در راه بازگشت به هتل، دنااز مقابل دتسکی میر ؛ فروشگاه چند طبقه ای مخصوص بچه ها عبور میکرد، داخل فروشگاهشد و به اطراف نگاهی انداخت. قسمتی از فروشگاه به وسایل بازی اختصاص داده شده بود. و در گوشه ا ی قفسه ای از بازی های رایانه ای قرار داشت. دنا اندیشید، کمال از اینها خوشش می اید. او یک بازی کامپیوتری خرید و از این که بسیار گران بود تعجب کرد. رهسپار هتل شد تامنتظر تماس تلفنی بماند. ساعت شش بعد از ظهر امیدش را از دست داد. میخواست برای خوردن شام به طبقه پایین برود که تلفن زنگ زد. با عجله به سمتان دوید و گوشی را برداشت.
»دنا؟»تیم درو بود.
»بله، تیم»
«موفقیتی کسب نکرده ای؟»
«متاسفانه نه»
«بسیار خوب . تا زمانی که در مسکو هستی ، نبایستی چیزهای خوب اینجا را از دست بدهی. امشب باله برگزار میشود. باله ژیزل را اجرا میکنند. علاقه داری ببینی؟»
«خیلی زیاد. ممنونم»
«یک ساعت دیگر دنبالت میایم»

باله در کاخ کنگره ها که شش هزار نفر گنجایش داشت و داخل کرملین واقع بود برگزار میشد. شبی دلپذیر و جذاب بود. موسیقی ان نمایش فوق العاده و رقص ان خیال انگیز بود و اولینپرده نمایش به سرعت سپری شد.
به محض ان که چراغ ها در فاصله میان دو پرده روشنشد، تیم به پاخاست.»زود باش ، دنبال بیا»
جمعیت برای رفتن به طبقه بالا به سوی پله ها هجوم برده بودند.
«چه خبره؟»
«خواهی دید»
هنگامی که انها به طبقه بالا رسیدند ، از منظره پنج شش میز پذیرایی که رویشان ظرف های محتوی خاویار و بطری های ودکا در یخ چیده شده بود متعجب شدند. تماشاگران افتخاری که زودتر از بقیه به طبقه بالا رسیده بودند سخت مشغول پذیرایی از خودشان بودند.
دنا رو به تیم کرد:«اینجا واقعا میدانند چطور نمایش ترتیب بدهند»
تیم گفت:«این سبک زندگی طبقه بالای جامعه است. به خاطر داشته باش که سی درصد مردم زیر خط فقر زندگی میکنند»
دنا و تیم بعد از برداشتن خوراکی به طرف پنجره هارفتند و از جمعیت دور شدند.
چراغ شروع به چشمک زدن کرد:«وقت پرده دوم رسیده»
پرده دوم نمایش سرگرم کننده بود، اما دنا در ذهنش همچنان تکه های گفت و گو را مرور میکرد.
تیلور وینترپ کثافت بود. خیلی باهوش بود. خیلی باهوش. برایم پاپوش دوختند.
حادثه غم انگیزی بود. گابریل پسر خیلی خوبی بود...
تیلور وینترپ اینده خانواده مانچینو را نابود کرد...
هنگامی که باله پایان یافت، و انها داخل اتومبیل شدند ؛ تیم درو گفت:«میخواهی برای صرف نوشیدنی اخر شب به اپارتمان من برویم؟»
دنا چرخید تابه او نگاه کند. او جذاب؛ باهوش و ملیح بود. اما جف نبود. جمله ای که از دهانش بیرون امد ، این بود :«ممنون. تیم. اما نه»
«اوه»یاس در چهره تیم مشهود بود:«شاید فردا؟»
«خیلی دوست دارم. اما باید فردا صبح زوداماده بیرون رفتن شوم» و در ضمن من دیوانه وار عاشق کس دیگری هستم.

فردا صبح ، دنا باز هم در دفتر توسعه اقتصاد بین المللی بود. همان نگهبان پشت میز نشسته بود.
«دوبری دی ین»
«دوبری دی ین»
«من دنا ایوانز هستم. اگر نمیشود کمیسار را ببینم ، میشود حداقل معاون را ببینم؟»
«قبلا از ایشان وقت گرفته اید؟»
«نه. من-»
او برگ کاغذی به دست دنا داد:«این پرسشنامه را پر کند...»

هنگامی که دنابه اتاقش بازگشت ، تلفن همراهش زنگ میزد و قلب دنا گویی برای لحظه ای از حرکت ایستاد.
«دنا...»
«جف!»
انها حرفهایی زیادی برای گفتن به هم داشتند. اما راشل مثل شبحی تیره در میانشان قرار داشت، و نمی توانستند درباره مهم ترین فکری که در سر داشتند ، یعنی بیماری راشل ، صحبت کنند. گفت و گویشان محافظه کارانه و ممیزی شده بود.

تماس از دفتر کمیسار شدانف به طور نامنتظره ای ساعت 8 صبح فردا ی ان روز صورت گرفت. مردی که انگلیسی را بالهجه فوق العاده روسی صحبت میکرد گفت:«خانم ایوانز؟»
«بله»
«من یریک کارباوا هستم. معاون کمیسار شدانف. می خواستید جناب کمیسار را ببنید؟»
»بله» دنا تقریبا انتظار داشت که معاون بگوید:«قبلا از ایشان وقت گرفته اید؟»
در عوض وی گفت:«درست یک ساعت دیگر در دفتر توسعه اقتصاد بین الملل باشید»
«بسیار خوب . واقعا متشکرم که-»تلفن قطع شد.
***********
یک ساعت بعد دنا بار دیگر وارد سرسرای ساختمان بزرگ اجری شد. او به طرف همان نگهبانی رفت که پشت میز نشسته بود.
نگهبان سرش را بالا اورد:«دوبری دی من؟»
دنا به زور لبخندی زد :«دوبری دی من. من دناایوانز هستم. امده ام اینجا تا کمیسار شدانف را ببینم»
نگهبان شانه هایش را بالا انداخت:«متاسفم بدون وقت قبلی -»
دنا خیلی به خودش فشار اورد تاعصبانی نشود :«من از قبل وقت گرفته ام»
نگهبان با بدبینی به او نگاه کرد:«دا؟» گوشی تلفن را برداشت . لحظاتی باان صحبت کرد. رو به دنا کرد و بااکراه گفت:«طبقه سوم. انجا یک نفر شمارا راهنمایی خواهد کرد»
دفتر کمیسار شدانف ، بزرگ و کثیف بود و چنین به نظر می امد که در اوایل دهه 1920مبله شده است. دو مرد در دفتر بودند.
به محض ان که دنا وارد شد هر دو از جا برخاستند. مرد مسن تر گفت:«سلام من کمیسار شدانف هستم»
ساشا شدانف مردی پنجاه و پنج ساله بود، کوتاه و ریز اندام ، با موهای کم پشت خاکستری ، صورتی گرد و رنگ پریده و چشمانی قهوه ای که مردمک های بی قرارش دائما به این سو و ان سوی اتاق می چرخیدند. مثل انکه به دنبال چیزی می گشتند. او دارای لهجه غلیظی بود. کت و شل.وار بسیار گشادی پوشیده بود و کفش های سیاه کهنه مستعمل به پا داشت.