صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 99

موضوع: شرق بهشت | جان اشتاین بک

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل یازدهم
    (1)

    پس از این که چارلز داستان زندان رفتن آدام را شنید، احترام بیشتری برای او قائل شد. آنچنان احساسی نسبت به برادرش پیدا کرده بود که شخص، تنها برای کسانی که کامل و در نتیجه، آماج تنفر نیستند، چنین احترامی قائل است. آدام هم با استفاده از این موضوع، او را وسوسه می کرد. آدام گفت:
    ـ چارلز، تا به حال فکر کرده ای ما آن قدر پول داریم که می توانیم هرکاری دوست داریم، بکنیم؟
    چارلز گفت:
    ـ بسیار خوب، مگر دوست داریم چه کاری بکنیم؟
    ـ می توانیم به اروپا برویم. می توانیم در خیابان های پاریس قدم بزنیم.
    ـ که چه شود؟
    ـ چه شود؟!
    ـ انگار از داخل راهرو صدای پایی به گوش رسید.
    ـ شاید گربه باشد.
    ـ احتمالاً، باید به زودی آن ها را بکشیم.
    ـ چارلز، می توانیم به مصر برویم و در کنار مجسمه ابوالهول قدم بزنیم.
    ـ همین جا هم می توانیم بمانیم و از پولمان استفاده کنیم. می توانیم کار کنیم و از وقت خود بهره ببریم. آه، این گربه های لعنتی!
    چارلز به سمت در پرید، آن را باز کرد و فریاد زد:
    ـ بروید!
    سپس سکوت کرد، آدام متوجه شد که چارلز به پله ها خیره شده است. او هم نزد برادرش رفت. بدنی گل آلود، کثیف و ژنده پوش همچون کرم از پله ها بالا می آمد. دست لاغری به آهستگی نرده ها را گرفت. دست دیگر به دشواری به دنبالش آمد. صورت کثیفی با لب های ترک خورده و چشمان ورم کرده با پلک های سیاه دیده شد. پیشانیش شکاف برداشته بود و خون روی موهای ژولیده اش می ریخت.
    آدام از پله ها پایین رفت، در کنار آن بدن زانو زد و گفت:
    ـ دستت را به من بده. بیا به داخل خانه برویم. مواظب آن یکی دستت باش. فکر می کنم شکسته باشد.
    پس از این که او را به داخل خانه بردند، بیهوش شد. آدام گفت:
    ـ او را در بستر من بگذار. بهتر است دکتر را خبر کنی.
    چارلز گفت:
    ـ فکر نمی کنی باید زودتر او را نزد دکتر ببریم؟
    ـ او را تکان بدهیم؟ مگر دیوانه شده ای؟
    ـ نه، به اندازه تو دیوانه نشده ام. یک لحظه فکر کن.
    ـ به چه فکر کنم؟
    ـ دو مرد مجرد با یکدیگر زندگی می کنند و این زن در خانه آن هاست.
    آدام گفت:
    ـ قبول ندارم نیست.
    ـ خیلی خوب هم قبول داری. فکر می کنم اگر او را در خانه نگه داریم، در مدتی کمتر از دو ساعت، همه مردم با خبر می شوند. از کجا می دانی چکاره است؟ چطور به این جا رسیده؟ چه بلایی سرش آمده؟ آدام، با این کار، واقعاً ما را به خطر می اندازی.
    آدام با خونسردی پاسخ داد:
    ـ اگر حالا نروی، خودم می روم و تو را در این جا تنها می گذارم.
    چارلز گفت:
    ـ هرچند به نظر من اشتباه می کنی، ولی می روم و می گویم عواقب این کار را خواهیم دید.
    آدام گفت:
    همه مسؤولیت ها را بر عهده می گیرم. تو برو.
    پس از این که چارلز خارج شد، آدام به آشپزخانه رفت، مقداری آب جوش از کتری به داخل تشتی ریخت و دستمالی را در آن خیس کرد. ذهن آدام به گذشته برگشت. این همان اتاق و همان تختخواب بود. نامادری اش در حالی که پارچه ای خیس در دست داشت بالای سرش ایستاده بود و همچنان که آب وارد زخمش می شد و درد را احساس می کرد، می شنید که زن، مطلبی را تکرار می کند. می دانست نامادری چه می گوید، ولی نمی توانست آن را به خاطر بیاورد. آدام به دخترک گفت:
    ـ حالت خوب می شود. دنبال دکتر فرستاده ام. لحظاتی بعد می رسد.
    لبان دختر کمی تکان خورد. آدام گفت:
    ـ لازم نیست حرف بزنی. نباید حرف بزنی.
    همچنان که با تکه پارچه، صورت دختر را به آرامی پاک می کرد، گرمای وحشتناکی سراپایش را فرا گرفت و گفت:
    ـ می توانی دراین جا بمانی. تا هر وقت دوست داشته باشی، می توانی دراین جا بمانی. من از تو مواظبت می کنم.
    سپس آب پارچه را گرفت، موهای ژولیده دختر را پاک کرد و تارهای مو را از میان بریدگی های صورتش بیرون آورد. در همان حال که دختر را تمیز می کرد، صدای سخنان خود را می شنید. انگار با خود بیگانه شده بود و به حرف های مرد دیگری گوش می داد:
    ـ اذیت شده ای عزیزم؟ چشمانت چه شده؟ می روم دارو می آورم و روی چشمانت می گذارم. حالت خوب می شود. پیشانیت شکاف عجیبی برداشته. میترسم جای زخم روی آن باقی بماند. می توانی اسمت را به من بگویی؟ نه، لازم نیست. خیلی فرصت داریم. می شنوی؟ کالسکه دکتر آمد! چه زود رسید!
    سپس به سمت در آشپزخانه رفت و گفت:
    ـ دکتر، بیمار این جاست.

    (2)
    دختر، به شدت صدمه دیده بود. اگر در آن دوران اشعه ایکس کشف شده بود، شاید دکتر می توانست شکستگی های بیشتری را پیدا کند، ولی بدون عکسبرداری هم به اندازه کافی، شکستگی یافت. بازوی چپ و سه دنده او شکسته؛ آرواره و جمجمه شکاف برداشته؛ دندان های واقع در بخش چپ صورتش افتاده؛ پوست سرش پاره شده؛ و زخم روی پیشانی به اندازه ای عمیق بود که استخوان جمجمه دیده می شد. دکتر تا همین اندازه تشخیص داد. بازو و دنده هایش را جا انداخت و پوست سرش را بخیه زد. یک لوله آزمایشگاهی روی شعله چراغ الکلی گرفت تا خم شود، سپس آن را از سوراخی که دندان های افتاده ایجاد کرده بود، وارد مری کرد تا دخترک بتواند بدون حرکت دادن آرواره شکسته، غذاهای مایع و آشامیدنی ها را فرو دهد. مقداری زیادی مرفین به او تزریق کرد و یک شیشه پر از قرص تریاک برایش گذاشت. آنگاه دست هایش را شست و پالتو بر تن کرد. پیش از این که اتاق را ترک کند، بیمار به خواب رفته بود.
    دکتر پشت میز آشپزخانه نشست و قهوه داغی را که چارلز برایش ریخته بود، نوشید. پرسید:
    ـ خوب، چه اتفاقی برایش افتاده؟
    چارلز با خشونت پاسخ داد:
    ـ از کجا بدانیم؟ او را جلو ایوان خانه پیدا کردیم. اگر می خواهید علتش را متوجه شوید، به کنار جاده بروید و از روی ردپایش بفهمید که چگونه تا این جا آمده.
    ـ می دانید کیست؟
    ـ به خدا سوگند، نه.
    ـ به طبقه بالای میخانه بروید، شاید از آن جا آمده.
    ـ این اواخر در آن جا نبودم. ضمناً با وضعیتی که نزد ما آمده، هرگز نمی توانیم او را بشناسیم.
    دکتر سر را به سمت آدام برگرداند و گفت:
    ـ تا به حال او را دیده اید؟
    آدام سر را به نشانه پاسخ منفی تکان داد. چارلز باز هم با خشونت گفت:
    ـ ببینم، شما در این اطراف چه می کنید؟
    ـ چون علاقه مند هستید می گویم. این دختر زیر ماشین کلوخ شکن نیفتاده، گرچه ظاهراً شاید چنین به نظر برسد. حتماً کسی این بلا را بر سرش آورده.کسی که اصلاً او را دوست نداشته. در واقع گمان می کنم کسی قصد داشته او را به قتل برساند.
    چارلز گفت:
    ـ چرا از خودش نمی پرسید؟
    ـ مدتی طول میکشد تا بتواند حرف بزند. ضمناً استخوان جمجمه اش هم شکسته و خدا می داند عاقبت او چه می شود. منظورم این است که اگر کلانتر را در جریان بگذاریم، بد نیست.
    آدام فریاد زد:
    ـ نه!
    فریاد چنان بلند بود که چارلز و دکتر هراسان به او نگریستند. آدام افزود:
    ـ او را راحت بگذارید تا استراحت کند.
    ـ چه کسی از او مواظبت می کند؟
    آدام گفت:
    ـ من این کار را می کنم.
    چارلز گفت:
    ـ باید خوب چشمانت را باز کنی...
    آدام گفت:
    ـ دخالت نکن.
    چارلز گفت:
    ـ این جا همان قدر که متعلق به توست، به من هم تعلق دارد.
    آدام پرسید:
    ـ دوست داری از این جا بروم؟
    چارلز گفت:
    ـ منظورم این نبود.
    آدام گفت:
    بسیار خوب، اگر قرار باشد این زن برود، من هم می روم.
    دکتر گفت:
    ـ آرام باشید. چرا این قدر موضوع را بزرگ می کنید؟
    آدام گفت:
    ـ من حتی یک سگ زخمی را نیز از خانه بیرون نمی کنم.
    دکتر گفت:
    ـ حضور سگ زخمی در خانه برایتان اهمیتی ندارد. گمان می کنم می کوشید مطلبی را پنهان کنید. آقای آدام، دیشب از خانه بیرون رفتید؟ شما این کار را نکردید؟
    چارلز گفت:
    ـ نه،آدام سرتاسر شب این جا بود. صدای خروپف او مثل صدای قطار است.
    آدام گفت:
    ـ چرا اجازه نمی دهید این دختر این جا بماند؟ بگذارید حالش بهتر شود، بعد برود.
    دکتر برخاست و در حالی که دست هایش را پاک می کرد، گفت:
    ـ آقای آدام، پدرتان یکی از دوستان قدیمی من بود. شما و افراد خانواده را به خوبی می شناسم. شما که دیگر بچه نیستید. نمی دانم چرا نمی خواهید بفهمید. شاید دوست ندارید بفهمید. طوری رفتار می کنید که انگار من با یک بچه حرف می زنم. به این دختر حمله کرده اند. به نظر من هرکس این کار را انجام داده، تصمیم داشته او را بکشد. اگر به کلانتر گزارش ندهم، قانون را نقض کرده ام. قبول دارم که گاهی قانون شکنی هم می کنم، ولی از این موضوع نمی توانم چشمپوشی کنم.
    آدام گفت:
    ـ بسیار خوب، به کلانتر بگویید، ولی تا حال او بهتر نشده، اجازه ندهید مزاحمش شوند.
    دکتر گفت:
    ـ هرگز بیمارانم را اذیت نمی کنم. هنوز هم تصمیم دارید او را این جا نگه دارید؟
    ـ بله.
    ـ فردا به این جا می آیم. او به خواب می رود. اگر لازم بود، از طریق آن لوله، سوپ و آب گرم به او بدهید.
    دکتر این را گفت و خارج شد. چارلز رو به برادرش کرد و گفت:
    ـ تو را به خدا علت این دردسرها چیست؟
    ـ می خواهم تنها باشم.
    ـ می خواهی تنها باشی؟
    ـ شنیدی! بگذار تنها باشم.
    چارلز گفت:
    ـ عجب بدبختی بزرگی!
    سپس آب دهان روی زمین انداخت و ناراحت بر سر کار رفت. آدام با خوشحالی از این که برادرش از خانه خارج شد . در آشپزخانه به این طرف و آن طرف رفت، ظرف های صبحانه را شست، و کف آشپزخانه را جارو زد. پس از مرتب کردن آشپزخانه، به اتاقی رفت که دختر در آن خوابیده بود. یک صندلی نزدیک تختخواب گذاشت و روی آن نشست. به دختر مرفین تزریق کرده بودند، بنابراین خروپف می کرد. ورم صورتش به تدریج برطرف می شد، ولی چشمانش هنوز کبود و متورم بود. آدام به او نگریست. بازوی چپ دختر که به تخته ای بسته شده بود تا حرکت نکند، روی شکمش قرار داشت، ولی بازوی راستش روی پتو و دستش را مشت کرده بود. دستش همچون دست بچه ها، کوچک بود. آدام با انگشت، مچ دست او را لمس کرد. انگشتان دختر اندکی تکان خورد. آدام به آهستگی، به گونه ای که انگار می ترسید کسی او را غافلگیر کند، دست دختر را گشود و با نوک انگشت او بازی کرد. انگشتانش نرم و صورتی بودند ولی پوست پشت دستش، همچون مروارید بود. آدام از خوشحالی می خندید. ناگهان نفس دختر بند آمد. آدام دچار حالتی همچون برق گرفتگی شد. لحظاتی بعد، صدایی از گلوی دختر خارج شد و به خروپف ادامه داد. آدام به آرامی دست و بازوی دختر را زیر پتو نوازش کرد و سپس به آهستگی از اتاق خارج شد.
    کتی، چند روز را در حالت خلسه حاصل از مرفین گذراند. پوست بدنش مثل سرب شده بود و به علت درد شدیدی نمی توانست از جایش تکان بخورد، ولی اگر کسی در اتاق راه می رفت، متوجه می شد. به تدریج مغزش هم به کار افتاد و هنگامی که چشمانش را گشود، متوجه شد دو مرد جوان در کنارش حضور دارند. یکی از آن ها گاهی و دیگری همیشه به او سر می زد. می دانست مرد دیگری هم به خانه می آید که پزشک است. ولی حضور مردی بلند قامت و لاغر اندام، بیشتر از آن دو نفر، توجه دختر را شاید به دلیل هراس، جلب می کرد.
    به تدریج موفق شد رویدادهای روزهای آخر را در ذهنش یه تصویر بکشد و آن ها را به ترتیب منطقی قرار دهد. قیافه آقای ادواردز را تجسم کرد که چگونه تغییر چهره داده و به یک جنایتکار تبدیل شده بود. هرگز در طول زندگی، تا آن اندازه نترسیده بود. ذهنش همچون موش، راه فرار را بو می کشید. آقای ادواردز ماجرای آتش سوزی را فهمیده بود. ولی آیا فرد دیگری نیز از این موضوع خبر داشت؟ ولی او از کجا این موضوع را کشف کرده بود؟ هرگاه به صحنه های روز آخر فکر می کرد، دچار هراسی همراه با تهوع می شد.
    عاقبت متوجه شد که مرد بلند قامت، کلانتر است و می خواهد او را مورد بازجویی قرار دهد، و آن مرد جوان که نامش آدام است، اجازه نمی دهد از او بازجویی شود. کلانتر از ماجرای آتش سوزی خبر داشت. از میان سر و صداهای بلند، متوجه مطالبی شد. کلانتر گفت:
    ـ باید اسم داشته باشد. یک نفر باید او را بشناسد.
    سپس صدای آرامی به گوش رسید که می گفت:
    ـ چگونه می تواند حرف بزند؟ آرواره اش شکسته.
    ـ اگر با دست راست می نویسد، می تواند پاسخ ها را روی کاغذی بنویسد. ـ ببین آدام، اگر کسی تصمیم داشته باشد او را بکشد، وظیفه دارم او را دستگیر کنم. یک مداد برایم بیاور و اجازه بده با او حرف بزنم.
    آدام گفت:
    ـ مگر نشنیدید دکتر چه گفت؟ جمجمه اش شکاف برداشته. از کجا می دانید که می تواند به یاد بیاورد چه بلایی بر سرش آمده؟
    کلانتر گفت:
    ـ تو در این کارها دخالت نکن. یک مداد و کاغذ به من بده.
    ـ نباید مزاحمش شوید.
    ـ ای لعنت بر شیطان! مهم نیست تو چه می گویی. به تو گفتم یک مداد و کاغذ لازم دارم.
    سپس صدای مرد جوان دیگر به گوش رسید:
    ـ چه شده؟ نکند خودت این بلا را سرش آورده ای؟ خوب به او مداد و کاغذ بده.
    هنگامی که سه مرد به آرامی وارد اتاق شدند، دختر چشمانش را بست. آدم آهسته گفت:
    ـ او خوابیده.
    دختر چشمانش را گشود و به آن ها نگاه کرد. مرد بلند قامت کنار تختخواب آمد و گفت:
    ـ دختر خانم، نمی خواهم تو را اذیت کنم. من کلانتر هستم. می دانم نمی توانی حرف بزنی، ولی ممکن است خواهش کنم مطالبی را روی این کاغذ بنویسی؟
    دختر تلاش کرد سر را تکان بدهد، ولی از شدت درد خود را عقب کشید. سپس با به هم زدن پلک های چشمش به آن ها فهماند حاضر است. کلانتر گفت:
    ـ آفرین، دیدید می خواهد جواب بدهد.
    سپس ورقه کاغذی را کنار او روی تختخواب گذاشت، انگشت دختر را دور مداد حلقه کرد و گفت:
    ـ حالا خوب شد. بگو ببینم اسمت چیست؟
    سه مرد به صورت دختر نگاه می کردند. دهان دختر تغییر شکل داد و چشمانش چپ شد. چشمانش را بست و مداد را روی کاغذ حرکت داد و با حروف بسیار بزرگ نوشت:«نمی دانم.»
    کلانتر گفت:
    ـ خوب کاغذ جدیدی گذاشتم. چه موضوعی را به خاطر می آوری؟
    نزدیک بود که مداد از روی ورقه کاغذ بلغزد، ولی دختر به دشواری نوشت: «مغزم کار نمی کند.»
    انگار دخترک خیلی به مغزش فشار می آورد. در نهایت از ادامه کار منصرف شد، به صورتش حالت غمزده ای داد و نوشت: «نه، حافظه ام درست کار نمی کند. به من کمک کنید.»
    کلانتر گفت:
    ـ بیچاره. ممنونم که تلاش خود را کردید. به هر حال، هر وقت که حالتان بهتر شد به دیدن شما می آیم. دیگر لازم نیست بنویسید.
    زن نوشت: «ممنونم.»
    مداد از دستش افتاد.
    بله، کتی موفق شد بر سر کلانتر کلاه بگذارد. کلانتر نیز با آدام هم عقیده شده بود و تنها چارلز باور دیگری داشت.
    دو برادر در اتاق ماندند و هر دو به او کمک می کردند. دختر به صورت عبوس چارلز نگریست و در آن حالتی آشنا دید که ناراحت شد. متوجه شد که مرتباً به زخم روی پیشانیش دست می زند، و آن را می مالد و با انگشتانش لمس می کند. یک بار، چارلز متوجه شد که دختر مشغول نگاه کردن به اوست، با شرمندگی به انگشتان خود نگریست و از روی بدجنسی گفت:
    ـ نگران نباش، تو هم مثل من جای یک زخم روی پیشانیت باقی می ماند. البته خیلی عمیقتر.
    دختر لبخند زد و چارلز نگاهش را برگرداند. آدام با یک بشقاب سوپ گرم وارد اتاق شد و چارلز گفت:
    ـ می خواهم به شهر بروم و آبجو بخرم.

    (3)
    آدام هرگز باور نداشت که چنین خوشحال باشد. دانستن نام دختر برایش مهم نبود. دختر گفته بود که او را کتی صدا کنند و همین برایش کافی بود. آدام پس از ورق زدن کتاب آشپزی که از مادر و نامادریش به جای مانده بود، برای کتی غذا پخت.
    کتی سرشار از نیروی جوانی بود، به همین دلیل هم خیلی زود بهبود یافت. ورم گونه اش خوابید و زیبایی دوباره به چهره اش بازگشت در مدت کوتاهی، با کمک دیگران توانست در رختخواب بنشیند. دهانش را با دقت بسیار باز و بسته می کرد و خوردن غذاهایی را آغاز کرد که نیاز به جویدن نداشت. پیشانیش هنوز باند پیچی شده و بقیه صورتش، جز قسمت هایی که به خاطر افتادن دندان گود شده بود، عیبی نداشت.
    کتی ناراحت بود، ولی دوست داشت ناراحتی خود را به هر طریقی فراموش کند. در نتیجه حتی هنگامی که برایش مشکل نبود، کمتر حرف می زد.
    یک روز بعد از ظهر، صدای پای کسی را شنید که در آشپزخانه راه می رفت. با صدای بلند گفت:
    ـ آدام، تو هستی؟
    چارلز گفت:
    ـ نه، من هستم.
    کتی گفت:
    ـ می توانم خواهش کنم چند لحظه این جا بیایی؟
    چارلز در راهرو ایستاد. قیافه اش عبوس بود. کتی گفت:
    ـ زیاد به این جا نمی آیی!
    چارلز گفت:
    ـ درست است.
    ـ از من خوشت نمی آید؟
    ـ انگار همین طور است.
    ـ ممکن است بگویی چرا؟
    چارلز کوشید پاسخی بیابد. عاقبت گفت:
    ـ به تو اطمینان دارم.
    کتی گفت:
    ـ چرا اطمینان نداری؟
    نمی دانم و به همین دلیل به تو اطمینان ندارم. موضوعی وجود دارد که نمی توانم بفهمم.
    ـ تو که پیشتر مرا در جایی ندیده ای.
    ـ شاید این طور باشد. ولی موضوعی مرا آزار می دهد. باید آن را بدانم. از کجا میدانی که تو را ندیده ام؟
    کتی ساکت بود. چارلز می خواست برود. کتی گفت:
    ـ نرو، چه تصمیمی داری؟
    ـ در چه مورد؟
    ـ درمورد من.
    چارلز با دقت به او نگاه کرد و گفت:
    ـ دوست داری حقیقت را بگویم؟
    کتی گفت:
    ـ بله، در غیر این صورت از تو نمی پرسیدم.
    ـ نمی دانم. ولی به تو می گویم. می خواهم هر چه زودتر شر تو را از این جا کم کنم. برادرم دچار اختلال حواس شده و اگر لازم باشد او را به زور آدم می کنم.
    ـ می توانی این کار را بکنی؟ اوآدم بزرگ است.
    ـ می توانم این کار را انجام بدهم.
    کتی به او نگاه کرد و گفت:
    ـآدام کجاست؟
    چارلز گفت:
    ـ به شهر رفته تا داروهای لعنتی تو را پیدا کند.
    ـ تو چقدر بدجنس هستی.
    ـ می دانی در چه فکری هستم؟ فکر نمی کنم به اندازه نصف تو بدجنس باشم. به نظرم تو خود شیطان هستی که به صورت فرشته ای زیبا ظاهر شده ای.
    کتی آهسته خندید و گفت:
    ـ هر دو ما این گونه هستیم. چارلز، من چقدر وقت دارم؟
    چارلز گفت:
    ـ برای چه چقدر وقت داری؟
    ـ چقدر وقت دارم تا مرا از اینجا بیرون کنی؟ راستش را بگو.
    ـ بسیار خوب، به تو می گویم،. حدود یک هفته تا ده روز فرصت داری. همین که توانستی راه بروی، باید این جا را ترک کنی.
    چارلز با حیله گری به او می نگریست و از این که می توانست با او دعوا کند، لذت می برد. سپس گفت:
    ـ بسیار خوب، به تو می گویم. وقتی که تحت تأثیر مواد مخدر بودی، حرف های زیادی زدی، مثل این که خواب بودی.
    کتی گفت:
    ـ باور نمی کنم.
    چارلز خندید، چون متوجه شد کتی ناگهان لبهایش را جمع کرده است. گفت:
    ـ بسیار خوب، باور نمی کنم حرف بدی زده باشم. چه حرفی می توانستم بزنم؟
    چارلز بیرون رفت. پشت لانه مرغ ها دلش را گرفت و خندید. محکم پاهایش را به زمین می زد و با خود می گفت: « فکر می کردم زرنگ تر از این حرف ها باشد.»
    چنان احساس آرامشی به او دست داد که روزهای پیش چنین حالتی نداشت.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (4)
    چارلز، خیلی کتی را ترسانده بود. همان طور که چارلز دختر را شناخته بود، او هم چارلز را خوب می شناخت. او تنها مرد زرنگی بود که کتی در طول عمر ش می شناخت. کتی کوشید با چارلز تفاهم داشته باشد، ولی نتوانست. می دانست قادر نیست او را فریب دهد و در ضمن، نیازمند استراحت و مراقبت بود. دیگر پولی نداشت و برای مدتی طولانی هم به سرپناهی نیاز داشت. خسته و بیمار بود، ولی در ذهن خود دنبال چاره ای می گشت.
    آدام با شیشه داروی مسکن از شهر برگشت. یک قاشق سوپ خوری از دارو برای کتی ریخت و گفت:
    ـ خیلی بدمزه است، ولی برای تو بد نیست.
    کتی بدون اعتراض، دارو را خورد و حتی قیافه اش درهم نشد. سپس گفت:
    ـ تو خیلی مهربان هستی. دلیل آن را نمی دانم. من که برایت دردسر درست کردم.
    آدام گفت:
    ـ اصلاً این طور نیست. با آمدن تو، خانه رونق پیدا کرده. هر چند حال خوشی نداری، ولی هرگز گله و شکایتی نمی کنی.
    ـ تو خیلی خوب و مهربان هستی.
    ـ دلم می خواهد این طور باشد.
    ـ مجبوری بیرون بروی؟ نمی توانی این جا بمانی و با من حرف بزنی؟
    ـ البته که می توانم. کار مهم دیگری نیست که انجام دهم.
    ـ آدام، یک صندلی بیاور و این جا بنشین.
    وقتی آدام نشست، کتی دست راستش را به طرفش دراز کرد. آدام دست او را در دستانش گرفت. کتی گفت:
    ـ چقدر خوب و مهربان هستی!
    سپس ادامه داد:
    ـ آدام، تو به قولت عمل می کنی، مگر نه؟
    آدام گفت:
    ـ سعی می کنم. منظورت چیست؟
    کتی گریان گفت:
    ـ من تنها هستم و می ترسم. می ترسم! حرف هایی دارم که نمی توانم بگویم.
    ـ می توانم به تو کمکم کنم.
    ـ فکر نمی کنم کسی بتواند به من کمک کند.
    ـ برایم بگو و اجازه بده تلاش خودم را بکنم.
    ـ مشکل این جاست که حتی نمی توانم به تو بگویم. این راز فقط متعلق به من نیست، می فهمی؟
    ـ نه، نمی فهمم.
    کتی با انگشتانش دست آدام را محکم فشار داد و گفت:
    ـ آدام، من هرگز حافظه ام را از دست نداده ام.
    آدام گفت:
    ـ پس چرا گفتی...
    ـ این همان موضوعی است که می خواهم بگویم. آدام، تو پدرت را دوست داسشتی؟
    ـ به نظرم بیشتر به او احترام می گذاشتم، نه این که او را دوست داشته باشم.
    ـ بسیار خوب، اگر برای کسی احترام قائل باشی و دچار مشکل شود، کاری نمی کنی که او را از نابودی نجات دهی؟
    ـ معلوم است که این کار را می کنم.
    ـ خوب، من هم نزدیک است از بین بروم.
    ـ ولی چطور شد این بلا را سرت آوردند؟
    ـ این یک راز است. به همین دلیل نمی توانم بگویم.
    ـ پدرت این کار را کرد؟
    ـ اوه، نه. ولی همه رویدادها در هم گره خورده اند.
    ـ منظورت این است که اگر به من بگویی چه کسی این بلا را سرت آورده، برای پدرت دردسر ایجاد می شود؟
    کتی آهی کشید. آدام می توانست بقیه ماجرا را در ذهن مجسم کند. کتی گفت:
    ـ آدام، به من اطمینان داری؟
    آدام گفت:
    ـ البته که اطمینان دارم.
    ـ تقاضای بزرگی است؟
    ـ نه، اگر از پدرت حمایت کنی، تقاضای بزرگی نیست.
    ـ می فهمی چه می گویم؟ این راز من نیست. اگر راز من بود، بی درنگ به تو می گفتم.
    ـ البته که می فهمم. اگر من هم جای تو بودم، همین کار را می کردم.
    کتی در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود، گفت:
    ـ اوه، تو چقدر آدم را درک می کنی!
    آدام به طرف او خم شد. کتی صورتش رابوسید. آدام گفت:
    ـ غصه نخور. من از تو مواظبت می کنم.
    کتی همان طور که روی بالش لم داده بود، گفت:
    ـ فکر نمی کنم بتوانی این کار را انجام بدهی.
    ـ منظورت چیست؟
    ـ می دانی که برادرت مرا دوست ندارد و می خواهد از این جا بروم.
    ـ مگر حرفی به تو زده؟
    ـ اوه، نه. می توانم این را احساس کنم، چون او نمی تواند مثل تو مرا درک کند.
    ـ قلب پاکی دارد.
    ـ می دانم، ولی مثل تو مهربان نیست. وقتی که بروم، کلانتر از من بازجویی می کند و بعد تنها می شوم.
    آدام به نقطه ای نامعلوم خیره شد و گفت:
    ـ برادرم نمی تواند تو را مجبور کند از این جا بروی. نصف این مزرعه متعلق به من است و به اندازه خودم مال و ثروت دارم.
    ـ اگر بخواهد بروم، مجبورم این جا را ترک کنم. نمی توانم زندگی شما را به هم بزنم.
    آدام برخاست و از اتاق بیرون رفت. به سمت در عقب رفت و از پشت شیشه به غروب خورشید نگریست. برادرش را می دید که در فاصله ای دور، سنگ ها را از روی چرخ دستی بلند می کند و کنار دیواری می چیند. آدام به آسمان نگاه کرد. توده ابری از ناحیه شرق در حرکت بود. آه عمیقی کشید و صدای نفس خود را در سینه شنید. احساس کرد گوش هایش باز می شوند. صدای قد قد مرغ ها و وزش باد شرق، صدای سم اسب ها را که روی جاده راه می رفتند و صدای ضربات چکش را از دور می شنید. احتمالاً یکی از همسایگان مشغول تعمیر سقف خانه بود. همه این صداها به گونه ای با هم ترکیب شده بودند که انگار صدای موسیقی بود. چشمانش هم به خوبی می دید. پرچین ها، دیوارها و آلونک ها با ثبات در آن غروب زردرنگ بر جای ایستاده بودند و میان آن ها نوعی همبستگی به چشم می خورد. تغییرات زیادی به چشم می خورد. تعدادی پرستو بر زمین نشستند و به جستجوی غذا برآمدند. سپس همچون شال گردن خاکستری که در مقابل نور پیچ و تاب می خورد، به پرواز درآمدند. آدام برگشت و به برادرش نگریست. زمان را فراموش کرده بود و نمی دانست تا چه مدت در مقابل در ایستاده است.
    زمان سپری نشده بود. چارلز همچنان سنگ می چید و آدام هنوز نفس بلند و عمیق فرو داده در هنگام توقف زمان را بیرون نداده بود. ناگهان احساس کرد که ناراحتی و خوشحالی با هم ترکیب شده اند. ترس و شهامت هم یکی شده بود. دریافت آهنگی را زیر لب زمزمه می کند. برگشت و به سمت آشپزخانه رفت. در راهرو ایستاد و به کتی نگریست. کتی لبخند زد. آدام با خود گفت: «چه کودکی! چه کودک مظلومی!»
    در آن لحظه، احساس عشق، سراپایش را فرا گرفت. گفت:
    ـ با من ازدواج می کنی؟
    عضلات صورت کتی کشیده و دستش با تشنج بسته شد. آدام گفت:
    ـ مجبور نیستی بی درنگ پاسخ دهی. دوست دارم در این باره خوب بیندیشی. ولی اگر با من ازدواج کنی، می توانم از تو حمایت کنم. دیگر هیچ کس نمی تواند موجب ناراحتی تو شود.
    کتی به خود آمد گفت:
    ـ آدام بیا این جا بنشین و دستت را به من بده. حالا خوب شد.
    دست آدام را بلند کرد، پشت دست او را روی گونه خود گذاشت و باصدایی گرفته گفت:
    ـ عزیزم، آه، عزیزم...ببین آدام، تو به من اطمینان کردی. حالا قولی به من می دهی؟ به من قول بده به برادرت نگویی که از من تقاضای ازدواج کرده ای.
    آدام گفت:
    ـ به او نگویم که ا ز تو تقاضای ازدواج کرده ام؟ چرا نگویم؟
    ـ می خواهم امشب فکر کنم. شاید هم زمان بیشتری لازم داشته باشم. می توانی این وقت را به من بدهی؟
    کتی دست او را به طرف سر خود برد و ادامه داد:
    ـ می دانی، مطمئن نیستم قادر باشم درست فکر کنم، می خواهم به من فرصت کافی بدهی.
    آدام گفت:
    ـ فکر می کنی بتوانی با من ازدواج کنی؟
    ـ خواهش می کنم آدام. اجازه بده فکر کنم. عزیزم خواهش می کنم.
    آدام لبخندی زد و با حالتی عصبی گفت:
    ـ زیادی طول نده. من همچون گربه ای هستم که بالای درخت است و نمی تواند پایین بیاید.
    ـ آدام فقط اجازه بده فکر کنم. تو آدم مهربانی هستی.
    آدام از اتاق خارج شد و به سمت جایی رفت که برادرش مشغول جابجا کردن سنگ ها بود.
    وقتی آدام رفت، کتی از بستر برخاست و به زحمت به سمت آینه رفت. به جلو خم شد و به صورتش نگریست. پیشانیش هنوز باندپیچی بود. لبه باند را به اندازه کافی بلند کرد و به زخم قرمز زیر آن نگاهی انداخت. نه تنها تصمیم گرفته بود با آدام ازدواج کند، بلکه پیش از تقاضای آدام به این نتیجه رسیده بود که به حمایت و سرمایه نیاز دارد و آدام می تواند آن ها را برایش تأمین کند. کنی می توانست او را کنترل کند، این را به خوبی می دانست. تنها یک موضوع او را ناراحت می کرد. آدام به او علاقه ای داشت که آن را درک نمی کرد، زیرا خود چنین احساسی به آدام نداشت. هرگز نسبت به هیچ کس چنین احساسی نداشت. آقای ادواردز واقعاً او را ترسانده بود، نخستین بار در همه زندگی بود که نمی توانست بر اوضاع مسلط باشد. تصمیم گرفت هرگز اجازه ندهد چنین اتفاقی تکرار شود. وقتی به این امر فکر کرد که اگر چارلز بشنود، چه خواهد گفت، لبخند زد. نسبت به چارلز احساس نزدیکی می کرد و از سوءظن او نسبت به خود ناراحت نبود.

    (5)
    وقتی آدام نزدیک شد، چارلز کمرش را راست کرد. کف دست هایش را بر پشتش گذاشت، عضلات خسته اش را مالش داد و گفت:
    ـ خدای من، چقدر سنگ این جاست!
    آدام گفت:
    ـ فردی در پادگان به من گفت که در کالیفرنیا دره های زیادی وجود دارد... فرسنگ ها و فرسنگ ها...ولی حتی یک سنگ هم در آن جا یافت نمی شود.
    چارلز گفت:
    ـموضوع دیگری هم هست، فکر نمی کنم مزرعه ای پیدا شود که بدون ایراد باشد. در ایالت های میانی آمریکا، ملخ وجود دارد و در سایر ایالت ها، توفان و گردباد. چندتا سنگ که مهم نیست.
    ـ به نظرم راست می گویی. آمده ام به تو کمک کنم.
    ـ سپاسگزارم. فکرکردم بقیه عمرت را می خواهی دست در دست دختری که آن جاست بگذرانی. تا چه وقت می خواهد این جا بماند؟
    آدام می خواست به برادرش بگوید که به کتی پیشنهاد ازدواج داده است، ولی لحن صدای چارلز او را مجبور کرد تصمیم خود را تغییر دهد. چارلز گفت:
    ـ تا یادم نرفته، آلکس پلات چند لحظه پیش این جا بود. نمی دانی چه اتفاقی برایش افتاده! ناگهان ثروتمند شده.
    آدام پرسید:
    ـ چگونه؟
    ـ خوب، آن قسمت از ملک او را که دارای درخت های سدر است به خاطر داری؟ می دانی کجا را می گویم؟ درست کنار جاده.
    ـ می دانم، مگر چه شده؟
    ـ آلکس از وسط درختان به سمت دیوار می رفت و می خواست خرگوش شکار کند. ناگهان چمدانی پیدا کرد که در آن لباس های مردانه تمیز چیده شده بود. البته همه آن ها در آب باران خیس شده بودند. به نظر می رسید این چمدان مدت زیادی آن جا بوده. در کنارش یک جعبه چوبی هم قرار داشت که در آن قفل بود. وقتی قفل آن را شکست، در حدود چهار هزار دلار پول در آن بود. یک کیف زنانه هم پیدا کرد، ولی خالی بود.
    ـ اسمی، یا نشانه ای...روی آن نبود؟
    ـ موضوع عجیب این است که هیچ اسمی روی آن نبود، حتی لباس ها هم هیچ برچسبی نداشتند. به نظر می رسد صاحب آن ها دوست نداشته شناخته شود.
    ـ آلکس می خواهد آن ها را نگه دارد؟
    ـ آلکس آن ها را نزد کلانتر برد. کلانتر هم می خواهد آن ها را آگهی کند و اگر صاحبش پیدا نشود، آلکس می تواند آن ها را برای خود نگه دارد.
    ـ حتماً کسی پیدا می شود.
    ـ شاید این طور باشد. البته من به آلکس حرفی نزدم، چون او خیلی خوشحال است، عجیب است که هیچ برچسب و نشانه ای پیدا نشده.
    آدام گفت:
    ـ این پول زیادی است. حتماً صاحبش پیدا می شود.
    چارلز گفت:
    ـ آلکس مدتی این جا بود. می دانی که همسرش خیلی اهل تفریح و گردش است.
    سپس کمی ساکت شد و عاقبت گفت:
    ـ آدام ما باید با هم صحبت کنیم. مردم محل حرف هایی می زنند.
    آدام گفت:
    ـ درباره چه حرف می زنند؟ منظورت چیست؟
    ـ درباره همان دختر حرف می زنند. دو مرد نمی توانند با یک دختر در یک خانه زندگی کنند. آلکس می گوید زن ها از این موضوع خیلی ناراحت هستند. آدام، ما نمی توانیم این دختر را این جا نگه داریم. می خواهیم این جا زندگی کنیم. با این کار آبرویمان به خطر می افتد.
    ـ می خواهی پیش از این که حالش خوب شود، او را بیرون کنیم؟
    ـ می خواهم تو از شر او خلاص شوی،او را بیرون کن. من او را دوست ندارم.
    ـ تو هیچ وقت او را دوست نداشتی.
    ـ می دانم. به او اطمینان ندارم. موضوعی وجود دارد که نمی دانم چیست، ولی من دوست ندارم، چه وقت او را بیرون می کنی؟
    آدام به آرامی گفت:
    ـ اچازه بده موضوعی را بگویم. یک هفته به او مهلت بده، بعد از آن فکری می کنیم.
    چارلز گفت:
    ـ قول می دهی؟
    ـ صد در صد.
    ـ بسیار خوب، من برای زن آلکس پیغام می فرستم. او خیلی راحت می تواند اخبار را پخش کند. خدای من، چقدر خوب می شود که دوباره خانه مال خودمان باشد. فکر می کنی حافظه اش برگردد؟
    آدام گفت:
    ـ نه.

    (6)
    پنج روز بعد، پس از این که چارلز رفت تا کمی علوفه برای گوساله ها بخرد، آدام کالسکه را تا نزدیک در آشپزخانه آورد. به کتی کمک کرد تا سوار شود، پتویی را روی زانوهای دختر گذاشت و پتویی دیگری را روی شانه هایش انداخت. از آن جا به محضر رفت و با کتی ازدواج کرد.
    پس از بازگشت، چارلز را در آشپزخانه دیدند. چارلز با خشم به آن ها نگریست و گفت:
    ـ فکر کردم او را با خودت برده ای تا سوار قطار کنی.
    آدام از روی سادگی گفت:
    ـ نه، رفتیم ازدواج کردیم.
    کتی لبخندی به چارلز زد. چارلز گفت:
    ـ چرا؟ چرا این کار را کردید؟
    آدام گفت:
    ـ چرا این کار را نکنیم؟ مگر یک مرد نباید ازدواج کند؟
    کتی به اتاق خواب رفت و در را بست. چارلز با لحنی خشمگین گفت:
    ـ او لیاقت تو را ندارد. گفته بودم که فاحشه است!
    آدام گفت:
    ـ چارلز!
    ـ بسیار خوب، به تو می گویم. او یک فاحشه کثیف است. حاضر نیستم برای ارتباط با این کثافت، حتی بیست و پنج سنت هم بدهم.
    ـ چارلز بس کن! می گویم بس کن! دهان کثیفت را ببند و در مورد همسرم حرفی نزن!
    ـ او برای تو همسر مناسبی نیست.
    آدام به آهستگی گفت:
    ـ چارلز، فکر می کنم حسادت می کنی. گمان کنم تو میخواستی با او ازدواج کنی.
    ـ احمق بیچاره، حسودی کنم؟ من با او در یک خانه زندگی نمی کنم.
    آدام گفت:
    ـ مجبور هم نیستی. من از این جا می روم. اگر دوست داری میتوانی زمین مرا بخری. می توانی همه مزرعه را برای خودت برداری. همیشه دوست داشتی این طور باشد. می توانی به اندازه ای در این جا بمانی که بپوسی.
    چارلز صدایش را پایین آورد و گفت:
    ـ چرا نمی خواهی از شر او خلاص شوی؟ آدام، خواهش می کنم او را بیرون کن. تو را از بین می برد و نابود می کند. آدام، سوگند به خدا تو را بیچاره می کند!
    آدام گفت:
    ـ از کجا این همه اطلاعات در مورد به او داری؟
    چشمان چارلز خسته به نظر می رسید. گفت:
    ـ من نمی دانم.
    سپس ساکت شد.
    آدام حتی از کتی نپرسید دوست دارد شام را بیرون از اتاق صرف کند یا نه. دو بشقاب به اتاق خواب کتی برد، کنارش نشست و گفت:
    ـ می خواهیم از این جا برویم.
    کتی گفت:
    ـ اجازه بده من بروم. خواهش می کنم اجازه بده من بروم. نمی خواهم موجب شوم تو از برادرت متنفر شوی. نمی دانم چرا مرا دوست ندارد!
    ـ فکر می کنم حسادت می کند.
    کتی چشمانش را تنگ کرد و گفت:
    ـ حسادت؟!
    ـ فکر می کنم این طور باشد. نباید غصه بخوری. می خواهیم از این جا به کالیفرنیا برویم.
    کتی به آرامی گفت:
    ـ من دوست ندارم به کالیفرنیا بروم.
    آدام گفت:
    ـ مزخرف نگو. هوای آن جا خیلی خوب و همیشه آفتابی و زیباست.
    ـ ولی من دوست ندارم به کالیفرنیا بروم.
    آدام با ملایمت گفت:
    ـ تو همسر من هستی، باید با من بیایی.
    کتی ساکت شد و دیگر در این مورد حرفی نزد.
    آن ها صدای بسته شدن در را توسط چارلز شنیدند، آدام گفت:
    ـ این برایش بهتر است. کمی مشروب می نوشد و حالش جا می آید.
    کتی با شرمندگی به انگشتانش نگریست و گفت:
    ـ آدام، من تا حالم خوب نشود، نمی توانم همسر تو باشم.
    آدام گفت:
    ـمی دانم، می فهمم، صبر می کنم.
    ـ ولی دوست دارم تو پیش من باشی. از چارلز میترسم. او از من متنفر است.
    ـ من تختخواب سفری خودم را به این جا می آورم. هر وقت ترسیدی، می توانی مرا صدا کنی. می توانی دستت را جلو بیاوری و مرا لمس کنی.
    کتی گفت:
    ـ تو چقدر خوبی! می توانیم با هم چای بخوریم؟
    ـ بله، چرا نه؟ من هم دوست دارم.
    آدام فنجان هایی را که از آن ها بخار برمی خاست، آورد و دوباره رفت تا ظرف شکر را بیاورد. روی صندلی کنار تختخواب نشست و گفت:
    ـ این چای پر رنگ است. برای تو زیاد پر رنگ نیست؟
    ـ من چای پر رنگ دوست دارم.
    آدام چای خود را نوشید و گفت:
    ـ به نظر تو مزه اش عجیب نیست؟ مزه عجیبی می دهد.
    کتی دست به طرف دهانش برد و گفت:
    ـ اجازه بده امتحان کنم.
    چای را تا انتها نوشید و بعد فریاد زد:
    ـ آدام، تو فنجان را اشتباهی برداشتی. آن فنجان چای که خوردی مال من بود. در آن دارو ریخته بودم.
    آدام لبانش را لیسید و گفت:
    ـ فکر نمی کنم برایم ضرر داشته باشد.
    کتی آرام خندید و گفت:
    ـ نه، ضرر ندارد. امیدوارم احتیاجی نباشد شب تو را صدا کنم.
    ـ منظورت چیست؟
    ـ برای این که تو داروی خواب آور مرا خوردی. شاید نتوانی زود بیدار شوی.
    آدام هرچه می کوشید بیدار بماند، ولی به خواب عمیقی فرو رفت. همان طور که خوابش می برد، پرسید:
    ـ دکتر گفته این مقدار دارو بخوری؟
    کتی گفت:
    ـ تو به آن عادت نداری.
    چارلز در ساعت یازده بازگشت. کتی متوجه شد تلو تلو می خورد و وارد می شود. چارلز به اتاق رفت، لباسهایش را به گوشه ای انداخت و به بستر وارد شد. خروپف می کرد و از این پهلو به آن پهلو می غلتید تا راحت خوابش ببرد. سپس چشمانش را گشود. کتی کنار تختخواب او ایستاده بود. چارلز گفت:
    ـ چکار داری؟
    کتی گفت:
    ـ چه فکر می کنی؟ کمی آن طرف برو.
    ـ آدام کجاست؟
    ـ اشتباهی داروی خواب مرا خورد. کمی آن طرف برو.
    چارلز که دهانش بوی مشروب می داد گفت:
    ـ من همین چند لحظه پیش با یک فاحشه بودم.
    کتی گفت:
    ـ تو خیلی قوی هستی. کمی آن طرف برو.
    ـ مگر دستت نشکسته؟
    ـ خودم مواظبم، غصه نخور.
    ناگهان چارلز خنده اش گرفت و گفت:
    ـ بیچاره آدام!
    سپس پتو را کنار زد تا کتی وارد بستر شود.

    پایان فصل یازدهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازدهم
    (1)

    می بینید این کتاب چگونه به مرز سده معاصر یعنی 1900 رسیده است. یکصد سال دیگر هم گذشت و چرخ زمان با کارهای انسان ها کنار آمد، به طوری که هر قدر به گذشته های دور می نگریم افسوس می خوریم که آن روزها چقدر بهتر بودند. در کتاب های خاطرات، دوران گذشته، خوش، ساده شیرین، و جوان بودند. مردان سالخورده ای که نمی دانستند آیا تا آغاز سده ی بعد زنده خواهند ماند یا نه، نگاهی نفرت آمیز به آن داشتند. احساس می کردند دنیا در حال تغییر و تحول است، شیرینی آن از میان می رود و تقوی و پاکی به فراموشی سپرده می شود. اضطراب و نگرانی بر دنیای جدید در حال نابودی حکمفرما شده و آن چه به فراموشی سپرده می شد، اخلاق، ادب و نزاکت بود. زن ها دیگر خانم نبودند و قول یک مرد دیگر قابل اطمینان نبود.
    زمانی مردم دکمه شلوارشان را محکم می بستند. حتی هنگام کودکی نیز آزادی به این معنا وجود نداشت. تنها غصه مردم این بود که چگونه سنگی پیدا کنند که کاملاً گرد نباشد تا بتوانند از آن برای سنگ قلاب استفاده کنند. آن سنگ های خوب و آن سادگی ها کجا رفتند؟ آدم ها کمی فراموشکار شده بودند، چون نمی توان همیشه همه خاطرات خوب و بد را به ذهن آورد. انسان تنها می تواند به خاطر بیاورد که روزی این امور را تجربه کرده است.
    یک مرد کهنسال می تواند بازی های کودکانه با دختران را به یاد بیاورد، ولی همان مرد، آگاهانه یا ناخودآگاه منظره دراز کشیدن پسر جوانی در وسط مزرعه را که محکم مشت بر زمین می کوبید و گریه کنان، خدا خدا می کرد، فراموش می کند. چنین شخصی تنها ممکن بود بگوید: «چرا این پسر داخل علف ها دراز کشیده؟ ممکن است سرما بخورد!»
    توت فرنگی ها دیگر مزه گذشته را ندارند و زن ها شور و حرارت پیشین را از دست داده اند. تعدادی از افراد همانند مرغی که می خواهد سرش را ببرند، سرنوشت را قبول کرده اند.
    تاریخ از غدد میلیون ها مورخ تراوش کرده است. عده ای معتقد بودند که باید از شر این سده پر از فریب و جنایت و یاغیگری و مرگ های مرموز و زمین خواری رهایی یابیم.
    به گذشته برمی گردیم و به خاطر می آوریم که ملت کوچک ما از این سوی اقیانوس تا آن سوی اقیانوسی دیگر، چگونه دچار کشمکش های فراوان بوده است. تازه می خواستیم روی پای خود بایستیم که انگلیسی ها به ما هجوم آوردند. آن ها را شکست دادیم، ولی فایده این کار چه بود؟ آن چه برایمان باقی ماند یک کاخ سفید سوخته و ده هزار زن بیوه بود که از دولت مستمری می گرفتند. سپس سربازان ما به مکزیک رفتند که آن هم تجربه دردناکی بود. هیچ کس نمیداند چرا شخص را به گردش می برند و در آن جا او را اذیت می کنند، در حالی که درخانه ماندن، خیلی راحت تر و بهتر است. البته جنگ با مکزیک، دو فایده داشت: زمین های زیادی به مملکت ما افزوده شد و وسعت خاک ما به دو برابر رسید. ضمناً افسران، همه فنون جنگی را آموختند. در نهایت به جان هم افتادیم. رهبران ما روش آزار دادن را به خوبی یاد گرفته بودند و پس از آن، این بحث جدل ها ایجاد شد:
    ـ آیا می توان برده نگه داشت؟
    ـ خوب، اگر پول داده ای و او را خریده ای، چرا نتوانی نگه داری؟
    بعد گفتند کسی حق ندارد اسبی برای خود نگه دارد.
    ـ چه کسی می خواهد دارایی مرا از من بگیرد؟
    همانند کسانی شده بودیم که به صورت خود چنگ می زنند تا خون از صورتشان جاری شود.
    خوب، کار تمام شد. ما به تدریج از زمین خونین برخاستیم و به سمت غروب رفتیم. سپس دوران شکوفایی، و بعد از آن، ورشکستگی و رکود اقتصادی فرا رسید. دزدان معروف جامعه، سربرآوردند و دارایی همه مردم را از آن خود کردند.
    مرگ بر آن قرن پوسیده!
    بیایید همه این رویدادها را فراموش کنیم! بیایید آن را مثل کتابی ببندیم و خواندن کتاب جدید را آغاز کنیم، فصل جدید، زندگی جدید. اگر بتوانیم روی آن قرن متعفن، سرپوش بگذاریم، دست هایمان پاک خواهد شد. این سده هنوز از آلودگی ها انباشته نشده است. سده جدید، عاری از هر نوع آلودگی خواهد بود و هرکس بخواهد فضای آن را آلوده کند، او را به صورت وارونه مصلوب خواهیم کرد.
    ولی توت فرنگی ها دیگر مزه گذشته را ندارند و زن ها شور و حرارت پیشین را از دست داده اند.

    پایان فصل دوازدهم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سیزدهم
    (1)

    گاهی، پرتویی می تواند ذهن انسان را روشن کند. این رویداد تقریباً برای همه شکل گرفته است. او می تواند پیشرفت آن را همانند فتیله ای که تا محل قرار گرفتن دینامیت می سوزد، تا مغز خود احساس کند. این احساس در دل، اعصاب یا دستان انسان به وجود می آید. پوست، هوای تازه تنفس می کند و هر نفسی که فرو می رود، شیرین است. آغاز آن، لذت یک خمیازه بزرگ را دارد؛ انگار فضایی خاکستری سپری شده و زمین و درختان به نظر، تاریک و دلتنگ کننده باشد. رویدادها، یعنی حوادث بزرگ، ممکن است از کنارش گذشته ولی در سرنوشتش کمترین تأثیری نداشته باشند. هنگامی که آن پرتو بدرخشد، همه جا زیبا می شود، صدای ضجه زدن به گوشش، خوش آهنگ و رایحه خاک، به مشامش مطبوع می رسد. نور خورشید، چشمانش را زیر سایه درختی نوازش می دهد. آنگاه انسان همانند چشمه ای بیرون فوران می کند، ولی از آن کم نمی شود. به نظر من می توان اهمیت یک انسان را در دنیا با توجه به تعداد و چگونگی ظهور چنین پرتوهایی تعیین کرد. این تجربه در تنهایی صورت می گیرد، ولی ما را به دنیا ربط می دهد. این موضوع، مادر همه خلاقیت ها است و می تواند هر انسانی را از انسان های دیگر جدا کند.
    نمی دانم در سال های آینده، اوضاع چگونه خواهد بود. تغییرات وحشتناکی در دنیا صورت می گیرد و عواملی که از ماهیت آن ها اطلاعی نداریم، آینده را شکل می دهند. تعدادی از این عوامل به نظر ما اهریمنی می آیند، البته شاید نه به آن دلیل که خود اهریمنی هستند، بلکه به خاطر گرایش آن ها برای ریشه کن کردن آن چه به نظر ما خوب می آیند، آن ها را می پذیریم. دو نفر، بهتر از یک نفر می توانند سنگ بزرگی را بلند کنند؛ یک گروه می توانند بهتر و زودتر از یک نفر، اتومبیل بسازد؛ و نانی که در یک کارخانه بزرگ تولید می شود، ارزانتر و بهتر از نان درست شده توسط یک نفر است.
    در زمان ما، تولید انبوه به اقتصاد، سیاست و حتی مذهب وارد شده است، تا جایی که تصور برخی افراد از خداوند، همان تولید انبوه است. در زمان ما، این امر بسیار خطرناک است. کشمکش بزرگی در جهان وجود دارد که سرانجام آن، نابودی است و انسان ها ناراحت و پریشان هستند. به نظرم، در چنین موقعیتی، طبیعی است که این پرسش ها را برای خود مطرح کنم:
    به چه موضوعی اعتقاد دارم؟ برای چه موضوعی، یا علیه چه موضوعی باید بجنگم؟
    نژاد ما تنها نژاد خلاق است و فقط یک ابزار خلاقیت دارد که همان ذهن و روح آدمی است. هرگز یک پدیده را در دو انسان خلق نکردند. هرگز ندیدم در موسیقی، هنر، شعر، ریاضی و فلسفه، چند نفر همکاری کنند و اگر همکاری کرده اند، نتیجه رضایت بخشی حاصل نشده است. هنگامی که معجزه آفرینش شکل می گیرد، یک گروه می تواند آن را بسازد و گسترش دهد، ولی هرگز نمی تواند اختراع کند، زیرا ارزش خلاقیت در ذهن یک انسان تنها نهفته است.
    عواملی که پیرامون مفهوم گروه گرایی سیر می کنند، آشکارا به منظور نابودی فردیت ذهن انسان، اعلان جنگ می دهند. ذهن آزاد و سبکبار با بی ارزش شدن، گرسنگی، فراموشی و مشروط کردن و ناچار جهت دادن، مورد تعقیب قرار می گیرد، تحقیر می شود، تحمیق می شود و از کار می افتد. شیوه ای مرگبار که نسل ما برگزیده است.
    ولی عقیده من این است: ذهن آزاد و جستجوگر انسان، گرانبها ترین پدیده ای است که در این دنیا یافت می شود و به همین دلیل، خواهم جنگید. با هر عقیده، دین یا حکومتی که فرد را محدود یا نابود می کند، خواهم جنگید. به همین دلیل زنده ام و به خاطر آن تلاش می کنم. می فهمم چرا نظامی که بر الگوی خاصی بنا نهاده شده است باید ذهن آزاد را نابود کند، زیرا همان ذهن آزاد، می تواند آن نظام را واژگون کند. یقیناً این موضوع را درک می کنم، از آن متنفرم و علیه آن می جنگم تا تنها پدیده ای که ما را از جانوران درنده فاقد نیروی خلاقیت جدا می کند، حفظ کنم. اگر آن پرتوها در وجود ما نابود شود، همگی نابود می شویم.

    (2)
    آدام تراسک همواره زندگی متزلزلی داشت و یکنواختی و احساس بیهودگی همچون تارهای عنکبوت، سراسر وجودش را فراگرفته بود، ولی کتی موجب شد که چنین پرتوهایی در زندگی او شروع به درخشش کنند.
    مهم نیست که کتی یک هیولا بود یا یک شیاد؛ کسی می توانست او را درک کند یا نه؛ ولی نباید موضوعی را در مورد فضایل و گناهان بزرگ نادیده انگاشت: چه کسی را می توان یافت که افکار سیاه هرگز در ذهنش رخنه نکرده باشد؟
    شاید در درون ما برکه ای اسرارآمیز وجود دارد که گیاهان زشت و بدنهاد در آن جوانه می زنند و رشد می کنند. ولی در اطراف آن پرچینی وجود دارد که همیشه از رشد کامل این جوانه ها جلوگیری می کند. آیا این امکان وجود ندارد که در برکه های تاریک درون بعضی انسان ها، زشتی به اندازه ای رشد کند که از آن پرچین بگذرد و آزادانه به همه جا برود؟ آیا چنین کسی هیولا نیست؟ آیا ما به نحوی با او ارتباط نداریم؟ بیهوده است که بگوییم ما فرشته و شیطان را درک نمی کنیم، زیرا خودمان آن ها را خلق کرده ایم.
    کتی، هرکس با هر رفتاری، توانسته بود آن پرتو را درون آدام ایجاد کند. با حضور او، روح آدام به پرواز درآمد و او را از ترس ها، تلخی ها و خاطرات بد رها کرد. این پرتو، همانند نورافکنی که مواضع دشمن را روشن می کند، می تواند جهان را پر از نور و وضعیت آن را عوض کند. عشق، آدام را چنان مسحور کرده بود که هرگز نتوانست شخصیت واقعی کتی را ببیند. در ذهن آدام، تصویری از لطافت و زیبایی، تصویر دختری پاک که ارزشی مافوق تصور دارد، و دختری زیبا و دوست داشتنی نقش بسته بود. کتی برای همسرش، مظهر همه خوبی ها بود و هر کاری انجام می داد و هر چه می گفت، از نظر آدام درست بود.
    هرچند که کتی گفت دوست ندارد به کالیفرنیا برود، ولی آدام از این امر ناراحت نشد، زیرا مدتی بعد کتی دست او را گرفت و با خود به آنجا برد. جلوه این پرتو در درون آدام به اندازه ای زیاد بود که به ناراحتی های برادرش توجهی نکرد و برق چشمانش را ندید. سهم مزرعه اش را کمتر از نصف قیمت به چارلز فروخت و با پول آن و نصف دارایی پدرش، از آنجا رفت. دیگر ثروتمند و آزاد شده بود.
    دو برادر از هم جدا شدند. در ایستگاه راه آهن، دست یکدیگر را فشردند و چارلز پس از حرکت قطار، به زخم پیشانی خود دستی کشید، به میخانه رفت، چهار لیوان ویسکی نوشید، از پله ها بالا رفت و سری به طبقه بالا زد. پول دخترک را پیش پرداخت، ولی نتوانست کاری بکند. در عوض به اندازه ای در آغوش او گریست که دختر او را از اتاق بیرون کرد. از آن پس، در مزرعه به سختی کار کرد، به وسعت زمین هایش افزود و خانه را مرتب و نوسازی کرد تا میزان املاکش زیاد شد. هیچ تفریح و استراحتی نداشت. او هم سرانجام ثروتمند شد، ولی از ثروتش لذتی نمی برد؛ مورد احترام قرار می گرفت، ولی هیچ دوستی نداشت.
    آدام در نیویورک توقف کرد تا بتواند پیش از سوار شدن به قطاری که آن ها را به غرب آمریکا می برد، برای خود و کتی لباس بخرد. درک این که آن ها چگونه از دره سالیناس سر درآوردند، بسیار ساده است.
    در آن زمان، مسؤولان راه آهن از هر وسیله ای چون رقابت و توسعه خطوط، برای جلب مسافران استفاده می کردند. شرکت های آنان نه تنها در روزنامه ها آگهی می دادند، بلکه کتابچه ها و پوسترهایی منتشر می کردند که نشان دهنده رونق و زیبایی غرب بود. ادعاهای آن ها معقول نبود، زیرا غرب، ثروتی نامحدود داشت. شرکت راه آهن جنوب اقیانوس کبیر که ریاست آن شخص پرکاری به نام لیلاند استنفورد بر عهده داشت، نه تنها در امور حمل و نقل، بلکه در امور سواحل اقیانوس کبیر، همه کاره بود. راه آهن تا انتهای دره ها امتداد یافت. شهرهای جدیدی به وجود آمد و نواحی زیادی به مناطق مسکونی تبدیل شد تا شرکت به اندازه کافی مشتری داشته باشد.
    دره طویل سالیناس نیز مورد بهره برداری قرار گرفت. آدام پوستری رنگی دید که در آن، دره سالیناس همچون بهشتی به تصویر کشیده شده بود. پس از مطالعه مطالبی در مورد این منطقه، هرکس که دوست نداشت در دره سالیناس اقامت داشته باشد، شخص دیوانه به حساب می آمد.
    آدام در خرید زمین شتاب نکرد. نخست کالسکه ای خرید، با آن به همه مناطق سر زد و با کسانی که پیشتر به دره سالیناس آمده بودند در مورد آب و زمین و محصولات، اوضاع جوی، قیمت ها و امکانات مذاکره کرد. آدام در مورد اقامت در آن جا، هیچ تردیدی نداشت. می خواست در همان منطقه مستقر شود، خانه ای بنا نهد و تشکیل خانواده دهد. بارها از مزرعه ای به مزرعه دیگر می رفت، خاک آن جا را برمی داشت و با انگشتان آن را لمس می کرد، درباره آن حرف می زد، نقشه می کشید و رؤیاهایی در سر می پروراند. اهالی دره او را دوست داشتند و از اینکه آمده بود در آنجا زندگی کند، خوشحال بودند، زیرا آن ها افراد اصیل را می شناختند.
    تنها ناراحتی آدام، همان کتی بود که حال چندان خوبی نداشت. آدام هرجا با کالسکه می رفت، زن را نیز همراه می برد، ولی کتی حالتی بی تفاوت داشت. یک روز صبح گفت که حالش خوب نیست. در اتاقش در هتل کینگ سیتی ماند و آدام به تنهایی به دهکده رفت. آدام در ساعت پنج بعد از ظهر به هتل برگشت و متوجه شد به اندازه ای از کتی خون رفته که نزدیک است بمیرد. خوشبختانه دکتر نیلسون را در حال صرف شام یافت و به بالین کتی آورد. دکتر بلافاصله کتی را معاینه و آمپولی به او تزریق کرد. سپس به آدام گفت:
    ـ در طبقه پایین منتظر بمان.
    آدام پرسید:
    ـ حالش خوب است؟
    ـ بله، من در هنگام لزوم، تو را صدا می زنم.
    آدام دستی به شانه کتی کشید و زن نیز به او لبخند زد.
    دکتر نیلسون پس از رفتن آدام، در را بست و در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، به کتی گفت:
    ـ چرا این کار را کردی؟
    کتی ساکت بود و حرفی نمی زد. دکتر پرسید:
    ـ همسرت می داند باردار هستی؟
    کتی سر را به نشانه پاسخ منفی تکان داد. دکتر باز هم پرسید:
    ـ با چه این کار را کردی؟
    کتی خیره به دکتر می نگریست. دکتر نگاهی به اطراف اتاق انداخت، به طرف کمد رفت و یک میل کاموا پیدا کرد. آن را برداشت، جلو صورت کتی تکان داد و گفت:
    ـ ای جنایتکار! ای بی رحم! تو احمق هستی. تو تقریباً خودت را کشتی، ولی بچه ات سقط نشد. به نظرم دارویی هم خورده ای و خودت را مسموم کردی. به خودت کافور تزریق کردی، نفت یا فلفل قرمز خوردی. خدای من! شما زن ها چه کارهایی می کنید!
    چشمان کتی مانند همیشه سرد بود. دکتر یک صندلی کنار تختخوابش گذاشت و با ملایمت پرسید:
    ـ چرا دوست نداری بچه دار شوی؟ همسرت مرد خیلی خوبی است. مگر او را دوست نداری؟ دوست نداری با من حرف بزنی؟ به من بگو. اینقدر لجبازی نکن.
    لب ها و چشمان کتی هیچ حرکتی نکرد. دکتر گفت:
    ـ عزیزم، چرا نمی خواهی بفهمی؟ نباید زندگی را از بین برد. این تنها موضوعی است که مرا دیوانه می کند. خدا می داند که به همین دلیل، بعضی از بیمارانم را از دست داده ام. ولی تلاش خودم را می کنم، همیشه می کوشم. ولی بعد متوجه می شوم کسی بی هیچ دلیل، خود را می کشد.
    دکتر تند تند، حرف می زد، انگار از سکوت بیمار گونه ای که بین جملاتش ایجاد می شد، وحشت داشت. این زن مایه شگفتی او شده بود. مثل اینکه جنبه ای غیر انسانی داشت. دکتر ادامه داد:
    ـ تا به حال خانم لورل را دیده ای؟ حاضر است برای یک بچه، جانش را هم بدهد. حاضر است دار و ندارش را بدهد تا صاحب فرزندی شود، ولی تو می خواستی بچه خودت را با میل بافتنی بکشی.
    سپس فریاد زد:
    ـ بسیار خوب، نمی خواهی حرف بزنی؟ اشکال ندارد، حرف نزن، ولی من به تو می گویم. بچه ات سالم است. نیت پاکی نداشتی. این موضوع را تکرار می کنم که بچه ات سالم به دنیا می آید. می دانی مجازات سقط جنین در این ایالت چیست؟ لازم نیست پاسخ بدهی، ولی به حرف هایم گوش کن. اگر این اتفاق تکرار شود و بچه ات را از دست بدهی و متوجه شوم که عمداً این کار را انجام داده ای، تو را متهم می کنم و علیه تو شهادت می دهم و کاری می کنم که مجازات شوی. امیدوارم آن قدر عقل داشته باشی که سخنانم را باور کنی، چون جدی حرف می زنم.
    کتی با نوک زبان، لب هایش را خیس کرد. آن حالت سردی از چشمانش دور شد و حالت غمناکی جای آن را گرفت. سپس گفت:
    ـ متأسفم. ولی شما نمی توانید درک کیند.
    خشم دکتر فروکش کرد و گفت:
    ـ چرا به من نمی گویی؟ بگو عزیزم.
    کتی گفت:
    ـ مشکل است. آدام، مرد خوب و مهربانی است ولی من به بیماری صرع مبتلا هستم.
    ـ نه، این واقعیت ندارد!
    ـشاید، ولی پدربزرگم، پدرم، و برادرم همین طور بودند.
    کتی دستش را جلو چشمانش گرفت و گفت:
    ـ نمی توانم این بچه را تحویل همسرم بدهم.
    دکتر گفت:
    ـ طفلکی. طفلک من. آدم نمی تواند مطمئن باشد. احتمال زیادی دارد که بچه ات خوب و سالم باشد. می توانی به من قول بدهی که دیگر کلک نزنی؟
    ـ بله.
    ـ بسیار خوب، من هم به همسرت نمی گویم چه کرده ای. حالا دراز بکش و اجازه بده ببینم خون بند آمده یا نه.
    در مدت چند دقیقه، دکتر کیفش را بست، میل کاموابافی را در جیب گذاشت و گفت:
    ـ فردا صبح دوباره به دیدنت می آیم.
    در همان حال که دکتر از پله های باریک به سمت طبقه همکف هتل می رفت، آدام به طرفش دوید. دکتر نیلسون اجازه نداد از او بپرسد که حال زن چطور است و علت چه بود. طبق معمول به شوخی گفت:
    ـ چه خبر شده؟ همسرت بیمار است.
    آدام گفت:
    ـ دکتر...
    ـ ولی بیماری او خوب شدنی است.
    ـ دکتر...
    ـ همسرت به زودی بچه دار می شود.
    همان طور که آدام به او خیره شده بود، از کنارش گذشت. سه مرد که کنار بخاری نشسته بودند به او پوزخند زدند. یکی از آن ها به شوخی گفت:
    ـ اگر جای او بودم، چند نفر از دوستان را دعوت می کردم تا با هم کمی مشروب بخوریم.
    شوخی او کاری از پیش نبرد، زیرا آدام با گام هایی سنگین از پله ها بالا رفت.
    مزرعه بردونی که در چند مایلی جنوب کینگ سیتی، تقریباً در میان سان لوکاچ و کینگ سیتی واقع شده بود، توجه آدام را جلب کرد. برای خانواده بردونی، نهصد جریب از ده هزار جریبی که پادشاه اسپانیا به پدربزرگ خانم بردونی عطا کرد، باقی مانده بود. خانواده بردونی، اهل سویس بودند، اما خانم بردونی، دختر و وارث یک خانواده اسپانیایی به حساب می آمد که از سال ها پیش در دره سالیناس مستقر شده بودند.
    همچنان که در اکثر خانواده های بزرگ مرسوم است، زمین به تدریج فروخته شد. مقداری از آن در قمار از بین رفت، مقداری به جای مالیات به دولت واگذار شد و بخشی از آن برای خرید لوازم زینتی مانند الماس، اسب یا زنان زیبا برباد رفت. نهصد جریب باقیمانده، هدیه شخصی به نام سانچز بود و انصافاً بهترین قسمت زمین محسوب می شد. به خاطر وضعیت خاص دره، آن ها دو طرف رودخانه و تپه های اطرافش را تصرف کردند. خانه ای که سانچز از مدت ها پیش برای آن ها بر جای گذاشت هنوز قابل استفاده بود. این خانه در دامنه تپه ها قرار داشت و از خشت ساخته شده بود. محل استقرار خانه، دره بسیار کوچکی بود که چشمه های آب شیرین در آن جریان داشتند. سانچز نیز به همین دلیل خانه را در آنجا بنا کرده بود. درختان بزرگ بلوط در سراسر دره به چشم می خوردند و زمین چنان سرسبز و خرم بود که نظیر آن در منطقه یافت نمی شد. دیوارهای خانه، چهارپا ضخامت داشتند و چوب های سقف آن با طناب های چرمی به هم متصل شده بودند. چون طناب های چرمی را در هنگام بستن خیس کرده بودند، پس از مدتی جمع شد و الوارها را محکم به هم چسباندند. در نتیجه طناب های چرمی مثل آهن، سخت و مقاوم شدند. البته این روش ساختمان سازی تنها یک ایراد دارد و آن این است که موش ها چرم ها را می جوند.
    خانه قدیمی به اندازه ای زیبا به نظر می رسید که انگار از زمین روییده بود. بردونی از آن به جای طویله گاوها استفاده می کرد و چون از اهالی سویس بود، همچون همه سویسیها، در تمیزی وسواس داشت. دیوارهای ضخیم گلی را دوست نداشت، بنابراین، برای خود خانه ای چوبی در فاصله دورتری بنا کرد و در عوض گاوها سر از پنجره های خانه قدیمی سانچز بیرون می آوردند.
    خانم و آقای بردونی فرزندی نداشتند و هنگامی که خانم بردونی درگذشت، همسرش تصمیم گرفت به کوه های آلپ بازگردد. او تصمیم داشت زمین را بفروشد و به وطن برود. آدام تراسک در خرید زمین او شتابی نداشت. بردونی می خواست آن را به بهایی گزاف بفروشد. روش او این بود که وانمود کند فروش یا عدم فروش زمین چندان اهمیتی ندارد. البته مدتی پیش از این که آدام تصمیم بگیرد، بردونی می دانست او قصد دارد زمین را بخرد.
    آدام محلی برای اقامت دائمی خود برگزید و تصمیم گرفت در آینده با فرزندانش در همان منطقه ساکن شوند. از این می ترسید که محلی را خریداری کند ولی پس از مدتی، مکان بهتری را بیابد. با این حال، در همه آن مدت، زمین سانچز توجه او را جلب کرده بود. با حضور کتی، زندگی خوشی پیش روی او قرار داشت، ولی در هر کاری جانب احتیاط را می گرفت. با کالسکه و با اسب، همه زمین ها را مورد بررسی قرار می داد. زمین را با مته سوراخ می کرد تا خاک طبقات زیرین را امتحان کند. در مورد گیاهان وحشی که در مزرعه و کنار رودخانه و تپه می روییدند تحقیق می کرد. در جاهای مرطوب و گلی زانو می زد و جای پای حیوانات وحشی همچون شیر، آهو، گراز، گربه وحشی، انواع راسو، راکون و خرگوش را که بلدرچین ها روی رد پای آن ها راه رفته بودند، آزمایش می کرد. از بیشه ها می گذشت و به تنه درختان بلوط، مادرون، غار، تویون دست می کشید.
    بردونی زیر چشمی به او می نگریست و لیوان های شراب قرمز را که از تاکستان خود گرفته بود، سرمی کشید. دوست داشت هر روز بعد از ظهر کمی مست کند. آدام که هرگز شراب نخورده بود، آن مشروب را دوست داشت. در مورد محلی که قصد خرید داشت، پیوسته با کتی مشورت می کرد و می خواست بداند آیا کتی آن جا را دوست دارد و آیا به او خوش می گذرد یا نه، ولی پاسخ های همراه با احساس بی تفاوتی می گرفت. تصور می کرد کتی هم مثل خودش به این امور علاقه مند است. در طبقه پایین هتل کینگ سیتی با مردانی که دور بخاری جمع می شدند و روزنامه سانفرانسیسکو را می خواندند، مشورت می کرد. یک شب گفت:
    ـ همیشه به فکر آب هستم. نمی دانم چقدر باید زمین را حفر کرد تا به آب رسید.
    یکی از مردان که در آن جا حضور داشت، گفت:
    ـ با سام همیلتن حرف بزن. او بیشتر از همه ما در این مورد آگاهی دارد. نه تنها چاه حفر می کند، بلکه می داند کدام منطقه آب دارد. او می تواند همه اطلاعات را به تو بدهد. نیمی از چاه های این منطقه را او حفر کرده.
    دوستش خندید و گفت:
    ـ سام دلیل خوبی دارد که به آب علاقه مند باشد، چون جایی که خودش زندگی می کند، حتی یک قطره آب هم نداشت.
    آدام پرسید:
    ـ چگونه می توان او را پیدا کرد؟
    ـ می خواهم به او بگویم چند آهن نبشی برایم درست کند. اگر دوست داشته باشی تو را با خودم به آن جا می برم. آقای همیلتن را دوست خواهی داشت. آدم خوبی است.
    دوستش گفت:
    ـ نابغه ای شوخ طبع است.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (3)
    لویی و آدام تراسک با کالسکه لویی لیپو به سمت مزرعه همیلتن رفتند. میله های آهنی در جعبه سر و صدای زیادی به راه انداخته بودند و یک ران آهو که در کیسه مرطوبی پیچیده شده بود تا خنک بماند، روی میله های آهنی تکان می خورد. آن روزها مرسوم بود وقتی کسی به دیدن شخص دیگری می رود، مقداری مواد غذایی به عنوان هدیه با خود ببرد، زیرا رسم بر این بود که هرکس جایی می رود شام را در همان جا صرف کند، در غیر این صورت به صاحبخانه توهین می شد. در ضمن، برنامه غذایی هفتگی صاحبخانه نیز به هم می خورد. یک ران خوک و گاو کافی بود. لویی گوشت آهو را برید و آدام یک بطری ویسکی با خود آورد. لویی گفت:
    ـ باید بگویم آقای همیلتن ویسکی دوست دارد، ولی همسرش با ویسکی مخالف است. اگر جای تو بودم، آن را زیر صندلی می گذاشتم. هنگامی که به فروشگاه برسیم، می توانی آن را بیرون بیاوری. ما همیشه همین کار را می کنیم.
    آدام گفت:
    ـ همسرش اجازه نمی دهد مشروب بخورد؟
    لویی گفت:
    ـ اجازه می دهد به اندازه آب خوردن یک پرنده، مشروب بخورد. همسرش، زن خیلی مذهبی است. بهتر است بطری را زیر صندلی بگذاری.
    از دره گذشتند و با کالسکه به جاده کوهستانی پر از دست انداز وارد شدند. در گل و لای زمستانی، کالسکه های دیگر نیز از آن جا عبور کرده بودند ولی جای چرخ آن ها خشک شده بود و موجب تکان خوردن کالسکه می شد. اسب ها زیر یوغ تقلا می کردند و کالسکه مدام تکان می خورد. آن سال خشکسالی زودرس بیداد می کرد. در ماه ژوئن تپه های خشک شده و سنگ ها از لای علفهای سوخته سر درآورده بودند. جوهای صحرایی فقط تا ارتفاع پانزده سانتیمتری زمین بالا می آمدند. انگار می دانستند اگر زودتر محصول ندهند، دیگر هرگز چنین فرصتی نصیبشان نمی شود. آدام گفت:
    ـ این منظره چندان خوشآیند نیست.
    لویی گفت:
    ـ خوشآیند؟ آقای تراسک، اینجا کمر آدم را می شکند و خرد می کند. آقای همیلتن مالک زمین تقریباً بزرگی در اینجاست، ولی با آن همه بچه کم مانده بود گرسنگی تلف شود. او نمی تواند با این مزرعه شکم خود را سیر کند. هر کاری که به دستش برسد انجام می دهد. بچه هایش نیز به او کمک می کنند. خانواده خوبی هستند.
    آدام در حالی که به یک ردیف از درختان بومی کوتاه نگاه می کرد گفت:
    ـ چرا اینجا را برای سکونت انتخاب کرده؟
    لویی لیپو هم مثل همه آدم ها دوست داشت هر مطلبی را برای یک بیگانه توضیح دهد، به ویژه اگر فردی محلی هم حضور نداشته باشد تا با او بحث کند. گفت:
    ـ اجازه دهید بگویم. از خودم شروع کنم. پدرم ایتالیایی بود. پس از این که ایتالیا شلوغ شد، به این جا مهاجرت کرد. مقداری پول با خودش آورد. زمین من خیلی بزرگ نیست ولی در جایی خوب واقع شده. پدرم این جا را انتخاب کرد و خرید، ولی نمی دانم تو چرا بدون اینکه از کسی بپرسی این تصمیم را گرفتی. می گویند می خواهی خانه سانچز را بخری، ولی بردونی تا حالا راضی به این کار نشده. حتماً در تصمیم خود جدی هستی، در غیر این صورت این قدر برای خرید آن جا اصرار نمی کردی.
    آدام با فروتنی گفت:
    ـ این طور راحت هستم.
    لویی گفت:
    ـ انگار زیاد حرف می زنم. هنگانی که آقا و خانم همیلتن به این دره مهاجرت کردند، سرمایه ای نداشتند. مجبور شدند آن چه را باقی مانده بود، بردارند، یعنی همان زمین های دولتی که هیچکس طالب نبود. بیست و پنج جریب از این زمین حتی در سالهای پر باران نیز نمی تواند یک گاو را زنده نگه دارد. می گویند در سال های خشکسالی پر از گراز است. بعضی از افراد نمی دانند خانواده همیلتن چگونه آن جا زندگی می کردند. البته آقای همیلتن بلافاصله بر سر کار رفت و آن ها از این راه امرار معاش می کردند. ابتدا به عنوان شاگرد کار می کرد تا این که ماشین خرمنکوبی درست کرد.
    ـ احتمالاً پول زیادی به دست آورده. همه جا در این مورد صحبت می کنند.
    ـ بله، خوب پول به دست آورد. نُه فرزند داشت. ولی شرط می بندم هنوز هم نتوانسته حتی نیم دلار پس انداز کند. چطور می توانست پس انداز کند؟
    یک طرف کالسکه بلند شد، از روی یک سنگ بزرگ گرد گذشت و دوباره پایین آمد. اسب ها به اندازه ای عرق کرده بودند که پوستشان تیره شده و دهانشان زیر یوغ، کف کرده بود. آدام گفت:
    ـ خوشحال می شوم با او صحبت کنم.
    لویی گفت:
    ـ بله، او می توانست محصول خوبی به دست بیاورد. فرزندان خوبی داشت و آنها را به خوبی تربیت کرد. همه آن ها به استثنای جو، شغل خوبی دارند. جو از همه آن ها کوچکتر است. تصمیم دارند او را به دانشگاه بفرستند، ولی وضع بقیه بچه ها خوب است. آقای همیلتن می تواند به آن ها افتخار کند. خانه آن ها درست آن طرف تپه بعدی واقع شده. نباید آن بطری ویسکی را دربیاورید. خانم همیلتن خیلی ناراحت خواهد شد.
    زمین خشک، زیر نور خورشید صدا می کرد و زنجره ها می خواندند. لویی گفت:
    ـ این جا واقعاً پرت است.
    آدام گفت:
    ـ از خودم بدم می آید.
    ـ چرا؟
    ـ چون نمی توانم در چنین جایی زندگی کنم.
    ـ من هم نمی توانم، ولی از خودم بدم نمی آید. برعکس، حالم خیلی خوب است.
    پس از این که کالسکه از تپه بالا آمد، آدام توانست ردیف ساختمان هایی را که متعلق به خانواده همیلتن بود، ببیند. خانه ای با پناهگاه های زیاد، یک طویله گاو، یک فروشگاه و یک اصطبل. همه جا خشک و سوزان بود. هیچ درخت بزرگی به چشم نمی خورد، تنها باغچه کوچکی وجود داشت که آن را با دست آب می دادند.
    لویی به آدام نگریست و در حالی که لحن خصومت آمیزی داشت، گفت:
    ـ آقای تراسک، چند موضوع وجود دارد که باید برایت توضیح بدهم. بعضی افراد وقتی ساموئل همیلتن را برای نخستین بار می بینند، تصور می کنند از همه مطالب آگاهی دارد؛ مثل آدم های دیگر صحبت نمی کند، زیرا مردی ایرلندی است؛ و در سر، نقشه های زیادی دارد، زیرا روزی صد نقشه می کشد؛ و همیشه امیدوار است. ولی فراموش نکنید که او به خوبی کار می کند، آهنگر خوبی است و بعضی از نقشه هایش هم، درست از آب درمی آیند. شنیدم رویدادهایی را پیش بینی کرده که درست بوده اند.
    آدام از شنیدن این حرفا به خود آمد و گفت:
    ـ من کسی نیستم که دیگران را کوچک کنم.
    ولی ناگهان احساس کرد لویی او را فردی بیگانه و دشمن می داند. لویی گفت:
    ـ می خواستم فقط موضوعی را برایت روشن کنم. بعضی افراد که از شرق آمریکا می آیند، فکر می کنند هر کسی که پول ندارد، به هیچ دردی نمی خورد.
    ـ من که چنین طرز فکری ندارم...
    ـ ممکن است آقای همیلتن نتوانسته باشد حتی نیم دلار پس انداز کند، ولی جزو خودمان است و ما او را قبول داریم، یکی از خانواده های خوبی را که تا حالا ندیده ای، تشکیل داده. فقط می خواهم به خاطر داشته باشی.
    آدام در وضعیتی قرار گرفته بود که انگار می خواست از خود دفاع کند، ولی از روی ناچاری گفت:
    ـ یادم می ماند. ممنونم که اینها را به من یادآوری کردی.
    لویی سر را چرخاند و گفت:
    ـ او آن جاست! ببین! در مقابل فروشگاه ایستاده. حتماً همه حرف هایمان را شنیده.
    آدام در حالی که با دقت نگاه می کرد، پرسید:
    ـ ریش دارد؟
    لویی گفت:
    ـ بله، ریش زیبایی دارد، ولی در حال سفید شدن است.
    از کنار خانه چوبی گذشتند و متوجه شدند که خانم همیلتن از پنجره به آن ها نگاه می کند. در مقابل فروشگاه که ساموئل منتظر بود، توقف کردند. آدام در برابر خود مرد درشت اندامی را با ریش بلند دید. موهای سفید و سیاه او با وزش باد تکان می خورد. آن قسمت از گونه هایش که مو نداشت، بر اثر تابش نور خورشید سوخته و قرمز شده بود. پیراهن آبی تمیزی زیر لباس کار بر تن داشت و پیشبندی چرمی دور کمرش بسته بود. آستین هایش بالا زده و بازوهای عضلانی او هم تمیز بودند. تنها دست هایش به دلیل کار در کوره آهنگری، سیاه شده بود. آن چه نخست توجه آدام را جلب کرد، چشمان آبی و پر از شور جوانی مرد بود. به دلیل خندیدن زیاد، دور چشمانش حالتی چین خورده داشت.
    ساموئل گفت:
    ـ لویی از دیدنت خوشحالم. با این که این جا مثل بهشت است، ولی باز هم دلمان برای دوستانمان تنگ می شود.
    سپس به آدام نگریست و لبخند زد. لویی گفت:
    ـ آقای آدام تراسک را آورده ام تا شما را ببیند. ایشان در این جا غریب است. از شرق آمریکا آمده و تصمیم دارد این جا زندگی کند.
    ساموئل گفت:
    ـ خوشوقتم، ببخشید که دستم کثیف است و نمیتوانم با شما دست بدهم.
    لویی گفت:
    ـ آقای همیلتن، چند میله آهنی آورده ام. ممکن است آن ها را برایم خم کنید؟ ماشین درو من کاملاً خراب شده.
    ـ لویی، حتماً این کار را برایت انجام می دهم. فعلاً پیاده شو تا اسب ها در سایه استراحت کنند.
    ـ مقداری گوشت آهو پشت کالسکه است، ضمناً آقای تراسک هم هدیه کوچکی برایتان آورده.
    ساموئل نگاهی به خانه کرد و گفت:
    ـ پس از این که کالسکه را پشت انبار ببندیم، آن هدیه کوچک رابیرون می آوریم.
    آدام در لحن کلام او آهنگی می شنید، ولی نمی توانست لهجه خاصی را تشخیص دهد، جز چند حرف که به شیوه خاصی تلفظ می شدند. ساموئل گفت:
    ـ لویی اسب ها را باز کن، من گوشت آهو را برمی دارم. لیزا خوشحال می شود، چون خورش گوشت آهو دوست دارد.
    لویی گفت:
    ـ بچه ها در خانه نیستند؟
    ـ نه، نیستند. جورج و ویل برای گذراندن آخر هفته برگشته اند، ولی از دیشب همگی برای رقص به مدرسه پیچ تری، در آن سوی وایله هورس کانیون رفتند. هوا که کمی تاریک شود، برمی گردند. به همین دلیل، امشب یک مبل کم داریم. لیزا پدرشان را درمی آورد. تام این کار را کرد. بعداً به تو می گویم.
    ساموئل خندید و در حالی که گوشت ران آهو را حمل می کرد، به سمت خانه به راه افتاد و گفت:
    ـ اگر دوست داری می توانی آن هدیه کوچک را داخل فروشگاه بگذاری تا زیر نور خورشید نباشد.
    ساموئل نزدیک در خانه رسید و صدا زد:
    ـ لیزا، نمی توانی تصور کنی. لویی لیپو، یک شقه گوشت آهو، بزرگ تر از قد تو، برایمان آورده.
    لویی کالسکه را به پشت انبار راند. آدام به او کمک کرد تا اسب ها را خارج کند. یراق هایشان را گره زد و افسار آن ها را در سایه بست. لویی گفت:
    ـ راست می گوید. نور خورشید نباید به بطری بخورد.
    آدام گفت:
    ـ حتماً همسرش خیلی مذهبی است.
    ـ با آن قد کوتاهش خیلی سر سخت است.
    ـ اسب ها را باز کن. فکر می کنم پیشتر این ها را شنیده ام یا درباره آن ها مطالبی خوانده ام.
    ساموئل در فروشگاه به آن ها پیوست و گفت:
    ـ لیزا خوشحال می شود شام را با ما میل کنید.
    آدام گفت:
    ـ ایشان که منتظر ما نبودند.
    ساموئل گفت:
    ـ در این باره حرفی نزنید. اصلاً کاری ندارد. فقط کافی است چند تکه گوشت به خورش اضافه کند. خوشحالیم که شما این جا هستید. لویی، حالا میله های آهنی را بده تا ببینم چطوری می خواهی آن ها را خم کنم.
    سپس با استفاده از خرده های چوب، آتشی در کوره روشن کرد، بر آن دمید و سپس با انگشتانش، پوکه زغال سنگ روی آن گذاشت تا روشن شود. بعد گفت:
    ـ لویی، حالا آن را باد بزن، آهسته و آهسته و مرتب باد بزن.
    چند میله آهنی را درون آتش گذاشت و گفت:
    ـ نه آقای تراسک، لیزا عادت دارد برای نُه بچه گرسنه غذا آماده کند. موضوعی او را متعجب نمی کند.
    ساموئل با انبر، آهن را داخل آتش جابه جا کرد تا خوب سرخ شود.سپس خندید و گفت:
    ـ حرف آخر را پس می گیرم. همسرم مدام غر می زند و من به هر دو هشدار می دهم که حرفی از مبل نزنید. چون اگر بشنود، عصبانی و ناراحت می شود. آقای تراسک اگر پسرم، تام را می شناختید، موضوع را بهتر درک می کردید. لویی او را خوب می شناسد.
    لویی گفت:
    ـ البته که خوب می شناسم.
    ساموئل ادامه داد:
    ـ پسرم خیلی افراطی است. همیشه بیشتر از آنچه می تواند، غذا می خورد و بیش از حد شادی می کند. بعضی ازافراد این طور هستند. لیزا فکر می کند من هم چنین آدمی هستم. نمی دانم در نهایت چه بلایی بر سر تام خواهد آمد. شایدآدم بزرگی شود و شاید هم خوار و ضعیف شود. بعضی از اعضای خانواده همیلتن پیشتر اعدام شده اند. بعداً برایتان تعریف می کنم که چطور شد.
    آدام مؤدبانه پرسید:
    ـ مبل چطور شد؟
    ـ حق با شماست. مثل اینکه خیلی حرف می زنم. لیزا نیز همین عقیده را دارد. قضیه از این قرار بود که جورج، تام، ویل و جو تصمیم گرفتند به مراسم رقص بروند. البته از دخترها هم دعوت شده بوده. جورج، ویل و جو که بچه های ساده و سربراهی دختر خانم هایی را دعوت کردند، ولی تام که مثل همیشه افراطی بود، از جنی و بل، دو خواهر ویلیامز دعوت کرد... راستی لویی، چند سوراخ روی آهن بزنم؟
    لویی گفت:
    ـ پنج سوراخ.
    ساموئل ادامه داد:
    ـبسیار خوب... آقای تراسک، ضمناً باید بگویم که تام، همه خودخواهی های افراد زشت را نیز دارد. معمولاً به خودش نمی رسد، ولی وقتی که جشنی برپا می شود، خود را مثل یک دسته گل می آراید. برای این کار هم وقت زیادی صرف می کند. متوجه نشدید که اصطبل خالی است؟ جورج، ویل و جو خیلی زودتر رفتند، ولی خودشان را مثل تام مرتب نکردند. جورج کالسکه خود را برد و ویل با کالسکه من و جو هم با ارابه رفت.
    ساموئل در حالی که چشمانش برق می زد گفت:
    ـ پس از آن، تام همچون امپراتور روم بیرون آمد. آن چه در اصطبل دید، ماشین حمل شن بود که اگر تام بر آن سوار می شد، دیگر برای خواهران ویلیامز، حتی یکی از آن ها هم جا نبود. خوشبختانه یا بدبختانه، لیزا خواب بود. تام روی پله ها نشست و به فکر فرو رفت. به طویله رفت و دو رأس اسب آورد. سپس مبل چرمی را که لیزا عاشق آن است، برداشت. پیش از این که جورج به دنیا بیاید، آن مبل را برای لیزا خریده بودم تا روی آن استراحت کند. تام، پایه های مبل را به ماشین شن کش زنجیر کرد. سپس در حالی که روی مبل لم داده بود، از تپه ها بالا رفت تا به خانه دخترهای ویلیامز برسد. خدا می داند وقتی مبل را به خانه برگرداند، چه وضعیتی خواهد داشت.
    ساموئل انبر را پایین گذاشت، دست ها را به کمر زد، خندید و گفت:
    ـ لیزا هفت پادشاه را خواب می بیند. بیچاره تام.
    آدام در حالی که لبخند می زد، گفت:
    ـ دوست دارید کمی از آن بخورید؟
    ساموئل گفت:
    ـ بله.
    بطری را گرفت، کمی از آن سر کشید و سپس آن را پس داد.
    ـ این ویسکی ایرلندی و مثل آب حیات است.
    میله های داغ را روی سندان گذاشت، چند جای آن را سوراخ کرد و با چکش روی آن ها کوبید تا خم شوند. جرقه های آتش به هوا بلند شدند. میله را در بشکه ای که آب سیاهی داشت، فرو کرد و گفت:
    ـ بفرمایید.
    سپس میله ها را روی زمین انداخت. لویی گفت:
    ـ ممنونم. اجرتش چقدر می شود؟
    ـ خواهش می کنم قابلی ندارد.
    لویی از روی ناچاری گفت:
    ـ چقدر تعارف می کنید!
    ـ نه، چون وقتی برایتان چاه حفر کردم، اجرت مرا پرداخت کردید.
    ـ تازه به خاطرم آمد. راستی آقای تراسک تصمیم دارد زمین بردونی را بخرد، همان زمینی که سانچز به آن ها داد، به خاطر دارید؟
    ساموئل گفت:
    ـ کاملاً به خاطر دارم. زمین در محل خوبی واقع شده.
    ـ آقای تراسک درمورد آب پرسید و من گفتم که شما در این کار خیلی اطلاعات دارید.
    آدام دوباره بطری را به او داد. ساموئل جرعه کوچکی نوشید و دهان را با آن قسمت از ساعدش که تمیز بود پاک کرد. آدام گفت:
    ـ هنوز تصمیم نگرفته ام. فقط می خواهم بدانم.
    ـ خدای من، می گویند نباید از ایرلندی مطلبی را پرسید، چون همه اطلاعات را می دهد. امیدوارم متوجه باشی که پرسیدن از من، چه عواقبی دارد. البته عقاید مختلفی وجود دارند. عده ای معتقدند که انسان، ساکت و عاقل است و عده ای دیگر می گویند کسی که حرف نمی زند، فکر هم ندارد. طبعاً من با نظر دوم موافقم. لیزا خیلی حرف می زند. حالا بفرمایید چه می خواهید بدانید.
    ـ بسیار خوب، مثلاً در مورد زمین بردونی. چقدر باید زمین را حفر کرد تا به آب رسید؟
    ـ باید آن جا را ببینم. در بعضی جاها سی پا، در بعضی جاها یکصد و پنجاه پا و در جاهای دیگر درست باید به قعر زمین رفت.
    ـ می توان امکانات آب را افزایش داد؟
    ـ در هرجایی می توان این کار را کرد، البته به استثنای زمین من.
    ـ شنیدم که شما اینجا با کمبود آب مواجه هستید.
    ـ شنیدی؟ آن قدر فریاد زدم که خدا هم در آسمان شنید.
    ـ چهارصد جریب زمین کنار رودخانه است. احتمال دارد زیر آن آب باشد؟
    ـ باید آنجا را ببینم. به نظرم دره عجیبی است. اگر کمی صبر کنید، شاید بتوانم اطلاعاتی درباره آن به شما بدهم، چون آنجا را خوب می شناسم. آدم گرسنه، غذا را با مغزش می بلعد. واقعاً همین طور است.
    لویی لیپو گفت:
    ـ آقای تراسک از ایالت نیوانگلند به این جا آمده. تصمیم دارد در این جا زندگی کند. پیشتر هم در غرب آمریکا و در ارتش خدمت کرده و با سرخپوست ها جنگیده.
    ـ این موضوع واقعیت دارد؟ اگر این طور است شما باید حرف بزنید و من گوش کنم.
    ـ دوست ندارم درباره این موضوع حرف بزنم.
    ـ چرا دوست ندارید؟ اگر من با سرخپوست ها جنگیده بودم، خداوند همیشه یاور خانواده و همسایگانم بود.
    ـ قربان، من دوست نداشتم با آن ها بجنگم.
    واژه «قربان» بی اختیار بر زبان آدام جاری شد.
    ـ بله، درک می کنم. خیلی مشکل است آدم، کسی را که نمی شناسد و از او متنفر هم نیست به قتل برساند.
    لویی گفت:
    ـ شاید به این دلیل کار ساده ای است.
    ـ راست می گویی لویی. ولی بعضی افراد در دل خودشان با تمام دنیا دوست هستند، ولی بعضی دیگر از خودشان هم متنفرند و تنفر خودشان را مثل کره روی نان داغ پخش می کنند.
    آدام با ناراحتی گفت:
    ـ دوست دارم بیشتر در مورد این زمین با یکدیگر صحبت کنیم.
    در این، لحظه اجساد مردگان را که روی هم انباشته شده بود در ذهنش به تصویر کشید.
    ـ ساعت چند است؟
    لویی از مغازه بیرون رفت، به خورشید نگریست و گفت:
    ـ هنوز ده نشده.
    ـ اگر شروع به حرف زدن کنم، دیگر نمی توانم جلو خودم را بگیرم. ویل می گوید وقتی من کسی را پیدا نمی کنم، با درختان حرف می زنم!
    ساموئل آهی کشید، روی بشکه ای نشست و گفت:
    ـ گفتم که اینجا دره عجیبی است. شاید هم به این دلیل باشد که من در جای سرسبزی بزرگ شده ام. لویی، به نظر تو هم این جا عجیب است؟
    ـ نه، من هرگز از این جا بیرون نرفته ام.
    ساموئل گفت:
    ـ آن جا را خیلی حفر کرده ام. زیر آن آب جریان داشت، شاید هنوز هم جریان داشته باشد. پیشتر زیر آن یک اقیانوس بوده و زیر آن اقیانوس، دنیای دیگری وجود داشته. اما این امر نباید موجب ناراحتی یک کشاورز شود. خاک سطحی آن جا خوب است، ولی خاک بالای دره، شنی و نرم است. ضمناً در فصل زمستان، به دلیل بارندگی، خاک خوب بالای تپه ها، شسته می شود و به پاییم می آید. هر قدر به سمت شمال بروید، دره پهن تر و خاک نیز سیاه تر، سنگین تر و بهتر می شود. به نظر من، زمانی آن جا یک باتلاق وجود داشته که پوسیده شدن تدریجی ریشه گل و گیاه باتلاق، موجب خوب و حاصلخیز شدن خاک شده اند. اگر خاک را کنار بزنید، متوجه می شوید که کمی چسبناک و چرب است. این نوع خاک، در زمین گونزالس، در قسمت بالایی دهان رودخانه یافت می شود. در اطراف شهرهای سالیناس، بلانکو، کاستروویل و ماس لندینگ هنوز هم باتلاق وجود دارد. روزی که باتلاق ها خشک شوند، زمین آن جا بهترین زمین دنیا خواهد شد.
    لویی وارد بحث شد و گفت:
    ـ ساموئل همیشه وضع زمین ها را پیش بینی می کند.
    ـ خوب، مغزم آدم مثل بدنش نیست که همیشه در یک وضعیت باقی بماند.
    آدام گفت:
    ـ اگر تصمیم بگیرم این جا بمانم، دوست دارم بدانم وضعیت زمین چطور می شود، چون در آینده، بچه هایم می خواهد در این زمین ها زندگی کنند.
    ساموئل از بالای سر دوستانش از بالای کوره آهنگری، نگاهی به خورشید انداخت و گفت:
    ـ باید بدانی که در بعضی جاهای ای ندره، چه در قسمت های عمیق و چه در جاهای دیگر، خاک رس وجود دارد. این نوع خاک خیلی فشرده و اگر به آن دست بزنید، متوجه می شوید که کمی چرب است. در بعضی جاها ضخامت آن فقط به یک پا می رسد و البته در قسمت های دیگر، ضخامت آن بیشتر می شود. از جنس خاک رس، سفت، و در مقابل آب مقاوم است. اگر این خاک وجود نداشت، باران های زمستانی به قسمت های زیرین نفوذ وآن ها را مرطوب می کردند. در فصل تابستان، ریشه درختان در آب قرار دارد، ولی وقتی خاک بالای این لایه خاک رس، کاملاً خیس می شود، بقیه آب مثل سیلاب راه می افتد و یا همان جا می ماند و می گندد. این یکی مشکلات بزرگ مردم این دره است.
    ـ خوب، این جا برای زندگی کردن، بد نیست.
    ـ بله، جای خوبی است، ولی وقتی آدم می داند زمین روز به روز بهتر می شود، دیگر نمی تواند دست روی دست بگذارد. فکر می کردم اگر می توانستم هزار جای زمین را سوراخ کنم تا به آب برسم، مشکل حل می شد. بعد سعی کردم این مشکل را با دینامیت حل کنم. روی لایه خاک رس، یک سوراخ حفر و آن جا را منفجر کردم. وقتی لایه شکست، آب به قسمتهای پایینی نفوذ کرد. ولی نمی توانید تصور کنید که برای این کار چقدر دینامیت مورد نیاز است. در جایی خواندم که یک سوئدی، همان شخصی که دینامیت را اختراع کرد، ماده منفجره جدیدی اختراع کرده که از دینامیت قوی تر و بی خطرتر است. شاید این راه حل مسأله ما باشد.
    لویی با حالتی تمسخر آمیز و در عین خال، تحسین آمیز گفت:
    ـ انسان همیشه به این فکر می کند که چگونه پدیده ای را تغییر دهد. هیچ وقت راضی نمی شود پدیده ای به همان صورت باقی بماند.
    ساموئل لبخندی زد و گفت:
    ـ می گفتند زمانی آدم ها درون درختان زندگی می کردند تا این که عاقبت یکی از آن ها از آن جا بیرون آمد، وگرنه ما هنوز هم در آسمان ها زندگی می کردیم.
    سپس خنده ای کرد و ادامه داد:
    ـ می توانم خودم را مجسم کنم که روی زمین نشسته ام و مثل خدا، در ذهنم دنیایی را خلق می کنم. ولی خداوند دنیای خود را دید. من هم باید دنیای خودم را این طور ببینم. روزی فرا می رسد که این دره خیلی پربار شود. همه مردم دنیا می توانند از آن تغذیه کنند، شاید هم این طور شود و هزاران هزار آدم خوشبخت این جا زندگی کنند.
    ناگهان مثل این که ابری جلو چشمانش را گرفته باشد، صورتش افسرده شد و سکوت کرد. آدام گفت:
    ـ طوری حرف می زنید که آدم به این نتیجه برسد این جا برای زندگی کردن جای خیلی خوبی است. کجا می توانم بچه هایم را بزرگ کنم که از این جا بهتر باشد؟
    ساموئل گفت:
    ـ موضوعی را نمی توانم درک کنم. سراسر این دره را سیاهی فرا گرفته. نمی دانم این سیاهی چیست، ولی می توانم آن را احساس کنم. گاهی که هوا آفتابی است، انگار خورشید را چنان فشار می دهد که نور آن مانند اسفنج بیرون می ریزد.
    ساموئل آهنگر صدا را بلندتر کرد و گفت:
    ـ خشونت، سایه سیاه خود را بر این دره گسترانده. نمی دانم، نمی دانم. انگار روح خبیثی از اقیانوس مرده ای در زیر زمین است، به این جا آمده و این جا را نفرین کرده. این موضوع، همچون یک راز پنهان است. نمی دانم چیست، اما آن را در مردم این جا می بینم و احساس می کنم.
    آدام لرزید گفت:
    ـ یادم افتاد که قول داده ام زود برگردم. همسرم، کتی باردار است.
    ـ ولی لیزا آماده شده.
    ـ اگر درمورد بچه با او حرف بزنید، درک می کند. حال همسرم خوب نیست. از شما هم ممنونم که درمورد آب به من گفتید.
    ـ با حرف هایم شما را ناامید کردم؟
    ـ نه، اصلاً. این نخستین بچه کتی است و حالش واقعاً خوب نیست.
    آدام تمام شب با افکارش در کشمکش بود. روز بعد رفت و با بردونی دست داد و خانه سانچز را خرید.

    پایان فصل سیزدهم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم
    (1)

    مطالب در مورد غرب آمریکا در آن دوران به اندازه ای زیاد است که کسی نمی داند از کجا باید آغاز کرد. هر موضوعی مطرح شود، صدها موضوع دیگر باقی می ماند. مشکل اصلی، مطرح کردن نخستین مطلب است. اگر به خاطر داشته باشید، ساموئل همیلتن گفت که فرزندانش برای شرکت در مراسم رقص به مدرسه پیج تری رفته بودند. در آن دوران چنین مراسمی در مدارس برگزار می شد، زیرا مراکز فرهنگی بودند. کلیساهای پروتستان در شهرها برای اثبات موجودیت خود در کشوری مبارزه می کردند که به تازگی در آن ساکن شده بودند. کلیسای کاتولیک، همان سنتهای پیشین را حفظ می کرد و در آن حال، ساختمان های هیأت های تبلیغاتی به تدریج متروکه می شد، سقف هایشان فرو می ریخت و کبوتران درمحراب های خالی بیتوته می کردند. کتابخانه هیأت تبلیغاتی مذهبی سن آنتونیو که حاوی کتاب های لاتین و اسپانیایی بود، به انبار غله تبدیل شده و موش ها جلد کتاب ها را که از پوست گوسفند بود، می جویدند. با این حساب، مدرسه در همه جا، مکانی برای یادگیری علم و هنر بود و معلم مدرسه، مشعل دانش و زیبا شناسی را به دست می گرفت و از آن محافظت می کرد. مدرسه، مکانی برای آموزش موسیقی و مباحثات علمی بود. حتی صندوق های رأی را در مدرسه می گذاشتند. زندگی اجتماعی، از تاجگذاری ملکه در ماه مه تا ایراد سخنرانی ستایش یک رئیس جمهور فقید یا رقصیدن تا صبح، غیر از مدرسه، در هیچ جای دیگری برگزار نمی شد. معلم، تنها نمونه یک فرد روشنفکر و رهبر اجتماع به حساب می آمد و هر کسی در دهکده آرزو داشت با او ازدواج کند. اگر پسری با معلم مدرسه ازدواج می کرد، همه اهل خانواده سربلند می شدند. اعتقاد بر این بود که فرزندان یک معلم از لحاظ وراثت و محیط، برتری های عقلی خواهند داشت. اگر دخترن ساموئل با کشاورزان ازدواج می کردند، بر اثر کار زیاد در مزرعه، خیلی زود پیر و شکسته می شدند، در حالی که آن ها دختران زیبایی بودند و درک این موضوع آسان بود که از نواده های شاهان ایرلند هستند. غرور آن ها برفقرشان برتری داشت و هیچ کس نمی فهمید وضع مالی خوبی ندارند. ساموئل آن ها را به خوبی تربیت کرده بود، چون اکثر همسالان خود، با سوادتر و مؤدب تر بودند. ساموئل، عشق به مطالعه را در آن ها پرورش می داد و اجازه نمی داد همچون مردم آن دوران در نادانی و غفلت به سر ببرند و به آن افتخار کنند. آلیو همیلتن، شغل معلمی را برگزید. در پانزده سالگی به سالیناس رفت تا به مدرسه برود. در هفده سالگی، امتحانات نهایی را که شامل علوم و هنر بود در ایالت گذراند و در هجده سالگی در مدرسه پیچ تری به تدریس مشغول شد.
    در آن مدرسه، تعدادی از شاگردان از او بزرگ تر بودند. برای حرفه معلمی، مدرک لازم بود وب دون شلاق و تپانچه، تأدیب پسرهای بزرگ و بی انضباط، کار مشکلی بود، به ویژه این که در یکی از مدارس کوهستانی، شاگردان به معلم خود تجاوز کرده بودند.
    آلیو همیلتن نه تنها وظیفه داشت همه مواد درسی را تدریس کند، بلکه به بچه ها در سنین متفاوت درس می داد. به ندرت اتفاق می افتاد جوانی از کلاس هشتم بالاتر برود، زیرا به دلیل مشغله بیش از حد در مزرعه، اتمام دوره دبیرستان برای بعضی از آن ها چهارده تا پانزده سال طول می کشید. از آن جا که مدام حوادثی برایشان اتفاق می افتاد، آلیو مجبور بود در زمینه پزشکی هم اطلاعاتی داشته باشد. مثلاً هرگاه در حیاط مدرسه دعوا می شد، جای ضربات چاقو را بخیه می زد. هرگاه مار پای برهنه پسری را می گزید، وظیفه داشت انگشت پای او را آن قدر بمکد تا زهر از آن خارج شود. به بچه های کلاس اول خواندن یاد می داد و در کلاس هشتم، جبر تدریس می کرد. مجبور بود معلم سرود و منتقد ادبیات هم باشد. برای هفته نامه سالیناس مقالات اجتماعی می نوشت. علاوه بر این، زندگی اجتماعی آن منطقه، از مراسم فارغ التحصیلی گرفته تا جشنواره های روز اول ماه مه، عید کریسمس و سایر مراسم میهنی مانند روز استقلال آمریکا و روز یادبود، توسط او مدیریت می شد. عضو کمیته انتخابات و رئیس انجمن خیریه بود. کارش ساده نبود و وظایفی مافوق تصور داشت. معلم، حق نداشت زندگی خصوصی داشته باشد. زیرا هزاران چشم حسود پیوسته او را زیر نظر داشتند تا نقطه ضعفی در شخصیت او بیابند. در طول یک سال تحصیلی نمی توانست بیشتر از یک بار مهمان یک خانواده باشد، زیرا موجب حسادت خانواده های دیگر می شد. اگر خانواده ای به معلمی غذا می داد، نزد دیگران سربلند بود. اگر در آن خانواده میزبان، پسری به سن ازدواج رسیده حضور داشت، از معلم خواستگاری می شد؛ اگر بیشتر از یک خواستگار وجود داشت، دعواهای خونین به راه می افتاد.
    آگیتا سه پسر داشت که به خاطر آلیو، مدام یکدیگر را می زدند. به ندرت اتفاق می افتاد معلمی در این مدارس دوام بیاورد. کار آن قدر سخت و خواستگاری ها چنان پیاپی بود که آن ها مجبور می شدند در مدت کوتاهی ازدواج کنند.
    آلیو همیلتن تصمیم نداشت چنین شیوه ای را در پیش بگیرد. بر خلاف پدرش، به امور روشنفکری علاقه ای نداشت. در مدتی که در سالیناس بود، تصمیم داشت با افراد بومی آن جا ازدواج نکند. دوست داشت در شهر زندگی کند، البته نه شهری به بزرگی سالیناس و نه شهری آن قدر کوچک که تنها یک چهارراه داشته باشد. آلیو در سالیناس زندگی بهتری را دیده بود. مثلاً در مراسم مذهبی، گروه سرود و کشیش ها را با لباس مخصوص دیده و بارها در کلیسا شام خورده بود. در نمایشنامه ها حتی اپراها شرکت کرده و خلاصه، چشمانش به جهانی تازه گشوده شده بود. به مهمانی ها می رفت، در بازی ها شرکت می کرد، در جلسات مشاعره حضور می یافت و به گروه موسیقی و همسرایان می پیوست. سالیناس برایش وسوسه انگیز بود. هرگاه در آن شهر به مهمانی می رفت، می توانست لباس مناسب بپوشد و به جای این که لباس هایش را در خورجینی بگذارد و ده مایل سوار بر اسب به خانه برسد و دوباره لباس های چروک خورده داخل خورجین را بر تن کند، با همان لباس ها به خانه بازمی گشت.
    آلیو هرچند تدریس می کرد، ولی آروزی زندگی در شهرهای بزرگ را در سر می پروراند. به همین دلیل، زمانی که یک مرد جوان و مالک یک آسیاب گندم در کینگ سیتی از او خواستگاری کرد، بلافاصله پذیرفت، ولی به شرط این که مدت زیادی پنهانی باهم نامزد باشند. اگر این نامزدی برملا می شد، پسران همسایه برایش مزاحمت ایجاد می کردند.
    آلیو هوش پدرش را نداشت، ولی دختری شوخ طبع به حساب می آمد و اراده محکم و استوار را از مادرش به ارث برده بود. حتی اگر لازم بود، اخلاقیات را به زور در مغز شاگردان بی علاقه فرو می کرد. در برابر آموزش، حصاری ایجادشده بود. همه دوست داشتند فرزندانشان تنها خواندن و ریاضی یاد بگیرند. یادگیری بیش از آن،ممکن بود آن ها را ناراضی وسر به هوا کند. نمونه های زیادی وجود داشت که ثابت می کرد آموختن، موجب گریز بچه ها از روستاها به شهر می شود و آن ها خود را برتر از پدرانشان می دانند و در مورد ریاضیات هم همان قدر کافی بود که بتوانند مساحت زمینی را محاسبه کنند، الوارها رابشمارند و حساب دخل و خرج را داشته باشند. نوشتن هم تا حدی لازم بود که بتوانند کالا سفارش دهند و برای خویشاوندان نامه بنویسند و مجله و سالنامه و روزنامه های محلی را بخوانند. موسیقی هم تا آن جا لازم بود که در مراسم مذهبی و میهنی شرکت کنند. در غیر این صورت، بچه ها سر به هوا می شدند. تنها پزشکان، وکلا و معلمان، جدا از جامعه، حق یادگیری داشتند. البته اشخاصی مثل ساموئل همیلتن استثنا به حساب می آمدند، ولی اگر او نمی توانست چاه حفر کند، به اسب نعل بزند، یا ماشین خرمنکوبی را به کار بیندازد، خدا میداند مردم چه فکری درباره خانواده اش می کردند.
    آلیو با همان مرد ازدواج کرد. نخست به پاسورویل، بعد به کینگ سیتی و سرانجام به سالیناس رفتند. دخترک همچون گربه همه جا را بو می کشید و بیشتر از این که پیرو عقل باشد، پایبند احساسات بود. مثل مادرش،چانه محکم و بینی کوچکی داشت و از پدرش چشمان زیبا را به ارث برده بود. او و مادرش، ازافراد صریح اللهجه خانواده همیلتن بودند. معلومات مذهبی او ترکیبی از داستان های پریان ایرلندی و اعتقاد به خدای تورات بود. از نظر دخترک بهشت، سرزمین آشنایی بود که خویشاوندان مرده او در آن زندگی می کردند. هرگز دوست نداشت به واقعیات خارجی فکر کند، زیرا آن ها را بی فایده می دانست و هرگاه کسی در این مورد با او بحث می کرد، ناراخت می شد. هنگامی که نتوانست شب شنبه در دو مجلس رقص حضور یابد، سخت گریست. یکی از آن مجالس در گرینفیلد و دیگری در سان لوکاچ برگزار شد که فاصله این دو محل از هم، بیست مایل بود. رفتن به هر دو مجلس و بازگشت به خانه مستلزم پیمون شصت مایل با اسب بود.
    همچنان که سنش بیشتر می شد، روش های خشونت آمیزی در برخورد با امور ناگوار در پیش می گرفت. زمانی که من، تنها پسرش، شانزده ساله بودم به بیماری ذات الریه دچار شدم که در آن روزگار، بیماری مهلکی بود. آن قدر حالم بد شد که نوک بال های فرشتگان، چشمام را نوازش کردند. آلیو همان روش مخصوص خودر برای درمان ذات الریه در پیش گرفته بود که البته این روش، مؤثر واقع شد. از یک کشیش خواستند برایم دعا بخواند؛ زنهای تارک دنیای دیر نیز نزدیک خانه ما روزی دو بار مرا رو به آسمان نگه می داشتند تا حالم خوب شود. یکی از خویشاوندان دور که فردی مذهبی بود برایم نذر کرد. هر نوع طلسم و جادو و داروهای گیاهی را که می شناختند به کار بستند. در ضمن دو پرستار خوب و بهترین پزشکان شهر هم به بالینم آمدند. روش مادرم مؤثر بود، زیرا حالم خوب شد. رفتار او با افراد خانواده بسیار جدی و مهربانانه بود. غیر از من، سه دختر دیگر هم داشت که آن ها را به کارهای خانه از قبیل شستن ظرف ها و لباس ها میگماشت. هرگاه خشمگین می شد، چنان نگاه می کرد که رنگ چهره طرف مقابل، از ترس سفید می شد.
    پس از این که بیماری ذات الریه من مداوا شد، وقت آن فرا رسید که دوباره راه رفتن را یاد بگیرم. نُه هفته در بستر بودم، درنتیجه عضلاتم شل شده و دوران نقاهت، مرا تنبل کرده بود. هنگامی که می خواستند مرا بلند کنند، صدای فریادم برخاست. پهلویم به شدت درد می کرد، زیرا آن جا برای خارج کردن چرک ریه هام سوراخ کرده بودند. دوباره بر بستر افتادم و فریاد زدم:
    ـ نمی توانم، نمی توانم بلند شوم!
    آلیو نگاه وحشتناکی به من انداخت و گفت:
    ـ بلند شو! پدرت تمام روز کار کرده و تمام شب را هم بیدار بوده. برای مداوای تو پول قرض کرده. بلند شو.
    از جایم بلند شدم.
    قرض از نظر آلیو، مفهوم زشتی داشت و حرف بدی بود. اگر هر صورتحسابی دیرتر از پانزدهم ماه پرداخت می شد؛ قرض به حساب می آمد. عبارت قرض به مفهوم تنبلی، بی شرمی و بدجنسی بود. آلیو که حقیقتاً گمان می کرد خانواده اش، دردنیا بهترین است، از روی غرور، اجازه نمی داد آن ها به قرض آلوده شوند. وحشت از قرض را چنان در فرزندانش ایجاد کرده بود که حتی اکنون نیز علیرغم دگرگونی ساختار اقتصادی جامعه که در آن بدهکاری از زندگی روزانه جدا نیست، وقتی پرداخت یک صورتحساب، دو روز به تأخیر می افتد، به شدت ناراحت و بی قرار می شوم. هنگامی که معاملات قسطی مرسوم شد، آلیو نتوانست آن را بپذیرد. به نظرش اگر کالایی به صورت قسطی خریداری می شد، دیگر متعلق به خود شخص نبود و در نتیجه، مقروض می شد.
    عادت داشت برای خرید لوازم خانه، پس انداز کند، ولی استفاده از این روش موجب می شد همسایگانمان دست کم دو سال پیش از ما وسایل جدیدی برای خانه خود خریداری کنند.

    (2)
    آلیو زن با شهامتی بود. شاید بچه داشتن، مستلزم شهامت باشد. باید کارهایی را که در جنگ جهانی اول انجام می داد، برایتان بازگو کنم. فکرش آن چنان محدود بود که به جای اندیشیدن درباره امور بین المللی، ابتدا در مورد خانواده، سپس درباره شهر، سالیناس و سرانجام درباره ایالتش نگرانی داشت. به همین دلیل، اصلاً به جنگ اعتقادی نداشت. حتی هنگامی که افراد سواره نظام، اسب هایشان را سوار قطارکردند تا به جبهه های جنگ بروند، باز هم باورش نشد.
    مارتین هاپس، همسایه ما، پسری چاق، کوتاه قامت، و دارای موهای قرمز بود. دهانی گشاد و چشمانی قرمز اشت و خجالتی ترین پسر در شهر سالیناس به حساب می آمد. اگر به او صبح بخیر می گفتند، از خجالت سرخ می شد. چون قورخانه زمین بسکتبال داشت، در سواره نظام ثبت نام کرد.
    اگر آلمانی ها آلیو را می شناختند و عقل و شعور او را داشتنتد، هرگز او را خشمگین نمی کردند. ولی یا این موضوع را نمی دانستند یا این که احمق بودند. چون وقتی مارتین هاپس را کشتند، در جنگ هم شکست خوردند و با این کار، مادرم را خشمگین و از خودشان متنفر کردند. مادرم، مارتین هاپس را دوست داشت، چون او هرگز موجب ناراحتی کسی نشده بود. وقتی که آن ها مارتین هاپس را کشتند، آلیو به امپراتوری آلمان اعلان جنگ داد. آلیو به دنبال سلاح بود. بافتن کلاهخود و جوراب کافی نبود. مدتی یونیفورم صلیب سرخ را پوشید و با بسیاری از خانم هایی که آن ها نیز همان لباس ها را پوشیده بودند، در قورخانه ملاقات کرد. قورخانه، محلی بود که در آن باند می پیچیدند و ضمناً پشت سر دیگران هم حرف می زدند. تا این جا کارها طبق معمول پیش می رفت، ولی تیر انتقام آلیو هنوز به قلب امپراتور آلمان اصابت نکرده بود. آلیو تصمیم داشت انتقام خون هاپس را بگیرد. تصمیم گرفت اوراق قرضه بفروشد. جز فروش نان در مراسم مذهبی که در کلیسا برگزار می شد، کالای دیگری در عمرش نفروخته بود، ولی مجبور شد به فروش اسناد قرضه روی بیاورد. او با جان و دل تلاش می کرد و فکر می کنم اگر مردم، اوراق قرضه را از او خریداری نمی کردند، آن ها را به نحوی می ترساند. هنگامی که از آلیو اوراق قرضه خریداری می کردند، این احساس در آن ها ایجاد می شد که واقعاً با آلمانی ها در حال جنگ هستند و سر نیزه آن ها در دل ملت آلمان فرو می رود. در کار فروش اوراق قرضه چنان شهرت یافت که وزارت دارایی از وجود این شیر زن آگاهی یافت. ابتدا رونوشت تقدیر نامه ها برایش ارسال شد، سپس اصل نامه ها که به جای مهر، امضای وزیر در پایین آن بود، به دستش رسید. ما خوشحال شدیم، ولی هنگامی که جایزه ها به دستش رسید واقعاً افتخار کردیم. این جایزه عبارت بود از کلاهخود آلمانی( که برای همه خیلی کوچک بود)، سر نیزه و تکه نارنجکی دندانه دار که روی پایه آبنوسی استوار بود. از آن جا که ما جز راه رفتن با تفنگهای چوبی خودمان، شایستگی دیگری برای جنگیدن نداشتیم، جنگ مادرمان ما را توجیه می کرد. سپس از هرکس دیگری پیشی گرفت. یعنی پرونده اش آن قدر پر از تقدیرنامه شد که بزرگترین جایزه را به او عطا کردند یعنی اجازه دادند یک بار سوار هواپیمای ارتشی شود. ما بچه ها افتخار کردیم. این حالت را حتی در خواب هم ندیده بودیم. ولی مادر بیچاره من به وجود بعضی پدیده ها اعتقاد نداشت، حتی اگر آن ها را با چشم خود می دید. یکی از آن ها این بود که هرگز باور نمی کرد فرزندش، ناخلق باشد و موضوع دیگر، وجود هواپیما بود. علی رغم مشاهده این دو مورد، آن ها را اصلاً باور نداشت. پس از دیدن کارهایش کوشیدم تصور کنم چه احساسی دارد. ترس سراپایش را گرفته بود، زیرا چگونه ممکن است سوار وسیله ای شد که وجود ندارد؟ سوار شدن بر هواپیما می توانست برای او یک تنبیه ظالمانه باشد، ولی این امر برای او جایزه، هدیه و افتخاری بزرگ بود. حتماً متوجه حالت شگفتی در نگاه ما شده و فهمیده بود چاره ای ندارد، زیرا سوار شدن بر هواپیما موجب روسیاهی خانواده می شد. در دام افتاده بود و راه گریز نداشت. هنگامی که تصمیم گرفت بر آن پدیده باور نکردنی سوار شود، انگار باور نداشت جان سالم به در خواهد برد.
    آلیو وصیت کرد و به اندازه کافی وقت گذاشت تا مطمئن شود وصیت او قانونی است. سپس نامه هایی که همسرش از زمان نامزدی برایش نوشته بود، از جعبه چوبی بیرون آورد. آتشی در بخاری روشن کرد و همه نامه ها را سوزاند. نامه ها متعلق به او بود و دوست نداشت کسی آن ها را ببیند. انواع لباس های زیر جدید را انتخاب کرد، زیرا می ترسید مبادا پس از مرگ، لباس هایش پاره یا رفو کرده باشند. با ما رفتار خوبی داشت، به طوری که متوجه نشد یکی از بشقاب ها را خوب نشسته ایم و در هنگام خشک کردن، حوله چرب شده است.
    این افتخار در زمین های رودئو و میدان مسابقات اسبدوانی سالیناس نصیب او شد. ما را با یک اتومبیل ارتشی به میدان مسابقات اسبدوانی بردند. به گونه ای در اتومبیل نشسته بودیم که انگار در مجلس ختم حضور داریم. پدرمان در کارخانه قند اسپرکلز در پنج مایلی شهر کار می کرد، بنابراین نمی توانست به آن جا بیاید. شاید هم دوست نداشت بیاید، زیرا تحمل دیدن آن منظره را نداشت. ولی آلیو پیش تر با خلبان هواپیما قرار گذاشته بود به هر طریقی که می تواند، پیش از برخاستن، خود را به کارخانه قند برساند.
    امروز می دانم آن چند صد نفری که در آن جا گرد آمده بودند، تنها می خواستند هواپیما را ببینند، ولی در آن هنگام تصور می کردیم به افتخار مادرم در آن جا جمع شده اند. آلیو قامت بلندی نداشت و در سنی بود که معمولاً همه زن ها فربه می شوند. هنگامی که می خواست از اتومبیل پیاده شود لازم بود به او کمک کنیم. احتمالاً خیلی ترسیده، ولی مصمم بود.
    هواپیما در زمینی که محل مخصوص دویدن اسب ها بود قرار داشت. این هواپیما، عجیب و کوچک بود. اتاقکی رو باز و دو بال داشت که بستهای چوبی آن را با سیم پیانو به هم گره زده بودند. روی بال ها با کرباس پوشانده شده بود. آلیو گیج به نظر می رسید. همچون گاوی که از چاقوی قصابی ترسیده باشد، به گوشه ای گریخت. دو گروهبان، روی لباس هایی که دیگر مطمئن شده بود با آن ها به گور خواهد رفت، یک کت و روی آن، یک کت لایه دار دیگر، و روی آن هم یک کت پرواز پوشاندند، به طوری که تقریباً گرد شده بود. کلاهی چرمی روی سرش گذاشتند و به منظور جلوگیری از ورود گرد و خاک، یک عینک دودی بزرگ به چشمانش زدند که دماغش همچون نقطه ای از وسط آن پیدا بود و گونه های سرخ، قیافه جالبی به او می داد، انگار عینکی روی یک توپ قرار گرفته باشد. همان دو گروهبان، او را از زمین بلند کردند و با دشواری در هواپیما جای دادند. پس از این که نشست، دیگر حتی جا برای یک سوزن هم نبود. همانطور که او را طناب پیچ می کردند، ناگهان مطلبی را به خاطر آورد. دیوانه وار دست هایش را تکان داد و کمک طلبید. یکی از سربازان از هواپیما بالا رفت تا بداند چه می گوید. سپس نزد خواهرم، مری آمد و او را تا کنار هواپیما راهنمای کرد. آلیو دستکش کلفتی که برای پرواز به او داده بودند، ازدست چپ خارج کرد. عاقبت توانست دستش را آزاد کند و حلقه نامزدی را که الماس کوچکی روی آن بود بیرون بیاورد و به مری بدهد. پس از این که مطمئن شد حلقه طلا ی ازدواج خود را هنوز در انگشت دارد، دوباره دستکش را مورد استفاده قرار داد، راست نشست و به جلو نگریست. خلبان روی صندلی نشست و یکی از گروهبان ها ملخ چوبی هواپیما را با همه وزن خود چرخاند. هواپیما کمی روی زمین حرکت کرد و دور زد، سپس غرش کنان به آسمان برخاست. آلیو همان طور به جلو می نگریست. شاید هم چشمانش بسته بود.
    با نگاه هایمان به اندازه ای هواپیما را تعقیب کردیم تا از نظر ناپدید شد، سپس همه جا را سکوت فرا گرفت. مأموران امنیتی، خویشاوندان، دوستان و تماشاگران، میدان اسبدوانی را ترک نکردند. هواپیما در آسمان همچون نقطه ای کوچک به نظر می رسید که به سوی اسپرکلز می رود. عاقبت از گستره دید، محو شد.
    پانزده دقیقه طول کشید تا دوباره آن را دیدیم. به آرامی در ارتفاع زیاد در پرواز بود. سپس در مقابل چشمان وحشتزده ما چرخید، انگار در حال سقوط کردن بود. همان طور به پایین می آمد تا لحظه ای که خلبان آن را کنترل کرد. سپس انگار دوباره خلبان کنترل هواپیما را از دست داد، کاملاً چرخید. مثل این که خلبان دیوانه شده بود، زیرا هواپیما به شکل های مختلف دور زد، وارونه شد و بعد به همان حالت معلق، بالای میدان اسبدوانی به پرواز درآمد. کلاهی که روی سر مادرمان بود، همچون گلوله ای سیاه در فضا معلق شد.
    یکی از گروهبانان آهسته گفت:
    ـ به نظرم خلبان دیوانه شده. او که زن جوانی نیست.
    هواپیما هنگامی که به زمین نشست که تقریباً تعادلش را حفظ کرده بود. در مقابل جمعیت ایستاد و موتور آن خاموش شد.خلبان که سر را با تعجب تکان می داد، از اتاقک خود بیرون آمد و گفت:
    ـ زن لعنتی!
    سپس نزد آلیو رفت، دست بی حس او را فشرد و شتابان دور شد. چهار نفر به دشواری توانستند آلیو را از هواپیما بیرون بکشند. بدنش به اندازه ای خشک بود که نمی توانستند آن را خم کنند. سرانجام او را به زحمت منزل بردیم و در رختخواب گذاشتیم. تا دو روز بعد، نتوانست از جایش تکان بخورد.
    در مورد این رویداد، خلبان مطلبی می گفت و آلیو مطلبی دیگر، به طوری که مجبور شدیم مطالب را روی هم بگذاریم تا متوجه شویم ماجرا از چه قرار است. داستان این بود که طبق تقاضای آلیو، بر فراز کارخانه اسپرکلرز سه بار دور زدند تا پدرمان متوجه آن ها شد. سپس خلبان برای اینکه شوخی کرده باشد و البته منظور بدی نداشت، با صدای بلند حرفی زد و چهره اش در هم شد. صدای موتور هواپیما بسیار بلند بود و آلیو نتوانست آنچه را که مرد گفت، بشنود. ناچار خلبان صدای موتور را کم کرد و گفت:
    ـ دوست دارید کمی حرکات نمایشی انجام بدهم؟
    البته خلبان شوخی می کرد. صدای باد اجازه نمی داد آلیو متوجه شود او چه می گوید. تصورکرد موتور هواپیما از کار افتاده است. آلیو با خود گفت: «همان طور شد که فکر می کردم. باید دعای مرگ را بخوانم.»
    ناگهان این فکر از ذهنش گذشت که شاید موضوعی را فراموش کرده باشد. وصیتنامه نوشته، نامه ها را سوزانده، لباس زیر نو پوشیده، و به اندازه کافی شام برای همسر و فرزندانش آماده کرده بود. سپس فکر کرد شاید چراغ خانه را روشن گذاشته باشد. همه این مطالب، در کمتر از یک ثانیه به ذهنش رسید. سپس اندیشید شاید امکان زنده ماندن هنوز وجود داشته باشد. سرباز جوان واقعاً ترسیده بود. می دانست که هراس، بدترین عامل در کنترل هواپیماست. بنابراین، تصمیم گرفت به خلبان جرأت بدهد. لبخندی زد و برای تشویق او، سر تکان داد، ولی درست در همین موقع، خلبان کنترل هواپیما را از دست داد. پس از این که هواپیما به حالت عادی برگشت، زن نگاهی به خلبان انداخت. مرد فریاد زد:
    ـ باز هم؟
    آلیو نمی شنید، ولی تصمیم گرفته بود کاری انجام ندهد که خلبان پیش از سقوط، روحیه خود را از دست بدهد. دوباره لبخندی زد و سری تکان داد. هر بار که خلبان حرکات نمایشی انجام می داد، به آلیو نگاه می کرد ، ولی آلیو تنها به منظور تشویق، سر تکان می داد. خلبان چند بار دیگر این حرکات را تکرار کرد و با خود گفت: «زن لعنتی! هر قدر تکرار می کنم، باز هم دلش می خواهد. خدا من، اگر خودش خلبان بود، چه می کرد!»

    پایان فصل چهاردهم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    (1)

    زمین وسیعی بود که از آن سوی رودخانه تا جلگه های زرخیز و از سوی غرب تا دامنه تپه ها ادامه داشت. حتی در فصل تابستان نیز که نور تند خورشید به زمین می تابید، هوای خوبی داشت. ردیفی از درختان بید و چنار در وسط قرار گرفته و تپه های سمت غرب از علوفه قهوه ای مایل به زرد پوشیده شده بود. به دلایل زیادی، ژرفای خاک کوه های غرب دره سالیناس، از خاک دامنه تپه های شرق بیش تر است، به نحوی که فشردگی علف ها را در این قسمت بیشتر می کند. شاید قله ها آب را جمع و سپس به یک اندازه پخش می کنند. شاید هم چون تعداد درختان در آن قسمت بیشتر است، باران بیشتری می بارد.
    بخش بسیار کوچکی از زمین سانچز، که دیگر تراسک مالک آن بود، قابل زراعت به نظر می رسید، ولی آدام می توانست خوشه های بلند گندم و باغات سبز یونجه را در کنار رودخانه مجسم کند. از پشت سر، صدای چکش نجارهایی را می شنید که از شهر سالیناس آمده بودند تا خانه قدیمی سانچز را تعمیر کنند. آدام می خواست در آن خانه قدیمی زندگی کند. آن جا مکانی بود که می توانست خانواده خود را تشکیل دهد.
    کودها را زدودند، کف اتاق ها را برداشتند، و پنجره ها را تعویض کردند. از چوب خوشبوی تازه، از جنس کاج و صنوبر استفاده کردند. سقف جدیدی نیز برای خانه ساختند. دیوارهای قدیمی و ضخیم خانه را چند لایه رنگ زدند و پس از این که رنگشان خشک شد، حالت شفافیت پیشین را گرفتند.
    یک باغبان، گل های رز را مرتب کرده، گل های شمعدانی کاشته، باغچه سبزیجات را آماده ساخته، و آب چشمه را از طریق کانال های کوچک از وسط باغچه گذرانده بود. آدام همه وسایل راحتی خود و فزرندانش را از پیش آماده کرده بود. مبل های سنگینی که با صندوق از سانفرانسیسکو رسیده و آن را با ارابه از کینگ سیتی آورده بودند در انبار قرار داشتند. سقف انبار هم به تازگی عایق بندی شده بود.
    آدام می خواست زندگی خوبی تشکیل دهد. لی آشپز چینی، که موی بافته خود را پشت سر می آویخت، به پایارو رفته بود تا دیگ، قوری، ماهیتابه، چلیک، کوزه و ظروف مسی و شیشه ای برای آشپزخانه بخرد. یک خوکدانی جدید هم دور از خانه ایجاد شد که لانه مرغ ها و اردک ها درکنار آن قرار داشت. جایی نیز برایی سگ ها درست کرده بود تا گرازهای وحشی را از مزرعه دور کنند. انجام شتابزده این کارها، ممکن نبود. به همین دلیل، کارگران آهسته کار می کردند و آشکار بود که مدتی طولانی باید تلاش کنند. آدام هم زیاد سختگیری نمی کرد، زیرا دوست داشت همه کارها به خوبی انجام شود. لوله ها را وارسی و نمونه های رنگ را روی تخته های نازک آزمایش می کرد. در گوشه اتاقش کاتالوگهایی در باره ماشین های کشاورزی، مبلمان، تخم گیاه و درختان میوه روی هم انباشته شده بود. از این که پدرش ثروتی برای او گذاشته است، خوشحال بود. وقتی خانه پدری خود را به خاطر می آورد، مزرعه، شهر، و چهره برادر، همگی در پشت پرده فراموشی محو می شدند. گذشته را به فراموشی کامل سپرده بود.
    کتی را موقتاً به خانه سفید رنگ و تمیز بردونی منتقل کرد. قصد داشت همسرش تا زمان حاضر شدن خانه و تولد بچه، در آن جا بماند. تردیدی نبود که بچه پیش از آماده شدن خانه متولد می شود. آدام پیوسته می گفت:
    ـ دلم می خواهد خانه، محکم ساخته شود. دوست دارم از میخ های مسی و چوب های مستحکم استفاده کنم تا زنگ نزند و از بین نرود.
    تنها به آینده می اندیشید. همه اهالی دره و مردم غرب نیز همین طور بودند. زمانی فرا رسیده بود که گذشته ها دیگر ارزشی نداشتند. انسان لازم بود راه درازی را بپیماید تا با فردی کهنسال مواجه شود و از او سخنانی در مورد گذشته های طلایی بشنود. زمان حال، هر چند سخت و بی حاصل می نمود، ولی ابزاری برای رسیدن به آینده درخشان به حساب می آمد. به ندرت اتفاق می افتاد دو یا سه مرد، در میخانه یا جای دیگری یکدیگر را ببینند یا با هم غذا بخورند و حرفی درباره آینده و شکوه و عظمت آن به میان نیاورند. البته این سخنان را نه از روی ظن و بدگمانی، که از روی اعتماد و اطمینان می گفتند. آن ها اظهار می داشتند:
    ـ کسی چه می داند؟ شاید روزی به چشم خودمان ببینیم.
    مردم با توجه به کمبودها، لذت های آینده را پیش بینی می کردند. بنابراین بعید نبود مردی ناگهان مزرعه خود را در تپه رها کند، همراه با اعضای خانواده سوا بر کالسکه شود، از سنگلاخ ها بگذرد، و به دره برسد. در این حال، همسر او، فرزندان را در کالسکه به هم می بست تا در دست اندازهای تند جاده، آسیب نینند. پدر نیز چنین می اندیشید: «زمانی که در این جاده خوبی احداث شود، آن روز از راه می رسد. در این صورت، در کالسکه راحت تر می نشینیم و سه ساعت بعد، به کینگ سیتی می رسیم. مگر بیشتر از این، از دنیا چه می خواهیم؟»
    اگر مردی به باغ درختان بلوط می نگریست، متوجه می شد که بهترین زغال و چوب دنیا را در اختیار دارد. اگر روزنامه ای می یافت، در آن می خواند:
    «هر صد و بیست و هشت فوت مکعب چوب بلوط، در لوس آنجلس ده دلار قیمت دارد!»
    سپس آن مرد می اندیشید: «اگر راه آهن به این جا برسد، می توانم در کنار خط آهن، درختان را ببُرم، چوب هایشان را خشک کنم و هر الواری را یک دلار و نیم به فروش برسانم. سه دلار و نیم هم برای حمل آن هزینه می گیریم، و خلاصه برای هر بسته چوب، پنج دلار سود می برم و این باغ، سه هزار درخت بلوط دارد که قیمت کل آن ها، هزار دلار می شود.
    کسانی هم بودند که احتمالاً علم غیب داشتند، چون پیش بینی می کردند روزی تمام خندق ها آب را همه جا دره برسانند، چه کسی می داند؟ شاید این موضوع را در زندگی خود به چشم ببیند، یا طرحی از موتورهای بخاری می ریختند که آب را از چاه های عمیق بالا می کشند.
    ـ می توانید تصور کنید؟ تنها فکر کنید با این همه آب، چه محصولاتی در این زمین به عمل می آید! این جا به بهشت برین تبدیل خواهد شد.
    شخص دیگری که فکر می کنم دیوانه بود می گفت:
    ـ روزی فرا می رسد که از طریق منجمد کردن یا به روشی دیگر، هلویی را که در دست دارم، تا فیلادلفیا حمل کنم.
    در همه شهرها از فاضلاب و ایجاد توالت در داخل منازل حرف می زدند. البته در بعضی از یالات، چنین پدیده هایی واقعاً وجود داشت.همچنین از نصب چراغ های فلور سنت و تلفن صحبت می شد که البته این نوع چراغ ها در سالیناس به کار می رفت. برای آینده هیچ حد و مرزی قائل نبودند و باور داشتند روزی فرا خواهد رسید که هیچ انسانی، برای نگه داری خوشبختی و سعادت، جای کافی ندارد. خوشبختی و رضایت، همچون رودخانه سالیناس که در اوایل بهار آب زیادی دارد، سراسر دره را فرا خواهد گرفت.
    از بالای دره مسطح، خشک و خاکی به شهرهای زشتی که همچون قارچ از زمین روییده بودند می نگریستند و لذت می بردند. همه می گفتند از کجا بدانیم؟ شاید نمیریم و ببینیم. همین امر دلیلی بر این بود که دیگر ساموئل همیلتن را مورد تمسخر قرار ندهند. ساموئل بیشتر از دیگران خیالپردازی می کرد، ولی اگر همه می دانستند در سن خوزه چه کارهایی انجام داده است، دیگر نمی خندیدند. همان مکانی که ساموئل، دیوانه وار در انتظار ظهور خوشبختی برای مردم بود.
    ـ خوشبختی؟ او دیوانه است. بگذار کارمان را شروع کنیم، بعد به شما می گویم معنای خوشبختی چیست!
    ساموئل، یکی از پسرعمه های مادرش را به یاد آورد که در ایرلند، شوالیه ای ثروتمند و خوش قیافه بود. آن شوالیه ظاهراً خوشبخت، در همان حال که روی مبلی ابریشمی در جوار معشوقه زیبایش نشسته بود، خودکشی کرد.
    ساموئل گفت:
    ـ عده ای از مردم، حرص زیادی دارند. اگر در بهشت هم زندگی کنند باز هم ناراضی هستند.
    آدام تراسک، در آینده به دنبال خوشبختی می گشت، ولی از اوضاع احوال موجود نیز راضی بود. هرگاه کتی را می دید که زیر نور خورشید با شکم بالا آمده می نشیند، قلبش از خوشحالی به شدت می تپید. شفافیت پوست کتی، او را به یاد تصویر فرشتگان روی کارت پستال می انداخت. هنگامی که نسیم، موهای روشن او را به حرکت در می آورد، یا به بالا می نگریست، خوشحالی آدام وصف ناپذیر بود. گاهی آدام همچون گربه براقی روی زمین دراز می کشید، و کتی هم همین کار را می کرد. کتی مثل گربه ها همیشه منتظر طعمه بود هر گز برای طعمه ای دست نیافتنی می نمود، خود را به مخاطره نمی انداخت. این دو ویژگی، فواید زیادی برایش داشت. باردار شدن او، تصادفی نبود. پس از این که در سقط جنین ناکام ماند و دکتر او را تهدید کرد، دیگر آن روش را به کار نبرد.
    کسی نمی توانست بگوید که بارداری را پذیرفته، ولی رفتارش شباهت به کسی داشت که با بیماری خود کنار آمده است. ازدواج او با آدام نیز این گونه بود. غافلگیر شد و ناچار، تنها راه ممکن را برای فرار انتخاب کرد. دلش نمی خواست به کالیفرنیا برود، ولی همه نقشه هایش با شکست مواجه شده بودند. از دوران خردسالی یاد گرفته بود چگونه باید از هر فرصتی برای پیروزی بر همبازیانش استفاده کند. اگر نمی توانست در مقابل اراده مردی مقاومت کند، از نیروی اراده او به نفع خود استفاده می کرد. کمتر کسی می توانست حدس بزند کتی، دوست ندارد در جایی باشد که حضور داشت. در آرامش انتظار می کشید تا فرصتی بیابد. ویژگی کتی از آن نوع بود که هر جنایتکار بزرگ و موفقی، آن را دارد: به هیچ کس اعتماد نمی کرد و رازهایش رابه کسی نمی گفت. وجودش همانند جزیره بود. به دلیل این که دوست نداشت پس از زایمان، در آن جا زندگی کند، به زندگی جدید و خانه آدام توجهی نشان نمی داد و نقشه های بزرگ او را نمی پسندید. در عوض می خواست هر چه زودتر از آن زندان بگریزد. همواره به پرسش های آدام، پاسخ های منطقی و حساب شده می داد، زیرا به خوبی می دانست اگر آن کار را نکند، همه نقشه هایش بر باد می رود و می دانست یک گربه خوب، هرگز چنین کارهایی را نمی کند.
    ـ می بینی عزیزم خانه در محلی واقع شده؟ همه پنجره ها، مشرف به دره هستند.
    ـ بله، خیلی زیباست.
    ـ می دانی، شاید تصور کنی دیوانه شده ام، ولی من درست همانطور فکرمی کنم که پدر سانچز، یکصد سال پیش فکر می کرد. در آن دوران، دره چه وضعیتی داشت؟ همه نقشه های او روی حساب بود. می دانستی در آن روزگار، تنها او آب لوله کشی داشته؟ وسط چوب درختان بومی را خالی می کرد تا مجرایی برای آوردن آب چشمه به داخل خانه باشد. روزی که زمین را حفر می کردیم، به تکه هایی از این لوله برخوردیم.
    کتی گفت:
    ـ فوق العاده است! خیلی زرنگ بوده. دوست دارم مطالب بیشتری درباره او بدانم. با توجه به محل قرار گرفتن و شکل و تناسب منزل و درختان، می توان گفت سانچز شخص هنرمندی بوده.
    ـ سانچز اهل اسپانیا بود، آن ها اشخاص هنرمندی هستند.
    ـ نمی دانم چطور می توانم بفهمم که پدر سانچز، چطور آدمی بوده.
    ـ خوب، عاقبت کسی پیدا می شود که بداند. می دانی از همه نقشه ها و کارهایش چه موضوعی را به خاطر دارم؟ گاو در خانه نگه می داشت.
    ـ آدام چه موضوع دیگری به خاطر داری؟
    ـ نمی دانم، شاید او هم دختری به اسم کتی داشته.
    کتی لبخند زد، سر را پایین انداخت و گفت:
    ـ چه حرف هایی می زنی!
    ـ بله، او هم یک کتی داشت، صددرصد. اگر تو نبودی، من نه قدرت داشتم و نه دلم می خواست زنده بمانم.
    ـ آدام، مرا خجالت می دهی. مواظب باش. به زخم روی پیشانیم دست نزن، درد می گیرد.
    ـ متأسفم، نمی دانم چرا این قدر بی دست و پا هستم.
    ـ نه، بی دست و پا نیستی، فقط حواس خودت را جمع نمی کنی. نمی دانم باید بافتنی ببافم یا خیاطی کنم، ولی دوست دارم بنشینم و کاری انجام ندهم.
    ـ ما هر چه لازم داشته باشیم، می خریم. تو بنشین و استراحت کن. به نظر من بیشتر از همه در این جا کار می کنی. همین امر خیلی ارزش دارد.
    ـ آدام، می ترسم جای زخم روی پیشانیم خوب نشود.
    ـ دکتر گفته به موقع خوب می شود.
    ـ بله، گاهی به نظر می رسد که در حال از بین رفتن باشد، و گاهی هم مثل این که اصلاً تغییر نکرده. فکر نمی کنی امروز جای آن بیشتر از همیشه معلوم است؟
    ـ نه، به نظرم این طور نیست.
    ولی همین طور بود. انگار روی پوست چروکیده زخم، علامت بزرگی را با انگشت گذاشته باشند. آدام انگشت خود را جلو آورد، اما کتی سرش را عقب کشید و گفت:
    ـ دست نزن، جایش خیلی درد می کند. اگر به آن دست بزنی، سرخ می شود.
    آدام گفت:
    ـ خوب می شود. تنها مستلزم گذشت زمان است، همین و بس.
    کتی پس از این که آدام رفت لبخند زد، ولی چشمانش حالتی افسرده و بی روح داشت. بدنش را بی قرارانه تکان داد. بچه در شکمش لگد می زد. کتی به گوشه ای لم داد و انتظار کشید.
    لی به صندلی کتی که زیر بزرگترین درخت بلوط قرار داشت نزدیک شد و گفت:
    ـخانم، چای میل دارید؟
    ـ بله، می خورم.
    نگاه دقیقی به آشپز چینی انداخت ولی موفق نشد در چشمان قهوه ای تیره اش نفوذ کند. از حضور او ناراحت بود. کتی همیشه می توانست در فکر هر مردی نفوذ کند و امیال و انگیزه های او را تشخیص دهد، ولی مغز لی با مغز دیگران تفاوت داشت. صورت مرد، باریک و دلپذیر و پیشانی او پهن بود. لبانش حالتی داشت که انگار همیشه در حال لبخند زدن است. موی سیاه بلند و براق بافته شده او که در پایین با یک روبان ابریشمی سیاه و باریک بسته می شد، روی شانه هایش آویزان بود و با هر حرکتی، روی سینه اش می افتاد و تکان می خورد. هرگاه میخواست کارهای سخت را انجام دهد، موهایش را بالای سرش جمع می کرد. شلوار نخی تنگ می پوشید و دمپایی های مشکی به پا می کرد. همیشه یک روپوش چینی هم به تن داشت. هر گاه کاری نداشت، دست هایش را در آستین هایش پنهان می کرد، انگار همانند اغلب چینی های آن زمان می خواست دست هایش را محفوظ نگه دارد.
    آشپز گفت:
    ـ یک میز کوچک می آورم.
    سپس تعظیم کرد و بی درنگ دور شد. کتی به او نگریست و ابروها را در هم کشید. از لی نمی ترسید، ولی در حضور او، احساس راحتی هم نمی کرد. لی مستخدمی خوب و مؤدب، و به عبارتی بهترین مستخدم بود. به راستی چه خطری می توانست برا ی کتی داشته باشد؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (2)
    گاوها و گوسفندها در تمام مدت روز زیر درختان بید دراز می کشیدند و تنها شب ها برای چریدن به راه می افتادند. علف ها به رنگ قهوه ای تیره درآمده بودند و بادهای بعدازظهر که در دره می وزیدند، گرد و خاکی شبیه مه به آسمان بلند می کردند که تا قله کوه می رسید. ریشه های جو وحشی بر اثر وزش باد، از خاک در آمده و سیاه شده بودند و خرده های کاه و شاخه های کوچک، روی زمین آن قدر پیش می رفتند تا به ریشه ای برخورد کنند و متوقف شوند. حتی سنگ های کوچک روی زمین نیز بر اثر وزش تند باد، می رقصیدند.
    همه می دانستند چرا پدر سانچز خانه اش را کنار آب ساخته است، زیرا در آن جا باد و گرد و خاک در خانه نفوذ نمی کرد و تا پایان فصل بهار، آب خنک در نهر جاری بود. ولی هرگاه آدام وقتی به زمین خشک و بایر نگاه می کرد، دچار همان وحشتی می شد که هر تازه واردی در کالیفرنیا به آن خو می گرفت. اگر در فصل تابستان در کانکتیکات، دو هفته باران نمی بارید، مردم نگران می شدند و اگر چهار هفته نمی بارید، می گفتند که خشکسالی شده است. در آن جا هر محلی که سر سبز نباشند می گویند قحطی زده است. ولی در کالیفرنیا عموماً از پایان ماه مه تا آغاز ماه نوامبر اصلاً باران نمی بارد. مردی که از شرق آمده است، اگر صدبار هم به او این حرف ها را بزنند، باز تصور می کند در ماه های بدون بارندگی، زمین وضعیت نامناسبی دارد.
    آدام، یادداشتی به لی داد تا به مزرعه همیلتن برود و از ساموئل تقاضا کند به دیدن او بیاید تا در مورد حفر چاه هایی در محل جدید با هم مذاکره کنند.
    ساموئل در سایه نشسته بود و به پسرش، تام که در حال درست کردن تله جدیدی برای گرفتن راکون بود، می نگریست. در همان حال، لی که سوار ارابه تراسک بود، نزدیک شد. دست هایش را در آستین ها پنهان کرد و منتظر ماند.
    ساموئل یادداشت را خواند و سپس رو به پسرش کرد و گفت:
    ـ تام، تو به کارها رسیدگی کن، من می خواهم بروم و با شخصی در مورد چاه آب صحبت کنم.
    ـ چرا من با شما نیایم؟ شاید کمک نیاز داشته باشید.
    ـ کمک کنی که صحبت کنم؟ لازم نیست. حفر چاه به زمان زیادی نیاز دارد. به نظرم باید خیلی مذاکره کنیم تا به توافق برسیم که چاهها را حفر کنیم. برای هر بیل که می زنند باید پانصد تا ششصد کلمه حرف زده شود.
    ـ دوست دارم بیایم. مگر نزد آقای تراسک نمی روید؟ وقتی به این جا آمد، او را ندیدم.
    ـ بعداز این که حفر چاه شروع شد، تو هم می توانی بیایی. من از تو مسنتر هستم. باید حرف هایم را بزنم. تام، یک راکون کوچک می تواند دست های کوچک و زیبایش را به داخل ببرد و بعد هم فرار کند. می دانی آن ها چقدر زرنگ هستند؟
    ـ به این میله نگاه کنید، بلند می شود و پایین می افتد. شما هم نمی توانید از داخل آن فرار کنید.
    ـ من مثل یک راکون، زرنگ نیستم. ولی فکر می کنم که آن را خوب درست کرده ای. پسرم می توانی داکسولوژی را زین کنی تا من بروم و به مادرت بگویم که کجا می روم؟
    ـ لی گفت:
    ـمن کالسکه دارم.
    ساموئل گفت:
    ـ خوب، بعد من چطور برگردم؟
    ـ من شما را بر می گردانم.
    ـ چرا مزخرف می گویی؟ اسبم را می آورم تا بعداً با آن برگردم.
    ساموئل در کالسکه، کنار لی نشست و اسب زین شده، به دنبال کالسکه حرکت کرد.
    ساموئل با خوشرویی پرسید:
    ـ اسم شما چیست؟
    ـ لی. البته اسم من از این طولانی تر است. نام کامل من، لی پاپا است. ولی می توانید مرا لی صدا کنید.
    ـ در چین به دنیا آمده ای؟
    ـ نه، من همین جا متولد شده ام.
    کالسکه در دست اندازها، تکان های شدیدی می خورد. ساموئل برای مدتی تقریباً طولانی ساکت ماند و عاقبت گفت:
    ـ لی، ببخشید این موضوع را می گویم، ولی تا حالا متوجه نشده ام چرا شما مردم چین هنوز زبان انگلیسی را مثل افراد چینی صحبت می کنید، در حالی یک آدم بیسواد که از باتلاق های ایرلند سر درآورده و زبانش مثل سیب زمینی است در مدت ده سال لهجه اصلی خود را فراموش می کند و دست کم طوری حرف می زند که آدم زبانش را می فهمد.
    لی پوزخندی زد و گفت:
    ـ من چینی حرف زد؟
    ـ خوب، به نظرم، شما هم برای خودتان دلایلی دارید. این به من ربطی ندارد. اگر باور نمی کنم، لطفاً مرا ببخشید.
    در چشمانش گرمی و انسانیت و شعور قابل رؤیت بود. خنده ای کرد و گفت:
    ـ برای راحتی نیست. به خاطر این هم نیست که خودمان را حفظ کنیم. لهجه ما همین طور است تا دیگران حرف ما را متوجه شوند.
    ساموئل متوجه لهجه صحیح او شد. اندیشمندانه گفت:
    ـ متوجه نشدم.
    لی گفت:
    ـ می دانم باور کردن این امر، ساده نیست، ولی به اندازه ای برای من و دوستانم اتفاق افتاده که ناچار آن را قبول کرده ایم. اگر همین طور با خانم یا آقایی صحبت کنم، منظور مرا متوجه نمی شود.
    ـ چرا متوجه نمی شود؟
    ـ انتظار دارد مثل چینی ها حرف بزنم، در غیر این صورت به حرف هایم گوش نمی دهد. اگر درست انگلیسی صحبت کنم نه به حرف هایم گوش می دهد و نه منظورم را می فهمد.
    ـچطور امکان دارد؟
    ـ به همین دلیل است که با شما این طور صحبت می کنم. شما یکی از افراد نادری هستید که می توانید پیشداوری را از مشاهدات جدا کنید. شما حقیقت را مشاهده می کنید، ولی اغلب آدم ها آن چه را دوست دارند، می بینند.
    ـ تا به حال به این موضوع فکر نکرده و هرگز با این امر مواجه نشده بودم. ولی آن چه می گویند، دور از حقیقت نیست. از این که با شما صحبت می کنم خیلی خوشحالم. پرسش های بسیاری در ذهنم وجود دارند که دوست دارم برایتان مطرح کنم.
    ـ خواهش می کنم، بفرمایید.
    ـ پرسش های زیادی دارم. مثلاً شما موی بلند دارید. در جایی خواندم این نشان بردگی است و از وقتی که مان خس، جنوب چین را فتح کرد، این به شما تحمیل شد.
    ـ درست است.
    ـ پس تو را به خدا، چرا در این مملکت هم این گیس را می گذارید؟ این جا مان خس نیست تا شما را اذیت کند؟
    ـ من چینی حرف زد. گیس چینی گذاشت. شما چرا شد ناراحت؟
    ساموئل خنده بلندی کرد و گفت:
    ـ وقتی با این لهجه حرف می زنید، می دانم برایتان راحت تر است. کاش من هم می توانست مثل شما سوراخی برای مخفی شدن پیدا کنم.
    لی گفت:
    ـ نمی دانم توانستم موضوع را برایتان توضیح بدهم یا نه. ولی هنگامی که شباهت های عینی وجود نداشته باشد، خیلی مشکل است. به نظرم شما در آمریکا متولد نشده اید.
    ـ نه، من در ایرلند متولد شده ام.
    ـ درمدت چند سال، اصلاً مشخص نیست که شما ایرلندی بوده اید؛ ولی من که در گراسولی متولد شده ام، همین جا به مدسه رفتم و چند سال هم در دانشگاه کالیفرنیا تحصیل کردم، باز هم نمی توانم یک آمریکایی باشم.
    ـ اگر مویتان را کوتاه کنید، مانند دیگران لباس بپوشید و حرف بزنید، می توانید یک آمریکایی باشید.
    ـ یک بار این کار را کردم، ولی فردی غیر قابل اعتماد به حساب آمدم. نتیجه چه شد؟ دوستان چینی خود را از دست دادم. به همین دلیل هم آن را رها کردم.
    لی زیر یک درخت توقف کرد، پیاده شد و افسار اسب ها را باز کرد و گفت:
    ـ وقت ناهار است، کمی باخودم غذا آورده ام. شما هم میل دارید؟
    ساموئل گفت:
    ـ معلوم است که می خورم. اجازه بده زیر سایه بنشینم. گاهی اوقات فراموش می کنم غذا بخورم و این موضوع خیلی عجیب است چون همیشه گرسنه ام. از حرف های شما خیلی خوشم آمد .آدم درک می کند که شما برای خودتان ارزش قائل هستید. حالا فکر می کنم بهتر است به چین برگردید.
    لی لبخند استهزاآمیز زد و گفت:
    ـ فکر نمی کنم بتوانم همه مطالب را در چند دقیقه برایتان خلاصه کنم. من واقعاً به چین برگشتم. پدرم در آن جا وضع خوبی داشت. ولی برای من هیچ فایده ای نداشت. آن ها می گفتند که من چینی نیستم و مثل خارجی ها حرف می زنم. در رفتار خودم با آنها مرتکب اشتباه شدم و همه نکات ریز و مهم مربوط به آداب و سنت را که از کودکی با آن ها بزرگ شده بودم، فراموش کردم. آن ها مرا قبول نکردند. شاید باور نکنید، ولی من در آمریکا کمتر خارجی هستم تا در چین.
    ـ مجبورم باور کنم، چون حرف منطقی می زنید. حرف هایی زدی که دست کم بتوانم تا بیست و هفتم فوریه در مورد آن ها فکر کنم. اگر باز هم از شما مطالبی بپرسم، ناراحت نمی شوید؟
    ـ نه، ناراحت نمی شوم. مشکلی که با انگلیسی دست و پا شکسته خودم دارم، آن است که همان طور هم دست و پا شکسته فکر می کنم. خیلی می نویسم تا انگلیسی من خراب نشود. شنیدن و خواندن، هیچ شباهتی با صحبت کردن و نوشتن ندارد.
    ـ هیچ وقت اشتباه نمی کنید؟ منظورم این است فراموش نمی کنید که نباید انگلیسی را درست حرف بزنید؟
    ـ نه، فراموش نمی کنم. چون می دانم همه از من انتظار دارند دست و پا شکسته حرف بزنم. هنگامی که به چشمان کسی نگاه می کنم، متوجه می شوم که او نیز انتظار دارد من دست و پا شکسته حرف بزنم، به ناچار، همان طور حرف می زنم.
    ساموئل گفت:
    ـ به نظرم درست می گویید. من آدم شوخ طبعی هستم، چون می دانم مردم از همه جا نزد من می آیند تا بخندند. حتی وقتی هم ناراحت هستم، سعی می کنم برای دیگران خوشمزگی کنم.
    ـ ولی می گویند ایرلندلی ها خیلی خوش برخورد هستند. دائماً شوخی می کنند.
    ـ شما گیس گذاشته اید و دست و پا شکسته حرف می زنید، ولی ایرلندی ها این گونه نیستند. آن ها می توانند بیشتر از حد توانایی، رنج ببرند. می گویند که آن ها نمی توانند بدون ویسکی، دنیا را آرام کنند. با هم شوخی می کنند، چون مردم از آن ها همین را می خواهند.
    لی بطری کوچکی از داخل یک کاغذ بیرون آورد و گفت:
    ـ کمی از این می خورید؟ یک مشروب چینی به نام نگ کاپی است.
    ـ چه ماده ای است.
    ـنوعی کنیاک چینی. خیلی قوی است. کنیاکی که شیره مواد مخدر در آن ریخته اند. دنیا را آرام می کند.
    ساموئل جرعه ای از بطری نوشید و گفت:
    ـ مزه سیب گندیده می دهد.
    ـ بله، ولی مزه سیب گندیده خوب می دهد. مزه اش در دل آدم می نشیند.
    ساموئل کمی بیشتر نوشید. سرش را تکان داد و گفت:
    ـ منظورتان را فهمیدم. واقعاً عالی است.
    ـ بفرماید ساندویچ میل کنید. ترشی، پنیر و دوغ هم آورده ام.
    ـ کار خوبی کردید.
    ـ بله، می دانم.
    ساموئل لقمه ای از ساندویچ خورد و گفت:
    ـ پرسش های زیادی در ذهن دارم، ولی نمی دانم کدام را مطرح کنم. اگر بپرسم، ناراحت نمی شوید؟
    ـ اصلاً ناراحت نمی شوم. فقط وقتی دیگران گوش می دهند، خواهش می کنم این طور حرف نزنید. چون گیج می شوند و ضمناً باور هم نمی کنند.
    ساموئل گفت:
    ـ سعی می کنم. فقط به خاطر داشته باشید که من در شوخی خیلی استعداد دارم. آدم نمی تواند کسی را ناراحت کند و سپس بخواهد دوستی خود را با او ادامه دهد.
    ـ فکر می کنم می توانم حدس بزنم که پرسش بعدی شما در چه موردی است.
    ـ در چه موردی است؟
    ـ چرا با این که مستخدم هستم، همچنان از همه امور رضایت دارم؟
    ـ از کجا می دانستید که می خواستم این را بپرسم؟
    ـ آشکار بود که پرسش بعدی شما چیست.
    ـ از این پرسش ناراحت می شوید؟
    ـ شما بپرسید ناراحت نمی شوم. هیچ پرسشی زشت نیست، مگر این که بی دلیل برای انسان مطرح شود. مستخدم بودن، پناهگاه فیلسوفان است. برای آدم های تنبل خیلی خوب است و اگر کسی به اسرار این کار واقف باشد می تواند با مستخدم بودن، حتی محبت دیگران را جلب کند. نمی دانم چرا آدم های باهوش، این شغل را انتخاب نمی کنند، چون اگر به راه و رسم آن وارد باشند، خیلی به نفع آن هاست. مستخدم خوب، در امنیت کامل به سر می برد، نه به این دلیل که اربابش با او مهربان می شود، بلکه چون به این شغل عادت می کند. تغییر جنسیت دادن برای هر مردی بسیار مشکل است و هیچ مردی نمی تواند کارهایش را خودش انجام بدهد، بنابراین ناچار است حتی مستخدم بد را هم اخراج نکند. ولی یک مستخدم خوب که البته من هم جزو همین دسته هستم، می تواند اربابش را کاملاً مهار کند. می تواند به او بگوید چگونه بیندیشد، با چه کسی ازدواج کند، چه رفتاری داشته باشد، چه کسی را طلاق بدهد، چه کسی را بترساند یا خوشحال کند و در نهایت ارباب نیز در وصیتنامه خود، ارثی برایش به جا می گذارد. اگر می خواستم، میتوانستم هر کسی را که برایش کار می کردم، کتک بزنم، او را لخت کنم یا از او پول بدزدم، تازه از من سپاسگزاری هم بکند. در موقعیت خودم، وضعیت بدی ندارم. ارابابم از من دفاع می کند. ولی شما هم باید کار کنید و هم غصه بخورید و من کمتر کار می کنم و کمتر غصه می خورم. مستخدم خوبی هستم. یک مستخدم بد، نه تنها کار نمی کند، بلکه غصه هم نمی خورد، با این حال شکم او را سیر می کنند و به او غذا و لباس و مسکن می دهند. هیچ شغل دیگری را نمی شناسم که این همه بی لیاقت بتوانند در آن شرکت داشته باشند و کارشان را نیز درست انجام ندهند.
    ساموئل به طرف او خم شده بود و به دقت گوش می داد. لی ادامه داد:
    ـ حالا دیگر برایم خیلی راحت است که دوباره با شما انگلیسی دست و پا شکسته حرف بزنم.
    ساموئل گفت:
    ـ تا خانه سانچز فاصله زیادی نداریم. چرا این جا توقف کردیم؟
    ـ ماند تا درد دل کرد. من یک چینی در درجه اول. شما می خواهید رفت؟
    ـ منظورتان چیست؟ بله. ولی مستخدم بودن آدم را تنها می کند.
    لی گفت:
    ـ تنها ایراد آن، همین است. می خواهم به سانفرانسیسکو بروم و برای خودم کاری پیدا کنم.
    ـ خشکشویی یا رستوران؟
    ـ نه، همه جا پر از خشکشویی و رستوران های چینی است. فکر کردم شاید یک کتابفروشی باز کنم. این شغل را دوست دارم و می دانم که رقیبی ندارم. شاید هم این کار را نکردم. یک مستخدم، معمولاً نیروی ابتکار خود را از دست می دهد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    (3)
    بعداز ظهرآن روز، ساموئل و آدام به زمین سرکشی کردند. مثل همیشه باد شروع به وزیدن کرد و گردو خاک زردرنگی در هوا پراکنده شد. ساموئل گفت:
    ـ چه زمین خوبی! این نوع زمین کمتر پیدا می شود.
    آدام گفت:
    ـبه نظرم باد به تدریج، همه خاک های آن را می برد.
    ـ نه، زیاد مهم نیست. کمی از خاک آن به مزرعه جیمز می رود، ولی در عوض، کمی از خاک زمین سانچز به زمین شما می آید.
    ـ ولی باد را دوست ندارم. مرا خشمگین می کند.
    ـ هیچ کس باد را زیاد دوست ندارد. باد حتی حیوانات را خشمگین و ناراحت می کند. نمی دانم متوجه شده اید یا نه، ولی کمی بالاتر، درخت اکالیپتوس می کارند تا جلو وزش باد را بگیرند. این درختان را ازاسترالیا می آورند. می گویند هر سال دو پا رشد می کنند. چرا شما چند ردیف از درختان نمی کارید تا تأثیر آن ها را مشاهده کنید؟ این درختان می توانند تا حدی جلو وزش باد را بگیرند، ضمناً برای سوخت هم خوب هستند.
    آدام گفت:
    ـ نظر خوبی است. آن چه واقعاً دوست دارم، آب است. می توان از باد برای کشیدن آب استفاده کرد. فکر می کنم اگر چند چاه حفر و زمین را آبیاری کنم، دیگر باد نمی تواند خاک ها را پخش کند. شاید بتوانم لوبیا هم بکارم.
    ساموئل چشمانش را در مقابل وزش باد تنگ کرد و گفت:
    ـ اگر دوست داشته باشید می توانم برایتان آب تهیه کنم. پمپ کوچکی درست کرده ام که آب را سریع بالا می کشد. اختراع خودم است. آسیاب بادی خیلی هزینه دارد. شاید بتوانم برایتان کاری کنم که زیاد هزینه در بر نداشته باشد.
    آدام گفت:
    ـ فکر خوبی است. اگر بتوانم از وزش باد در این جا استفاده کنم، خیلی خوب می شود. اگر بتوانم از آب استفاده کنم، شاید یونجه هم بکارم.
    ـ هیچ کس نتوانسته از یونجه به سود زیادی برسد.
    ـ من به این موضوع فکر نمی کردم، چون هفته پیش به گرینفیلد و گونزالس رفتم. چند نفر سویسی در آن جا بودند. گاوهای شیرده داشتند و مزرعه یونجه آن ها چهار بار در سال محصول می داد.
    ـ بله، شنیده ام. آن ها گاوهای سویسی آورده اند.
    آدام که مرتباً در مغزش نقشه می کشید، گفت:
    ـ تصمیم دارم همین کار را بکنم. کره و پنیر بفروشم و به خوک ها شیر بدهم.
    ساموئل گفت:
    ـ روزی فرذا می رسد که شما موجب سرافرازی مردم این دره شوید. آینده درخشانی در انتظارتان است.
    ـ به این شرط که بتوانم آب به دست بیاورم.
    ـ این کار را برایتان انجام می دهم، برایتان آب پیدا می کنم. عصای جادویی را همراه آورده ام.
    با دستش به یک چوب دو شاخه که به زین اسب بسته بود، اشاره کرد. آدام در سمت چپ، محل مسطحی را که پوشیده از مریم گلی بود، نشان داد و گفت:
    ـ ببینید، سی و شش جریب زمین را ببینید. این جا را با مته سوراخ کردم. خاک روی آن به طور متوسط، سه و نیم پا عمق دارد. خاک رویی شنی و خاک زیری رس است. فکر می کنید آن جا آب داشته باشد؟
    ساموئل گفت:
    ـ نمی دانم، باید ببینم.
    ساموئل از اسب پیاده شد. افسار را به دست آدام داد و چوبدستی دو شاخه را برداشت. دو شاخه را در دست گرفت و آهسته جلو رفت. دست ها را طوری گرفت که نوک چوبدستی به سمت بالا باشد. ناگهان ابرو در هم کشید، چند گام عقب رفت، سپس سر تکان داد و به سمت جلو حرکت کرد. آدام نیز سوار بر اسب دیگر را با خود می برد، پشت سر او می آمد.
    چشمان آدام به چوبدستی دوخته شده بود. متوجه شد که چوبدستی ناگهان لرزید و کمی تکان خورد. انگار یک ماهی نامرئی، نخ قلاب ماهیگیری را کشیده باشد. عضلات صورت ساموئل کشیده شد، زیرا می خواست کار را به دقت انجام بدهد. آن قدر به این کار ادامه داد تا نوک چوبدستی، علیرغم این که آن را محکم در دست گرفته بود، به سرعت به درون زمین کشیده شد. یا چوبدستی، دایره ای روی زمین کشید. یک مریم گلی کند و روی زمین انداخت. سپس پایش را از دایره بیرون گذاشت وچوبدستی را بالا گرفت. دوباره به وسط دایره رفت و وقتی نزدیک شد، چوبدستی بازهم به داخل زمین کشیده شد. ساموئل نفس عمیقی کشید و آن را روی زمین انداخت و گفت:
    ـ می توانم در این جا آب پیدا کنم. لازم نیست زمین را زیاد حفر کنید. زمین، چوبدستی را محکم به سمت خود کشید. پس این جا آب دارد.
    آدام گفت:
    ـ بسیار خوب، می خواهم چند جای دیگر را نیز به شما نشان بدهم.
    ساموئل تکه چوب محکمی تراشید و آن را در خاک فرو کرد. آن قسمت از چوب را که بیرون از خاک بود، شکاف داد و چوب دیگری لای آن گذاشت و به این ترتیب، زمین را علامتگذاری کرد. سپس بوته های کوچک را با پا در آن قسمت جمع کرد تا پیدا کردن نشانه ساده باشد.
    حدود سیصد یارد دورتر، کشش زمین به اندازه ای زیاد بود که چوبدستی تقریباً از دستش ربوده می شد. ساموئل گفت:
    ـ این جا آب زیادی دارد.
    برای بار سوم، محل دیگری از زمین را امتحان کرد، نتیجه چندان مثبت نبود. پس از نیم ساعت، دیگر نشانه ای از وجود آب نیافت. هر دو آهسته به سوی خانه تراسک بازگشتند. گرد و غبار زرد رنگی در فضا پخش شده بود. مثل همیشه، پس از این که وزش باد متوقف شد، گرد و غبار هم فرو نشست. البته گاهی تقریباً یک شب طول می کشید تا کاملاً فروکش کند. ساموئل گفت:
    ـ مطمئن بودم جای خوبی است. هر کسی میتواند این امر را درک کند. ولی نمی دانستم تا این حد خوب باشد. در زیر زمین باید آب روانی جاری باشد که از کوه ها سرچشمه می گیرد. آقای تراسک، می دانید زمین خوب را چگونه باید پیدا کنید.
    آدام لبخندی زد و گفت:
    ـ در کانکتیکات، مزرعه داشتیم. شش نسل از اجدادمان، سنگ های زمین را می کندند. به خاطر دارم که سنگ ها را تا پای دیوار حمل می کردیم. همیشه فکر می کردم که همه در مزرعه خود این کارها را انجام می دهند. حالا از این که این کار را نمی کنم، احساس گناه به من دست می دهد. اگر کسی بخواهد در این جا یک سنگ پیدا کند، با ید خیلی دنبال آن بگردد.
    ساموئل گفت:
    ـ گناه، موضوع عجیبی است. فکر می کنم اگر کسی بخواهد همه مطالب را بازگو کند، باز هم می تواند بعضی از گناهانش را به طریقی پنهان نگه دارد.
    ـ شاید لازم باشد اصالت خود را فراموش نکنیم. ترس از خدا در درون همه ما وجود دارد.
    ساموئل گفت:
    ـ موافقم. فکر می کنم تواضع و فروتنی، بسیار خوب است، چون اندکی از آن در وجود همه ما یافت می شود. ولی وقتی آدم، تواضع و فروتنی را بررسی کند، قادر به درک ارزش آن نیست، مگر این که بپذیرد امری گرانبها و در عین حال، دردی پر از لذت است.
    آدام گفت:
    ـ می توانم از شما بپرسم که این چوبدستی چه خاصیتی دارد و طرز کار آن چگونه است؟
    ساموئل به چوبدستی که به زین اسب بسته شده بود ضربه ای زد و گفت:
    ـ این چوبدستی به درد می خورد، ولی شاید هم خودم می فهمم کجا آب دارد و این موضوع غریزی است. بعضی افراد در انجام دادن بعضی کارها استعداد دارند.شاید هم فروتنی باعث می شود آن چه را خودم می توانم کشف کنم، بگویم کار چوبدستی است. متوجه منظورم می شوید؟
    آدام گفت:
    ـ باید درباره این موضوع فکر کنم.
    اسب ها راه را بلد بودند.سرهایشان پایین و افسارشان شل بود. آدام پرسید:
    ـ خواهش می کنم امشب نزد ما بمانید.
    ـ بهتر است نمانم. آخر به لیزا نگفته ام که شب به خانه نمی روم. دوست ندارم حرص بخورد.
    ـ ولی لیزا می داند که نزد ما هستید.
    ـ حتماً می داند ولی امشب باید بروم. اگر هم دیر شده، مهم نیست. اگر بخواهید به من شام بدهید خوشحال می شوم. چه وقت می خواهید حفر چاه ها را شروع کنید؟
    ـ همین حالا، هر چه زودتر، بهتر.
    ـ می دانید که حفر چاه خیلی هزینه دارد. حفر هر فوت از آن، حدود نیم دلار یا بیشتر می شود. البته این کار هم به این امر بستگی دارد که به آب برسیم یا نه. شاید به جای آب، گنج پیدا کنیم.
    ـ من پول دارم. حفر چاه برای من خیلی اهمیت دارد. آقای همیلتن، ببینید...
    ـ خواهش می کنم به من بگویید ساموئل.
    ـ ببین ساموئل، دوست دارم زمین خودم ر ا به یک باغ تبدیل کنم. به خاطر داشته باش که اسم من آدام است. ولی من آدمی هستم که تا حالا پایش را داخل بهشت نگذاشته، چه برسد به این که بخواهند او را از آن جا بیرون کنند.
    ساموئل با تعجب گفت:
    ـ بهترین دلیل را برای درست کردن باغ داری.
    سپس خنده ای کرد و افزود:
    ـ کدام قسمت آن را باغ میوه تبدیل میکنی؟
    آدام گفت:
    ـ نمی خواهم سیب بکارم. چون کشت سیب دردسر دارد.
    ـ نظر حوا چیست؟ او هم باید نظری داشته باشد. می دانی، حوا سیب دوست دارد.
    چشمان آدام برقی زد و گفت:
    ـ ولی حوای من این طور نیست. او را نمی شناسی. هر تصمیمی که بگیرم خوشحال می شود. حوای من از آن حوا خیلی بهتر است.
    ـ عجیب است، عجب بخت و اقبالی داری. فکر نمی کنم کسی به خوش اقبالی تو وجود داشته باشد.
    به دره ای که به خانه سانچز منتهی می شد، نزدیک شدند. می توانستند نوک سبز درختان بلوط را ببینند. آدام با ملایمت گفت:
    ـ بخت و اقبال! تو نمی دانی. هیچ کس نمی تواند آن را درک کند. آقای همیلتن، ببخشید، ساموئل، من مشکلات زیادی را تحمل کرده ام. نمی خواهم بگویم نسبت به زندگی دیگران بدتر بوده، ولی واقعاً نمی شد از عبارت زندگی برای آن استفاده کرد. نمی دانم چرا این ها را برایت تعریف می کنم.
    ـ شاید به این دلیل که دوست دارم بشنوم.
    ـ به خاطر ندارم مادرم چه موقعی درگذشت. نامادری من، زن خیلی خوبی به حساب می آمد، ولی همیشه بیمار و ناراحت بود. پدرم نیز آدمی جدی، خوب و بزرگ بود.
    ـ او را دوست داشتی؟
    ـ می دانی، من همان احساسی را داشتم که فرد در کلیسا دارد. البته نمی توانم بگویم از او می ترسیدم.
    ساموئل سر تکان داد و گفت:
    ـ می دانم، بعضی افراد، این طور دوست دارند.
    سپس لبخند تأسف باری زد و افزود:
    ـ همیشه بیشتر می خواستم. لیزا متعقد است که نقطه ضعف من همین است.
    آدام گفت:
    ـ پدرم مرا وادار کرد در ارتش خدمت کنم. در غرب، با سرخپوست ها جنگیدم.
    ـ این را به من گفتی. ولی اصلاً مانند افراد نظامی فکر نمی کنی.
    ـ نظامی خوبی نبودم. مثل این که قرار است همه مطالب را برایت بگویم.
    ـ حتماً دوست داری بگویی. همیشه دلیل وجود دارد.
    ـ یک سرباز مجبور است بعضی کارها را انجام دهد، یا دست کم خود را راضی کند که مشغول انجام دادن آن کارهاست. نمی توانستم خود را قانع کنم که مردم دیگر را بکشم و هنگامی که دلایل این کار را برایم توضیح می دادند، اصلاً نمی توانستم درک کنم.
    مدتی در سکوت حرکت کردند، سپس آدام ادامه داد:
    ـ من همانند شخصی که خودش را از باتلاق نجات دهد و سراپایش گل آلود شده باشد، از ارتش بیرون آمدم. پیش از رفتن به منزل خودمان، که البته چندان هم مایل نبودم، مدتی پرسه زدم.
    ـ منظورت پدرت است؟
    ـ او فوت کرده و خانه تنها برای این بود که آدم داخل آن بنشیند. یا کار کند، یا منتظر مرگ باشد، درست همان طور که هر کسی منتظر رفتن سفر وحشتناکی باشد.
    ـ تنها بودی؟
    ـ نه، برادری هم دارم.
    ـ کجاست؟ منتظر همان سفر؟
    ـ بله، درست گفتی. سپس کتی وارد زندگی من شد. اگر دوست داری، شاید روزی همه ماجرا را برایت تعریف کردم.
    ساموئل گفت:
    ـ دوست دارم بشنوم.
    آدام گفت:
    ـ نوری از او ساطع می شد، همه جا رنگ می باخت و دنیا پیش چشمانم باز می شد. هرگاه از خواب بیدار می شدم، خوشحال بودم. هیچ حد و مرزی برای من وجود نداشت. به نظرم مردم دنیا همگی خوب بودند و دیگر نمی ترسیدم.
    ساموئل گفت:
    ـ درک می کنم. مثل این که مشغول صحبت کردن با یک دوست قدیمی هستم. ممکن است آدام بعضی مطالب را فراموش کند، ولی هیچ گاه خاطراتش را از یاد نمی برد. من با این حالات آشنایی دارم.
    ـ دلیل همه این ها یک دختر کوچک صدمه دیده بود.
    ـ پس نقش خودت چه بود؟
    ـ کتی همه پدیده ها را با خود آورد، چون همه پدیده ها در وجودش بود. حالا می فهمی که چرا می خواهم چاه حفر کنم؟ دوست دارم پاسخ این خوبی ها را به هر طریقی که شده بدهم. دوست دارم باغی درست کنم که آن قدر خوب و زیبا باشد تا بتواند در آن زندگی و نورش را ساطع کند.
    ساموئل، چندین بار آب دهانش را قورت داد، سپس با صدای خفه ای که از ته گلو بیرون آمد،گفت:
    ـ می دانم چه وظیفه ای دارم. اگر من یک مرد هستم و اگر دوست تو هستم، به وظیفه ام به خوبی عمل می کنم.
    ـ منظورت چیست؟
    ساموئل با طعنه گفت:
    ـ وظیفه ام این است آن چه را می گویی بردارم و لگدی به صورتش بزنم، سپس آن قدر لجن به چهره اش بمالم تا دیگر آن نور خطرناک را ساطع نکند.
    سپس با خشمی شدیدی افزود:
    ـ بعد صورت پر از کثافت او را جلو رویت بگیرم و به تو نشان دهم که چقدر کثیف و خطرناک است. باید با دقت بیشتری نگاه کنی تا ببینی واقعاً چقدر کثیف است. باید به فکر بی ثباتی آدم ها باشی. در این مورد نمونه ای را ذکر می کنم: دستمال اتللو! اوه، می دانم که باید این کار را بکنم. باید این افکار مزخرف را از ذهنت بیرون بیاورم و به تو نشان دهم که خیلی اشتباه می کنی. اگر بتوانم وظیفه ام را به خوبی انجام دهم، دوباره آن زندگی بد گذشته را برایت می آورم تا حالت جا بیاید. بعد می توانم بگویم به جرگه ما خوش آمدی.
    آدام گفت:
    ـ شوخی می کنی؟ کاش حرفی به تو نمی زدم.
    ـ این وظیفه یک دوست است. من دوستی داشتم که یک بار این کار را برایم انجام داد. ولی من یک دوست واقعی نیستم و بنابراین، انتظار پاداش ندارم. تو ویژگی خوبی داری، آن را حفظ و به آن افتخار کن. اگر هم قرار بر این باشد که کالسکه ام را تا مرکز سیاه زمین ببرم، باز هم چاه هایت را حفر میکنم و من آب را مثل آب پرتقال برایت می گیرم. آب ها از زیر درختان بزرگ بلوط به سمت خانه حرکت می کردند.
    آدام گفت:
    ـ او آن جاست. آن جا نشسته.
    سپس فریاد زد:
    ـ کتی! ایشان می گویند این جا آب پیدا می شود! خیلی زیاد!
    سپس رو به ساموئل کرد و با هیجان گفت:
    ـ می دانستی باردار است؟
    ساموئل گفت:
    ـ حتی از این فاصله نیز زیبا به نظر می رسد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (4)
    چون روز گرمی بود، لی میز را در هوای آزاد زیر یک درخت بلوط چید و همچنان که خورشید به کوه های غرب نزدیک می شد، مدام به آشپزخانه می رفت و از آن جا کالباس، ترشی، سالاد سیب زمینی، کیک نارگیلی و پای هلو برای شام می آورد. در وسط میز، کوزه بزرگی پر از شیر گذاشت.
    آدام و ساموئل از حمام بیرون آمدند، مو و صورتشان هنوز خیس بود. ساموئل به ریش هایش به اندازه ای صابون زد که مثل پنبه شد. هر دو کنار میز ایستادند و منتظر ماندند تا کتی هم بیاید.
    کتی آهسته می آمد، انگار می ترسید مبادا بیفتد. دامن بلند و پیشبند، شکم برآمده او را تا حدی پنهان می کرد. سیمایی آرام و کودکانه داشت. دست هایش را در جلو قلاب کرده بود. وقتی نزدیک میز رسید، سر را بالا گرفت و به ساموئل و آدام نگریست. آدام صندلی را نگه داشت تا کتی بنشیند. سپس گفت:
    ـ عزیزم، آقای همیلتن را معرفی می کنم.
    کتی دست دراز کرد و گفت:
    ـ از ملاقات با شما خوشوقتم.
    ساموئل که کتی را زیر چشمی می نگریست، گفت:
    ـ جای زیبایی است. من هم از ملاقات با شما خوشوقتم. حالتان خوب است؟
    ـ بله، خوب هستم.
    دو مرد نشستند. آدام گفت:
    ـ زن ها هر وقت دوست داشته باشند، مجلس را رسمی می کنند. حالا هم مهمانی ما رسمی است.
    کتی گفت:
    ـ منظورتان چیست؟ این حرف درست نیست.
    آدام گفت:
    ـ ساموئل، تو فکر نمی کنی به مهمانی دعوت شده ای؟
    ـ چرا. البته می توانم بگویم تا به حال، مهمانی مثل من نداشته اید. پسرم، تام هم می خواست امروز بیاید. آرزو دارد حتی یک روز هم شده، در مزرعه نباشد.
    ساموئل ناگهان متوجه شد که تنها برای شکستن سکوت حرف می زند . مکثی کرد و سکوت برقرار شد. کتی در حالی که گوشت نرم بره کباب شده را می خورد، به بشقاب خیره شده بود. سپس در حالی که گوشت را بین دندان های کوچک و تیزش می گذاشت، به بالا نگاه کرد. چشمان درشت و بی حالتش موجب شد ساموئل بر خود بلرزد. آدام گفت:
    ـ هوا که سرد نیست.
    ـ نه،زیاد سرد نیست، ولی مو بر تنم راست شده.
    ـ بله، من با چنین احساسی کاملاً آشنایی دارم.
    دوباره سکوت برقرار شد. ساموئل منتظر بود حرفی زده شود، ولی کسی حرفی نزد. بنابراین پرسید:
    ـ آقای تراسک، این دره را دوست دارید؟
    ـ منظورت چیست؟ معلوم است که دوست دارم.
    ـ اگر نامربوط نباشد، می خواستم بپرسم فرزندتان چه موقعی به دنیا می آید؟
    آدام گفت:
    ـ در حدود شش هفته دیگر به دنیا می آید. همسرم نمونه است. زنی که زیاد حرف نمی زند.
    ساموئل گفت:
    ـ گاهی سکوت، خیلی حرف ها می زند.
    وقتی ساموئل این حرف را زد، متوجه نگاه کتی شد. به نظرش رسید که زخم پیشانی زن، تیره تر شده است. کتی از شنیدن این حرف ناگهان به خود آمد. ساموئل نمی دانست چه عاملی موجب چنین واکنشی در او شده است.
    احساس کرد اعصابش کشیده می شود. این احساس تا حدی شبیه همان حالتی بود که پیش از کشیده شدن چوبدستی به او دست داد، انگار موضوعی عجیب و پیچیده را کشف می کرد. نگاهی به آدام انداخت و متوجه شد او نیز محو تماشای کتی است. آن چه برای ساموئل عجیب بود، به نظر آدام اصلاً عجیب نمی رسید. در چهره آدام، خوشحالی موج می زد.
    کتی مشغول جویدن تکه ای گوشت بود. ساموئل هرگز کسی را ندیده بود که گوشت را آن گونه بخورد. کتی بعد از این که گوشت را بلعید، با زبان، لبانش را لیسید. ساموئل با خود گفت: «موضوعی را نمی دانم. این چه جور آدمی است؟»
    سکوت همچنان حکمفرما بود.
    صدای پایی از پشت سر به گوش رسید. لی یک قوری چای روی میز گذاشت و رفت. ساموئل شروع به حرف زدن کرد تا سکوت را بشکند. مشغول تعریف کردن چگونگی مهاجرت خود از ایرلند به این منطقه بود که ناگهان متوجه شد کتی و آدام اصلاً به حرف های او توجهی ندارند. برای اثبات حدسی که می زد، ترفندی به کار برد که همیشه در مورد فرزندانش استفاده می کرد. هرگاه آن ها از او می خواستند برایشان کتابی بخواند، همان روش را برای اطمینان از توجه بچه ها به کتاب خواندن او، به کار می برد. دو جمله بی ربط گفت، ولی هیچ پاسخی از کتی یا آدام نشنید. سرانجام ناامید شد. شام خود را با عجله خورد، چای را نوشید، دستمال سفره را تا کرد و گفت:
    ـ خانم، اگر اجازه بدهید مرخص می شوم. از مهمان نوازی شما ممنونم.
    کتی گفت:
    ـ خداحافظ.
    آدام برخاست. انگار تازه از خواب بیدار شده بود. گفت:
    ـ خواهش می کنم بمانید. تقاضا می کنم امشب این جا بمانید.
    ـ نه، سپاسگزارم. برایم ممکن نیست. ضمناً خانه من از این جا خیلی دور نیست و فکر می کنم که... خوب نور مهتاب هم هست.
    ـ حفر چاه ها را چه وقت شروع می کنید؟
    ـ باید کالسکه ام را کمی تعمیر کنم. چند کار دیگر هم دارم. مثلاً باید کمی به اوضاع خانه رسیدگی کنم. ضمناً کارهای آهنگری نیز ناتمام مانده. به تام می گویم تا چند روز آینده، تجهیزات حفر چاه را به این جا بیاورد.
    آدام دوباره حالت جدی به خود گرفت و گفت:
    ـ لطفاً زودتر این کار را انجام بده، دوست دارم هر چه زودتر چاه ها حفر شوند. کتی، می خواهیم این جا را به زیباترین مکان دنیا تبدیل کنیم، طوری که نظیرش پیدا نشود.
    ساموئل نگاهش را به صورت کتی دوخت، ولی تغییری در آن مشاهده نکرد. چشمانش سرد و بی روح و دهان بسته اش همچون دهان یک مجسمه بود. گفت:
    ـ خیلی عالی است.
    ساموئل می خواست حرفی بزند تا کتی را از آن حالت بی تفاوتی دربیاورد، ولی دوباره به خود لرزید. آدام پرسید:
    ـ دوباره سردت شده؟
    ـ بله، دوباره سردم شده.
    هوا تقریباً تاریک شده بود و درختان در زمینه آسمان، سیاه به نظر می رسیدند. ساموئل گفت:
    ـ خداحافظ.
    آدام گفت:
    ـ تا جلو در، همراهت می آیم.
    ـ نه، نزد خانم بمانید. هنوز شامتان را نخورده اید.
    ـ ولی من...
    ـ بنشین. می توانم اسبم را پیدا کنم. اگر نتوانستم، یکی از اسب های تو را می دزدم.
    ساموئل به ملایمت، آدام را روی صندلی نشاند و گفت:
    ـ شب بخیر، خانم. خداحافظ. شب خوش.
    سپس به سرعت به سمت انبار رفت.
    داکسولوژی مشغول خوردن یونجه خشک از آغل بود. دهانش مثل دهان ماهی بود. زنجیر افسارس که به چوب می خورد، موجب ایجار سر و صدا می شد. ساموئل، زین را از میخ بزرگی که در کنار رکاب آویزان بود برداشت و آن را پشت اسب انداخت. مشغول بستن بند رکاب بود که صدای پایی شنید. برگشت و سایه لی را دید. مرد چینی با ملایمت پرسید:
    ـ شما چه وقت برگشت؟
    ـ نمی دانم، شاید چند روز یا شاید چند هفته دیگر برگردم. لی، چه شده؟
    ـ چه شده؟
    ـ خدای من، ترسیدم! مگر این جا اتفاقی افتاده؟
    ـ منظورتان چیست؟
    ـ خیلی خوب می دانید منظورم چیست.
    ـ چینی فقط کار کرده، نه گوش داده و نه حرف زده.
    ـ بله، به نظرم حق با شماست. مطمئناً حق با شماست. متأسفم که فضولی کردم و از شما پرسیدم.
    سپس برگشت، به اسبش دهنه زد، ریسمان را در آغل انداخت و گفت:
    ـ خداحافظ، لی.
    لی گفت:
    ـ آقای همیلتن...
    ـ بله.
    ـ شما آشپز لازم ندارید؟
    ـ من پول ندارم که آشپز استخدام کنم.
    ـ من دستمزد زیادی نمی خواهم.
    ـ لیزا شما را می کشد، چرا می خواهید از این جا بروید؟
    لی گفت:
    ـ فقط پرسیدم، خداحافظ.

    (5)
    آدام و کتی زیر درخت نشسته بودند. هوا کم کم تاریک می شد. آدام گفت:
    ـ مرد خوبی است. کاش می توانستم او را راضی کنم که این جا را اجاره کند و مدیر این جا باشد.
    کتی گفت:
    ـ او زندگی و زن و بچه دارد.
    ـ بله، می دانم. ولی زمین او، بدترین زمین است. اگر از من حقوق دریافت کند، به نفع اوست. از او می پرسم. مدتی طول می کشد تا آدم به زمین جدید عادت کند. مثل این است که آدم دوباره متولد شود و بخواهد همه مطالب را دوباره یاد بگیرد. من پیشتر می دانستم باران از کدام سمت می بارد، ولی در این جا فرق می کند. زمانی می دانستم باد چه موقعی می وزد و هوا چه هنگام سرد می شود، ولی حالا باید یاد بگیرم. این امر مستلزم صرف وقت است. کتی، تو راحتی؟
    ـ بله.
    ـ در آینده ای بسیار نزدیک، می بینی سراسر دره از یونجه سبز، پوشیده شده. پس از تکمیل خانه، می توانی آن را از پنجره های زیبا و بزرگ ببینی. تصمیم دارم چندین ردیف درخت اکالیپتوس بکارم و سفارش دهم از هر جایی که امکان دارد، تخم گل و گیاه برایم بیاورند. تصمیم دارم یک مزرعه نمونه درست کنم. ممکن است تخم میوه را از چین سفارش بدهم. نمی دانم در این منطقه رشد خواهند کرد، یا نه، ولی هر طور شده سعی خودم را می کنم. شاید لی بتواند به من بگوید هنگامی که بچه متولد شود، می توانیم با هم سوار اسب شویم و همه جا را بگردیم یا نه. تو جایی را ندیده ای. آقای همیلتن تصمیم دارد چند آسیاب در این جا بسازد. می توانیم آن ها را از درون خانه ببینیم.
    سپس پاهایش را زیر میز دراز کرد و افزود:
    ـ لی باید شمع بیاورد. نمی دانم چرا دیر کرده.
    کتی به آرامی گفت:
    ـ آدام، من دوست نداشتم به این جا بیایم. دوست ندارم در این جا بمانم. به محض این که بتوام از این جا می روم.
    آدام خندید و گفت:
    ـ یاوه نگو. تو مثل بچه ای هستی که برای نخستین بار از خانه فرار کرده. وقتی به این جا عادت کنی و بچه متولد شود، دوست خواهی داشت. می انی، نخستین بار که وارد ارتش شدم، فکر کردم در غربت می میرم. ولی خیلی زود به آن جا عادت کردم. همگی خیلی زود عادت می کنیم. پس دیگر از این مزخرفات نگو.
    ـ من مزخرف نمی گویم.
    ـ عزیزم، دیگر در این مورد حرفی نزن. پس از تولد بچه، همه زندگی تغییر می کند. خواهی دید. خواهی دید.
    سپس دو دست را پشت سر گذاشت و از لابه لای شاخه های درخت به ستارگانی که سوسو می زدند، نگریست.

    پایان فصل پانزدهم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/