اتاق نشانه هایی اندک از شکوه و اشرافیتی از دست رفته رادر خود داشت و اثاث ان کثیف و فرسوده و بوی نا میداد.
زن قوی هیکلی که یونیفرم گشادی به تن داشت ساک های دنا را به داخل اورد. دنابه او انعام داد و زن غرولندی کرد و رفت. دنا گوشی تلفن را برداشت و بهشماره 2451-252 تلفن زد.
«سفارت امریکا ، بفرمایید»
«لطفا به دفتر اقای سفیر هاردی وصل کنید»
«یک لحظه »
«دفتر اقای سفیر هاردی»
«سلام من دنا ایوانز هستم. میشود با اقای سفیر صحبت کنم؟»
«ممکن است به من بگویید راجع به چیست؟»
«این-این یک کار شخصی است»
«خواهش میکنم یک لحظه منتظر بمانید»
سی ثانیه بعد سفیر هاروی پشت خط بود:« دوشیزه ایوانز؟»
«بله»
«به مسکو خوش امدید»
«متشکرم»
«راجر هادسن به من تلفن زد و خبر امدن شماراداد. چه کاری از من ساخته است؟»
«امکانش هست پیش شما بیایم و ببینمتان؟»
«بله، حتما و من- یک لحظه صبر کنید» مکث کوتاهی شد و سپس دوباره سفیر روی خط بازگشت:« فردا صبح چطور است؟ ساعت ده؟»
«عالی است. خیلی متشکرم»
«پس تا فردا»
دنا از پنجره به بیرون و به انبوه مردمی که با عجله در هوای سرد و گزنده تردد میکردند نگریست و اندیشید، تیم حق دارد. بایستی تعدادی لباس گرم بخرم.
فروشگاه چند طبقه ای گام از هتل دنا خیلی دور نبود. انجا فروشگاهی بسیار بزرگ ؛ پر از کالاهای ارزان قیمت از لباس گرفته تا ابزار کار بود.
دنا به قسمت پوشاک بانوان رفت ؛ جایی که کت های ضخیم زیادی به رخت اویز نصب بود. او یک کت قرمز پشمی و یک روسری قرمز را که با ان جور در می امد انتخا ب کرد. بیست دقیقه طول کشید تابتواند فروشنده ای برای انجام ان خرید پیدا کند.
هنگامی که دنا به اتاقش بازگشت، تلفن همراهش زنگزد. جف بود.
«سلام عزیزم. خیلی سعی کردم شب سال نو با تو تماس بگیرم اما به تلفن همراهت جواب نمیدادی، و من نمی دانستم برای تماس با تو به کجا تلفنبزنم»
«متاسفم جف» پس او فراموش نکرده بود. خدا حفظش کند.
«تو کجایی؟»
«در مسکو»
«دلبندم ، اوضاع رو به راه است؟»
«بله ، خوب است . جف احوال راشل چطور است؟»
«هنوز با اطمینان نمی شود چیزی گفت. فردا قرار است معالجه تازه ای روی او شروع شود. که کاملا ازمایشی است. تا چند روز دیگر از نتیجه درمان با خبر می شویم»
دنا گفت:«امیدورام که موثر واقع شود»
«هوای انجا سرده؟»
دنا خندید:«باورت نمی شود من که به قندیل تبدیل شده ام»
«اکاش انجا بودن که ذوبت کنم»
انها برای پنج دقیقه باهم حرف زدند و دنا توانست صدای راشل را بشنود که جف را صدا میکرد.
جف در تلفن گفت:« عزیزم، بایدبروم. راشل به من احتیاج دارد»
نا در دل گفت ، من هم به تو احتیاج دارم. «دوستت دارم»
«من هم دوستت دارم»
سفارت امریکا واقع در بلوار نووینسکی شمارع 23-19 ، ساختمانی قدیمی و فرسوده است، و محافظان روسی در باجه های نگهبانی بیرون ان ایستاده اند. مردم در صف طویلی بیرون ساختمان با بردباری منتظر بودند. دنا از مقابل صف عبور کرد و نامش رابه محافظ کفت. مامور محافظ به فهرست اسامی نگاهی کرد و با حرکت دست او رابه داخل راه داد.
داخل سرسرا ؛ یک تفنگدار دریایی امریکا در باجه نگهبانی پشت شیشه ضدگلوله ای ایستاده بود. یک نگهبان زن امریکایی یونیفرم پوش محتویان کیف دنا را وارسی کرد.
«بسیار خوب. بفرمایید»
«متشکرم» دنا به طرف میز رفت. «من دنا ایوانز هستم»
مردی که نزدیک میز ایستاده بود گفت«دوشیزه ایوانز ؛ جناب سفیر منتظرتان هستند. لطفا همراه من بیایید»
دنا ان مرد را دنبالکرد و انها از چند پله مرمرین بالارفتند تا به دفتر پذیرشی که در انتهای یک راهرو طولانی قرار داشت رسیدند. به محض اینکه او وارد دفتر شد زن زیبا و جذابی که چهل و یکی دو ساله به نظر میرسید لبخند زنان گفت:«دوشیزه ایوانز، از ملاقاتتان خوشحالم. من لی هاپکینز هستم. منشی اقای سفیر . بفرمایید داخل»
دنا وارد دفتر دیگری که در دل دفتر ادلی قرار داشت شد. سفیر ادوراد هاردی با دیدن او که به میزش نزدیک میشد از جا برخاست.
«صبح بخیر دوشیزه ایوانز»
دنا گفت:« صبح بخیر. متشکرم که قبول کردید مرا ببینید»
سفیر مردی قذ بلند با چهره گلگون و رفتار گرمو صمیمانه یک سیاستمدار بود.
«از دیدار شما خیلی خوشحالم. چیزی میل دارید؟»
«نه . ممنونم . زحمت نکشید»
«بفرمایید بنشینید»
دنا نشست.
«خوشحال شدم که از راجر هادسن شنیدم شما به اینجا می ایید. موقع خیلی خیلی خوبی امدید.»
«اوه، راستی؟»
«دلم نمیخواهد این رابگویم ، امابین خودمان بماند ، من متاسفم که این کشور در حال سقوط ازاد است» سفیر اهی کشیدو افزود:« صادقانه بگویم، دوشیزه ایوانز، اصلا نمیدانم به زودی چه اتفاقی در اینجا خواهد افتاد. اینجا مملکتی است با هشتصد سال تاریخ و ما شاهد غرق شدن ان در منجلابیم. جانیان و تبهکاران کشور را اداره میکنند»
دنا باکنجکاوی به سفیر نگریست:«منظورتان چیست؟»
سفیر در صندلی اش یله داد و گفت:« قانون اینجامیگوید که هیچ کس عضو دوما- یعنی مجلس سفلی-را نمی شودبه خاطر جرمی تحت پیگرد قرار دارد. در نتیجه ، مجلس دوما پر از ادم هایی شده که به خاطر انواع جنایت ها و تبهکاری ها بایستی مجازات بشوند. –گانگسترهایی که مدتی در زندان بوده اند و جانیانی مه جنایات زیادی مرتکب میشوند اما هیچ کدام از انها را نمی توان دستگیر کرد»
دنا گفت:«باور نکردنی است»
»بله. مردم روسیه ادمهای بسیار خوبی هستند ، اما دولتشان....بسیار خوب. دوشیزه ایوانز، چه کاری می توانم برایتان انجام بدهم؟»
«می خواستم راجع به تیلور وینترپ از شما سوال کنم. در حال تهیه داستانی راجع به این خانواده هستم»
سفیر هاردی سرش را به نشانه اندوه تکان داد:« این مثل یک غم نامه یونانی است ، نه؟»
«بله» باز هم همان عبارت.
سفیر هاردی با کنجکاوی به دنا نگاه کرد:«همه مردم دنیا این داستان را بارها و بارها شنیده اند. فکر نمیکنم چیز زیادی برای گفتن وجود داشته باشد»
دنا با حتیاط گفت:«من میخواهم داستان را از دیدگاه شخصی خودم تعریف کنم . میخواهم بدانم که تیلور وینترپ حقیقتا چگونه ادمی بود، چه جور مردی بود، دوستانش در اینجا چه کسانی بودند، ایااصلا دشمنی هم داشت..»
«دشمن؟» سفیر غافلگیر شده بود«نه همه تیلور را دوست داشتند. اواحتمالا بهترین سفیری بود که ماتا کنون در اینجا داشته ایم»
«ایا شما با او کار کرده اید؟»
«بله. من حدود یک سال معاون او بودم»
«اقای سفیر هاردی ؛ شاید خبر داشته باشید که تیلوروینترپ در اینجا روی چه چیزی کار میکرده که -» دنا مگثی کرد ، مطمئن نبود جمله اش را چطور ادا کند«- مقدماتش می بایست یک به یک فراهم میشد؟»
سفیر هاردی اخم کرد:«منظورتان نوعی معامله تجاری است. یا کار دولتی؟»
دنااعتراف کرد :«خودم هم دقیقا نمیدانم»
سفیر هاردی لحظه ای اندیشید ؛ سپس گفت:« من هم نمیدانم. نه . اصلا نمیدانم این که میگویید چه چیی میتواند باشد»
دنا گفت:«ایا تعدادی از کارکنانی که در حال حاضر در این سفارت کار میکنند = با او هم کار کرده اند؟»
«اوه، بله. در واقع منشی من؛ خانم لی؛ منشی تیلور بوده است»
«از نظر شما اشکالی ندارد که من باایشان صحبت کنم؟»
«خیر اصلا. من حتی میتوانم فهرستی از کارکنان اینجا را به شما بدهم که شاید اطلاعاتی در اختیارتان قرار دهند»
«نهایت لطف شما را می رساند. ممنونم»
سفیر از جا برخاست«دوشیزه ایوانز ؛ اینجا خییل مراقب خودتان باشید. جنایات زیادی در خیابان ها انجام می گیرد»
«بله. من هم شنیده ام»
«اب لوله کشی را نیاشامید. حتی روسها هم ان را نمی نوشند. اوه، و هنگامی که بیرون غذا میخورید ، همیشه تاکید کنید چیستی ستُل –یعنی یک میز تمیز – در غیر این صورت یک دفعه خواهید دید که میزتان پر از خواراکی های اشتها اور گرانی میشود که اصلا نمی خواهید. اگر به خرید میروید ؛ اربات بهترین جاست. مغازه های انجا همه چیز دارند. و مراقب تاکسی های اینجاباشید. سوار تاکسی های قراضه و کثیف بشوید. کلاهبردارها و شیادها اغلب تاکسی های نو را می رانند»
دنا لبخند زنان گفت:ـ«از نصایح شما ممنونم. اینها را به خاطر می سپارم»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)