فقط بیش از حد دچار خیالپردازی...
    لیزا حرف او را قطع کرد و گفت:
    ـ ببین چه کسی از او ایراد خیالپردازی می گیرد!
    ـ می دانم مادر، ولی می دانی خیالپردازی های من در مورد دیگری است؟ خیالپردازی های آقای تراسک، واقعی هستند. او سرمایه کافی دارد و می تواند به رؤیاهایش تحقق ببخشد. او تصمیم دارد زمین خود را به باغ تبدیل کند و در نهایت، این کار را انجام می دهد.
    لیزا پرسید:
    ـ همسرش چطور زنی است؟
    ـ خیلی جوان و زیباست. غالباً ساکت است، یا کم حرف می زند و نخستین فرزندش به زودی متولد خواهد شد.
    لیزا گفت:
    ـ می دانم، پیشتر اسمش چه بوده؟
    ـ نمی دانم.
    ـ بسیار خوب، از کجا آمده؟
    ـ نمی دانم.
    لیزا بشقاب نان را در برابرش گذاشت، در فنجانش قهوه ریخت، فنجان تام را دوباره پر کرد و گفت:
    ـ پس چه موضوعی را متوجه شدی؟ مثلاً چطور لباس می پوشد؟
    ساموئل گفت:
    ـ لباس زیبا، پیراهن آبی و کت کوچکی بر تن داشت که رنگ آن، قرمز و دور کمر آن تنگ بود.
    ـ تو به این امور بیش از حد توجه می کنی. می توانی بگویی لباس ها را خیاط دوخته یا از فروشگاه خریده اند؟
    ـ فکر می کنم از فروشگاه خریده باشند.
    زن گفت:
    ـ دسی، دختر زرنگی است. در خیاطی نظیر ندارد.
    تام گفت:
    ـ دسی می خواهد خیاطخانه ای در سالیناس باز کند.
    لیزا دست ها را به کمر زد و گفت:
    ـ سالیناس؟ دسی حرفی در این مورد به من نزد.
    ساموئل گفت:
    ـ تصور می کنم نتوانستیم به خوبی به مسؤولیت خودمان در قبال او عمل کنیم. تصمیم داشت در این جا بماند و آن قدر پول جمع کند تا برای مادرش لباس بخرد، ولی ما اجازه ندادیم.
    لیزا گفت:
    ـ شاید به من گفته باشد، ولی دوست ندارم کسی این کار را انجام بدهد. خوب، بگو ببینم، چه می کرد؟
    ـ چه کسی؟
    ـ منظورم خانم تراسک است.
    ـ چه می کرد؟ کاری نمی کرد، روی یک صندلی، زیر درخت بلوط نشسته بود. زمان زایمان او نزدیک است.
    ـ با دست هایش چکار می کرد؟
    ساموئل به مغزش فشار آورد و گفت:
    ـ کاری انجام نمی داد. تا آن جا که به خاطر دارم، دست های کوچکش را روی دامنش قلاب کرده بود.
    لیزا با نفرت گفت:
    ـ خیاطی نمی کرد؟ وصله نمی کرد؟ نمی بافت؟
    ـ نه، مادر.
    ـ فکر نمی کنم رفتن تو به آن جا صحیح باشد. ثروت و تنبلی، ابزار شیطان هستند و تو کسی نیستی که بتوانی خودت را کنترل کنی.
    ساموئل سر را بلند کرد و از ته دل خندید. گاهی از کارهای همسرش خنده اش می گرفت، ولی هیچ گاه نمی توانست بگوید چگونه این حالت به او دست می دهد. گفت:
    ـ من فقط به خاطر پول به آن جا می روم. تصمیم داشتم بعد از صبحانه، این موضوع را به تو بگویم. او می خواهد چهار یا پنج حلقه چاه برایش حفر کنم. شاید آسیاب بادی و مخزن آب هم بخواهد.
    ـ فقط در این باره حرف زده؟ این آسیابی که می خواهد درست کند، با آب کار می کند؟ به تو پول می دهد یا دست خالی برمی گردی؟
    سپس ادای ساموئل را درآورد:
    ـ وقتی محصولش را درو کند، پول می دهد؟ وقتی عموی ثروتمندش بمیرد، پول را پرداخت می کند؟ ساموئل، تو از این حرف ها خیلی به من زده ای، دیگر باید فهمیده باشی که اگر همان موقع پول آدم را ندهند، هرگز پرداخت نمی کنند. با قول هایی که دیگران به تو داده اند، می توانستیم یک مزرعه بخریم.
    ساموئل گفت:
    ـ آدام تراسک، پول مرا پرداخت می کند. آدم خوبی است. پدرش، ارث زیادی برایش گذاشته. مادر، تمام زمستان باید کار کنم. برای حفر هر فوت چاه، پنجاه سنت می پردازد. می توانیم پول زیادی پس انداز کنیم و عید را جشن بگیریم. از آسیاب حرف نزن. البته می توانم به جز لوله های آب، سایر وسایل را همین جا درست کنم. بچه ها هم باید به من کمک کنند. تصمیم دارم تام و جو را با خود به آن جا ببرم.
    لیزا گفت:
    ـ جو نمی تواند بیاید، می دانی که خیلی حساس است.
    ـ فکر کردم شاید بتوانم کاری کنم که این حالت را ترک کند. با حساس بودن، آدم نمی توند شکم خود را سیر کند.
    لیزا گفت:
    ـ اجازه نمی دهم جو همراهت بیاید، در غیاب تو و تام، چه کسی می خواهد از مزرعه نگهداری کند؟
    ـ فکر کردم از جورج بخواهم برگردد. او اگر هم در کینگ سیتی کار اداری پیدا کند، دوست ندارد در آن جا بماند.
    ـ شاید دوست نداشته باشد، ولی هشت دلار در هفته می دهند. مجبور است کار کند.
    ساموئل گفت:
    ـ مادر، این تنها فرصتی است که می توانیم با استفاده در آن، در بانک ملی حساب باز کنیم. تو با زبانت، آینده همه را خراب می کنی و اجازه نمی دهی خوشبخت شویم. خواهش می کنم دست بردار!
    در همان حال که تام و ساموئل مشغول تمیز کردن دستگاه حفاری بودند، تیغه های آن را تیز می کردند، طرح آسیاب بادی را می ریختند، و چوب ها را اندازه می گرفتند تا ظرفیت مخازن آب را پیدا کنند، لیزا ضمن کار کردن در آشپزخانه، مدام غر می زد. حوالی ظهر، جو نیز به آن ها پیوست و به اندازه ای مجذوب شد که از ساموئل خواست به او اجازه دهد همراه آن ها بیاید. ساموئل گفت:
    ـ با آمدن تو موافق نیستم. مادرت به کمک نیاز دارد.
    ـ ولی پدر، دوست دارم همراه شما بیایم. فراموش نکنید که سال آینده تصمیم دارم در پالو آلتو به دانشگاه بروم، آن هم نوعی رفتن است، مگر نه؟ خواهش می کنم اجازه بدهید بیایم. قول می دهم خیلی کار کنم.
    ـ مطمئنم اگر بیایی، خیلی کار می کنی. ولی من مخالفم. باید در این باره با مادرت حرف بزنی. اگر به او بگویی من با آمدن تو مخالفم، حتی اگر بگویی شدیداً مخالفم، شاید اجازه بدهد.
    جو پوزخند زد و تام بلند خندید. تام پرسید:
    ـ شما واقعاً به حرف مادر گوش می دهید؟
    ساموئل با ترشرویی به پسرانش گفت:
    ـ من آدم لجبازی هستم، وقتی تصمیمی بگیرم، خیلی جدی هستم. همه جوانب را در نظر گرفته ام. حرف من این است که جو نباید همراه ما بیاید. تو که دوست نداری حرفمان را تغییر بدهیم.
    جو گفت:
    ـ می روم با مادر صحبت کنم.
    ساموئل او را صدا زد و گفت:
    ـ پسرم، عجله نکن. از فکرت استفاده کن. اجازه بده مادرت هم حرفش را بزند. ضمناً من هم سر حرفم ایستاده ام.
    دو روز بعد، یک واگن بزرگ که پر از چوب و طناب قرقره بود، به راه افتاد. تام، چهار اسب واگن را هدایت می کرد. در کنارش، ساموئل و جو نشسته بودند و پاهایشان را تکان می دادند.

    پایان فصل شانزدهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم
    (1)

    پس ازاین که او را زیر ذره بین گذاشتم و همه زوایای وجودش را بررسی کردم، متوجه نشدم آن چه می گفت حقیقت دارد یا نه. نمی دانستم چه می خواهد، بنابراین هرگز متوجه نخواهم شد آن چه را در پی آن بود، به دست می آورد یا نه. کسی چه می داند؟ شاید چون قادر نبود حر ف هایش را به دیگران تفهیم کند، کسی نمی توانست شخصیت او را تشخیص دهد. در نتیجه زندگی اسرار آمیز، پیچیده و پر رمز و رازی داشت. می توانیم به سادگی بگوییم که آدم بدی بوده، ولی تا زمانی که دلیل آن را ندانیم، این حرف بی معناست. در ذهن خود، تصویری از کتی ساخته ام، زنی که آرام نشسته است و در انتظار تولد فرزندش به سر می برد. در مزرعه ای زندگی می کند که دوست ندارد و با مردی است که عشقی از او به دل ندارد.
    روی صندلی، زیر درخت بلوط نشست و دست ها را به هم قلاب کرد. بیش از حد چاق شده بود. در آن دوران، زنان به داشتن نوزادان فربه افتخار می کردند و به خود می بالیدند که وزنشان اضافه شده است، با این حال، در مقایسه با زنان باردار آن زمان، بسیار چاق تر بود. چهره ای در هم و شکمی باد کرده داشت. انگار پوست بدنش در حال ترکیدن بود. نمی توانست بدون این که دستش را جایی بگیرد، بایستد. شکمش بیش از حد بزرگ شده بود، ولی شانه ها، گردن، بازوان، دست ها و صورتش به همان حالت دخترانه و ظریف باقی مانده بود. سینه هایش هنوز بزرگ نشده بود و نوک آن ها تیره نبود. غده های شیری هنوز به کار نیفتاده بودند تا نوزاد از آن ها تغذیه کند. هنگامی که پشت میز می نشست، کسی متوجه نمی شد باردار است.
    در آن ایام، اندازه گیری لگن خاصره مرسوم نبود، خون را آزمایش نمی کردند و به مادر کلسیم نمی دادند. گاهی زن باردار تمایلات عجیب و غریبی داشت. می گفتند حتی مدفوع هم می خورد. البته این کار را به حوا نسبت می دادند، زیرا او آدم را فریب داده بود.
    اشتهای کتی برای خوردن غذاهای عجیب و غریب در مقایسه با سایر زنان، زیاد نبود. نجارهایی که خانه قدیمی را تعمیر می کردند؛ از این شکایت داشتند که گچ خط کشی را هر کجا می گذارند، گم می شود. توده های گچ به تدریج ناپدید می شد. کتی آن ها را برمی داشت، تکه تکه می کرد، در جیب پیشبند می گذاشت و هر وقت تنها بود، آن ها می خورد. چشمانی بی حالت و بی احساس داشت، انگار خودش رفته و عروسکی به جای او آمده بود.
    همه اطراف او، فعال به نظر می رسید. آدام با خوشحالی مشغول طراحی و ساخت بهشت بود. ساموئل با کمک پسرانش، چاهی به ژرفای چهل پا حفر کرد و برای این کار، ابزارهای مناسبی به کار برد.
    همیلتن و پسرانش، چاه دیگری نیز حفر کردند. داخل یک چادر، کنار چاه می خوابیدند و روی اجاق سفری غذا می پختند. ولی همیشه یکی از آن ها برای بردن پیام یا آوردن وسیله ای، با اسب به خانه می رفت.
    آدام همانند زنبوری سرگردان که نمی داند روی کدام گل بنشیند، به این طرف و آن طرف می رفت. کنار کتی می نشست و درباره ریشه های ریواس که تازه وارد کرده بود، حرف می زد و طرح پروانه جدیدی را که ساموئل برای آسیاب بادی اختراع کرده بود، برایش می کشید. این پروانه، قابل تعویض بود و تا آن زمان، کسی مشابه آن را نساخته بود. آدام با اسب برای سرکشی به چاه می رفت و با دقت زیادی بر چاه نظارت می کرد. طبیعتاً همان طور که در خانه با کتی در مورد چاه حرف می زد، هنگامی که بر سر چاه می رفت، درباره تولد و مراقبت از بچه سخن به میان می آورد. خیلی خوشحال بود. انگار بهترین دوره زندگی خود را می گذراند. واقعاً سلطنت می کرد.
    سرانجام تابستان گذشت و پاییز فرا رسید.
    روزی همیلتن و پسرانش که همچنان روی چاه مشغول کار بودند، غذایی را که لیزا برایشان مهیا کرده بود، خوردند. این ناهار شامل نان و پنیر و قهوه می شد. قهوه را همانجا روی آتش جوشانده بودند. جو احساس خستگی می کرد و دراین فکر بود که کمی روی علف ها دراز بکشد و استراحت کند.
    ساموئل روی خاک، زانو زده بود و به خرده های مته شکسته شده می نگریست. پیش از این که خوردن ناهار آغاز شود، مته در عمق سی پایی زمین به جسم سختی برخورد کرده و شکسته بود. ساموئل تیغه مته را با چاقویی جیبی تراشید و خرده های آن را در کف دست امتحان کرد. هیجانی چون کودکان داشت و چشمانش می درخشید. دست دراز کرد و خرده های فولاد را در دست تام ریخت. گفت:
    ـ پسرم، به این نگاه کن. فکر می کنی چیست؟
    جو از جلو چادر نزد آن ها آمد. تام، خرده ها ی فولاد را در دست گرفت، با دقت به آن ها نگریست و گفت:
    ـ هر چه هست، خیلی محکم به نظر می رسد. الماس نمی تواند تا این اندازه بزرگ باشد. شبیه فلز است و فکر می کنید لوکوموتیوی ته چاه بوده؟
    پدر خندید و گفت:
    ـ در عمق سی پایی؟
    تام گفت:
    ـ خیلی شبیه فولاد است، ولی نباید به آن دست بزنیم.
    سپس به چهره شاد پدرش نگاهی انداخت و از خوشحالی، لرزشی در بدنش احساس کرد. هرگاه ساموئل خیالپردازی می کرد، فرزندانش خوشحال می شدند، زیرا دنیا برایشان پر از شگفتی می شد. ساموئل گفت:
    ـ پس به نظر تو یک فلز است. فکر می کنی فولاد باشد؟ تام، دوست دارم اول حدس بزنم، سپس امتحان کنم. حالا گوش کن، ببین حدس من چیست. شاید نیکل یا نقره پیدا کرده باشیم. امکان وجود زغالسنگ و منگنز هم هست. حالا چگونه باید آن را استخراج کنیم. این ماده، زیر شن قرار دارد، چون تا حالا هر چه حفر کرده ایم، شن بوده.
    تام پرسید:
    ـ از کجا می دانید که نیکل یا نقره است؟
    ساموئل گفت:
    ـ شاید هزاران قرن پیش، هنگامی که این جا را آب فرا گرفته بود و مرغ های دریایی پرواز می کردند و فریاد می کشیدند، این فلزات به وجود آمده باشد.
    هنگامی که ساموئل، این حرف ها را می زد، پسرانش می دانستند دوباره خیالپردازی می کند. ادامه داد:
    ـ اگر این اتفاقات در شب می افتاد، خیلی بهتر بود. اول یک خط نور می آمد و سپس نوری سفید، همه جا را فر می گرفت و در نهایت ستونی از نور خیره کننده از آسمان به زمین می تابید. آنگاه بارش شدیدی شروع می شد و بخاری همچون قارچ به هوا برمی خاست. گوش آدم از شنیدن صدای مهیب آن کر می شد، چون همزمان با صدای آب، غرش رعد هم به گوش می رسید. سپس شب تیره همه جا را فرا می گرفت و ماهی های مرده زیر نور ستارگان به تدریج روی آب به رنگ نقره ای می ایستادند. مرغان دریایی فریاد زنان برای خوردن آن ها می آمدند. فکر کردن درباره این موضوع خیلی جالب و زیباست، مگر نه؟
    ساموئل طوری حرف می زد که بچه ها می توانستند آن منظره را تجسم کنند. تام با ملایمت گفت:
    ـ فکر می کنید سنگ آسمانی بوده؟
    ـ بله، می توانیم این را با آزمایش اثبات کنیم.
    جو مشتاقانه گفت:
    ـ بهتر است زمین را حفر کنیم.
    ساموئل گفت:
    ـ جو، تو زمین را حفر کن و ما به دنبال آب می گردیم.
    تام با جدیت گفت:
    ـ اگر آزمایش نشان بدهد که در این جا به اندازه کافی نیکل و نقره وجود دارد، بهتر نیست یک معدن بزنیم؟
    ساموئل گفت:
    ـ تو پسر خودم هستی، ولی ما نمی دانیم. شاید مقدار آن، به بزرگی یک خانه، یا به کوچکی یک کلاه باشد.
    ـ ولی می توانیم آن جا را خوب بازرسی کنیم و متوجه شویم.
    ـ می توانیم پنهانی این کار را بکنیم و اجازه ندهیم کسی متوجه این قضیه شود.
    ـ منظورتان چیست؟
    ـ حالا بگو، تام، مگر تو به مادرت علاقه نداری؟ پسر جان، ما به اندازه کافی مزاحم او می شویم. او به من گفته که اگر بیشتر از این، هزینه برای ثبت اختراعاتم صرف کنم، خشمگین می شود. فکری هم به حال او بکن. از این رویدادها خیلی ناراحت می شود. هرگز آن ها را فراموش نمی کند و مدام غر می زند. مگر نمی بینی هرگاه متوجه شود چه می کنیم، ناراحت می شود؟ زن صادقی است و می گوید بلندپرواز هستیم.
    سپس با خوشحالی خندید و گفت:
    ـ اگر ناراحت شود، تلافی می کند و دیگر از آن کلوچه ها برایمان نمی پزد.
    تام گفت:
    ـ سعی می کنم آن جا را با دینامیت منفجر کنم. اگر فایده ای نداشته باشد، چاه دیگری حفر می کنیم.
    سپس از جا برخاست و گفت:
    ـ باید به خانه بروم، کمی مواد منفجره بیاورم و مته را هم تیز کنم. چرا همراه من نمی آیید تا این خبر را به مادر بدهیم؟ دراین صورت، مادر آن قدر خوشحال می شود که تمام شب برایمان غذا درست می کند و ضمناً غر هم می زند. فقط به این طریق می تواند خوشحالی خود را پنهان کند.
    جو گفت:
    ـ کسی به سرعت به این سمت می آید.
    در واقع، آن ها می توانستند مردی را سوار بر اسب ببینند که به تاخت به سمت آن ها می آید، ولی آن مرد، عجیب به نظر می رسید، زیرا همانند جوجه ای روی اسب، پرپر می زد. انگار نمی توانست خود را کنترل کند. پس از این که کمی نزدیک تر آمد، آن ها متوجه شدند که آن مرد، لی است. آرنج هایش همچون بال مرغ در فضا حرکت می کرد و موهایش مثل مار تکان می خورد. عجیب بود که با آن وضعیت، اسب را هم با سرعت هدایت می کرد. عاقبت موفق شد اسب را نگه دارد و در همان حال که نفس نفس می زد، گفت:
    ـ خانم آدام با شما کار داشته. کتی خانم بد. فوری آمد. خانم فریاد زد.
    ساموئل گفت:
    ـ بگو ببینم، چه موقعی شروع شد؟
    ـ شاید هنگام صرف صبحانه.
    ـ بسیار خوب، آرام باش. حال آدام چطور است؟
    ـخانم آدام، دیوانه شد، گریه کرد، خندید، استفراغ کرد.
    ساموئل گفت:
    ـ حتماً می آیم، من هم پدر بوده ام و درک می کنم پدران امروز چه می کشند...تام، زین بیاور و روی اسب بگذار!
    جو پرسید:
    ـ چه اتفاقی افتاده؟
    ـ خانم تراسک می خواهد زایمان کند. به آدام گفته بودم اگر دوست داشته باشد به او کمک می کنم.
    جو پرسید:
    ـ شما؟
    ساموئل به پسر کوچکش نگاهی انداخت و گفت:
    ـ من شما دو نفر را به دنیا آورده ام. هیچ مدرکی هم ندارم که ثابت کند شما با این کار مخالف بوده اید. تام، همه وسایل کار را جمع کن. بعد به مزرعه برو و مته را تیز کن. جعبه مواد منفجره را که که داخل انبار، روی تاقچه است بیاور، ولی عجله نکن، شاید به زمین بیفتی و زخمی شوی. جو، دوست دارم تو در این جا بمانی و مراقب اوضاع باشی.
    جو با نگرانی گفت:
    ـ من تنها در این جا چه کنم؟
    ساموئل لحظه ای ساکت ماند. سپس گفت:
    ـ جو، مرا دوست داری؟
    ـ معلوم است که دوست دارم.
    ـ اگر به تو بگویند جنایت بزرگی شده ام، مرا به پلیس معرفی میکنی؟
    ـ چه می گویید؟
    ـ مرا به پلیس معرفی می کنی؟
    ـ نه.
    ـ بسیار خوب، در سبد، زیر لباس هایم، دو جلد کتاب پیدا می کنی. این کتاب ها، تازه اند، بنابراین آن ها را پاره نکن. اگر دوست داری می توانی آن ها را مطالعه کنی چون کمی عقل و درک تو را بالا می برد. نام کتاب، اصول روانشناسی است و نویسنده آن هم دانشمندی آمریکایی به نام ویلیام جیمز است. این همان جیمز نیست که در قطار، دزدی می کرد. جو، اگر حرفی در مورد کتاب ها به کسی بزنی، تو را از مزرعه بیرون می کنم. چون اگر مادرت متوجه شود که برای خرید آن ها پول داده ام، مرا از مزرعه بیرون می کند.
    تام اسب زین کرده را برای ساموئل آورد و گفت:
    ـ من هم می توانم آن ها را بعداً مطالعه کنم؟
    ساموئل گفت:
    ـ بله.
    سپس پایش را آرام بلند کرد، سوار بر اسب شد و گفت:
    ـ بیا، لی.
    مرد چینی می خواست با اسب چهار نعل بتازد، ولی ساموئل او را از این کار بازداشت و گفت:
    ـ آرام باشید، لی. زایمان خیلی بیشتر از آن چه فکر می کنید، طول می کشد.
    مدتی در سکوت اسب راندند، سپس لی گفت:
    ـ متأسفم که آن کتاب ها را خریده اید. من خلاصه آن ها را در یک جلد دارم که کتاب درسی دانشگاهی است. می توانستید آن را امانت بگیرید.
    ـ شما خیلی کتاب دارید؟ این کتاب ها را هم دارید؟
    ـ این جا کتاب زیادی ندارم، در حدود سی یا چهل جلد بیشتر نیست. ولی هر کدام را که مطالعه نکرده اید، می توانید امانت بگیرید.
    ـ ممنونم لی، مطمئن باشید در نخستین فرصت، آن ها را امانت می گیرم. شما می توانید با بچه هایم صحبت کنید. جو، کمی سربه هواست، ولی تام، پسر خوبی است و برایش بد نیست که که با شما حرف بزند.
    ـ آقای همیلتن، کار ساده ای نیست. خجالت می کشم با فردی جدید حرف بزنم، ولی اگر بخواهید، سعی خودم را می کنم.
    خیلی زود به خانه تراسک رسیدند. ساموئل گفت:
    ـ حال مادر بچه چطور است؟
    لی گفت:
    ـ بهتر است خودتان ببینید و نظر بدهید. می دانید، وقتی شخصی مثل من بیش از حد تنها زندگی می کند، گاهی فکرش غیر منطقی می شود، چون زندگی اجتماعی او با دیگران تفاوت دارد.
    ـ بله، می دانم. ولی من تنها نیستم. پس این سخن در مورد من صدق نمی کند.
    ـ فکر نمی کنید خیالاتی شده ام؟
    ـ نمی دانم موضوع چیست، ولی تا حدی می توانم حدس بزنم.
    لی با تبسم گفت:
    ـ فکر می کنم من هم مثل شما مطالبی فهمیدم. بعداً به شما می گویم چه موضوعاتی را متوجه شده ام. از وقتی که به این جا آمده ام، همیشه به داستان پری های چینی که پدرم برایم تعریف می کرد، فکر می کنم. ما در افسانه های خود، دیوهای متعددی داریم.
    ـ شما فکر می کنید او دیوانه است؟
    لی گفت:
    ـ البته که دیوانه نیست. امیدوارم چنین اعتقاد احمقانه ای نداشته باشم. نمی دانم ماجرا چیست. می دانید آقای همیلتن یک مستخدم وقتی در خانه ای کار می کند، اوضاع آن جا را تشخیص می دهد. در این خانه نیز پدیده های عجیبی وجود دارند که مرا به یاد دیو قصه های پدرم می اندازد.
    ـ پدرتان به دیو اعتقاد داشت؟
    ـ اوه، نه. ایشان همیشه فکر می کرد که باید این داستان ها را بدانم. شما غریب ها هم برای خودتان اسطوره هایی دارید.
    ساموئل گفت:
    ـ امروز صبح چه موضوعی باعث شده که نزد ما بیایید؟
    لی گفت:
    ـ اگر به دنبالم نمی آمدید، سعی خودم را می کردم، ولی ترجیح دادم خودتان تشریف بیاورید و با چشمانتان ببینید. شاید دیوانه باشم. البته آقای آدام اعصابش خراب و مثل سیم تا، کشیده شده است.
    ـ کمی بیشتر توضیح بدهید. شاید وقت را تلف کنیم. مگر چه کرده؟
    ـ کاری نکرده، آقای همیلتن، من پیشتر تولد نوزادها را خیلی دیده ام. ولی این یکی برایم تازگی دارد.
    ـ منظورتان چیست؟
    ـ می دانی، اجازه بدهید یکی از آن ها را برایتان تعریف کنم. این موضوع به یک جنگ تلخ و مرگبار شباهت دارد، نه به یک زایمان.
    آن ها در حالی که سوار بر اسب، به سمت کاریز زیر درخت بلوط می رفتند، ساموئل گفت:
    ـ لی، امیدوارم صبح از دنده چپ بلند نشده باشم، نمی دانم چرا روز عجیبی است.
    لی گفت:
    ـ خبری از باد نیست. این نخستین روز در ماه جدید است که بعدازظهر باد نمی وزد.
    ـ درست است. می دانید، امروز آن قدر سرگرم کار بودم که به لباس پوشیدن خودم هم توجهی نکردم. ابتدا مشغول حفر زمین شدم، حالا هم باید از بدن یک انسان، بچه در بیاورم.
    سپس از لابلای شاخه ها به تپه های زردرنگ نگریست و گفت:
    ـ روز خوبی برای تولد است. اگر سرنوشت در زندگی تأثیر داشته باشد، روز خوبی برای تولد است، به این شرط که آدام دخالت نکند. خواهش می کنم نزد من بمانید، چون ممکن است وسیله ای لازم داشته باشم. ببینید، نجارها زیر آن درخت نشسته اند.
    ـ آقای آدام، امروز کار را تعطیل کرد. فکر می کرد شاید صدای چکش موجب ناراحتی خانم شود.
    ساموئل گفت:
    ـ پیش من بمانید و اجازه ندهید آدام دخالت کند. نمی داند اگر رعد و برق هم باشد، همسرش متوجه موضوع نمی شود.
    کارگرانی که زیر درخت نشسته بودند، برای ساموئل دست تکان دادند و گفتند:
    ـ آقای همیلتن، حالتان چطور است؟ حال خانواده چطور است؟
    ـ خوب هستند. ببینم، او رابیت هولمن نیست؟ رابیت، کجا بودی؟
    ـ آقای همیلتن، رفته بودم حفاری.
    ـ رابیت، چه پیدا کردی؟
    ـ آقای همیلتن، باور کنید حتی نتوانستم قاطری که سوار بودم، پیدا کنم.
    آن ها به سمت خانه رفتند. لی با عجله گفت:
    ـ اگر کمی فرصت داشته باشید، می خواهم موضوعی را به شما بگویم.
    ـ چه می خواهید بگویید؟
    ـ مدتی است که شعرهای قدیمی چینی را به زبان انگلیسی ترجمه می کنم. مطمئن نیستم در این کار موفق باشم. ممکن است نگاهی به آن ها بیندازید؟
    ـ حتماً، با کمال میل این کار را می کنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    (2)
    ساموئل در نزدیکی ایوان از اسب پیاده شد. گره خورجین های بزرگش را باز کرد و اسبش را به لی داد. در زد، ولی جوابی نشنید. به داخل خانه رفت. اتاق نشیمن در مقایسه با نوری که بیرون بود، تاریک به نظر می رسید. به آشپزخانه که لی آن جا را تمیز کرده بود نگریست. قهوه جوش خاکستری روی اجاق در حال جوشیدن بود. ساموئل با ملایمت ضربه ای به در اتاق خواب زد و وارد شد.
    داخل اتاق کاملاً تاریک بود، چون نه تنها پرده ها را کشیده، بلکه پتو را نیز به پنجره میخ کرده بودند. کتی روی تختخواب بزرگی دراز کشیده و آدام کنارش نشسته و صورتش را لابلای رو تختی پنهان کرده بود. آدام سر را بلند کرد و به اطرافش نگریست. در تاریکی نمی دید. ساموئل با خوشرویی گفت:
    ـ چرا در تاریکی نشسته ای؟
    آدام با صدایی گرفته گفت:
    ـ او دوست دارد این جا تاریک باشد. نور، چشمانش را اذیت می کند.
    ساموئل در اتاق راه رفت، ولی هرگامی که برمی داشت احساس قدرت می کرد. گفت:
    ـ این جا باید روشن باشد. خانم می توانند چشمانشان را ببندند. اگر هم دوست دارند می توانم پارچه سیاهی دور چشمانشان ببندم.
    سپس به سمت پنجره رفت و پتوها را پایین کشید. ولی پیش از این کار، آدام خود را به او رساند و با تحکم گفت:
    ـ دست نگه دار! نور، چشمانش را اذیت می کند.
    ساموئل به سمت او برگشت و گفت:
    ـ آدام، احساس تو را درک می کنم. قول می دهم همه مشکلات را حل کنم و این کار را خواهم کرد. امیدوارم تو دیگر مشکل ایجاد نکنی.
    سپس پتوها ر بالا زد تا نور طلایی بعد از ظهر وارد اتاق شود. صدای کتی که شبیه صدای گربه شده بود از بستر بلند شد.آدام به سویش رفت و گفت:
    ـ عزیزم، چشمانت را ببند. پارچه ای روی چشمانت می گذارم.
    ساموئل، خورجین هایش را روی یک صندلی انداخت، کنار تختخواب ایستاد، و آمرانه گفت:
    ـ آدام، خواهش می کنم از اتاق برو بیرون!
    ـ نه، نمی توانم. چرا باید این کار را بکنم؟
    ـ برای این که دوست ندارم مزاحم شوی. بهتر است بروی و غذایی بخوری.
    ـ نمی توانم بخورم.
    ساموئل گفت:
    ـ من خیلی دیر عصبانی می شوم و خیلی هم طول می کشد تا از کسی متنفر شوم، ولی احساس می کنم هر دو حالت به تدریج در من به وجود می آید. یا از اتاق بیرون می روی و مزاحم من نمی شوی یا این که من می روم و تو را با مشکلاتت تنها می گذارم.
    سرانجام آدام از اتاق بیرون رفت و در حالی که از آستانه در خارج می شد، ساموئل گفت:
    ـ اگر سر و صدایی شنیدی، دوست ندارم در را باز کنی و داخل شوی. باید صبر کنی تا کار تمام شود و بیرون بیایم.
    سپس در را بست، کلید را در قفل چرخاند و گفت:
    ـ او خیلی غیرتی و ضمناً عاشق کتی است.
    ساموئل تا آن موقع، کتی را از نزدیک ندیده بود. در چشمان او تنفر واقعی را مشاهده می کرد، تنفری که از آن بوی انتقام به مشام می رسید. ساموئل گفت:
    ـ عزیزم، به زودی راحت می شوی. حالا بگو کیسه آب پاره شده؟
    چشمان پر از کینه زن به او خیره شده بود و لبانش از عصبانیت تکان می خورد، ولی پاسخی نداد. ساموئل در حالی که به او خیره شده بود گفت:
    ـ من به میل خودم این جا نیامده ام، تنها به عنوان یک دوست این کار را کرده ام. خانم، خیال نکن این کار را دوست دارم. نمی دانم چه اتفاقی برایت افتاده، هر لحظه هم که می گذرد، نسبت به تو بیشتر بی تفاوت می شوم. شاید بتوانم درد تو را درمان کنم، کسی چه می داند؟ می خواهم موضوع دیگری را از تو بپرسم. اگر جواب ندهی و با تنفر به من نگاه کنی، از این جا می روم و اجازه می دهم آن قدر بمانی تا بپوسی.
    حرف های ساموئل، چون گلوله ای سربی که در آب انداخته باشند، در مغز کتی نشست. در رختخواب تکان خورد و ساموئل از تغییرات صورتش بر خود لرزید. چشمانش از بی حالتی خارج شد. لبانش کلفت شد و گوشه های آن بالا رفت. دست هایش حرکت کرد. پنجه هایش باز و انگشتانش از هم دور شد. چهره اش، معصوم و کودکانه و در عین حال، ناراحت به نظر می رسید. سیمایش به نحو عجیبی دگرگون شده بود. کتی به آرامی گفت:
    ـ کیسه آب، اوایل صبح پاره شد.
    ساموئل گفت:
    ـ بهتر شد. خیلی درد کشیدی؟
    ـ بله.
    ـ فاصله دردها چقدر بود؟
    ـ نمی دانم.
    ـ بسیار خوب، پانزده دقیقه می شود که من در اتاق هستم.
    ـ دوبار درد کوچک و جزیی داشتم. از وقتی شما آمدید درد چندانی ندارم.
    ـ بسیار خوب، حالا بگو ملحفه کجاست؟
    ـ داخل آن زنبیل.
    ساموئل با ملایمت گفت:
    ـ عزیزم حالت خوب می شود.
    ساموئل، خورجین هایش را باز کرد و ریسمان کلفتی را که پوشیده بود از مخمل آبی رنگ بود و دور سرش گره خورده بود، بیرون آورد. روی پوشش مخمل، صدها گل صورتی رنگ دوخته شده بود. ساموئل گفت:
    ـ لیزا این طناب را برایت فرستاده تا موقع درد، آن را بکشی. وقتی نخستین فرزندمان متولد می شد، آن را درست کرد تا برای بچه هایمان و بچه های دیگران استفاده کنیم. این طناب، بچه های زیادی را به این دنیا کشانده.
    سپس حلقه انتهای طناب را روی میله تختخواب انداخت. ناگهان چشمان کتی برق زد، استخوان های ستون فقراتش مانند فنر کمانه کرد و خون در گونه هایش جریان یافت. از طرفی، ساموئل منتظر بود که کتی گریه کند یا فریاد بکشد و از طرفی دیگر، با نگرانی به در بسته شده اتاق نگاه می کرد، ولی هیچ صدای فریادی از کتی به گوش نرسید، فقط صدای ناله او برخاست. پس از چند لحظه، بدنش آرام شد و صورتش دوباره حالت تنفر به خود گرفت.
    دوباره درد شروع شد. ساموئل در حالی که او را آرام می کرد، گفت:
    ـ درد یکی بود یا دوتا؟ نمی دانم. آدم هر چه بیشتر می بیند، بیشتر متوجه می شود که دو نفر شبیه یکدیگر نیستند. بهتر است بروم دست هایم را بشویم.
    کتی سر را به این طرف و آن طرف می کوبید. ساموئل گفت:
    ـ کافی است، عزیزم. فکر نمی کنم تولد بچه، خیلی طول بکشد.
    سپس دست روی پیشانی کتی گذاشت، درست همان جایی که زخم بود. پرسید:
    ـ چرا سرت این طور زخم شده؟
    ناگهان کتی سر بلند کرد و دندان های تیزش را به پشت دست ساموئل، نزدیک انگشت کوچکش فرو کرد. ساموئل از شدت درد، فریاد کشید و تلاش کرد دستش را آزاد کند، ولی چانه کتی تکان نمی خورد و سرش مرتباً به این طرف و آن طرف می رفت. کتی، دست ساموئل را ناقص کرده بود. دندان های قفل شده او صدا می کرد. ساموئل، سیلی محکمی به کتی زد، ولی فایده نداشت. بی اراده، همان کاری را انجام داد که در مبارزه با یک سگ انجام می دهند. با دست چپ گرن کتی را گرفت و مانع تنفس او شد. کتی در حالی که تقلا می کرد، دست ساموئل را رها نکرد، ولی در نهایت آرواره هایش شل شد و ساموئل توانست دستش را خلاص کند. پوست دستش پاره شده بود و خون از آن می چکید. یک گام از تختخواب دور شد، به زخم روی دستش نگاه کرد و سپس با وحشت به کتی نگریست. کتی گفت:
    ـ دلیل این کار، درد بیش از حد بود.
    ساموئل خنده کوتاهی کرد و گفت:
    ـ به نظرم باید از پوزه بند استفاده کنم. یک بار، یک سگ اسکاتلندی همین کار را با من کرد.
    ساموئل لحظه ای متوجه نگاه تنفرآمیز کتی شد و سپس چهره اش به حالت عادی برگشت. گفت:
    ـ دارویی داری که روی زخم بگذارم؟ فکر نمی کنی آدم ها از مار بیشتر سم دارند؟
    ـ نمی دانم.
    ـ بسیار خوب، ویسکی داری؟ می خواهم کمی روی زخم بریزم.
    ـ داخل کشو دومی.
    ساموئل کمی ویسکی روی زخم خون آلودش ریخت و هنگامی که احساس سوزش کرد، آن را مالش داد. دلش پیچ می خورد و احساس می کرد حالش خوب نیست. اندکی از آن خورد تا خود را آرام کند. ازاین که دوباره به تختخواب نگاه کند، واهمه داشت. گفت:
    ـ فکر نمی کنم دستم تا مدتی کار کند.
    ساموئل به آدام گفت:
    ـ جنس این زن باید از استخوان نهنگ باشد. پیش از این که آماده شوم، بچه متولد شد. مثل یک تخم درآمد. حتی آب حاضر نبود تا بچه را بشویم. کتی موقع زایمان، حتی به طناب هم دست نزد. این زن از استخوان خالص نهنگ درست شده.
    ساموئل با عجله در را باز کرد و لی را صدا زد تا آب گرم بیاورد. آدام وارد اتاق شد. ساموئل فریاد زد:
    ـ پسر به دنیا آورد!
    سپس از آن جا که آدام به خاطر خون و کثافت روی تخت دچار وحشت شده بود، گفت:
    ـ تو صاحب یک پسر شدی.
    ساموئل گفت:
    ـ به لی بگو به این جا بیاید. آدام، اگر می توانی به آشپزخانه برو و برایم قهوه درست کن. ضمناً ببین چراغ نفتی ها و دودکش ها تمیز شده اند؟
    آدام در حالی که مثل مار به خود می پیچید، از اتاق بیرون رفت. لی وارد اتاق شد. ساموئل به بسته ای که داخل سبد لباس های آماده شتشو قرار داشت، اشاره کرد و گفت:
    ـ لی، بچه را با اسفنج در آب گرم بشوی. نگذار سرما بخورد. خدای من! ای کاش لیزا این جا بود. نمی توانم همه این کارها را باهم انجام بدهم.
    سپس به طرف تختخواب برگشت و گفت:
    ـ عزیزم، حالا تو را تمیز می کنم.
    سر کتی پایین بود و درد می کشید. ساموئل گفت:
    ـ به زودی دردت خوب می شود، کمی طول می کشد تا بقیه آن هم بیاید. تو چقدر زود بچه را به دنیا آوردی. حتی لازم نشد طناب لیزا را بکشی.
    ناگهان متوجه شد جسمی در حال بیرون آمدن است، بلافاصله دست به کار شد و گفت:
    ـ وای خدای بزرگ! یک بچه دیگر!
    به سرعت مشغول شد و مثل تولد نوزاد اول، زایمان خیلی سریع صورت گرفت. دوباره بند ناف را گره زد. لی، بچه دوم را برداشت، آن را شست، داخل پارچه پیچید و در سبد گذاشت.
    ساموئل، کتی را تمیز کرد و در حالیکه مشغول عوض کردن ملحفه روی تختخواب بود، با ملایمت، او را جابجا کرد. دوست نداشت به صورت کتی نگاه کند. چون دست زخمی او بهبود یافته بود، تا آن جا که می توانست کارها را به سرعت انجام میداد. یک ملحفه سفید تمیز تا زیر چانه کتی کشید، او را بلند کرد و یک بالش تمیز زیر سرش گذاشت. نگاهی به او انداخت. موهای طلایی رنگش از عرق، خیس شده و چهره اش تغییر کرده بود. مثل سنگ، بی حالت و بی احساس به نظر می رسید. نبض گردنش به وضوح می زد. ساموئل گفت:
    ـ صاحب دو پسر شدی. دو پسر زیبا. آن ها هیچ شباهتی به یکدیگر ندارند. جداگانه در کیسه خودشان متولد شدند.
    کتی با سردی و بدون هیچگونه احساسی به او نگریست. ساموئل گفت:
    ـ دوست داری پسرانت را ببینی؟
    کتی بدون هیچ تأکیدی گفت:
    ـ نه.
    ـ عزیزم، دوست نداری پسرانت راببینی؟
    ـ نه، آن ها را نمی خواهم.
    ـ آه، ولی عوض می شوی. حالا خسته ای، ولی عوض می شوی. می خواهم بگویم این زایمان، راحت ترین و سریعترین زایمانی است که در عمرم دیده ام.
    کتی، نگاه از چهره ساموئل برداشت و گفت:
    ـ من آن ها را نمی خواهم. دوست دارم دوباره پتوها را به پنجره بزنی تا نور وارد اتاق نشود.
    ـ این تأثیر خستگی است. در مدت چند روز، حالت چنان خوب می شود که هیچ یک از این رویدادها را به خاطر نمی آوری.
    ـ به خاطر می آورم. از این جا برو. آن ها را نیز از این اتاق ببر. به آدام بگو وارد اتاق شود.
    لحن زن، ساموئل را تحت تأثیر قرار داد، زیرا در صدای او اثری از خستگی، بیماری و ملایمت به چشم نمی خورد. ساموئل بی اراده گفت:
    ـ اصلاً تو را دوست ندارم.
    ولی فکر کرد که کاش این حرف را نمی زد. با این حال، سخنانش هیچ تأثیری بر کتی نداشت.
    ـ آدام را به داخل اتاق بفرستید.
    دراتاق نشیمن، آدام نگاه مبهمی به پسرانش انداخت و سپس با عجله به اتاق خواب رفت و در را بست. برای یک لحظه، صدای چکش به گوش رسید. آدام مشغول میخ کردن پتوها روی پنجره ها بود. لی برای ساموئل قهوه آورد و گفت:
    ـ دست شما زخم ناجوری برداشته.
    ساموئل گفت:
    ـ بله، می دانم. می ترسم برایم دردسر درست کند.
    ـ چرا این کار را کرد؟
    ـ نمی دانم. موجود عجیبی است.
    لی گفت:
    ـ آقای همیلتن، اجازه دهید دستتان را مداوا کنم، وگرنه ممکن است از کار بیفتد.
    ساموئل در حالی که خیلی درد می کشید گفت:
    ـ لی، هر کاری می خواهید، انجام دهید. دلم خیلی گرفته. کاش بچه بودم و می توانستم گریه کنم. از من گذشته که این طور بترسم. از هنگامی که سال ها پیش، یک پرنده در دستم کنار آب مرد، تاکنون این قدر احساس ضعف نکرده بودم.
    لی از اتاق خارج شد و بلافاصله با یک جعبه کوچک آبنوسی که روی آن تعداد زیادی اژدهای درهم پیچ خورده منبتکاری شده بود، برگشت. کنار ساموئل نشست و از داخل جعبه، یک تیغ ساخت چین بیرون آورد و با ملایمت گفت:
    ـ کمی شما را ناراحت می کند.
    ـ سعی می کنم تحمل کنم.
    مرد چینی، لبانش را گاز گرفت و مثل این که خودش درد می کشد، تیغ را در دست ساموئل فرو برد. گوشت دور جای دندان را از دو طرف باز کرد و تراشید تا این که خون سرخ از زخم بیرون زد. سپس شیشه ای حاوی یک ماده زردرنگ را که روی آن، عبارت پماد مرهم هال نوشته شده بود، تکام داد و مایع آن را داخل بریدگی های عمیق ریخت. سپس دستمالی را به پماد آغشته کرد و آن را دور دست زخمی او پیچید. ساموئل خود را عقب کشید و با دست دیگر، دسته صندلی را گرفت. لی گفت:
    ـ نام این دارو، اسید فینیک است. بوی آن را احساس نمی کند؟
    ساموئل گفت:
    ـ ممنونم لی. مثل یک بچه، مرا قنداق پیچ کردید.
    ـ اگر جای شما بودم، ساکت نمی نشستم. اجازه بدهید یک فنجان قهوه دیگر هم بیاورم.
    لی با دو فنجان قهوه برگشت و کنار ساموئل نشست و گفت:
    ـ اجازه بدهید از این جا بروم. من هیچگاه با پای خودم به کشتارگاه نرفته بودم.
    ساموئل خود را جمع کرد و پرسید:
    ـ منظورتان چیست؟
    ـ نمی دانم، همین طور حرف زدم.
    ساموئل برخود لرزید و گفت:
    ـ لی، آدم ها موجودات احمقی هستند. شاید تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم، ولی مردهای چینی هو احمق هستند.
    ـ چه موضوعی باعث شد در این مورد تردید داشته باشد؟
    ـ اوه، شاید ما همیشه فکر می کنیم که خارجی ها از ما قویتر و بهتر هستند.
    ـ منظورتان چیست؟
    ساموئل گفت:
    ـ شاید حماقت لازم باشد، شیطان، آدم را فریب می دهد و آدم، آن قدر از خود راضی و مغرور می شود که خدا را نیز به مبارزه می طلبد، سپس آدم، ترس کودکانه ای را که موجب می شود تصور کند درخت کنار جاده، روح یک مرده است، به فراموشی می سپارد.شاید همه این ها لازم باشد، ولی...
    لی با شکیبایی تکرار کرد:
    ـ منظورتان چیست؟
    ساموئل گفت:
    ـ فکر می کردم باد، خاکسترهای مغر احمق مرا با خود برده، و اکنون متوجه می شوم که شما نیز دچار چنین حالتی شده اید. احساس می کنم جسمی روی این خانه پرواز می کند. وحشت، سراپایم را فرا گرفته.
    ـ من نیز چنین احساسی دارم.
    ـ می دانم که شما نیز چنین احساسی دارید و این موجب می شود که حماقت خودم را با شما تقسیم کنم. این زایمان، بسیار سریع و آسان بود، انگار گربه ای وضع حمل می کرد. دلم به حال بچه گربه ها می سوزد. افکار وحشتناکی، ذهن مرا آزار می دهد.
    لی برای سومین بار پرسید:
    ـ حالا تصمیم دارید بگویی منظورتان چیست؟
    ساموئل فریاد زد:
    ـ رؤیا، ارواح، و حماقت را نمی خواهم؛ فقط همسرم را می خواهم. دوست دارم او این جا باشد. می گویند معدنچی ها، قناری ها را داخل معدن می برند تا از وجود هوا در معدن مطمئن شوند. در وجود لیزا، حتی ذره ای حماقت هم وجود ندارد. اگر لیزا احساس کند که اتفاقی در حال وقوع است، درها را می بندیم.
    لی بلند شد و سمت سبد ملحفه ها رفت. به بچه ها نگاه کرد. سرش را خیلی جلو برد، چون هوا در حال تاریک شدن بود، سپس گفت:
    ـ خوابیده اند.
    ساموئل گفت:
    ـ به زودی سر و صدایشان بلند می شود. لی، می توانم خواهش کنم کالسکه رابردارید و به منزل ما بروید و لیزا را با خودتان به این جا بیاورید؟ بگویید به او خیلی احتیاج دارم. اگر تام هنوز آن جاست، بگویید از خانه مواظبت کند. اگر هم نیست، فردا صبح او را می فرستم. اگر لیزا دوست نداشت بیاید، به او بگویید که به کمک یک زن و چشمان کنجکاوش نیاز دارم. منظور شما را متوجه می شود.
    لی گفت:
    ـ همین کار را می کنم. شاید ما مثل دو بچه، همدیگر را از تاریکی می ترسانیم.
    ساموئل گفت:
    ـ من فکری دارم. به او بگویید که موقع حفر چاه، زخمی شده ام. تو را به خدا، به او نگویید چرا دستم اینطور شده.
    لی گفت:
    ـ چند چراغ روشن می کنم و می روم. اگر او به این جا بیاید، همه ما راحت می شویم.
    ـ درست است. اگر بیایید، این جا نورانی می شود.
    پس از این که لی، در تاریکی ناپدید شد، ساموئل، یک چراغ نفتی در دست چپ گرفت. ناچار بود آن را روی زمین بگذارد تا بتواند دستگیره در اتاق خواب را بچرخاند. اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود و نور زرد چراغ نفتی، سقف را روشن می کرد، اما تختخواب هنوز در تاریکی بود. صدای کتی بلند شد:
    ـ در را ببند. من نور نمی خواهم. آدام برو بیرون. دوست دارم در تاریکی تنها باشم.
    آدام با صدای گرفته ای گفت:
    ـ می خواهم نزد تو بمانم.
    کتی گفت:
    ـ دوست ندارم در این حا بمانی.
    ـ ولی من در این جا می مانم.
    ـ بسیار خوب، در این جا بمان. ولی اصلاً حرف نزن. خواهش می کنم در را ببند و چراغ نفتی را از این جا ببر.
    ساموئل به اتاق نشیمن رفت. چراغ نفتی را روی میز ، کنار سبد ملحفه ها گذاشت و به صورت کوچک بچه ها که خواب بودند، نگریست. چشمانشان بسته بود و در مقابل نور، کمی احساس ناراحتی می کردند. ساموئل با انگشت سبابه، پیشانی داغ بچه ها را نوازش کرد. یکی از دوقلوها دهانش را باز کرد، به طرز عجیبی خمیازه کشید و دوباره به خواب رفت. ساموئل چراغ نفتی را برداشت و به سمت در جلو رفت. آن را باز کرد و خارج شد. ستاره شامگاهی، چنان می درخشید که هنگام غروب کردن در پشت کوه های مغرب، انگار می سوخت و محو می شد. همه جا آرام بود و هیچ نسیمی نمی وزید. رایحه مریم گلی به مشام می رسید. شب کاملاً تاریک بود. ساموئل در حال رفتن، در تاریکی، صدایی شنید.
    ـ چطور است؟
    ساموئل پرسید:
    ـ کیست؟
    ـ منم، رابیت.
    هنگامی که آن مرد جلو آمد، زیر نور چراغ، متوجه شد چه کسی است.
    ـ مادر، حالش خوب است.
    ـ لی گفت که دو قلو زاییده.
    ـ درست است، دوقلو زاییده. بهتر از این نمی شد. حالا دیگر آقای تراسک می تواند حتی رودخانه را هم زیر و رو و در مزرعه اش نیشکر کشت کند.
    ساموئل نمی دانست چرا موضوع بحث را عوض کرد. گفت:
    ـ رابیت، می دانید امروز در موقع حفر چاه به چه برخورد کردیم؟ با یک سنگ آسمانی مواجه شدیم.
    ـ آقای همیلتن، سنگ آسمانی چیست؟
    ـ یک شهاب که میلیون ها سال پیش از آسمان سقوط کرده.
    ـ جدی می گویید؟ خیلی عالی است. چرا دستتان زخمی شده؟
    ساموئل خندید و گفت:
    ـ گفتم که به سنگ آسمانی برخورد کرد، ولی این طور نیست. ضمن کار کردن، زخمی شد.
    رابیت گفت:
    ـ بدجوری زخمی شده؟
    ـ نه چنان که فکر می کنی.
    ـ دو پسر به دنیا آورده! همسرم حسادت می کند.
    ـ رابیت، دوست دارید داخل بیایید و کمی بنشینید؟
    ـ نه، ممنونم. بهتر است بروم بخوابم. فکر می کنم هر سال که به عمرم اضافه می شود، خورشید زودتر طلوع می کند.
    ـ درست است رابیت. پس خداحافظ.
    در حدود ساعت چهار صبح، لیزا همیلتن وارد شد. ساموئل روی صندلی به خواب رفته بود و خواب می دید که با دستش، یک میله گداخته آهنی را گرفته است و نمی تواند آن را رها کند. لیزا او را بیدار کرد و پیش از این که به بچه ها نگاهی بیندازد، همسرش را وارسی کرد. بدون فوت وقت، دستوراتی به او داد. لازم بود ساموئل بلافاصله برخیزد، داکسولوژی را زین کند و مستقیماً به کینگ سیتی برود. دیگر مهم نبود که چه ساعتی از روز است. ساموئل مجبور بود آن پزشک دروغین را بیدار کند تا دستش را مداوا شود. اگر زخم دستش زیاد خطرناک نبود، می توانست به خانه برود و منتظر بماند. ولی جنایت بزرگی بود که نوزادان را تنها بگذارد، در ضمن خود هم مثل بچه ها به نظر می رسید، زیرا روی زمین چمپاتمه زده بود و کسی نبود که از او مواظبت کند.
    همه کارها به خوبی انجام شد. لیزا نزدیک صبح، ساموئل را از آن جا برد. در ساعت یازده، دستش باندپیچی شد و در حدود ساعت پنج بعدازظهر، روی صندلی پشت میزش نشسته بود. تب بسیار شدیدی داشت. تام جوجه ای را در آب جوش می پخت تا برایش سوپ درست کند.
    ساموئل، سه روز در رختخواب بود. از تب می سوخت و ناسزا می گفت، تا این که عفونت کاملاً برطرف شد.
    تام با چشمانی باز به تام نگریست و گفت:
    ـ باید بلند شوم.
    کوشید بلند شود، ولی آن قدر ضعیف شده بود که دوباره افتاد. خنده ای کرد که نشاندهنده شکست بود. عقیده داشت که حتی در هنگام مغلوب شدن نیز با مسخره کردن شکست، می توان مزه پیروزی را چشید. تام آن قدر برایش سوپ جوجه آورده بود که دیگر حالت تهوع به او دست می داد. این سنت هنوز پابرجاست و هنوز هم مردمی یافت می شوند که معتقدند سوپ، همه بیماری ها و ناراحتی ها را درمان می کند و خوردن آن در مجلس ختم نیز کار خوبی است.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    (3)
    لیزا مدت یک هفته دور از خانه بود. همه جای خانه تراسک را تمیز کرد. هر چه را یافت در وان حمام شست و آن چه را که نمی توانست آن جا بشوید، با اسفنج پاک کرد. بچه ها را زیر نظر داشت و پس از مدتی متوجه شد که وزنشان در حال افزایش است. از لی کمک می گرفت و آدام هم برایش بی فایده بود، چون یک بار از او خواست پنجره ها را بشوید، ولی چون آن ها را خوب نشسته بود، خودش مجبور شد دوباره این کار را انجام دهد.
    لیزا آن قدر کنار کتی نشست تا به این نتیجه رسید که او دختری عاقل و کم حرف است و در کارها دخالت نمی کند. با دقت بیشتر متوجه شد که دختر کاملاً سالمی است، نه صدمه دیده و نه بیمار است، ضمناً زنی هم نیست که بتواند از دوقلوها پرستاری کند. لیزا گفت:
    ـ این بچه ها تو را خیلی اذیت می کنند.
    لیزا فراموش کرده بود که علیرغم داشتن جثه ای کوچکتر از کتی، همه بچه هایش را خودش بزرگ کرده است.
    بعدازظهر روز شنبه، لیزا همه کارها را انجام داد، و دستورالعملی طولانی در مورد پرستاری بچه ها نوشت و در آن جا گذاشت، سپس چمدان خود را بست و به لی گفت که او را با کالسکه به خانه ببرد.
    پس از این که به خانه رسید، متوجه شد اوضاع آشفته شده و کثافت، همه جا را فراگرفته است. با نفرت و خشم، همه جا را تمیز کرد. ساموئل، در مورد بچه ها پرسید:
    ـ بچه ها چطور بودند؟
    ـ خیلی عالی، در حال رشد هستند.
    ـ حال آدام چطور بود؟
    ـ همان اطراف می گشت، ولی مثل این که در این دنیا نبود. خداوند آن قدر عاقل است که حتی به آدم های عجیب هم پول می دهد، چون می داند که آن ها بدون پول، از گرسنگی تلف می شوند.
    ـ حال خانم آدام چطور بود؟
    ـ مثل همه زن های ثروتمند که از ایالت های شرقی آمریکا به این جا می آیند.
    لیزا هرگز در عمرش زن ثروتمندی را که از ایالت های شرقی آمریکا آمده باشد، ندیده بود. افزود:
    ـ آرام و بی حال بود، ولی زنی سربراه و مؤدب است. نکته عجیب این است که نمی توانم ایرادی از او بگیرم، جز این که زن تنبلی است. به طور کلی، او را دوست ندارم. شاید علت این امر، همان زخم روی پیشانی باشد. چرا پیشانی او زخمی شده؟
    ساموئل گفت:
    ـ نمی دانم.
    لیزا انگشت سبابه را مانند سلاح جلو صورت ساموئل گرفت و گفت:
    ـ باید موضوعی را به تو بگویم. کتی، بدون این که خودش بخواهد، همسرش را جادو کرده. آدام مثل پروانه دور او می چرخد. فکر نمی کنم شوهرش تا به حال به بچه ها یک نگاه جدی هم انداخته باشد.
    ساموئل منتظر ماند تا حرف های لیزا به پایان برسد. سپس گفت:
    ـ بسیار خوب، اگر او یک زن تنبل و شوهرش نیز یک مرد گیج است، چه کسی تصمیم دارد که از آن بچه های زیبا مواظبت کند. آن دوقلوها نیاز به مراقبت دارند.
    لیزا غافلگیر شد، صندلی خود را نزدیک ساموئل کشید و همان طور که دست ها را روی زانو قرار داده بود، گفت:
    ـ به خاطر داشته باش که همیشه حقیقت را جدی گرفته ام.
    سامئل گفت:
    ـ عزیزم، فکر نمی کنم هیچگاه بتوانی دروغ بگویی.
    لیزا لبخند زد. از این که همسرش ازاو تعریف می کرد، خوشحال بود. گفت:
    ـ بسیار خوب. شاید شنیدن آن چه می خواهم بگویم، کمی برایت سخت باشد.
    ساموئل گفت:
    ـ بگو.
    ـ ساموئل، تو متوجه آن مرد چینی با چشم های مورب و لهجه خارجی و گیس بلند شدی؟
    ـ منظورت لی است؟ بله، او را می شناسم.
    ـ بسیار خوب، آیا به نظرت، شخص کافری است؟
    ـ نمی دانم.
    ـ ساموئل، اذیت نکن. همه همین طور فکر می کنند، ولی او کافر نیست.
    ـ پس چیست؟
    لیزا با انگشت به بازوی همسرش زد و گفت:
    ـ او مسیحی است. اگر به حرف هایش گوش بدهی، متوجه می شوی. نظرت عوض شد؟
    ساموئل که می کوشید نخندند، گفت:
    ـ نه!
    ـ ولی من می گویم که همین طور است. به نظر تو چه کسی می خواهد ازاین دوقلوها مواظبت کند؟ من به شخص کافر، اطمینانی ندارم، ولی یک فرد مسیحی، اشکال ندارد.
    ساموئل گفت:
    ـ پس افزایش وزن بچه ها، نباید عجیب به نظر برسد.
    ـ باید دعا کرد.
    ساموئل گفت:
    ـ ما هم دعا می کنیم.

    (4)
    کتی مدت یک هفته استراحت و تجدید قوا کرد. سراسر روز شنبه هفته دوم اکتبر را در اتاق خواب گذراند. آدام می خواست در اتاق را باز کند، ولی متوجه شد که در از داخل قفل است. از داخل اتاق، صدای کتی به گوش رسید گفت:
    ـ کار دارم.
    آدام از آن جا دور شد. فکر می کرد کتی در حال مرتب کردن کمد است، زیرا صدای باز و بسته شدن در کمد به گوش می رسید.
    حوالی غروب، لی متوجه شد که آدام کنار ایوان نشسته است. به او نزدیک شد و با نگرانی گفت:
    ـ خانم گفته من به کینگ سیتی رفته، برایش شیشه شیر خرید کرد.
    آدام گفت:
    ـ بسیار خوب، برو بخر.
    ـ خانم گفت تا دوشنبه برنگردی. مرخصی..
    کتی که در آستانه در ایستاده بود به آرامی گفت:
    ـ مدتی است که لی حتی یک روز مرخصی هم نرفته. او به استراحت نیاز دارد.
    آدام گفت:
    ـ البته، من تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم. مرخصی خوش بگذرد. اگر وسیله ای لازم داشته باشم، به یکی از نجارها می گویم.
    ـ نجارها یک شنبه به خانه خودشان می روند.
    ـ به آن سرخپوست می گویم. لوپز به من کمک می کند.
    لی احساس کرد چشمان کتی به او دوخته شده است، گفت:
    ـ لوپز همیشه مست کرد. همیشه با خود ویسکی داشت.
    آدام با عصبانیت گفت:
    ـ لی، من زیاد هم تنها نیستم. این قدر جر و بحث نکن.
    لی به کتی که در آستانه در ایستاده بود نگریست. سر را پایین انداخت و گفت:
    ـ شاید امشب دیر به خانه برگشت.
    سپس متوجه شد کتی اخم هایش را درهم کشیده است. برگشت و گفت:
    ـ خداحافظ.
    هنگام غروب، کتی به اتاق برگشت. ساعت هفت و نیم، آدام در اتاقش را زد و گفت:
    ـ عزیزم، برایت شام درست کرده ام، البته زیاد نیست.
    در باز شد، انگار کتی منتظر ایستاده بود. لباس سفر به تن داشت و یک کت با یقه و حاشیه و دکمه های بزرگ سیاه پوشیده بود. کلاه حصیری بزرگی روی سرش گذاشته بود که سنجاق های دراز و سیاهی، آن ها را نگه می داشت. دهان آدام از شدت تعجب بازماند. کتی فرصت نداد او حرفی بزند. گفت:
    ـ تصمیم دارم از این جا بروم.
    آدام پرسید:
    ـ کتی، منظورت چیست؟
    ـ پیشتر گفته بودم.
    ـ ولی به من حرفی نزده بودی.
    ـ تو گوش ندادی، ولی حالا دیگر مهم نیست.
    ـ باور نمی کنم.
    کتی در حالی که صدایش مرده و بی روح بود، گفت:
    ـ به من چه ربطی دارد که باور نمی کنی؟ من تصمیم دارم از این جا برم.
    ـ پس، بچه ها...
    ـ آن ها را داخل یکی از چاه ها بینداز.
    آدام با وحشت فریاد کشید:
    ـ کتی، تو بیماری! نمی توانی از پیش من بروی. نباید بروی.
    کتی گفت:
    ـ من هر کاری دوست داشته باشم، انجام می دهم. هر زنی هر کاری دوست داشته باشد، می تواند با تو انجام دهد. تو مرد احمقی هستی.
    مدتی طول کشید تا آدام متوجه شود واقعاً چه شنیده است. بی اختیار دستش به سمت شانه های کتی رفت و او را به عقب هل داد. همچنان که کتی می کوشید تعادلش را حفظ کند، آدام کلید را از سوراخ قفل بیرون آورد، سپس در را محکم به هم کوبید و آن را قفل کرد.
    آدام، در حالی که نفس نفس می زد، ایستاد و گوش خود را به در چسباند. احساس کرد حالش خیلی بد است. صدای پای کتی در داخل اتاق به گوش می رسید. در کمد باز شد، ناگهان آدام فکر کرد شاید او تصمیم گرفته بماند.
    سپس صدای دیگری به گوش رسید، ولی آدام نتوانست متوجه شود که از چیست. گوش او تقریباً به در چسبیده بود.
    صدای کتی چنان نزدیک شد که آدام سر را عقب برد. کتی با ملایمت گفت:
    ـ عزیزم، نمی دانستم موضوع را جدی می گیری. آدام، متأسفم.
    آدام چنان نفس نفس می زد که انگار قلبش می خواست از دهانش بیرون بیاید. می خواست کلید را در قفل بچرخاند، ولی دستش لرزید. عاقبت قفل باز شد و کلید روی کف اتاق افتاد. کتی، در حدود یک متر دورتر ایستاده بود. کلت کالیبر چهل و چهار آدام را در دست راست گرفته و به سویش نشانه رفته بود. آدام یک گام به سمت او رفت و ناگهان صدای ماشه را شنید.
    کتی او را هدف قرار داد. گلوله به شانه اش خورد و استخوان را سوراخ کرد. غرش انفجار و آتشی که از لوله سلاح خارج شده بود، مرد را گیج کرد. در حالی که تلو تلو می خورد، کف اتاق افتاد. کتی، آهسته و با احتیاط به سمت او رفت، انگار به سمت حیوانی زخمی می رفت. آدام به چشمان بی تفاوت زن خیره شد. کتی، سلاح را کنار آدام، روی کف اتاق انداخت و از خانه خارج شد.
    آدام، صدای پای کتی را در راهرو و روی برگ های خشک بلوط کف باغ شنید. سپس دیگر صدایی به گوشش نرسید. تنها صدای گریه یکنواخت دو قلوها را می شنید که گرسنه بودند. فراموش کرده بود به آن ها غذا بدهد.

    پایان فصل هفدهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هجدهم
    (1)

    هارس کوئین، به تازگی به عنوان معاون کلانتر انتخاب شده بود تا به امور ناحیه کینگ سیتی رسیدگی کند. از شغل جدید شکایت داشت، زیرا مانع رسیدگی به امور مزرعه می شد. همسرش بیشتر از او ناراحت بود. با این حال، از زمان معاونت هارس، هیچ جنایتی در آن جا رخ نداده بود. تصور می کرد در حرفه خود، به موفقیت هایی دست یافته است و بعید نیست به زودی به عنوان کلانتر انتخاب شود. در آن دوران، کلانتر بودن، شغل مهمی بود. این حرفه مثل دادستانی نبود که متزلزل باشد، بلکه مثل قضاوت دیوان عالی کیفری، شغلی آبرومند و مداوم به حساب می آمد. هارس دوست نداشت همه مدت زندگی خود را در مزرعه سپری کند و همسرش هم نمی خواست در جایی غیر از سالیناس زندگی کند، زیرا همه خویشاوندانش در آن جا بودند.
    هنگامی که خبر تیر خوردن آدام تراسک را مرد سرخپوست و نجارانی که مشغول کار کردن در آن خانه بودند، به گوش هارس رساندند، بی درنگ سوار بر اسب شد و همسرش را تنها گذاشت تا به سرعت خود را به محل واقعه برساند و در ضمن خوک ذبح کرده در آن روز صبح را شقه کند.
    هارس آن طرف درخت بزرگ چنار، در محلی که جاده هستری به سمت چپ می پیچید، جولیوس یوسکادی را دید. جولیوس نمی توانست تصمیم بگیرد به شکار بلدرچین برود، یا در کینگ سیتی سوار بر قطار برای خوشگذرانی عازم سالیناس شود. یوسکادی، خانوادهای ثروتمند، خوش قیافه و از نژاد فرانسوی ـ اسپانیایی داشت. جولیوس گفت:
    ـ همراه من به سالیناس بیا. شنیده ام در همسایگی جنی، دو خانه آن طرف تر از لانگ گرین، مکان تازه ای افتتاح شده که متعلق به زنی به نام فی است. باید جای خیلی خوبی باشد، چون مثل محله سانفرانسیسکو اداره می شود. یک نفر هم در آن جا پیانو می نوازد.
    هارس، آرنج را روی دسته زین تکیه داد، با شلاق چرمی، مگس را از شانه اسب راند و گفت:
    ـ شاید زمان دیگری به آن جا برویم، حالا خیلی کار دارم.
    ـ می خواهی به خانه تراسک بروی؟
    ـ بله، تو هم شنیده ای؟
    ـ شنیده ام، ولی نفهمیده ام. تنها می دانم که آقای تراسک به قصد خودکشی، شانه خود را با یک کلت کالیبر چهل و چهار، مضروب کرده و بعد همه را از مزرعه بیرون انداخته است. هارس، چطور ممکن است آدم بتواند با یک کلت کالیبر چهل و چهار، شانه خود را مضروب کند؟
    ـ نمی دانم. مردمی که از شرق آمریکا به این جا می آیند، خیلی زیرک هستند. فکر کردم بهتر است بروم و تحقیق کنم. مگر همسرش اخیراً وضع حمل نکرده؟
    جولیوس گفت:
    ـ می گویند دوقلو به دنیا آورده. شاید آن ها او را هدف قرار داده اند!
    ـ فکر نمی کنم. شاید هم یکی از دوقلوها سلاح را نگه داشته و دیگری ماشه آن را کشیده باشد! مطلب دیگری هم شنیده ای؟
    ـ هارس، همه وسایل در هم ریخته است. می خواهی همراه تو به آن جا بیایم؟
    ـ جولیوس، نیازی به معاون ندارم. کلانتر می گوید که رؤسا در مورد پرداخت حقوق کارمندان، خیلی خشمگین شده اند. هورن لی، پیش از تعطیلات عید پاک؛ عمه بزرگ خود را مدت سه هفته به عنوان معاون انتخاب کرده بود.
    ـ شوخی می کنی!
    ـ نه، جدی می گویم. ضمناً ستاره هم به تو نمی دهند.
    ـ من که نخواستم معاون تو باشم. فقط می خواستم همراه تو به آن جا بیایم. می خواهم از ماجرا سر در بیاورم.
    ـ من هم همینطور. جولیوس، خوشحال می شوم که همراه من بیایی. اگر مشکلی پیش آمد، می توانم از تو کمک بگیرم. گفتی اسم رئیس این محل جدید چیست؟
    ـ فی...اهل ساکرامنتو است.
    ـ آن ها می دانند که در ساکرامنتو چه باید کرد.
    هارس برای او توضیح داد که آن ها در هنگام اسب سواری، چه کارهای عجیبی انجام می دهند.
    روز خوبی برای سواری بود. هنگامی که به خانه سانچز رسیدند، درباره وضعیت نامطلوب شکار در سال های اخیر حرف می زدند. سه موضوع اوضاع آن ها را نسبت به سال های پیش خرابتر می کرد: کشاورزی، ماهیگیری و شکار.
    جولیوس گفت:
    ـ کاش آن ها خرس های خاکستری را نمی کشتند. در 1880 که پدربزرگم یکی از آن ها را در نزدیکی پلی تو کشته بود، بالغ بر هزار و هشتصد پاوند وزن داشت.
    از زیر درختان بلوط گذشتند. سکوت حکمفرما شد، سکوتی که در واقع حال و هوای آن ناحیه ایجاد کرده بود. هیچ صدا و جنبشی وجود نداشت. عاقبت هارس گفت:
    ـ نمی دانم آن خانه قدیمی را تعمیر کرده یا نه.
    جولیوس گفت:
    ـ فکر نمی کنم تعمیر کرده باشد. رابیت هولمن که مشغول کار روی آن بود، به من گفت که تراسک آن ها را صدا زده و گفته از آن جا بروند و دیگر برنگردند.
    ـ می گویند تراسک خیلی ثروتمند است.
    ـ فکر می کنم وضع مالی خوبی داشته باشد. سام همیلتن مشغول حفر چهار حلقه چاه بود، البته اگر او را هم بیرون نکرده باشد.
    ـ حال آقای همیلتن چطور است؟ باید بروم و او را ببینم.
    ـ حالش خوب است. مثل همیشه با نشاط.
    هارس گفت:
    ـ باید او را ببینم.
    لی از جلو ایوان به سمت آن ها آمد تا احوالپرسی کند. هارس گفت:
    ـ سلام، چینگ چانگ. تو رئیس این جا شده ای؟
    لی گفت:
    ـ او بیمار.
    ـ می خواهم او را ببینم.
    ـ نمی توانید دید. او بیمار.
    هارس گفت:
    ـ بس کن. به او بگو معاون کلانتر کوئین اینجاست.
    لی رفت و پس از لحظه ای برگشت و گفت:
    ـ شما داخل شد، من اسب برد.
    آدام در همان تختخوابی که دوقلوها به دنیا آمده بودند، دراز کشیده بود. چند بالش زیر سرش قرار داشت و سینه و شانه چپش را با مقداری زیادی باند پیچیده بودند. فضای اتاق را رایحه پماد هال برگرفته بود. هارس بعدها به همسرش گفت:
    ـ اگر در عمرت، یک آدم مرده را دیده باشی که نفس می کشد، همین مرد بوده.
    صورت آدام به اندازه ای تکیده بود که استخوان های گونه اش دیده می شد. چشمانش از حدقه بیرون زده و قسمت بالای صورتش را تشکیل داده بود. چشمانش به دلیل افسردگی، برق می زد و ضعیف و هیجانزده به نظر می رسید. با دست راست و استخوانی، رو تختی را چنگ زده بود. هارس گفت:
    ـ آقای تراسک، حال شما چطور است؟ شنیدم زخمی شده اید.
    سپس مکثی کرد و چون پاسخی نشنید، ادامه داد:
    ـ فکر کردم بیایم و احوال شما را بپرسم. چگونه این اتفاق افتاد؟
    نگاه آدام، مشتاق بود. کمی در رختخواب جابه جا شد. هارس با مهربانی گفت:
    ـ اگر نمی توانید حرف بزنید، می توانید در گوشم بگویید.
    آدام با ملایمت گفت:
    ـ وقتی نفس عمیق می کشم، احساس درد می کنم. مشغول پاک کردن تفنگم بودم که گلوله ای از آن شلیک شد.
    هارس نگاهی به جولیوس انداخت و سپس به آدام نگریست. صورت آدام از خجالت، اندکی سرخ شد. هارس گفت:
    ـ همیشه از این اتفاق ها رخ می دهد؟ سلاحتان کجاست؟
    ـ فکر می کنم لی آن را جایی پنهان کرده.
    هارس به سمت در رفت و گفت:
    ـ آهای، چینگ چانگ! سلاح را بیاور.
    لی در یک لحظه، سلاح را از شکاف در تحویل داد. هارس نگاهی به سلاح انداخت، آن را باز کرد، فشنگ ها را بیرون آورد و مخزن برنجی خالی را که تیر از آن شلک شده بود، بویید. سپس گفت:
    ـ هنگامی که کسی سلاحی را تمیز می کند، نباید لوله آن را به سمت خود بگیرد. آقای تراسک، باید گزارشی به ایالت ارسال کنم. زیاد وقت شما را نمی گیرم. احتمالاً با یک میله، مشغول تمیز کردن لوله سلاح بودید که تیر شلیک شد و به شانه شما اصابت کرد، درست است؟
    آدام بلافاصله گفت:
    ـ درست است، آقا.
    ـ هنگام تمیز کردن هم مخزن سلاح را باز نکردید.
    ـ درست است.
    ـ یعنی هنگامی که با سنبه، مشغول تمیز کردن سلاح بودید، لوله به سمت شما بود و ماشه چکانده شد.
    آدام نفس خود را فرو برد. هارس ادامه داد:
    ـ هنگام شلیک در این حالت، میله هم خارج می شود و دست شما را زخمی می کند.
    هارس، ضمن حرف زدن، نگاه بی فروغ خود را از چهره آدام برنمی داشت. سپس با مهربانی گفت:
    ـ اقای تراسک، چه اتفاقی افتاده؟ به من بگویید.
    آدام گفت:
    ـ آقا، به شما می گویم که این فقط یک حادثه بود.
    ـ فکر نمی کنم اجازه داشته باشم گزارشی مثل آنچه گفتم، بنویسم، وگرنه کلانتر فکر می کند دیوانه شده ام. چه اتفاقی افتاده؟
    ـ بسیار خوب، من با سلاح خیلی سر و کار نداشتم. شاید ماجرا این گونه نبوده، ولی مشغول پاک کردن سلاح بودم که تیر شلیک شد.
    صدایی از بینی هارس خارج شد. از دهان نفس کشید تا مانع ایجاد آن صدا شود. سپس به تختخواب آدام نزدیکتر شد و گفت:
    ـ آقای تراسک، مدت زیادی نیست که از شرق آمریکا به این منطقه تشریف آورده اید. این طور نیست؟
    ـ درست است. من از کانکتیکات به این جا آمده ام.
    ـ به نظرم مردم آن جا از سلاح استفاده نمی کنند.
    ـ درست است.
    ـ حتی برای شکار؟
    ـ چرا، ولی تا حدی.
    ـ بنابراین، شما با سلاح آشنایی داشته اید!
    ـ درست است. ولی زیاد به شکار نمی رفتم.
    ـ به نظرم در طول زندگی حتی هفت تیر هم در دست نگرفته اید، پس نمی دانستید با آن چه کنید.
    آدام مشتاقانه گفت:
    ـ درست است، در آن جا کمتر کسی هفت تیر دارد.
    ـ پس هنگامی که به این جا آمدید، کلت کالیبر چهل و چهار خریدید، چون در این جا هر کسی یک سلاح دارد. می خواستید طرز استفاده از آن را یاد بگیرید.
    ـ فکرکردم که یادگیری آن بد نباشد.
    جولیوس یوسکادی محکم سرجایش ایستاده بود . با همه وجود به حرف ها گوش می داد، ولی حرفی نمی زد. هارس آهی کشید و صورتش را برگرداند. نگاهش را از جولیوس برداشت و به دستش دوخت. هفت تیر را روی میز گذاشت و فشنگ های برنجی و سربی را به دقت کنار آن قرار داد. سپس گفت:
    ـ می دانید، مدت زیادی نیست که من به عنوان معاون کلانتر انتخاب شده ام. ابتدا تصور می کردم که این شغل را دوست دارم و شاید هم روزی به عنوان کلانتر انتخاب شوم. ولی بعد متوجه شدم که نه جرأت این کار را دارم و نه علاقه ای به آن.
    آدام با حالتی عصبی به او نگاه می کرد. هارس ادامه داد:
    ـ فکر نمی کنم پیش تر کسی از من ترسیده باشد، ممکن است رفتار خوبی نداشته اند، ولی از من نمی ترسیدند. این کار بدی است و من از آن متنفرم.
    جولیوس به تندی گفت:
    ـ به این کار ادامه بده. تو که نمی خواهی استعفا بدهی.
    ـ اگر هم بخواهم استعفا بدهم، نمی توانم این کار را بکنم. سلاح های سواره نظام از همین نوع هستند. شما...
    هارس مکثی کرد، آب دهانش را فرو داد و پرسید:
    ـ آقای تراسک، چه اتفاقی افتاده؟
    به نظر می رسید چشمان آدام درشت تر شد. چشمانش مرطوب و اطرافش قرمز بود. با صدای خفه ای گفت:
    ـ فقط یک حادثه بود.
    ـ کسی هم شاهد ماجرا بوده؟ هنگامی که این اتفاق افتاد، همسرتان کجا بود؟
    آدام پاسخی نداد و هارس متوجه شد که او چشمانش را بسته است. ادامه داد:
    ـ آقای تراسک، می دانم حالتان مساعد نیست. من هم نمی خواهم شما را اذیت کنم بهتر است در همان حالی که استراحت می کنید، من با همسرتان حرف بزنم.
    لحظه ای درنگ کرد، به سمت در، همان جا که لی ایستاده بود، رفت و گفت:
    ـ چینگ چانگ، به خانم بگو لطف کنند اجازه دهند چند دقیقه با ایشان صحبت کنم.
    لی پاسخی نداد. آدام بدون این که چشمانش را باز کند، گفت:
    ـ همسرم برای دیدن کسی بیرون رفته.
    جولیوس گفت:
    ـ وقتی این اتفاق افتاد، ایشان دراین جا نبودند؟
    هارس نگاهی به جولیوس انداخت و متوجه شد لبانش حالت عجیبی دارند. گوشه های دهانش کمی بالا رفته بود و لبخندی کنایه دار می زد. هارس اندیشید:
    «از من هم زرنگ تر است. کلناتر خوبی خواهد شد!»
    آنگاه گفت:
    ـ ببینم، موضوع جالب شد. همسرتان دو هفته پیش، یک بچه، آه، ببخشید، دو بچه به دنیا آورده و حالا به دیدن کسی رفته؟ بچه ها را با خود برده؟ به نظرم چند دقیقه پیش، صدای گریه آن ها را شنیدم.
    هارس روی تخنخواب خم شد، دستش را روی مشت گره خورده آدام گذاشت و گفت:
    ـ این کار را دوست ندارم، ولی مجبورم...
    سپس با صدای بلند ادامه داد:
    ـ ...تراسک، باید بگویید چه اتفاقی افتاده. فضولی نمی کنم. قانون از من می خواهد. حالا چشمانتان را باز کنید و بگویید چه اتفاقی افتاده، در غیر اینصورت مجبورم شما را با همین وضع نزد کلانتر ببرم.
    آدام چشمان بی حالتش را گشود. انگار در خواب حرف می زد. صدای یکنواختی داشت، هیچ احساسی را بیان نمی کرد و بر امر خاصی تأکید نداشت. انگار عبارات را به زبانی می گوید که خود هم متوجه نمی شود. گفت:
    ـ همسرم از این جا رفته.
    هارس گفت:
    ـ کجا رفته؟
    ـ نمی دانم.
    ـ منظورتان چیست؟
    ـ نمی دانم کجا رفته.
    جولیوس برای نخستین بار، حرف زد و گفت:
    ـ چرا این جا را ترک کرده؟
    ـ نمی دانم.
    هارس با عصبانیت گفت:
    ـ تراسک، مواظب باشید. می خواهید مرا فریب دهید. نمی خواهم به شما بگویم چه فکری می کنم. باید بدانید چرا این جا را ترک کرده.
    ـ نمی دانم چرا این جا را ترک کرده.
    ـ بیمار بوده؟ رفتار عجیبی داشته؟
    ـ نه.
    هارس برگشت و گفت:
    ـ چینگ چانک، تو در مورد این ماجرا اطلاعاتی داری؟
    لی گفت:
    ـ شنبه به کینگ سیتی رفت. ساعت دوازده شب برگشت و متوجه شد که آقای تراسک، کف اتاق دراز کشید.
    ـ پس زمانی که این اتفاق افتاد، تو در این جا نبودی؟
    ـ نه.
    هارس گفت:
    ـ بسیار خوب، آقای تراسک. حالا باید از شما بپرسم. چینگ چانگ، پرده را بالا بکش تا بتوانم بهتر ببینم. تصمیم دارم از روش خودتان استفاده کنم. همسرتان فرار کرد؟ شما را زخمی کرد؟
    ـ این فقط یک حادثه بوده.
    ـ شما کار را سخت می کنید. ولی اگر قبول کنیم که فرار کرده، ابتدا باید او را پیدا کنیم. شوخی که نیست. شما بیش از حد ماجرا را طول می دهید. چند سال است که ازدواج کرده اید؟
    ـ تقریباً یک سال.
    ـ پیش از این که با او ازدواج کنید چه نام داشت؟
    آدام مکثی طولانی کرد و سپس با ملایمت گفت:
    ـ قول داده ام هرگز این راز را فاش نکنم.
    ـ خوب، بگویید اهل کجا بوده؟
    ـ نمی دانم.
    ـ آقای تراسک، این طور که شما به پرسشهایم پاسخ می دهید، جایی جز در زندان ندارید. مشخصات او را بگویید. قدش چقدر است؟
    چشمان آدام برقی زد و گفت:
    ـ چندان بلند قامت نبود، کوچک و ظریف بود.
    ـ همین هم خوب است. موها و چشمانش چه رنگ بودند؟
    ـ خیلی زیبا بود.
    ـ زیبا بود؟!
    ـ هست.
    ـ در صورت او جای زخمی وجود نداشت؟
    ـ اوه، خدای من. نه...بله روی پیشانی او جای یک زخم وجود داشت.
    ـ اسم او را نمی دانید؟ نمی دانید اهل کجا بوده؟ به کجا رفته؟ نمی توانید مشخصات او را بدهید؟ فکرکرده اید من نمی فهمم؟
    آدام گفت:
    ـ یک راز داشت. قول دادم هرگز از او نپرسم. از شخصی می ترسید.
    ناگهان آدام شروع به گریستن کرد. تمام بدنش تکان می خورد . نفس او صدا می کرد. گریه اش از روی بیچارگی بود. هارس نیز ناراحت شده بود. گفت:
    ـ جولیوس، بیا به آن اتاق برویم.
    او را به اتاق نشیمن راهنمایی کرد و گفت:
    ـ بسیار خوب، جولیوس، نظرت چیست؟ او دیوانه است؟
    جولیوس گفت:
    ـ نمی دانم.
    ـ فکر می کنی آدام همسرش را به قتل رسانده باشد؟
    ـ چنین فکری به نظرم رسید.
    ـ من نیز چنین فکری کردم، خدای من!
    هارس با عجله به اتاق خواب رفت و با هفت تیر و فشنگ ها برگشت. با عذرخواهی گفت:
    ـ فراموش کرده بودم. می دانم که به زودی شغل خودم را از دست می دهم.
    جولیوس پرسید:
    ـ تصمیم داری چه کنی؟
    ـ فکر می کنم دیگر تمام شده. گفتم که تو را استخدام نمی کنم، ولی دست راستت را بلند کن.
    ـ هارس، من نمی خواهم قسم بخورم. می خواهم به سالیناس بروم.
    ـ جولیوس، دیگر چاره ای نداری. اگر دستت را بلند نکنی، مجبورم تو را دستگیر کنم.
    جولیوس با اکراه دستش را بلند کرد و با انزجار قسم خورد، گفت:
    ـ پاداش همراهی کردن تو، همین بود؟ پدرم مرا می کشد. بسیار خوب، حالا باید چکار کنم؟
    هارس گفت:
    ـ می خواهم نزد کلانتر بروم. تراسک هم باید به آن جا بیاید ، ولی نمی خواهم حالا او را حرکت دهم. جولیوس باید در این جا بمانی. متأسفم. سلاح داری؟
    ـ نه، ندارم.
    ـ مهم نیست. سلاح مرا بگیر. این ستاره هم نزد تو باشد.
    سپس سنجاق ستاره را از روی پیراهنش باز کرد و آن را به جولیوس داد. جولیوس پرسید:
    ـ فکر می کنی چقدر طول بکشد تا برگردی؟
    هارس گفت:
    ـ سعی می کنم زود برگردم. جولیوس، تا به حال خانم تراسک را دیده ای؟
    ـ نه، هرگز او را ندیده ام.
    ـ من هم او را ندیده ام. باید به کلانتر بگویم که تراسک، هیچ اطلاعی از او ندارد، حتی نام واقعی او را هم نمی داند.... و این که زنی ظریف و زیباست. عجب توصیفی! فکرکنم پیش از این که اینها را به کلانتر بگویم باید استعفا بدهم، چون مطمئنم مرا اخراج می کند. فکر می کنی همسرش را به قتل رسانده باشد؟
    ـ از کجا بدانم؟
    ـ عصبانی نشو.
    جولیوس سلاح را برداشت، فشنگ ها را در جعبه گذاشت، آن را در دست گرفت و گفت:
    ـ هارس، می خواهی موضوعی را بگویم؟
    هارس گفت:
    ـ بله، بگو.
    ـ سام همیلتن، او را می شناخت. رابیت می گوید که سام، بچه ها را به دنیا آورده، خانم همیلتن نیز از او مراقبت می کرد. چرا سر راه به آن جا نمی روی و در مورد خانم تراسک از آن ها نمی پرسی؟
    ـ فکر می کنم باید آن ستاره را همیشه نگه داری. عقیده ات خیلی جالب بود. همین حالا می روم.
    ـ می خواهی از این جا مراقبت کنم؟
    ـ فقط می خواهم اجازه ندهی فرار کند یا به خودش صدمه بزند. متوجه شدی؟ ضمناً مواظب خودت هم باش.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (2)
    حدود نیمه شب، هارس در کینگ سیتی، سوار بر قطار باربری شد. در اتاقک راننده، کنار دست او نشست و صبح زود به سالیناس رسید. سالیناس، مقر ایالت و شهری به سرعت در حال پیشرفت و توسعه بود. جمعیت شهر به دوهزار نفر می رسید. بزرگترین شهر میان سان خوزه و سن لویی آبیسپو محسوب می شد و همگان تصور می کردند آینده ای درخشان در انتظار آن شهر است.
    هارس در ایستگاه اقیانوس کبیر جنوبی از قطار پیاده شد و برای صرف صبحانه به رستوران ارزان قیمتی رفت. نمی خواست صبح زود کلانتر را از خواب بیدار کند و موجب ناراحتی او شود. در رستوران، ویل همیلتن را دید. کت و شلوار سیاه و سفید پوشیده بود و تمیز و مرتب به نظر می رسید. هارس، کنار او نشست و گفت:
    ـ ویل، حالت چطور است؟
    ویل گفت:
    ـ خوبم.
    ـ برای کار به اینجا آمده ای؟
    ـ بله، باید معامله ای انجام بدهم.
    ـ دلم می خواهد روزی مرا هم در این کارها شرکت بدهی.
    هارس از این که با مرد جوانی، حرف می زد، ناراحت بود، ولی ویل همیلتن، بسیار موفق به نظر می رسید. همه می دانستند که روزی مرد با نفوذی در آن ناحیه خواهدشد. آینده بعضی افراد را می توان با توجه به اوضاع فعلی آنها پیش بینی کرد. ویل گفت:
    ـ هارس، قول می دهم این کار را بکنم. فکر می کردم تمام وقت خودت را در مزرعه می گذرانی.
    ـ اگر کار خوبی پیدا کنم، آن را اجاره می دهم.
    ویل روی میز خم شد و گفت:
    ـ می دانی هارس، این قسمت از ایالت ما بسیار مورد بی توجهی قرار گرفته. تا به حال فکر کرده ای که روزی رئیس شوی؟
    ـ منظورت چیست؟
    ـ خوب، در حال حاضر معاون کلانتر هستی، هیچگاه به این فکر کرده ای که روزی کلانتر شوی؟
    ـ نه، تا به حال به آن فکر نکرده ام.
    ـ بسیار خوب، حالا فکرکن. باید حواست را کاملاً جمع کنی. چند هفته دیگر، تو را می بینم و درباره آن صحبت می کنیم. ولی باز هم فکر کن.
    ـ حتماً ویل، ولی کلانتر فعلی، آدم خیلی خوبی است.
    ـ می دانم، ولی به این موضوع مربوط نمی شود. کینگ سیتی حتی یک کلانتر هم ندارد.
    ـ بسیار خو.ب، در این مورد فکر می کنم. ضمناً تا یادم نرفته بگویم که دیروز پدرت را دیدم.
    ویل خندید و گفت:
    ـ وقتی بچه بودیم، همیشه ما را به خنده وامی داشت.
    ـ ولی مرد باهوشی است. نوعی آسیاب بادی اختراع کرده که آن را به من نشان داد، خیلی جالب بود.
    ویل گفت:
    ـ خدای من، دوباره برای ثبت این اختراع باید به سراغ وکلای دادگستری برویم.
    هارس گفت:
    ـ ولی این خوب است.
    ـ همه آن ها خوب هستند. تنها افرادی که درآمد خوبی دارند، همین وکلای دادگستری هستند. مادر از دست آن ها دیوانه می شود.
    ـ فکر می کنم می خواهی مطلبی را ثابت کنی.
    ویل گفت:
    ـ تنها راه پول درآوردن، فروختن وسیله ای است که شخص دیگری آن را اختراع کرده.
    ـ بله، این حرف تو مطلبی را ثابت می کند، ولی ویل، باید این آسیاب بادی را از نزدیک ببینی.
    ـ هارس، آن را به تو نشان داد، مگر نه؟
    ـ بله، نشان داد. ولی به او نگفتی که باید تغییراتی در آن بدهد. گفتی؟
    ویل گفت:
    ـ نه، در مورد آن چه گفتم فکر کن.
    ـ بسیار خوب، فکر می کنم.
    ویل گفت:
    ـ ولی در این مورد با کسی حرف نزن.
    کلانتری، شغل ساده ای نبود. مردم آن ایالت، کلانتر را با آرای عمومی انتخاب می کردند. آن ها مردم خوش اقبالی بودند، زیرا معمولاً کلانتر خوبی را انتخاب می کردند. با این حال، کار ساده ای نبود. وظایف کلانتر اجرای قانون و حفظ امنیت بود، ولی اینها از وظایف مهم او محسوب نمی شدند. کلانتر، نماینده نیروهای مسلح در ایالت بود، ولی در اجتماعی که مردم آن ناآرام بودند، یک کلانتر خشن و احمق، دوام چندانی نداشت. لازم بود حقوق مردم، منازعات مرزی، دعواهای خانوادگی و امور مربوط به ارث، همه بدون استفاده از سلاح حل شوند. تنها هنگامی که هیچ روشی مفید واقع نمی شد، یک کلانتر خوب مجبور بود متهم را دستگیر کند. بهترین کلانتر، لزوماً بهترین مبارز نبود، بلکه بهترین سیاستمدار بود. ایالت مانتری، کلانتر خوبی داشت، چون واقعاً ماهر بود و در کارهای دیگران دخالت نمی کرد.
    هارس حدود ساعت نه و ده دقیقه صبح به دفتر کلانتر که در زندان قدیمی ایالت واقع شده بود، رسید. کلانتر با او دست داد و در مورد وضعیت آب و هوا و محصولات کشاورزی حرف زد، تا این که هارس آماده شد موضوع اصلی را بگوید. عاقبت گفت:
    ـ بسیار خوب، آقا. من این جا آمده ام تا با شما صحبت کنم.
    آنگاه ماجرا را با جزئیات کامل برای کلانتر تعریف کرد. چه وقت آن جا رفته بود، چهره اشخاص، و آن چه که گفته بودند، و خلاصه همه ماجرا را تعریف کرد. پس از چند لحظه،کلانتر چشمانش را بست و انگشتانش رابه هم گره زد. ضمن شنیدن گزارش، گاهی چشمانش را باز می کرد، ولی حرفی نمی زد. هارس گفت:
    ـ بله، کارم فقط یک نقص داشت، در نهایت نفهمیدم چه اتفاقی افتاده. حتی نفهمیدم آن زن چه قیافه ای داشت. فقط جولیوس یوسکادی پیشنهاد کرد بهتر است بروم سام همیلتن را ببینم.
    کلانتر، خود را روی صندلی جابجا کرد، پاهایش را روی هم گذاشت و درباره گزارش اندیشید، سپس گفت:
    ـ فکر می کنی او را به قتل رسانده باشد؟
    ـ بله، همین فکر را کردم. ولی آقای همیلتن، مرا قانع کرد که چنین نیست. او معتقد است تراسک، آدمی نیست که شخص دیگری را به قتل برساند.
    کلانتر گفت:
    ـ این احساس در هر کسی وجود دارد. هر کسی به ماشه سلاح دست بزند، شلیک هم می کند.
    ـ آقای همیلتن اطلاعات عجیبی در مورد آن زن به من داد. این که وقتی بچه ها را به دنیا آورد، دست آن مرد بیچاره را گاز گرفته. اگر دست او را می دیدید! انگار گرگ آن را گاز گرفته بود.
    ـ سام، در مورد آن زن حرفی نزد؟
    ـ چرا، این که همسرش نیز همین طور بود.
    هارس، تکه کاغذی از جیبش بیرون آورد،شرح کاملی در مورد کتی خواند. تنها افراد خانواده همیلتن، همه مشخصات کتی را می دانستند.
    پس از این که هارس گزارش خود را ارائه داد، کلانتر آهی کشید و گفت:
    ـ هر دو آن ها در مورد زخم، همعقیده بودند؟
    ـ بله، همعقیده بودند. هر دو گفتند که آن زخم، گاهی تیره تر به نظر می رسید.
    کلانتر باز هم چشمانش را بست و به پشتی صندلی لم داد. ناگهان برخاست، گشو میزش را گشود، یک شیشه کوچک ویسکی بیرون آورد و گفت:
    ـ بیا کمی بخور.
    ـ اشکالی ندارد بخورم؟
    هارس، پس از نوشیدن دهانش را تمیز کرد، شیشه را به کلانتر پس داد و پرسید:
    ـ چیزی به ذهنتان رسید؟
    کلانتر سه جرعه بزرگ ویسکی خورد و سپس در بطری را محکم بست. پس از این که آن را در کشو میز قرار داد، گفت:
    ـ در این منطقه، کارها به خوبی پیش می رود. من با پاسبان ها رفتار خوبی دارم و اگر لازم باشد به آن ها کمک می کنم، آن ها نیز در صورت لزوم به من کمک می کنند. به شهری مثل سالیناس که روز به روز بزرگ تر می شود نگاه کن و ببین مردم بیگانه چگونه به این جا مهاجرت می کنند و از آن خارج می شوند. اگر دقت نکنیم، مشکلات زیادی ایجاد می شود. البته ما با مردم بومی مشکلی نداریم.
    سپس به چشمان هارس نگاه کرد و افزود:
    ـ ناراحت نشو، سخنرانی نمی کنم. فقط می خواهم بگویم که ماجرا از چه قرار است. ما باید با این مردم زندگی کنیم، نه این که موضوعی را به آن ها تحمیل کنیم.
    ـ مگر اشتباهی مرتکب شده ام؟
    ـ نه هارس، هیچ اشتباهی مرتکب نشده ای. کارهایت را درست انجام داده ای. اگر به شهر نمی آمدی یا اگر آقای تراسک را با خودت به شهر می آوردی خیلی بد می شد. حالا گوش کن. می خواهم بگویم که....
    هارس گفت:
    ـ گوش می کنم.
    ـ آن طرف راه آهن، کنار محله چینی ها، یک ردیف فاحشه خانه وجود دارد.
    ـ اطلاع دارم.
    ـ همه می دانند که اگر آن جا را تعطیل کنیم، آن ها از آن جا می روند. مردم به این اماکن نیاز دارند. فقط باید مواظب باشیم که اتفاق ناگواری رخ ندهد. افرادی که آن خانه ها را اداره می کنند، با ما تماس دارند. بعضی از کسانی را که دنبالشان بودیم، همانجا دستگیر کردیم.
    هارس گفت:
    ـ جولیوس به من گفت که...
    ـ چند لحظه صبر کن، اجازه بده همه مطالب را بگویم تا مجبور نشوم بعضی از حرف هایم را تکرار کنم. حدود سه ماه پیش، زن خوش قیافه ای به دیدن من آمد. تصمیم داشت خانه ای در این جا دایر کند و می خواست مشکلی برایش ایجاد نشود. از ساکرامنتو آمده بود. در آن جا هم یک خانه داشت. از سوی اشخاص مهم، نامه هایی آورده بود و پرونده اش هیچ ایرادی نداشت. هرگز با پلیس درگیر نشده و ضمناً شهروند خوبی بود.
    ـ جولیوس به من گفت که نام او فی است.
    ـ درست است. مکان خوب و آرامی دایر کرده و آن جا را خوب اداره می کند. همان موقع بود که جنی پیر و آن سرخپوست با یکدیگر رقابت می کردند. آن ها ازاین که فی آن مکان جدید را باز کرده، خشمگین بودند، ولی حرفی را که به تو زدم، به آن ها نیز زدم. گفتم دیگر زمان رقابت فرا رسیده.
    ـ آن ها نوازنده پیانو هم دارند.
    ـ بله، نوازنده ای خوب که نابیناست. ببینم، حالا اجازه می دهی حرف هایم را بزنم؟
    هارس گفت:
    ـ ببخشید.
    ـ اشکالی ندارد. می دانم که کند کار می کنم، ولی در انجام کارهایم بسیاردقیق هستم. به هر حال، به مرور زمان، فی ثابت کرد که شهروند خوبی است. آن چه مرا ناراحت می کند، دردسرآفرینی یک روسپی خانه خوب و آرام در شهر است. مثلاً دختری نافرمان می تواند از خانه فرار کند و به آن جا برود. بعد کلیسا دخالت می کند و زن ها سر و صدا راه می اندازند. طولی نمی کشد که روسپیخانه، بدنام می شود و ما باید آن جا را ببندیم. متوجه می شوی؟
    هارس با ملایمت گفت:
    ـ بله، متوجه می شوم.
    ـ حالا خوب گوش کن. تصمیم ندارم مطلبی را به تو بگویم که پیشتر به آن فکر کرده ای. یکشنبه، فی برایم یادداشتی فرستاد و اطلاع داد دختری به آن جا آمده که او را نمی شناسد. آن چه باعث تعجب فی شده، این است که همه ویژگی های این دختر مثل سایر دخترهای فراری است، ولی یک تفاوت دارد. در کارش مهارت زیادی نشان می دهد. می داند چه ترفندی بزند و چه پاسخی به مشتریان بدهد. به آن جا رفتم و او را دیدم. همان مزخرفات همیشگی را به من گفت، ولی نتوانستم بفهمم چگونه آدمی است. سن و سال مناسبی دارد و کسی هم از او شکایتی ندارد.
    سپس دستش را روی میز گذاشت و افزود:
    ـ گزارش، همین است. حالا باید چکارکنیم؟
    ـ شما مطمئنید که او خانم تراسک است؟
    کلانتر گفت:
    ـ چشم های درشت و موهای طلایی دارد. روی پیشانی او اثر یک زخم دیده می شود. بعدازظهر یکشنبه به آن جا آمده.
    هارس در ذهن خود، چهره گریان آدام را تجسم کرد، سپس گفت:
    ـ خدای من! کلانتر! باید شخص دیگری را مأمور کنید تا این خبر را به شوهرش بدهد. اگر به من بگویید، استعفا می دهم.
    کلانتر به نقطه نامعلومی خیره شد و گفت:
    ـ گفتی که او حتی اسم همسرش را نیز نمی داند و اطلاع ندارد اهل کجاست. باید واقعاً سر او کلاه گذاشته باشد، مگر نه؟
    هارس گفت:
    ـ مرد عاشق و بیچاره ای است. نه، سوگند به خدا باید شخص دیگری موضوع را به او بگوید. من نمی توانم.
    کلانتر از جا برخاست و گفت:
    ـ بیا به رستوران برویم و یک قهوه بخوریم.
    در حالی که ساکت بودند، از خیابان گذشتند. کلانتر سکوت را شکست و گفت:
    ـ هارس، اگر آن چه را می دانم به تو بگویم، این منطقه منفجر می شود.
    ـ به نظرم کاملاً درست است.
    ـ گفتی که او دوقلو به دنیا آورده؟
    ـ بله، دو پسر به دنیا آورده.
    ـ هارس، گوش کن. فقط سه نفر در این دنیا از این موضوع خبر دارند: آن زن، تو، و من. تصمیم دارم به او بگویم اگر این موضوع را فاش کند، او را از این جا بیرون می کنم. هارس، اگر تو نیز نتوانی جلو زبانت را بگیری، مثلاً اگر این جریان را به همسرت بگویی، می دانی چه اتفاقی می افتد؟ آن بچه های بیچاره، عاقبت روزی متوجه می شوند که مادرشان، زنی بدکاره بوده.
    آدام روی صندلی زیر درخت بزرگ بلوط نشسته بود. دست چپش را به طرزی ماهرانه با باند به پهلویش بسته بودند، به طوری که نمی توانست شانه اش را حرکت دهد. لی با سبد ملحفه ها نزدک شد. آن را کنار آدام، روی زمین گذاشت و به داخل خانه برگشت.
    دوقلوها بیدار شده بودند و با جدیت به حرکت برگ های درخت بلوط نگاه می کردند، ولی جایی را نمی دیدند. یک برگ خشک بلوط چرخید به پایین سقوط کرد و در سبد افتاد. آدام خم شد و آن را برداشت. تا زمانی که ساموئل کاملاً به او نزدیک نشده بود، صدای پای اسب را نشنید، ولی لی پیش تر متوجه شده بود. لی، یک صندلی آورد و سپس داکسولوژی را به سمت آلونک برد.
    ساموئل به آرامی نشست و کوشید زیاد به آدام نگاه نکند، زیرا می ترسید او را ناراحت کند. باد، نوک درختان را نوازش و موهای ساموئل را آشفته می کرد. با ملایمت گفت:
    ـ فکر کردم بهتر است بیایم و حفر چاه ها را تمام کنم.
    آدام آن قدر حرف نزده بود که صدایش گرفته به نظر می رسید. گفت:
    ـ نه، دیگر احتیاجی به چاه ندارم. تا همین جا، هر قدر کار کرده ای، پولش را می پردازم.
    ساموئل روی سبد خم شد و با انگشت، کف دست یکی از بچه ها را غلغلک داد تا انگشتان بچه، جمع شد و انگشت ساموئل را گرفت. سپس گفت:
    ـ فکر می کنم آخرین عادت بدی که آدم ترک می کند، نصیحت کردن دیگران باشد.
    ـ دلم نمی خواهد کسی مرا نصیحت کند.
    ـ کسی هم نمی خواهد تو را نصیحت کند. عده ای فکر می کنند کار خوبی انجام می دهند. حالا عجله کن، آدام.
    ـ عجله کنم؟
    ـ بله، عجله کن تا به خودت ثابت شود که زنده ای. بعد از مدتی متوجه می شوی که زنده بودن، کار چندان مشکلی نیست.
    آدام پرسید:
    ـ چرا باید این کار را بکنم؟
    ـ مهم نیست که کاری انجام بدهی یا ندهی، فقط بدان برای بچه هایت باید میراثی بگذاری. اگر زراعت هم نکنی، خار و علف هرز در زمین رشد می کند. عاقبت گیاهی رشد می کند.
    آدام پاسخی نداد. ساموئل برخاست و گفت:
    ـ من برمی گردم. پیوسته به ملاقاتت می آیم. آدام، سعی کن عجله کنی.
    لی، داکسولوژی را در پشت آلونک نگه داشت تا سام سوار شود. سام در حالی که سوار می شد، گفت:
    ـ لی، این کتاب هایت هستند؟
    مرد چینی پاسخ داد:
    ـ بله، ولی دیگر به آن ها نیازی ندارم.

    پایان فصل هجدهم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل نوزدهم
    (1)

    هر کشور جدیدی بر اثر الگوی خاصی، پیشرفت می کند. ابتدا افراد تازه واردی می آیند که نیرومند و شجاع هستند و اخلاقی تقریباً کودکانه دارند. آن ها می توانند در جنگل از خود مراقبت کنند، اما در عین حال، در مقابل سایر انسان ها، ساده و بیچاره هستند، شاید هم به این دلیل باشد که زادگاهشان را ترک می کنند. هنگامی که زمین آماده بهره برداری می شود، سوداگران و قضات به کمک می شتابند تا مشکلات مربوط به مالکیت را چنان حل کنند که خود از آن بهره ببرند. در پایان، نوبت به فرهنگ می رسد که شامل خوشی ها، استراحت ها و انواع سرگرمی هایی است که توسط آن ها، مصائب و مشکلات زندگی به فراموشی سپرده می شوند. فرهنگ دارای ابعاد گوناگونی است.
    کلیسا و روسپیخانه، همزمانب ه غرب آمریکا راه یافتند. هر کدام از آن ها از درک این مطلب که دیگری جنبه متفاوتی از خودش است، دچار وحشت می شد. ولی یقیناً هر دو آن ها، یک کارانجام می دادند: در هر دو مکان، آوازخوانی و سرسپردگی صورت می گرفت. سرودی که در کلیسا خوانده می شد؛ مدتی شخص را از یکنواختی زندگی رها می کرد و در روسپیخانه ها نیز همین کار انجام می شد. در احداث کلیساها، قوانین مربوط به وام و پرداخت آن؛ نادیده گرفته می شد، در نتیجه کلیساهایی ساخته می شد که بازپرداخت وام آن ها در مدت صد سال نیز امکان پذیر نبود. گرچه فرقه های مختلف مذهبی علیه شر و بدی مبارزه می کردند، اما با تمام قوا، با یکدیگر نیز نبرد می کردند. هنگام که در مورد اصول دین با یکدیگر اختلاف ایجاد می شد، با هم دعوا می کردند. هر یک از آن ها معتقد بود که پیروان فرقه دیگر به دوزخ می روند. البته همه آن ها به کتاب مقدس، که اخلاقیات، هنر، شعر، و همبستگی های ما بر آن استوار است، معتقد بودند. تنها یک شخص باهوش می توانست تفاوت بین فرقه های مختلف را متوجه شود، ولی هرکسی می توانست وجه اشتراک آنها را تشخیص دهد. آن ها به همراه خود، موسیقی آوردند. شاید موسیقی آن ها بهترین نبود، ولی صورت و معنی آن آورد شده بود. یا با خود وجدان آوردند، یا وجدان های خفته را بیدار کردند. آن ها پاک نبودند، ولی مانند یک پیراهن سفید چرکین، توانایی پاک شدن را داشتند و هر کس می تواست جنبه ای از آن را در خود به وجود بیاورد.
    مثلاً یکی از کشیش های معروف و مورد احترام به نام بیلینگ، به شخصی دزد، زناکار و لامذهب تبدیل شد و یکی از اتهاماتش این بود که با حیوانات ارتباط جنسی برقرار می کند، ولی همه این اتهامات، مانع نشد که بگویند او به مردم بی شماری خدت کرده است. بیلینگ، زندانی شد، ولی هیچکس منکر این امر نبود که او خدمتگزار جامعه است. اگر هدفش ناپاک بود، چندان اهمیتی نداشت. کارهای نیک انجام می داد و لذا نام نیکی نیز از او به جای ماند. مثالی که در مورد این شخص ذکر کردم، یک استثنا بود. واعظین درستکار، در کار خود کاملاً موفق بودند. آن ها به جنگ شیطان می رفتند و اجازه نمی دادند کارهای ناشایست انجام شود. ممکن است تصور کنید همانطور که در سیرک، خوک آبی تربیت شده می تواند همراه صدای شیپور، سرود ملی آمریکا را بخواند، این واعظان نیز حقیقت و زیبایی را موعظه می کردند. فرقه ها کارهای بیشتری انجام می دادند. آن ها ساختار زندگی اجتماعی را در دره سالیناس پایه گذاری کردند. همچنان که جلسات شعرخوانی در زیرزمین نمازخانه های کوچک وابسته به کلیسا، بعدها به تئاتر تبدیل شد، گردهمایی هایی همچون مراسم شام در کلیسا نیز شالوده باشگاه های تفریحات سالم شد.
    هنگامی که کلیساها رایحه خوش پرهیزگاری را مانند اسب های کارخانه آبجوسازی زمان قدیم، جست و خیزکنان به همراه می آوردند، پیروان مسیحیت نیز به تدریج به طور ناشناخته در جامعه رسوخ می کردند.
    شاید کاخ های پر زرق و برقی را که محل اعمال ناشایست است، یا نمایش رقص در فیلم های سبک غرب دیده باشید و شاید بعضی از آن ها واقعاً وجود خارجی داشتند، ولی در سالیناس، خبری از آن ها نبود. روسپیخانه ها آرام و منظم و با نزاکت بودند. در واقع، اگر پس از شنیدن فریادهای پرجذبه اشخاصی که همراه با نوای ارگ، به دین مسیحیت می گرویدند، می رفتید و زیر پنجره روسپیخانه ای می ایستادید و صدای آوازی که از آن جا برمی خاست گوش می دادید، شاید قادر نبودید این نهادها را از یکدیگر تشخیص دهید. روسپیخانه گرچه مورد قبول نبود، ولی حضورش در جامعه پذیرفته شده بود.
    تصمیم دارم در مورد روسپیخانه های شهر سالیناس، کمی شرح بدهم. آن ها با روسپیخانه های شهرهای دیگر، تفاوت چندانی نداشتند، ولی با این حال، دانستن چند نکته در مورد آن ها بی فایده نیست.
    اگر از قسمت خیابان اصلی تا جایی می رفتید که خیابان کاستروویل را قطع می کرد، به خیابانی می رسیدید که نام کنونی آن مارکت است. خدا می داند چرا نام این خیابان را از کاستروویل به مارکت تغییر داده اند. معمولاً رسم بر این بود که به خیابان نامی بدهند که در آن جا یافت می شد. اگر نه مایل در خیابان کاستروویل راهپیمایی می کردید، به شهر کاستروویل می رسیدید و اگر تا انتهای خیابان آلیسال پیش می رفتید، به شهر آلیسال می رسیدید. به هر حال، هنگامی که به خیابان کاستروویل رسیدید، باید به طرف راست بروید. ریل های قطار شرکت اقیانوس کبیر جنوبی از وسط دو ساختمان پایین تر می گذرد و خیابانی در امتداد شرق به غرب، خیابان کاسترویل را قطع می کند که هنوز هم نمی توانم نام آن را به خاطر بیاورم. اگر در آن خیابان به سمت چپ می رفتید و از روی ریل های قطار رد می شدید، به محله چینی ها می رسیدید. روسپیخانه، در سمت راست بود. خیابان تاریکی که در زمستان پر از گل و لای بود و در تابستان که گل ها خشک می شدند، انگار روی نرده های آهنی راه می رفتید. هنگام بهار، علف های بلند در دو سوی آن می روییدند، جوهای صحرایی و بوته های پنیرک خردل در هم روییده بودند. صبح زود، گنجشک ها، روی پهن اسب ها که در خیابان ریخته بود، جیک جیک کنان دنبال دانه می گشتند.
    آیا به خاطر دارید؟ به خاطر دارید که نسیم مشرق، چگونه بوهایی از محله چینی ها با خود می آورد؟ بوهایی مانند گوشت خوک سرخ کرده، چوب سوخته، توتون سیاه و سایر مواد مصرفی. خانه های کوچکی که آن ها را نقاشی و تعمیر نکرده بودند را نیز به یاد آورید. آنها خیلی کوچک به نظر می رسیدند و به طور کلی فراموش شده بودند و حیاط جلو که پر از گل و گیاه بود، آن ها را از نظر پنهان می کرد. به خاطر بیاورید که کرکره آن ها چگونه همیشه پایین بود و خطوط کوچک نور زردرنگ از کنارشان بیرون می زد. تنها صدای حرف زدن از داخل به گوش می رسید. سپس در جلو باز می شد تا یک پسر روستایی وارد شود. صدای خنده و شاید صدای ملایم و دل انگیز پیانو به گوش می رسید. و هنگامی که در بسته می شد، دیگر صدایی شنیده نمی شد. آنگاه صدای سم اسب ها در خیابانی خاکی به گوش می رسید و پت بولن با کالسکه اش می آمد و چهار یا پنج مرد تنومند از آن خارج می شدند که همگی آن ها سرشناس و پولدار یا از بانکداران معروف و قضات برجسته بودند. پت، کالسکه خود را در گوشه ای متوقف می کرد و همانجا منتظر می ماند. گربه های بزرگ به نرمی از وسط خیابان می گذشتند و درانبوه علف های بلند گم می شدند.
    آیا به خاطر دارید؟ سوت قطار و نور خیره کننده و سپس، قطار باربری که از کیگ سیتی می آمد، از وسط خیابان کاستروویل با سرو صدای فراوان می گذشت تا به سالیناس برود؟ به خاطر دارید وقتی به ایستگاه می رسید چگونه آه می کشید؟
    روسپیخانه هر شهری، خانم رئیسهای سرشناسی دارند، زنانی که نام آن ها همیشه جاودان خواهد بود و مردم طی سال ها، آن ها را از یاد نخواهند برد. خانم رئیس، ویژگی هایی دارد که همیشه توجه مردان را جلب می کند. فکرش همانند تاجران کار می کند، مانند مشتریان جشن است و ضمناً دوست خوب و بذله گوست. درباره آن های افسانه های زیادی وجود دارد و عجیب این است که هیچکدام از این افسانه ها شهوت انگیز نیست. داستان های مربوط به این زنان، در هر موردی، جز در رختخواب، گفته می شود. مشتریان قدیمی، از آن ها به عنوان اشخاصی انساندوست، دارای تجربه در امور پزشکی و شاعر یاد می کنند.
    سال ها بود که شهر سالیناس به دو نفر از این آدم های با ارزش پناه داده بود. جنی، که پیش تر او را به نامجنی گورو می شناختند؛ و سیاهه، که مدیر و مالک لانگ گرین بود. جی دوست خوب و رازداری بود و مخفیانه به دوستان پول قرض می داد. در شهر سالیناس، داستانهای زیادی درمورد جنی گفته اند.
    سیاهه، زنی بداخاق، ولی خوش سیما و با وقار، موهایی به سفیدی برف بود. با چشمان عمیق و متفکر خود، با اندوهی فلسفی به این دنیای زشت می نگریست. خانه اش همانند کلیسا وقف افرادی بود که به دنبال ارضای امیال و غرایز خود بودند. اگر دوست داشتید که خوب بخندید و سرحال بیایید، به خانه جنی می رفتید و به اندازه پولی که خرج می کردید، لذت می بردید؛ ولی اگر از تنهایی و غم دنیا به ستوه می آمدید، جای شما در لانگ گرین بود. وقتی از آن جا بیرون می آمدید، احساس می کردید که رویدادی کاملاً مهم و جدی برایتان شکل گرفته است. تأثیر آن به زودی از بین نمی رفت، چون چشمان زیبای سیاهه، تأثیرش را تا مدت ها در شما برجای می گذاشت.
    هنگامی که فی از ساکرامنتو به آن جا آمد و خانه را افتتاح کرد، مورد حسادت این دو زن قرار گرفت. آن ها تصمیم گرفتند فی را از آن جا بیرون کنند، ولی خیلی زود متوجه شدند که او با آن ها هیچ رقابتی ندارد. فی، همانند مادران بود، پستان و باسن بزرگی داشت و زن با محبتی بود. آدم دوست داشت سرش را روی سینه او بگذارد و بگرید و مورد نوازش قرار بگیرد. خانه سیاهه، محل عیاشی و خانه جنی، محل میگساری بود و هر کدام هم مشتریان ویژه خود را داشت که مشتریان از فی هم غافل نبودند. خانه او پناهگاه نوجوانانی شد که از فشار غرایز دوران بلوغ به ستوه آمده و از تقوای از دست رفته، به سوگ نشسته بودند، با این حال، تصمیم داشتند مقدار بیشتری از تقوای خود را از دست بدهند. فی، شوهران ناراضی را پناه می داد و زنان گرم مزاج می توانستند به خانه او راه یابند. خانه اش آن ها را یاد خانه مادربزرگشان می انداخت و بوی غذای آشپزخانه مادربزرگ آن ها به مشام می رسید. اگر در خانه فی، اتفاقی برای یکی از مشتریان می افتاد، مشتری همیشه فکر می کرد که این اتفاق سوء نبوده، بلکه قابل اغماض است. خانه او جوانان سالیناس را بب راحت ترین و بهترین وضعیت، در مسیر پر مخاطره تجربیات جنسی قرار می داد. فی، زن خوبی بود، البته زیاد باهوش نبود، ولی خیلی زود تحت تأثیر قرار می گرفت.
    همچنان که کارکنان یک فروشگاه یا یک مزرعه، از رئیس خود سرمشق می گیرند، در روسپیخانه نیز دختران، اخلاق خانم رئیس را تقلید می کنند. شاید دلیل این امر آن باشد که خانم رئیس، نوع ویژه ای از دختران را استخدام می کند و شاید هم شخصیت یک خانم رئیس خوب، در کارش بسیار تأثیر دارد. هر شخصی می توانست مدتی طولانی در منزل فی بماند و حرف زشت یا ناشایستی نشنود. رفت و آمد به اتاق های خواب و پرداخت پول چنان عادی و با ملایمت صورت می گرفت که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. به طور کلی، خانه را به خوبی اداره می کرد و پلیس و کلانتر نیز از آن جریان مطلع بودند. فی همیشه به بینوایان کمک می کرد. چون از بیماری های مقاربتی واهمه داشت، ترتیبی داده بود تا دخترانی که برایش کار می کنند پیوسته معاینه شوند. امکان ابتلا به هر نوع بیماری در خانه فی، بسیار اندک بود. در نتیجه، یکی از شهروندان خوب و مورد علاقه در شهر توسعه سالیناس به حساب می آمد.
    (2)
    دختری به خانه فی آمده بود که موجب تعجب او می شد. نام این دختر، کیت بود. آنقدر جوان، زیبا و تحصیلکرده و خانم بود که فی از این امر تعجب می کرد. فی، کیت را به اتاق خوابش برد و تا آن جا که می توانست از او بازجویی کرد. همیشه زن هایی بودند که برای یافتن کار به روسپیخانه ها می آمدند، فی بلافاصله اکثر آن ها را می شناخت و می تواست بگوید که آن ها زنانی تنبل، کینه ای، شهوتران، ارضا نشده، حریص و جاه طلب هستند. کیت در هیچ یک از این طبقات نمی گنجید.
    فی، در حالی که حلقه ای را در انگشت کوچک و چاق خود می گرداند، گفت:
    ـ امیدوارم از پرسش های من ناراحت نشده باشی. برایم عجیب است که به این جا آمده ای. می توانستی یک همسر، کالسکه . یک خانه مجلل در شهر برای خودت داشته باشی و اصلاً به دنیا و مشکلات آن فکر نکنی.
    کیت لبخندی محجوبانه زد و گفت:
    ـ توضیح این کار، دشوار است. امیدوارم برای آگاهی از این موضوع، بیش از حد اصرار نکنید. این کار، سعادت کسی را تأمین می کند که بسیار نزدیک به من بوده و برایم خیلی عزیز و محترم است. خواهش می کنم از من نپرسید.
    فی موقرانه سر تکان داد و گفت:
    ـ این مطالب را خیلی شنیده ام. یکی از دخترانی که در این جا برای کار آمده بود، هزینه فرزندش را تأمین می کرد و مدت های مدید کسی از این امر اطلاع نداشت. حالا آن دختر، یک خانم خوب شده و همسر مناسبی در... آه، نزدیک بود مکان او را بگویم. اگر زبانم را نیز ببرند، نمی گویم. بگو ببینم تو هم بچه داری؟
    کیت سر را پایین انداخت تا اشک چشمانش دیده نشود. پس از این که توانست بر خود مسلط شود، با صدای ضعیفی گفت:
    ـ متأسفم، نمی توام در این باره حرفی بزنم.
    ـ درست است، به تو زمان می دهم.
    فی باهوش نبود، ولی زن احمقی هم نبود. از آن جا که دوست نداشت خود را به مخاطره بیندازد، نزد کلانتر رفت و جریان را به او گفت. می دانست وضعیت کیت، عادی نیست. ولی اگر مشکلی برای روسپیخانه ایجاد نمی کرد، دلیلی نداشت در کارهای او دخالت کند. امکان داشت، کیت، زن کلاهبرداری باشد، ولی در حقیقت این گونه نبود. بلافاصله بر سر کار برگشت و هنگامی که مشتریان مراجعه می کردند و سراغ همان دختر قبلی را می گرفتند، فهمید که از او رضایت دارند. فی کاملاً می دانست که کیت زن تازه کاری نیست.
    هنگامی که دختر جدیدی وارد روسپیخانه می شود، اطلاع از دو موضوع درمورد او ضروری است: نخست آیا این که وظایف خود را انجام می دهد؟ دوم، این که آیا با سایر دختران، مشکلی ندارد؟ هیچ امری به اندازه حضور یک دختر بداخلاق موجب ایجاد مزاحمت در روسپیخانه نمی شود.
    فی در مورد موضوع دوم، تردیدی نداشت. کیت، به خوبی با دیگران کنار می آمد. در تمیز نگه داشتن اتاق ها، به سایر دختران کمک می کرد. وقتی بیمار می شدند، از آن ها پرستاری می کرد، به مشکلات آن ها گوش می داد، درامور عشقی، پاسخگوی آن ها بود و اگر پول لازم داشتند، به آن ها قرض می داد. دختری بهتر از او پیدا نمی شد. بهترین دوست همه اعضای روسپیخانه بود. کیت، هر مشکلی را تحمل می کرد. ضمناً زنی با ملاحظه بود. مثلاً روز تولد هر کسی را به خاطر داشت و همیشه یک هدیه و کیک و شمع آماده نگه می داشت. فی به خوبی می دانست که نباید او را از دست بدهد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    افرادی که مهارت ندارند، تصور می کنند که خانم رئیس شدن، کار ساده ای است. تصور می کنند که خانم رئیس فقط روی یک صندلی بزرگ می نشیند، مشروب می نوشد و نصف پولی را که دخترها از مشتریان می گیرند، برای خود برمی دارد. ولی اصلاً این گونه نیست. او باید غذای دختر ها را با تهیه مواد غذایی و استخدام یک آشپز، تأمین کند. شستن ملحفه ها در روسپیخانه، پیچیده تر از یک هتل است. باید دخترها را تا حد امکان، خوشحال و سالم نگه داشت، زیرا بعضی از آن ها زود شکسته می شوند. باید توانایی جلوگیری از خودکشی ها را داشته باشد، چون روسپی ها، به ویژه کسانی که مسن می شوند، ممکن است با یک تیغ، رگ دستشان را ببرند که این امر موجب بدنامی خانه می شود. اسراف هم موجب خسارت می شود. هنگامی که کیت، پیشنهاد کرد در خرید و تهیه غذا کمک کند، فی هرچند نمی دانست آیا فرصت این کار را دارد یا نه، بسیار خوشحال شد. خلاصه، نه تنها وضعیت غذایی آن جا بهتر شد، بلکه صورتحساب مواد غذایی در نخستین ماه تصدی کیت، یک سوم کاهش یافت. فی هرگز متوجه نشد که کیت در مورد شستن ملحفه ها چه حرفی به مسؤول لباسشویی زد که هزینه شستوی ملحفه ها ناگهان بیست و پنج درصد کاهش یافت. فی به تدریج فهمید که بدون حضور کیت، قادر به اداره کردن خانه نیست.
    اواخر بعدازظهر، پیش از این که کار شروع شود، آن دو در اتاق فی نشسته و مشغول نوشیدن چای بودند. اتاق، زیباتر و پرده های توری آن آویزان شده بود. آن ها متوجه شده بودند که آن خانه دارای دو رئیس است، البته از این امر بسیار خوشحال بودند، چون راحت تر می توانستند با کیت کنار بیایند. او ترفندهای تازه ای به آن ها آموخته بود، ولی هیچگاه در استفاده از ترفند، سوءنظر نداشت، تنها موجب تفریح و خنده آن ها می شد.
    پس از یک سال، فی و کیت، مثل مادر و دختر شده بودند. دخترها به یکدیگر می گفتند: «اگر صبر کنیم، روزی او مالک این خانه می شود.»
    کیت همیشه مشغول بود. مثلاً روی دستمال قلابدوزی می کرد و می توانست حروف اول نام و نام خانوادگی را روی دستمال، قلابدوزی کند. تقریباً همه دخترها دستمال های قلابدوزی شده را با خود داشتند و گرامی می داشتند.
    به تدریج، رویدادی کاملاً طبیعی شکل گرفت. فی که مظهر عواطف مادرانه بود، کیت را همچون دخترش پذیرفت. این احساس در درونش به وجود آمده بود و چون انسانی اخلاقی بود، به این احساس، شاخ و برگ می داد. دلش نمی خواست دخترش فاحشه باشد. البته چنین احساسی کاملاً طبیعی بود.
    فی خیلی فکر کرد تا بتواند همه مطالب را بگوید. عادت نداشت موضوع را ناگهانی مطرح کند. نمی توانست به او بگوید که کارش را ترک کند. بنابراین گفت:
    ـ اگر ماجرا، محرمانه است، لازم نیست پاسخ بدهی، ولی همیشه می خواستم این پرسش را مطرح کنم. کلانتر به تو چه گفت؟ خدای من، این صحبت متعلق به یک سال پیش است، این طور نیست؟ زمان چقدر سریع می گذرد! هر چه آدم پیرتر می شود، زمان زودتر می گذرد. کلانتر تقریباً یک ساعت با تو حرف زد. البته هیچ کاری نکرد، چون به خانواده علاقه دارد. او به خانه جنی هم می رود. نمی خواهم در کارهایت دخالت کنم.
    کیت گفت:
    ـ هیچ رازی وجود ندارد. اگر محرمانه هم بود، به شما می گفتم. او به من گفت به خانه برگردم. خیلی خوب با من حرف زد، ولی وقتی که به او گفتم نمی توانم به خانه برگردم، مرا درک کرد.
    فی از روی حسادت پرسید:
    ـ دلیل آن را هم به او گفتی؟
    ـ البته که دلیل را نگفتم. تصور می کنید آن چه را تا به حال به شما نگفته ام، به او گفته باشم؟ شما چقدر ساده هستید. گاهی مثل دخترهای کوچولو می شوید.
    فی لبخندی زد و خود را روی صندلی جابجا کرد. ظاهر کیت آرام بود، ولی آن چه را کلانتر پرسیده بود، کاملاً به یاد می آورد. زیرا کلانتر، انسانی صریح و رک بود، او را دوست داشت.

    (3)
    کلانتر، در اتاق کیت را بست و با نگاه جستجوگر یک پلیس خوب، همه جا را از نظر گذراند. غیر از لباس و کفش، هیچ عکس یا لوازم شخصی که بتوان از روی آنها، اثری به دست آورد، ندید.
    روی صندلی راحتی کوچک و حصیری نشست، به طوری که کفل هایش از دو طرف صندلی بیرون زد. انگشتانش را به هم قلاب کرده بود. با خونسردی حرف می زد، انگار به آن چه می گفت، علاقه زیادی نداشت. شاید همین حالت، کیت را تحت تأثیر قرار داد.
    کیت نخست قیافه ای محجوب و احمقانه به خود گرفت، ولی پس از مدت کوتاهی، تغییر قیافه داد و به صورت مرد خیره شد. انگار تصمیم داشت افکار او را بخواند. کلانتر نه تنها به چشمان او نمی نگریست، بلکه طوری وانمود می کرد که از حضور زن در اتاق اطلاعی ندارد. ولی کیت مطمئن بود همان طور که خود، کلانتر را مورد بازرسی قرار داده است، کلانتر نیز همان کار را در مورد او انجام می دهد. احساس کرد نگاه کلانتر چنان به جای زخم روی پیشانیش دوخته شده که انگار آن را لمس می کند. کلانتر به آرامی گفت:
    ـ نمی خواهم پرونده سازی کنم. مدتی است در این کار تجربه دارم و فکر می کنم یک سال دیگر، بازنشسته شوم. می دانی، اگر پانزده سال پیش بود، خیلی بیشتر از اینها می گشتم و شاید یک اثر جرم نیز پیدا می کردم.
    سپس منتظر ماند تا کیت، واکنشی نشان دهد، ولی زن هیچ اعتراضی نکرد. کلانتر سر را به آرامی تکان داد و گفت:
    ـ نمی خواهم همه ماجرا را برایم تعریف کنی، ولی باید در این ناحیه، آرامش حکمفرما باشد. یعنی مردم شب ها راحت بخوابند.
    آنگاه ادامه داد:
    ـ تا حالا همسرت را هم ندیده ام.
    کیت می دانست که کلانتر، کوچکترین حرکت او را زیر نظر دارد. کلانتر افزود:
    ـ شنیده ام مرد خوبی است و خیلی زحمت می کشد.
    سپس لحظه ای به چشمان کیت نگریست و گفت:
    ـ حتماً می خواهی بدانی چه بد او را زخمی کرده ای.
    ـ بله، می خواهم بدانم.
    ـ ولی حالش خوب می شود. کتف او را زخمی کرده ای، ولی حالش خوب می شود. آن مرد چینی به خوبی از او پرستاری می کند. البته فکر می کنم تا مدت زیادی قادر نباشد با دست چپ وسیله ای را بلند کند. کلت کالیبر چهل و چهار، خیلی قوی است. اگر آن مرد چینی برنگشته بود، از شدت خونریزی، می مرد، در این صورت، تو نیز نزد من در زندان می ماندی.
    کیت، نفس خود را نگه داشته و منتظر جمله بعدی کلانتر بود، ولی مرد حرفی نمی زد. زن گفت:
    ـ متأسفم.
    کلانتر نگاه دقیقی به او انداخت و گفت:
    ـ نخستین اشتباه تو بوده. شخص دیگری را که مثل تو بود می شناختم که دوازده سال پیش در آستانه در زندان مرکز؛ او را اعدام کردم. در آن موقع، چنین کارهایی را هم انجام می دادم.
    اتاق کوچک دارای تختخواب قهوه ای تند، وسایل حمام شامل تشت و لگنچه، و کاغذ دیواری زیبایی که گل های رز کوچک در زمینه آن به چشم می خورد، در سکوت محض فرو رفته بود. کلانتر به سر فرشتگان کوچک که موهای مجعد، چشمان روشن، و بال هایی به اندازه بال کبوتران داشتند که از گردنشان بیرون زده بود و به دیوار آویزان بودند، خیره می نگریست. اخم هایش را در هم کشید و گفت:
    ـ وجود چنین عکسی در روسپیخانه، مسخره است.
    کیت گفت:
    ـ این عکس همین جا بوده.
    ظاهراً بازجویی های مقدماتی انجام شده بود. کلانتر روی صندلی نشست و دست هایش را به پشتی تکیه داد. گفت:
    ـ دو فرزندت را رها کردی. آن پسرهای کوچولو. حالا آرام باش. نمی خواهم تو را به گذشته برگردانم. سعی کن به گذشته فکر نکنی. به نظرم تو را می شناسم. اگر تو را به منطقه دیگری ببرم و به دست کلانتر دیگری بسپارم، می دانی چه اتفاقی می افتد؟ کارت تمام می شود. ولی نمی خواهم چنین کاری بکنم. برایم اهمیتی ندارد که تصمیم داری چگونه زندگی کنی، فقط دلم نمی خواهد برایم دردسر درست کنی. به هر حال، یک فاحشه، همیشه یک فاحشه است.
    کیت با ملایمت پرسید:
    ـ از من چه می خواهید؟
    کلانتر گفت:
    ـ آن چه می خواهم این است. می دانم اسم خودت را تغییر داده ای. باید همین اسم جدید را برای خودت نگه داری. به نظرم به دروغ گفته ای اهل کجا هستی. بسیار خوب، اهل همانجا باش. در هر حالتی هستی، این رازها را برای خودت نگه دار.
    کتی لبخندی زد که البته از روی اجبار نبود. کم کم به این مرد اطمینان و علاقه پیدا می کرد. کلانتر گفت:
    ـ به نظرم می رسد که در حومه کینگ سیتی افراد زیادی را می شناختی، درست است؟
    ـ نه.
    کلانتر به طور ضمنی گفت:
    ـ ماجرای میل کاموابافی را شنیده ام. ممکن است کسی به اینجا بیاید که تو را بشناسد، رنگ موهایت واقعی است؟
    ـ بله.
    ـ مدتی رنگ آن ها را سیاه کن. خیلی از مردم شبیه دیگران هستند.
    کیت در حالی که با انگشت کوچک خود به جای زخم روی پیشانی اشاره می کرد، گفت:
    ـ با این زخم چکار کنم؟
    ـ خوب، به این می گویند، اسمش چیست؟ آن واژه لعنتی را فراموش کرده ام. امروز صبح به خاطر داشتم.
    ـ تصادف؟
    ـ بله، همین است.
    انگار کار کلانتر تمام شده بود. از جیب توتون و کاغذی بیرون آورد و یک سیگار کج برای خود پیچید. سپس کبریتی بیرون آورد، آن را روشن کرد و آن قدر دور نگه داشت تا شعله آبی تندش زرد شد. سیگار کاملاً روشن نشده بود. کیت گفت:
    ـ مرا تهدید می کنید؟ منظورم این است که اگر من...
    کلانتر گفت:
    ـ نه، تهدید نمی کنم. اگر هم کاری انجام بدهم، زیاد اهمیت ندارد. نه، دوست ندارم آقای تراسک یا بچه هایش را ناراحت کنم،، هر چه هستی، هر کاری انجام می دهی، یا هر چه می گویی، نزد خودت تصور کن یک نفر دیگر هستی. دیگر مشکلی وجود ندارد.
    سپس برخاست، به سمت در رفت، بازگشت و گفت:
    ـ من پسری دارم. امسال بیست ساله می شود. خوش قیافه است، ولی بینی او شکسته. همه او را دوست دارند. دلم نمی خواهد او این جا باشد. به فی می گویم او را به خانه جنی بفرستد. اگر به اینجا بیاید، به او می گویی به خانه جنی برود.
    سپس از اتاق خارج شد و در را بست. کیت در حالی که تبسم می کرد، به انگشتان خود نگریست.

    (4)
    فی روی صندلی جابه جا شد تا یک شیرینی گردویی بردارد. وقتی که حرف می زد، دهانش پر از شیرینی بود. کیت مطمئن نبود که بتواند فکر دیگران را بخواند، چون فی گفت:
    ـ هنوز دوست ندارم. پیش تر گفته ام و باز هم می گویم وقتی موهایت طلایی رنگ بود، بهتر بودی. نمی دانم چرا رنگ آن را تغییر دادی. تو که پوست صورتت سفید است.
    کیت یک تار مو را با ناخن انگشتان شست و سبابه اش گرفت و به آرامی کند. خیلی زیرک بود. می دانست چگونه دروغ بگوید تا دیگران باور کنند. گفت:
    ـ دوست نداشتم بگویم، می ترسیدم مرا بشناسند و مایه دردسر کسی شوم.
    فی از روی صندلی بلند شد و به سمت کیت رفت. او را بوسید و گفت:
    ـ چه دختر خوبی! چقدر با ملاحظه است.
    کیت گفت:
    ـ بیا یک چای با هم بنوشیم. من می روم چای بیاورم.
    سپس از اتاق خارج شد و سر راه به سمت آشپزخانه، بوسه ای برای او فرستاد.
    هنگامی که فی دوباره روی صندلی نشست، شیرینی گردویی دیگری برداشت. آن را در دهان گذاشت و ضمن خوردن، دندانش به پوست گردو خورد. از شدت درد به خود می پیچید. پیشانی او از عرق خیس شده بود. هنگامی که کیت با سینی، قوری چای و فنجان ها برگشت، فی با انگشت، دندانش را لمس می کرد و از درد می نالید. کیت فریاد زد:
    ـ چه اتفاق افتاده؟
    ـ دندانم، پوست گردو.
    ـ بگذار ببینم! دهانت را باز کن!
    کیت نگاهی به درون دهانش انداخت. سپس به سمت ظرف آجیل روی میز رفت و یک خلال دندان برداشت و ذرات گردو را تمیز کرد. یک ثانیه بعد، پوست گردو را کف دست فی گذاشت و گفت:
    ـ این هم پوست گردو.
    از شدت درد عصب دندان کاسته شد. فی گفت:
    ـ فقط همین بود؟ انگار خانه ای داخل دندانم بود. ببین عزیزم، کشو دوم را که داروهای من داخل آن است، باز کن. آن داروی مسکن را با کمی پنبه بیاور. ممکن است به من کمک کنی داخل این دندان را پر کنم؟
    کیت یک شیشه آورد و یک گلوله کوچک پنبه را که به دارو آغشته شده بود، به وسیله خلال، وارد حفره کرد، سپس گفت:
    ـ باید این دندان را بکشید.
    ـ می دانم، همین کارا می کنم.
    ـ سه دندان هم در این طرف دهان خالی شده.
    ـ می دانم، خیلی اذیت شدم. حالا آن دارو را برایم بیاور.
    سپس مقدار زیادی داروی گیاهی برای خود ریخت، نفس راحتی کشید و گفت:
    ـ داروی بسیار خوبی است. زنی که این دارو را اختراع کرده واقعاً یک فرشته است.

    پایان فصل نوزدهم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بیستم
    (1)

    بعدازظهر زیبایی بود. خورشید در حالی که غروب می کرد، قله کوه فرمون را سرخ رنگ کرده بود. فی می توانست این منظره را از پنجره مشاهده کند. از خیابان کاستروویل صدای زنگوله های هشت اسب که ارابه ای را از بالای تپه به پایین می کشیدند، به گوش می رسید. آشپز،با شستن ظروف، سر و صدای زیادی در آشپزخانه ایجاد کرده بود. ابتدا صدای مالیدن دست روی دیوار به گوش رسید و سپس کسی به آرامی در زد.
    فی صدا کرد:
    ـ نابینا، بیا داخل.
    نوازنده پیانو به سمت او برگشت و گفت:
    ـ خانم فی، حالم خوب نیست. می خواهم به بستر بروم و امشب پیانو نزنم.
    ـ نابینا، هفته پیش هم دو شب بیمار بودی. مگر شغلت را دوست نداری؟
    ـ من حالم خوب نیست.
    ـ بسیار خوب، پس بهتر است مواظب خودت باشی.
    کیت با ملایمت گفت:
    ـ نابینا، برو چد هفته استراحت کن. زیاد سیگار کشیدی.
    ـ اوه، خانم کیت، نمی دانستم شما هم اینجایید. من سیگار نکشیدم.
    کیت گفت:
    ـ چرا، می کشیدی.
    ـ بله، خانم کیت. قول می دهم ترک کنم. حالم خوب نیست.
    سپس در را بست و رفت. صدای دستش که کورمال به دیوار می کشید، به گوش رسید. فی گفت:
    ـ به من گفته بود سیگار را ترک کرده.
    ـ ولی ترک نکرده.
    فی گفت:
    ـ بیچاره، از عمرش زیاد باقی نمانده.
    کیت در مقابلش ایستاد و بالحنی صمیمانه، برخلاف همیشه گفت:
    ـ تو چقدرخوبی! به همه اعتماد داری. اگر یک روز مواظب نباشی، یا اگر من مواظب تو نباشم، یک نفر می آید همه اموال تو را سرقت می کند.
    فی پرسید:
    ـ چه کسی می خواهداموال مرا سرقت کند؟
    کیت، دستش را روی شانه های فربه فی گذاشت و گفت:
    ـ هیچکس به خوبی تو نیست.
    اشک در چشمان فی درخشید. دستمالی از روی صندلی کنار خود برداشت، چشمانش را پاک کرد، با ملایمت بینی خود را گرفت و گفت:
    ـ کیت، تو مثل دخترم هستی.
    ـ کم کم باور می کنم که دخترت هستم. من هرگز مادرم را ندیده ام. وقتی کوچک بودم، فوت کرد.
    فی نفس عمیقی کشید و وارد مناظره شد:
    ـ کیت، دوست ندارم در این جا کار کنی.
    کیت گفت:
    ـ چرا کار نکنم؟
    فی سر را تکان داد و در ذهن، کلماتی را برای گفتن جستجو کرد. گفت:
    ـ من شرمنده نیستم. خانه ای که اداره می کنم، خیلی عالی است. اگر مدیر این جا نبودم، شخص دیگری اوضاع این جا را به هم می ریخت. من کسی را اذیت نمی کنم و به همین دلیل شرمنده نیستم.
    کیت پرسید:
    ـ چرا باید شرمنده باشی؟
    ـ نیستم، و نمی خواهم تو در این جا کار کنی. دوست ندارم. تو دختر من هستی. دوست ندارم دخترم این جا کار کند.
    کیت گفت:
    ـ عزیزم سادگی نکن. من باید کار کنم. اگر در این جا کار نکنم، جای دیگری می روم. به تو گفتم که به پول نیاز دارم.
    ـ نه، تو به پول نیاز نداری.
    ـ البته که دارم. در کجا می توانم چنین درآمدی داشته باشم؟
    ـ می توانی دختر من باشی. می توانی این خانه را اداره کنی. می توانی مراقب اوضاع باشی و دیگر به طبقه بالا نروی. می دانی، من همیشه حالم خوب نیست.
    ـ عزیزم، می دانم که همیشه حالت خوب نیست، ولی من به پول احتیاج دارم.
    ـ کیت، برا ی هر دو نفرمان، پول به اندازه کافی داریم. می توانم همان اندازه که درآمد داری، به تو پول بدهم.حتی می توانم بیشتر از آن بدهم، چون تو ارزش زیادی داری.
    کیت با تأسف سر تکان داد و گفت:
    ـ تو را دوست دارم و دلم می خواهد هر کاری بگویی انجام دهم، ولی تو به اندک پولی که پس انداز کرده ای نیاز داری و من... بسیار خوب، شاید اتفاقی برایت رخ دهد...نه، من باید کار کنم. عزیزم، می دانی که امشب پنج مشتری دارم.
    فی ناگهان با لحنی آمرانه گفت:
    ـ نمی خواهم کار کنی!
    ـ مادر، مجبورم کار کنم.
    این حرف کیت، تأثیر گذاشت. ناگهان فی شروع به گریستن کرد. کیت روی دسته صندلی او نشست، گونه اش را نوازش داد و اشک چشمانش را پاک کرد. هق هق گریه زن متوقف شد.
    غروب، بر همه جای دره سایه می افکند. چهره کیت زیر موهای سیاهش می درخشید. گفت:
    ـ حالا که حالت بهتر شد، می روم، نگاهی به آشپزخانه می اندازم و بعد لباس می پوشم.
    ـ کیت، نمی توانی به مشتریانت بگویی بیمار هستی؟
    ـ مادر، البته که نمی توانم چنین حرفی بزنم.
    ـ کیت، امروز چهارشنبه است. شاید بعد از ساعت یک، دیگر کسی نیاید.
    ـ جنگلبانان می آیند.
    ـ بله، ولی امروز چهارشنبه است. جنگلبانان تا بعد از ساعت دو نمی آیند.
    ـ منظورت چیست؟
    ـ کیت، وقتی کارت تمام شد، با انگشت به در اتاقم بزن. هدیه کوچکی برایت تهیه کرده ام.
    ـ چه هدیه ای؟
    ـ یک هدیه محرمانه. وقتی به آشپزخانه می روی، به آشپز بگو به این جا بیاید.
    ـ به نظرم برایم کیک خریده ای.
    ـ عزیزم، بیشتر از این نپرس. می خواهم تو را غافلگیر کنم.
    کیت او را بوسید و گفت:
    ـ مادر، تو چقدر خوبی.
    کیت خارج شد و در را بست. لحظه ای در راهرو ایستاد. با انگشتانش، چانه اش را خاراند. چشمانش آرام بود. دست هایش را بالای سر برد و خمیازه کشید. آنگاه به سمت آشپزخانه حرکت کرد.

    چند مشتری به آن جا آمدند و رفتند. دو کشاورز آن ها را دنبال کردند تا سؤالاتی از آن ها بپرسند، ولی جنگلبانان نیامدند. دخترها که خمیازه می کشیدند، آن قدر در سالن نشستند و منتظر ماندند تا عاقبت ساعت دو فرا رسید.
    آنچه مانع آمدن جنگلبانان شد، رویدادی غم انگیز بود. کلیرنش مانتیث، درست در هنگام خواندن دعای پیش از صرف شام، دچار سکته قلبی شد. مرد را روی فرش گذاشتند و پیشانی او را با پارچه ای، مرطوب کردند تا پزشک بیاید. دیگر کسی میلی به غذا نداشت. پس از این که دکتر وایلد رسید و نگاهی به کلیرنس انداخت، جنگلبانان با گذاشتن دو چوب در آستین پالتو، برانکار درست کردند. کلیرنس، در راه خانه فوت کرد و آن ها ناچار شدند دوباره دکتر وایلد را فرا بخوانند. وقتی مراسم کفن و دفن را تنظیم کردند وآگهی تسلیت را برای سالیناس ژورنال فرستادند، دیگر کسی حوصله رفتن به روسپیخانه نداشت.
    روز بعد، آشکار شد چه اتفاقی افتاده است. آنچه که ایسل، ده دقیقه پیش از ساعت دو گفته بود، به ذهن همه دخترها رسید. ایسل گفته بود:
    ـ خدای من، این جا چرا این قدر ساکت است؟ صدای موسیقی به گوش نمی رسد، کیت هم که حرف نمی زند. مثل این است که آدم کنار یک مرده نشسته باشد.
    انگار که ایسل پیشگویی کرده بود. گریس گفت:
    ـ نمی دانم چرا کیت حرف نمی زند! مگر حالت خوب نیست؟ کیت، گفتم مگر حالت خوب نیست؟
    کیت شروع به حرف زدن کرد و گفت:
    ـ اوه، به نظرم مشغول فکرکردن بودم.
    گریس گفت:
    ـ من فکر نمی کردم. می خواهم بخوابم. چرا تعطیل نمی کنیم؟ بیا از فی بپرسیم که آیا اجازه می دهد کا را تعطیل کنیم یا نه. امشب حتی یک چینی هم به سراغمان نمی آید. می خواهم بروم و از فی بپرسم.
    کیت حرفشان را قطع کرد وگفت:
    ـ مزاحم فی نشوید. حالش خوب نیست. ساعت دو تعطیل می کنیم.
    ایسل گفت:
    ـ آن ساعت درست نیست. چه اتفاقی برای فی افتاده؟
    کیت گفت:
    ـ من هم همین فکر را می کردم. حالش خوب نیست. خیلی نگران او هستم. تا آن جا که بتواند، ناراحتی هایش را بروز نمی دهد.
    گریس گفت:
    ـ فکر می کردم حالش خوب است.
    ایسل به دستگاه جک پات ضربه ای زد و گفت:
    ـ من هم فکر می کنم حالش خوب نباشد. متوجه شدم که صورتش کمی سرخ شده.
    کیت با ملایمت گفت:
    ـ هرگز به او نگویید که من این موضوع را به شما گفته ام. دوست ندارد برایش غصه بخورید. چه زن خوبی!
    گریس گفت:
    ـ این جا بهترین خانه ای است که در آن کار کرده ام.
    آلیس گفت:
    ـ بهتر است حرف هایت را نشنوند.
    گریس گفت:
    ـ لزومی ندارد، او همه اینها را می داند.
    ـ دوست ندارد این حرف ها را بشنود،دست کم بهتر است از ما نشنود.
    کیت با شکیبایی گفت:
    ـ می خواهم بگویم چه اتفاقی افتاده. امروز بعدازظهر با او مشغول چای خوردن بودیم که ناگهان از حال رفت. ای کاش پیش دکتر می رفت.
    ایسل تکرار کرد:
    ـ متوجه شدم که صورتش کمی سرخ شده. نمی دانم ساعت درست کار می کند یا نه.
    کیت گفت:
    ـ دخترها، بروید بخوابید. می خواهم این جا را تعطیل کنم.
    پس از این که آن ها رفتند، کیت به اتاق رفت و لباس جدید و زیبای خود را پوشید. هرگاه این لباس را می پوشید، شبیه دختربچه ها می شد. موهایش را شانه زد و بافت، سپس گیس بافته شده را به پشت سرش آویزان کرد و پاپیون سفید کوچکی بر آن گره زد. گونه هایش را با آب تمیز شست، چند لحظه ایستاد و سپس از کشوی بالایی، ساعتی کوچک و طلایی را که به زنجیری آویزان بود، برداشت. ساعت را در دستمالی پیچید و از اتاق بیرون رفت.
    داخل سالن خیلی تاریک بود، ولی از زیر در اتاق فی، کمی نور بیرون می زد. با ملایمت در زد. فی از داخل گفت:
    ـ کیست؟
    ـ منم، کیت.
    ـ داخل نشو. بیرون منتظر باش. می گویم چه وقت به داخل بیایی.
    کیت، صدایی شبیه خش خش از داخل شنید. فی لحظاتی بعد، او را صدا زد وگفت:
    ـ حالا می توانی داخل شوی.
    اتاق تزیین شده بود. فانوس های ژاپنی که داخل آن ها شمع هایی می سوخت، به چوب های خیزران که در اطراف اتاق قرار داشتند، آویزان بودند و یک کاغذ کشی قرمز دالبردار از وسط سقف به گوشه های اتاق چنان کشیده شده بود که شخص تصور می کرد چادری برپا شده است. روی میز که اطراف آن چند شمعدان قرار داشت، یک کیک بزرگ سفید و یک جعبه شکلات به چشم می خورد و در کنار آن سبدی بود که در آن یک بطری شامپاین در میان تکه های یخ قرار داشت. فی، بهترین لباس توری خود را پوشیده بود و چشمانش از شدت خوشحالی برق می زد. کیت فریاد زد:
    ـ اوه! خدای من! اینها چیست؟
    فی گفت:
    ـ می خواهم مهمانی برپا کنم. برای دختر عزیزم، می خواهم مهمانی بدهم.
    ـ امروز که تولد من نیست.
    ـ شاید هم روز تولدت باشد.
    ـ نمی دانم منظورت چیست. برایت هدیه ای آورده ام.
    سپس دستمال تا شده را روی دامن فی گذاشت و گفت:
    ـ آن را با دقت باز کن.
    فی، ساعت را از داخل دستمال برداشت و گفت:
    ـ اوه، عزیزم! تو دیوانه شده ای! نه، نمی توانم این همه لطف را قبول کنم.
    ابتدادر ساعت و سپس با ناخنش، پشت آن را باز کرد. پشت ساعت، حک شده بود: «با تمام وجودم به «ک» تقدیم می شود. آ.»
    کیت با ملایمت گفت:
    ـ این ساعت متعلق به مادرم بود. حالا هم تصمیم دارم آن را به مادر جدیدم هدیه بدهم.
    ـ فرزند عزیزم! دختر عزیزم!
    ـ مادر خوشحال می شود.
    ـ من هم برای دختر عزیزم یک هدیه دارم، ولی می خواهم آن را به شیوه خودم به او بدهم. حالا کیت، آن بطری مشروب را باز کن و در حالی که مشغول بریدن کیک هستم، دو گیلاس بریز. دوست دارم این مهمانی، عالی باشد.
    هنگامی که همه وسایل آماده شد، فی پشت میز نشست. گیلاس خود را بلند کرد و گفت:
    ـ به سلامتی دخترم، امیدوارم که عمری طولانی و خوشبخت داشته باشی.
    پس از این که کمی مشروب نوشیدند، کیت گیلاس خود را بلند کرد و گفت:
    ـ به سلامتی مادرم.
    فی گفت:
    ـ مرا به گریه می اندازی. مرا به گریه نینداز .یک جعبه بالای آن کشو قرار دارد. بله، همان جعبه است. آن را روی میز بگذار و باز کن.
    کاغذ سفید لوله شده ای، داخل جعبه قرار داشت که روی آن، روبان قرمزی گره زده بودند. کیت گفت:
    ـ خدایا، این چیست؟
    ـ هدیه من است به تو. آن را باز کن.
    کیت با دقت، گره روبان قرمز را گشود و کاغذ لوله شده را باز کرد. این جملات، با ظرافت خاصی روی آن نوشته شده و آشپز هم پایین آن شهادت داده بود:
    « همه دارایی خودم را به کیت آلبی می بخشم، چون او مثل دخترم است.»
    همه رویدادها روشن، صریح و قانونی بود. کیت سه بار آن را خواند، به تاریخ آن نگاه کرد و امضای آشپز را وارسی کرد. فی، در حالی که دهانش باز مانده بود، به او می نگریست. وقتی لب های کیت، هنگام خواندن، تکان می خورد، لب های فی نیز می جنبید.
    کیت، کاغذ را لوله کرد، روبان را دور آن پیچید، در جعبه قرار داد، و در آن را بست. سپس روی صندلی نشست. عاقبت فی پرسید:
    ـ راضی هستی؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/