صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 70

موضوع: آسمان فرو میریزد | سیدنی شلدون

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    پرواز از واشینگتن به جونو واقع در الاسکا، با توقفی در سیاتل ، نه ساعت به طو ل انجامید. در فرودگاه جونو، دنا به طرف باجه اتومبیل کرایه رفت.
    «اسم من دنا ایوانز است. من-»
    «بله. دوشیزه ایوانز . ما لندرور زیبایی برای شما رد نظر گرفته ایم . جایگاه شماره ده. فقط اینجا را امضا کنید»
    ان کارمند کلیدهای اتومبیل را به دست او داد و دنا به جایگاه توقف اتومبیل رفت. که پشت ساختمان بود. ده دوازده دستگاه اتومبیل در جایگاههای شماره دار متوقف بودند. دنا به طرف جایگاه شماره ه رفت. مردی پشت اتومبیل روی زمین زانو زده بود روی اگزوز ان لندرور سفید کار میکرد. وقتی دنا نزدیک شد سرش را بالا اورد و به او نگریست.
    «فقط داشتم لوله اگزوز را محکم میکردم خانم. مشکل دیگری در کار نیست» مرد از جا برخاست.
    دنا کفت:«متشکرم»
    مرد تماشا کرد که دنا سوار اتومبیل شد و از انجا دور گردید.
    در زیر زمین یک ساختمان دولتی مردی به نقشه دیجیتالی روی صفحه نمایشگر رایانه نگاه کرد. او دید که لندرور سفید به سمت راست پیچید.
    »شخص مورد نظر به طرف استارهیل میرود»

    شهر جونو باعث تعجب دنا شد. در نگاه اول ، شهر بزرگی به نظر می امداما خیابان هی باریک و پیچ در پیچ به ان شهر که مرکز ایالات الاسکا است، حال و هوای دهکده ای را می بخشید که در وسط بیابانی برهوت در عصر یخ بندان اشیانه کرده باشد.
    دنا در مهمانسرای پر طرفدار «مهمانسرای کنار اب» اتاق گرفت، مکانی که در گذشته روسپی خانه بود و در مرکز شهر قرار داشت.
    متصدی پذیرش هتل که پشت میز نشسته بود به او گفت« به موقع امدی تا حسابی اسکی کنی. امسال زمستان پر برفی داریم. لوازم اسکی ات را همراه اورده ای؟»
    «نه . من-»
    »بسیار خوب . همین بغل یک فروشگاه لوازم اسکی هست. مطمئنم که می توانند هر نوع وسیله ای را لازم داری برایت فراهم کنند»
    دنا گفت:«ممنون « جای خوبی برای یاد گرفتن اسکی است. او بار و بنه اش را گشود و به فروشگاه لوازم اسکی رفت.
    فروشنده ان فروشگاه ادمپر حرفی بود که لحظه ی دست از وراجی بر نمی داشت. به محض این که دنا پا به مغازه گذاشت او گفت:«سلام . من چاد دانوهو هستم. خوب این را بدانید که خوب جایی امده اید»
    او به تعدادی چوب اسکی اشاره کرد و گفت:« تازه این چوب اسکی ها با نشان فری رایدرز را اورده ام. این طفلک ها واقعا از پس دست اندازها و پستی و بلندی ها بر می ایند» سپس به وسایل دیگری اشاره کرد:« یا= اینها که دارای نشان ایکس- اسکریم نه هستند. خیلی پر طرفدارند. پارسال از اینها کم اوردیم. و نتوانستیم بیشتر بیاوریم و در مغازه بفروشیم» فروشنده حالت بی تاب و کم حوصله را در چهره دنا دید و به طرف گروه دیگری از لوازم رفت «اگر مایل باشید میتوانید از این گروه بخرید ، ما وسکال ورتایگو جی – سی و ده – بیست ِ اتمی هم داریم» مرد با حالتی منتظر به دنا نگریست و پرسید:« شما چی-»
    «امده ام کمی اطلاعات از شما بگیرم»
    حالتی حاکی از یاس چهره فروشنده راپوشاند:« اطلاعات؟«
    «بله . ایا ژولی وینترپ لوازم اسکس موردنیازش رااز اینجا تهیه میکرد؟»
    حالا مرد با دقت به چهره دنا نگاه میکرد:« بله ، در واقع او بهترین و مقاوم ترین نوع لوازم اسکی یعنی وُلنت تای را داشت. عاشق ان بود. طفلک بیچاره ان بالا در ستیغ عقاب بودکه ان حادثه مصیبت بار برایش رخ داد»
    «ایا دوشیزه وینترپ اسکی با زخوبی بود؟»
    «خوب؟ اوبهترین بود. یک قفسه یادگاری پر از جایزه و جام و مدال داشت»
    «ایا او اینجا تنها بود یا نه؟»
    «تا انجا که من خبر دارم اینجا تنها بود» فروشنده سرش را به نشانه ناباوری تکان داد و افزود :«انچه تعجب اور است این است که ا ومنطقه ستیغ عقاب را مثل کف دستش می شناخت .. عادت داشت که هر سال در انجا اسکی کند. شمافکر می کنید چنین حادثه ای نباید برای او اتفاق می افتاد ؛ اینطور نیست؟»
    دنا با فسردگی گفت:« بله ، من اینطور فکر میکنم»

    اداره پلیس جونو دو چهار راه با مهمانسرای کنار اب فاصله داشت.
    دنا به دفتر پذیرش کوچکی که پرچم ایالات الاسکا ، پرچم شهر جونو و پرچم راه راه و ستاره دار ایالات متحده در ان قرار داشت، قدم گذاشت. در انجا یک فرش ابی رنگ پهن بود. کاناپه ای به همان رنگ در گوشه ی قرار داشت. و یک صندلی ابی رنگ نیز بود.
    افسر یونیفرم پوشی پرسید:« ا زدست من کمکی ساخته است؟»
    «من اطلاعات راجع به مرگ ژولی وینترپ میخواستم»
    مامور پلیس اخمی کرد :«شما باید با اقایی به نام بروس بوئلر صحبت کنید . او رییس عملیات نجات اسب دریایی است. ایشان دفتری در طبقه بالا دارد ما در حال حاضر خودش اینجا نیست.»
    «میدانید کجا میتوانم پیدایش کنم؟»
    افسر نگاهی به ساعت مچی اش انداخت:« در این لحظه ؛ شما می توانید او را در رستوران اویز اسکله پیدا کنید. دو تقاطع پایین تر در خیابان مارتین وی»
    «خیلی متشکرم»

    اویز اسکله رستوران بزرگی بود که از جمعیت مشتریان نیمروزی موج میزد.
    مباشر رستوران به دنا گفت:« متاسفم . فعلا میز خالی نداریم. باستی حدود بیست دقیقه صبر منید تا-»
    «من دنبال اقای بروس بوئلر میگردم. ایا شما-»
    مباشر سری تکان داد و گفت :«بروس؟ اوانجا پشت ان میز نشسته»
    دنا نگاه کرد. مردی خوش صورت با ظاهری خشن کهچهل و یگی دوساله به نظر می رسید تنها نسته بود.
    »ممنون» دنا به طرف ان میز رفت.«اقای بوئلر؟»
    مرد سرش را بالا اورد:«بله»
    «من دناایوانز هستم. به کمک شما احتیاج دارم»
    مرد لبخندی زد :«خیلی خوش شانسی . ما یک اتاق خالی داریم. الان به جودی تلفن میزنم»
    دنا به او خیره شد ، تعجب کرده بود:« ببخشید ، چی گفتید؟»
    «مگر راجع به کوزی لاگ نمی پرسی ، مهمانخانه ا کهفقط جای خواب و صبحانه دارد؟»
    «نه ، میخواستم راجع به ژولی وینترپ با شما صحبت کنم»
    «اوه» او شرمگین شده بود:« متاسفم. بفرمایید بنشینید. جود ی و من صاحبیک مهمانسرای کوچک در خارج از شهر هستیم. فکر کردم شما دنبال اتاق میگردید. ناهار خورده اید؟»
    «نه . من-»
    «پس با هم می خوریم»لبخند ملیحی بر لب داشت.
    دنا گفت:«ممنونم»
    هنگامی که او غذا را سفارش داد بروس بوئلر گفت:« درباره ژولی وینترپ چه میخواهید بدانید؟»
    «میخواستم درباره مرگش بپرسم . ایا ذره ای این احتمال وجود دارد که مرگ او تصادفی نبوده باشد؟»
    بروی بو.ئلر اخمی کرد:« یعنی شما می گویید که شاید او خودکشی کرده باشد؟»
    «نه . می گویم شاید..شاید کسی اورابه قتل رسانده باشد»
    مرد چشمانش را به هم زد :«کسی ژولی را به قتل رسانده باشد؟ نه این غیر ممکن است. مرگ او بر اثر حادثه بوده است»
    «میشود به من بگویید که چه اتفاقی افتاد؟»
    «البته» بروس بوئلر برای لحظه ای به فکر فرو رفت از خودش می پرسید از کجا شروع کند«ما در اینجا سه نوع شیب متفاوت برای اسکی کردن داریم. یکی پیست سه گانه مبتدی هاست که دارای نام های باتلاق، قبا و خمیر ترش است. پیست های دشوار تری هم هست که ورطه ابگیر ، رگه معدنی مادر و رقص افتاب نامیده میشود.. و پیست های خیلی خیلی دشوار اسکی در اینجا ، دیوانه ، مسیر پر شیب صنوبرها ، و هنگ تن نام دارد.. و اخر سر هم پیست خییل شیبدار است. این اخری سخت ترین شیب برای اسکی است»
    «و ژولی وینترپ در پیست اسکس..»
    «او در پیست اسکس خیلی شیب دار اسکس میکرد»
    «پس اسکی باز قابلی بود؟»
    بروس بوئر گفت:«معلوم است که بود» بعد مکثی کرد : به همین علت اینقدر عجیب به نظر میرسد»
    «چی؟»
    «خوب ، ما هر پنجشنبه شب از ساعت چهار تا نه بعد از ظهر برنامه اسکی شبانه داریم. ان شب عده زیادی اسکی باز ان بیرون بودند. همه انها تا ساعت نه بازگشتند غیر از ژولی. ما دنبالش گشتیم. جنازه اش را در پایین پیست خییل شیب دار پیدا کردیم. اوبه درختی برخورد کرده بود . احتمالا در جا مرده بود»
    دنا برای لحظه یا چشمانش را روی هم گذاشت گویی ترس و درد ان حادثه را احساس کرد:« پس- پس وقتی حادثه اتفاق افتاد او تنها بود؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «بله اسکی بازها معمولا با هم به گردش میروند. اما بعضی وقتها بهترین ها میخواهند با خودشان خلوت کنند. در اینجا منطقه اسکی ما مرزبندی شده است، و هر کس که خارج از منطقه اسکی کند، خونش پای خودش است. ژولی وینترپ بیرون این منطقه اسکی میکرد در یک بیراهه. مدتی طول کشید تا جسدش را پیدا کردیم.»
    «اقای بوئلر ، وقتی که اسکی باز گم میشود روند کارچگونه است؟»
    «به محض ان که گزارش شود کسی گم شده است ما یک تحقیق اولیه انجام می دهیم»
    «تحقیق اولیه؟»
    «با دوستان ان اسکی باز تماس می گیریم ببینیم اصلا ان شخص با انها بوده است یا نه . و به چند میکده و با رتلفن میزنیم. این جست و جوی سریع و سرسری برای این است که افرادمان را پی نخود سیاه نفرستیم و انها به خاطر یک ادم مست که مدهوش و بی خبر در میخانه است بی خودی شیب ها و گردنه ها را زیر و رو نکنند»
    دنا پرسید:« و اگر کسی واقعا ناپدید شده باشد؟»
    «راجع به وضعیت جسمانی اسکی باز نا پدید شده، قابلیت ها ی اسکی اش ، و محلی که اخرین بار در انجا دیده شده ، اطلاعاتی جمع اوری می کنیم. همیشه می پرسیم ابا با خودش دوربین داشته یا نه»
    «چرا؟»
    «چون اگر دوربین داشته باشد ؛ این برای ما سرنخی است که نکند او برای تماشای مناظر و عکسبرداری از مناطق خوش منظره رفته است. بررسی می کنیم ببنیم اسکی باز در نظر داشته برای بازگشت به شهر از چه وسیله نقلیه ای استفاده کند، اگر تحقیقات ما تا این نقطه به جایی نرسد ،پس فرض می کنیم که ان شخص در جایی بیرون منطقه اسکی است. به پلیس ایالت الاسکا خبر می دهیم که عملیات جست و جو و نجات را اغاز کنند و هلیکوپتر بع هوا بفرستند. هر گروه جست و جو از چهار نفر تشکیل میشود و گشت هوایی شهر هم به انها ملحق میشود»
    «پس عده زیادی درگیر این کار می شوند»
    «بله همین طور است. اما به خاطر داشته باشید که ما در این اطراف ششصد و سی جریب زمین اسکی داریم ، و یا به طور متوسط سالی چهل جست و جو را برای یافتن اسکی بازان انجام میدهیم. بیشتر جست و جوها به نتیجه میرسد و اسکی بازها صحیح و سالم بازگرداند میشودند»
    بروس بوئلر به بیرون و به اسمان سرد خاکستری نگریست. «کاش این تلاش هم به موفقیت می رسید و ما می توانستیم ژولی را نجات دهیم » او به سوی دناچرخید:« به هر حال ؛ یک گروه جست و جو هر روز بعد از تعطیل شدن بالابر ها در منطقه گشتی میزند»
    دنا گفت :« به من گفته بودند که ژولی وینترپ عادت داشت بر بالای ستیغ عقاب اسکی کند»
    مرد سرش را به علامت تایید تکان داد:«بله. همین طور است. اما هیچ تضمیمنی وجود ندارد . ابرها ممکن است پایین بیایند و تو مسیر را گم کنی. یااین که صرفا بدشانسی بیاوری . دوشیزه وینترپ بیچاره بدشانسی اورد»
    «جنازه اش را چطور پیدا کردید؟»
    «مِی دِی پیدایش کرد»
    «می دی؟»
    «بله. بهتیرن سگ ما. گشت اسکی دارای شگ های لابردور سیاه و سگ چوپان است. کار این سگ ها واقعا باور نکردنی است. انها در جهت باد پیش می روند بوی انسان را حس می کنند تا حاشیه منطقه ای که بو را حس کرده اند بالا می روند و به صورت شبکه ای کار میکنند و پایین می ایند. ما بمب اندازی را به منطقه حادثه فرستادیم و هنگامی که-»
    «بمب انداز؟»
    «ماشین برف روبمان را می کویم. ببعد جنازه ژولی وینترپ را با یک تخت روان پایین اوردیم. سه مامور امبولانس با دستگاه مانیتور قلب، ضربان اورا بررسی کردند و چون اثری ندیدند از جسدش عکس گرفتند و مامور کفن و دفنی خب کردند. انها جنازه ژولی را به بیمارستان منطقه ای بارتلت بردند»
    «و کس ینمیداند که حادثه چگونه اتفاق افتاد؟»
    مرد شانه هایش را بالا انداخت:« تنها چیزی که می دانیم این است که او بایک شاخه درخت صنوبر نا مهربان و خیلی بزرگ رو در رو شد. من ان درخت را دیدم. منظره دلخراشی بود»
    دنا برا ی لحظه ای به بروس بوئلر خیره ماند:«ایا برای شما ممکن است مرا به دیدن نقطه اوج ستیغ عقاب ببرید؟»
    «چرا که نه؟ پس بگذارید ناهارمان را بخوریم و من خودم شما را تا ان بالا می برم»

    انها سوار یک اتومبیل جیپ شدند و تا خانه چوبی دو طبقه ای در پایین کوهستان پیش رفتند.
    بروس بوئلر به دنا گفت :«در این ساختمان است که ما برای انجام طرح های جست و جو و عملیات نجات دور هم جمع می شویم. در اینجا تجهیزات اسکی کرایه می دهیم و برای انها که میخواهند اسکی یاد بگیرند مربی داریم. با این بالا بر تا بالای کوه می رویم»
    انها سوار بالابر صندلی داری که به سوی خروس سپید میرفت شدند و به طرف ستیغ عقاب بالا رفتند. دنا از سرما می لرزید.
    «کاش به شما هشدار داده بودم برای این جور هوا، بایستی لباس های بادیگر پروپلین ، زیر شلواری بلند و چند لایه لباس کلفت بپوشید»
    دنا در حالی که می لرزیدگفت:« این رابه خاطر می سپارم»
    «این همان بالابر ی است که ژولی وینترپ به کمک ان بالا امد. کوله پشتی اش را هم با خود داشت»
    «کوله پشتی اش؟»
    «بله. کوله پشتی حاوی بیل برای بیرون امدن از زیر بهمن ، یک چراغ چشمک زن که نورش تا پنجاه متری میرسد و یک دیرک کاوشگر»
    بروس اهی کشید و افزود:« که البته این چیزها وقتی که به درختی برخورد میکنید به کار نمی اید»
    اکنون انها به قله نزدیک کیشدند. همچنان که به سکو رسیدند و شتابان از صندلی ها پیاده شدند مردی در ان بالا به ایشان خوشامد گفت:
    «سلام بروس، چی باعث شده بیایی بالا؟ کسی گم شده؟»
    «نه فقط به دوستی مناظر را نشان میدهم . ایشان دوشیزه ایوانز هستند»
    دنا و ان مرد به هم سلام کردند. دنا به اطراف نگاه کرد. در انجا کلبه ای برای گرم شدن اسکی کنندگان وجود داشت که تقریبا در میان ابرهای ضخیم ناپدید شده بود. ایا ژولی وینترپ قبل ازان که به اسکی برود به ان کلبه رفته بود؟ و ایا کسی او را تعقیب می کرد؟ کسی قصد داشت او را بکشد؟
    بروس بوئلر به طرف دنا برگشت:«خروس سپید بالاترین نقطه کوه است. از این جا به بعد همه اش سراشیبی است»
    دنا برگشت و به زمین بی رحم زیر پایش که همین طور تا دور دستها به سمت پایین ادامه داشت نگاه کرد و به خود لرزید.
    «دوشیزه ایوانز ، مثل انکه خیلی سردتان شده . بهتر است پایین ببرمتان.»
    «متشکرم»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دنا تازه به اتاقش در مهمانسرای کنار اب بازگشته بود که دستی به در اتاقش خورد. او در را گشود . مرد درشت هیکلی با صورت رنگ پریده انجا ایستاده بود.
    «دوشیزه ایوانز؟»
    »بله»
    «سلام من نیکلاس وردان هستم. از روزنامه امپراتوری جونو پیش شما میایم»
    «بله؟»
    «شنیده ام شما در باره مرگ ژولی وینترپ تحقیق می کنید. ما می خواهیم داستانی در این مرود در روز نامه مان چاپ کنیم»
    زنگ خطی در ذهن دنا به صدا در امد:« متاسفانه اشتباه متوجه شده اید. من در اینجا تحقیقی نمی کنم»
    مرد با بد بینی به او نگریست:« شنیده ام-»
    «ما در حال تهیه برنامه ای درباره اسکی در سراسر جهان هستیم. این تازه اولین توقف من است»
    مرد برای لحظه ای مردد ایستاد:« که اینطور . ببخشید که مزاحمتان شدم»
    دنا رفتن او را تماشا کرد . اواز کجا فهمیده من اینجا چه میکنم؟ دنا به روزنامه امپراتوری جونو تلفن زد. «سلام میخواستم با یکی از خبرنگارهایتان صحبت کنم، به ام نیکلاس وردان...» برای لحظه ای گوش داد:« اه، شما خبرنگاری به این اسم در انجا ندارید. که اینطور . متشکرم»
    حدود ده دقیقه طول کشید تا دنا چمدانش را ببندد. باید هر چه زودتر از اینجا بروم. و هتل دیگری پیدا کنم. ناگهان به خاطر اورد. مگر شما راجع به کوزی لگ نمی پرسیدید؛ همان مسافرخانه ما که فقط جای خواب و صبحانه دارد؟شانس اوردید! ما یک اتاق خالی داریم. دنا از سرسرا پایین رفت تا تسویه حساب کند. کارمند نشانی مسافرخانه را به او داد و نقشه کوچکی برایش کشید.

    در زیر رمین ساختمان دولتی ، مرد به نقشه دیجیتالی روی رایانه نگاه کردو گفت« شخص مورد نظر دارد پایین شهر را ترک میکند ، به طرف غرب میرود»
    *************
    مسافرخانه «خواب – و –صبحانه» کوزی لاگ یک خانه چوبی یک طبقه به سبک کلبه های الاسکایی بود، که از پایین شهر جونو نیم ساعتی فاصله زمانی داشت و عالی شد. دنا زنگ در جلویی را به صدا در اورد و زن سی و چند ساله خوش سیما و خندانی در را به رویش گشود.
    «سلام . بفرمایید چه خدمتی از من ساخته است؟»
    «بله. من شوهر شما را در شهر دیدم/. و ایشان گفتند که شما یک اتاق خالی دارید»
    «بله که داریم. من جودی بوئلر هستم»
    «من هم دنا ایوانز هستم»
    «بفرمایید تو»
    دنا داخل شد و به ازاطرف نگریست . مسافرخانه شمال یک سالن پذیرایی بزرگ و راحت با بخاری دیواری سنگی ؛ یک اتاق غذا خوری مخصوص ساکنان و دو ااق خواب دارای حمام بود.
    جودی بوئلر گفت:« من اینجا خودم اشپزی میکنم. دستپختم هم خوب است»
    دنا به گرمی گفت:« با بی صبری منتظر خوردن دست پختتان هستم»
    جودی بوئلر اتاق دنا را نشانش دد اتاقی پاکیزه و به راحتی خانه بود. دنا لوازمش را گشود.
    روج دیگری در انجا اقامت داشتند و گفت و گوهایشان معمولی و پیش پا افتاده بود. هیچ کدام از انها دنا را نشناختند.

    پس از ناهار دنا ؛ با اتومبیل به شهر بازگشت. او وارد بار کلیف هاوس شد و یک نوشیدنی سفارش داد. تمام کارکنان انجا چهره افتاب سوخته و بشاش داشتند. البته.
    دنا به متصدی بار که جوانکی خوش سیما و مو طلایی بود گفت:« هوای خوبی است»
    «اره جان میدهد برای اسکی »
    «شما هم اسکی زیاد میکنید؟»
    پسر ابخندی زد :«هر وقت که بتوانم از اینجا جیم بشوم»
    دنا اهی کشید و گفت:« از نظر من ورزش خطرناکی است .یکی از دوستان من چند ماه پیش اینجا کشته شد»
    جوان لیوانی را که داشت پاک میکرد زمین گذاشت و گفت:«کشته شد؟»
    «بله اسمش ژولی وینترپ بود»
    چهره جوان مکدر شد:« اه، او معمولا به اینجا میامد. خانم خوبی بود»
    دنا به طرف او خم شد:« شنیده ام مرگ او در اثر حادثه نبوده»
    چشمان پسرک گشاد شد:« منظورت چیست؟»
    «شنیده ام یک نفر او را به قتل رسانده »
    پسر با ناباوری گفت:« به قتل رسانده؟ این امکان ندارد . مرگ او بر اثر حادثه بود»
    بیست د قیقه بعد دنا با متصدی بار در هتل پراسپکتور صحبت میکرد.
    «هوا عالیه»
    متصدی بار گفت:«جان میدهد برا ی اسکی»
    دنا سرش را به علامت نفی تکان داد :« به نظر من که ورزش خطرناکی است . یکی از دوستان من چند ماه پیش همین جا کشته شد. احتمالا باید او ر ا بشناسید. ژولی وینترپ»
    «اوه البته، خیلی دوستش داشتم. منظورم این است که مثل بعضی ها خودش را نمی گرفت. ادم خاکی و متواضعی بود»
    دنا به جلو خم شد:« شنیده ام مرگ او تصادفی نبوده است»
    حالت چهره متصدی بار عوض شد. صدایش را پایین اورد و گفت:«سر هر چی بخواهی شرط می بندم که تصادفی نبوده»
    قبل دنا تند زد:« راست می گویی؟»
    «البته» با حالتی اسرار امیز به جلو خم شد و گفت:« امان از دست این مریخی ها..»

    او مجهز به لباس و لوازم اسکی بر بالای کوه خروس سپید بود و می توانست سوز سردی را که به پوستش میخور احساس کند. به دره زیر پایش نگاه کرد، سعی میکرد تصمیم بگیرد که ایا بهتر است بازگردد یا نه، و ناگهان احساس کرد یک نفر از پشت هلش داد ؛ و او با حالتی متزلزل با سرعت از دامنه ها به پایین می لغزید ، تند تر و تند تر، مستقیما به رف درخت بزرگی پیش میرفت. درست قبل از ان که به درخت برخورد کند جیغ کشد و از خواب پرید.
    دنا در حالی که می لرزید روی تخت نشست. ایا این همان بلایی است که سر ژولی وینترپ امد؟ چه کسی او را به سوی مرگ سوق داد؟

    کاسه صبر الیوت کرامول لبریز شده بود.
    «مت ، پس این جف کانرز کی بر میکردد؟ به او احتیاج داریم»
    «به زودی. با هم درتماسیم»
    «از دنا چه خبر؟»
    «الیوت، او به الاسکا رفته. چرا می پرسی؟»
    «چون میخواهم هر چه زودتر او را سر کارش ببینم. تعداد بیننده های اخبار شامگاهی ما خیلی کم شده»
    و مت بیکر به او نگریست و از خود پرسید ایا این دلیل واقعی نگرانی الیوت کرامول است؟

    صبح که شد دنا لباس پوشید ، سوار اتومبیل شد وبه مرکز شهر رفت.
    در فرودگاه در حالی که منتظر اعلام پروازش بود، متوجه مردی شد که در گوشه ای نشسته بود و گه گاه نظری به او می انداخت. قیافه ان مرد خیلی اشنا به نظر می رسید. کت و شلوار خاکستری رنگی پوشیده بود و دنا را به یاد کسی می انداخت. و ناگهان به یاد اورد که ان مرد چه کسی را در ذهنش تداعی میکرد:مرد دیگری در فرودگاه اسپن کلرادو، که او هم کت و شلوار خاکستری تیره به تن داشت. امااین لباس نبود که حافظه دنا را به کارانداخت بلکه چیز دیگری در ظاهر ان دو مرد وجود داشت. هر دو حالت ناخوشایندی حامی از نخوت و غرور داشتند ان مرد با نگاه تقریبا تحقیر امیز به او می نگریست. دنا تنش لرزید.
    بعد از ان که دناسوار هواپیما شد، مرد با تلفن همراهش صحبت کرد و از فرودگاه خارج شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    هنگامی که دنا به خانه رسید، درخت کوچک و زیبای کریسمسی یافت که خانم دیلی خریده و تزیین کرده بود.
    خانم دیلی با غرور گفت:« به تزییانت این درخت نگاه کنید . کار کمال است.»
    مستاجر خانه بغلی صحنه رااز تلویزیون تماشا میکرد.
    دنا گونه بانوی مسن را بوسید:« دوستتان دارم. خانم دیلی»
    خانم دیلی از خجالت سرخ شد:«اوه، من که کاری نکرده ام»
    «کمال کجاست؟»
    «در اتاقش است. دوشیزه ایوانز؛ دو پیام تلفنی برای شما هست. اول این که به خانم هادسن تلفن کنید. شماره تلفن را روی میز ارایشتان گذاشته ام . و دوم این که مادرتان زنگ زد»
    «متشکرم»
    هنگامی که دنا داخل اتاق مطالعه شد کمال پشت رایانه اش نشسته بود.
    او سرش را بالا اورد:« سلام، بالاخره برگشتی؟»
    دنا گفت:«اره برگشتم»
    «چه خوب شد. همه اش خدا خدا میکردم برای کریسمس اینجا باشی»
    دنا او را محکم در اغوش فشرد« خوب همینطور هم شد. بودن در اینجا را با یک دنیا عوض نمیکنم. اواع و احوالت چطور است؟»
    «اساسی»
    یعنی خوب است. «خانم دیلی را دوست داری؟»
    کمال سرش را به عملامت مثبت پایین اورد:« خنکه »
    دنا لبخند زنان گفت:« میدانم. حالا بتستی چند تلفن بزن. زود پیشت بر میگردم»
    دنا اندیشید، اول خبرهای بد را بشنوم. او شماره تلفن منزل مادرش را گرفت. از زمان ان مواجهه در وست پورت ، دیگر با مادرش صحبت نگرده بود. چطور مادر می تواند با چنین مردی ازدواج کند؟ دنا گوش داد که تلفن چند بار بوق ازاد زد، سپس صدای ضبط شده مادرش را شنید.
    ..ما هم اکنون در منزل نیستیم . اما اگر پیامتان را بگویید به شما تلفن خواهیم زد. لطفا پس از شنیدن بوق پیام خود را بفرمایید»
    دنا منتظر ماند: سپس گفت:«مادر ، کریسمس مبارک» و تلفن را قطع کرد.
    تلفن بعدی او به پاملا بود.
    پاملا هادسن با شادمانی گفت:«دنا چقدر خوشحالم که برگشته ای. در اخبار شنیدم که جف برای مدتی به مسافرت رفته، اما من و راجر چندنفریرا برای فردا شب به صرف شام دعوت کرده ایم . در واقع به استقبال کریسمس می رویم ، و یمخواستیم که تو و کمال را هم دعوت کنیم. لطفا بهم نگو که برنامه دیگری داری»
    دنا گفت: نه در واقع هیچ برنامه ای ندارم . ما خیلی خوشحال می شویم که به مهمانی شما بیاییم . متشکرم پاملا»
    «عالی شد. ساعت 5 بعد ازظهر منتظرتان هستم. لباس غیر رسمی است» او مکثی کرد و سپس پرسید:«چه خبرها؟»
    دنا به سادگی گفت:« نمی دانم. نمیدانم این پرس و جوها اصلا به جایی میرسد یا نه»
    »خوب فعلا همه چیز را فراموش کن. کمی استراحت کن .هر دوتان را فردا می بینم»

    هنگامی که دنا و کمال در روز کریسمس به منزل خانواده هادسن رسیدند سزار جلوی در به استقبالشان امد. به دیدن دنا گل از گلش شکفت.
    «دوشیزه ایوانز! چقدر از دیدنتان خوشحالم» به سوی کمال لبخند زد:« و همینطور از دیدن شما اقای کمال»
    کمال گفت:«سلام سزار»
    دنا هدیه ای را که با کاغذ براقی بسته بندی شده بود به دست سزار داد :«سزار؛ کریسمست مبارک»
    «نمیدانم به » سزار به لکنت افتاده بود:«متاسفانه من- دوشیزه ایوانز شما خیلی مهربانید» دنا با خود اندیشید چهره این غول مهربان چقدر سرخ شده است. اودو کادوی دیگر هم به دست سزار دادک« این هدایا برای اقا و خانم هادسن است»
    «بله ، دوشیزه ایوانز . انها را زیر درخت کریسمس میگذارم. خانم و اقای هادسن در اتاق پذیرایی هستند» سزار پیشاپیش حرکت کرد و راه را به او نشان داد.
    پاملا گفت:« اه بالاخره امدی!چقدر خوشحالیم که هر دو نفرتان امدید»
    دنا گفت:« ما هم همینطور »
    پاملا به بازوی راست کمال نگاه میکرد:«دنا ، کمال یک- این فوق العاده است»
    دنا خندید :«راست میگویید؟ از لطف رییسم است. او واقعا ادم مهربانی است. فکر میکنم گذاشتن این بازو زندگی کمال رابه کلی عوض کرده است.»
    «چقدر خوشحالم»
    راجر سر تکان داد:« کمال، تبریک میکویم»
    «ممنون اقای هادسن»
    راجر هادسن به دنا گفت:« قبل از این که سایر مهمان ها از راه برسند ، چیزی هست که باید به شما خاطر نشان کنم. یادتان میاید که ان دفعه گفتم تیلور وینترپ به دوستانش گفته بود که میخواهد از مشاغل دولتی باز نشسته شود ، و سپس یک دفعه سفیر امریکا در روسیه شد؟»
    «بله ، فکر میکنم رییس جمهور او را وادار کرد که-»
    «من هم همین طور فکرمیکردم. اما گویا خود وینترپ بوده که رییس جمهور را تحت فشار گذاشته تا او را به سمت سفارت امریکا در روسیه منصوب کند. سوال این است که، چرا؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سایر مدعوین از راه رسیدند. فقط 12 نفر دیکر ببه صرف شام دعوت داشتند و محفل صمیمانه و شادی بود.
    پس از صرف درسر، همه به اتاق پذیرایی بازگتشتند. جلوی بخاری دیواری یک درخت نویل خیلی بزرگ قرار داشت. و در زیر ان برای همه کس هدایایی گذاشته بودند، اما کمال از همه بیشتر هدیه گرفت: بازی های کامپیوتری، کفش اسکیت، یک پولوور، دستکش و نوارهای ویدیویی.
    زمان که به سرعت سپری میشد .بودن اشخاص مهربان و صمیمی پس از تنش ان چند روز اخیر فوق العاده لذت بخش بود. فقط کاش جف هم اینجا بود.
    دینا ایوانز پشت میز اجرای برنامه نشسته بود ، منتظر بود تا اخبار شامگاهی ساعت یازده را اغاز کند. در کنار او همکارش ، ریچارد ملتون قرار داشت. موری فالستن روی صندلی که معمولا توسط جف اششغال میشد نشسته بود. دنا سعی کرد به این موضوع فکر نکند.
    ریچارد ملتون به دنا میگفت:« وقتی نبودی دلم برایت تنگ شد»
    دنا لبخند زد:«ممنون، ریچارد، من هم دلم برایت تنگ شده بود»
    «مدتی است که همه اش غیبت میکنی. اوضاع رو به راهه؟»
    «اره کاملا رو به راهه»
    «چطور است بعد از برنامه با هم برویم جایی و غذایی بخوریم؟»
    «اول باید به خانه تلفن بزنم ببینم کمال چه کار میکند»
    «میخواهی جایی با هم قرار بگذاریم؟»
    ما بایدجایی بیرون از خانه با هم قرار ملاقات بگذاریم. فکر میکنم مراقب من هستند.وعده ما جایگاه پرندگان در باغ وحش.
    ملتون ادامه داد:«می گویند تو دنبال یک داستان پر سر و صدا هستی.میخواهی در اینباره برایم تعریف کنی؟»
    «ریچارد؛ هنوز چیزی دستگیرم نشده که راجع بهش صحبت کنم»
    «از این در و ان در شنیده ام که کرامول از غیبتهای تو زیاد راضی نیست. امیدوارم با او دچار مشکل نشوی»
    بگذار نصیحتی به تو بکنم خانم. دنبال دردسر نرو که به ان دچار میشوی. این را بهت قول میدهم. دنا متمرکز کردم حواسش روی گفته های ریچارد ملتون را دشوار می یافت.
    ملتون گفت :« این کرامول بدش نمی اید کارمند هایش را اخراج کنند»
    بیل کلی روز قبل از حریق غیبش زد. حتی نماند حقوق اخر ماهش را وصول کند همین طور گذاشت و رفت.
    ریچارد ملتون مدام حرف میزد:« خداشاهده، من که دوست ندارم باخانم مجری تازه ای اخبار را اجرا کنم»
    شاهد حادثه یک نفر گردشگر امریکایی به نام رالف بنجامین بوده است. یک مرد کور.
    «پنج =چهار- سه-دو..» اناستازیا مان با انگشتانش به دنا اشاره کرد.
    چراغ قرمز دوربین روشن شد.
    صدای گوینده در فضای استودیو طنین افکند:«اخبار شامگاهی ساعت یازده از شب دبیلو تی ان با اجرای دنا ایوانز و ریچارد ملوتن را به سمع و نظر شما می رسانیم.»
    دنا رو به دوربین لبخند زد:« شب بخیر . من دنا ایوانز هستم»
    «و من ریچارد ملتون هستم»
    انها دوباره با هم برنامه اجرا می کردند.
    «امروز در ارلینگتون ، سه دانش امور دبیرستان ویلسون دستگیر شدند.پلیس در بازرسی از گنجه های انها در مدرسه ، چهار صدگرم ماری جوانا و سلاح های مختلف از جمله یک اسلحه کمری مسروقه یافت. هولی راپ در این باره گزارش میدهد»
    نوار گزارش پخش شد.
    ما تعداد زیادی سارقان اثار هنری نداریم اما روش کار همیشه یکسان است. در این مورد وضعیت فرق میکرد.

    پخش اخبار به پااین رسید. ریچارد ملتون به دنا نگریست.
    «برویم بیرون؟»
    «ریچارد ، امشب نه. یک کاری هست که باید انجام بدهم»
    ملتون از جا برخاست:« بسیار خوب» دنا حدس زد که ملتون میخواست راجع به جف از او بپرسد. در عوض وی گفت:« فردا می بینمت»
    دنا از جا برخاست:« شب بخیر همگی»
    او از استودیو بیرونرفت و رهسپار دفترش شد. روی صندلی نشست، رایانه اش را روشن کرد، وار اینترنت شد و بار دیگر میان مقالات بی حد و حصری که درباره تیلور وینترپ نوشته شده بود ، شروع به جست و جو کرد. در یکی از جایگاه های رایانه ای ؛ چشمش به مقاله ای درباره مارسل فالکون افتاد، یک مقام رسمی دولت فرانسه که به عنوان نماینده کشورش به مقر پمان ناتو اعزام شده بود. مقاله می گفت که مارسل فالکون برای یک معاهده تجاری با تیلور وینترپ مذاکره میکرد. اما در وسط مذاکرات ، ناگهان فالکون از مقام رسمی اش صرفنظر کرده و بازنشسته شده بود. در وسط یک مذارکه رسمی چه اتفاقی ممکن بود افتاده باشد؟
    دنا سایر جایگاه ها ی شبکه اینترنت را امتحان کرد. اما اطلاعات بیشتری راجع به مارسل فالکون نیافت. او نتیجه گرفت خیلی عجیب است. بایستی بیشتر تحقیق کنم.

    وقتی کارش را تمام کرد، ساعت دوبامداد بود. نمیشد به اروپا تلفن کند. خیلیزود بود( همه در خواب بودند) به اپارتمانش بازگشت.
    خانم دیلی در انتظار او بیدار مانده بود.
    دنا گفت:«ببخشید که اینقدر دیر کردم. من-»
    «اشکالی ندارد. امشب اخبار شما را تماشا میکردم. دوشیزه ایوانز فکر میکنم اجرای شما مثل همیشه فوق العاده بود»
    «ممنونم»
    خانم دیلی اهی کشید و گفت :«فقط ازرو داشتم که همه خبرها اینقدر اسف بار نبود. ما در چه دنیایی زندگی میکنیم؟»
    «سوال خوبی است. کمال چطوره؟»
    «شیطون کوچولو حالش خوب است. گذاشتم در بازی رامی از من ببرد»
    دنا تبسمی کرد:« خوب است. ممنونم. خانم دیلی. اگر مایلید میتوانید فردا دیرتر بیایید-»
    «نه نه . من فردا صبح زود سرحال و تازه نفس بر میگردم تا شما دو نفر را روانه کار و مدرسه کنم»
    دنا رفتن خانم دیلی را نظاره کرد. با سپاس گذاری اندیشید ، یک گوهر کم نظیر. تلفن همراهش زنگ زد. با عجله دوید تا به ان پاسخ گوید.
    »جف؟»
    «عزیز ترین ، کریسمست مبارک» صداش وجود او را به لرزه در اورد.
    «خیلی دیر زنگ زدم؟خوابیده بودی؟»
    «نه هیچ وقت دیر نیست. از راشل چه خبر؟»
    «امده به خانه»
    منظور جف این است که راشل به خانه خودش بازگشته است.
    «یک پرستار هم هست. اما راشل به او گفته فقط تافردا بماند»
    دنا باان که از طرح این سوال نفرت داشت اما پرسید:« دیگر چه؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «نتایج ازمایش ها نشان داده که سزطان به اطراف پخش شده است و راشل دلش نمیخواهد من به این حال رهایش کنم»
    «که اینطور. نمیخواهم خودخواه جلوه کنم، اما ایا واقعا کسی نیست که-»
    «عزیزم او هیچ کس را در این دنیا ندارد. خیلی تنهاست و دارد از وحشت قالب تهی میکند. نمیخواهد کس دیگری کنارش باشد. صادقانه بگیوم نمی دانم اگر ترکش کنم، ممکن است چه بلایی سر خودش بیاورد»
    و من هم نمی دانم اگر تو باز هم پیش راشل بمانی من چه بلایی سر خودم خواهم اورد.
    «انها می خواهند فورا شیمی درمانی را شروع کنند»
    «چقدر این کار طول میکشد؟»
    «او بایستی هر سه هفته به سه هفته ، تا مدت چهار ماه تحت درمان قرار بگیرد»
    چهار ماه.
    «مت از من خواسته مرخصی بدون حقوق بگیرم. دلبندم. از بابت همه این قضایا متاسفم»
    منظور او از گفتن این جمله چیست؟ نگران شغلش است؟ نگران راشل است؟ یا از این که زندگی ما انطور از هم پاشیده است احساس تاسف دارد. دنااز خودش پرسید ؛ من چطور میتوانم اینقدر خودخواه باشم؟ این زن دارد می میرد.
    سرانجام دنا گفت:«عزیزم، من هم خیلی متاسفم. امیدوارم که همه چیز روبه راه شود. « همه چیز برای چه کسی رو به راه شود؟ برای راشل و جف؟ یا برای جف و من؟

    هنگامی که جف گوشی تلفن را پایین گذاشت، سرش را بالا اورد و دید راشل انجا ایستاده است. او لباس خواب و روبدو شامبری به تن داشت. بسیار زیبا و دوست داشتنی به نظر می رسید، گویی چهره اش حالتی مقدس و نورانی به خود گرفته بود.
    «دنا بود؟»
    جف گفت:«بله»
    راشل به او نزدیک شد:«طفلک بیچاره. می دانم که چقدر برای شما دو نفر اسباب مزاحمت شده ام. اما من- من بدون تو نمی توانستم این وضع را تحمل کنم. جف، بهت احتیاج داشتم. هنوز هم بهت احتیاج دارم»

    صبح زود دنا وارد دفترش شد. و دوباره سراغ اینترنت رفت. دو مقاله نظرش را جلب کرد . ان مقالات به طور جداگانه بی معنی به نظر می رسیدند اما هر دو با هم معمایی را مطرح میکردند.
    در مقاله اول امده بود:« وینچنت مانچینو ، وزیر بازرگانی ایتالیا، طی مذاکراتی که با تیلور وینترپ نماینده ایالات متحده ؛ برای عقد قرار داد تجاری انجام میداد، به نحوی ناگهانی از سمت خود استعفا کرد. معاون مانچینو ، ایوو واله سمت او را عهده دار شد»
    در مقاله دوم امده بود:«تیلور وینترپ مستشار مخصوص ناتو در بروکسل درخواست کرده جانشینی برایش تعیین شود و به خانه اش در واشینگتن بازگشته است»
    مارسل فالکون استعفا داده ، وینتچنت مانچینو استعفا داده ، تیلور وینترپ به شکلی غیر منتظره از مقامش چشم پوشی کرده است. ابا این وقایع با هم مرتبط بوده اند؟ یا صرفا به طور همزمان رخ داده و به هم ارتباطی ندارند؟
    جالب است.
    *************
    او ل دنا به دومینیک رومانو که برای شبکه تلویزیونی «ایتالیا 1» در رم کار میکرد تلفن زد.
    «دنا چقدر از شنیدن صدایت خوشحالم . چه خبر؟»
    «دارم به رم می ایم. و میخواهم با هم حرف بزنیم»
    «بِنه! درباره چی؟»
    دنا مردد ماند:«وقتی رسیدم موضوع را می گویم»
    «کی می ایی؟»
    «شنبه انجا خواهم بود»
    «اسپاگتی را اماده میکنم»

    تلفن بعدی دنا به ژان سومویل بود که در بروکسل در دفتر مطبوعاتی ناتو واقع در خیابان شاپلیه کار میکرد.
    «ژان؟ سلام دنا ایوانز هستم»
    «دنا! از ماجرای سارایوو تا حالا ندیدمت. چه روزهایی بود. باز هم به انجا میروی؟»
    اجزای چهره دنا در هم فشردن شد:«اگر به میل خودم باشد، نه»
    «شری ( عزیزم)چه کار میتوانم برایت بکنم؟»
    «من چند روز دیگر به بروکس می ایم . ان طرفها هستی؟»
    «برای تو؟ معلوم است که هستم. واقعه خاصی در جریان است؟»
    دنا فوری گفت:«نه»
    «بسیار خوب. پس فقط برای گشت و گذار می ایی؛ هاه؟» نوعی بدبینی از صدایش احساس می شد.
    دنا گفت:« یک چیزی شبیه این»
    ژان خندید :« با بی صبری منتظر دیدارت هستم. اُروُواَر ( به امید دیدار)»
    « اُروُواَر»

    «مت بیکر میخواهد تو را ببیند»
    «الیویا به او بگو همین حال پیشش میروم»
    دنا دو تلفن دیگر زد و راهی دفتر مت شد.
    مت بدون مقدمه گفت:«از یک بابت شانس اوردیم. دیشب داستانی را شنیدم که شاید سر نخی برای انچه دنبالش هستیم باشد»
    دنا احساس کرد ضربان قلبش تند تر می زند:«بله؟»
    «مردی هست به نام-»مت به تکه کاغذی که روی میزش بودنگاهی انداخت -« به نام دیتر زاندر ؛ در دوسلدُرف . او با تیلور وینترپ به نوعی معاملات انجام میداده»
    دنا به دقت گوش میداد.
    «همه ماجرا را نمی دانم. اما از قرار بین انها اتفاق خیلی ناگواری رخ داده است. با هم دعوای جانانه ای کردند، و زاندر قسم خورد که وینترپ را خواهد کشت. به نظر می اید که ارزش بررسی را داشته باشد»
    «معلوم است که دارد. مت، همین الان پی اش را میگیرم»
    چطور میتوانم در این باره اطلاعاتی به دست بیاورم؟ ناگهان دنا به یاد جک استون و بنگاه تحقیقات فدرال افتاد. شاید او چیزی بداند. شماره تلفن خصوصی را که استون به او داده بود پیدا کرد و ان را گرفت.
    صدای استون به گوش رسید:« بفرمایید، جک استون هستم»
    «سلام . من دنا ایوانز هستم»
    «سلام دوشیزه ایوانز. از دست من چه کارس ساخته است؟»
    «من دارم سعی میکنم راجع به مردی به نام زاندر در دوسلدورف اطلاعاتی به دست بیاورم»
    «دیتر زاندر؟»
    «بله ، او را می شناسید؟»
    «مااو را می شناسیم»
    دنا کلمه ما را به خاطر سپد:« می شود هر چه که راجع به او میدانید به من بگویید؟»
    «ایا این مربوط به تیلور وینترپ میشود؟»
    «بله»
    «تیلور وینترپ و دیتر زاندر در یک معامله تجاری با هم شریک بودند.زاندر به خاطر دستکاری از سهام به زندان فرستاده شد، و در حالی که در زندان به سر می برد ، خانه اش طعمه حریق شد، و همسر و سه فرزندش در اتش جان سپردند. او تیلور وینترپ را بابت انچه اتفاق افتاد مقصر میدانست»
    و تیلور وینترپ و همسرش هم در حریق جان سپردند. دنا با حیرت گوش میداد:«ایا زاندر هنوز هم در زندان است؟»
    «نه. فکر میکنم پارسال از زندان ازاد شد. سوال دیگری هم دارید؟»
    «نه ، خیلی خیلی خیلی ممنونم»
    «این موضوع بین خودمان بماند»
    «بله حواسم هست»
    خط قطع شد.
    دنا اندیشید ؛ حالا سه احتمال وجود دارد.
    دیتر زاندر در دوسلدرف.
    وینتچنت مانچینو در رم.
    مارسل فالکون در بروکسل.
    اول به برکسل میروم.
    الیویا گفت:«خانم هادسن پشت خط سه هستند»
    «ممنون» دنا گوشی را برداشت:«پاملا؟»
    «سلام دنا. البته این دعوت غیر مترقبه است، اما یکی از دوستان خوبمان تازه به شهرامده و من و راجر چهارشنبه اینده به افتخار او مهمانی کوچکی ترتیب می دهیم. می دانم که جف هنوز در سفر است ، اما خوشحال می شویم که تو ما را سرافراز کنی. وقت داری؟»
    «متاسفانه نه. امشب به دوسلدورف میروم»
    «اوه. خیلی بد شد»
    «در ضمن، پاملا-»
    «بله؟»
    «جف ممکن اسن به این زودی ها برنگردد»
    سکوتی برقرار شد. «امیدورام مشکلات هر چه زودتر مرتفع شود و اوضاع به حال عادی برگردد»
    «بله ارزوی من همین است. » مشکلات باید برطرف شود و اوضاع به حالت سابق برگردد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل شانزدهم
    انشب در فرودگاه دالس،دنا سوار هواپیمای جت لوفت هانزا به مقصد دوسلدرف شد. او به اشتفان مولر که در شبکه کابل کار میکرد تلفن شد که به او بگوید در راه المان است. افکار دنا تماما در خصوص مطالبی که مت بیکر به او گفته بود دور میزد. اگز دیتر زاندر تیلور وینترپ را مقصر میداند-
    «گوتن ابند. ایش هایسه هرمان فردریش . ایست اِس داس اِرستن مال داس زی دویچلند بزوخن؟»( شب بخیر . اسم من هومان فردریش است. اسا یار اولی است که به المان سفر می کنید؟)
    دنا برگشت تا به سمافر بغل دستی اش نگاه کند. او مردی پنجاه و چند ساله و اراسته و ظریف بود. سبیل پر پشتی داشت و یک چشم بند به چشمانش زده بود.
    دنا گفت:«شب بخیر»
    «اه ، شما امریکایی هستید؟»
    «بله»
    «امریکایی های زیادی به دوسلدورف سفر میکنند . شهر زیبایی است»
    «من هم تعریفش را خیلی شنیده ام» و خانواده او در حریقی کشته شدند.
    «اولین باری است که به دوسلدرف می روید؟»
    «بله» ایا ممکن است روی دادن همه این چیزها تصادفی بوده و اینها صرفا اتفاقات همزمان بوده باشد؟
    «این شهر خیلی خیلی زیباست. میدانید ، دوسلدرف توسط رودخانه راین به دو قسمت تقسیم میشود ؛ قسمت قدیمی تر در ساحل راست است-»
    اشتفان مولر میتواند درباره دیتر زاندر اطلاعات بیشتری به من بدهد.
    «- و قسمت امروزی در ساحل چپ است. این دو قسمت توسط پنج پل به هم مرتبط می شوند» هرمان فردریش کمی به دنا نزدیک تر شد.
    «شاید به دیدن دوستانتان در دوسلدرف می روید؟»
    قطعات بازی چیستان کم کم د رکنار هم قرار می گیرند.
    فردریش باز هم به دنا نزدیک تر شد:«اگر تنها هستید، من جای خوبی را می شناسم-»
    «چی؟اوه ،نه. انجا به دیدن شوهرم میروم»
    لبخند از لبان هرمان فردریش محو شد:«گوت، اِر ایست این گلوکلیشرمان» ( که اینطور . او مرد خوش شانسی است)
    صفی از تاکسی ها بیرون، جلوی ساختمان فرودگاه بین المللی دوسلدرف قرار داشت. دنا سوار یکی از تاکسی ها شد تا به برایدن با خرهف واقع در مرکز شهر برود. برایدن باخرهف هتلی باشکوه و قدیمی با سرسرایی با ابهت و مجلل بود.
    کارمند پشت میز پذیرش هتل گفت:« دوشیزه ایوانز، انتظارتان را می کشیدیم. به دوسلدرف خوش امدید»
    «ممنون» دنا کارت اقامت در هتل را امضا کرد.
    کارمند گوشی تلفن را برداشت و چنین گفت:« دِر رآوم زُلنه بتریبز برایت زاین. هاست» ( اتاق باید اماده شود. عجله کن)
    او گوشی را سر جایش گذاشت و به طرف دنا چرخید« فرولاین ( دوشیزه ) خیلی متاسفم و اتاق شما هنوز اماده نیست . خواهش میکنم بفرمایید رستوران به حساب ما چیزی میل کنید، و به محض ان که مستخدم نظافت اتاق را تمام کرد خبرتان خواهم کرد»
    دنا سرش را به علامت تایید تکان داد:«بسیار خوب»
    «اجازه بدهید سالن غذاخوری را نشانتان بدهم»
    در طبقه بالا در اتاق دنا، دو کارشناس الکترونیک دوربینی را در یک ساعت دی.اری کار می گذاشتند.

    دنا سی دقیقه بعد در اتاقش بود و اثاثش را می گشود. اولین تماس تلفنی اوب ه شبکه کابلی بود.
    دنا گفت:«اشتفان، من رسیدم»
    «دنا ! باورم نمیشود که واقعا امده ای. امشب برای شام چه میکنی؟ »
    «امیدوارم شام را با تو بخورم»
    «همین طور هم هست. به رستوران ایم شیفشن ( در کشتی کوچک )می رویم. ساعت هشت خوبه؟»
    «عالیه»
    دنا لباس پوشیده بود و به طرف در میرفت که تلفن همراهش زنگ زد. با عجله ان را از کیفش بیرون اورد.
    «سلام؟»
    «سلام عزیزم . چطوری؟»
    «خوبم . جف»
    «الان کجایی؟»
    «در المان. دوسلدرف. فکر میکنم بالاخره به جایی میرسم»
    «دنا مراقب باش. خدایا ؛ کاش الان پیش تو بودم»
    دنا اندیشید ، کاش من هم الان پیش تو بودم.«حال راشل چطوره؟»
    «شیمی درمانی اورا افسرده کرده و وجودش را تحلیل برده. خیلی سخت و طاقت فرساست»
    «حلش خوب..؟» نتوانست جمله را تمام کند.
    «هنوز زود است که بتوان چیزی گفت. اگر شیمی درمانی موثر واقع شود، احتمال زیادی برای تسکین موقت علایم وجود دارد»
    «جف، خواهش میکنم به او بگویم من خیلی متاسف هستم»
    «باشد،میگویم. کاری هست که بتوانم برایت انجام بدهم؟»
    «ممنون. زحمتی نیست»

    فردا بهت تلفن میزنم. فقط میخواستم بگویم که چقدر دوستت دارم عزیز دلم»
    «من هم دوستت دارم، جف. خداحافظ»
    «خدا حافظ»
    *************
    راشل از اتاق خوابش بیرون امد. او روبدوشامبر پوشیده بود و دمپای به پا داشت و یک حوله دور سرش پیچیده بود.
    «دنا چطوره؟»
    «راشل ، حال او خوب است. از من خواست که بهت بگویم چقدر متاسف است»
    «او واقعاتو را دوست دارد»
    «من هم خیلی دوستش دارم»
    راشل به جف نزدیک تر شد.«من و تو عاشق هم بودیم. مگر نه، جف؟ چه اتفاقی افتاد؟»
    جف شانه هایش را بالا انداخت:« زندگی چنین خواست.یا باید بگویم زندگی های ما. ما زندگی های جداگانه ای را می گذراندیم.»
    «من خیلی سرم به شغل مانکنی گرم بود» راشل سعی کرد از ریختن اشک هایش جلوگیری کند:«بسیار خوب، من که دیگر نمی توانم این شغل را داشته باشم، نه؟»
    جف بازوانش را دور شانه های او حلقه کرد:«راشل ، حالت خوب میشود. شیمی درمانی موثر واقع خواهد شد»
    «میدانم عزیزم. ممنون از این که پیش من ماندی . به تنهایی نمی توانستم با این مساله مواجه شوم. نمی دانم بدون تو چه کنم»
    جف پاسخی برای این حرف او نداشت.

    ایم شیفشن ( در کشتی کوچک)رستورانی باشکوه در بخش اعیان نشین شهر دوسلدرف بود. اشتفان مولر داخل رستوارن شد و به دیدن دنا لبخند زد.
    «دنا! ماین گوت( خدای من ) از سارایوو تا به ندیده بودمت»
    «مثل ان که از ان زمان صد سال گذشته است، اینطور نیست؟»
    «تو اینجا چه میکنی؟ به خاطر جشنواره امده ای؟»
    «نه . یک نفر از من خواسته درباره یکی از دوستانش تحقیق کنم، اشتفان» پیشخدمتی سر میز امد و انها نوشیدنی سفارش دادند.
    «ان دوست کیست؟»
    «نامش دیتر زاندر . نامش را شنیده ای؟»
    اشتفان مولر به علامت تایید سر تکان داد:«همه نام او راشنیده اند. برای خودش ادم مشهوری است. او درگیر یک رسوایی بزرگ شد. میلیاردر است ، اما انقدر احمق بود که سر عده ای سهامدار را کلاه گذاشت و گرفتار شد. بایستی بیست سالی حبس می کشید، ما از نفوذ دوستانش استفاده کرد و انها او را بعد از سه سال ازاد کردند. خودش ادعا میکند بی گناه است»
    دنا با دقت به چهره اشتفان می نگریست:«حالا واقعا بی گناه است؟»
    «خدا میداند. د رمحاکمه گفت که تیلوروینترپ برایش پا پوش دوخته و میلیون ها دلار به جیب زده است. محاکمه جالبی بود . بر طبق گفته های دیتر زاندر، تیلور وینترپ به او پیشنهاد کرد در یک معدن روی سهیم شود، و ان معدن میلیارد ها دلار ارزش داشت. وینترپ زاندر را جلو انداخت و زاندر سهامی به ارزش میلیون ها دلار به یان و ان فروخت. اما بعدا معلوم شد که ان معدن نمک شود بوده است»
    «نمک سود؟»
    «فلز روی در کار نبود. وینترپ پول را گرفت و زاندر گرفتار شد»
    «هیات منصفه دادگاه داستان زاندر را باور نکرد؟»
    «اگر او گناه را گردن کسی غیر از تیلور وینترپ می انداخت؛ شاید انها باور میکردند. اما وینترپ چیزی در حد خدایگان بود» اشتفان با کنجکاوی به دنا نگریست:«چرا به این موضوع علاقه مندی؟»
    دنا در حالی که از پاسخ دادن طفره میرفت گفت:« همان طور که گفتم ، دوستی از من خواسته سابقه زاندر را برایش پیدا کنم»
    وقت سفارش دادن شام فرا رسید.
    غذای خوشمزه ای بود. پس از خوردن شام، دنا گفت:« فردا صبح از خودم متنفر خواهم شد که اینقدر پر خوری کرده ام. اما خیلی لذیذ بود و هر لقمه اش به من خیلی چسبید»

    هنگامی که اشتفان دنا را با اتومبیل جلوی در هتل رساند و پیاده کرد ، گفت:« می دانستی که خرس عروسکی موسوم به تدی بِر برای اولین با ر در این جا توسط زنی به نام مارگارته اشتایف ساخته شد؟ ان حیوان کوچک و مامانی در سراسر جهان مورد پسند همه قرار گرفت»
    دنا گوش میداد، از خودش می پرسید این گفت و گو به کجا ختم میشود.
    «دنا، ما اینجا در المان خرس های واقعی زیاد داریم. و انها بسیار خطرناکند. وقتی که با دیتر زاندر ملاقات میکنی، مراقب باش. او مثل یک خرس عروسکی به نظر میرسد ، اما چنین نیست او یک خرس واقعی است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    شرکت بین المللی الترونیک زاندر، ساختمانی بزرگ در حومه صنعتی شهر دوسلدرف را اشغال کرده بود. دنا به یکی از سه متصدی پذیرش که در سرسرای شلوغ نشسته بودند نزدیک شد.
    «میخواستم اقای زاندر را ببینم»
    «با ایشان قرار ملاقات دارید؟»
    «بله. من دنا ایوانز هستم»
    «گراده آین مومنت، ببته» ( یک لحظه ،خواهش میکنم )
    متصدی پذیرش با تلفن صحبت کرد، سپس سرش را بالا اورد و به دنا نگریست. « فرولاین، کی با ایشان قرار ملاقات گذاشته بودید؟»
    دنا به دورغ گفت:«چند روز پیش»
    «اِس توت می یر لابد.( متاسفم ) منشی ایشان چنین ملاقاتی را ثبت نکرده است» دختر متصدی پذیرش دوباره با تلفن صحبت کرد.سپس گوشی را پایین گذاشت«بدون داشتن وقت قبلی امکان دیدار اقای زاندر وجود ندارد»
    متصدی پذیرش به پیغام رسانی که مقابل میزش ایستاده بود، روکرد. گروهی ازکارکنان وارد ساختمان می شدند. دنا از کنار میز عقب عقب رفت و به انها پیوست. و در وسط انها به حرکت در امد. کارمندان وارد اسانسور شدند.
    همان طور که به بالا می رفتند ، دنا گفت:« اوه خدای من. یادم رفت بپرسم اقای زاندر در کدام طبقه هستند»
    یکی از زنها گفت:« فبِر» (چهار)
    دنا گفت :«دانکه » (ممنون)
    در طبقه چهارم از اسانسور پیاده شد و به طرف میزی رفت که پشت انزن جوانی نشسته بود «امده ام تا اقای زاندر را ببینم. من دنا ایوانز هستم»
    زن اخم کرد:« اما اشما که از ایشان وقت ملاقات نگرفته اید. فرولاین»
    دنا به جلو خم شد و اهسته گفت:« به اقای زاندر بگویید که من در صدد تهیه گزارشی تلویزیونی برای یکی از شبکه های سراسری امریکا درباره او و خانواده اش هستم. و فقط در صو.رتی از این کار منصرف میشوم که او با من صحبت کند. وبه نفعش است که همین حالا با من حرف بزند»
    منشی به اونگاه میکرد ، گیج شده بود:« یک لحظه صبر کنید . بیته ( لطفا )»

    دنا مشاهده کرد که منشی از جایش بلند شد دری را که روی ان تابلوی خصوصی نصب شده بود گشود و به داخل قدم گذاشت.
    دنا به اطراف میز پذیرش نگریست. عکس هایی از کارخانه های الکترونیک زاندر در سراسر جهان در قاب هایی به دیوار نصب بود. ان شرکت شعباتی در امریکا، فرانسه و ایتالیا داشت...همان کشورهایی که افراد خانواده وینرپ در انجا به قتل رسیده بودند.
    منشی دقیقه ای بعد از اتاق بیرون امد. با دلخوری گفت:«اقای زاندر شما را به حضور می پذیرند. اما ایشان فقط چند دقیقه وقت دارند. این خیلی خیلی غیر عادی است»
    دنا گفت:«متشکرم»
    انها وارد دفتر بزرگی که دیوارهای ان با چوب تزیین شده بود، شدند «قربان ، ایشان فرولاین اوانز هستند»
    دیتر زاندر پشت میز بزرگی نشسته بود. او شصت و چند ساله بود. مردی درشت هیکل با صورتی بی ریا و چشمان قهوه ای رنگ مهربان.دنا داستان اشتفان درباره خرس عروسکی را به یاد اورد.
    زاندر به او نگریست:«شما را می شناسم. شما از سارایوو گزارش های تلویزیونی تهیه میکردید»
    «بله»
    «نمی دانم از جان من چه میخواهید. برای منشی ام از خانواده من اسم برده اید»
    «ممکن است بنشینم؟»
    «بیته»
    «میخواستم درباره تیلور وینترپ با شما صحبت کنم»
    حالت چهره زاندر عوض شد:« درباره او چه می خواستید بدانید؟»
    «من در حال انجام تحقیق هستم اقای زاندر. باور من بر ان است که تیلور وینترپ و خانواده اش به قتل رسیده اند»
    چشمان دیتر زاندر حالت سردی پیدا کرد:« فکر میکنم فرولاین، بهتر است همین حالا از دفتر من بیرون بروید»
    دنا گفت:«شما بااو معامله کردید. و-»
    «از اینجا بیرون بروید»
    «هِر ( اقای ) زاندر ، پیشنهاد من به شما این است که بهتر است ما دونفر به طور خصوصی در این مورد صحبت کنیم. تا این که شما و دوستانتان گزارش را از تلویزیون ببینید. من میخواهم منصف باشم. میخواهم ماجرا از زبان خودتان بشنوم»
    دیتر زاندر برای مدتی طولانی ساکت بود. وقتی شروع به صحبت کرد تلخی عمیقی در لحن صدایش وجود داشت:« تیلور وینترپ شایسه ( کثافت ) بود. اوه، او زیرک بود. خییل زیرک. برایم پاپوش دوخت. و در حالی که من در زندان بودم، فرولاین، همسر و فرزندانم به هلاکت رسیدند. اگر در خانه بودم ..شاید می توانستم نجاتشان بدهم» صدایش اکنده از اندوه بود «درست است که من از ان مرد متنفر بودم، اما کشتن تیلور وینترپ؟ نه» او ان لبخند عروسکی را بر لب اورد«اف ویدازن ( به امید دیدار) دوشیزه ایوانز»

    دنا به مت بیکر تلفن زد «مت ، من در دوسلدرف هستم. حق با توبود. فکر میکنم یک تسویه حساب شخصی در کار بوده. دیتر زاندر یک معامله تجاری با تیلور وینترپ انجام می داده ، و ادعا میکند که وینترپ برایش پاپوش دوخته و او را روانهزندان کرده است. همسر وفرزندان زاندر موقعی که او پشت میله های زندان بود در اتش سوزی جان سپردند»
    سکوتی حامی از حیرت برقرار شد:« در اتش سو.زی جان سپردند؟»
    دنا گفت:«بله . همین طور است»
    «همان طور که تیلور و مدلاین مردند»
    «بله، بایستی می بودی و حالت چشمان زاندر را وقتی که از جنایت صحبت کردم میدیدی»
    «کاملا با هم جور در می ایند؛ اینطور نیست؟ زاندر انگیزه ای برای محو همه افراد خانواده وینترپ از روی زمین داشته است. تو حق داشتی که همه اش درباره جنایت حف میزدی. سخت-سخت است که بشود باو رکرد»
    دنا گفت:«من، نتایج تحقیقات بد نیست ، اما هنوز مدرکی برای برای اثبات نداریم. بایستی به دو جا ی دیگر هم بروم. فردا صبح اینجا را به قصد رم ترک میکنم. یکی دو روزدیگر به خانه بر میگردم»
    «مراقب خودت باش»
    «هستم»

    در مزکز بنگاه تحقیقات فدرال، سه مرد تصویر دنا را در حالی که مشغول صحبت با تلفن اتاق هتلش بود ، روی صفحه بزگ تلویزیون دیواری تماشا میکردند.
    دنا گفت:«باید به دو جای دیگر هم بروم. چند روز دیگر به خانه بر میکردم ..فردا صبح اینجا را به قصد رم ترک میکنم»
    مردان دیدند که دنا گوشی تلفن راپایین گذاشت، از جا برخاست و به حمام رفت. صحنه روی صفحه تغییر کرد و از طریق یک دوربین خفی کوچک که در قفسه داروی حمام کار گذاشته شده بود ، حمام به نمایش گذاشته شد. دنا شروع به بیرون اوردن لباس هایش کرد.
    مردان که دزانه نگاه میکردند فریادهای شادی براوردند.
    انها مشاهده کردند که دنا به زیر دوش رفت و در قطعه مکعبی را که دوش را در خود جای میداد ، بست. بخاری اب کمکم در شیشه ای را پوشاند و تصویر دنا محو شد.
    یکی از مردان اهی کشید و گفت« فعلا کار تعطیل است. از ساعت یازده شب دوباره کار فیلمبرداری را شروع کنید»

    شیمی درمانی برای راشل عذاب اور بود. داروهای شیمیایی موسوم به ادریامایسین و تکسوتیر را از کیسه ای به صورت وریدی تزریق میکردند و این کار چهار ساعت طول می کشید.
    دکتر یانگ جف گفت:« او ایام بسیار سختی را می گذراند. احساس تهوع و خستگی فراوان خواهد کرد و موهایش هم خواهد ریخت. برای یک زن، این احتمالا ناراحت کننده ترین اثر جانبی این داروهاست»
    »بله درست است»
    بعد از ظهر فردای ان روز جف به راشل گفت:«لباس بپوش، میرویم گردش»
    «جف، واقعا حال و حوصله-»
    «بحث نباشد»
    و سی دقیقه بعد انها در یک مغازه کلاه گیس فروشی بودند و راشل در حال امتحان کلاه گیس بود. می خندید و به جف می گفت:« چه کلاه گیس های قشنگی ؛ این بلنده را می پسندی یا ان کوتاهه ؟»
    جف گفت:« هر دوشان را می پسندم. و اگر از انها خسته شدی بر میگردیم و دفعه بعد کلاه گیس مشکی یا قرمز برایت میخریم»
    صدایش مهربان شد:«من که شخصا، تورا هر طور که باشی دوست دارم»
    چشمان راشل پر از اشک شد:« من هم تو را همین طور که هستی دوست دارم»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم
    هر شهری نظم و اهنگ خاص خودش را دارد. و رم هم از این قاعده مستثنی نیست. و به هیچ شهر دیگری در جهان شباهت ندارد. این شهر پایتختی امروزی است که در طول تاریخ قرنها شکوه و عظمت را تجربه کرده است. مطابق با نظم خاص خود حرکت میکند چون دلیلی ندارد عجله کند. فردابه موقع خودش فرا خواهد رسید.
    دنا از سن دوازده سالگی ، هنگامی که پدر و مادرش او را به انجا برده بودند دیگر به رم نرفته بود. فرود در فرودگاه لئوناردو داوینچی خاطراتی را در ذهنش زنده کرد. نخستین روز اقامتش در رم را به خاطر اورد یادش امد که در کلوزیوم گردش کرده بود. جایی که مسیحیان را جلوی شیرها انداختند. پس از ان دیدار ، تا یک هفته نتوانسته بود بخوابد.
    او و والدینش از واتیکان و پله های اسپانیایی دیدن کرده بودند، و دنا یک سکه یک لیری ایتا لیا را در حوض فواره دار تروی انداخته بود . ارزو کرده بود که پدر و مادرش دست از دعوا و مشاجره بردارند. هنگامی که پدرش نا پدید شد دنا حس کرد که فواره به او خیانت کرده است.
    او اجرایی از اپرای اتللو را در ترمه دی کارا کالا ، حمام های رومی، دیده بود و ان شب شبی بود که دنا هرگز فراموش نمیکرد.
    او در کافه مشهور دانیز ، واقع در خیابان ونه تو بستنی خورده و خیابان های شلوغ محله تراستور ر زیر پا گذاشته بود. او رم و مردمش را می ستود. چه کسی می توانست تصورش را بکند که من بعد از این همه سال در جست وجوی یک قاتل زنجیره ای به اینجا بر گردم؟

    دنا برای اقامت به هتل سیسرونی نردیک میدان ناوُنا رفت.
    مدیر هتل به او خوشامد گفت :« بن جورنو. ( روز خوش) دوشیزه ایوانز. خیلی خوشحالیم که شما در هتل ما اقامت میکنید. از قرار شما برای دو روز اینجا هستید؟»
    دنا مردد گفت:« کاملا مطمئن نیستم»
    مدیر لبخند زنان گفت:« مشکلی نیست. ما یک اپارتمان زیبا برایتان در نظر گرفته ایم. اگر کاری داشتید بلافاصله خبرمان کنید.»
    مردم ایتالیا چه ادم ها ی مهربان و خون گرمی هستند. و دنا به همسایه سابقش اندیشید. دوروتی و هوارد وارتون. نمی دانم چطور مرا پیدا کردند ، اما از این همهراه از ایتالیا یک نفر را با هواپیما سراغ من فرستادند تا کاری را به من پیشنهاد بکنند.
    دنا یک دفعه تصمیم گرفت به خانواده وارتون تلفن کند. از کارمند تلفنخانه خواست که شماره شرکت ایتالیانو ریپریستینو را برایش بگیرد.
    «الو ، میخواستم با اقای هوارد وارتون صحبت کنم»
    «لطفا نام این شخص را هجی کنید»
    دنا نام وارتون را هجی کرد.
    «متشکرم ، یک لحظه صبر کنید»
    یک لحظه تبدیل به پنج دقیقه شد. ان زن دوباره روی خط مد.
    «متاسفم ، مااینجا اقای هوارد وارتون نداریم»
    تنها مساله مهم ان است که ما باید همین فردا در رم باشیم.
    *************
    دنا به دومینیک رومانو، مجری برنامه در شبکه تلویزیونی ایتالیا 1 تلفن زد.
    «دومینیک ، من دنا هستم. امده ام رم»
    «دنا! چقدر خوشحالم که امده ای. کجا همدیگر را ببینیم؟»
    «تو بگو»
    «در کدام هتل اقامت کرده ای؟»
    «هتل سیسرونی»
    «سوار تاکسی شو و به راننده بگو تو رابه تولا بیاورد. نیم ساعت دیگر تو را انجا می بینم»
    تولا، واقع د رخیابان دلا لوپا ، یکی از مشهورترین رستوران های رم است. هنگامی که دنه به انجا رسید، رومانو منتظرش بود.
    «بن جورنو. چه خوب است که بدون این که زیر اتش بمب ها باشیم تو را ملاقات میکنم»
    «دو مینیک ، من هم خوشحالم که در شرایط بهتری همدیگر را می بینیم»
    »چه جنگ بیهوده ای» دومینیک سرش را با دلخوری تکان داد :«شاید بیهوده تر ازاکثر جنگها. بنه.(خیلی خوب) در رم چه میکنی؟»
    «امد ه ام مردی را در اینجا ملاقات کنم»
    «و نام ان مرد خوشبخت چیست؟»
    «وینتچنت مانچینو»
    حالت چهره دومینیک رومانو عوض شد:« برای چه میخواهی او را ببینی؟»
    «احتمالا چیز مهمی نیست. اما من تحقیقاتی را دنبال میکنم. از مانچینو برایم بگو»
    دومیمنیک رومانو پیش از ان که حرفی بزند به دقت اندیشید:«مانچینو وزیر بازرگانی بود. او عضو مافیا بود. با پشتیبانی انها سر کار امده بود. به هر حال ناگهان یک منصب خیلی مهم راترک کرد وهیچ کس نفهمید چرا» رومانو با کنجکاوی به دنا نگریست«برای چی به او علاقه مند شده ای؟»
    دنااز پاسخ دادن به سوال طفره رفت:«شنیده ام که مانچینو وقتی که از سمتش دست کشید ، در حال مذاکره برای عقد یک قرار داد رسمی باتیلور وینترپ بود»
    «بله. وینترپ مذاکرات را با کس دیگری تمام کرد»
    «چند وقت تیلور وینترپ در رم بود؟»
    رومانو برای لحظه ای اندیشید:« حدود دو ماه. مانچینو و وینترپ رفقای هم پیاله بودند»و سپس افزود :«ولی مشکلی بینشان پیش امد»
    «چه مشکلی؟»
    «خدا میداند. هزار جور داستان تعریف میکنند. مانچینو تنها یک فرزند داشت ، یک دختر به نام پیا، که ناپدید شد و همسر مانچینو اختلال عصبی شدیدی پیدا کرد.»
    «منظورت چیست که میگویی دختر مانچینو ناپدید شد؟ ادم رباها او را ربودند؟»
    «نه . اوصرفا-» دومینیک نومیدانه سعی میکرد لغات مناسبی پیدا کند:« غیبش زد. هیچ کس نمیداند چه اتفاقی برایش افتاد» رومانو اهی کشید و افزود «به تو بگویم پیادختر فوق العاده زیبایی بود»
    «همسر مانچینو کجاست؟»
    «اینطور شایع شده که او در اسایشگاهی به سر می برد»
    «میدانی کجا؟»
    «نه. تو هم احتیاجی نیست بدانی» پیشخدمت نزدیک میز انها شد. دومینیک گفت:« من مشتری این رستوران هستم. میخواهی برایت سفارش بدهم؟»
    «بله»
    »بنه» رومانو رو به پیشخدمت کد:«پریما، پاستا فاجیولی، دو پو، ابا کچیو اروستا کن پولنتا»
    «گراتسی(ممنون)»
    غذا عالی بود. و گفت و گو معمولی و پیش پاافتاده شد. اما هنگامی که از جا برخاستند تا رستوران را ترک کنند رومانوگفت:« دنا، با مانچینو کاری نداشته باش. او ان جوری ادمی نیست که بتوانی سوال پیچش کنی»
    «اما اگر او-»
    «فراموشش کن . به قول خودمان –اُمرتا»
    «از نصیحتت ممنونم. دومینیک»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دفاتر وینچنت مانچینو در ساختمانی امروزی متعلق به خود او در خیابان ساردنیا قرار داشت. یک مامور محافظ قوی هیکل در سرسرای دارای کف مرمرین پشت میز پذیرش نشسته بود.
    با ورود دنا ، مامور سرش را بالا اورد. بُنا جورنو؛ پوسو ایوتارالا، سینیوریتا؟
    «اسم من دنا ایوانز است. میخواهم با اقای وینچنت مانچینو صحبت کنم»
    «قرار ملاقات باایشان دارید؟»
    «نه»
    «پس متاسفم»
    «به ایشان بگویید میخواهم درباه تیلور وینترپ بااوصحبت کنم»
    مامور برای لحظه ای به دنا نگریست. سپس گوشی تلفن را برداشت و با ان صحبت کرد. گوشی را سر جایش گذاشت . دنا منتظر بود.
    چه دستگیرم خواهد شد؟
    تلفن زنگ زد و مامور محافظ ان را برداشت و برای لحظه ای گوش داد. رو به دنا کردو گفت:« طبقه دوم. انجا یک نفر شما را به دفتر اقای مانچینو راهنمایی خواهد کرد»
    «ممنون»
    «پره گو»(خواهش میکنم»

    دفتر وینچنت مانچینو کوچک و بسیار عادی بود. اصلا ان چیزی نبود که دنا انتظارش را داشت. مانچینو پشت میز کهنه مستعمل فرسوده ای نشسته بود. او در سنین شصت سالگی بود، مردی بود با قامت متوسط ، سینه ای فراخ ، لبهای قیطانی ، موهای سپید و بینی عقابی. او سردترین نگاهی را داشت که دنا در عمرش دیده بود. روی میز عکسی در قاب طلایی از یک دختر زیبای نابالغ قرار داشت.
    به محض ان که دنا وارد دفتر شد مانچینو گفت:« امده اید درباره تیلور وینترپ با من صحبت کنید؟»صدایش بم و گوشخراش بود.
    «بله، میخواستم درباره -»
    «چیزی نیست که بتوانیم درباره اش صحبت کنیم، سینیورینا. او در یک حادثه حریق کشته شد. حالا در اتش جهنم می سوزد و همسر و فرزندانش هم در اتش جهنم می سوزند»
    «اقای مانچینو ، ممکن است بنشینم؟»
    مانچینو خواست بگوید ، «نه» در عوض گفت:«اسکوزی(ببخشید) ؛ بعضی وقتها که عصبانی میشوم ، رسم ادب فراموشم میشود. پره گو، سی اکومودی. خواهش میکنم بفرمایید بنشینید.»
    دنا مقابل او روی صندلی نشست. «شما و اقای وینترپ در حال مذاکره راجع بع یک قرارداد تجاری بین دولتین خود بودید»
    «بله»
    «و با هم دوست شدید»
    «برای مدت کوتاهی بله، فورسه»
    دنا به عکسی که روی میز بود نگاه کرد :«ایا این عکس دختر شماست؟»
    مانچینو جواب نداد.
    «خیلی خوشگل است »
    «بله؛ خیلی خوشگل بود»
    دنا متحیر به او نگریست.«مگر دیگر در قید حیات نیست؟» دید که مانچینو به دقت نگاهش میکند؛ مثل اینکه سعی داشت پیش خود تصمیم بگیرد که ایا با دنا صحبت کند با نه.
    سر انجام هنگامی که به حرف امد گفت:«زنده؟شما به من بگویید»
    صدایش پر احساس و اندوهگین بود. «من دوست امریکایی شما، تیلور وینترپ را به خانه ام اوردم. او نان ونمک ما را خورد. او را به دوستانم معرفی کردم. میدانید پاداش محبتهای مرا چطور داد؟ دختر زیبا و باکره مرا حامله کرد. دخترم فقط شانزده سال داشت. می ترسید که به من بگوید چون می دانست که من او را میکشم، بنابراین..بنابراین بچه اش را سقط کرد»
    او این کلمات را با نفرت عجیبی بیان کرد:« وینترپ نگران شهرت و ابرویش بود؛ بنابراین دخترم را پیش دکتر نفرستاد. نه ، او ...او دخترم را پیش یک قصاب فرستاد» چشمان مانچینو از اشک پر شد. «قصابی بی رحم که او را پاره کرد. دختر شانزده ساله ام ، سینیوریتا ...»
    صدایش بغض الود بود:« تیلور وینترپ نه تنها زندگی دخترم را نابود کرد، بلکه نوه ام و بچه های او نوه های انها را هم از بین برد. او اینده خانواده مانچینو را به باد فنا کشاند» مانچینو نفس عمیقی کشید تا ارامشش را به ست اورد :« حالا او خانواده اش تقاص گناه وحشتناک او را پس داده اند»
    دنا خاموش نشسته بود ، یارای تکلم نداشت.
    «دخترم در صومعه ای زندگی میکند، سینیوریتا نمی خواهم هرگز چشمم به او بیفتد. من با تیلور وینترپ معامله ای کردم» مانچینو نگاه سرد چشمان خاکستری رنگش را که به سختی فولاد می مانست به چشمان دنا دوخت :«اما این معامله باشیطان بود»
    دنا اندیشید ، پس تا اینجا وینترپ دو دشمن سر سخت داشته است. و حالا مارسل فالکون مانده است که به ملاقاتش بروم.

    در پرواز کی اِل ام به سوی بلژیک ؛ دنا متوجه شد که کسی امد و پهلوی او نشست. سرش را بالا اورد و نگاه کرد. مردی جذاب و خوش صورت بود، و ظاهرا از مهماندار درخواست کرده بود جایش را عوض کند.
    مرد به دنا نگریست و لبخند زد:«صبح بخیر. اجازه بدهید خودم رامعرفی کنم. نام من دیوید هِی نِس است» او لهجه بریتانیایی داشت.
    «دنا ایوانز هستم»
    معلوم بود ان مرد دنا را نشناخته است:«چه روز خوبی برای پرواز است. اینطور نیست؟»
    دنا موافق بود:« بله، روز زیبایی است»
    مرد با حالتی تحسین امیز به او می نگریست :« ایا برای تجارت به بروکسل سفر می کنید؟»
    «تجارت و سیاحت»
    «انجا دوستانی دارید؟»
    «بله، چند نفری هستند»
    «من بروکسل را خوب می شناسم»
    دنا اندیشید ، صبر کن تا این را به جف بگویم. سپس خاطرش مکدر شد. او هم که با راشل است.
    مرد به دقت به چهره دنا نگریست :« اشنا به نظر می رسید»
    دنا تبسم کرد:«عجیب است. اکثرا همین را به من می گویند»
    هنگامی که هواپیما در فرودگاه بروکسل فرود امد و دنا از هواپیما پیاده شد، مردی که داخل پایانه ایستاده بود تلفن همراهش را بالا اورد و با ان گزارش داد.

    دیوید هی نس گفت:« ایا وسیله نقلیه دارید؟»
    «نه ، اما می توانم-»
    «خواهش میکنم اجازه بدهید شما را برسانم» او دنا را به سوی یک اتومبیل لیموزین شش در با راننده ، که منتظرش بود هدایت کرد. به دنا گفت:«شما را جلوی هتلتان پیاده میکنم» او به راننده دستور حرکت داد و لیموزین وارد انبوه اتومبیل های در حال تردد شد:«اولین باری است که به برکسل می ایید؟»
    «بله»
    انها به مقابل یک بازار سر پوشیده بزرگ با سقف دریچه دار رسیدند. و هی نس گفت:« اگر قصد خرید داشتید به شما پیشنهاد میکنم به اینجا بیاید. گالری سن-اوبر»
    «جای قشنگی است»
    هی نس بع راننده گفت:«چارلز ، یک لحظه بایست» او روبه دنا کرد و گفت:« این هم فواره مشهور مانکن پیس است» انجا یک مجسمه برنزی از پسر کوچکی که ادرار میکرد ، در یک طاقجه صدف گونه قرارداشت:
    «یکی از مشهورترین مجسمه های جهان»
    وقتی که من در زندان بودم؛ همسر و فرزندانم به هلاکت رسیدند. اگر ازاد بودم ، شاید می توانستم نجاتشان بدهم.
    دیوید هی نس می گفت:« اگر امشب کاری ندارید خوشحال میشوم-»
    دنا گفت :« متاسفانه، کار دارم»

    مت به دفتر الیوت کرامول احضار شده بود.
    «مت ، ما دو نفر از مجریان اصلی مان را از دست داده ایم. جف کی بر میگردد؟»
    «نمی دانم الیوت. همان طور که میدانی او در یک موقعیت شخصی حساس در رابطه با همسر سابقش درگیر شده است. و من بهش پیشنهاد کردم که مرخصی بدون حقوق بگیرد»
    »که اینطور . و دنا کی از بروکسل بر میگردد؟»
    مت به الیوت کرامول نگاه کرد و اندیشید؛ ولی من که به او نگفته بودم دنا در بروکسل است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/