فصل یازدهم
(1)
پس از این که چارلز داستان زندان رفتن آدام را شنید، احترام بیشتری برای او قائل شد. آنچنان احساسی نسبت به برادرش پیدا کرده بود که شخص، تنها برای کسانی که کامل و در نتیجه، آماج تنفر نیستند، چنین احترامی قائل است. آدام هم با استفاده از این موضوع، او را وسوسه می کرد. آدام گفت:
ـ چارلز، تا به حال فکر کرده ای ما آن قدر پول داریم که می توانیم هرکاری دوست داریم، بکنیم؟
چارلز گفت:
ـ بسیار خوب، مگر دوست داریم چه کاری بکنیم؟
ـ می توانیم به اروپا برویم. می توانیم در خیابان های پاریس قدم بزنیم.
ـ که چه شود؟
ـ چه شود؟!
ـ انگار از داخل راهرو صدای پایی به گوش رسید.
ـ شاید گربه باشد.
ـ احتمالاً، باید به زودی آن ها را بکشیم.
ـ چارلز، می توانیم به مصر برویم و در کنار مجسمه ابوالهول قدم بزنیم.
ـ همین جا هم می توانیم بمانیم و از پولمان استفاده کنیم. می توانیم کار کنیم و از وقت خود بهره ببریم. آه، این گربه های لعنتی!
چارلز به سمت در پرید، آن را باز کرد و فریاد زد:
ـ بروید!
سپس سکوت کرد، آدام متوجه شد که چارلز به پله ها خیره شده است. او هم نزد برادرش رفت. بدنی گل آلود، کثیف و ژنده پوش همچون کرم از پله ها بالا می آمد. دست لاغری به آهستگی نرده ها را گرفت. دست دیگر به دشواری به دنبالش آمد. صورت کثیفی با لب های ترک خورده و چشمان ورم کرده با پلک های سیاه دیده شد. پیشانیش شکاف برداشته بود و خون روی موهای ژولیده اش می ریخت.
آدام از پله ها پایین رفت، در کنار آن بدن زانو زد و گفت:
ـ دستت را به من بده. بیا به داخل خانه برویم. مواظب آن یکی دستت باش. فکر می کنم شکسته باشد.
پس از این که او را به داخل خانه بردند، بیهوش شد. آدام گفت:
ـ او را در بستر من بگذار. بهتر است دکتر را خبر کنی.
چارلز گفت:
ـ فکر نمی کنی باید زودتر او را نزد دکتر ببریم؟
ـ او را تکان بدهیم؟ مگر دیوانه شده ای؟
ـ نه، به اندازه تو دیوانه نشده ام. یک لحظه فکر کن.
ـ به چه فکر کنم؟
ـ دو مرد مجرد با یکدیگر زندگی می کنند و این زن در خانه آن هاست.
آدام گفت:
ـ قبول ندارم نیست.
ـ خیلی خوب هم قبول داری. فکر می کنم اگر او را در خانه نگه داریم، در مدتی کمتر از دو ساعت، همه مردم با خبر می شوند. از کجا می دانی چکاره است؟ چطور به این جا رسیده؟ چه بلایی سرش آمده؟ آدام، با این کار، واقعاً ما را به خطر می اندازی.
آدام با خونسردی پاسخ داد:
ـ اگر حالا نروی، خودم می روم و تو را در این جا تنها می گذارم.
چارلز گفت:
ـ هرچند به نظر من اشتباه می کنی، ولی می روم و می گویم عواقب این کار را خواهیم دید.
آدام گفت:
همه مسؤولیت ها را بر عهده می گیرم. تو برو.
پس از این که چارلز خارج شد، آدام به آشپزخانه رفت، مقداری آب جوش از کتری به داخل تشتی ریخت و دستمالی را در آن خیس کرد. ذهن آدام به گذشته برگشت. این همان اتاق و همان تختخواب بود. نامادری اش در حالی که پارچه ای خیس در دست داشت بالای سرش ایستاده بود و همچنان که آب وارد زخمش می شد و درد را احساس می کرد، می شنید که زن، مطلبی را تکرار می کند. می دانست نامادری چه می گوید، ولی نمی توانست آن را به خاطر بیاورد. آدام به دخترک گفت:
ـ حالت خوب می شود. دنبال دکتر فرستاده ام. لحظاتی بعد می رسد.
لبان دختر کمی تکان خورد. آدام گفت:
ـ لازم نیست حرف بزنی. نباید حرف بزنی.
همچنان که با تکه پارچه، صورت دختر را به آرامی پاک می کرد، گرمای وحشتناکی سراپایش را فرا گرفت و گفت:
ـ می توانی دراین جا بمانی. تا هر وقت دوست داشته باشی، می توانی دراین جا بمانی. من از تو مواظبت می کنم.
سپس آب پارچه را گرفت، موهای ژولیده دختر را پاک کرد و تارهای مو را از میان بریدگی های صورتش بیرون آورد. در همان حال که دختر را تمیز می کرد، صدای سخنان خود را می شنید. انگار با خود بیگانه شده بود و به حرف های مرد دیگری گوش می داد:
ـ اذیت شده ای عزیزم؟ چشمانت چه شده؟ می روم دارو می آورم و روی چشمانت می گذارم. حالت خوب می شود. پیشانیت شکاف عجیبی برداشته. میترسم جای زخم روی آن باقی بماند. می توانی اسمت را به من بگویی؟ نه، لازم نیست. خیلی فرصت داریم. می شنوی؟ کالسکه دکتر آمد! چه زود رسید!
سپس به سمت در آشپزخانه رفت و گفت:
ـ دکتر، بیمار این جاست.
(2)
دختر، به شدت صدمه دیده بود. اگر در آن دوران اشعه ایکس کشف شده بود، شاید دکتر می توانست شکستگی های بیشتری را پیدا کند، ولی بدون عکسبرداری هم به اندازه کافی، شکستگی یافت. بازوی چپ و سه دنده او شکسته؛ آرواره و جمجمه شکاف برداشته؛ دندان های واقع در بخش چپ صورتش افتاده؛ پوست سرش پاره شده؛ و زخم روی پیشانی به اندازه ای عمیق بود که استخوان جمجمه دیده می شد. دکتر تا همین اندازه تشخیص داد. بازو و دنده هایش را جا انداخت و پوست سرش را بخیه زد. یک لوله آزمایشگاهی روی شعله چراغ الکلی گرفت تا خم شود، سپس آن را از سوراخی که دندان های افتاده ایجاد کرده بود، وارد مری کرد تا دخترک بتواند بدون حرکت دادن آرواره شکسته، غذاهای مایع و آشامیدنی ها را فرو دهد. مقداری زیادی مرفین به او تزریق کرد و یک شیشه پر از قرص تریاک برایش گذاشت. آنگاه دست هایش را شست و پالتو بر تن کرد. پیش از این که اتاق را ترک کند، بیمار به خواب رفته بود.
دکتر پشت میز آشپزخانه نشست و قهوه داغی را که چارلز برایش ریخته بود، نوشید. پرسید:
ـ خوب، چه اتفاقی برایش افتاده؟
چارلز با خشونت پاسخ داد:
ـ از کجا بدانیم؟ او را جلو ایوان خانه پیدا کردیم. اگر می خواهید علتش را متوجه شوید، به کنار جاده بروید و از روی ردپایش بفهمید که چگونه تا این جا آمده.
ـ می دانید کیست؟
ـ به خدا سوگند، نه.
ـ به طبقه بالای میخانه بروید، شاید از آن جا آمده.
ـ این اواخر در آن جا نبودم. ضمناً با وضعیتی که نزد ما آمده، هرگز نمی توانیم او را بشناسیم.
دکتر سر را به سمت آدام برگرداند و گفت:
ـ تا به حال او را دیده اید؟
آدام سر را به نشانه پاسخ منفی تکان داد. چارلز باز هم با خشونت گفت:
ـ ببینم، شما در این اطراف چه می کنید؟
ـ چون علاقه مند هستید می گویم. این دختر زیر ماشین کلوخ شکن نیفتاده، گرچه ظاهراً شاید چنین به نظر برسد. حتماً کسی این بلا را بر سرش آورده.کسی که اصلاً او را دوست نداشته. در واقع گمان می کنم کسی قصد داشته او را به قتل برساند.
چارلز گفت:
ـ چرا از خودش نمی پرسید؟
ـ مدتی طول میکشد تا بتواند حرف بزند. ضمناً استخوان جمجمه اش هم شکسته و خدا می داند عاقبت او چه می شود. منظورم این است که اگر کلانتر را در جریان بگذاریم، بد نیست.
آدام فریاد زد:
ـ نه!
فریاد چنان بلند بود که چارلز و دکتر هراسان به او نگریستند. آدام افزود:
ـ او را راحت بگذارید تا استراحت کند.
ـ چه کسی از او مواظبت می کند؟
آدام گفت:
ـ من این کار را می کنم.
چارلز گفت:
ـ باید خوب چشمانت را باز کنی...
آدام گفت:
ـ دخالت نکن.
چارلز گفت:
ـ این جا همان قدر که متعلق به توست، به من هم تعلق دارد.
آدام پرسید:
ـ دوست داری از این جا بروم؟
چارلز گفت:
ـ منظورم این نبود.
آدام گفت:
بسیار خوب، اگر قرار باشد این زن برود، من هم می روم.
دکتر گفت:
ـ آرام باشید. چرا این قدر موضوع را بزرگ می کنید؟
آدام گفت:
ـ من حتی یک سگ زخمی را نیز از خانه بیرون نمی کنم.
دکتر گفت:
ـ حضور سگ زخمی در خانه برایتان اهمیتی ندارد. گمان می کنم می کوشید مطلبی را پنهان کنید. آقای آدام، دیشب از خانه بیرون رفتید؟ شما این کار را نکردید؟
چارلز گفت:
ـ نه،آدام سرتاسر شب این جا بود. صدای خروپف او مثل صدای قطار است.
آدام گفت:
ـ چرا اجازه نمی دهید این دختر این جا بماند؟ بگذارید حالش بهتر شود، بعد برود.
دکتر برخاست و در حالی که دست هایش را پاک می کرد، گفت:
ـ آقای آدام، پدرتان یکی از دوستان قدیمی من بود. شما و افراد خانواده را به خوبی می شناسم. شما که دیگر بچه نیستید. نمی دانم چرا نمی خواهید بفهمید. شاید دوست ندارید بفهمید. طوری رفتار می کنید که انگار من با یک بچه حرف می زنم. به این دختر حمله کرده اند. به نظر من هرکس این کار را انجام داده، تصمیم داشته او را بکشد. اگر به کلانتر گزارش ندهم، قانون را نقض کرده ام. قبول دارم که گاهی قانون شکنی هم می کنم، ولی از این موضوع نمی توانم چشمپوشی کنم.
آدام گفت:
ـ بسیار خوب، به کلانتر بگویید، ولی تا حال او بهتر نشده، اجازه ندهید مزاحمش شوند.
دکتر گفت:
ـ هرگز بیمارانم را اذیت نمی کنم. هنوز هم تصمیم دارید او را این جا نگه دارید؟
ـ بله.
ـ فردا به این جا می آیم. او به خواب می رود. اگر لازم بود، از طریق آن لوله، سوپ و آب گرم به او بدهید.
دکتر این را گفت و خارج شد. چارلز رو به برادرش کرد و گفت:
ـ تو را به خدا علت این دردسرها چیست؟
ـ می خواهم تنها باشم.
ـ می خواهی تنها باشی؟
ـ شنیدی! بگذار تنها باشم.
چارلز گفت:
ـ عجب بدبختی بزرگی!
سپس آب دهان روی زمین انداخت و ناراحت بر سر کار رفت. آدام با خوشحالی از این که برادرش از خانه خارج شد . در آشپزخانه به این طرف و آن طرف رفت، ظرف های صبحانه را شست، و کف آشپزخانه را جارو زد. پس از مرتب کردن آشپزخانه، به اتاقی رفت که دختر در آن خوابیده بود. یک صندلی نزدیک تختخواب گذاشت و روی آن نشست. به دختر مرفین تزریق کرده بودند، بنابراین خروپف می کرد. ورم صورتش به تدریج برطرف می شد، ولی چشمانش هنوز کبود و متورم بود. آدام به او نگریست. بازوی چپ دختر که به تخته ای بسته شده بود تا حرکت نکند، روی شکمش قرار داشت، ولی بازوی راستش روی پتو و دستش را مشت کرده بود. دستش همچون دست بچه ها، کوچک بود. آدام با انگشت، مچ دست او را لمس کرد. انگشتان دختر اندکی تکان خورد. آدام به آهستگی، به گونه ای که انگار می ترسید کسی او را غافلگیر کند، دست دختر را گشود و با نوک انگشت او بازی کرد. انگشتانش نرم و صورتی بودند ولی پوست پشت دستش، همچون مروارید بود. آدام از خوشحالی می خندید. ناگهان نفس دختر بند آمد. آدام دچار حالتی همچون برق گرفتگی شد. لحظاتی بعد، صدایی از گلوی دختر خارج شد و به خروپف ادامه داد. آدام به آرامی دست و بازوی دختر را زیر پتو نوازش کرد و سپس به آهستگی از اتاق خارج شد.
کتی، چند روز را در حالت خلسه حاصل از مرفین گذراند. پوست بدنش مثل سرب شده بود و به علت درد شدیدی نمی توانست از جایش تکان بخورد، ولی اگر کسی در اتاق راه می رفت، متوجه می شد. به تدریج مغزش هم به کار افتاد و هنگامی که چشمانش را گشود، متوجه شد دو مرد جوان در کنارش حضور دارند. یکی از آن ها گاهی و دیگری همیشه به او سر می زد. می دانست مرد دیگری هم به خانه می آید که پزشک است. ولی حضور مردی بلند قامت و لاغر اندام، بیشتر از آن دو نفر، توجه دختر را شاید به دلیل هراس، جلب می کرد.
به تدریج موفق شد رویدادهای روزهای آخر را در ذهنش یه تصویر بکشد و آن ها را به ترتیب منطقی قرار دهد. قیافه آقای ادواردز را تجسم کرد که چگونه تغییر چهره داده و به یک جنایتکار تبدیل شده بود. هرگز در طول زندگی، تا آن اندازه نترسیده بود. ذهنش همچون موش، راه فرار را بو می کشید. آقای ادواردز ماجرای آتش سوزی را فهمیده بود. ولی آیا فرد دیگری نیز از این موضوع خبر داشت؟ ولی او از کجا این موضوع را کشف کرده بود؟ هرگاه به صحنه های روز آخر فکر می کرد، دچار هراسی همراه با تهوع می شد.
عاقبت متوجه شد که مرد بلند قامت، کلانتر است و می خواهد او را مورد بازجویی قرار دهد، و آن مرد جوان که نامش آدام است، اجازه نمی دهد از او بازجویی شود. کلانتر از ماجرای آتش سوزی خبر داشت. از میان سر و صداهای بلند، متوجه مطالبی شد. کلانتر گفت:
ـ باید اسم داشته باشد. یک نفر باید او را بشناسد.
سپس صدای آرامی به گوش رسید که می گفت:
ـ چگونه می تواند حرف بزند؟ آرواره اش شکسته.
ـ اگر با دست راست می نویسد، می تواند پاسخ ها را روی کاغذی بنویسد. ـ ببین آدام، اگر کسی تصمیم داشته باشد او را بکشد، وظیفه دارم او را دستگیر کنم. یک مداد برایم بیاور و اجازه بده با او حرف بزنم.
آدام گفت:
ـ مگر نشنیدید دکتر چه گفت؟ جمجمه اش شکاف برداشته. از کجا می دانید که می تواند به یاد بیاورد چه بلایی بر سرش آمده؟
کلانتر گفت:
ـ تو در این کارها دخالت نکن. یک مداد و کاغذ به من بده.
ـ نباید مزاحمش شوید.
ـ ای لعنت بر شیطان! مهم نیست تو چه می گویی. به تو گفتم یک مداد و کاغذ لازم دارم.
سپس صدای مرد جوان دیگر به گوش رسید:
ـ چه شده؟ نکند خودت این بلا را سرش آورده ای؟ خوب به او مداد و کاغذ بده.
هنگامی که سه مرد به آرامی وارد اتاق شدند، دختر چشمانش را بست. آدم آهسته گفت:
ـ او خوابیده.
دختر چشمانش را گشود و به آن ها نگاه کرد. مرد بلند قامت کنار تختخواب آمد و گفت:
ـ دختر خانم، نمی خواهم تو را اذیت کنم. من کلانتر هستم. می دانم نمی توانی حرف بزنی، ولی ممکن است خواهش کنم مطالبی را روی این کاغذ بنویسی؟
دختر تلاش کرد سر را تکان بدهد، ولی از شدت درد خود را عقب کشید. سپس با به هم زدن پلک های چشمش به آن ها فهماند حاضر است. کلانتر گفت:
ـ آفرین، دیدید می خواهد جواب بدهد.
سپس ورقه کاغذی را کنار او روی تختخواب گذاشت، انگشت دختر را دور مداد حلقه کرد و گفت:
ـ حالا خوب شد. بگو ببینم اسمت چیست؟
سه مرد به صورت دختر نگاه می کردند. دهان دختر تغییر شکل داد و چشمانش چپ شد. چشمانش را بست و مداد را روی کاغذ حرکت داد و با حروف بسیار بزرگ نوشت:«نمی دانم.»
کلانتر گفت:
ـ خوب کاغذ جدیدی گذاشتم. چه موضوعی را به خاطر می آوری؟
نزدیک بود که مداد از روی ورقه کاغذ بلغزد، ولی دختر به دشواری نوشت: «مغزم کار نمی کند.»
انگار دخترک خیلی به مغزش فشار می آورد. در نهایت از ادامه کار منصرف شد، به صورتش حالت غمزده ای داد و نوشت: «نه، حافظه ام درست کار نمی کند. به من کمک کنید.»
کلانتر گفت:
ـ بیچاره. ممنونم که تلاش خود را کردید. به هر حال، هر وقت که حالتان بهتر شد به دیدن شما می آیم. دیگر لازم نیست بنویسید.
زن نوشت: «ممنونم.»
مداد از دستش افتاد.
بله، کتی موفق شد بر سر کلانتر کلاه بگذارد. کلانتر نیز با آدام هم عقیده شده بود و تنها چارلز باور دیگری داشت.
دو برادر در اتاق ماندند و هر دو به او کمک می کردند. دختر به صورت عبوس چارلز نگریست و در آن حالتی آشنا دید که ناراحت شد. متوجه شد که مرتباً به زخم روی پیشانیش دست می زند، و آن را می مالد و با انگشتانش لمس می کند. یک بار، چارلز متوجه شد که دختر مشغول نگاه کردن به اوست، با شرمندگی به انگشتان خود نگریست و از روی بدجنسی گفت:
ـ نگران نباش، تو هم مثل من جای یک زخم روی پیشانیت باقی می ماند. البته خیلی عمیقتر.
دختر لبخند زد و چارلز نگاهش را برگرداند. آدام با یک بشقاب سوپ گرم وارد اتاق شد و چارلز گفت:
ـ می خواهم به شهر بروم و آبجو بخرم.
(3)
آدام هرگز باور نداشت که چنین خوشحال باشد. دانستن نام دختر برایش مهم نبود. دختر گفته بود که او را کتی صدا کنند و همین برایش کافی بود. آدام پس از ورق زدن کتاب آشپزی که از مادر و نامادریش به جای مانده بود، برای کتی غذا پخت.
کتی سرشار از نیروی جوانی بود، به همین دلیل هم خیلی زود بهبود یافت. ورم گونه اش خوابید و زیبایی دوباره به چهره اش بازگشت در مدت کوتاهی، با کمک دیگران توانست در رختخواب بنشیند. دهانش را با دقت بسیار باز و بسته می کرد و خوردن غذاهایی را آغاز کرد که نیاز به جویدن نداشت. پیشانیش هنوز باند پیچی شده و بقیه صورتش، جز قسمت هایی که به خاطر افتادن دندان گود شده بود، عیبی نداشت.
کتی ناراحت بود، ولی دوست داشت ناراحتی خود را به هر طریقی فراموش کند. در نتیجه حتی هنگامی که برایش مشکل نبود، کمتر حرف می زد.
یک روز بعد از ظهر، صدای پای کسی را شنید که در آشپزخانه راه می رفت. با صدای بلند گفت:
ـ آدام، تو هستی؟
چارلز گفت:
ـ نه، من هستم.
کتی گفت:
ـ می توانم خواهش کنم چند لحظه این جا بیایی؟
چارلز در راهرو ایستاد. قیافه اش عبوس بود. کتی گفت:
ـ زیاد به این جا نمی آیی!
چارلز گفت:
ـ درست است.
ـ از من خوشت نمی آید؟
ـ انگار همین طور است.
ـ ممکن است بگویی چرا؟
چارلز کوشید پاسخی بیابد. عاقبت گفت:
ـ به تو اطمینان دارم.
کتی گفت:
ـ چرا اطمینان نداری؟
نمی دانم و به همین دلیل به تو اطمینان ندارم. موضوعی وجود دارد که نمی توانم بفهمم.
ـ تو که پیشتر مرا در جایی ندیده ای.
ـ شاید این طور باشد. ولی موضوعی مرا آزار می دهد. باید آن را بدانم. از کجا میدانی که تو را ندیده ام؟
کتی ساکت بود. چارلز می خواست برود. کتی گفت:
ـ نرو، چه تصمیمی داری؟
ـ در چه مورد؟
ـ درمورد من.
چارلز با دقت به او نگاه کرد و گفت:
ـ دوست داری حقیقت را بگویم؟
کتی گفت:
ـ بله، در غیر این صورت از تو نمی پرسیدم.
ـ نمی دانم. ولی به تو می گویم. می خواهم هر چه زودتر شر تو را از این جا کم کنم. برادرم دچار اختلال حواس شده و اگر لازم باشد او را به زور آدم می کنم.
ـ می توانی این کار را بکنی؟ اوآدم بزرگ است.
ـ می توانم این کار را انجام بدهم.
کتی به او نگاه کرد و گفت:
ـآدام کجاست؟
چارلز گفت:
ـ به شهر رفته تا داروهای لعنتی تو را پیدا کند.
ـ تو چقدر بدجنس هستی.
ـ می دانی در چه فکری هستم؟ فکر نمی کنم به اندازه نصف تو بدجنس باشم. به نظرم تو خود شیطان هستی که به صورت فرشته ای زیبا ظاهر شده ای.
کتی آهسته خندید و گفت:
ـ هر دو ما این گونه هستیم. چارلز، من چقدر وقت دارم؟
چارلز گفت:
ـ برای چه چقدر وقت داری؟
ـ چقدر وقت دارم تا مرا از اینجا بیرون کنی؟ راستش را بگو.
ـ بسیار خوب، به تو می گویم،. حدود یک هفته تا ده روز فرصت داری. همین که توانستی راه بروی، باید این جا را ترک کنی.
چارلز با حیله گری به او می نگریست و از این که می توانست با او دعوا کند، لذت می برد. سپس گفت:
ـ بسیار خوب، به تو می گویم. وقتی که تحت تأثیر مواد مخدر بودی، حرف های زیادی زدی، مثل این که خواب بودی.
کتی گفت:
ـ باور نمی کنم.
چارلز خندید، چون متوجه شد کتی ناگهان لبهایش را جمع کرده است. گفت:
ـ بسیار خوب، باور نمی کنم حرف بدی زده باشم. چه حرفی می توانستم بزنم؟
چارلز بیرون رفت. پشت لانه مرغ ها دلش را گرفت و خندید. محکم پاهایش را به زمین می زد و با خود می گفت: « فکر می کردم زرنگ تر از این حرف ها باشد.»
چنان احساس آرامشی به او دست داد که روزهای پیش چنین حالتی نداشت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)