نام کتاب : شرق بهشت
نویسنده : جان اشتاین بک
انتشارات : روزگار
تعداد صفحات : 808 صفحه
تعداد فصول : 54 فصل
پشت جلد:
تنفر به تنهایی نمی تواند ادامه یابد، انگیزه و محرک آن باید عشق باشد. جو ناچار به خود عشق می ورزید. به خود دلداری می داد. به خود تملق می گفت و به تدریج نیز مصون ماند. اگر برای جو اتفاقی می افتاد برای این بود که دنیا بر علیه او نقشه های خصمانه می کشید و اگر جو به دنیا حمله می کرد از روی انتقامگیری بود. لیاقت دنیا هم بیشتر از آن نبود. جو تا می توانست به خود عشق می ورزید. و برای خود قوانینی وضع می کرد تا در برابر دنیا وجود خود را حفظ کند. این قوانین عبارت بود از:
1.به هیچ کس اعتماد نکن. حرامزاده ها در پی تو هستند!
2.دهانت را ببند و فضولی نکن.
فصل اول
(1)
دره دراز و باریک سالیناس در شمال کالیفرنیا واقع شده، و در میان دو رشته کوه قرار گرفته است. رودخانه سالیناس در مرکز آن جریان دارد که به خلیج مانتری منتهی می شود.
نام هایی را که در دوران کودکی برای گیاهان و گل های پر رمز و راز انتخاب می کردم، هنوز به خاطر دارم. یادم می آید که قورباغه ها در کجا زندگی می کردند و پرندگان چه وقت در فصل بهار بیدار می شدند و نیز به خاطر می آورم که از درختان در فصول گوناگون چه رایحه ای به مشام می رسید، مردم چه قیافه هایی داشتند و چگونه راه می رفتند، و حتی چه رایحه ای از آن ها بر می خاست. خاطراتم همه سرشار از چنین رایحه های دلپذیری است.
کوه های گابیلان را در بخش شرقی دره به یاد می آورم که سبکبار و پر از نور خورشید و شادی بودند، انگار انسان را با آغوش باز پذیرا می شدند تا جایی که هرکس آرزو می کرد به دامنه گرم آن پناه ببرد و احساسی همچون استراحت در دامن دایه ای مهربان داشته باشند. گیاهان قهوه ای رنگ همین دامنه ها به انسان خوش آمد می گفتند. کوه های سانتالوسیاس در بخش غربی، سر به فلک می ساییدند و دره و دریا را از هم جدا میکردند. این کوه ها تیره و متفکر، ناآشنا و خطرناک به نظر می رسیدند.
همواره نسبت به غرب، احساس وحشت و نسبت به شرق، احساس عشق و علاقه داشتم. نمی دانم چنین احساسی از کجا به ذهن من رسیده بود، ولی شاید دلیل آن تنها طلوع خورشید از قله های سرفراز گابیلان و غروب آرام آن در خط الرأس کوهستان سانتالوسیاس باشد. شاید همین امر، احساس تولد و مرگ روز را به ذهنم متبادر می کرد و این رشته کوه ها را نماد شرق و غرب می دانستم.
نهرهای بزرگ و کوچک از دوسوی دره، از بالای شیارهای گود و باریک دامنه ها سرازیر می شدند و به رودخانه سالیناس می پیوستند. در فصل زمستان در سال هایی که بارندگی زیاد بود، به دلیل افزایش آب همین نهرها، بستر رودخانه عریض می شد، آب در آن می جوشید و می خروشید و چنان کناره ها را فرا می گرفت که احتمال جاری شدن سیل و ویرانی می رفت. هربار، آب رودخانه، کشتزارهای ساحلی رابه تدریج ویران می کرد و زمین های زیادی را از بین می برد. اصطبل ها و منازل را تخریب و آن ها را روی آب شناور می کرد. گاوها، خوک ها و گوسفندان به محاصره سیل در می آمدند و در آب گل آلود و قهوه ای رنگ، غرق می شدند. رود، اجساد آن ها را به دریا می برد و نابود می کرد. با فرا رسیدن فصل بهار، از عرض رودخانه کاسته و سواحل شنی پدیدارمی شد. در فصل تابستان، هیچ اثری از جریان آب در رودخانه به چشم نمی خورد. در عوض حوضچه هایی در ساحل تشکیل می شدند. نیزارها و علفزارها دوباره سر از آب بیرون می آوردند و درختان بید باز سر از زمین برمی داشتند، در حالی که بقایای سیلاب، همچنان روی شاخه هایشان دیده می شد. انگار رودخانه سالیناس فعالیت نیمه وقت داشت. نور و گرمای خورشید در تابستان، آن را به زیر زمین هدایت میکرد. هرچند، رودخانه خوبی نبود، ولی به هرحال، تنها رودخانه موجود در منطقه ی ما به حساب می آمد و در نتیجه همواره در مورد آن گزافه گویی می کردیم و می گفتیم این رودخانه در زمستان سرد و نمناک، چقدر خطرناک و در گرمای تابستان چقدر خشک است. طبیعی است که اگر انسان تنها یک ویژگی در دنیا داشته باشد، مجبور است در مورد آن مبالغه کند و احتمالاً هرچه کمبود بیشتر باشد، میزان مبالغه، بیشتر خواهد بود.
کف دره سالیناس در همه مناطق کوهستانی و در دامنه کوهها، هموار است، زیرا این دره زمانی در قعر خلیج کوچکی به طول یکصد مایل قرار داشت. قرن ها پیش، دهانه رودخانه در ماس لندینگ، مدخل دریا واقع بود. پدرم چاهی را در پنجاه مایلی پایین دره حفر کرد. مته حفاری ابتدا به خاک، سپس به زمین شنی، و عاقبت به ماسه های سفید رنگ دریا که پر از گوش ماهی و تکه هایی از استخوان نهنگ بود، برخورد کرد. مته از بیست پا ماسه و خاک تیره گذشت و به ریشه درختانی برخورد کرد که تنها در کالیفرنیا می رویند؛ درختانی مقاوم، که هرگز پوسیده نمی شوند. احتمالاً پیش از این که دریا پس بزند، این دره، جنگلی سرسبز بوده است. همه این مواهب، درست زیر پاهای ما قرار داشت. شبها می توانستم به خوبی وضعیت دریا و جنگل پیشین را در ذهنم به تصویر بکشم. خاک زمین وسیع و مسطحی که دره را می پوشاند، بسیار حاصلخیز بود. تنها یک زمستان پر باران، می توانست سراسر زمین را با گل و گیاه بپوشاند. سالی که میزان بارش زیاد می شد، گلهای بهاری، به میزانی باور نکردنی می روییدند و سرتاسر دره و دامنه کوهها، پر از گلهای باقلا و خشخاش می شد.
روزی خانمی به من گفت که اگر گلهای سفید و رنگی رابا یکدیگر بیامیزیم، منظره زیباتری را خواهیم دید. هر گلبری از گل باقلا آبی رنگ، دارای حاشیه ای سفید است و در نتیجه، همواره مزرعه باقلا، بیشتر از آن چه تصور می شود، آبی به نظر می آید. دورنمای خشخاش های کالیفرنیایی نیز جالب بود. آن خشخاش ها رنگ قهوه ای سوخته داشتند، نه پرتقالی بودند و نه طلایی، بلکه همچون طلای خالص ذوب شده و رنگ خامه به نظر می رسیدند. هنگامی که این فصل به پایان می رسید، خردل زرد رنگ با ارتفاع زیاد از زمین می رویید. زمانی که پدرم به این دره مهاجرت کرد خردل ها به اندازه ای بلند بودند که مردی سوار بر اسب، در میان آن ها گم می شد . تنها سر او از فراز گل های آلاله، پیچک های وحشی، و بنفشه های زرد و دارای خال های سیاه بود. اندکی پیش از پایان فصل، نوبت به رویش گل های زرد و قرمز بومی می رسید. این گل ها در فضای باز آفتابگیر رشد می کردند.
پرسیاوشان، زیر درختان بلوط سایه بان دار و تاریک، می رویید و رایحه خوشی از آن ها به مشام می رسید. در کنار سواحل پر از خزه موجود در جویبارها، انبوه سرخس هایی که به شکل کف دست آویزان بودند، به چشم می خورد و سنبل های کوهی، همچون فانوس های کوچک سفید رنگ، به گونه ای وسوسه آمیز چشمک می زند و حضورشان چنان پر رمز و راز و مفید بود که اگر کودکی یکی از آنها را می یافت، همه مدت روز، سرحال و با نشاط به نظر می رسید.
هنگامی که ماه ژوئن فرا می رسید، سبزه ها به تدریج قهوه ای رنگ می شدند و تپه ها آنچنان رنگ عوض می کردند که رنگ آنها طلایی، زعفرانی و قرمز که رنگی توصیف ناپذیر است، می گرایید. سپس تا بارش بعدی، زمین خشک می شد، نهرها از حرکت باز می ایستادند، سطح زمین شکاف می خورد، رودخانه سالیناس زیر شن ها فرو می رفت، و باد در سراسر دره شروع به وزیدن می کرد و خار و خاشاک را با خود می برد. وزش باد در بخش جنوبی، شدید تر بود. شامگاهان، از شدت وزش باد، کاسته می شد. ولی رزوها شدید و پر سر و صدا می وزید و ذرات گرد و غبار موجود در آن، پوست بدن را می خراشید و چشم را می سوزاند. افرادی که در مزرعه کار می کردند، عینک هایی با شیشه های ضخیم بر چشم می زدند و صورت را با دستمال می بستند تا گرد و خاک وارد بینی و دهانشان نشود.
دره، زمینی پوشیده از سبزه داشت، ولی عمق خاک به اندازه ای بود که تنها سبزه ها در آن می روییدند. در شیبهای بالاتر، عمق خاک کاهش می یافت و سنگ های چخماق بیشتری به چشم می خورد و در نزدیکی بیشه، زمین پر از سنگ های ریز و درشت بود. همین سنگ ها نور تند و سوزان خورشید را چنان منعکس می کردند که چشم ها را می آزرد.
درباره سال هایی که بارش فراون بود، شرح مفصل دادم، ولی باید در مورد خشکسالی هم توضیح بدهم که هرگاه پدید می آمد، سراسر دره را وحشت فرا می گرفت. در هر مقطع سی ساله، پنج یا شش سال، خوب و پر باران بود که در حدود نوزده تا بیست اینچ می بارید و پس از آن، زمین کاملاً سرسبز می شد. آنگاه شش یا هفت سال، میزان بارندگی تنها به شانزده اینچ می رسید و پس از آن، خشک سالی آغاز می شد و در این دوران، میزان بارندگی از هفت یا هشت اینچ تجاوز نمی کرد. زمین خشک می شد و علفزارها وضعیت نامطلوبی می یافتند و ارتفاع گیاهان تنها به چند اینچ می رسید. زمین های عریان و خشک در وسط دره پدیدار می شدند. درختان بلوط، پوست می انداختند و رنگ مریم گلی، خاکستری می شد. زمین ترک برمی داشت و چشمه ها خشک می شدند. دام ها به اجبار و با اکراه، شاخه های خشک را می جویدند. کشاورزان و گله داران از دره سالیناس دوری می گزیدند. گاوها لاغر می شدند و گاهی نیز از شدت گرسنگی می مردند. مردم ناچار می شدند آب آشامیدنی را با بشکه به مزارع و خانه ها حمل کنند. تعدادی از خانواده ها، زندگی خود را ارزان می فروختند و منطقه را ترک می کردند. همیشه در هنگام خشکسالی، مردم سالهای پر برکت را به فراموشی می سپردند و همین طور، در هنگام وفور نعمت، خشکسالی را از یاد می بردند. همیشه این گونه بوده است!
(2)
اوضاع دره سالیناس چنین بود. تاریخچه این دره، همانند گذشته سایر دره ها در ایالتهای مختلف بوده است. نخست، سرخپوستان که نژادی پست و فاقد نیروی ابتکار و فرهنگ غنی بودند، در آن جا زندگی می کردند که خوراک آن ها کرم، ملخ و صدف بود. افراد این قوم، به اندازه ای تنبل بودند که نه به شکار می رفتند و نه ماهیگیری می کردند. آنچه به دستشان می رسید، می خوردند ولی نمی کاشتند. از میوه تلخ درخت بلوط، آرد درست می کردند. حتی در هنگام جنگیدن نیز، تنها حرکات آن را انجام می دادند و حالات مسخره ای به خود می گرفتند.
پس از آن اسپانیایی های خشن به منطقه وارد شدند و آزمندانه هم جا را جستجو کردند. آن ها مردمی دنیا پیشه بودند که برای یافتن و نگهداری طلا و سنگ های گرانبها، حرص می زدند و در عین حال، روح و روان سایر انسان ها را هم شکر می کردند. در کوه ها، دره ها، رودخانه ها و سایر مناطق گرد می آمدند و همچون افراد نسل های جدید که برای خانه سازی و تهیه مسکن ولع دارند، آن آدم های خشن نیز به گونه ای خستگی ناپذیر، ساحل رودخانه را هدف قرار می دادند. تعدادی از آ ن ها در زمین هایی که شاهان اسپانیا به آن ها می دادند، ساکن می شدند، ولی هرگز ارزشی برای هدایای دریافتی قائل نبودند. این مالکان اولیه، در زمین های فئودالی خود زندگی می کردند و گله هایشان آزادانه می چریدند و نسل های تازه ای را به وجود می آوردند. آن ها گاهی احشام را به خاطر استفاده از پوست و چربی، ذبح می کردند و گوشت آن ها را برای لاشخورها و گراز ها باقی میگذاشتند.
هنگامی که اسپانیایی ها به این منطقه وارد شدند، برای هر جسمی نامی انتخاب کردند. نخستین وظیفه یا در واقع امتیاز هر مکتشف، همین است. باید برای هرجسمی نامی انتخاب کرد تا در نقشه ای که طراحی می شود از آن استفاده شود. البته در میان آن ها افرادی که سواد خواندن و نوشتن نداشتند نیز به چشم می خوردند که جای یادداشت کردن و نوشتن، طرح هایی را ترسیم می کردند. کشیش های مؤمن و خستگی ناپذیر، همراه با سربازان، به این منطقه وارد شدند و به همین دلیل، نامهایی که برای اماکن گوناگون برگزیده می شد، مشابه اسامی قدیسان یا مراسم ویژه مذهبی بود. البته تعداد قدیسان بسیار زیاد بود، ولی با این حال، اغلب با کمبود نام مواجه می شدند و در نتیجه گاهی اسامی مشابه برای اماکن متفاوت انتخاب می شد، مثل سان میگن، سنت مایکل، سان فرانسیس کیتو، سان آردو، سان برناردو، سان بنیتو، سان لورنزو، و سان کارلوس. نامهای مربوط به مراسم مذهبی نیز همچون روز تولد حضرت مسیح ، روز بومی، و یا روز تنهایی مرسوم بود. در عین حال، اماکنی هم برحسب احساسات افرادی که وارد آن می شدند،نامگذاری شده بود، همچون بونااسپرانزا، چون امیدواری می داد؛ بوناویستا، چون منظره ی زیبایی داشت؛ و چالار، چون جذاب بود؛ پاسو دلوس روبلس، چون درخت بلوط فراوان بود؛ لوس لاورلس، چون درخت غار داشت؛ تولارسی توس، چون نیزارهایی در باتلاق های آن به چشم می خورد؛ و سالیناس، چون قلیایی به سفیدی نمک داشت. این مهاجران اولیه، همچنین نام پرندگان و جانورانی را که می دیدند، روی هر مکان می گذاشتند: گابیلانس، به دلیل حضور بازهایی که در کوههای آن پرواز می کردند؛ توپو، به دلیل فراوانی موش کور؛ لوس گاتوس، به دلیل وجود گربه سانان وحشی. گاهی هم وضعیت محلی، موجب نامگذاری آن می شد: تاساخارا، به معنای فنجان و نعلبکی؛ لاگوناسه کا، به معنای دریاچه خشک؛ کرال دتی یرا، به معنای پرچین؛ و پارائیسو، به معنای بهشت.
پس از آن، امریکایی ها به آن منطقه وارد شدند، افرادی حریصتر از همه، زیرا تعدادشان زیاد بود. آن ها زمین ها را تصاحب و قوانین را عوض کردند تا برایشان خوشایند باشد. زمین خواران، نخست دره ها و سپس دامنه کوه ها را بلعیدند. خانه های کوچک چوبی که سقف آن ها از پوست درختان بود، ساختند. و حتی محل آب خوردن اسب ها را هم اشغال کردند. هر جا قطره آبی از زمین بیرون می آمد، خانه ای بنا می شد و خانواده ای در آن جا شروع به زاد و ولد می کرد. شمعدانی های قرمز و بو ته های گل سرخ در اطراف خانه کاشته می شد. جاده های ویژه عبور کالسکه جای راه های باریک مال رو را می گرفتند. و مزارع ذرت و جو و گندم، موجب قطع همه درختان خردل می شد. در هر ده مایل، یک مغازه آهنگری به چشم می خورد که همان مغازه ها، هسته اصلی شهرهای کوچکی چون برادمی، گینک سیتی و گرین فیلد شدند.
آمریکایی ها در مقایسه با اسپانیایی ها تمایل بیشتری برای انتخاب نام های مکان ها، مشابه اسامی مردم داشتند. آن ها پس از این که در دره ها مستقر شدند، نام مناطق را براساس رویدادهایی که شکل می گرفت، انتخاب کردند و این اسامی، به نظر من، از سایر نام ها، جالب تر می آمدند، زیرا هر نامی، نشانی از داستانی کهن و فراموش شده داشت. بوسانووا به معنای کیف نو؛ موروکویو به معنای مراکشی چلاق( اینکه او چه کسی بوده و چگونه به آن جا راه یافته است، نمی دانم). و نام های دیگری همچون وایلدهورس کانیون و ماستنگ گرید و شیرت تیل کانیون. نام مکان ها به ویژگی های مردمی هم اشاره دارد که آن اسم را برگزیدند، خواه افراد محترمی باشند، یا شرور. به هرحال، این اسامی، حالاتی توصیفی، شاعرانه، یا بی اعتبار داشتند. می توان از نام هایی چون سان لورنزو رای هر مکانی استفاده کرد، ولی انتخاب نام هایی همچون شیرت تیل کانیون، یا آن مراکشی چلاق امری متفاوت است.
هر روز بعد از ظهر، صدای زوزه شدید باد در مناطق مسکونی افراد به گوش می رسید و کشاورزان با استفاده از برگ اکالیپتوس، باد شکن می ساختند تا خاک زمین شخم زده را باد نبرد. هنگامی که پدربزرگم، همراه با همسر خود به این منطقه وارد و در دامنه های کینگ سیتی مستقر شد، دره سالیناس چنین وضعیتی داشت.
پایان فصل اول
فصل دوم
(1)
به منظور معرفی کامل اعضای خانواده همیلتن لازم است از شایعات، عکس های قدیمی، روایات و خاطراتی استفاده کنم که اغلب مبهم و با افسانه آمیخته شده اند. آن ها افرادی برجسته نبودند و در نتیجه اسنادی جز شناسنامه، سند ازدواج، مالکیت زمین و مرگ باقی نگذاشتند.
ساموئل همیلتن جوان و همسرش از شمال ایرلند به این منطقه آمده بودند. او فرزند کشاورز خرده پایی بود که نه فقیر به حساب می آمد و نه ثروتمند. کشاورزی که خود و نیاکانش صدها سال در زمین و خانه ای سنگی زندگی کرده بودند. افراد خانواده همیلتن، تحصیلکرده و اهل کتاب بودند و همچنان که در کشور سرسبز مرسوم بود، با افراد سرشناس و گمنام معاشرت داشتند. چنین ارتباط گسترده ای موجب شده بود که در میان اعضای خانواده، مثلاً عموزاده ای را در مقام بارونت و عموزاده ای را در منصب گدایی یافت. با این حال، همه آن ها، همچون سایر مردم ایرلند، از نوادگان شاهان قدیم بودند.
دلیل این که چرا ساموئل آن خانه سنگی و زمین سرسبز نیاکان خود را رها کرده و به آن جا آمده بود، بر من پوشیده است. او هیچ گاه اهل سیاست نبود، بنابراین نمی توان گفت به اتهام عضویت در گروه های شورشی، از آن جا رانده شده است. او فردی بسیار درستکار بود، بنابراین لزومی نداشت که به خاطر فشار پلیس از کشور مهاجرت کند. در خانواده ما، اعتقادی نه براساس شایعات، بلکه بر مبنای احساسی ناگفتنی، وجود داشت که عشق عامل اصلی جلای وطن او می دانستند، آن هم نه عشق به زنی که با او ازدواج کرده بود. ولی کسی نمی داند این عشق، قرین موفقیت بوده یا سرانجامی جز ناکامی نداشته است. همیشه ترجیح می دادیم مورد نخست را درست بدانیم. ساموئل، مردی خوش قیافه، با نشاط و جذاب بود و نمی توان تصور کرد که یک دختر ایرلندی به او پاسخ منفی بدهد. هنگامی که به دره سالیناس آمد، سرشار از شور، نیرو، هیجان و ابتکار بود. چشمانی آبی رنگ داشت و هرگاه خسته می شد، یک چشمش اندکی انحراف پیدا می کرد. مردی رشید و در عین حال ظریف به شمار می آمد. در کار پرورش گله، بی نظیر و بسیار ماهر بود. در نجاری، آهنگری و منبت کاری نیز مهارت داشت و با استفاده از چوب و فلز، هر چه می خواست، درست می کرد. همواره برای انجام دادن هر کاری، روشی تازه کشف می کرد و آن را بهتر و سریعتر انجام می داد. ولی در سراسر زندگی، هرگز علاقه و استعدادی در زمینه جمع کردن سرمایه، از خود نشان نداد. مردان دیگری که دارای چنین استعدای بودند، از همان روش های ساموئل استفاده می کردند و به ثروت زیادی دست می یافتند.
دلیل ورود ساموئل را به دره سالیناس، نمی دانم. در واقع این منطقه برای کسانی که از کشورهای سرسبز می آمدند، جای مناسبی نبود. ولی او در حدود سی سال پیش از آغاز قرن بیستم، همراه با همسر ظریف خود به این دره مهاجرت کرده بود. همسرش، زنی ریز نقش، بدخلق و مسیحی بود که به شدت به اصول اخلاقی پایبندی داشت، با لذت بردن از زندگی مخالفت می کرد و هیچ گاه نمی خندید. آشکار نبود که ساموئل در کجا با او ملاقات کرده، چگونه به خواستگاری رفته، و چه موقع با او ازدواج کرده است. تصور می رود عشق به زن دیگری، غیر از همسرش، همواره ذهن او را مشغول می کرده است. با این حال، در همه طول زندگی خود، یعنی از زمان جوانی تا مرگ در دره سالیناس، هرگز به سراغ زن دیگری نرفت.
هنگامی که ساموئل و لیزا به دره سالیناس آمدند، همه زمین ها، از کف سرسبز دره تا شیارهای حاصلخیز تپه ها و جنگل ها، به تصرف در آمده بود. البته زمین های دیگری در آن اطراف برای سکونت وجود داشت و ساموئل همیلتن، در اراضی خشک و بی آب و علف تپه های شرقی، که بعداً تبدیل به کینگ سیتی شد، اقامت گزید. او نیز مطابق قانونی نانوشته و معمول رفتار کرد، یعنی بخشی از زمین را برای خود و بخشی دیگر را برای همسر خود که باردار بود، انتخاب کرد. قسمتی را هم برای فرزندانش کنار گذاشت. در طول اقامت در سالیناس، دارای نه فرزند، چهار پسر و پنج دختر شد و پس از به دنیا آمدن هر فرزند، مقدار دیگری به زمین هایش اضافه کرد. در آن اواخر، زمینی دارای یازده بخش و به مساحت هزارو هفتصد و شصت جریب شد.
اگر زمین های همیلتن از شرایط مناسب برخوردار بودند، خانواده او ثروتی عظیم دست می یافت، ولی آن زمین ها، خشک و غیر قابل زراعت بودند. در آن جا چشمه ای وجود نداشت و خاک آن چنان کم عمق بود که سنگ های چخماق همچون استخوان از زیر آن بیرون می زدند. حتی گل نیز در آن جا به ندرت می رویید و درختان بلوط به دلیل فقدان رطوبت کافی و وضعیت نامناسب، کوتاه تر از اندازه معمول بودند. در سال های تقریباً پر باران نیز میزان علوفه به اندازه ای کم بود که گله های لاغر، همواره به دنبال گیاهی برای خوردن می گشتند. افراد خانواده همیلتن، از تپه های خشک به سمت غرب می نگریستند و زمین های آن منطقه را که پر از گل و گیاه در دو سوی رودخانه سالیناس بود، می دیدند.
ساموئل خانه مسکونی را با دست های خود بنا کرد و در کنار آن، اصطبل و یک مغازه آهنگری ساخت. با این حال، خیلی زود دریافت که اگر ده هزار جریب زمین هم داشته باشد، نمی تواند بدون استفاده از آب، در آن ها گیاه بکارد و امرار معاش کند. بنابراین، با دست های ماهر، دکلی برای حفر چاه ساخت و چاه هایی نیز در زمین های همسایگان که احتمال بیشتر برای دستیابی به آب در آن ها وجود داشت، حفر کرد. پس از آن، دستگاه خرمنکوبی ساخت که در هنگام برداشت محصول، از آن در کشتزارهای انتهای دره استفاده می کرد و خرمن هایی را می کوبید که زمین خودش هرگز قادر نبود چنین محصولی بدهد. در مغازه خود، خیش های شخم زنی را تیز و کلوخ شکن ها را تعمیر می کرد، محور چرخ های شکسته را جوش می داد، و برای اسب ها نعل می کوبید. مردم سراسر منطقه، ابزار کشاورزی را برای تعمیر نزد او می آوردند و در هنگام کار، از گوش دادن سخنان ساموئل در مورد شعر، فلسفه و سایر موضوعات دلپذیر که پیش از آن، نشنیده بودند، لذت می بردند. او چه در هنگام سخن گفتن و چه در هنگام آواز خواندن، صدایی بم و بلند داشت و در عین حال، لهجه ایرلندی نداشت. سخنانش موزون و آهنگین بود و برای کشاورزان کم حرف و خاموشی که از انتهای دره به بالا می آمدند، بسیار گوش نواز به حساب می آمد. روزی که دست کم سه یا چهار مشتری گرد کوره آهنگری نمی ایستادند و به صدای چکش و سخنان ساموئل گوش نمی دادند، از نظر او روز خوبی نبود. آن ها به ساموئل لقب نابغه شوخ طبع داده بودند و نمی دانسند چگونه قادر است به ماجراها، آن اندازه شاخ و برگ بدهد، زیرا در منطقه آنان، همان ماجراها، به گونه ای متفاوت نقل می شد.
ساموئل می توانست با استفاده از دستگاه خرمنکوبی، دکل چاه، و مغازه خود ثروت زیادی به دست بیاورد، ولی همان طور که شرح داده شد، او در زمینه تجارت، استعدادی نداشت. مشتریانش که اغلب بی پول بودند، همواره به او وعده پرداخت پس از برداشت خرمن می دادند و این کار تا سال آینده به تعویق می انداختند و عاقبت هم فراموش می کردند پولی بپردازند. ساموئل هم خجالت می کشید به آن ها گوشزد کند. و در نتیجه، خانواده همیلتن فقیر ماند.
از سوی دیگر هر سال بر تعداد فرزندان ساموئل افزوده می شد. در آن منطقه، چند پزشک نیز زندگی می کردند که به دلیل ازدیاد بیماری، فرصتی برای مراجعه به خانه بیماران را نداشتند و با این حساب، زنان باردار چاره ای جز روزها انتظار کشیدن نداشتند و همین امر موجب می شد که لذت زایمان، تبدیل به کابوسی وحشتناک شود. ساموئل همیلتن مجبور بود نوزادان را با دست های خود بگیرد، بند نافشان را با دقت گره بزند، به کفل آن ها ضربه های محکمی با کف دست بکوبد و خون و کثافت را جمع کند. آخرین فرزند ساموئل در هنگام تولد، دچار اختلال تنفسی شد و رنگ پوستش به سیاهی گرایید. پدر، دهانش را روی دهان نوزاد گذاشت و با تنفس مصنوعی، هوا را وارد ریه های طفل کرد تا عاقبت به خیر گذشت و نوزاد شروع به نفس کشیدن کرد. دست های ساموئل چنان خوب و آرام کار می کرد که همسایگان نیز گاهی از مسافتی بالغ بر بیست مایل، برای کمک به زایمان، به سراغ او می آمدند. ساموئل در به دنیا آوردن مادیان، ماده گاو، و زن مهارتی مشابه داشت!
کتاب سیاه رنگی بالای طاقچه اتاق ساموئل به چشم می خورد که روی جلد آن، با حروف طلایی نوشته شده بود:«دکتر گان، پزشک خانواده.» تعدادی از صفحات آن به دلیل استفاده زیاد، پاره شده بود، ولی تعدادی از صفحات، هرگز مورد استفاده قرار نگرفته بود. با ورق زدن کتاب دکتر گان، می توان سابقه پزشکی افراد خانواده همیلتن را مشخص کرد.
در آن کتاب، معمولاً به بخش هایی چون شکستگی استخوان، بریدگی، کبودی حاصل از ضرب دیدگی، اوریون، سرخک،کمر درد، مخملک، دیفتری، روماتیسم، بیماری زنان، باد فتق و همه موارد مربوط به زایمان بیشتر مراجعه می شد. افراد خانواده همیلتن، احتمالاً یا خوش اقبال بودند یا پیرو اصول اخلاقی، زیرا بخش های مربوط به بیماری های مقاربتی، هرگز باز نشده بود.
ساموئل در درمان بیماری های عصبی و تسکین کودکان وحشتزده، درمانی نداشت. راز موفقیت او در این زمینه، تنها ابراز سخنان دلنشین و لطافت روح بود. اندیشه هایش نیز، همچون بدنش، پاک بود. افرادی که به مغازه آهنگری ساموئل می آمدند تا با او حرف بزنند یا به سخنش گوش بدهند، مجبور می شدند مدتی هرچند کوتاه، از عادت ناسزاگویی دوری گزینند. چنین حالتی ناخودآگاه به آنان دست می داد، به وجود می آمد زیرا احساس می کردند مغازه او، مکانی مناسب سخنان زشت نیست.
ساموئل همواره برای حرمت خود و دیگران ارزش قائل بود و اجازه نمی داد چنین ارزشی خدشه دار شود. این کار نه با خشونت، که با استفاده از آهنگ صدایش انجام می گرفت. در عین حال، اغلب مشتریان، به او اعتماد می کردند و مطالبی را در میان می گذاشتند که درباره آن ها حتی با خویشاوندان و دوستان نزدیک حرفی نمی زدند. ساموئل نیز هرگز این مطالب را در جای دیگری بازگو نمی کرد و در نتیجه، رازدار مردم به حساب می آمد.
طبیعت لیزا همیلتن، به گونه ای دیگر بود. سری کوچک و گرد و ذهنی رشد نکرده داشت. بینی قلمی، چانه کوچک، و آرواره های چسبیده به هم او که هیچ نیرویی نمی توانست آن ها را از هم جدا کند، جلب توجه می کرد. لیزا زنی کدبانو و آشپزی ماهر بود. همیشه خانه را پاکیزه و مرتب نگه می داشت و زایمان ها، هرگز تأثیر منفی بر کارهای خانه نمی گذاشت، زیرا معمولاً حداکثر دو هفته پس از هر زایمان، استراحت می کرد. لگن خاصره او استخوان هایی همچون اسکلت نهنگ داشت،زیرا فرزندانی که به دنیا می آورد، همگی سالم و درشت بودند. می کوشید مراقب رفتار و اعمال خود باشد، و تنبلی را نوعی گناه به حساب می آورد. حتی بازی با ورق نیز از نظر او، تنبلی و در نتیجه گناه بود. در واقع هر لذتی از نظر او می توانست گناه آلود باشد و بر این باور بود افراد خوش گذران، بیشتر از سایر مردم عادی در معرض فریب شیطان قرار دارند. این امر را در مورد ساموئل که مردی خوشرو و بشاش بود نیز صادق می دانست و هرگاه فرصتی می یافت، می کوشید او را از شر شیطان در امان نگه دارد.
موهایش را همیشه شبیه گوجه فرنگی درپشت سرش جمع می کرد و گره می زد. طرز لباس پوشیدن او را درست به یاد نمی آورم، ولی گمان می کنم به گونه ای لباس می پوشید که از نظر خودش، ساده و برازنده بود. هرگز با کسی شوخی نمی کرد، ولی از شوخ طبعی بی بهره نبود. هیچ نقطه ضعفی نداشت و در نتیجه همه فرزندان و نوه هایش را تحت سلطه داشت. این زن بدون هیچ شکوه و شکایتی، شجاعانه مشکلات زندگی را تحمل می کرد و بر این باور بود که هرچه خدا بخواهد، بر سر انسان خواهد آورد و هر فردی در دنیای دیگر، پاداش رفتار خود را خواهد گرفت.
(2)
نخستین گروه از افرادی که به قاره آمریکا مهاجرت کردند، متوجه شدند که تنها با امضای یک سند و تأسیس یک نهاد، می توان زمین های زیادی صاحب شد. به همین دلیل، زمین خواری برای آن ها به صورت عادت درآمد، زیرا در محل سابق سکونت آن ها، یعنی اروپا، همیشه بر تصاحب زمین، درگیری وجود داشت. به هر حال، همه مهاجران، در سرزمین تازه، زمین های بیش تری می خواستند و هرچند در صورت امکان، زمین خوب را ترجیح می دادند، ولی وسعت آن، برایشان اهمیت بیش تری داشت. شاید در ذهن خود، تصویری از نظام زمینداری در اروپا داشتند که در آن، خانواده های بزرگ، همیشه بزرگ باقی می ماندند، زیرا مالک زمین بودند. به همین دلیل، مهاجران، حتی زمین هایی را که لازم نداشتند و نمی توانستند از آن استفاده کنند، تصرف می کردند و این کار را تنها به منظور دارا بودن مالکیت انجام می دادند، و نه به دلیل مرغوبیت زمین. به این تربیت، همه معیارها تغییر کرد. اگر کسی در اروپا می توانست با دارا بودن ده جریب زمین، فرد ثروتمندی به حساب آید، در کالیفرنیا با داشتن دوهزار جریب، هنوز انسان فقیری به شمار می رفت.
پس از مدتی نه چندان طولانی، حتی زمین های واقع در روی تپه های خشکیده نزدیک کینگ سیتی و سان آردو نیز اشغال شد و خانواده های فقیر، در تپه های اطراف سکنی گزیدند تا شاید از همان زمین های پر سنگ و خاک نامرغوب، ارتزاق کنند. آن ها همراه با گرازها، زندگی ابتدایی و تأسف باری را می گذراندند. بدون پول، تجهیزات، ابزار، اعتبار و به ویژه دارا بودن اطلاعات کافی در مورد سرزمین جدید بدون استفاده از روشی مناسب، زمین ها را اشغال و در آن ها زندگی می کردند.
نمی دانم احساس ذاتی آن ها را در این مسیر سوق می داد، یا ایمان قوی. تنها می دانم که در دنیای جدید دیگر هیچ کس به استقبال چنین مخاطراتی نمی رود. مهاجران از ابزارها یا سلاح هایی استفاده می کردند که تاریخ مصرف آن ها گذشته بود، ولی به دلیل اعتقاد به عدالت خدا و پیروی از اصول اخلاقی، می توانستند با آسودگی به کار و زندگی ادامه دهند و کمتر با مشکلات اجتماعی، مواجه شوند. البته باور عمومی، چنین بود، در حالی که من تصور می کنم آن ها به دلیل دارا بودن اعتماد به نفس کافی، و با اتکا بر اصول اخلاقی هستند، از همه جرأت و توان خود، در راه پروردگار استفاده می کردند و نتایج آن را می دیدند. ولی در دنیای جدید، دیگر این اصول رعایت نمی شود و انسان ها فاقد اعتماد به نفس هستند. مردم حتی به منظور دستیابی به اهداف ساده نیز، به افراد قویتر و دارای اعتماد به نفس مراجعه می کنند و حتی اگر کار آن افراد، اشتباه هم باشد، به آن ها متکی می شوند.
از یک سو، افراد متعددی، بدون دارا بودن سرمایه به دره سالیناس مهاجرت می کردند و از سوی دیگر، افرادی با تبدیل کردن همه زندگی خود به پول نقد، با سرمایه ای کلان به آن دره آمدند تا زندگی تازه ای را آغاز کنند. افراد گروه اخیر معمولاً زمین های مرغوب می خریدند، خانه خود را با چوب های مرغوب می ساختند، و فرش های رنگین و زیبا را مورد استفاده قرار می دادند. تعداد زیادی از این خانواده ها، پس از تصرف زمین مرغوب در دره، درختان خردل زرد را می بریدند و به جای آن ها، گندم می کاشتند.
یکی از این افراد، آدام تراسک بود.
پایان فصل دوم
فصل سوم
(1)
آدام تراسک در مزرعه ای نه چندان بزرگ، در حومه شهری کوچک که زیاد دور از یکی از شهرهای بزرگ ایالت کانکتیکات نبود، به دنیا آمد. او تنها فرزند خانواده به حساب می آمد و در سال 1862، شش ماه پس از احضار پدرش به پادگان ایالت کانکتیکات، گام بر پهنه هستی نهاد. مادر آدام، مزرعه را اداره می کرد و پس از تولد فرزندش، همچنان به این کار و خواندن دعا ادامه داد. احساس می کرد که شوهرش حتماً به دست یاغیان وحشی کشته خواهد شد، بنابراین خود را آماده کرده بود تا در آن دنیا به او ملحق شود. ولی شش هفته پس از تولد آدام مرد، به خانه بازگشت. البته پای راستش تا زانو قطع شده و او با استفاده از یک پای چوبی که برای خود ساخته بود، لنگ لنگان راه می رفت. آن پای چوبی هم شکسته و ترک خورده بود. مرد، گلوله ای سربی را همیشه همراه داشت که معمولاً در جیب و گاهی نیز در اتاق نشیمن می گذاشت. گلوله را به این دلیل به او داده بودند که در هنگام بریدن پایش، از شدت درد گاز بگیرد.
پدر آدام که سایروس نام داشت، اصولاً فرد شروری بود و نمی ترسید. گاری را خیلی تند می راند می کوشید ظاهر پای چوبی خود را مطلوب نشان دهد. از دوران خدمت سربازی، به اندازه کافی رضایت داشت و به دلیل روحیه لذت طلبی، اغلب روزهای آن دوران کوتاه را صرف قماربازی و ارتباط با روسپیان کرده بود. او همراه با تعداد دیگری از سربازان عازم جنوب شد تا در ضمن سیاحت، هم مرغ بدزدد و هم به دنبال دختران جوان و بی بند و بار، تا داخل انبار یونجه بدود. شرکت در رزمایش های کسالت بار، او را خسته نمی کرد. نخستین باری که با دشمن مواجه شد، در ساعت هشت صبح یک روز بهاری بود و در ساعت هشت و نیم، گلوله چنان پای راستش را شکافت که ترمیم شکستگی استخوان آن، غیر ممکن بود. با این حال، بخت با او یار بود، زیرا دشمن عقب نشینی کرد و پزشکان جراح جبهه، خیلی زود به درمان او مشغول شدند. در آن حال که جراحان لباس های ژنده او را از هم می دریدند، استخوان پا را قطع می کردند و گوشت آن را می سوزاندند، در حدود بیست و پنج دقیقه، هراس بر دل سایروس تراسک نشسته بود. جای دندان هایش روی گلوله سربی، نشان از وحشت بی اندازه او داشت. تا زمانی که زخم در شرایط ناگوار بیمارستان های آن زمان عفونت داشت، درد زیادی کشید. ولی قدرت زیاد و اعتماد به نفس، موجب شدکه این مشکلات را تحمل کند و در همان حال مشغول تراشیدن پای چوبی برای خود بود، لنگ لنگان با چوب زیر بغل راه می رفت. در همان زمان، دختر سیاهپوستی که در کنار توده ای از الوار پنهان شده بود، برایش سوت زد و پس گرفتن تنها ده سنت، او را به بیماری سوزاک مبتلا کرد. درست هنگامی که شروع به راه رفتن با پای چوبی کرد، متوجه شد چه بیماری مهلکی دارد. با همان وضع به جستجوی دختر برآمد. به همکارانش گفته بود که اگر آن دختر را بیابد، چه بلایی سرش می آورد. تصمیم گرفته بود گوش ها و بینی او را با چاقو ببرد و پولی را که داده بود، پس بگیرد. طریقه بریدن گوش و بینی آن دختر را با چاقو، به دوستانش نشان می داد و می گفت:
وقتی که کار به پایان برسد، قیافه دختر خیلی خنده دار خواهد شد. کاری میکنم که حتی یک سرخپوست مست هم به دنبال او راه نیفتد!
انگار دختر سیاهپوست متوجه ماجرا شده بود، زیرا سایروس دیگر هرگز او را پیدا نکرد. روزی که از بیمارستان ارتش مرخص شد، بیماری سوزاک او هم التیام یافت، با این حال، پس از بازگشت به کانکتیکات، همسرش را از آن بیماری، بی نصیب نگذاشت.
خانم تراسک زنی رنگ پریده و گوشه گیر بود. حرارت خورشید موجب سرخ شدن گونه هایش نشد و خنده ای بلند، لبانش را از هم نگشود. باور داشت که درمان همه زشتی های دنیا، دین است و می توان هر موضوعی را از طریق مذهب، توجیه کرد. تنها مورد استثنایی که امیدوار نبود از راه مذهب به دست بیاورد، بازگرداندن شوهرش بود که گمان می کرد کشته شده است. این امر، او را بسیار ناراحت می کرد تا این که سایروس از جنگ بازگشت. با مبتلا شدن به بیماری مقاربتی از طریق شوهرش، آن را هم از طریق مذهب توجیه و فلسفه تازه ای وضع کرد. در نتیجه خداوندی که همواره با او ارتباط داشت، تبدیل به مرجع انتقام شد. همین خدا بهترین پدیده ای بود که می توانست او را راضی کند. برایش بسیار ساده بود که شرایط خود را با رؤیاهایی مربوط سازد که در غیاب شوهرش دیده بود، ولی در عین حال، آن بیماری نمی توانست مجازات کافی برای هرزگی هایش باشد که در آن رؤیاها تجربه کرده بود. خدای جدید زن، در تنبیه کردن افراد، مهارت داشت و از او قربانی طلب می کرد. درواقع زن هموراه در ذهن، به دنبال راهی می گشت تا بتواند خود را آزار دهد و تقریباً به این نتیجه رسیده بود که باید قربانی شود. دو هفته طول کشید تا نامه هایی را با اصلاح و تجدید نظر نوشت. در آن نامه ها به گناهانی اعتراف کرد که هرگز مرتکب نشده بود و اشتباهاتی را از سوی خود برشمرد که انجام دادن آن ها در توان او نبود. سپس کفنی را که پنهانی برای خود دوخته بود، پوشید و در یک شب مهتابی رفت و خود را در حوضچه ای چنان کم عمق انداخت که به منظور خفه شدن، چاره ای نداشت جز این که در میان گل و لای آن بنشیند و سر را زیر آب نگه دارد. البته برای انجام دادن این کار، اراده ای قوی لازم داشت که او به اندازه کافی دارا بود. همچنان که زیر آب، از حال می رفت،با نگرانی می اندیشید که صبح روز بعد، هنگامی که جسدش را از حوضچه بیرون می کشند، کفن سفیدش چگونه کثیف و گل آلود خواهد بود. این گونه نیز شد.
سایروس تراسک با یک بشکه ویسکی و سه دوست قدیمی در ارتش که در مسیر ایالت مین نزد او آمده بودند، برای مرگ همسرش عزاداری کرد. آدام، فرزند او می گریست، زیرا سوگواران به دلیل آشنا نبودن به رموز بچه داری به او غذا نداده بودند. سایروس مسأله را این گونه حل کرد. تکه پارچه ای را در ویسکی فرو برد و به طفل داد تا بمکد و بعد از سه یا چهار بار فرو بردن آن تکه پارچه در ویسکی، آدام به خواب فت. چندین بار در هنگام سوگواری، بچه بیدار شد و گریست و مجبور شدند از همان تکه پارچه استفاده کنند تا بخوابد. طفل بیچاره، مدت دو شبانه روز مست بود. از سوی دیگر، در مغز در حال تکامل بچه تأثیر خوبی داشت و انگار برای سوخت و ساز بدن او مفید واقع شد، زیرا پس پایان حالت مستی، سلامت خود را به دست آورد. در پایان روز سوم، پدر بیرون رفت و بزی خرید. آدام حریصانه شیر حیوان را نوشید. نخست دچار حالت تهوع شد، ولی پس از اینکه مدت بیش تری نوشید، سرحال آمد. البته پدر از واکنش فرزند، هراسی به دل راه نداد، زیرا خود او نیز چنین واکنش هایی داشت.
هنوز یک ماه نگذشته بود که سایروس تراسک، دختر هفده ساله همسایه کشاورز خود را برای همسری در نظر گرفت. مراسم خواستگاری بسیار سریع و در عین حال، واقعگرایانه برگزار شد. هیچ کس در مورد نیت پاک و عاقلانه سایروس، دچار تردید نبود. پدر دختر که دو دختر جوانتر دیگر هم داشت، موافق ازدواج آلیس بود، هرچند برای نخستین بار، به خانه آن ها خواستگار می آمد.
سایروس در جستجوی همسری بود که بتواند آدام را نگهداری کند. زنی می خواست که کدبانو باشد و خوب غذا بپزد. علیرغم دارا بودن پای چوبی، مردی نیرومند بود و در نتیجه به جسم زن احتیاج داشت. برآوردن چنین نیازی، بدون ازدواج، مخارج زیادی به دنبال داشت. به هر حال، در مدتی کمتر از دو هفته، سایروس به خواستگاری رفت، ازدواج کرد و دختر، باردار شد. هیچ یک از همسایگان، رفتار او را عجولانه تلقی نکرد. در آن دوران برای یک مرد کاملاً طبیعی بود که در طول زندگی سه یا چهار همسر به تناوب داشته باشد.
آلیس تراسک ویژگی های مناسبی داشت. خانه را خوب تمیز می کرد و جارو می کشید و چون زیاد خوش قیافه نبود، نیازی به مراقبت نداشت. چشمان بی فروغ، چهره رنگپریده، و دندان های کج، از مشخصات ظاهری او بود. کسی نمی دانست که این زن به بچه علاقه دارد یا نه. در این مورد از او نپرسیده بودند، و او هم عادت داشت تا زمانی که پرسشی مطرح نشده است، اظهار نظر نکند. سایروس، از این ویژگی او بسیار راضی بود. آلیس هرگز ابراز عقیده نمی کرد و اگر مردی با او حرف می زد، حین انجام دادن کارهای خانه، به سخنانش گوش می داد. جوانی، تجربه اندک و سکوت آلیس، برای سایروس مغتنم بود.
سایروس همچنان که مانند دیگران در مزرعه کار می کرد، شغل جدید و مناسب دیگری هم یافت و به عنوان سربازی باتجربه، در ستاد ارتش به خدمت مشغول شد. همین کار موجب شد که به تدریج دست از عیاشی و هرزگی بردارد و به فردی اندیشمند تبدیل شود. درواقع هیچ کس خارج از وزارت جنگ، از ارزش و میزان خدمات او در جبهه با خبر نبود، هرچند همان پای چوبی، می توانست نشانه ای از خدمات برجسته باشد. همین امر نیز نشان می داد که دیگر مجبور نیست به خدمت اجباری برود.
او ماجرای مبارزات خود را برای آلیس تعریف کرد و توضیح داد که چگونه با استفاده از ترفندهای نظامی، به موفقیت های زیادی در جنگ دست یافته است. ابتدا خود هم می دانست که در نقل ماجرا، زیاد دروغ می گوید، ولی طولی نکشید که امر واقعی بودن نبردها، به خودش نیز مشتبه شد. پیش از این که وارد خدمت در ستاد ارتش شود، علاقه چندانی به امور جنگی نشان نمی داد، ولی پس از آن، هر کتابی را در مورد جنگ می خرید و هر گزارشی را می خواند. همه روزنامه های نیویورک را آبونه شده بود و همه طرح های نظامی را مطالعه می کرد. معلومات جغرافیایی او، پیش از استخدام، متزلزل و اطلاعاتش در مورد جنگ در حد صفر بود، ولی پس از آن، به فردی آگاه و متخصص در این زمینه تبدیل شد. او نه تنها در مورد جنگ ها بلکه درباره اغلب جنبش ها، اطلاعات کافی داشت و به خوبی می دانست چه واحدهایی وارد عملیات شده اند و فرماندهان هنگ ها چه کسانی بوده اند. در مورد آنان چنان حرف می زد که انگار خود نیز در صحنه ها حضور داشته است.
این ماجراها به تدریج ادامه یافت تا آدام به دوران نوجوانی گام نهاد. برادر ناتنی او نیز، رشد می کرد و بزرگ می شد. هنگامی که سایروس نظر خود را در باره سه تیپ ارتشی بیان می کرد، نقشه های طرح شده را مورد بررسی قرار می داد، و اشتباهات آن ها را برمی شمرد، آدام و چارلز، ساکت و آرام می نشستند و به سخنان پدر گوش می دادند. سایروس می گفت که بارها به سرتیپ گرانت(که مدتی بعد به ریاست جمهوری ایالات متحده رسید) و سرتیپ مک کلی سن، فرماندهانی که او ادعا می کرد در آن زمان آن ها را خوب می شناخته و با آن ها روابط نزدیک داشته است، اشتباهات را گوشزد کرده و از آن ها خواسته بود به نظر او احترام بگذارند، ولی آن ها این توصیه های مفید را نخست قاطعانه رد کردند، ولی پس از مدتی به حقیقت ماجرا و ارزش سخنان سایروس پی بردند.
سایروس در ابراز خاطراتش، هرگز ادعا نمی کرد که در ارتش، افسری والامقام بوده و همیشه تأکید داشت که به عنوان یک سرباز خدمت کرده است. ولی در عین حال، خود را آگاه ترین و شجاع ترین سرباز جنگ و مسؤول بسیاری از پیروزی ها به حساب می آورد. گاهی مجبور می شد برای شرح یک نبرد، همزمان در چهار منطقه متفاوت حضور داشته باشد. در این حال، ماجرا را به گونه ای تعریف می کرد که از نظر زمانی تداخلی با هم نداشته باشند. تصویری که آلیس و دو فرزند سایروس از مرد خانه در ذهن داشتند، سربازی شجاع بود که اجازه داشت در همه رویدادهای مهم و تأپیرگذار جنگ حضور و در نشست های ستاد ارتش شرکت داشته باشد و نظرات موافق یا مخالف خود را به افسران ارشد، منتقل کند تا تصمیمات لازم، اتخاذ شود.
مرگ لینکلن ضربه بزرگی به سایروس زد. همیشه به خاطر می آورد که پس از شنیدن این خبر، چه احساسی داشته است. هرگاه این واقعه را بازگو می کرد یا می شنید، اشک از چشمانش سرازیر می شد. هرچند هرگز به نوع روابط خود با لینکلن اشاره نکرده بود، ولی رفتار او به شنونده چنین القا می کرد که سایروس تراسک، سرباز ساده، از دوستان صمیمی، نزدیک، و وفادار رئیس جمهور آمریکا بوده و در مواقعی که لینکلن قصد کسب اطلاعات در مورد ارتش داشته، البته ارتش واقعی، و نه تعدادی سرباز و افسر جفتک انداز که تنها خود را همچون عروس مزین می کردند، سرباز تراسک را نزد خود فرا می خوانده است. این که سایروس چگونه بدون اشاره مستقیم به رواط خود و لینکلن، چنین احساسی را در شنونده ایجاد می کرد، به نظر می رسد جز با ایما و اشاره امکانپذیر نباشد. هیچ کس تصور هم نمی کرد که سایروس دروغ می گوید، به این دلیل که دروغ همواره در ذهن خلاق مرد، ساخته و پرداخته می شد و سپس آن چه بر زبان می راند، چنان هوشمندانه و متقاعد کننده بود که کسی نشانی همان دروغ ساخته شده در آن نمی یافت.
پس از مدتی، تصمیم گرفت مقالاتی در مورد رهبری جنگ بنویسد و به تدریج، نظرات جالبی را ارائه داد. انتقادات او از جنگی که شکل گرفته بود و از ساختار ارتش، بسیار مؤثر واقع شد. مقالاتی که در مجله های گوناگون به چاپ رسید، توجه همگان را جلب کرد و نامه هایی که برای وزارت جنگ می نوشت، در روزنامه ها چاپ می شد و تأثیر زیادی در شیوه اتخاذ تصمیمات سران ارتش می گذاشت. سرانجام، سایروس تراسک به عنوان مسؤول امور نظامی برگزیده شد و همواره، در همه امور مربوط به تشکیلات ارتش، روابط میان افسران، بخش های کارگزینی، و تهیه تجهیزات، با او مشورت می کردند. مهارت او برای همه کسانی که به سخنانش گوش می دادند، آشکار بود و در امور نظامی، نبوغ زیادی داشت. علاوه بر این، او را به عنوان مغز متفکر و هسته اصلی سازماندهی ارتش برگزیدند. در این مقام، هیچ حقوقی دریافت نمیکرد. مدتی بعد نیز، به وزارت رسید و تا آخر عمر در آن مقام باقی ماند. از کشوری به کشور دیگر می رفت و در کنفرانس ها، انجمن ها، نشست ها و اردوگاه های ویژه شرکت می کرد. به این ترتیب، زندگی اجتماعی او این گونه سپری می شد.
زندگی خصوصی سایروس، تحت تأثیر مسؤولیت های اجتماعی مهم، قرار داشت و خانه و مزرعه خود را طبق اصول نظامی اداره می کرد. مثلاً هر بار گزارش هایی در مورد اموال خصوصی، از همسرش می خواست. احتمالاً چنین شیوه ا ی مورد پسند آلیس هم بود، زیرا او فردی حراف نبود و ترجیح می داد گزارش ها را کوتاه و به صورت نوشته، ارائه دهد. زن، در خانه، خود را با بزرگ کردن بچه ها، تمیز نگه داشتن محل سکونت، و شستن لباس سرگرم می کرد. گاهی دچار ضعف جسمانی می شد. هر چند در گزارش هایش، هرگز به این موضوع اشاره نمی کرد، ولی به منظور بازیابی نیروی جسمانی، مدتی می نشست و استراحت می کرد. شب ها عرق از سر و رویش جاری می شد. تردیدی نداشت که به بیماری سل مبتلا شده است و مطمئن نبود تا چند سال دیگر زنده خواهد ماند. تعداد زیادی از ساکنان آن منطقه، مبتلا به این بیماری بودند. هیچ روش خاصی برای مبارزه با سل در آن زمان وجود نداشت و آلیس نیز هرگز به خود اجازه نداد تا در این مورد به همسرش حرفی بزند، زیرا سایروس، معمولاً بیماران را چنان درمان می کرد که انگار می خواهد آن ها را تنبیه کند. از جمله برای دل درد، مسهلی چنان قوی می داد که کمتر کسی پس از خوردن، جان سالم به در می برد. زن می ترسید در مورد بیماری حرفی به سایروس بزند، زیرا ممکن بود روش مداوای شوهرش، موجب شود پیش از کشته شدن به دلیل ابتلا به بیماری سل، بمیرد. از طرفی، هر چه سایروس بیشتر به مقررات نظامی پایبندی نشان می داد، آلیس نیز راه و رسم زندگی با او را بهتر یاد می گرفت. به مرور زمان متوجه شده بود که کمتر باید خود را نشان دهد. بنابراین هیچ وقت حرفی نمی زد مگر این که از او خواسته باشند. تنها آن چه را از او می خواستند، انجام می داد و از آن فراتر نمی رفت. همواره در پشت صحنه بود و به اندازه ای به این کار ادامه داد تا عاقبت نادیده انگاشته شد.
بچه ها نیز به تدریج واقعیت زندگی را درک کردند، سایروس به این نتیجه رسید که حتی اگر ارتش کامل نباشد، می تواند تنها شغل آبرومند برای یک مرد به حساب بیاید. گاهی نیز تأسف می خورد که به دلیل دارا بودن پای چوبی، نمی تواند در استخدام دائمی ارتش، به عنوان یک سرباز باشد. برای فرزندانش هیچ شغلی را غیر از پیوستن به ارتش، در نظر نداشت و بر این باور بود که یک مرد، باید سربازی را از صفر شروع کند، همان طور که خودش این کار را کرده است، زیرا تنها در چنین حالتی می توان از طریق تجربه، و نه از راه مطالعه، مطالب زیادی آموخت.
زمانی که بچه ها هنوز شیوه درست راه رفتن را یاد نگرفته بودند، به آن ها تعلیمات نظامی می داد. پس از ورود بچه ها به دبستان، تعلیمات نظامی برایشان، همچون نفس کشیدن، واجب بود، هرچند هر دو از این کار به شدت متنفر بودند. سایروس در حالی که با چوب روی پای چوبی خود ضربه می زد، به بچه ها تعلیم می داد، آن ها را مجبور می کرد پیاده راه بروند، و کوله پشتی پر از سنگی را به شانه آن ها می آویخت تا عضلاتشان قوی شود. آنگاه تکه چوبی را که در محوطه بود، به عنوان هدف در نظر می گرفت و به آن ها تیراندازی یاد می داد.
(2)
زمانی که طفلی به تدریج موقعیت و شرایط افراد بزرگ تر را درک می کند و با همان هوش اندک متوجه می شود که همه مردم، از عقل و درایت کافی برخوردار نیستند و قضاوت ها و اندیشه های آنان همواره منصفانه و عاقلانه نیست، دنیا را ویرانه ای بزرگ می یابد. در آن لحظه، همه بت هایی که برای خود ساخته است، ناگهان می شکنند و از بین می روند و این در هم شکستن، نه تنها با سقوط، که با خرد و کثیف شدن در میان خاک های آلوده همراه است. بازسازی این بت ها، با دشواری فراوان همراه خواهد بود، زیرا دیگر هرگز به حالت نخست باز نخواهد گشت و نخواهند درخشید.
آدام، خیلی زود پدرش را این گونه یافت. نه به این دلیل که پدرش تغییر کرده بود، بلکه میزان و کیفیت درک آدام، به تدریج افزایش می یافت. او از نظم و انضباط گریزان بود، یعنی درست همان احساسی که موجودات زنده دارند، ولی در عین حال، می دانست که نظم، پدیده ای لازم و ضروری است و در صورت فقدان آن، دنیا دگرگون خواهد شد. با این حساب، تنها می توان از آن نفرت داشت و بس. آنگاه ناگهان در ذهن او، درخشید و خیلی زود دریافت آن چه سایروس همواره درباره دنیا تعریف می کند، محور و مقصدی جز خودش ندارد و هیچ رویدادی در این جهان، بدون حضور پدرش، شکل نمی گیرد. روش مورد استفاده پدر، هیچ اشاره ای به فرزندان نداشت و تنها خود را مطرح می ساخت و می خواست نشان دهد که سایروس، چه مرد بزرگ و مهمی است. همان جرقه ذهنی به آدام اطلاع داد که پدرش، مرد بزرگی نیست، بلکه آرزوها و رؤیاهای بزرگی داشته و مردی کوچک است که می خواهد لباس بزرگان را بر تن کند. هیچ کس نمی داند چنین جرقه هایی چگونه در ذهن کودکان ایجاد می شوند؛ با یک نگاه، با درک زندگی، یا با مواجهه با تردید، ولی پس از ایجاد آن، بت ها بر زمین سقوط خواهند کرد.
آدام جوان، همواره فرزندی مطیع بود. هرگز در خانه خشونت نشان نمی داد و می کوشید خود را با شرایط زمان و مکان وفق دهد. به همین دلیل ترجیح می داد در انزوا به سر ببرد و حصاری از ابهام دراطراف خود بکشد، ولی درون او، سرشار از آگاهی و دانایی و هوش بود و زندگی غنی و پرباری را در پشت این حصار تجربه می کرد. البته چنین روشی، نمی توانست او را از مشکلات بیرونی رهایی بخشد، ولی دست کم او را در برابر رویدادها، مصون می کرد.
چارلز برادر ناتنی او، که تنها یک سال و چند ماه از او کوچک تر بود، با همان جسارت و گستاخی پدر، رشد می کرد. او طبیعتاً قهرمان بود و برای دستیابی به اهداف خود، همراهی و همکاری با سایر افراد را سرلوحه کار قرار می داد. همین امر، او را با موفقیت، قرین می ساخت.
چارلز جوان در همه زمینه هایی که قدرت، مهارت، و سرعت انتقال را در بر می گرفت، از برادر بزرگ تر برتر بود. به همین دلیل، خیلی زود اشتیاق به رقابت با او را از دست داد و برای نشان دادن توانایی های خود، به سراغ سایر همسالان، رفت. در نتیجه احساس رأفتی میان آن ها پدید آمد که شبیه احساسات میان خواهر و برادر بود، و نه رابطه دو برادر.
چارلز با هر پسری که قصد آزردن و ناراحت کردن آدام را داشت، درگیر می شد و می جنگید و اغلب هم بر او فائق می آمد. حتی در برابر خشونت پدرش در برابر آدام، می ایستاد، از برادرش حمایت می کرد، و گاهی به منظور تبرئه آدام، به توهین و دروغ نیز متوسل می شد. درواقع احساس چارلز به آدام، مشابه احساس فردی مقتدر به فردی ضعیف، یا کودکی در برابر اسباب بازی بود.
آدام، همه رویدادهای این دنیا را از پشت همان ذهن حفاظت شده و نقب طویل ایجاد شده میان نگاهش، تحلیل می کرد. پدرش که در ابتدا تنها موجودی دارای یک پا به نظر می رسید، همواره فرزندانش را وادار می ساخت کوچک تر و احمق تر از آن چه واقعاً هستند، نشان دهند و همیشه به حماقت خود اعتراف کنند. ولی پس از این که بت سرنگون شد، پدر را همچون پاسبانی در نظر می آورد که انگار تنها برای این کار متولد شده است. پاسبانی که فریفتن او بسیار ساده، ولی به مبارزه طلبیدن او، بسیار دشوار می نمود. او همچنین چارلز برادر ناتنی خود را، موجودی باهوش و از نژاد دیگر به حساب می آورد. موجودی که از گوشت و استخوان ساخته شده و سرعت و چالاکی در ذات او بود. برادرش انسانی متفاوت بود که همه او را همچون ببری سیاه، خطرناک و تنبل ستایش می کردند. ولی هرگز نمی توانست خود را با او مقایسه کند. هرگز از ذهن آدام نگذشت که به برادرش اعتماد کند و بگوید در پشت حصاری که برای خود ساخته است، چه آرزو ها و رؤیاهای مبهم، نقشه ها، و لذات پنهانی وجود دارد. او ترجیح می داد اندیشه های خود را با درختی زیبا، یا قرقاولی در حال پرواز در میان بگذارد. در عین حال، عشق او به چارلز همچون لذتی بود که زنی از الماس می برد. چنان به برادرش متکی بود که زنی به درخشش الماس؛ و امنیتی در کنار او احساس می کرد که زنی به قیمت الماس دارد. ولی عشق، عاطفه، و همدردی صمیمانه، جایی در این میانه نداشت.
آدام احساس واقعی خود را به آلیس تراسک نشان نمی داد. انگار خجالت می کشید. البته به خوبی می دانست که او مادرش نیست، زیرا بارها ماجرا را از زبان دیگران، ولی نه به طور واضح و علنی، شنیده بود. خبر داشت که مادرش گناهی چون خودکشی و شاید هم گناهان دیگری مرتکب شده است. به همین دلیل هم دیگر روی او حساب نمی کرد. آدام گاهی می اندیشید که ای کاش می دانست علت خودکشی مادرش چه بوده است و ای کاش او نیز قادر بود همین گناه را مرتکب شود و دیگر در این دنیا حضور نداشته باشد.
آلیس با هر دو پسر رفتار مشابهی داشت. آن ها را حمام میکرد و غذا میداد. سایر کارها از جمله شیوه تعلیم و تربیت، به خواست خود پدر، بر عهده سایروس بود، زیرا اعتقاد داشت که این موارد، تنها از او برمی آید و حتی تشویق و تنبیه هم باید زیر نظر پدر انجام گیرد. آلیس اهل شکایت، درگیری، خندیدن و گریستن نبود. عادت کرده بود موضوعی را پنهان یا آشکار نکند.
روزی که هنوز آدام خیلی کوچک بود، آهسته به سمت در آشپزخانه رفت. آلیس او را نمی دید، زیرا مشغول وصله کردن جوراب بود و در همان حال، لبخند می زد. آدام به آرامی از طریق در آشپزخانه، از منزل بیرون رفت و راهی مزرعه و پناهگاهی در پشت کنده درختی شد که تنها خود می دانست در کجاست. طبق معمول هر روز، خود را در میان ریشه ها پنهان کرد. لحظاتی بعد، آلیس را دید که به آن ناحیه آمد و لباس هایش را درآورد. پسرک به شدت دچار شگفتی شده بود، زیرا نمی دانست چرا آن زن که نامادری او به حساب می آید، در آن جا چنین کاری را انجام می دهد. نخست گمان کرد آن چه می بیند، واقعیت ندارد و اگر هم واقعی باشد آن زن آلیس نیست. ولی لبخند نامادری، نشان می داد که صحنه را درست می بیند.
آدام هر روز صبح به آن پناهگاه می آمد تا ناظر حرکات موش خرمای پیر و محتاطی باشد که بچه هایش را به منظور استفاده از نورخورشید ، از لانه بیرون می آورد. از آن روز به بعد، تصمیم گرفت آلیس را زیر نظر داشته باشد. خیلی زود متوجه شد که آن زن هم همچون موش خرما و بچه ها، از نور خورشید بهره می برد. در عین حال، چنان دچار احساسات شد که تصمیم گرفت، هدایایی از گنجی که در مکان های گوناگون دفن کرده بود، پنهانی به نامادری بدهد.
آلیس خیلی زود هدایا را در گوشه و کنار، در جیب دامن وصله خورده، در زنبیل مستعمل، و حتی زیر بالش خود یافت. گل های زیبا، دم پردار یک پرنده، موم، و دستمال. تا چند روز، آلیس از نحوه دریافت آن ها هراسان بود، ولی به تدریج به این امر عادت کرد و دیگر برایش مهم نبود که آن چه می یابد، از کجا می رسد. آن ها را برمی داشت و لبخند می زد.
سرفه های آلیس شدید و زیاد شده بود. سایروس چاره ای نداشت جز این که او را به اتاق دیگری انتقال دهد، وگرنه شب ها نمی توانست بخوابد. پس از این انتقال، شب ها مرتب و در حالی که دستش را به دیوار می گرفت، به آرامی به همسرش سر می زد و هرچند می کوشید سرو صدا به راه نیندازد، ولی نحوه حرکت او، حتی بچه ها را هم بیدار میکرد.
آدام بزرگ تر شد. همواره از یک موضوع، به شدت می ترسید. این که برای رفتن به خدمت نظام، احضار و مجبور به نام نویسی شود. پدرش همواره به او گوشزد می کرد که چنین روزی سرانجام فرا خواهد رسید. اغلب در این مورد با پسرانش حرف می زد. خدمت نظام را برای آدام مفید می دانست و معتقد بود با اعزام به خدمت، می تواند در آینده فردی مؤثر و متکی به نفس باشد. البته چارلز تبدیل به مرد بزرگی شده بود. مردی قوی و خطرناک. آن هم در حالی که پانزده سال بیش تر نداشت و برادرش آدام، شانزده ساله بود.
(3)
با گذشت سال ها، علاقه میان دو پسر زیاد شده بود، هرچند احساس چارلز نسبت به برادرش تا حدی ترحم آمیز می نمود، ولی این احساس با دلسوزی همراه بود. یکی از شب ها، بچه ها در مقابل در خانه مشغول بازی تازه ای بودند. چوب کوچک و نوک تیزی را روی زمین قرار می دادند و با چوب دیگری، به گوشه آن ضربه می زدند تا به هوا پرتاب شود. پس از آن دوباره آن را در هوا می زدند.
هرچند آدام مهارت های زیادی در آن بازی نداشت، ولی با استفاده از بخت و اقبال و همچنین مساعدت چارلز، گاهی نیز می برد. او چهار بار بیشتر از برادرش، چوب را به هوا پرتاب کرد. چنین تجربه ای برای او تازه به حساب می آمد، بنابراین دچار هیجان زیادی شد و توجه نکرد که چارلز همچون همیشه نیست. پنجمین ضربه ای که به چوب نواخت، آن را همچون زنبور به پرواز درآورد و در مسافتی دور، در انتهای مزرعه فرود آورد. با خوشحالی به سوی چارلز دوید، ولی ناگهان متوقف شد. نفرتی که از چهره برادرش می بارید، او رابر جای خود میخکوب کرد. در نتیجه گفت:
-گمان می کنم به طور تصادفی این کار را کردم. شرط می بندم هرگز نتوانم دوباره چنین ضربه ای بزنم.
نوبت چارلز بود. چوب را بر زمین گذاشت و ضربه محکمی بر آن نواخت. ولی چوب، حرکت نکرد. به آرامی به سوی برادرش رفت. نگاهی سرد و غیر دوستانه داشت. آدام با وحشت اندکی عقب رفت، ولی جرأت نداشت برگردد و بگریزد، زیرا سرعت چارلز از او بسیار بیشتر بود. به آرامی عقب می رفت. هراس از نگاهش نمایان و گلویش خشک شده بود. چارلز نزدیک شد و با چوبی که در دست داشت، ضربه ای محکم به چهره ی او نواخت. آدام بینی خون آلودش را با دست هایش گرفت. چارلز ضربه محکم دیگری بر دنده های برادرش زد. آنگاه چوب را بر سر آدام کوبید و او را بر زمین انداخت. چارلز در همان حال که آدام بیهوش بر زمین افتاده بود، ضربات مهلک دیگری بر شکم او وارد کرد و سپس از آنجا دور شد.
دقایقی بعد، آدام به هوش آمد. به دلیل دردی که در قفسه سینه احساس می کرد، به سختی نفس می کشید. کوشید برخیزد و بنشیند. در همان حال، مشاهده کرد که آلیس از پشت پنجره، به او می نگرد. حالتی در نگاه زن احساس می شد که آدام تا آن موقع، مشابه آن را ندیده بود. این حالت، احساس دلسوزی و ترحم نبود، بلکه شبیه نفرت به نظر می رسید.
آلیس پس از این که آدام را متوجه خود دید، به آرامی پرده پشت پنجره را انداخت و از گستره دید خارج شد. آدام عاقبت به سختی از جای برخاست، افتان و خیزان به جلو رفت، و به آشپزخانه رسید. ظرفی پر از آب گرم برایش آماده گذاشته بودند و در کنار آن، حوله تمیزی نیز به چشم می خورد. صدای سرفه های نامادری خود را از اتاق مجاور می شنید.
یکی از ویژگی های چارلز، این بود که هرگز از کاری که انجام می داد، اظهار ندامت و تأسف نمی کرد و هرگز پوزش نمی خواست. بنابراین، هرگز اشاره ای به کتک زدن برادرش نکرد و به نظر می رسید که حتی به این امر، نمی اندیشد. آدام نیز به این نتیجه رسیده بود که دیگر هرگز برنده نخواهد شد؛ نه در آن بازی، و نه در سایر موارد. در گذشته همواره از برادرش احساس خطر می کرد، ولی این بار دریافت که تا قدرت کشتن چارلز را نداشته باشد، نباید پیروز شود. بنابراین، به سادگی خود را با این تفکر، قانع کرد.
چارلز درباره آن درگیری، حرفی به پدرش نزد. آدام نیز چنین کرد. آلیس هم همین طور. با این حال، به نظر می رسید که سایروس همه ماجرا را می داند. در طول آن ماه، سایروس رفتاری آرام و متین با آدام داشت و دیگر او را تنبیه نکرد. البته شب ها فرزندش را نصیحت می کرد، ولی در سخنانش نشانه ای از خشونت احساس نمی شد. شگفت آن که آدام، از این رفتار ملایم، بیش تر از واکنش های خشونت آمیز پدرش می ترسید. احساس می کرد که می خواهند پیش از قربانی شدن، به او آب بدهند، درست به همان ترتیب که پیش از کشتن قربانیان در پیشگاه خدایان، آن ها را در آغوش می گرفتند و نوازش می کردند تا شادمان به قتلگاه بروند و با اهدای خون خود، از خشم خدایان بکاهند.
سایروس ویژگی های خدمت نظام را با ملایمت برای آدام شرح می داد. هرچند اطلاعات او بیش تر از این که جنبه تجربی داشته باشد، حاصل تحقیق بود، ولی تردیدی نداشت که سخنانش کاملاً درست است. اغلب درباره لزوم وجود سرباز و این که با توجه به ضعف ها و نگرانی های انسان، حضور سرباز در جامعه امری ضروری است، حرف می زد. سایروس همه این صفات، را احتمالاً در خود سراغ داشت. به اعتقاد او، خدمت نظام، تنها به اهتزاز درآوردن پرچم و فریاد جنگ سر دادن، نبود. سایروس معتقد بود که یک سرباز، باید متواضع باشد تا در لحظه موعود، از تواضع نهایی که همان تسلیم شدن به مرگ است، ناراحت نشود. البته سایروس تنها با آدام حرف می زد و به چارلز اجازه نمی داد به سخنانش گوش دهد.
سایروس روزی آدام را با خودش به گردش برد. در آن روز، توصیه ها و افکار او، تأثیری شگرف بر فرزندش گذاشت. او به پسرش گفت:
-باید بدانی که سرباز، مقدسترین انسان است، چون بسیار بیش از سایر مردم مورد آزمایش قرار میگیرد. می خواهم بدانی که انسان در طول تاریخ، متوجه شده که کشتن همنوع، چه کار زشتی است و این امر هرگز نباید صورت بگیرد. هر فردی که انسان دیگری را به قتل می رساند، باید نابود شود، چون قتل، از گناهان کبیره به حساب می آید. شاید بزرگترین گناهی باشد که می شناسیم. ولی در عین حال، ما ابزار کشتن را به دست سرباز می دهیم و به او می گوییم که از این ابزار، خوب و عاقلانه استفاده کند. دیگر او را منع نمی کنیم. به او می گوییم که برادرانش را از سایر نژادها به قتل برساند و پاداش بگیرد، زیرا همان آموزش نخست را نادیده گرفته.
آدام، لبان خشک خود را با زبان مرطوب می کرد تا پرسشی را مطرح کند، ولی هر بار زبانش بند می آمد. عاقبت پرسید:
- چرا آن ها این کار را انجام می دهند؟ چرا؟
سایروس متأثر شد. به گونه ای حرف می زد که سابقه نداشت. او گفت:
-نمی دانم. این مطلب را خیلی بررسی کرده ام، ولی علت آن را متوجه نشدم. نباید که انتظار داشت همه مردم، همه کارهای همنوعانشان را درک کنند. رویدادهای زیادی به طور غریزی شکل می گیرد، مثل درست کردن عسل توسط زنبور، یا فریب خوردن سگ ها توسط روباه، هنگامی که روباه چنگالهایش را در آب فرو می برد. روباه دلیل انجام دادن این کار را نمی داند و زنبور نیز زمستان را به یاد ندارد و منتظر آمدن دوباره آن هم نیست. از زمانی که فهمیدم باید از این جا بروی، بهتر دیدم که راه آینده را برایت باز بگذارم تا خودت مسیر را انتخاب کنی و بعد از آن بتوانم با اندک معلوماتی که دارم، از تو حمایت کنم. تو به زودی بزرگ می شوی و به خدمت نظام می روی...
آدام بی درنگ گفت:
نمی خواهم!...-
پدر بدون این که به سخنان فرزند گوش بدهد، ادامه داد:
-به زودی می روی و من باید همه مطالب رابرایت توضیح بدهم تا دچار هراس و شگفتی نشوی. با گوش دادن به حرف هایم، متوجه مطالب خواهی شد که هیچ کس دیگری نمی داند. با مخاطراتی آشنا خواهی شد که شاید کسی در عمل یا حتی اندیشه، با آن ها مواجه نشود و البته راههای مقابله با آن ها خواهی یافت.
آدام اظهارداشت:
اگر ندانم، چه می شود؟-
سایروس گفت:
-خوب، آن ها اتفاق خواهند افتاد. گاهی ممکن است فردی نخواهد یا نتواند آن چه لازم است، انجام بدهد. آن وقت می دانی چه می شود؟ همه دنیا بی رحمانه برای از بین بردن مقاومت او، هجوم می آورد. روح و روان او را می خراشد و به جسم و جان او لطمه می زند. این کار را تا جایی ادامه می دهد که این حالت بی تفاوتی محو شود. اگر این حالت از بین نرود، فرد رها می شود، در حالی که سراپایش با استفراغ دنیا آلوده شده و هیچ کاری را نمی تواند به درستی به انجام برساند. بنابراین بهتر است این مطلب رابه آسانی به فراموشی نسپرد. هر چند رویدادهای دوران سربازی به نظر خالی از عقل و منطق و زیبایی می رسد، ولی اگر انسان با چشمان باز، آن ها را بررسی کند، به تدریج عقل و درایت و منطق و زیبایی را خواهد یافت. فردی که بتواند به چنین امری پی ببرد، در صورتی که درست با رویدادها مواجه شود، انسان کاملی به حساب می آید. خوب به توصیه هایم گوش بده، چون خیلی در این باره فکر کرده ام. بسیاری از مردان، هنگامی که به خدمت نظام می روند، چنان در ماجراهای آن مستغرق می شوند که هیچ کار مثبتی از آنان ساخته نیست و همواره ناشناخته و گمنام باقی می مانند. این افراد در واقع جرأت مواجهه با حوادث را ندارند. شاید تو هم این گونه باشی. ولی در مقابل، افراد دیگری هستند که با آشنایی به روش های مبارزه با رویدادها، خود را بسیار برتر از آن چه هستند، مطرح می کنند...چون...چون آن ها نخوت و غرور بی جا را از دست می دهند و در عوض جسارت و شجاعت را به دست می آورند. آن ها یاد می گیرند چگونه با افراد گروهشان همکاری کنند. می دانی که انسان هرچه پایین تر برود، بیشتر می تواند برای اوجگیری آماده شود و در اوج، لذت و خوشبختی را بیابد. همکاری با هر گروه، لذتی مشابه همراهی با فرشتگان دارد. ولی با استفاده از روش های غیر از آنچه گفتم، کسی به چنین لذتی دسترسی نخواهد داشت.
در همان حال که پدر و پسر به سوی خانه باز می گشتند و حرف می زدند، سایروس مسیر خود را تغییر داد و به سوی قلمستانی رفت که تاریک بود. ناگهان آدام گفت:
-آن کنده درخت را در آن جا می بینی، پدر؟ من معمولاً در میان ریشه هایش پنهان می شوم. معمولاً این کار را پس از آن انجام می دهم که مرا تنبیه می کنی. گاهی هم به دلیل احساس بدی که دارم، به آن جا می روم.
سایروس گفت:
بیا با هم به آن جا برویم!-
آدام، پدرش را به آن جا هدایت کرد. سایروس به سوراخی که در وسط ریشه ها قرار داشت و شبیه لانه بود، نگریست و گفت:
-خیلی وقت است این جا را دیده ام، روزی که غیبت تو از خانه ، بیش تر از حد معمول طول کشید فکر کردم باید چنین جایی را سراغ داشته باشی. در واقع من هم این جا را به این دلیل پیدا کردم که می دانستم تو به چنین مکانی نیاز داری. به زمین لگدمال شده و علف های شکسته نگاه کن! زمانی که در این جا می نشینی، بی اختیار پوست کنده درخت را جدا و ریز ریز می کنی. به اینجا رسیدم، فهمیدم به تو تعلق دارد.
آدام با شگفتی به پدرش نگریست و گفت:
-شما هیچ وقت جلو نیامدید تا مرا پیدا کنید؟
سایروس پاسخ داد:
-نه، هیچ وقت چین کاری نکردم. کار صحیحی نبود. برای هرکس باید یک راه فرار باقی گذاشت. یادت باشد که من می دانستم تو را تا چه اندازه تحت فشار می گذارم. بنابراین دیگر لزومی نداشت تو را به پرتگاه بیندازم.
آن ها از میان درختان عبور می کردند. سایرس گفت:
-مطالب زیادی را که می خواهم به تو بگویم، اغلب فراموش میکنم. ولی حالا می گویم که یک سرباز، بسیار از دست می دهد تا اندکی به دست بیاورد. هر رویدادی از ابتدا و از لحظه شکل گیری برایش آموزنده است و باید یاد بگیرد چگونه از خود محافظت کند. معمولاً با استفاده از نیروی ادراک شروع و همه اصول را به عنوان قانون تأیید می کند، ولی پس از این که به یک سرباز واقعی تبدیل شود، یاد می گیرد که باید از همه این قوانین سرپیچی کند. یاد می گیرد بدون این که عقل را نادیده انگارد، چگونه زندگی خود را به مخاطره بیندازد. هرکس بتواند چنین کاری انجام بدهد، که البته عده ای نمی توانند، بزرگترین سعادت را نصیب خواهد برد...
آنگاه با جدیت ادامه داد:
-توجه کن، پسرم! تقریباً همه مردم دچار هراس می شوند، ولی اغلب نمی دانند چه موضوعی موجب هراس و وحشت آن ها می شود. نمی دانند این عامل وحشت، تاریکی ها، معماهای زندگی، و مخاطرات بی نام و نشان هستند، یا مرگ. ولی اگر بتوان به جای هراس از تاریکی، از مرگ واقعی هراس داشت، مرگی که توسط گلوله، شمشیر، تیر، یا نیزه حاصل شود، دیگر لزومی ندارد از اندیشیدن به مرگ ترسید. در آن هنگام، انسان تبدیل به مردی واقعی خواهد شد. احتمالاً این آخرین بخت تو برای تزکیه روح و جدا شدن از پلیدی هاست. آه، هوا تقریباً تاریک شده. فردا شب، پس از این که هر دو درباره آن چه گفته شد فکر کنیم، باز هم با تو حرف خواهم زد.
آدام گفت:
-ولی چرا با برادرم حرف نمی زنید؟ بهتر است چارلز برود. او برای این کار، از من مناسب تر است.
سایروس گفت:
-چارلز نمی رود...لزومی هم ندارد که برود.
-ولی او سربازی بهتر خواهد شد.
سایروس گفت:
-ظاهراً اینطور است، ولی باطناً نه. چارلز از رویدادی هراس ندارد و بنابراین، نمی تواند در آن جا درس شجاعت یاد بگیرد. او آن چه را که در خارج از خودش باشد، نمی شناسد. بنابراین، هرگز آن چه را به تو گفتم، به دست نمی آورد. اگر او را به خدمت نظام بفرستم، نیروهایی که درونش جمع و مهار شده اند، آزاد می شوند. در واقع جرأت ندارم به او اجازه رفتن بدهم.
آدام گفت:
-شما هیچ وقت او را تنبیه نکرده اید و به او اجازه داده اید هر طور دلش می خواهد، زندگی کند. همیشه از او تعریف کرده اید، هرگز به او کار بیشتر از حد معمول نداده اید، و حالا هم اجازه نمی دهید به خدمت سربازی برود.
ناگهان آدام به جلو خم شد. از آن چه گفته بود و از خشم و تحقیر و خشونتی که پیامد سخنانش به شمار می آمد، هراس داشت.
پدر پاسخی نداد. از میان درختان عبور کرد و خارج شد. سرش آن قدر پایین بود که چانه اش به سینه اش می خورد. هربار که می خواست پای چوبی خود را حرکت دهد، نیم چرخی می زد و سپس به جلو می رفت.
هوا کاملاً تاریک شده بود و نور زرد چراغ ها از پنجره آشپزخانه به بیرون می تابید. آلیس جلو در ظاهر شد و نگاه کرد. نگاهش به دنبال پدر و پسر بود و هنگامی که صدای گام های نامرتب همسرش را شنید، دوباره به آشپزخانه رفت.
سایروس به پله آشپزخانه نزدیک شده بود که سر را بلند کرد و پرسید:
-پسرم، کجایی؟
-اینجا! درست پشت سرتان! این جا...
-تو پرسشی مطرح کردی که فکر می کنم باید به آن پاسخ بدهم. شاید پاسخ دادن به این پرسش، کاری خوب یا بد باشد. در واقع باید بگویم که تو آدام، پسر باهوشی نیستی. نمی دانی چه می خواهی. به اندازه کافی شعور نداری. اجازه می دهی دیگران برای پیشرفت، از شانه هایت بالا بروند. گاهی تصور می کنم آن قدر ضعیف هستی که ارزشی به اندازه مدفوع یک سگ هم نداری. پاسخ پرسش را گرفتی؟ من همیشه تو را از دیگران بیشتر دوست داشتم و دارم. شاید گفتن این امر کار درستی نباشد، ولی حقیقت دارد. تو را بیشتر دوست دارم، وگرنه چرا به خودم زحمت می دادم تا تو را اذیت کنم؟ حالا هم دیگر حرف نزن و برو شام بخور. فردا شب دوباره با تو حرف می زنم. پایم درد می کند.
(4)
در هنگام صرف شام هیچ گفتگویی صورت نگرفت. تنها صدای که سکوت را می شکست، چرخش سوپ و غذا در دهان حاضران بود. پدر در حال خوردن، دستش را در هوا تکان می داد تا حشرات را از لوله چراغ نفتی دور کند. آدام احساس می کرد برادرش زیر چشمی به او می نگرد. ولی پس از این که سر بلند کرد، نگاهش با نگاه آلیس برخورد کرد.
پس از صرف شام، آدام صندلی خود را عقب کشید و گفت:
-می خواهم بروم کمی قدم بزنم.
چارلز هم از جا برخاست و گفت:
-من هم می آیم.
در همان حال که آن دو از در بیرون می رفتند، آلیس و سایروس به آن ها چشم دوخته بودند. آلیس در یکی از دفعات معدود، پرسشی مطرح کرد:
-چه کرده ای؟
سایروس گفت:
-کاری نکرده ام.
-می خواهی اجازه بدهی آدام برود؟
-بله.
-خودش می داند؟
سایروس از داخل در باز نگاهی سرد به بیرون انداخت و گفت:
-بله، می داند.
-او این کار را دوست ندارد، برایش هم مناسب نیست.
سایروس گفت:
-دوست داشتن یا نداشتن او، مهم نیست...
سپس با صدای بلند تکرار کرد:
-...مهم نیست!
از لحن صدایش چنین استنباط می شد که به زن می گوید: «حرف نزن! به تو مربوط نیست!»
لحظه ای سکوت کردند و سپس سایروس با لحنی پوزش خواهانه و محکم گفت:
-فرزند تو که نیست!
آلیس پاسخی نداد.
برادران جوان از جاده پر سنگلاخ می گذشتند. کور سوی چراغ های دهکده ای در دور دست، به چشم می خورد. چارلز گفت:
-دوست داری به قهوه خانه برویم و ببینیم چه خبر است؟
آدام گفت:
-به این موضوع فکر نکرده بودم.
-پس چه شده که شبگردی می کنی؟
آدام گفت:
-مجبور نیستی همراه من بیایی.
چارلز نزدیک به او راه می رفت. گفت:
-امروز عصر به تو چه می گفت؟ دیدم دونفری قدم می زدید. پدر چه می گفت؟
-مثل همیشه در مورد ارتش حرف می زد.
چارلز با سوءظن نگاهی به او انداخت و گفت:
-ولی به نظر این طور نمی رسید. خودم دیدم که خیلی به تو نزدیک شده بود. طوری حرف می زد که انگار با آدم بزرگ ها صحبت می کند. در واقع حرفی به تو نمی زد، بلکه با تو مشورت می کرد.
هراس تازه ای به سراغ آدام آمد. در حالی که می کوشید بر خود مسلط شود، با آرامش گفت:
-به من می گفت...
سپس نفس عمیقی کشید و بیرون نداد تا هراسش از بین برود.
چارلز دوباره پرسید:
-به تو چه می گفت؟
-در مورد ارتش و این که سرباز شدن چطور است.
چارلز گفت:
-باور نمی کنم. تو دروغگوی ترسو و پستی هستی. چه موضوعی را از من پنهان می کنی؟
آدام گفت:
-مطلبی را از تو پنهان نمی کنم.
چارلز با عصبانیت گفت:
-مادر دیوانه ات خودش راغرق کرد. شاید تو هم مثل او بشوی.
آدام به آرامی نفس خود را بیرون داد و در حالی که هراسش را مخفی کرده بود، ساکت ماند. چارلز فریاد زد:
-می خواهی او را با خودت ببری؟ نمی دانم چگونه این کار را انجام می دهی. چه کار می کنی؟
آدام گفت:
-کاری نمی کنم.
چارلز سینه به سینه در برابر آدام ایستاد و او را مجبور کرد بایستد. آدام مثل کسی که از برابر مار عقب نشینی می کند، روی برگرداند. چارلز فریاد زد:
-تقریباً یک دلار خرج کردم تا برای روز تولدش، چاقویی ساخت آلمان بخرم یک چاقوی سه تیغه به همراه در باز کن که دسته آن از جنس مروارید است. چاقو کجاست؟ هرگز ندیدم از آن چاقو استفاده کند. آن را به تو نداده؟ هرگز ندیدم چاقو را تیز کند. فکرمی کم چاقو در جیب تو باشد! بگو با چاقو چکار کرد؟ فقط هنگامی که آن را گرفت، سپاسگزاری کرد و دیگر از آن چاقوی دسته مروارید آلمانی که حدود یک دلار ارزش دارد، خبری ندارم.
خشم در صدای چارلز و هراس در دل آدام، احساس می شد. فرصت زیادی برای پاسخ دادن نداشت. بارها مشاهده کرده بود که برادرش همچون دستگاهی مخرب، هرچه را بر سر راه ببیند، از بین می برد و نابود می کند. در آن حال، نخست به خشم می آمد،سپس سردی وحشتناکی او را در بر می گرفت. چشمانش بی حالت می شد، لبخند سرد می زد و آهسته مطالبی را زمزمه می کرد. هرگاه چنین صحنه ای پیش می آمد، ممکن بود هر جنایتی مرتکب شود. جنایتی که ماهرانه، با خونسردی و دقت و ظرافت زیاد، انجام می گرفت.
آدام آب دهانش را فرو داد تا خشکی گلویش را از بین ببرد. مطلبی را به ذهن نمی آورد که بگوید، زیرا هنگامی که برادرش خشمگین می شد، به سخنان کسی گوش نمی داد. چارلز جلوتر آمد. کفی که بر لب آورده بود، زیر نور ستاره ها می درخشید و صدایش همچنان خشمگین بود.
-تو روز تولد او چه کردی؟ توله سگی از نژاد پست برایش از جنگل پیدا کردی و آوردی. بعد هم مثل آدم های احمق خندیدی و گفتی وقتی بزرگ بشود، به یک سگ شکاری خوب تبدیل خواهد شد. آن سگ در اتاق خواب پدر می خوابد و در موقع کتاب خواندن، با او بازی می کند. حالا آن سگ، تربیت شده به حساب می آید و تو هم خوشحالی. ولی در مورد چاقوی من چه گفت: فقط سپاسگزاری کرد.
شانه های چارلز پایین افتاده بود و همچنان پیش می آمد. آدام از روی ناچاری به عقب رفت و دست هایش را بالا برد تا در برابر صورت بگیرد. چارلز با دقت حرکت می کرد و هر گام را با اطمینان برمی داشت. به آرامی مشت خود را بالا برد و عملی وحشیانه انجام داد. ضربه محکمی در شکم آدام، به اندازه کافی کارساز بود تا دست های او را پایین بیاورد. سپس چهار مشت دیگر به سر و صورت برادرش کوبید. آدام احساس کرد استخوان و غضروف دماغش خرد شده است. چارلز باز هم دست ها رابالا برد و مشت دیگری به قلب او زد. در همه آن مدت، آدام چنان به برادرش نگاه می کرد که یک فرد محکوم، نا امیدانه و شگفت زده به جلادش می نگرد. ناگهان با دست هایش حرکتی وحشیانه و در عین حال بی فایده انجام داد. چارلز که انتظار واکنش از سوی آدام نداشت، به جلو خم شد. آدام بی درنگ دست ها را دور گردن برادرش حلقه کرد و در حالی که به شدت می گریست. گردن او را فشار داد. مشت های محکم چارلز را که همچنان به شکمش می خورد، احساس می کرد، ولی او را رها نمی ساخت. متوجه گذشت زمان نبود، ولی احساس می کرد چارلز به زحمت روی پاهایش ایستاده است. با این حال، ناگهان زانوی او را دید که بالا آمد و ضربه محکمی به بیضه هایش زد. درد شدیدی همه بدن آدام را فرا گرفت. دست هایش به تدریج شل شد و در همان حال که همچنان ضربه می خورد، به جلو خم شد و احساس حالت تهوع کرد. مشت ها به شقیقه ها، صورت و چشمان آدام اصابت می کردند. احساس کرد لبش شکافته و روی دندانش آویزان شده است. پوست بدنش کلفت و کرخت شده بود. انگار او را در لاستیک کلفتی پیچیده بودند. در حالت کرختی، نمیدانست چرا بیهوش نمی شود. مشت ها یکی پس از دیگری فرود می آمدند. انگار پایان ناپذیر بودند. صدای نفس های تند برادرش را همچون دم آهنگری بود، اشک و خون از چشمانش سرازیر شده بود، ولی می توانست زیر نور کمرنگ ستارگان، چهره برادرش را ببیند. چارلز بالای سرش ایستاده بود و همانند سگی که مسافت زیادی را دویده باشد، هوا را با عجله فرو می برد. عاقبت آدام بیهوش شد.
لحظاتی بعد چارلز شتابان دور شد و در حالی که به سوی خانه می رفت، بند انگشتانش را که صدمه دیده بود، مالش می داد. آدام خیلی زود به هوش آمد. هنوز کاملاً به هوش نیامده بود که احساس کرد بدنش سنگین و از شدت جراحت، کرخت شده است. خیلی زود جراحات را به فراموشی سپرد. صدای پای فردی را شنید که به سرعت در جاده حرکت می کرد. بار دیگر هراس بر سراپایش مستولی شد. همچون موش، خود را روی زمین کشید و در نهری که کنار جاده بود، فرو رفت. نهر در حدود سی سانتیمتر آب داشت و اطراف آن را علف های بلند احاطه کرده بود. آدام آهسته به درون آب خزید و به گونه ای قرار گرفت که صدایی به گوش نرسد.
صدای پا نزدیک و اندکی کند شد. کمی در آن طرف حرکت کرد و سپس برگشت. آدام از مخفیگاه خود، در تاریکی تنها شبح سیاهی را می دید. لحظاتی بعد، کبریتی زده شد و شعله آبی رنگ آن، چارلز را به شکلی وحشت آور، از پایین روشن کرد. چارلز کبریت را بالا گرفت و به اطراف نگریست. آدام می توانست تبری را در دست راست او ببیند.
پس از این که کبریت خاموش شد، شب تاریک تر از پیش به نظر می رسید. چارلز به آرامی به جلو رفت و چند کبریت دیگر، یکی پس از دیگری روشن کرد. در جاده به دنبال نشانه هایی می گشت. سرانجام تغییر عقیده داد. تبر را به گوشه ای انداخت و با سرعت به طرف چراغ های کم سوی دهکده رفت.
آدام مدت زمان طولانی در آب سرد دراز کشید. نمی دانست چارلز چه احساسی دارد. نمی دانست با فروکش کردن خشم، احساس وحشت، اندوه یا عذاب وجدان می کند، یا اصلاً هیچ احساسی ندارد. با این حال، نسبت به برادرش احساس دلسوزی و مسؤولیت داشت.
آدام از آب بیرون آمد و ایستاد. جای زخم هایش درد می کرد و خون روی صورتش لخته شده بود. تصمیم گرفت به اندازه ای در تاریکی شب بماند تا پدرش و آلیس به بستر بروند. احساس می کرد توانایی پاسخ دادن به هیچ پرسشی ندارد. درواقع هیچ پرسشی به نظرش نمی رسید.سرش گیج می رفت و چشمانش، پر از جرقه های آبی بود. می دانست که به زودی بی حال خواهد شد.
در حالی که به دشواری راه می رفت، به طرف خانه حرکت کرد. اندکی در ایوان خانه ایستاد و نگاهی به داخل انداخت. چراغی که با زنجیر به سقف آویزان بود، دایره زرد رنگی ساطع می کرد و نور آن به آلیس و سبد خیاطی او می خورد. در طرف دیگر، پدر سر یک قلم چوبی را می جوید و آن را در شیشه جوهر فرو می برد و در کتابچه سیاهش مطالبی را یادداشت می کرد.
آلیس سر را بلند کرد و صورت خونین آدام را دید. دستش به طرف دهانش رفت و انگشتانش روی دندان های پایینش بی حرکت ماند. آدام به زحمت یک پایش را جلو کشید، سپس پای دیگرش را به حرکت درآورد و به در تکیه داد.
سایروس سر را بلند کرد و با کنجکاوی همراه با خونسردی به فرزند خود نگریست. متوجه تغییر قیافه آدام شد. گیج و مبهوت قلم چوبی را در شیشه جوهر فرو کرد و در حالی که انگشتانش را روی شلوارش پاک می کرد، به آرامی پرسید:
-چرا این کار را کرد؟
آدام کوشید پاسخ بدهد. دهانش خشک شده بود. لب هایش را با زبان خیس کرد و در حالی که آن ها خون تازه جاری می شد، گفت:
-نمی دانم.
سایروس با پای چوبی لنگ لنگان به سمت آدام آمد و دست او را چنان محکم گرفت که پسر جوان خود را عقب کشید. پرسید:
-به من دروغ نگو! چرا این کار را کرد؟ با هم دعوا کردید؟
-نه.
سایروس خشمگین فریاد زد:
-به من بگو! می خواهم بدانم! بگو! باید به من بگویی! تو را وادار می کنم همه مطالب را بگویی! تو همیشه از او حمایت می کنی! فکر می کنی نمی دانم؟ فکر می کنی می توای مرا گول بزنی؟ حالا حقیقت را به من بگو، وگرنه مجبورت می کنم تمام شب در آن جا سرپا بایستی!
آدام کوشید پاسخی بدهد. به زحمت گفت:
-چارلز فکر می کند شما او را دوست ندارید.
سایروس دست پسرش را رها کرد و محکم روی صندلی افتاد. قلم را در شیشه جوهر گذاشت و به دفتر یادداشت هایش نگاه کرد. در واقع حواس او به دفتر نبود. گفت:
-آلیس! به آدام کمک کن به بستر برود. به نظرم باید پیراهنش را پاره کنی. به او کمک کن.
آنگاه برخاست. به گوشه ای از اتاق رفت که لباس ها را در آن جا آویزان بودند. از میان لباس ها، تفنگش رابرداشت، آن را باز کرد تا مطمئن شود فشنگ دارد، و از در خارج شد.
آلیس دستش را بلند کرد، انگار می خواست مانع رفتن او شود. ولی موفق نشد. به آدام گفت:
-به اتاقت برو تا یک تشت آب بیاورم.
آدام روی تخت دراز کشید. آلیس ملافه را تا کمرش بالا زد و زخمهایش را با یک دستمال کتانی که در آب گرم فرو برده بود، تمیز کرد. زن مدتی طولانی ساکت بود، ولی ناگهان جمله ای را که آدام گفته بود، تکرار کرد:
-فکر می کند پدرش او را دوست ندارد. ولی تو که چارلز را دوست داری! تو همیشه او را دوست داشته ای...
آدام پاسخی نداد.
آلیس به آرامی افزود:
-...پسر عجیبی است. باید او را بشناسی. ظاهرش خشن و خشمگین است، ولی باید باطنش را شناخت.
سخنانش را قطع کرد تا سرفه کند. خم شد و سرفه کرد. پس از این که سرفه هایش تمام شد، صورتش گل انداخت و اندکی بی حال شد. مدام این عبارت را تکرار می کرد:
-باید او را بشناسی!...مدتی است هدایای کوچکی به من می دهد. آدم گمان نمی کند زیاد مهم باشند، ولی آن ها را مستقیم به من نمی دهد، بلکه در جایی پنهان می کند که مطمئن باشد پیدا می کنم. هرگز این امر را بروز نمی دهد... باید او را بشناسی!...
آلیس لبخند زد و آدام چشمانش را بست.
پایان فصل سوم
فصل چهارم
(1)
چارلز پشت بار، در میخانه دهکده ایستاده بود و از ته دل به داستان های خنده آوری که کارگران در محفل شبانه می گفتند، می خندید. کیسه توتون را همراه با پول خرد از جیب درآورد و برای مردان داخل میخانه مشروب خرید تا آن ها بیشتر حرف بزنند. ایستاده بود، می خندید و بندهای زخمی انگشتانش را مالش می داد. هنگامی که کارگران گیلاس هایشان را که چارلز برایشان خریده بود بلند می کردند و می گفتند به سلامتی شما، چارلز خوشحال می شد. او نوشیدنی دیگری برای دوستان جدید سفارش داد و همراه آن ها برای ادامه عیاشی به جای دیگری رفت.
پس از این که سایروس از خانه بیرون آمد، خشم و نفرت نسبت به چارلز سراپایش را فراگرفته بود. در جاده به جستجوی پسرش رفت و به میخانه هم سر زد. چارلز آن جا نبود. اگر آن شب پسرش را پیدا می کرد، حتماً او را می کشت یا دست کم می کوشید او را بکشد. هر موضوعی هرچند کوچک، می تواند مسیر تاریخ را تغییر دهد، ولی احتمالاً هر اقدامی در جایی خنثی می شود، مثلاً سگی بر سر راه قرار گیرد، دختر زیبایی ناگهان سر می رسد، یا ناخنی در خاک باغچه پیدا می شود.
طولی نکشید که چارلز متوجه شد پدرش با تفنگ به دنبال او می گردد. به همین دلیل دو هفته خود را پنهان کرد و هنگامی که به خانه برگشت، جنایت در ذهن پدرش به خشم ساده ای تبدیل شده بود. مرد با بر زبان آوردن چند ناسزا و دادن مقداری اضافه کار، جرم او را بخشید.
آدام چهار روز در بستر استراحت کرد. درد استخوان هایش به اندازه ای شدید بود که هر حرکتی در بستر می کرد، همراه با ناله بود. روز سوم پدر به او اطلاع داد که در ارتش دوستانی دارد. البته این حرف را به این دلیل گفت که غرورش شکسته نشود و ضمناً آدام را تشویق کرده باشد. همان روز، یک سروان سواره نظام و دو گروهبان با لباس های متحدالشکل آبی وارد اتاق خواب آدام شدند. دو سرباز در مقابل در مراقب اسب ها بودند. آن ها نام آدام را که همچنان در بستر دراز کشیده بود، به عنوان سرباز سواره نظام ثبت کردند و در حالی که پدر و آلیس به او می نگریستند، ورقه قوانین نوشته شده جنگ را امضا و سوگند یاد کرد. اشک در چشمان سایروس می درخشید.
پس از رفتن سربازان، سایروس مدتی کنار آدام نشست و سپس گفت:
-بی دلیل نبود که اجازه دادم نامت را در سواره نظام بنویسند. سربازخانه جای خوبی برای زیاد ماندن نیست، ولی سواره نظام کارهای زیادی برای انجام دادن دارد. این موضوع را یقیناً می دانم. البته اگر به منطقه سرخپوست ها بروی بیشتر خوشحال می شوی، چون در آن جا سرت را حسابی گرم می کنند. نمی توانم بگویم این موضوع را از کجا می دانم، ولی تردیدی ندارم که جنگ هنوز در آن جا ادامه دارد.
آدام گفت:
-بله آقا.
همیشه به نظرم عجیب می آمد که چرا مردانی همچون آدام باید سرباز شوند. او اصلاً جنگ را دوست نداشت، و نه تنها نمی توانست مثل دیگران به این کار عشق بورزد، بلکه تنفر شدیدی را نسبت به خشونت احساس می کرد. چند بار افسران از این که آدام خود را به بیماری می زد، ناراحت شدند، ولی هرگز او را بازداشت نکردند. در طول پنج سال خدمت، بیشتر از هرکسی در سواره نظام کار کرد، ولی اگر دشمنی را می کشت، این گونه برایش تفسیر می کردند که گلوله کمانه کرده است. از آن جا که در تیراندازی مهارت داشت، برایش عجیب بود که می گفتند تیر به خطا رفته است. جنگ با سرخپوستان به مراحل خطرناکی رسیده بود و اغلب قبایل طغیان کرده، پراکنده شده، و افراد آن به قتل رسیده بودند. کسانی که زنده ماندند نیز، اندوهگین و ناراحت در زمین های بایر مستقر شدند. هر چند کشتن آن ها کار خوبی نبود، ولی برای پیشرفت کشور، چاره دیگری جز این وجود نداشت.
آدام که از او به عنوان وسیله استفاده می شد، می توانست تصور کند که چه بلایی بر سر مزارع خواهد آمد. آن چه می دید، اجساد انسان ها بود که حالش را به هم می زد و می دانست که چنین کشتاری، فایده ای هم ندارد. روزی گلوله را چنان شلیک کرد که به هدف نخورد، به همین دلیل، او را به عنوان فردی خائن به ارتش معرفی کردند. البته این امر، اهمیتی برایش نداشت. احساس نفرت و انزجار نسبت به خشونت چنان در او رشد کرده بود که همواره یک طرفه قضاوت می کرد. این از ویژگی های داوری است. به نظر او آسیب رساندن به هر جا و به هر دلیلی، زیان آور بود. این احساس سراسر وجودش را فرا گرفته بود و عاقبت به خاطر دلاوری هایی که بروز داد، حلقه گل به گردنش انداختند.
در همان حال که انزجار از خشونت روز به روز در افزونی می یافت، جهت مخالفی هم پیدا می کرد. چند بار برای آوردن زخمی ها، جان خود را به خطر انداخت. حتی هنگامی که از انجام وظایف روزانه خسته می شد، باز هم به عنوان داوطلب در بیمارستان های مناطق جنگی کار می کرد. همین موضوع موجب شد دوستانش با دلسوزی همراه با تحقیر به او نگاه کنند و هراسی ناگفتنی از انگیزه های ناشناخته او در دل داشته باشند.
چارلز پیوسته برای برادرش نامه می نوشت و شرح مفصلی در مورد مزارع، دهکده، گاوهای مریض، مادیانی که می زایید، چمنزارهایی که به زمین های آن ها اضافه شده بود، انباری که به دلیل وقوع صاعقه آتش گرفته بود، مرگ آلیس به دلیل بیماری سل، و شغل پدر در ارتش جمهوری در واشینگتن می داد. چارلز جزئیات را به دقت می نوشت و در مورد تنهایی، گرفتاری ها و سایر اموری که به ذهنش می رسید، توضیح می داد. در مدتی که آدام از او دور بود، فرصتی پیدا کرد تا برادرش را بهتر بشناسد. در خلال نامه نگاری ها چنان صمیمیتی میان آن ها ایجاد شد که تصور آن نمی رفت.
آدام یکی از نامه های برادرش را به خاطر نکته پیچیده ای که در آن بود نگه داشت. نامه این گونه نوشته شده بود:
«برادر عزیزم ، آدام! قلم در دست گرفته ام تا برایت نامه بنویسم. امیدوارم سلامت باشی...»
چارلز برای این که آرامش لازم برای نوشتن نامه را در خود ایجاد کند، همواره نامه ها را همین طور آغاز می کرد.
«...پاسخ آخرین نامه مرا نفرستادی. حدس می زنم که خیلی گرفتار بودی. ها!ها! باران بی موقعی بارید و شکوفه های سیب را از بین برد. زمستان آینده سیب زیادی نخواهیم داشت، ولی تا آن جا که بتوانم، چند تا از آن ها را برایت نگه می دارم. امشب خانه را تمیز کزدم و هنوز همه جا صابونی و خیس است. با این حال گمان نمی کنم به خوبی تمیز شده باشد. راستی زمانی که مادر هنوز زنده بود، چگونه از خانه نگهداری می کرد؟ خانه ما دیگر مثل سابق نیست. وقتی که گرد و خاک بر جایی می نشیند، دیگر پاک نمی شود، بنابراین، من گردو خاک را به طور یکنواخت در همه جا پخش می کنم.ها!ها!
راستی پدر مطلبی را در مورد مسافرتش برایت نوشت؟ او برای شرکت در اردوگاه ارتش بزرگ سانفرانسیسکو در ایالت کالیفرنیا رفته است. وزیر جنگ هم به آن جا خواهد آمد. پدر برای معرفی کردن او انتخاب شده است. البته برای پدر، افتخار نیست چون سه یا چهار بار با رئیس جمهور ملاقات کرده و یک شب هم برای صرف شام به کاخ سفید دعوت شده است. خیلی دلم می خواهد کاخ سفید را ببینم. پدر می تواند ترتیبی بدهد که چند روزی این جا بیایی، او هم آرزو دارد تو را ببیند.
فکر می کنم باید همسری برای خودم انتخاب کنم. اینجا مزرعه خوبی داریم و چون در این مزرعه کار مهمی انجام نمی دهم، می توانم دخترانی را پیدا کنم که به جای من آن را خراب کنند. نظرت چیست؟ برایم ننوشتی پس از پایان خدمت در ارتش، دوست داری به خانه برگردی و با ما زندگی کنی یا نه. امیدوارم به خانه برگردی. جایت خیلی خالی است...»
نامه در همین سطر به پایان می رسید. بخشی از کاغذ پاره شده و لکه جوهر روی نوشته ها افتاده بود. بقیه نامه با مداد نوشته شده بود که دستخط متفاوتی داشت.
با مداد نوشته شده بود:
«...آه، قلم خراب شد و نوکش شکست. باید قلم دیگری از دهکده بخرم. انگار این یکی زنگ زده بود. در موقع نوشتن با مداد، انگار واژه ها روی کاغذ می لغزند. گمان می کنم باید هرچه زودتر قلم جدید را بخرم تا مجبور نشوم با مداد بنویسم. در آشپزخانه و زیر نور چراغ روشن نشسته بودم. انگار بعد از ساعت دوازده شب بود که این افکار به سراغم آمد. البته به ساعت نگاه نکردم. جو، سیاهپوست پیر، در لانه مرغها فریاد می زند. صدای صندلی راحتی مادر بلند شد. انگار مادر روی آن نشسته باشد. می دانی که این خیالات تأثیری روی من ندارد، ولی موجب می شود به گذشته فکر کنم. همان طور که گاهی فکر می کردی. به نظرم بهتر است این نامه را پاره کنم، چون این نوشته ها هیچ فایده ای برایمان ندارد. به نظرم واژه ها به راحتی روی کاغذ نمی آیند. حتی اگر قرار باشد نامه را دور بیندازم، بهتر است آن را تمام کنم. انگار همه خانه به جان من افتاده و مردم پشت در منتظرند تا به محض این که سرم را برگردانم، وارد شوند. اکنون که در حال نوشتن این چند سطر هستم، موهایم از وحشت سیخ می شود. هرگز نفمیدم چرا پدر این کار را کرد. چرا آن چاقو را که روز تولد برایش خریدم، دوست نداشت. چرا؟ چاقوی خوبی بود و او هم به یک چاقوی خوب نیاز داشت. اگر حتی یک بار هم از آن استفاده یا آن را تیز می کرد، یا از جیب درمی آورد و نگاهی به آن می انداخت، برایم کافی بود. اگر آن چاقو را دوست داشت، دیگر تو را اذیت نمی کردم. آه، به نظرم صندلی راحتی مادر تکان می خورد. البته این تنها نوسان نور است و من گول نمی خورم. انگار جسمی را جا گذاشته ام. درست مثل اینکه آدم کاری را ناتمام کرده باشد و نتواند بفهمد آن کار چه بوده است. جسمی را جا گذاشته ام. من نباید این جا باشم. به جای تلف کردن وقت در مزرعه و پیدا کردن همسر، باید به مسافرت دور دنیا بروم. یک جای کار عیب دارد، انگار کار تمام نشده، یا خیلی زود شروع شده و بخشی از آن ناقص است. در واقع جای من و تو باید با هم عوض شود. تاکنون چنین طرز فکری نداشته ام. شاید دیر باشد، خیلی دیر. از پنجره به بیرون نگریستم و متوجه شدم صبح شده است. فکر نمی کنم خوابم برده باشد. چرا شب انقد زود به پایان رسید؟ حالا نمی توانم به رختخواب بروم. دیگر خوابم نمی برد...»
نامه امضا نداشت. شاید چارلز فراموش کرده بود قرار است نامه را پاره کند و همانطور آن را در صندوق پست انداخته. آدام مدتی نامه را نگه داشت و هرگاه آن را می خواند، بدنش سرد می شد. البته دلیل آن را نمی دانست.
پایان فصل چهارم
فصل پنجم
(1)
بچه های خانواده همیلتن، به تدریج بزرگ می شدند و هر سال یک فرزند به خانواده آن ها افزوده می شد. جورج، پسری بلند قامت، زیبا، موقر، و دوست داشتنی بود. از همان دوران کودکی، آراستگی، نزاکت و ادب داشت و هرگز موجب زحمت و ناراحتی دیگران نمی شد. آراستگی و خوشپوشی را از پدر به ارث برده بود و اگر لباس نامناسبی هم بر تن داشت، باز هم برازنده نشان می داد. جورج، پسری معصوم بود و این ویژگی را تا دوران بلوغ، داشت. در واقع کسی نمی توانست گناهی را به او نسبت دهد. در میانسالی معلوم شد به بیماری کم خونی مبتلا است و البته در همان دوران چنین بیماری هایی را تشخیص می دادند. به این ترتیب، روح بزرگ او، در جسمی ضعیف زندگی می کرد.
ویل که پسر فربه و بی احساسی بود، پس از جورج به دنیا آمد. نیروی تخیل بسیار اندک، و توان کاری بسیار زیادی داشت. اگر کسی به او می گفت کاری را انجام دهد، خستگی ناپذیر آن را به انجام می رساند. نه تنها در سیاست، بلکه درهر کاری محافظه کار بود. از عقایدی که به نظرش انقلابی می آمد، با احساس نفرت و سوءظن، دوری می گزید. چنن زندگی میکرد که کسی نتواند از او نقطه ضعفی بگیرد و برای این کار، مجبور بود تا آن جا که می تواند مشابه دیگران زندگی کند. شاید پدرش در ایجاد انزجار او نسبت به امور انقلابی و ایجا د تغییر و تحول، نقش داشت. هنگامی که ویل در حال رشد بود، مدت زیادی از اقامت پدرش در دره سالیناس نمی گذشت و به همین دلیل جزو ساکنین قدیمی آن جا به حساب نمی آمد. در واقع او یک ایرلندی خارجی بود. در آن زمان، ایرلندی ها در آمریکا بسیار منفور بودند و مردم با تحقیر از آن ها یاد می کردند. در شرق آمریکا، در مقایسه با غرب، میزان این تحقیر بیشتر بود. ساموئل نه تنها انعطاف پذیر، بلکه دارای عقاید و ابداعاتی ویژه بود. در اجتماعات کوچک و دور افتاده، همیشه چنین فردی مورد سوءظن است، مگر زمانی که به اثبات برسد خطری برای دیگران ندارد. شخص جالبی مثل ساموئل می توانست مشکلاتی را ایجاد کند. مثلاً به نظر زنانی که از همسران خود چندان راضی نبودند، بسیار جذاب می آمد. ولی تحصیلات و مطالعات او نیز مورد توجه بود. کتاب هایی که می خرید یا به امانت می گرفت؛ معلومات او؛ میزان علاقه او به شعر؛ و احترام به نوشته های خوب، هرگز موجب زحمت نمی شد. اگر ساموئل همچون خانواده های ثورن یا دلمار، دارای خانه های بزرگ و زمین های وسیع و مثل آن ها ثروتمند بود، می توانست کتابخانه بزرگی برای خود داشته باشد.
خانواده دلمار، کتابخانه ای از چوب بلوط داشتند که مملو از کتاب بود. ساموئل با عاریت گرفتن این کتاب ها، بیشتر از همه آن ها مطالعه می کرد. در آن دوران، یک مرد تحصیلکرده و ثروتمند، در همه جا محترم بود و بدون مشکل، می توانست پسرانش را به دانشگاه بفرستد؛ روزهای وسط هفته پیراهن سفید و جلیقه بپوشد؛ کراوات بزند؛ از دستکش استفاده کند؛ و ناخن هایش را تمیز نگه دارد. از آن جا که زندگی و کارهای ثروتمندان، پر از رمز و راز بود، کسی خبر نداشت که آن ها از چه استفاده می کنند و از چه استفاده نمی کنند. در عوض همه می دانستند که یک آدم فقیر، به شعر، نقاشی، یا موسیقی نیازی ندارد. این موضوعات نه در تولید محصول به او کمک می کرد و نه برای فرزندانش سرگرمی و لباس می شد. اگر به رغم چنین روندی باز هم از هنر سطح بالا طرفداری می کرد، دلایل ویژه ای داشت و در نتیجه کسی در این مورد کنجکاوی نمی کرد.
ساموئل پیش از این که جنسی را با استفاده از آهن یا چوب بسازد، نقشه کار را می کشید. این ویژگی خوب و مناسب، مورد غبطه دیگران بود. او غیر از نقشه کار، طرح هایی همچون درخت، چهره انسان، تصویر جانوران وحشی ، یا سوسک ها را می کشید و گاهی نیز نقاشی هایی می کشید که واقعاً کسی از آن ها سر در نمی آورد.این تصاویر موجب می شد دیگران ناراحت شوند و او را مسخره کنند. کسی قادر نبود حدس بزند که ساموئل در هنگام کشیدن آن تصاویر، به چه می اندیشد، چه می خواهد بگوید، یا چه کاری می خواهد انجام بدهد. از او انتظار هر کاری می رفت.
در نخستین سال هایی که ساموئل به دره سالیناس آمد، مردم تا حدی به او بی اعتماد بودند. شاید ویل، چنین حرف هایی را در این مورد در فروشگاه سان لوکاس شنیده بود. پسرهای کوچک دوست ندارند پدرانشان با سایر مردان متفاوت باشد. شاید ویل در همان فروشگاه طرز صحبت کردن را یاد گرفت. پس از این که فرزندان دیگر ساموئل به دنیا آمدند و رشد کردند، دیگر از ساکنان محبوب دره به حساب می آمد و همان طور که صاحب یک طاووس به داشتن آن افتخار می کند، ساموئل هم افتخار می کرد که متعلق به آن دره است. ساکنان دره دیگر از او واهمه نداشتند، زیرا او هرگز زنی را فریب نداد و با نیرنگ، از زندگی یکنواخت متنفر نساخت. اهالی دره سالیناس به ساموئل علاقه داشتند.
در چنان دورانی، شخصیت ویل شکل گرفت.
عده ای از افراد که به نظر می رسد شایستگی کافی ندارند، مورد توجه خدایان قرار می گیرند و بدون این که کاری انجام دهند یا نقشه ویژه ای را طرح کنند، سعادتمند می شوند. یکی از این افراد، ویل همیلتن بود که از هر موقعیتی استفاده می کرد تا موفق شود. در هنگام رشد، فرصت های زیادی در اختیار داشت. برخلاف پدرش که درآمدی نداشت، درآمد او بسیار زیاد بود. پس از این که ویل همیلتن جوجه کشی کرد و مرغ هایش تخم گذاشتند، قیمت تخم مرغ افزایش یافت. در دوران جوانی، دو دوست او که فروشگاه کوچکی داشتند، ناگهان دچار ورشکستگی شدند و از ویل خواستند مقداری پول به آن ها قرض بدهد تا بتوانند بدهی هایشان را بپردازند و در عوض، پول را در مدت زمان کوتاه، با بهره مناسب، به ویل پس دهند. چون ویل فرد خسیسی نبود، مقداری پول که دوستانش از او خواستند، به آن ها داد. پس از یک سال، اوضاع فروشگاه دوستان به اندازه کافی روبراه شد، به گونه ای که نخست دو شعبه و سپس به تدریج، تعداد زیادی شعبه در سراسر منطقه تأسیس کردند.
ویل یک تعمیرگاه اتومبیل باز کرد و در کنار آن، لوازم دوچرخه هم می فروخت. افراد ثروتمند که اتومبیل داشتند، برای تعمیر به او مراجعه می کردند. فرد دیگری به عنوان تعمیرکار نزد ویل کار می کرد که هنری فورد نام داشت. هنری فورد، طرح هایی نیز برای ساخت اتومبیل های متفاوت ارائه داد که هرچند غیر قانونی نبود، ولی بسیار مضحک به نظر می رسید. ویل با اکراه پذیرفت که به توصیه هنری فورد، بخش جنوبی دهکده را نیز پوشش دهد. طی پانزده سال، دره پر از اتومبیل های ساخته شده با استفاده از طرح های هنری فورد شد و ویل به اندازه ای ثروت دست یافت که اتومبیل های نفیسی را سوار می شد.
تام، سومین فرزند خانواده، شباهت بسیاری به پدرش داشت. پر از شور و نشاط و عصیانگر بود. او دنیا و مردم ساکن آن را کشف نمی کرد، بلکه آن ها را خلق می کرد. با چنان دقتی کتاب های پدر را مطالعه می کرد که از او هم پیشی گرفت. دنیایی که در آن زندگی می کرد، همچون بهشت، تازه و دست نخورده بود. ذهنش همانند کره اسبی در چمنزار زندگی، شادمانه جست و خیز می کرد و هنگامی که دنیا مانعی بر سر راه قرار می داد، آن را به راحتی برطرف می کرد و همه موانع را پیروز مندانه از میان بر می داشت. گاهی بسیار خوشحال و زمانی بسیار اندوهگین بود. هنگامی که سگش مرد، انگار دنیا برایش تمام شد.
تام نیز همچون پدرش مبتکر، ولی به مراتب گستاخ تر بود. او کارهایی را به انجام می رساند که پدرش جرأت انجام دادن آن ها را نداشت و برخلاف ساموئل، زود مأیوس و دلسرد نمی شد. شاید عدم نیاز جنسی یا شدت نیاز به این امر، موجب شده بود که مدت زمان زیادی مجرد بماند. البته او در خانواده ای اخلاقی متولد شده بود، ولی آرزوها و رؤیاها و شیوه هایی که برای ارضای غرایز جنسی برمی گزید، باعث می شد تصور کند که فردی بی ارزش است. به همین دلیل، گاهی به تپه ها پناه می برد و در تنهایی می نالید. تام ترکیبی از خشونت و آرامش بود، به سختی کار می کرد تا بتواند انگیزه های مخرب درون خود را خنثی کند.
ایرلندی ها اصولاً افرادی سرزنده و خوشگذران، ولی دارای روحی افسرده و اندیشمند هستند. همین ویزگی گاهی موجب ایجاد دردسر در آن ها می شود. گاهی در اوج خوشی، احساس پشیمانی می کنند. گاهی پیش از محکوم شدن، خود را سرزنش می کنند. در نتیجه، نمی توان گفت که آدم های متعادلی هستند.
در همان هنگام تام نه سال بیشتر نداشت، بسیار اندوهگین به نظر می رسید. او می دید که خواهر کوچک و زیبایش مالی، مشکل گفتاری دارد. روزی از خواهرش خواست دهانش را باز کند. دخترک این کار را کرد و تام متوجه شد پوسته ای زیر زبان خواهرش قرار دارد و همان پوسته موجب ایجاد چنین مشکلی می شود.
تام گفت:
-اگر اجازه بدهی، می توانم مشکل تو را برطرف کنم.
آنگاه خواهرش را به مکانی دور از خانه برد، چاقوی جیبی را روی سنگی تیز کرد و پوسته ای را که مانع تکلم می شد برید، سپس چون فهمید کار بدتر شده است، گریخت و مدتی بعد هم بیمار شد.
در همان حال که فرزندان خانواده همیلتن رشد می کردند، خانه آن ها نیز به تدریج بزرگ تر می شد. نقشه خانه را طوری طراحی کرده بودند که هر لحظه بتوان به آن اضافه کرد. هرگاه نیاز به این کار بود، داربست هایی برپا می شد تا اینکه اتاق و آشپزخانه کم کم در وسط داربست ها ناپدید شدند. با این حال، ساموئل ثروتمند تر نمی شد. او می خواست آن چه را درست می کند به سرعت به ثبت برساند. مثلاً بخشی از دستگاه خرمن کوبی را با بهایی ارزانتر ولی بهتر از آنچه در بازار بود، ساخت، ولی وکیلی که این اختراع را به ثبت می رساند همان مختصر سودی که متعلق به ساموئل بود، به نفع خود ضبط کرد. ساموئل نمونه کار را برای یکی از کارخانه ها ارسال کرد، ولی صاحب کارخانه نمونه را بی درنگ برایش پس فرستاد، ولی از طرح او استفاده کرد. تا چند سال سودی عاید ساموئل نشد، زیرا مدام به دادگاه می رفت تا شکایت خود را مطرح سازد، ولی هرگز از این کار نتیجه ای نگرفت. پس از عدم موفقیت در پیگیری موضوع، گرفتاری دیگری به سراغش آمد. آب زمین خشک شد. البته برای نخستین بار دریافت که بدون دارا بودن پول کافی، نمی توان در هیچ دادگای پیروز شد. با این حال، جنون اختراع، از ذهنش بیرون نمی رفت و پول هایی که از خرمن کوبی و آهنگری به دست می آورد، برای به ثبت رساندن سایر اختراعات، هزینه می کرد. فرزندان همیلن پابرهنه بودند، لباس هایشان وصله دار بود، و غذای کمی برای خوردن داشتند، با این حال همه دارایی خانواده صرف ثبت اختراعات می شد.
عده ای افراد جاه طلب و عده ی دیگر فاقد این احساس هستند. ساموئل و فرزندانش تام و جو، جاه طلب بودند، ولی جورج و ویل نه. جوزف، چهارمین فرزند خانواده بود. پسری تنبل که همه افراد خانواده او را مورد حمایت قرار می داند. جوزف در همان دوران کودکی، به فراست دریافت که تنبلی کردن، موجب می شود سایر افراد، کاری با او نداشته باشند. برادرانش همگی مصمم و کاری بودند و ترجیح می دادند کارها را خود انجام دهند و از جوزف نخواهند. پدر و مادر تصور می کردند که جو شاعر خواهد شد، زیرا در هیچ کار دیگری مهارتی از خود نشان نمی داد. آنقدر به جو گفتند شاعر است که او برای اثبات این موضوع، شعر هم می سرود. جو از نظر جسمی و روحی واقعاً تنبل بود. همه زندگی خود را در رؤیا می گذراند. با این حال، مادرش او را بیشتر از سایر فرزندان دوست داشت، زیرا گمان می کرد جوانی درمانده است. ولی واقعیت این نبود. جوزف بدون این که کاری انجام بدهد، هر چه می خواست، به دست می آورد. جو نور چشم خانواده بود.
در دوران زمینداری، اگر مردی با شمشیر زنی و مبارزه بیگانه بود به کلیسا می پیوست. در خانواده همیلتن نیز جو که توانایی کار در مزرعه و مغازه آهنگری نداشت، ناچار ادامه تحصیل را برگزید و به کلیسا ملحق شد. او جوانی بیمار یا ضعیف نبود ولی مهارتی در اراوه کارهای بدنی نداشت. مثلاً از اسب سواری متنفر بود. هنگامی که افراد خانواده جو را دیدند که کشاورزی یاد می گیرد، به شدت خندیدند و او را مسخره کردند. نخستین باری که زمین را به زحمت شخم زد، در واقع نهری را کند. باز هم همان نقطه را شخم زد، ولی به هیچ نتیجه ای نرسید. به همین دلیل به تدریج از انجام دادن کارهای مربوط به کشاورزی کناره گرفت. مادرش معتقد بود که جو در آسمان ها سیر می کند و در عین حال، به این ویژگی او افتخار می کرد، انگار پسرش فردی نابغه بود.
پس از اینکه جو در انجام دادن سایر کارهای ساده و مشکل هم با شکست مواجه شد، پدرش او را به حفاظت از شصت رأس گوسفند وادار ساخت. این کار مشکل نبود و به هیچ مهارتی هم نیاز نداشت. تنها وظیفه جو این بود که در کنار گوسفندان باشد. با این حال، مدتی بعد، جو آن ها را گم کرد. شصت رأس گوسفند که در دره ای باریک در حال چریدن و استراحت کردن بودند، ناگهان گم شدند.
افراد خانواده ساموئل می گفتند روزی پدرشان همه آن ها را گرد آورد و وادار ساخت به او قول بدهند پس از مرگش، مراقب جو باشند. پدر معتقد بود که اگر این کار را نکنند، او از گرسنگی خواهد مرد.
خانواده همیلتن، علاوه بر پسرها، پنج دختر نیز داشتند. اونا بزرگترین آن ها، دختری سبزه، اندیشمند و پرکار بود. شاید هم لیزی بزرگترین دختر بود، زیرا نام مادر را بر خود داشت. در واقع اطلاعات دقیقی در این باره در دست نیست. رفتار لیزی معمولاً موجب شرمندگی سایر افراد خانواده می شد. در نوجوانی ازدواج کرد و از خانواده جدا شد. او تنها در مجالس سوگواری حضور می یافت. با این حال در میان خانوده همیلتن، دختری استثنایی بود. اخلاق تندی داشت و خیلی زود از کسی متنفر می شد. پس از این که پسرش بزرگ شد و با دختری ازدواج کرد که لیزی او را دوست نداشت، چنان از فرزندش متنفر شد که چند سال با او حرف نزد.
پس از لیزی، دسی خنده رو به دنیا آمد. هرکس با او معاشرت می کرد، از این رفتار او، لذت می برد، زیرا در کنار دسی بودن چنان موجب شادی و خوشحالی می شد که با هیچ کس دیگری این تجربه امکان نداشت.
نام دختر دیگر خانواده، آلیو، یا همان مادر من بود. و آخرین دختر خانواده، مالی بود که موهایی طلایی و چشمانی جذاب داشت و بسیار زیبا بود.
اعضای خانوده همیلتن را همین چند نفر تشکیل می دادند. اینکه لیزا علی رغم لاغری و ضعف جسمانی چگونه همچون مرغ، هر سال بچه ای به دنیا می آورد، به آن ها غذا می داد، نان می پخت، لباس هایشان را تمیز می کرد و ادب و نزاکت و اخلاق را می آموخت، کاری شبیه معجزه بود.
درک این که لیزا چگونه فرزندانش را تربیت می کرد، مشکل است، زیرا او زنی فاقد تجربه به حساب می آمد؛ در طول زندگی کتابی نخوانده و جز یک مسافرت طولانی به ایرلند، به هیچ جای دیگر سفر نکرده بود. جز با شوهرش، پیش و پس از ازدواج، با هیچ مردی رابطه نداشت و گاهی حتی همین ارتباط با همسر نیز برایش بسیار خسته کننده و عذاب آور بود. بخش اصلی زندگی او، صرف به دنیا آوردن و تربیت فرزندان شد. تنها کتاب مورد علاقه لیزا، انجیل بود و در هنگام خواندن کتاب مقدس، حتی به گفتگوهای میان همسر و فرزندانش توجه نمی کرد. در همان یک کتاب رویدادهای تاریخ، شعر، ادبیات، اطلاعات مربوط به مردم و کارهای دنیا، و شیوه های اخلاقی و رستگاری را می یافت و مشاهده می کرد. در واقع هرگز انجیل را مطالعه نمی کرد، بلکه می خواند. بخش هایی از کتاب مقدس که گفته های ضد و نقیض داشت موجب گیجی او نمی شد. آن کتاب را به اندازه ای خوب می شناخت که در هر شرایطی می توانست در دست بگیرد و بخواند.
لیزا از اینکه مورد احترام قرار می گرفت لذت می برد. او زن خوبی بود و فرزندانش را به خوبی تربیت می کرد. همسر، فرزندان و نوه هایش به او احترام می گذاشتند و همین امر موجب سربلندی این زن محبوب می شد. لیزا چهره ی مصمم و سازش ناپذیر داشت و از این نظر نیز مورد ستایش و احترام قرار می گرفت. به شدت از الکل متنفر بود و نوشیدن آن را خیانت به خداوند و حتی جنایت تلقی می کرد. نه تنها خود به الکل لب نمی زد، بلکه از لذتی هم که دیگران از نوشیدن آن می بردند، نفرت داشت. طبیعتاً نتیجه سختگیری های او، این شد که همسر و فرزندانش، همگی عاشق نوشیدن الکل باشند.
روزی هنگامی که ساموئل بیمار بود، از همسرش پرسید:
-لیزا، برای این که حالم بهتر شود، اجازه می دهی یک لیوان ویسکی بنوشم؟
لیزا دندان هایش را خشمگین بر هم فشرد و گفت:
مگر می خواهی با بوی الکلی که از دهانت می آید، نزد خداوند بروی؟-
ساموئل مجبور شد چند روز بدون نوشیدن، در بستر غلت بزند و صبر کند تا حالش بهتر شود.
هنگامی که لیزا به هفتادسالگی رسید، دچار یبوست شد. پزشک معالج به او توصیه کرد باید یک قاشق شراب قرمز بخورد. پس از این که محتویات قاشق را به زحمت فرو داد، اخم هایش را در هم کشید. ولی این کار مفید واقع شد، زیرا از آن پس هیچگاه نتوانست از شر نوشیدن در امان بماند. البته همیشه شراب را در قاشق می ریخت و می نوشید. در واقع این نوشیدنی، برایش به دارو تبدیل شده بود و اگر هر روز، یک بطری نمی نوشید، سرحال و خوشحال نمی شد.
پیش از آغاز قرن بیستم، فرزندان ساموئل و لیزا همیلتن بزرگ شدند. آن ها در مزرعه ای واقع در شرق کینگ سیتی پرورش می یافتند و کاملاً امریکایی شده بودند.
ساموئل هرگز به زادگاهش در ایرلند بازنگشت و آن کشور را به تدریج به فراموشی سپرد. درواقع به اندازه ای مشغله داشت که فرصت نمی کرد برای آن جا دلتنگی کند. سالیناس برایش دنیای دیگری بود. هر سال که به شصت مایلی شمال سالیناس می رفت، بزرگترین حادثه برایش به حساب می آمد، زیرا کار پیوسته در مزرعه، مراقبت و تأمین آب و غذا و لباس فرزندان آن خانواده بزرگ، همه اوقات او را به خود اختصاص می داد. با این حال، توانایی زیادی داشت.
اونا دختری متفکر و جدی بود و ساموئل ذهن سرکش و جستجوگر او را دوست داشت.
آلیو پس از پشت سر گذاشتن تعطیلاتی کوتاه، خود را برای امتحانات نهایی دبیرستان در ایالت آماده می کرد. می خواست شغل معلمی را انتخاب کند، زیرا برای یک خانواده ایرلندی، وجود یک معلم همچون وجود یک کشیش، مایه مباهات و افتخار است.
از آن جا که جو در انجام دادن هیچ کاری موفق نبود، به دانشگاه فرستاده شد.
ویل مشغول اندوختن پول و ثروت بود.
تام پیوسته زیر تازیانه روزگار اذیت می شد و همچون حیوانی، زخم های خود را می لیسید.
دسی، خیاطی می آموخت.
مالی زیبا هم می خواست روزی مردی ثروتمند رابیابد و با او ازدواج کند.
این افراد، در مورد ارثیه هیچ مشکلی نداشتند. هرچند زمین آن ها روی تپه واقع شده و بسیار وسیع بود، ولی زمین خوبی به حساب نمی آمد. ساموئل بارها چاه حفر کرد، ولی هیچ آبی پیدا نشد. مشکل اصلی، فقدان آب بود و جریان آب، می توانست آن ها را ثروتمند کند. تنها منبع قابل دسترسی برای آن ها، لوله ای بود که آب را از ته چاهی نزدیک خانه بالا می آورد. البته گاهی نیز که سطح آب پایین می رفت و سالی دو بار خشک می شد، گله های گوسفند مجبور می شدند برای نوشیدن آب از اطراف مزرعه به آن جا بیایند و سپس برای چریدن به جای نخست، بازگردند.
خانواده همیلتن، به طور کلی، در دره سالیناس، اصیل و متوسط به حساب می آمدند. خانواده ای متعادل که در میان اعضای آن، افرادی با ویژگی های متفاوت، از محافظه کار؛ رادیکال، رویایی و واقعگرا، یافت می شد. ساموئل از این که چنین خانواده ای داشت، راضی به نظر می رسید و همواره خوشحال بود.
پایان فصل پنجم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)