پنج دقیقه بعد دنا با لی هاپکینز ؛ منشی سفیر حرف میزد. انها در اتاق کوچکی که درش بسته بود باهم تنها بودند.
«شما چند وقت برای سفیر وینترپ کار میکردید؟»
«هجده ماه. شما چه میخواهید بدانید؟»
«ایا سفیر وینترپ موقعی که اینجا بود دشمنانی برای خودش درست کرد؟»
لی هاپکینز با حیرت به دنا نگریست:«دشمن؟»
«بله. در چنین سمتی فکر میکنم که گاهی اوقات فرد ناچار باشد ، به بعضی ها «نه» بگوید که شاید خاطر انها رنجیده شود. مطمئنم که سفیر وینترپ نمی توانسته همه رااز خودش راضی کند»
لی هاپکینز سرش را به علامت نفی تکان دادو گفت:« نمیدانم شما چی هستید ؛ دوشیزه ایوانز، اما اگز قصد دارید چیزهای ناپسندی راجع به تیلور وینترپ بنویسید ؛ برای کمک گرفتن پیش ادم نامناسبی امده اید. او مهربان ترین و با ملاحظه ترین مردی بود که من تا به حال شناخته ام»
دنا اندیشید ، دوباره شروع شد.
دنا به مدت دو ساعت یگر، باپنج نفر دیگر که در دوران سفارت تیلور وینترپ دران سفارت خانه کار میکردند صحبت کرد.
او مرد لایقی بود..
واقعا مردم را دوست داشت...
به خاطر مااز منافع خودش می گذشت...
ایا دشمنی دارد؟ این در مورد تیلور وینترپ صدق نمی کند...
دنا به خود گفت؛ دارم وقتم را تلف میکنم . دوباره به دیدن سفیر هاردی رفت.
سفیر پرسید:«ان اطلاعاتی را که میخواستید به دست اوردید؟:
رفتار او مثل سابق دوستانه نبود.
دنا مردد ماند. صادقانه گفت:«راستش نه»
سفیر به جلو خم شد:«و من فکر نمیکنم که هیچ وقت چنین اطلاعاتی را به دست بیاورید،دوشیزه ایوانز. اگر به دنبال نکات منفی درباره تیلور وینترپ هستید موفق نخواهید شد. شما همه را در اینجا با سوال های خودتان عصبان یکرده اید. کارکنان سفارت ان مرد را دوستداشتند. من هم همینطور. سعی نکیند استخوان های پوسیده رااز زیر خاک بیرون بیاورید. اگر تنها به این منظور به اینجا امده اید؛ پس بهتر است هر چه زودتر از اینجابروید»
دنا گفت:«متشکرم. همین کار را میکنم»
اما به هیچ وجه قصد رفتن نداشت.
باشگاه ملی برای اشخاص خیلی مهم که درست مقابل کاخ کرملین و میدان مانژ قرار داشت ؛ رستوران و قمارخانه خصوصی بود. تیم درو موقعی که دنا رسید ، انتظارش را میکشید.
تیم گفت:«خوش امدی. فکر کنم از اینجا خوشت بیاید. در این مکان نخبگان طبقه بالای جامعه مسکو سرگرم میشوند. اگر بمبی روی این رستوران بیفتد فکر میکنم دولت به دلیل از دست دادن اکثر مهره های مهمش سرنگون شود»
شام بسیار خوشمزه و لذیذ بود. انها غذارا با نان های کوچک روسی موسوم به بلینی که روی ان خاویار مالیده شده بود اغاز کردند و به دنبال ان برش خوردند. سپس ماهی خاویار گرجستانی باسس گردو ؛ بیف استراگانف و برنج اسلو کوم پذیرایی شد، و به عنوان دسر هم کلوچه پنیری واتروشکی میل کردند.
دنا گفت:«فوق العاده است. شنیده بودم که خوراک های روسی خیلی خوشمزه اند اما تا به حال مزه شان رانچشیده بودم»
تیم درو به او اطمینان داد:« واقعا همین طور است. اما این سبک زندگی همه مردم روسیه نیست. اینجا واحه کوچک وبه خصوصی است»
دنا پرسید:«وضع زندگی مردم در اینجا چگونه است؟»
تیم درو لحظه ای به فکر فرو رفت« مثل ایستادن در نزدیکی یک کوه اتشفشان ؛ در انتظار فوران ان، است.هرگز نمیدانی کی این اتفاق می افتد. دولتمردان میلیارد ها دلار کشور را به جیب خودشان می ریزند و مردم به شدت گرسنه اند. این همان چیزی است که انقلاب قبل را ایجاد کرد. خدا میداند بعد از این چه اتفاقی خواهد افتاد. از حق که نگذریم این فقط یک سوی قضیه است. سطح فرهنگ در اینجا خیلی بالا و وصف ناشدنی است. روس ها بلشوی تاتر دارند، موزه بزرگ هرمیتاژ؛ موزه پوشکین ، باله روسی ، وسیرک مسکو دارند – و فهرست همینطور ادامه پیدا میکند. در روسیه بشتر از مجموع کشور های دنیا ، کتاب منتشر میشود. و هر فرد روسی در سال به طور متوسط سه برابر بیشتر از یک شهروند امریکایی کتاب میخواند»
دنا با لحن خشکی گفت:«شاید کتاب های مستهجن زیاد میخوانند»
«شاید اینطور باشد. در حال حاضر مردم بین نظام سرمایه داری و نظام کمونیسم گیر کرده اند، و هیچ کدام موثر واقع نمیشود . وضع خدمات افتضاح است تومبیداد میکند، و کشور از فرط وقوع جرم و جنایت به جهنمی مبدل شده ست» او به دنا نگاه کرد و افزود:«امیدوارم حوصله ات را بااین حرفها سر نبرده باشم»
«نه؛ راستی تیم. بگو ببینم ایا تو تیلور وینترپ را می شناختی؟»
«من چند بار بااو مصاحبه کردم»
«ایا هرگز درباه درباره طرح بزرگی که او درگیرش بود ؛ چیزی شنیده ای؟»
«او درگیر طرح های بسیار ی بود. هر چند سفیر ما در اینجا بود»
«منظورم این نیست. منظورم چیزی کاملا متفاوت است. چیزی خیلی بغرنج و پیچیده – که د ران مقدمات کار می بایست یک به یک فراهم میشد»
تیم درو برای لحظه ای فکر کرد:«چیزی به خاطرم نمی رسد»
«ایا کسی اینجا نبود که وینترپ تماس زیادی با او داشته باشد؟»
«چرا، چند نفر از هم منصبان روسی او. می توانی با انها صحبت کنی»
دنا گفت:« خیلی خوب. همینکار را خواهم کرد»
پیشخدمت صورتحساب غذا را اورد . تیم درو ان را مروری کرد و بعد سرش را بالا اورد و ب دنا نگریست:«این هم از خصوصیات رستورانهای اینجاست. سه اضافه بهای مجزا در صورت حساب است. و لازم نیست به خودت زحمت بدهی و بپرسی هر کدام از انها برای چیست؟»تیم مبلغ صورت حساب را پرداخت.
هنگامی که از رستوران بیرون رفتند و به خیابان قدم گذاشتند ؛ تیم درو به دنا گفت:« با خودت اسلحه داری؟»
دنا حیرت زده به او نگریست:«البته. که نه. چرا باید داشته باشم؟»
«اینجا مسکوست. هرگز نمی دانی چه در انتظارت است» ناکهان فکری به خاطرش رسید. «حالا می گویم چه کار کینیم. باید سر راهمان جایی توقف کنیم»
انها سوار تاکسی شدند ، و تیم ادرسی به راننده داد. پنج دقیقه بعد جلوی یک مغازه اسلحه فروشی رسیدند و از تاکسی پیاده شدند.
دنا به داخل مغازه نگاه کرد و گفت:«من دوست ندارم اسلحه با خودم حمل کنم»
تیم درو گفت:«می دانم فقط همراهم بیا» باجه های فروشگاه پر از هر نوع سلاح قابل تصوری بود.
دنا به اطراف نگریست:«میشود کسی داخل مغازه بشود و اسلحه ای از اینجا بخرد؟»
تیم درو گفت:« انها فقط پول میخواهند»
مردی که پشت باجه بود اهسته چیزی به زبان روسی به تیم گفت. تیم به او گفت که چه میخواهد.
«دا» مرد دست به زیر باجه برد و یک شی استوانه ای کوچک سیاه رنگ بیرون اورد.
دنا پرسید:«این دیگر چیست؟»
«افشانده فلفل است. به دردت میخورد» تیم درو ان را در دست گرفت:«تنها کاری که باید بکنی این است که این دگمه بالایی را فشار بدهی. و ادم های شرور انقدر دچار سوزش میشوند که نمیتوانند ازاری به تو برسانند»
دنا گفت:«من فکر نمیکنم-»
«به من اعتماد داشته باش. این را بگیر» او افشاننده فلفل را به دست دنا داد، پولی به مرد پرداخت و ان دو از مغازه خارج شدند.
تیم درو پرسید:« دوست داری باشگاه شبانه ای رادر مسکو ببینی؟»
«باید خیلی جالب باشد»
«عالیه. پس برویم»
باشگاه پرواز شبانه واقع در خیابان توریکاسا مکانی اعیانی و مجلل و پر زرق و برق و پر از جمعیت روس های خوش لباس و اراسته ای بود که شام میخوردند ؛ می نوشیدند و می رقصیدند.
دنا اظهار داشت:« به نظر نمیرسد که مشکلات اقتصادی در اینجا هم وجود داشته باشد »
«نه. انها فقیرها را می گذارند بیرون در خیابان بماند و به اینجا راهشان نیم دهند»
ساعت دو صبح دنا خسته به هتلش بازگشت. روزی طولانی را پشت سر گذاشته بود. زنی در راهروی طبقه ای که اتاق دنا در ان واقع بود نشسته بود، حرکات مهمانان را زیر نظر داشت.
هنکامی که دنا وارد اتاقش شد ، از پنجره به بیرون نگاه کرد. منظره برف نرم و سفیدی که در زیر نور مهتاب بر روی شهر می بارید ؛ همانند تصاویر چاپ شده روی کارت های تبریک بود.
او مصممانه اندیشید ، فردا، انچه راکه به خاطرش به اینجا امده ام خواهم دانست.
صدای هواپیمای جت که بر بالای سر ان مرد پرواز میکرد انقدر بلند بود که گویی امکان داشت هراینه هواپیما به ساختمان برخورد کند. مرد به سرعت از پشت میزش برخاست. دوربینش را برداشت . به طرف پنجره رفت. دم هواپیمایی که به سمت عقب سرازیر میشد به شدت نزول کرد و پایین اورد ، و در ان حال هواپیما اماده فرود در فرودگاه کوچکی که یک کیلومتر دورتر بود میشد. تا انجا که چشم هایش میدید گذشته از باندهای پرواز ، همه جای ان چشم انداز خشک و بی علف پوشیده از برف بود. زمستان بود و انجا سیبری بود.
مرد به معاونش گفت:«بسیار خوب. چینی ها اول از همه از راه میرسند» اظهار نظر او به پاسخی نیاز نداشت. «به من گفته شده که این بار دوستمان لینگ وانگ نمی اید. بعد از اخرین دیدرمان ، وقتی دست خالی به کشورش بازگشت؛ خیر مقدم جالبی به او نگفتند. خیلی غم انگیز است.مرد خوبی بود»
در همان لحظه ، غرش دومین جت بر بالای سرشان به گوش رسید. او نوع هواپیما راتشخیص نداد. پس از ان که هواپیما فرود امد، با دوربینش مردانی را که از اتاقک هواپیما خارج می شدند و روی باند پرواز قدم می گذاشتند نظاره کرد. برخی از انها عربهایی بودند که زحمت مخفی کردن مسلسل هایشان را به خوشان نداده بودند.
غرش جت دیگری در اسمان به گوش رسید. او اندیشید، هنوز نمایندگان دوازده کشور دیگر باید از راه برسند. فردا که مذااکراتمان را اغاز کنیم ؛ این بزرگترین حراجی میشود که تا به حال انجام داده ایم. هیچ مشکلی نباید پیش باید.
مرد دوباره رو به معاونش کرد و گفت:«یادداشت را بردار»
پیام محرمانه به همه کارکنان عملیات:این پیام را پس ار خواندن نابود کنید.
هدف مورد نظر را همچنان زیر نظر داشته باشید. فعالیت های ان زن را گزارش کنید و احتمالا منتظر دریافت دستور از بین بردن او باشید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)