ان پارک عظیم و وسیع، در قسمت شمال شرقی مسکو واقع بود. بر طبق انچه در کتاب راهنما امده بود، ان نمایشگاه های بزرگ و مجلل به منظور بزرگداشت عظمت اتحاد جماهیر شوروی طراحی شده بود, اما هنگامی که اقتصاد کشور سقوط کرد، بودجه ان مکان نیز قطع شد، و پارک به یاد بود مخروبه ای از عقاید متعصبانه رهبران شوروی مبدل شد. عمارت های کلاه فرنگی پر زرق و برق و نمایشی در حال ویران شدن بودند و پارک به مکان متروکه ای تبدیل شده بود.
دنااز تاکسی پیادهشد و یک مشت پول امریکایی از کیفش بیرون اورد:«اینقدر»
«دا» راننده اسکناس ها را چنگ زد و قاپید و لحظه ای بعد ناپدید شد.
دنا به اطراف نگاه کرد. او در ان پارک یخ بسته و در معرض باد ، تنها بود.
به طرف نیمکتی که در ان نزدیکی بود رفت و نشست و منتظر بوریس ماند حالا به خاطرش امد که چگونه در باغ وحش منتظر جون سینیسی مانده بود. اگر بوریس نباید ، ان وقت-؟
صدایی که از پشت سرش شنید ؛ او رامتحیر کرد:« خاروشی وِچرنی»( شب نشینی خوبی است) دنا چرخید و چشمانش از فرط حیرت گشاد شد. او انتظار بوریس شدانف را میکشید ؛ در عوض کمیسار ساشا شدانف را می دید .
«کمیسار ! اصلا توقع نداشتن-»
شدانف بالحنی جدی گفت:« دنبالم بیا» ساشا شدانف به سرعت عوض پارک را می پیمود. دنا لحظه ای مردد ماند، سپس از جا برخاست و شتابان به دنباله او را ه افتاد. شدانف وارد یک کافه کوچک فکسنی در حاشیه پارک شد و در یکی از حجره های پشتی روی نیمکت جا گرفت. تنا یک زوج در کافه بودند . دنا به طرف حجره ای که شدانف در ان نشسته بود و مقابل او نشست.
زن پیشخدمت شلخته و نامرتبی که پیش بند کثیف بسته بود به طرف انها امد:«دا؟»
شدانف گفت:« دواکوفی، پاژالوستا » ( دو تا قهوه خواهش میکنم)
او رو به دنا کرد:« مطمئن نبودم که بیایید، اما واقعا ادم سمجی هستید. این خصوصیت بعضی وقتها خیلی برای ادم گران تمام میشود»
«شما در یادداشتان گفتید که میتوانید چیزی را که من میخواهم بدانم به من بگویدد»
«بله» قهوه رسید. شدانف جرعه ای ازقهوه اش را نوشید و لحظاتی خاموش ماند. «میخواهید بدانید که ایا تیلور وینترپ و خانواده اش به قتل رسیده اند یانه»
قلب دنا تند میزد:«ایا به قتل رسیده اند؟»
«بله» این کلمه به شکل نجوایی رعب اور از دهان شدانف بیرون امد.
دنا احساس لرزی ناگهانی کرد:«میدانید چه کسی انها را کشته است؟»
«بله»
دنا نفس عمیقی کشید :«کی؟»
شدانف دستش را بالا اورد تا مانع شود دنا سوالات بیشتری بپرسد «به شما خواهم گفت، اما اول بایستی کاری برای من بکنید»
دنا به او نگاه کرد و با احتیاط گفت:«چه کاری؟»
«مرااز روسیه خارج کنید. من دیگر در ینجا در امان نیستم»
«مگر نمی توانید به فرودگاه بروید و سوار هواپیمایی بشوید و از کشور خارج شوید؟ شنیده ام که مسافرت به خارج دیگر ممنوع نیست»
«دوشیزه ایوانز عزیز، شما ادم ساده ای هستید ، خیلی ساده. درست است که اوضاع مثل روزهای قدیم و دوران کمونیست نیست، اما اگز من ان راهی را که شما پیشنهاد میکنید امتحان کنم ، پیش از ان که حتی بتوانم به فرودگاه نزدیک بشوم مرا خواهند کشت. دیوارها هنوز چشم و گوش دارند. من در معرض خطر بزرگی هستم و به کمک شما احتیاج دارم»
لحظه ای طول کشید تا دنا معنای کلمات شدانف را بفهمد. با یاس به او نگریست و گفت:«من نمی توانم شما را از این کشور بیرون ببرم –حتی نمیدانم کار را از کجا اغاز کنم»
«شما باید اینکار را برای من انجام دهید. بایستی راهی پیدا کنید. زندگی من در خطر است»
دنا برای لحظه ای فکر کرد و گفت:«میتوانم باسفیر امریکا صحبت کنم و -»
«نه!» لحن کلام ساشا شدانف قاطع و برنده بود.
«اما این تنها راهی است-»
«در سفارتخانه شما خیانت کارانی لانه کرده اند. به جز شما و ان کسی که میخواهد به شما کمک کند هیچ کس نباید چیزی بداند. سفیر شما نیمتواند به من کمک کند»
دنا ناکهان احساس نومیدی کرد. از هیچ راهی امکان نداشت که او بتواند یک کمیسار بلند مرتبه روسی را مخفیانه از خاک روسیه خارج کند. من حتی نمی توانم یک گربه را یواشکی از این کشور بیرون ببرم. و فکر دیگری به ذهنش خطو رکرد. کل این ماجرا ممکن است حقه و کلک بزرگی باشد. ساشا شدانف هیچ اطلاعات ارزشمندی ندارد. او میخواهد از من به عنوان وسیله ای برای رفتن به امریکا استفاده کند. این سفر بیهوده بوده است.
دنا گفت:«متاسفم که نمی توانم به شما کمک کنم ، کمیسار شدانف» و خشمگین از جا برخاست.
«صبر کنید! مدرک میخواهید ؟ به شما مدرک ارائه میکنم»
«چه نوع مدرکی؟»
مدتی طولانی سپری شد تا شدانف پاسخی بدهد. هنگامی که به سخن در امد گفت:«شما مرا مجبور به کاری میکنید که دوست نداشتم انجام بدهم»از جا برخاست«همراهم بیا»
سی دقیقه بعد انها از در خصوصی و پشتی دفاتر ساشا شدانف در سازمان توسعه اقتصاد بین الملل وارد شدند و ار پله ها بالا رفتند. وقتی که به دفتر شدانف رسیدند وی گفت:«به خاطر انچه میخواهم به شما بگویم مجازات خواهم شد. اما راه انتخاب دیگری ندارم» او قیافه وامانده ای به خود گرفت:«چون اگر هم اینجا بمانم کشته خواهم شد»
دنا ملاحظه کرد که شدانف به طرف گاو صندوق بزرگی که در دیوار گذاشته بودند رفت . عقربه را چند بار به سمت راست و چپ چرخاند در گاوصندوق را باز کرد و کتاب قطوری از ان بیرون اورد. ان را اورد و روی میزش گذاشت. روی جلد کتاب یا خط قرمز رنگی نوشته شدهبود کلاسیفیت سیروانی( طبقه بندی شده)
کمیسار شدانف به دنا گفت:«این اطلاعات به دقت طبقه بندی شده است» و کتابچه را گشود.
در حالی که شدانف اهسته شروع به ورق زدن صفحات کتاب کرد ؛ دنا به دقت نگاه کرد. هر صفحه حاوی عکس های رنگی هواپیماهای بمب افکن، سفینه های فضاپیما؛ موشک های نابود کننده موشک های پرتاب شده به هوا ، موشک های هوا به زمین ، سلاح های خودکار ، تانک و زیر دریایی بود.
«این نمایانگر مجموعه کامل تسلیحات روسیه است.» ان تسلیحات بسیار عظیم به نظر می امد ، فوق العاده مرگ بار بود.
«در حال حاضر ؛ روسیه بیشتر از هزار موشک قاره پیما، بیش از دو هزار کلاهک اتمی و هفتاد بمب افکن استراتژیک دارد» او همچنان که کتاب را ورق میزد به سلاح های مختلف اشاره میکرد:«این سُمبه است..این یکی تلخه است...این یکی شپشک است...این ماهی خادار...این کمانگیر...انبار تسلیحات اتمی ما با مشابه اش در ایالات متحده رقابت میکند»
«این واقعا خیلی ، خیلی تکان دهنده است»
«دوشیزه اویوانز، ارتش روسیه با مشکلات حادی روبروست. ما با بحرانی مواجه هستیم. پولی در بساط نمانده که حقوق نظامیان را پرداخت کنیم. .و روحیه انها خیلی خراب است. زمان حال چندان امیدوارکننده نیست واینده بدتر به نظر میرسد، بنابراین ارتش مجبور شده است به گذشته روی بیاورد»
دنا گفت «متاسفانه من-من نمی فهمم که چطور این-»
«هنگامی که روسیه یک ابر قدرت واقعی بود ما حتی بیشتر از ایالات متحده سلاح تولید می کردیم. حالا همه این سلاح ها بلااستفاده مانده است. دهها کشور هستند که با بی قراری خواستار انها می باشند. این تسلیحات میلیاردها دلار ارزش دارد»
دنا با بردباری گفت:«کمیسار ؛ این مشکل را درک میکنم، اما-»
«این مشکل اصلی نیست»
دنا با حیرت به او نگریست«نیست؟پس مشکل اصلی چیست؟»
شدانف کلمات بعدی اش را با دقت برگزید:«ایا تا به حال درباره کراسنویارسک-26 چیزی شنیده اید؟»
دنابه علامت منفی سرش را تکان داد:«نه»
«تعجب نمیکنم. روی هیچ نقشه جغرافیایی جا ندارد و کسانی که انجازندگی میکنند در ظاهر وجود خارجی ندارند»
«درباره چی صحبت میکنید؟»
«خواهید دید. فردا شما را به انجا میبرم. وقت ظهر در همان کافه مرا ملاقات خواهید کرد.«او دستش را روی بازوی دنا گذاشت و محکم بازویش را فشار داد.«به کسی در این باره چیزی نگویید» بافشار دستش دنا را ازار میداد «فهمیدید؟»
«بله»
«اُروبوپنو.( توافق کردیم) پس توافق کردیم»
****************
هنگام ظهر ، دنا به همان کافه کوچک واقع در پارک و د ان خ رسید. داخل کافهشد و در همان حجره قبلی نشست و منتظر ماند. سی دقیقه بعد شدانف هنوز پیدایش نشده بود. او با اضطراب از خود پرسید ؛ حالا چه اتفاقی می افتد؟
«دوبری دی ین» ساشا شدانف در حجره ایستاده بود«بلند شو برویم. بایستی خرید کنیم»
دنابا ناباوری گفت:«خرید؟»
«راه بیفت!»
دنابه دنبال او از پارک خارج شد:«خرید برای چه؟»
«برای تو»
«من احتیاج ندارم به -»
شدانف تاکسی خبر کرد و انها در سکوتی عذاب اورد به سوی مرکز خرید سر پوشیده ای روانه شدند. از تاکسی پیاده شدند و شدانف کرایه تاکسی را به راننده داد.
ساشا شدانف گفت:«برویم داخل»
انها داخل مرکز خرید شدند و ار مقابل پنج شش فروشگاه گذشتند.
هنگامی که جلوی فروشگاهی رسیدند که در ویترین ان لباس های زیر زنانه به شکلی تحریک امیز به نمایش گذاشته شده بودند شدانف از حرکت ایستاد.
او دنا را به داخل راهنمایی کرد. «اینجا»
دنا به اطراف و به ان لباس های چسبان و بدن نما نگریست :«اینجا چه می کنیم؟»
«بایستی لباسهایت را عوض کنی»
یک زن فروشنده به انها نزدیک شد و او شدانف کلمات روسی را به تندی با هم رد وبدل کردند. زن فروشنده به علامت مثبت سر تکان داد و لحظاتی بعد با یک دامن خیلی کوتاه صورتی و یک بلوز خیلی کوتاه به همان رنگ بازگشت.
شدانف باتکان سر موافقتش را ابراز داشت«دا» رو به دنا کرد و گفت:«اینها را بپوش»
دنا خودش را عقب کشید:«نه!من این لباس ها را نمی پوشم. فکر کردی-»
«باید بپوشی» لحن صدایش محکم بود.
«چرا؟»
«بعدا می فهمی»
دنا به خود گفت، این مرد یک دیوانه جنسی است. من خودم را درگیر چه بلایی کرده ام؟
شدانف تماشایش میکرد:«خوب ؛ چه میکنی؟»
دنا نفس عمیقی کشید و گفت:«بسیار خوب» به اتاقک تعویض لباس کوچکی رفت و لباس را پوشید. هنگامی که از اتاقک بیرون امد در اینه نگاه کرد و اه عمیقی کشید :«شکل روسپی ها شده ام»
شدانف گفت:«هنوز نه. بایستی کمی لوازم ارایش برایت تهیه کنیم»
«کمیسار-»
«همراهم بیا»
لباس های دنا را به زور در یک پاکت کاغذی جا دادند. دنا کت پشمی اش را پوشید سعی کرد لباسی را که پوشیده تا حد امکان از دید مردم پنهان کند. انها دوباره در ان مرکز خرید به راه افتادند. عابران به دنا نگاه میکردند و مردان لبخندهای معنادار به او میزدند. کارگری به او چشمک شد. دنا احساس خواری کرد.
»برویم این تو!»
انها مقابل یک ارایشگاه زنانه قرار داشتند. ساشا شدانف داخل شد .
دنا لحظه ای مردد ماند سپس دنبالش رفت. شدانف به طرف پیشخان رفت.
او گفت:«ائوتیومنیج»
ارایشگر لوله ای از ماتیک قرمز براق و ظرفی حاوی سرخاب را نشان او داد.
شدانف گفت:«ساویر شنست وا»(تکمیل شد) او به طرف دنا چرخید :«اینها را به لبها و گونه هایت بمال. خیلی غلیظ ارایش کن»
دنا طاقتش طاق شد. «نه. متشکرم. نمیدانم شما فکر میکنید مشغول انجام چه نوع بازی هستید ، کمیسار، اما من نمی خواهم در بازی شما نقشی داشته باشم . من به انداره کافی-»
شدانف نگاهش را در چشمان او دوخت«دوشیزه ایوانز. به شما اطمینان میدهم که این یک بازی نیست. کراسنویارسک -26 شهر بسته ای است. من یکی از معدود افراد برگزیده ای هستم که انجا حق ورود دارم. انها به تعداد خیلی ، خیلی کمی از ما اجنبی ها اجازه میدهند که زنی روسپی رایک شب به اقامتگاهمان در ان شهر بیاوریم. من تنها از این طریق میتوانم که شما را از جلوی نگهبان ها عبور بدهم. به علاوه برای این که به شما اجازه ورود بدهند باید یک بطری ودکای مرغوب هم به انها هدیه بدهم. حالا مایلید که به ان شهر برویم یا نه؟»
شهر بسته؟نگهبانها؟ تا کجا باید به خاطر این قضیه پیش برویم؟ دنا با اکراه نتیجه گرفت:«بله. مایلم که به انجا بروم»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)