نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 99

موضوع: شرق بهشت | جان اشتاین بک

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    (2)
    زمانی که طفلی به تدریج موقعیت و شرایط افراد بزرگ تر را درک می کند و با همان هوش اندک متوجه می شود که همه مردم، از عقل و درایت کافی برخوردار نیستند و قضاوت ها و اندیشه های آنان همواره منصفانه و عاقلانه نیست، دنیا را ویرانه ای بزرگ می یابد. در آن لحظه، همه بت هایی که برای خود ساخته است، ناگهان می شکنند و از بین می روند و این در هم شکستن، نه تنها با سقوط، که با خرد و کثیف شدن در میان خاک های آلوده همراه است. بازسازی این بت ها، با دشواری فراوان همراه خواهد بود، زیرا دیگر هرگز به حالت نخست باز نخواهد گشت و نخواهند درخشید.
    آدام، خیلی زود پدرش را این گونه یافت. نه به این دلیل که پدرش تغییر کرده بود، بلکه میزان و کیفیت درک آدام، به تدریج افزایش می یافت. او از نظم و انضباط گریزان بود، یعنی درست همان احساسی که موجودات زنده دارند، ولی در عین حال، می دانست که نظم، پدیده ای لازم و ضروری است و در صورت فقدان آن، دنیا دگرگون خواهد شد. با این حساب، تنها می توان از آن نفرت داشت و بس. آنگاه ناگهان در ذهن او، درخشید و خیلی زود دریافت آن چه سایروس همواره درباره دنیا تعریف می کند، محور و مقصدی جز خودش ندارد و هیچ رویدادی در این جهان، بدون حضور پدرش، شکل نمی گیرد. روش مورد استفاده پدر، هیچ اشاره ای به فرزندان نداشت و تنها خود را مطرح می ساخت و می خواست نشان دهد که سایروس، چه مرد بزرگ و مهمی است. همان جرقه ذهنی به آدام اطلاع داد که پدرش، مرد بزرگی نیست، بلکه آرزوها و رؤیاهای بزرگی داشته و مردی کوچک است که می خواهد لباس بزرگان را بر تن کند. هیچ کس نمی داند چنین جرقه هایی چگونه در ذهن کودکان ایجاد می شوند؛ با یک نگاه، با درک زندگی، یا با مواجهه با تردید، ولی پس از ایجاد آن، بت ها بر زمین سقوط خواهند کرد.
    آدام جوان، همواره فرزندی مطیع بود. هرگز در خانه خشونت نشان نمی داد و می کوشید خود را با شرایط زمان و مکان وفق دهد. به همین دلیل ترجیح می داد در انزوا به سر ببرد و حصاری از ابهام دراطراف خود بکشد، ولی درون او، سرشار از آگاهی و دانایی و هوش بود و زندگی غنی و پرباری را در پشت این حصار تجربه می کرد. البته چنین روشی، نمی توانست او را از مشکلات بیرونی رهایی بخشد، ولی دست کم او را در برابر رویدادها، مصون می کرد.
    چارلز برادر ناتنی او، که تنها یک سال و چند ماه از او کوچک تر بود، با همان جسارت و گستاخی پدر، رشد می کرد. او طبیعتاً قهرمان بود و برای دستیابی به اهداف خود، همراهی و همکاری با سایر افراد را سرلوحه کار قرار می داد. همین امر، او را با موفقیت، قرین می ساخت.
    چارلز جوان در همه زمینه هایی که قدرت، مهارت، و سرعت انتقال را در بر می گرفت، از برادر بزرگ تر برتر بود. به همین دلیل، خیلی زود اشتیاق به رقابت با او را از دست داد و برای نشان دادن توانایی های خود، به سراغ سایر همسالان، رفت. در نتیجه احساس رأفتی میان آن ها پدید آمد که شبیه احساسات میان خواهر و برادر بود، و نه رابطه دو برادر.
    چارلز با هر پسری که قصد آزردن و ناراحت کردن آدام را داشت، درگیر می شد و می جنگید و اغلب هم بر او فائق می آمد. حتی در برابر خشونت پدرش در برابر آدام، می ایستاد، از برادرش حمایت می کرد، و گاهی به منظور تبرئه آدام، به توهین و دروغ نیز متوسل می شد. درواقع احساس چارلز به آدام، مشابه احساس فردی مقتدر به فردی ضعیف، یا کودکی در برابر اسباب بازی بود.
    آدام، همه رویدادهای این دنیا را از پشت همان ذهن حفاظت شده و نقب طویل ایجاد شده میان نگاهش، تحلیل می کرد. پدرش که در ابتدا تنها موجودی دارای یک پا به نظر می رسید، همواره فرزندانش را وادار می ساخت کوچک تر و احمق تر از آن چه واقعاً هستند، نشان دهند و همیشه به حماقت خود اعتراف کنند. ولی پس از این که بت سرنگون شد، پدر را همچون پاسبانی در نظر می آورد که انگار تنها برای این کار متولد شده است. پاسبانی که فریفتن او بسیار ساده، ولی به مبارزه طلبیدن او، بسیار دشوار می نمود. او همچنین چارلز برادر ناتنی خود را، موجودی باهوش و از نژاد دیگر به حساب می آورد. موجودی که از گوشت و استخوان ساخته شده و سرعت و چالاکی در ذات او بود. برادرش انسانی متفاوت بود که همه او را همچون ببری سیاه، خطرناک و تنبل ستایش می کردند. ولی هرگز نمی توانست خود را با او مقایسه کند. هرگز از ذهن آدام نگذشت که به برادرش اعتماد کند و بگوید در پشت حصاری که برای خود ساخته است، چه آرزو ها و رؤیاهای مبهم، نقشه ها، و لذات پنهانی وجود دارد. او ترجیح می داد اندیشه های خود را با درختی زیبا، یا قرقاولی در حال پرواز در میان بگذارد. در عین حال، عشق او به چارلز همچون لذتی بود که زنی از الماس می برد. چنان به برادرش متکی بود که زنی به درخشش الماس؛ و امنیتی در کنار او احساس می کرد که زنی به قیمت الماس دارد. ولی عشق، عاطفه، و همدردی صمیمانه، جایی در این میانه نداشت.
    آدام احساس واقعی خود را به آلیس تراسک نشان نمی داد. انگار خجالت می کشید. البته به خوبی می دانست که او مادرش نیست، زیرا بارها ماجرا را از زبان دیگران، ولی نه به طور واضح و علنی، شنیده بود. خبر داشت که مادرش گناهی چون خودکشی و شاید هم گناهان دیگری مرتکب شده است. به همین دلیل هم دیگر روی او حساب نمی کرد. آدام گاهی می اندیشید که ای کاش می دانست علت خودکشی مادرش چه بوده است و ای کاش او نیز قادر بود همین گناه را مرتکب شود و دیگر در این دنیا حضور نداشته باشد.
    آلیس با هر دو پسر رفتار مشابهی داشت. آن ها را حمام میکرد و غذا میداد. سایر کارها از جمله شیوه تعلیم و تربیت، به خواست خود پدر، بر عهده سایروس بود، زیرا اعتقاد داشت که این موارد، تنها از او برمی آید و حتی تشویق و تنبیه هم باید زیر نظر پدر انجام گیرد. آلیس اهل شکایت، درگیری، خندیدن و گریستن نبود. عادت کرده بود موضوعی را پنهان یا آشکار نکند.
    روزی که هنوز آدام خیلی کوچک بود، آهسته به سمت در آشپزخانه رفت. آلیس او را نمی دید، زیرا مشغول وصله کردن جوراب بود و در همان حال، لبخند می زد. آدام به آرامی از طریق در آشپزخانه، از منزل بیرون رفت و راهی مزرعه و پناهگاهی در پشت کنده درختی شد که تنها خود می دانست در کجاست. طبق معمول هر روز، خود را در میان ریشه ها پنهان کرد. لحظاتی بعد، آلیس را دید که به آن ناحیه آمد و لباس هایش را درآورد. پسرک به شدت دچار شگفتی شده بود، زیرا نمی دانست چرا آن زن که نامادری او به حساب می آید، در آن جا چنین کاری را انجام می دهد. نخست گمان کرد آن چه می بیند، واقعیت ندارد و اگر هم واقعی باشد آن زن آلیس نیست. ولی لبخند نامادری، نشان می داد که صحنه را درست می بیند.
    آدام هر روز صبح به آن پناهگاه می آمد تا ناظر حرکات موش خرمای پیر و محتاطی باشد که بچه هایش را به منظور استفاده از نورخورشید ، از لانه بیرون می آورد. از آن روز به بعد، تصمیم گرفت آلیس را زیر نظر داشته باشد. خیلی زود متوجه شد که آن زن هم همچون موش خرما و بچه ها، از نور خورشید بهره می برد. در عین حال، چنان دچار احساسات شد که تصمیم گرفت، هدایایی از گنجی که در مکان های گوناگون دفن کرده بود، پنهانی به نامادری بدهد.
    آلیس خیلی زود هدایا را در گوشه و کنار، در جیب دامن وصله خورده، در زنبیل مستعمل، و حتی زیر بالش خود یافت. گل های زیبا، دم پردار یک پرنده، موم، و دستمال. تا چند روز، آلیس از نحوه دریافت آن ها هراسان بود، ولی به تدریج به این امر عادت کرد و دیگر برایش مهم نبود که آن چه می یابد، از کجا می رسد. آن ها را برمی داشت و لبخند می زد.
    سرفه های آلیس شدید و زیاد شده بود. سایروس چاره ای نداشت جز این که او را به اتاق دیگری انتقال دهد، وگرنه شب ها نمی توانست بخوابد. پس از این انتقال، شب ها مرتب و در حالی که دستش را به دیوار می گرفت، به آرامی به همسرش سر می زد و هرچند می کوشید سرو صدا به راه نیندازد، ولی نحوه حرکت او، حتی بچه ها را هم بیدار میکرد.
    آدام بزرگ تر شد. همواره از یک موضوع، به شدت می ترسید. این که برای رفتن به خدمت نظام، احضار و مجبور به نام نویسی شود. پدرش همواره به او گوشزد می کرد که چنین روزی سرانجام فرا خواهد رسید. اغلب در این مورد با پسرانش حرف می زد. خدمت نظام را برای آدام مفید می دانست و معتقد بود با اعزام به خدمت، می تواند در آینده فردی مؤثر و متکی به نفس باشد. البته چارلز تبدیل به مرد بزرگی شده بود. مردی قوی و خطرناک. آن هم در حالی که پانزده سال بیش تر نداشت و برادرش آدام، شانزده ساله بود.

    (3)
    با گذشت سال ها، علاقه میان دو پسر زیاد شده بود، هرچند احساس چارلز نسبت به برادرش تا حدی ترحم آمیز می نمود، ولی این احساس با دلسوزی همراه بود. یکی از شب ها، بچه ها در مقابل در خانه مشغول بازی تازه ای بودند. چوب کوچک و نوک تیزی را روی زمین قرار می دادند و با چوب دیگری، به گوشه آن ضربه می زدند تا به هوا پرتاب شود. پس از آن دوباره آن را در هوا می زدند.
    هرچند آدام مهارت های زیادی در آن بازی نداشت، ولی با استفاده از بخت و اقبال و همچنین مساعدت چارلز، گاهی نیز می برد. او چهار بار بیشتر از برادرش، چوب را به هوا پرتاب کرد. چنین تجربه ای برای او تازه به حساب می آمد، بنابراین دچار هیجان زیادی شد و توجه نکرد که چارلز همچون همیشه نیست. پنجمین ضربه ای که به چوب نواخت، آن را همچون زنبور به پرواز درآورد و در مسافتی دور، در انتهای مزرعه فرود آورد. با خوشحالی به سوی چارلز دوید، ولی ناگهان متوقف شد. نفرتی که از چهره برادرش می بارید، او رابر جای خود میخکوب کرد. در نتیجه گفت:
    -گمان می کنم به طور تصادفی این کار را کردم. شرط می بندم هرگز نتوانم دوباره چنین ضربه ای بزنم.
    نوبت چارلز بود. چوب را بر زمین گذاشت و ضربه محکمی بر آن نواخت. ولی چوب، حرکت نکرد. به آرامی به سوی برادرش رفت. نگاهی سرد و غیر دوستانه داشت. آدام با وحشت اندکی عقب رفت، ولی جرأت نداشت برگردد و بگریزد، زیرا سرعت چارلز از او بسیار بیشتر بود. به آرامی عقب می رفت. هراس از نگاهش نمایان و گلویش خشک شده بود. چارلز نزدیک شد و با چوبی که در دست داشت، ضربه ای محکم به چهره ی او نواخت. آدام بینی خون آلودش را با دست هایش گرفت. چارلز ضربه محکم دیگری بر دنده های برادرش زد. آنگاه چوب را بر سر آدام کوبید و او را بر زمین انداخت. چارلز در همان حال که آدام بیهوش بر زمین افتاده بود، ضربات مهلک دیگری بر شکم او وارد کرد و سپس از آنجا دور شد.
    دقایقی بعد، آدام به هوش آمد. به دلیل دردی که در قفسه سینه احساس می کرد، به سختی نفس می کشید. کوشید برخیزد و بنشیند. در همان حال، مشاهده کرد که آلیس از پشت پنجره، به او می نگرد. حالتی در نگاه زن احساس می شد که آدام تا آن موقع، مشابه آن را ندیده بود. این حالت، احساس دلسوزی و ترحم نبود، بلکه شبیه نفرت به نظر می رسید.
    آلیس پس از این که آدام را متوجه خود دید، به آرامی پرده پشت پنجره را انداخت و از گستره دید خارج شد. آدام عاقبت به سختی از جای برخاست، افتان و خیزان به جلو رفت، و به آشپزخانه رسید. ظرفی پر از آب گرم برایش آماده گذاشته بودند و در کنار آن، حوله تمیزی نیز به چشم می خورد. صدای سرفه های نامادری خود را از اتاق مجاور می شنید.
    یکی از ویژگی های چارلز، این بود که هرگز از کاری که انجام می داد، اظهار ندامت و تأسف نمی کرد و هرگز پوزش نمی خواست. بنابراین، هرگز اشاره ای به کتک زدن برادرش نکرد و به نظر می رسید که حتی به این امر، نمی اندیشد. آدام نیز به این نتیجه رسیده بود که دیگر هرگز برنده نخواهد شد؛ نه در آن بازی، و نه در سایر موارد. در گذشته همواره از برادرش احساس خطر می کرد، ولی این بار دریافت که تا قدرت کشتن چارلز را نداشته باشد، نباید پیروز شود. بنابراین، به سادگی خود را با این تفکر، قانع کرد.
    چارلز درباره آن درگیری، حرفی به پدرش نزد. آدام نیز چنین کرد. آلیس هم همین طور. با این حال، به نظر می رسید که سایروس همه ماجرا را می داند. در طول آن ماه، سایروس رفتاری آرام و متین با آدام داشت و دیگر او را تنبیه نکرد. البته شب ها فرزندش را نصیحت می کرد، ولی در سخنانش نشانه ای از خشونت احساس نمی شد. شگفت آن که آدام، از این رفتار ملایم، بیش تر از واکنش های خشونت آمیز پدرش می ترسید. احساس می کرد که می خواهند پیش از قربانی شدن، به او آب بدهند، درست به همان ترتیب که پیش از کشتن قربانیان در پیشگاه خدایان، آن ها را در آغوش می گرفتند و نوازش می کردند تا شادمان به قتلگاه بروند و با اهدای خون خود، از خشم خدایان بکاهند.
    سایروس ویژگی های خدمت نظام را با ملایمت برای آدام شرح می داد. هرچند اطلاعات او بیش تر از این که جنبه تجربی داشته باشد، حاصل تحقیق بود، ولی تردیدی نداشت که سخنانش کاملاً درست است. اغلب درباره لزوم وجود سرباز و این که با توجه به ضعف ها و نگرانی های انسان، حضور سرباز در جامعه امری ضروری است، حرف می زد. سایروس همه این صفات، را احتمالاً در خود سراغ داشت. به اعتقاد او، خدمت نظام، تنها به اهتزاز درآوردن پرچم و فریاد جنگ سر دادن، نبود. سایروس معتقد بود که یک سرباز، باید متواضع باشد تا در لحظه موعود، از تواضع نهایی که همان تسلیم شدن به مرگ است، ناراحت نشود. البته سایروس تنها با آدام حرف می زد و به چارلز اجازه نمی داد به سخنانش گوش دهد.
    سایروس روزی آدام را با خودش به گردش برد. در آن روز، توصیه ها و افکار او، تأثیری شگرف بر فرزندش گذاشت. او به پسرش گفت:
    -باید بدانی که سرباز، مقدسترین انسان است، چون بسیار بیش از سایر مردم مورد آزمایش قرار میگیرد. می خواهم بدانی که انسان در طول تاریخ، متوجه شده که کشتن همنوع، چه کار زشتی است و این امر هرگز نباید صورت بگیرد. هر فردی که انسان دیگری را به قتل می رساند، باید نابود شود، چون قتل، از گناهان کبیره به حساب می آید. شاید بزرگترین گناهی باشد که می شناسیم. ولی در عین حال، ما ابزار کشتن را به دست سرباز می دهیم و به او می گوییم که از این ابزار، خوب و عاقلانه استفاده کند. دیگر او را منع نمی کنیم. به او می گوییم که برادرانش را از سایر نژادها به قتل برساند و پاداش بگیرد، زیرا همان آموزش نخست را نادیده گرفته.
    آدام، لبان خشک خود را با زبان مرطوب می کرد تا پرسشی را مطرح کند، ولی هر بار زبانش بند می آمد. عاقبت پرسید:
    - چرا آن ها این کار را انجام می دهند؟ چرا؟
    سایروس متأثر شد. به گونه ای حرف می زد که سابقه نداشت. او گفت:
    -نمی دانم. این مطلب را خیلی بررسی کرده ام، ولی علت آن را متوجه نشدم. نباید که انتظار داشت همه مردم، همه کارهای همنوعانشان را درک کنند. رویدادهای زیادی به طور غریزی شکل می گیرد، مثل درست کردن عسل توسط زنبور، یا فریب خوردن سگ ها توسط روباه، هنگامی که روباه چنگالهایش را در آب فرو می برد. روباه دلیل انجام دادن این کار را نمی داند و زنبور نیز زمستان را به یاد ندارد و منتظر آمدن دوباره آن هم نیست. از زمانی که فهمیدم باید از این جا بروی، بهتر دیدم که راه آینده را برایت باز بگذارم تا خودت مسیر را انتخاب کنی و بعد از آن بتوانم با اندک معلوماتی که دارم، از تو حمایت کنم. تو به زودی بزرگ می شوی و به خدمت نظام می روی...
    آدام بی درنگ گفت:
    نمی خواهم!...-
    پدر بدون این که به سخنان فرزند گوش بدهد، ادامه داد:
    -به زودی می روی و من باید همه مطالب رابرایت توضیح بدهم تا دچار هراس و شگفتی نشوی. با گوش دادن به حرف هایم، متوجه مطالب خواهی شد که هیچ کس دیگری نمی داند. با مخاطراتی آشنا خواهی شد که شاید کسی در عمل یا حتی اندیشه، با آن ها مواجه نشود و البته راههای مقابله با آن ها خواهی یافت.
    آدام اظهارداشت:
    اگر ندانم، چه می شود؟-
    سایروس گفت:
    -خوب، آن ها اتفاق خواهند افتاد. گاهی ممکن است فردی نخواهد یا نتواند آن چه لازم است، انجام بدهد. آن وقت می دانی چه می شود؟ همه دنیا بی رحمانه برای از بین بردن مقاومت او، هجوم می آورد. روح و روان او را می خراشد و به جسم و جان او لطمه می زند. این کار را تا جایی ادامه می دهد که این حالت بی تفاوتی محو شود. اگر این حالت از بین نرود، فرد رها می شود، در حالی که سراپایش با استفراغ دنیا آلوده شده و هیچ کاری را نمی تواند به درستی به انجام برساند. بنابراین بهتر است این مطلب رابه آسانی به فراموشی نسپرد. هر چند رویدادهای دوران سربازی به نظر خالی از عقل و منطق و زیبایی می رسد، ولی اگر انسان با چشمان باز، آن ها را بررسی کند، به تدریج عقل و درایت و منطق و زیبایی را خواهد یافت. فردی که بتواند به چنین امری پی ببرد، در صورتی که درست با رویدادها مواجه شود، انسان کاملی به حساب می آید. خوب به توصیه هایم گوش بده، چون خیلی در این باره فکر کرده ام. بسیاری از مردان، هنگامی که به خدمت نظام می روند، چنان در ماجراهای آن مستغرق می شوند که هیچ کار مثبتی از آنان ساخته نیست و همواره ناشناخته و گمنام باقی می مانند. این افراد در واقع جرأت مواجهه با حوادث را ندارند. شاید تو هم این گونه باشی. ولی در مقابل، افراد دیگری هستند که با آشنایی به روش های مبارزه با رویدادها، خود را بسیار برتر از آن چه هستند، مطرح می کنند...چون...چون آن ها نخوت و غرور بی جا را از دست می دهند و در عوض جسارت و شجاعت را به دست می آورند. آن ها یاد می گیرند چگونه با افراد گروهشان همکاری کنند. می دانی که انسان هرچه پایین تر برود، بیشتر می تواند برای اوجگیری آماده شود و در اوج، لذت و خوشبختی را بیابد. همکاری با هر گروه، لذتی مشابه همراهی با فرشتگان دارد. ولی با استفاده از روش های غیر از آنچه گفتم، کسی به چنین لذتی دسترسی نخواهد داشت.
    در همان حال که پدر و پسر به سوی خانه باز می گشتند و حرف می زدند، سایروس مسیر خود را تغییر داد و به سوی قلمستانی رفت که تاریک بود. ناگهان آدام گفت:
    -آن کنده درخت را در آن جا می بینی، پدر؟ من معمولاً در میان ریشه هایش پنهان می شوم. معمولاً این کار را پس از آن انجام می دهم که مرا تنبیه می کنی. گاهی هم به دلیل احساس بدی که دارم، به آن جا می روم.
    سایروس گفت:
    بیا با هم به آن جا برویم!-
    آدام، پدرش را به آن جا هدایت کرد. سایروس به سوراخی که در وسط ریشه ها قرار داشت و شبیه لانه بود، نگریست و گفت:
    -خیلی وقت است این جا را دیده ام، روزی که غیبت تو از خانه ، بیش تر از حد معمول طول کشید فکر کردم باید چنین جایی را سراغ داشته باشی. در واقع من هم این جا را به این دلیل پیدا کردم که می دانستم تو به چنین مکانی نیاز داری. به زمین لگدمال شده و علف های شکسته نگاه کن! زمانی که در این جا می نشینی، بی اختیار پوست کنده درخت را جدا و ریز ریز می کنی. به اینجا رسیدم، فهمیدم به تو تعلق دارد.
    آدام با شگفتی به پدرش نگریست و گفت:
    -شما هیچ وقت جلو نیامدید تا مرا پیدا کنید؟
    سایروس پاسخ داد:
    -نه، هیچ وقت چین کاری نکردم. کار صحیحی نبود. برای هرکس باید یک راه فرار باقی گذاشت. یادت باشد که من می دانستم تو را تا چه اندازه تحت فشار می گذارم. بنابراین دیگر لزومی نداشت تو را به پرتگاه بیندازم.
    آن ها از میان درختان عبور می کردند. سایرس گفت:
    -مطالب زیادی را که می خواهم به تو بگویم، اغلب فراموش میکنم. ولی حالا می گویم که یک سرباز، بسیار از دست می دهد تا اندکی به دست بیاورد. هر رویدادی از ابتدا و از لحظه شکل گیری برایش آموزنده است و باید یاد بگیرد چگونه از خود محافظت کند. معمولاً با استفاده از نیروی ادراک شروع و همه اصول را به عنوان قانون تأیید می کند، ولی پس از این که به یک سرباز واقعی تبدیل شود، یاد می گیرد که باید از همه این قوانین سرپیچی کند. یاد می گیرد بدون این که عقل را نادیده انگارد، چگونه زندگی خود را به مخاطره بیندازد. هرکس بتواند چنین کاری انجام بدهد، که البته عده ای نمی توانند، بزرگترین سعادت را نصیب خواهد برد...
    آنگاه با جدیت ادامه داد:
    -توجه کن، پسرم! تقریباً همه مردم دچار هراس می شوند، ولی اغلب نمی دانند چه موضوعی موجب هراس و وحشت آن ها می شود. نمی دانند این عامل وحشت، تاریکی ها، معماهای زندگی، و مخاطرات بی نام و نشان هستند، یا مرگ. ولی اگر بتوان به جای هراس از تاریکی، از مرگ واقعی هراس داشت، مرگی که توسط گلوله، شمشیر، تیر، یا نیزه حاصل شود، دیگر لزومی ندارد از اندیشیدن به مرگ ترسید. در آن هنگام، انسان تبدیل به مردی واقعی خواهد شد. احتمالاً این آخرین بخت تو برای تزکیه روح و جدا شدن از پلیدی هاست. آه، هوا تقریباً تاریک شده. فردا شب، پس از این که هر دو درباره آن چه گفته شد فکر کنیم، باز هم با تو حرف خواهم زد.
    آدام گفت:
    -ولی چرا با برادرم حرف نمی زنید؟ بهتر است چارلز برود. او برای این کار، از من مناسب تر است.
    سایروس گفت:
    -چارلز نمی رود...لزومی هم ندارد که برود.
    -ولی او سربازی بهتر خواهد شد.
    سایروس گفت:
    -ظاهراً اینطور است، ولی باطناً نه. چارلز از رویدادی هراس ندارد و بنابراین، نمی تواند در آن جا درس شجاعت یاد بگیرد. او آن چه را که در خارج از خودش باشد، نمی شناسد. بنابراین، هرگز آن چه را به تو گفتم، به دست نمی آورد. اگر او را به خدمت نظام بفرستم، نیروهایی که درونش جمع و مهار شده اند، آزاد می شوند. در واقع جرأت ندارم به او اجازه رفتن بدهم.
    آدام گفت:
    -شما هیچ وقت او را تنبیه نکرده اید و به او اجازه داده اید هر طور دلش می خواهد، زندگی کند. همیشه از او تعریف کرده اید، هرگز به او کار بیشتر از حد معمول نداده اید، و حالا هم اجازه نمی دهید به خدمت سربازی برود.
    ناگهان آدام به جلو خم شد. از آن چه گفته بود و از خشم و تحقیر و خشونتی که پیامد سخنانش به شمار می آمد، هراس داشت.
    پدر پاسخی نداد. از میان درختان عبور کرد و خارج شد. سرش آن قدر پایین بود که چانه اش به سینه اش می خورد. هربار که می خواست پای چوبی خود را حرکت دهد، نیم چرخی می زد و سپس به جلو می رفت.
    هوا کاملاً تاریک شده بود و نور زرد چراغ ها از پنجره آشپزخانه به بیرون می تابید. آلیس جلو در ظاهر شد و نگاه کرد. نگاهش به دنبال پدر و پسر بود و هنگامی که صدای گام های نامرتب همسرش را شنید، دوباره به آشپزخانه رفت.
    سایروس به پله آشپزخانه نزدیک شده بود که سر را بلند کرد و پرسید:
    -پسرم، کجایی؟
    -اینجا! درست پشت سرتان! این جا...
    -تو پرسشی مطرح کردی که فکر می کنم باید به آن پاسخ بدهم. شاید پاسخ دادن به این پرسش، کاری خوب یا بد باشد. در واقع باید بگویم که تو آدام، پسر باهوشی نیستی. نمی دانی چه می خواهی. به اندازه کافی شعور نداری. اجازه می دهی دیگران برای پیشرفت، از شانه هایت بالا بروند. گاهی تصور می کنم آن قدر ضعیف هستی که ارزشی به اندازه مدفوع یک سگ هم نداری. پاسخ پرسش را گرفتی؟ من همیشه تو را از دیگران بیشتر دوست داشتم و دارم. شاید گفتن این امر کار درستی نباشد، ولی حقیقت دارد. تو را بیشتر دوست دارم، وگرنه چرا به خودم زحمت می دادم تا تو را اذیت کنم؟ حالا هم دیگر حرف نزن و برو شام بخور. فردا شب دوباره با تو حرف می زنم. پایم درد می کند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/