صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 70

موضوع: آسمان فرو میریزد | سیدنی شلدون

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    او نوار را در دستگاه ضبط صوت گذاشت و دکمه را فشار داد.
    :« من- من حرفی را که اقای وینترپ به کسی گفته بود اشتباه فهمیدم. خیلی احمقانه رفتار کردم. از خودم شرمنده ام»
    «شما از ایشان شکایت کردید، اما به او به دادگاه نرفتید؟»
    «نه. او- ما با هم به توافق رسیدیم. چیز مهمی نبود»
    « که اینطور . میشود بگویید که چطور با هم به توافق رسیدید؟»
    «نه. متاسفم نمی توانم بگویم. این خیلی محرمانه است»
    «دوشیزه سینیسی-»
    « متاسفم که حرف بیشتری ندارم بزنم دوشیزه ایوانز ، دیگر کاری با من ندارید..»
    «بله. می فهمم»
    نوار تمام میشود.
    بازی شروع شده بود.
    دنا با یک دلال معاملات ملکی قرار داشت.که اپارتمان هایی را به او نشان بدهد ، اما همه صبحش بیهوده گذشت. او و ان دلال بنگاه معاملات ، محلات جورج تاون ، میدان دوپون ، و منطقه ادامز مورگن رازیر پا گذاشتند. اپارتمان ها یا خیلی کوچک ، با خیلی بزرگ ، یا بیش از حد گران بودند. دنا موقع ظهر دیگر از عوض کردن خانه اش کاملا نا امید شده بود.
    دلال معاملات املاک با لحنی اطمینان بخش گفت:« نگران نباشید. دقیقا همان چیزی را که مورد نظرتان هست پیدا خواهسم کرد»
    دنا گفت:«امیدوارم.» و هر چه زودتر.
    دنا نمی توانست فکر جون سینیسی را از سرش بیرون کند. ان گزک چه بوده که او از تیلور وینترپ در دست داشته و باعث شده است وینترپ در قبال سکوت او پول ان خانه مجلل روی بام و خدا میداند پول چه چیزهای دیگری را بپردازد؟ دنا اندیشید، ان زن میخواست چیزی به من بگوید. از این بابت مطمئنم. بادی دوباره با او صحبت کنم.
    وی دوباره به اپارتمان جون سینیسی تلفن زد. گرتا گوشی را برداشت:«عصر بخیر»
    «گرتا ، من هستم، دنا ایوانز . میخواهم با دوشیزه سینیسی صحبت کنم. خواهش میکنم»
    «متاسفم ، دوشیزه سینیسی به هیچ تلفنی پاشخ نمی دهند»
    «بسیار خوب . اگر ممکن است به او بگو که دنا ایوانز تلفن زد؛ من میخواستم-»
    «متاسفم ، دوشیزه ایوانز. دوشیزه سینیسی در دسترس نیستند» خط قطع شد.

    فردای ان روز دنا کمال را به مدرسه اش برد. در اسمان سرد و یخ زده ، افتاب کم رنگی تلاش میکرد از لا به لای ابرها بیرون بتابد. در گوشه و کنار خیابان ها در همه جا ،همان پاپانوئل های دورغین زنگوله های جمع اوری اعانه را برای دریافت کمک های مردمی به صدا در می اوردند.
    دنا اندیشید بایستی تا قبل از سال نو اپارتمانی مناسب پیدا کنم. که برای هر سه نفرمان جای کافی داشته باشد.
    هنگامی که او به استودیو رسید، اوقات صبح را در جلسه ای با کارکنان اخبار گذراند. انها بحث میکردند که چه مطالبی را عنوان کنند و نیز راجع به مناطقی که بایستی از انجا فیلمبرداری میکردند سخن می گفتند. ماجرای یک قتل بسیار وحشیانه که معمای ان حل نشده بود جزو اخبار بود و این دنا را باد خانواده وینترپ انداخت.
    او بار دیگر شماره تلفن جون سینیسی را گرفت.
    «عصر بخیر»
    «گرتا ، خیلی مهم است که با دوشیزه سینیسی صحبت کنم. به او بگو که دنا ایوانز-»
    «دوشیزه ایوانز ، ایشان با شما صحبت نمیکنند» و خط قطع شد.
    دنا از خودش پرسید:چه اتفای افتاده؟
    او به دفتر مت بیکر رفت تا وی را ببیند. اَبی لاسمن با او سلام و احوالپرسی کرد .
    «تبریک میگویم!شنیده ام که قرار ازدواج گذاشته شده است»
    دنا لبخند زد:«بله»
    اَبی اهی کشید و گفت:«چه پیشنهاد عاشقانه ای»
    «او مرد محبوب من است»
    «دنا، نظر«طالع بینی عشقی» روزنامه این است که تو پس از عروسی بهتر است بیرون بروی و چند کیسه حاوی قوطی کنسرو و مواد غذایی فاسد نشدنی بخری و انها را در صندوق عقب اتومبیلت بگذاری»
    «منظورت از این حرفها..»
    «خانم طالع بین میگوید که یک روزی ممکن است در خیابان تصمیم بگیری کمی تفریح فوق برنامه داشته باشی و دیرتر به خانه بروی. وقتی جف از تو بپرسد که کجا بوده ای ؛ فقط کافی است ان کیسه را به او نشان بدهی و بگویی :« خرید میکردم» او هم-»
    «ممنونم . اَبی عزیزم. مت در دفترش است؟»
    «بهش میگویم که اینجایی»
    لحظاتی بعد دنا در دفتر مت بیکر بود.
    «بنشین دنا. خبرهای خوبی برایت دارم. اخرین نظر سنجی همین حالا به دستمان رسید. ما دیشب دوباره در صدر پر بیننده ترین برنامه ها ی خبری قرار گرفتیم. و رقبا را از میدان به در کردیم»
    «عالیه مت . من با منشی سابق تیلور وینترپ صحبت کردم و او -»
    مت خندید:«شما متولدین برج سنبله ( شهریور) هرگز نا امید نمی شوید ، اینطور نیست؟ تو که گفتی که دیگر-»
    «میدانم. اما این را گوش کن. وقتی که این خانم برای تیلو ر وینترپ کار میکرد، یک دعوای حقوقی علیه او مطرح کرد، ولی این دعوا هرگز به مرحله محاکمه نرسید چون وینترپ با منشی اش به توافق رسید. و او هم از شکایت صرفنظر کرد. خانم منشی حالا در یک اپارتمان مجلل روی بام که قطعا با حقوق منشی گری نمی توانسته بخرد زندگی میکند، بنابراین توافق انها بایستی خیلی سخت و پرهزینه بوده باشد. به محض اینکه نام تیلور وینترپ را به زبان اوردم ، زن بیچاره خیلی وحشت کرد ، تمام بدنش می لرزید. طو.ری رفتار میکرد مثل اینکه می ترسید جانش را از دست بدهد»
    مت بیکر صبورانه گفت:« ایا خودش گفت که می ترسد جانش را از دست بدهد؟»
    «نه»
    «ایا گفت از تیلور وینترپ می ترسد؟»
    «نه. اما-»
    «پس شاید او از دوست پسری که او را کتک میزند یا سارقینی که زیر تختش مخفی شده اند ترسیده باشد. تو هیچ مدرکی در دست نداری که موضوع را تعقیب کنی، اینطور نیست؟»
    «خوب ، من-» دنا حالت چهره مت را مشاهده کرد و ادامه داد:«در واقع مدرکی در دست ندارم»
    «بسیار خوب ؛ درباره نظر سنجی باید بگویم که ..»
    جون سینیسی اخبار شامگاهی شبکه دبلیو تی ان را تماشا میکرد. دنا میگفت:«..و در اخبار محلی ، بر طبق اخرین گزارش ها ، میزان جنایت در ایالات متحده طی دوازده ماه گذشته بیست و هفت درصد کاهش داشته است. بیشتر این کاهش جناایت مربوط به شهرهای لوس انجلس، سان فرانسیسکو، و دیترویت بوده است...»
    جون سینیسی با دقت به چهره دنا می نگریست، به چشمان او خیره شده بود سعی میکرد تصمیمی بگیرد . او همه برنامه اخبار را تا اخر تماشا کرد و هنگامی که برنامه به پایان رسید تصمیمش را گرفته بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 7
    صبح روز دوشنبه هنگامی که دنا به دفترش پا گذاشت الیویا گت:«صبح بخیر، سه پیام تلفنی برایت دارم. پیام از سوی زنی است که نامش را نمی گوید»
    «شماره تلفنی داد؟»
    «نه.گفت خودش تلفن خواهد زد»
    سی دقیقه بعد الیویا گفت:« ان زن دوباره پشت خط است. میخواهی با او صحبت کنی؟»
    «اه» دنا گوشی را برداشت:«سلام . من دنا ایوانز هستم ، کی-»
    «خانم ایوانز، من جون سینیسی هستم»
    قبل دنا تند تر تپید:« بله. دوشیزه سینیسی بفرمایید..»
    «ایا هنوز مایلید بامن صحبت کنید؟» لحن گفتارش عصبی بود.
    «بله، بسیار مایلم»
    «بسیار خوب»
    «من میتوانم به اپارتمان شما بیایم، مثلا ساعت-»
    «نه!» وحشت رد صدایش موج میزد. «ماباید جا ی دیگری همدیگر را ببینیم. عده – عده ای مراقب من هستند»
    «هر چه شما بگویید . خوب کجا؟»
    «جایگاه پرندگان در قسمت باغ وحش پارک. میشود یک ساعت دیگر انجا باشید؟»
    «بله. انجا خواهم بود»
    ********8
    پارک عملا خالی از گردشگر بود. بادهای منجمد کننده ی ماه دسامبر که در شهر می وزید و همه چیز را جا به جا میکرد جمعیت همیشگی را از پارک دور نگه داشته بو. دنا جلوی جایگاه پرندگان منتظر جون سینیسی ایستاد. از سرما می لرزید. بعد از مدتی به ساعتش نگاه کرد. حدود یک ساعت میشد که انجا بود. یک ربع دیگر هم منتظرش می مانم.
    یک ربع بعد ، دنا به خودش گفت، نیم ساعت دیگر هم منتظرش می مانم و بعد میروم. سی دقیقه بعد به خودش گفت ، لعنت! حتما تصمیمش را عوض کرده!
    اوخیس و یخ زده به دفترش بازگشت. امیدوارانه از الیویا پرسید:« کسی تلفن نزد؟»
    «پنج شش نفر تلفن زدند. اسمشان را روی میزت گذاشته ام»
    دنا نگاهی به فهرست کرد. نام جون سینیسی بین اسامی نبود. او به منزل جون سینیسی تلفن زد. به تلفن گوش داد که ده بار بوق ازاد زد و کسی گوشی را بر نداشت و عاقبت او تلفن را قطع کرد. شاید دوباره تصمیمش را عوض کرده و به پارک رفته است. دوبار دیگر هم به منزل سینیسی تلفن زد و هیچ جوابی داده نشد. در دلش مردد بود که شاید بهتر باشد به اپارتمان او برود. اما سر انجام نتیجه گرفت که چنین کاری نکند. بایستی صبر کنم تا خودش به سراغم بیاید.
    اما دیگر از جون سینیسی خبری نشنید.
    ساعت شش صبح فردای ان روز دنا در حالی که لباس می پوشید اخبار را از تلویزیون تماشا میکرد:«...و وضعیت درچچن بدتر شده است. بیش از ده جنازه متعلق به سربازان روس پیدا شده است ، و علیرغم تاکید دولت روسیه مبنی بر این که شورشیان سرکوب شده اند ، نبرد هنوز ادامه دارد...به اخبار داخلی باز میگردیم. زنی خودش را از طبقه سی ام ساختمانی به پایین پرت کرد و در دم کشته شد. وی در اپارتمان روی بام این مجتمع مسکونی زندگی میکرد. قربانی که جون سینیسی نام داشت، منشی سابق سفیر ، تیلور وینترپ بود. پلیس مشغول تحقیق در خصوص این حادثه غم انگیز است»
    دنا سر جایش ایستاده بودو یارای حرکت نداشت.
    **********
    «مت ، به خاطر می اوری که راجع به زنی با تو صحبت کردم و گفتم که میخواهم ببینمش =جون سینیسی ، منشی سابق تیلور وینترپ؟»
    «بله. را ستی از او چه خبر؟»
    «امروز صبح، در اخبار راجع به او می گفتند. او مرده است»
    «چی؟»
    «دیروز صبح به من تلفن زد و یک قرار ملاقات فوری و ضروری گذاشت. گفت که مطلب خیلی مهمی دارد که باید به من بگوید. بیشتر از یکساعت در باغ وحش منظرش ماندم . اما پیدایش نشد»
    مت به او خیره مانده بود.
    «موقعی که تلفنی با او صحبت میکردم ، گفت گمان میکند عده ای مراقبش هستند»
    مت بیکر انجا نشسته بود ، چانه اش را می خاراند :«خدای من ، یعنی چه خبر است؟»
    «نمیدانم. میخواهم با مستخدمه جون سینیسی صحبت کنم»
    «دنا..»
    «بله؟»
    «مراقب باش. خیلی مراقب باش»

    هنگامی که دنا به راهروی ان مجتمع مسکونی مرتفع قدم گذاشت ، نگهبان دیگری جلوی در بود.
    «ببخشید ، با کی کار داشتید؟»
    «من دنا ایوانزهستم. به خاطر فوت دوشیزه سینیسی به اینجا امده ام. چه حادثه دلخراشی بود»
    چهره نگهبان جلوی در غمگین بود. «بله ، واقعا همین طور است. او یک بانوی دوست داشتنی بود. همیشه ارام و بی سر وصدا. سرش به کار خودش بود»
    دنا با حالتی معمولی و بی تفاوت پرسد:« مهمان زیادی برایشان می امد؟»
    «نه. نه چندان. اصلا اهل رفت و امد نبود»
    «ایا دیروز نوبت نگهبانی شما بود. موقعی که-» دنا زبانش را گزید و کلمه دیگری گفت:« ان حادثه اتفاق افتاد؟»
    «نخیر خانم»
    «اما حتما کس دیگری نگهبانی میداده؟»
    «اوه ، بله. دنیس. پلیس از او بازجویی کرد. او پی کاری بیرون رفته بود. که طفلک دوشیزه سینیسی خودش را پرت کرد»
    «دلم میخواست با گرتا مستخدمه دوشیزه سینیسی صحبت کنم»
    «متاسفانه امکان پذیر نیست»
    «امکان پذیر نیست؟ چرا؟»
    «چون او رفته است»
    «به کجا؟»
    «گفت که به خانه اش میرود. خیلی ناراحت بود»
    »خانه اش کجاست؟»
    نگهبان سرش را به علامت نفی تکان داد:« من از کجا بدانم»
    «ایا حالا کسی در اپارتمان هست؟»
    «نه، خانم»
    دنا فورا فکری به خاطرش رسید:« رییسم از من خواسته که گزارشی راجع به مرگ دوشیزه سینیسی برای شبکه دبلیو تی ان تهیه کنم. ایا می.شد دوباره نگاهی به اپارتمان بیندازم؟ من چند روز پیش به اینجا امده بودم»
    دربان برای لحظه ای فکر کرد ، سپس از روی بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:« باشد، اشکالی ندارد. اما من هم باید همراهتان بالا بیایم»
    دنا گفت:« خیلی خوب»
    انها در خاموشی با اسانسور تا طبقه بام بالا رفتند. هنگامی که به طبقه سی ام رسیدند ، دربان شاه کلیدی از جیبش بیرون اورد و در اپارتمان «آ» را گشود.
    دنا به داخل قدم گذاشت. اپارتمان دقیقا همان شکلی بود که او دفعه پیش دیده بود. با این تفاوت که جون سینیسی دیگر وجود ندارد.
    »دوشیزه ایوانز ، ایا میخواستید چیز به خصوصی را ببنید؟»
    دنا به دورغ گفت:« نه. فقط میخواستم خاطراتم را زنده کنم»
    او از راهرو گذشت تا به اتاق پذیرایی رسید و از انجا به تراس رفت.
    دربان گفت:«از همین جا بود که ان زن بیچاره به پایین سقوط کرد»
    دنا به تراس بزرگ قدم گذاشت. و. به لبه تراس رفت. دور تا دور تراس یک دیوار ایمنی به ارتفاع 120 سانتی متر کشیده شده بود. به هیچ وجه امکان نداشت که کسی از انجا به طور تصادفی به پایین پرت شده باشد.
    دنا نگاهی به خیابان زیرین کرد. خیابان از رفت و امدد انبوه اتومبیل ها در روزهای نزدیک به عید نوئل بسیار شلوغ بود. و اندیشید ،چه کسی اینقدر سنگ دل بوده که چنین کاری کرده است؟ به خود لرزید.
    دربان در کنارش ایستاده بود:«حالتان خوب است؟»
    دنا نفس عمیقی کشید و گفت:«بله. خوبم . ممنونم»
    «ایا چیز دیگری را هم میخواستید ببینید؟»
    «نه ، به اندازه کافی دیدم»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سرسرای اداره پلیس پایین شهر ، از تبهکاران ، مست ها ، فواحش ، و گردشگران وامانده ای که کیف پول جیبی شان یه طرز اسراار امیزی مفقود شده بود، پر بود.
    دنا به گروهبانی که پشت میز نشسته بود ، گفت:« امده ام کاراگاه مارکوس اِیبرامز را ببینم.»
    «در سوم، دست راست»
    «متشکرم» دنا راهرو را طی کرد.
    در اتاق کار اگاه ایبرامز باز بود.
    «جناب کاراگاه ایبرامز؟»
    او مقابل یک قفسه بایگانی ایستاده بود ، مردی درشت اندام با شکمی بزرگ و چشمان خسته ای به رنگ قهوه ای بود. نگاهی به دنا انداخت و گفت:«بله؟» اام وی را بلافاصله شناخت:«به به، خانم دنا ایوانز . چه کاری از دست من ساخته است؟»
    «به من گفته اند که شما به قضیه جون سینیسی رسیدگی میکنید»
    -دوباره مجبور شد ان کلمه را به کار ببرد=«ان اتفاق»
    «بله ، همین طور است»
    «ایا چیزی دستگیرتان شده است؟»
    کاراگاه در حالی که مشتی کاغذ را با خود حمل میکرد پشت میز رفت و نشست. «هنوز که خیر ، تصادف بوده یا خودکشی. بفرمایید بنشینید»
    دنا روی یک صندلی نشست.«ایا هنگامی که این اتفاق افتاد کسی هم نزد او بود؟»
    «فقط همان مستخدمه. در ان لحظه او در اشپزخانه بود. به گفته او کس دیگری در خانه نبوده است»
    دنا پرسید:«ایا میدانید چطور میتوانم با ان مستخدمه تماس بگیرم؟»
    کار اگاه لحظه ای فکر کرد:«میخواهید امشب تصویر او را در اخبار پش کنید ، نه؟»
    دنا لبخندی زد و گفت:«بله»
    کاراگاه ایبرامز به طرف قفسه بایگانی رفت و در میان کاغذها جست و جو کرد. کارتی را بیرون اورد و گفت:« همین جاست . گرتا میلر. خیابان کانکتی کات ، خانه شماره 1180. همین کافی است؟»
    بیست دقیقه بعد دنا با اتومبیل در خیابان کانکتی کات پیش میرفت، و به شماره خانه ها نگاه میکرد: 1170...1172...1174...1176...1178111
    شماره 1180 یک محوطه پارکینگ بود.
    جف پرسید:«ایا واقعا فکر میکنی که خانم سینیسی رااز تراس خانه اش به پایین پرت کرده باشند؟»
    «جف ، ادمیزاد که اول قرار ملاقاتی فوری نمی گذارد و بعدش خودکشی کند. یک نفر نمی خواسته او حرفش را به من بگوید. واقعا که پریشان کننده است. ماجرای سگ درنده باسکرویل است. هیچ کس صدای پار شگ را نشنیده. هیچ کس چیزی نیمداند»
    جف گفت:« اوضاع دارد کی ترسناک میشود. فکر میکنم درست نباشد که به تحقیقاتت در این خصوص ادامه بدهی»
    «حالا دیگر نمی توانم دستاز کار بکشم. بایستی حقیقت را بفهمم.»
    «حق با توست . دنا . شش نفذ به قتل رسیده اند»
    دنا اب دهانش را قورت داد و گفت:«میدانم»
    دنا به مت بیکر میگفت:«..و ان مستخدمه یک ادرس عوضی به پلیس داده و خودش ناپدید شد . وقتی که باجون سینیسی حرف میزدم عصبی به نظر میرسید. اما یقینا مثل ادمی که قصد خوکشی داشته باشد نبود. یک نفر او را از بالا به پایین پرتکرده است»
    «اما ما مدرکی در دست نداریم»
    «نه، نداریم. اما من می دانم که حق با من است . وقتی که در وهله اول جونسینیسی را ملاقات کردم، حالش خیلی خوب بود و با من کلی خوش و بش کرد. اما به محض اینکه نام تیلور وینترپ رابه زبان اوردم حالش دگرگون شد. از چشم هایش وحشت می بارید. این نخستین باری است که من در ان کاخ خاطره های ماندگار و دلپذیری که تیلور وینترپ از خودش بنا کرده؛ شکاف و تَرکی می بینم. مردی مثل وینترپ به یک منشی پول گزاف نمی دهد مگر ان که ان منشی یک گزک فوق العاده بزرگ از او رد دست داشته باشد. این چیزی مثل حق السکوت بوده، یک اتفاق خیلی عجیب افتاده است. مت ، ایا کسی را می شناسی که با تیلور وینترپ کار میکرده .و با او مشکلی داشته؛ کسی که از حرف زدن نترسد؟»
    مت بیکر برای لحظه ای اندیشید:«شاید بد نباشد با راجر هادسن، ملاقات کنی. او قبل از ان که بازنشسته بشود رهبری اکثریت سنا بود ، و مدتی با تیلور وینترپ برای یکی رو سازمان کار میکرد. شاید چیزی بداند. او مردی است که از کسی نمی ترسد»
    «میشود ملاقاتی با اوبرایم ترتیب بدهی؟»
    «ببینم چه کاری از دستم بر میاید»
    یک ساعت بعد مت بیکر روی خط بود.:« قرار شد که راجر هادسن را ظهر پنج شنبه در خانه اش در جورج تاون ملاقات کنی»
    «ممنونم مت. واقعا لطف کردی»
    «دنا ، بایستی به تو هشداری بدهم..»
    «بله؟»
    «هادسن ادم بدخلق و اخمویی است»
    «سعی میکنم خیلی به او نزدیک نشوم»
    ********
    مت بیکر در حال ترک دفترش بود که الیوت کرامول داخل شد.
    «میخواستم راجع به دنا با توصحبت کنم»
    «مشکلی پیش امده؟»
    «نه، و اصلا هم نمی خواهم پیش بیاید. این ماجرای تیلور وینترپ که راجع به او تحقیق میکند..»
    «بله»
    «می بینم که کی جریانات را زیرو رو میکند، و فکر میکنم وقتش را تلف میکند . من تیلور و خانواده اش را می شناختم . همه ادمهای بسیار خوبی بودند»
    مت بیکر گفت:«بسیار خوب. اگر این طور بوده پس اشکالی ندارد که دنا به کارش ادامه بدهد»
    الیوت کرامول برای لحظه ای به مت نگاه کرد و سپس شانه هایش را بالا انداخت «پس مرا هم در جریان بگذار»

    «ایا این خط اطلاع رسانی خصوصی است؟»
    «بله ؛ اقا»
    «بسیار خوب، اطلاعات مبسوطی درباره شبکه دبلیو تی ان میخواستم . ایا اطلاعات شما قابل اعتماد است؟»
    «بله. یقینا . مستقیما از برج اداری شبکه به دستمان میرسد.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم
    صبح روز چهار شنبه همان طور که دنا صبحانه را اماده میکرد، سر و صدای بلندی از بیرون شنید. از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و با تعجب مشاده کرد که یک کامیون سر پوشیده مخصوص حمل بار جلوی ساختمان است ، و مردانی اثاث را به داخل ان می گذارند.
    دنا از خودش پرسید: کی اسباب کشی میکند؟ اپارتمان های مجتمع همه اشغال بودند ، و همه هم برای مدت طولانی مدت اجاره شده بودند.
    دنا در حال گذاشتن شیرین عسل(غلات) روی میز بود که صدای ضربه دستی به در خانه اش به گوشش رسید. دوروتی وارتون بود که در را میزد.
    دوروتی با هیجان گفت:« دنا خبری بریت دارم. من و هوارد امروز به رم میرویم»
    دنا باحیرت به او خیره شد:«رم؟ امروز؟»
    «این عالی نیست؟ هفته پیش اقایی به دیدن هوارد امد. موضوع صحبتشان خیلی محرمانه بود. هوارد به من گفت که به کسی چیزی نگویم. بسیار خوب ، دیشب ، ان اقا دوباره تلفن زد و شغلی را در شرکتش در ایتالیا به هوارد پیشنهاد کرد، با حقوقی سه برابر حقوق فعلی هوارد»
    چهر ه دوروتی از خوشحالی می درخشید.
    دنا گفت:« خوب، این – این فوق العاده است. دلمان برایتان تنگ میشود»
    «ما هم دلمان برای شما تنگ خواهد شد»
    هوارد دم در امد. «به نظرم دوروتی خبر را بهت داده باشد؟»
    «بله. واقعا برایتان خوشحالم . اما فکر میکردم شمابرای همیشه اینجا ماندگار میشوید. و ناگهان-»
    هوارد لاینقطع حرف میزد:« باورم نمی شود. واقعا یک دفعه پیش امد. این یکی هم شرکت بزرگی است. به نام ایتالیایی ریپریستینو . یکی از بزرگترین مجتمع های تولیدی در ایتالیاست. انها شعبه ای دارند که در کار مرمت خرابه های باستانی است. نمی دانم از کجا نام مرا شنیدند ، اما از ایتالیا یک نفر را مستقیما سراغم فرستادند تا به من پیشنهاد کار بکنند. بناهای تاریخی زیادی در رم هست که احتیاج به مرمت دارد . انها حتی بقیه اجاره خانه را تا پایان سال خواهند پرداخت و ما پول ودیعه مان را از صاحبخانه پس می گیریم. تنها مساله این است که باید تا فردا خودمان را به رم برسانیم. و این یعنی همین امروز باید اپارتمان را خالی کنیم»
    دنا با حالتی مشکوک گفت:«این کمی غیر عاد ی است. اینطور نیست؟»
    «فکر میکنم خیلی عجله دارند»
    «برای بستن اثاثتان احتیاج به کمک ندارید؟»
    دوروتی سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:« نه ، دیشب تمام وقت بیدار بودیم. بیشتر اثاثه مان را به گودویل می فرستیم. با حقوق تازه هوارد اثاث بهترو قشنگ تری میخریم»
    دنا خندید«دوروتی با من در تماس باش»
    یک ساعت بعد خانواده وارتون اپارتمانشان را ترک کرده و در راه رم بودند.
    هنگامی که دنا به دفترش رسید به منشی اش الیویا گفت:«میشود سابقه یک شرکت را برای من بررسی کنی؟م
    «بله، حتما»
    «نامش ایتالیانو ویپریستینو است. فکر میکنم دفتر مرکزی اش در رم باشد»
    «بسیار خوب»
    سی دقیقه بعد الیویا ورق کاغذی را به دست دنا داد:«بفرمایید. شرکتی که نامش را به من دادی یکی از بزرگترین شرکت های اروپاست»
    دنا ارامش عجیبی حس کرد:«خوب. با این خبر خوشحالم کردی»
    الیویا گفت:«راستی. انجا یک شرکت خصوصی نیست»
    «اوه؟»
    «بله. این شرکت متعلق به دولت ایتالیاست»

    ان روز بعد از ظهر هنگامی که دنا کمال را از مدرسه به خانه اورد ؛ مردی میانسال و عینکی به اپارتمان خانواده وارتون نقل مکان میکرد.
    پنجشنبه ، روزی که دنا با راجر هادسن قرار ملاقات داشت خیلی بد اغاز شد.
    در اولین جلسه کاری ان روز ، رابرت فنویک گفت:«اینطور که به نظر میرسد در اخبار امشبمان با مشکلی مواجه هستیم»
    دنا گفت:«بگو چه مشکلی است»
    «ان گروه گزارشگری را که به ایرلند فرستادیم یادت هست؟ قرار بود امشب فیلمشان را پخش کنیم»
    «خوب؟»
    «انها را دستگیر کرده اند. تمام تجهیزاتشان مصادره شده است»
    »راست میگویی»
    «چرا دورغ بگویم؟من هیچ وقت درباره ایرلندی ها شوخی ندارم»
    رابرت برگ کاغذی را به دست دنا داد:«این هم داستان داغ و بی رقیب ما درباره ان بانکدار واشینگتنی است که به خاطر اختلاس دستگیر شد»
    دنا گفت:« موضوع خوبی است. برنامه استثنایی امشب ما همین است»
    «بخش حقوقی ما پخش ان را ممنوع اعلام کرده»
    «چی؟»
    «میترسد طرف ازشان به دادگاه شکایت کند»
    دنا با رنجیدگی گفت:«عالی شد»
    «می بینی او ضاع چگونه است؟ ان شاهد ماجرای یک قتل که قرار گذاشته بودیم امشب مصاحبه زنده ای با او داشته باشیم-»
    «بله..»
    «یارو تصمیمش را عوض کرده ، دوست ندارد تصویرش از تلویزیون پخش شود»
    دنا ناله ای کرد. هنوز ساعت ده صبح نشده بود و این همه گرفتاری برایش پیش امده بود. تنها چیزی که در ان روز با بی صبری انتظارش را میکشید ، ملاقات راجر هادسن بود.
    هنگامی که دنا از جلسه اخبار به دفترش بازگشت ، الیویا گفت:« دوشیزه ایوانز ، ساعت یازده است. با این هوای افتضاح فکر می کنم بهتر باشد برای ملاقات با اقای هادسن کم کم راه بیفتی»
    «ممنون ، الیویا. دو یا سه ساعت دیگر بر میگردم. »دنا از پنجره نگاهی به بیرون انداخت . دوباره برف می بارید . کتش را پوشید و روسری به سر کرد و به طرف در راه افتاد. تلفن زنگ زد.
    «دوشیزه ایوانز..»
    دنا چرخید.
    «با شما کار دارند. خط سه»
    دنا گفت:«حالا دیگر تلفن وصل نکن. باید بروم»
    «یک نفر از مدرسه کمال است»
    «چی؟»
    دنا با عجله به میزش بازگشت:«الو؟»
    «دوشیزه ایوانز؟»
    «بله»
    «من هستم. توماس هنری»
    «بله. اقای هنری حال شما چطور است؟ اتفاق بدی که برای کمال نیافتاده ؟»
    «واقعا نمی دانم چطور به این سوال شما جواب بدهم. از دادن خبر واقعا متاسف هستم. اما باید بگویم که کمال از مدرسه اخراج شده است»
    دنا با حالت شوک همان جا ایستاده بود:«اخراج شده؟ چرا ؟ مگر چه کار خلافی انجام داده است؟»
    «شاید بهتر باشد راجع به ان حضوری صحبت کنیم. ممنون میشوم که شما به اینجابیایید و او را با خودتان ببرید»
    «اقای هنری-»
    «دوشیزه ایوانز . توضیحات بیشتر را وقتی که به اینجا امدید خواهم داد. متشکرم»
    دنا مات و متحیر گوشی را سر جایش گذاشت. چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟
    الیویا پرسید:«اوضاع رو به راهه؟»
    دنا نالید:«عالیه. امروز صبح فقط همین یکی را کم داشتم که ان هم جور شد»
    «کاری از دست من بر میاید؟»
    «برایم دعا کن»

    اول صبح ، هنگامی که دنا کمال را به مدرسه رسانده بود ، و به نشانه خداحافظی برایش دست تکان داده بود و با اتومبیل دور شد بود ، ریکی اندروود تماشایشان میکرد.
    وقتی که کمال از کنار ریکی رد میشد ، ریکی گفت:«سلام،قهرمان جنگ. مادرت حتما خیلی پکر است . تو فقط یک دست داری ،برای همین وقتی نوازشش میکنی-»
    حرکات کمال بهقدری فرزو چابک بود که رویت نشد. پایش محکم به کشاله ران ریکی خورد و همین که ریکی فریاد کشید و دولا شد،زانوی چپ کمال بالا امدو بینی او را شکست. خون به هوا پاشیده شد.
    کمال روی ان هیکل نالان که روی زمین افتاده بود خم شدو گفت:«دفعه بعد می کشمت»

    دنا با بیشترین سرعتی که می توانست به سوی مدرسه راهنمایی تئودور روزولت راند، در دل از خودش میپرسید چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد. هر اتفاقی که افتاده باشد، باید هنری را متقاعد کنم که کمال را در مدرسه نگه دارد.
    توماس هنری در دفترش منتظر او بود. و کمال مقابل وی روی صندلی نشسته بود. وقتی دنا به داخل قدم گذاشت، با ان که بار نخستی بود که این اتفاق پیش می امد اما احساس میکرد ان صحنه را قبلا هم دیده است.
    «دوشیزه ایوانز»
    دنا گفت:«چه شده است؟»
    «پسر شما بینی و استخوان گونه پسری را شکسته است. امبولانس امد و او را به بخش اورژانس برد»
    دنا با ناباوری به او نگاه کرد:«چطور –چطور چنین اتفاقی افتاد؟ کمال فقط یک دست دارد»
    توماس هنری با دلخوری گفت:«بله. اما دو پا دارد. بینی ان پسر را با زانویش شکست»
    کمال سقف را نگاه میکرد.
    دنا رو به او کردو گفت:« کمال؛ چطور توانستی این کار را بکنی؟»
    کمال نگاهش را پایین اورد :« به اسانی»
    توماس هنری گفت:«دوشیزه ایوانز ؛ ملاحظه می فرمایید؟ رفتار این اقا پسر را –نمی-نمیدانم چطور توصیف کنم. متاسفانه ما دیگر نمیتوانیم رفتار کمال را تحمل کنیم. به شما پیشنهاد میکنم مدرسه دیگری که برای او مناسب تر باشد پیدا کنید»
    دنا با لحنی جدی گفت:«اقای هنری، کمال اصولا پسری نیست که اهل دعوا باشد. مطمئنم که اگر در گیر دعوایی بشود، دلیل خوبی برای ان دارد. شما نمی توانید-»
    اقای هنری با تشدد گفت:«دوشیزه ایوانز، این تصمیمی است که گرفته شده » قطعیتی در لحن کلامش وجود داشت.
    دنا نفس عمیقی کشید:«بسیار خوب. ما دنبال مدرسه ای می گردیم که مربیان ان شرایط کمال را بهتر درک کنند. کمال, پاشو برویم»
    کمال از جا برخاست.نگاهی به اقای هنری انداخت و به دنبال دنا از دفتر خارج شد. انها در سکوت به طرف جدول کنار خیابان رفتند. دنا نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. و فهمید که برای قرار ملاقاتش دیر کرده است. جایی را هم در ان نزدیکی نمی شناخت که کمال را بگذارد. بایستی او را همراه خودم ببرم.
    هنگامی که سوار اتومبیل شدند ، دنا گفت:«خوب،کمال. بگو چه اتفاقی افتاد؟»
    امکان ان که کمال به دنا بگوید ریکی اندروود چه گفته است ؛ اصلا وجود نداشت .«معذرت میخواهم ، دنا. تقصیر من بود»
    دنا اندیشید ، این شد یک حرفی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مِلک هادسن در زمینی به مساحت پنج جریب در منظقه بی نظیر و زیبایی از جورج تاون واقع بود. خانه ، که از خیابان غیر قابل رویت بود یک عمارت سه طبقه به سبک جورجیایی بود که روی تپه ای بنا شده و نمای بیرونی ان سفید بود. یک مسیر پیچ و خم تا ورودی جلویی منزل امتداد می یافت.
    دنا اتومیل را جلوی خانه متوقف کرد. به کمال نگریست و گفت :« تو هم همراه من می ایی»
    «چرا؟»
    «چون هوای بیرون سرد است. راه بیفت»
    دنا به طرف در خانه رفت و کمال با اکراه او را دنبال کرد .
    او رو به کمال کرد و گفت:« گمال، من به اینجاامده ام تا یک مصاحبه خیلی مهم انجام بدهم. می خواهم ساکت و مودب باشی ، خوب؟»
    «خوب»
    دنا زنگ در خانه را به صدا در اورد . در توسط یک مرد غول پیکر خوش صورت که جامه مستخدمی به تن داشت ، باز شد. «شما دوشیزه ایوانز هستید؟»
    «بله»
    «من سزار هستم. اقای هادسن منتظرتان هستند» او نگاهی به کمال انداخت سپس دوباره به دنا نگریست. «مایلید کتتان را بیرون بیاورید و به من بدهید؟» لحظه ی بعد او کتهای ان دو را به رخت اویز اویخت و در کمد مهمان راهروی جلویی جای داد. کمال به سزار که مثل برجی بر فراز سر او قرار داشت ، خیره مانده بود.
    «قدت چقدره؟»
    دنا گفت:« کمال! مودب باش»
    «اوه ، اشکالی ندارد ، دوشیزه ایوانز . من به این سوال کاملا عادت دارم»
    کمال پرسید:«ایا تو از مایکل جوردن هم قد بلندتری؟»
    «متاسفانه بله» خدمتکار لبخندی زد و ادامه داد:«قد من 212 سانتی متر است. لطفا از این طرف بفرمایید»
    ورودی منزل خیلی زیبا بود، یک راهروی طولانی با کفی از جنس چوب سخت، که اینه هایی با قاب های عتیقه و میزهایی با رویه مرمرین در ان به چشم میخورد. روی دیوار قفسه هایی نصب بود.که در انها پیکره های کوچک و گرانبهای چینی با نشان سلسله مینگ و مجسمه های شیشه ای به رنگ قهوه ای با نشان چیهولی چیده شده بود.
    دنا و کمال و مستخدم را تا انتهای راهروی طویل دنبال کردند و به یک اتاق پذیرایی رسیدند که سطح ان یک پله پایین تر قرار داشت. و دارای دیوارهایی به رنگ زرد روشن و چوبکاری سفید روی دیوار بود. اتاق با کاناپه های راحت، میزهای کنار مبلی ظریف دارای نشان ملکه ان، و صندلی های ساده و بی پیرایه سبک شریتون با رویه ابریشمی به رنگ زرد روشن شده بود.
    سناتور راجر هادسن و همسرش پاملا مقابل هم پشت میز تخت نردی نشسته بودند و به محض ان که سزار ورود دنا و کمال را اعلام کرد از جای برخاستند.
    راجر هادسن مردی با قیافه عبوی و خشن و پنجاه و هشت نه ساله بود. او چشمان خاکستری رنگ سرد و بی اعتنایی داشت و لبخندی تصنعی بر لبانش بود . رفتارش سرد و بدبینانه و محتاطانه بود.
    پاملا هادسن زن زیبایی ، کمی جوانتر از شوهرش بود. او گرم و صمیمی و رُک و خودمانی بود. موهایش بع رنگ طلایی –طوسی بود و رگه ای از موهای خاکستری داشت که زحمت پوشاندن ان را به خود نداده بود.
    دنا شروع به عذر خواهی کرد:« خیلی ببخشید که دیر کردم. من دنا ایوانز هستم. این هم پسر من کمال است»
    «من راجر هادسن هستم. ایشان هم همسرم پاملا هستند»
    دنا سابقه راجر هادسن را در اینترنت جست و جو کرده بود. پدر هادسن صاحب یک کارخانه کوچک فولاد سازی به نام صنایع هادسن بود. و راجر هادسن ان را به یک مجتمع تولیدی عظیم که شعباتی در سراسر جهان داشت تبدیل کرده بود. او میلیاردر بود مدتی رهبر اکثریت مجلس سنا بود و زمانی هم ریاست کمیته خدمات نیروهای مسلح را بر عهده داشت. اینک از تجارت دست کشیده و یکی از مشاوران سیاسی کاخ سفید بود. و ی25 سال قبل با دختری زیبا و سرشناس در محافل امریکا موسوم به پاملا دانلی ازدواج کرده بود. هر دو انان در محافل واشینکتن چهره هایی صاحب نام و در امور سیاسی دارای نفوذ بودند.
    دنا گفت:« کمال، ایشان اقا و خانم هادسن هستند» به راجر نگریست:« مراببخشید که کمال را با خودم اوردم ، اما-»
    پاملا هادسن گفت:«هیچ اشکالی ندارد . ما کمال را خو ب می شنا سیم»
    دنا نگاهی حاکی از تعجب به او کرد :« راست میگویید؟»
    «بله ، دوشیزه ایوانز . در روزنامه ها درباره شما چیزهای زیادی نوشته اند. شما کمال را در سارایوو پیدا کردید و از ان جنگ خونین نجاتش دادید. اینکار بزرگ و تحسین بر انگیزی بود»
    راجر هادسن همانطور ایستاده بود و حرفی نمیزد.
    پاملا هادسن پرسید:«چی میل دارید برایتان بیاورم؟»
    دنا گفت:«من که چیزی نمیخورم ، ممنون»
    انها به کمال نگریستند . کمال سرش رابه علامت منفی تکان داد.
    «بفرمایید بنشینید» راجر هادسن و همسرش روی کاناپه نشستند. و دنا و کمال روی دو صندلی راحتی مقابل انها قرار گرفتند.
    راجر هادسن با لحنی جدی گفت:« دوشیزه ایوانز، من علت امدن شما را به اینجا به طور دقیق نمیدانم. مت بیکر از من خواست که با شما ملاقات کنم. از دست من چه کاری ساخته است؟»
    «میخواستم درباره تیلور وینترپ با شما صحبت کنم»
    راجر هادسن اخمی کرد:«درباره او چه میخواهید بدانید؟»
    «اینطور که شنیده ام شما او را می شناختید»
    «بله. من با تیلور وقتی اشناشدم که او در روسیه سفیر بود. در ان موقع منرییس کمیته نیروهای مسلح بودم . به روسیه رفتم تا قابلیت های تسلیحاتی روسیه را ارزیابی کنم . تیلور دو سه روزی رابا کمیته ما گذراند»
    «اقای هادسن ؛ به نظر شما او چگونه ادمی بود؟»
    هادسن مکثی به نشانه تفکر کرد. سپس گفت :«دوشیزه ایوانز ،صاف و پوست کنده بگویم من چندان تحت تاثیر ان همه خوش رفتاری او قرار نگرفتم. اما این را هم بگویم که مرد بسیار لایقی به نظرم امد»
    کمال ، خسته و پکر به اطراف نگریست ، از جا برخاست و سرگردان به اتاق کناری رفت.
    «ایا مطلع نشدید که هنگامی که اقای وینترپ در روسیه بود درگیر مشکلی شده باشد؟»
    راجر هادسن نگاه متحیری به دنا انداخت و گفت:«حرفتان را دقیقا متوجه نمیشوم. چه نوع مشکلی؟»
    «چیزی..چیزی که برایش دشمنانی درست کند. منظورم، دشمنان واقعا مرگ افرین است»
    راجر هادسن سرش را به علامت نفی اهسته تکان داد:« دوشیزه ایوانز ، اگر چنین اتفاقی می افتاد نه تنها من بلکه همه عالم از ان مطلع می شدند. تیلور وینترپ چهره سرشناسی در جامعه بود و کوچکترین حرکاتش توسط رسانه های گروهی ثبت میشد. میشود بگویید از پرسیدن این سوالها چه منظوری دارید؟»
    دنا با تردید گفت:« فکر کردم شاید تیلور وینترپ بلایی سر کسی اورده است، بلایی انقدر بد که انگیزه ای برای کشتن او و خانواده اش شده است»
    خانم و اقای هادسن هر دو خیره خیره به دنا می نگریستند.
    او به سرعت ادامه داد:«می دانم که این حرف خیلی عجیب به نظر میرسد ، اما مردن اعضای خانواده وینترپ به مرگ های فجیع در عرض کمتر از یک سال هم خیلی عجیب است»
    راجر هادسن با لحنی خشن و ناگهانی گفت:«دوشیزه ایوانز، من به اندازه کافی عمر کرده ام که بدانم هر چیزی ممکن است، اما این-روی چه اساسی این حرف را میزنید؟»
    «اگر منظورتان مدرک قابل اثبات است، من هیچ مدرکی ندارم»
    «تعجبی نمی کنم» هادسن درنگی کرد ؛ سپس افزود :«شنیده ام که...»
    حرفش را نا تمام گذاشت :«مهم نیست»
    دو زن به او می نگریستند.
    پملا با ملایمت گفت:«عزیزم، با دوشیزه ایوانز اینطور رفتار نکن.. چه میخواستی بگویی؟»
    هادسن شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت و گفت:« چیز مهمی نیست» سپس رو به دنا کرد:« وقتی در مسکو بودم چنین شایع شد که وینترپ درگیر نوعی معامله پنهانی با روسها بود. اما من به شایعات توجهی نمیکنم. و مطمئنم که شما هم توجه نمیکنید ، دوشیزه ایوانز» لحن صدایش تقریبا سرزنش امیز بود.
    قبل از انکه دنا بتواند پاسخی بدهد ، صدای بلند سقوط جسمی بر زمین از اتاق مطالعه که جنب ان اتاق بود شنیده شد.
    پاملا هادسن از جا برخاست و با عجله به طرف منبع صدا رفت. راجر و دنا هم به دنبالش رفتند. انها در استانه در متوقف شدند. در ان کتابخانه یک گلدان چینی ابی رنگ با نشان مینگ به زمین افتاده و شکسته بود. کمال کنار ان ایستاده بود.
    دنا با وحشت گفت:«اوه، خدای من. خیلی معذرت میخواهم. کمال،چطور توانستی-»
    «دستم اتفاقی به ان خورد ، نمیخواستم-»
    دنا رو به خانم و اقای هادسن کرد ، صورتش از خجالت سرخ شده بود :«خیلی خیلی متاسفم . البته قیمتش را می پردازم. من-»
    پاملا هادسن در حالی که لبخند ملیحی بر لب داشت گفت:«خواهش میکنم. عصه اش را نخورید . سگ های ما از اینهم بدتر میکند»
    چهره راجر هادسن گرفته و در هم بود. او خواست چیزی بگوید اما نگاهی که همسرش به او انداخت خاموشش کرد.
    دنا به تکه های گلدان چینی روی زمیننگریست و اندیشید. احتمالا به اندازه ده سال حقوق من ارزش دارد.
    پاملا هادسن پیشنهاد کرد:«برگردیم به اتاق پذیرایی»
    دنا در حالی که کمال در کنارش بود خانم و اقای هادسن را دنبال کرد. زیر لب با خشم به او گفت:«از کنار من جنب نخور» انها دوباره سر جایشان نشستند.
    راجر هادسن نگاهی به کمال انداخت و پرسید:«پسر جان ، بازویت را چطور از دست دادی؟»
    دنا از بی ملاحظگی در پرسیدن این سوال تعجب کرد ، اما کمال به سادگی پاسخ داد.
    «یک بمب بازویم را از تنم جدا کرد»
    «که اینطور. کمال ، والدینت چطور شدند؟»
    «ان دو و خواهرم در یک حمله هوایی کشته شدند»
    راجر هادسن خرناس کشان گفت:«لعنت بر این جنگها»
    در ان لحظه سزار داخل اتاق شد و اعلام کرد :«ناهار اماده است»

    غذای خوشمزه ای بود . دنا ؛ پاملا را بانویی گرم و ملیح یافت و راجر هادسن را گشوه گیر و کم حرف تشخیص داد.
    پاملا هادسن از دنا پرسید:«حالا روی چی کار میکنی؟»
    «ما برنامه ای تازه تدارک می بینیم. که خط جنایت نام دارد. میخواهیم دست کسانی را که مرتکب جنایت شده و از چنگ قانون و مجازات گریخته اند رو کنیم. و به علاوه سعی میکنیم به ادمهای بی گناهی که گوشه زندان ها افتاده اند کمک کنیم»
    راجر هادسن گفت:«واشینکتن جای خوبی برای شروع این کار است. اینجاپر از عوام فریبان خودپسندی است که در مقام های بالا هستند و هر جنایتی را که فکرش را بکنید انجام داده اند. و ازاد و بی دغدغه میگردند.»
    پاملا هادسن باغرور گفت:« راجر در هیات بازرسی دولتی خدمت میکند»
    و شوهرش با غرولند گفت:« و این هیات ها اتفاقا خدمات شایسته بسیاری انجام داده اند. این روزها مردم فرق خوب و بد سرشان نمیشود. این چیزها را باید در خانه به بچه ها اموخت. مدارس ما قطعا این جور چیزها را یاد نمیدهند»
    پاملا هادسن به دنا نگریست :«راستی من و راجر شنبه شب یک شب نشینی کوچک ترتیب داده ایم.ایا وقت دارید که ما را سر افراز کنید؟»
    دنا لبخند زد «بله. چرا که نه. متشکرم. خیلی خوشحال میشوم»
    «ایا نامزد دارید؟»
    «بله. جف کانرز»
    راجر هادسن گفت:«همان مفسر ورزشی شبکه خبرتان»
    «بله»
    هادسن گفت:« کار او هم بدک نیست. بعضی وقتها گزارش هایش را تماشا میکنم. دوست دارم از نزدیک ملاقاتش کنم»
    دنا تبسمی کرد و گفت:« مطمئنم که جف هم از اشنایی با شما خوشحال خواهد شد»
    *************
    هنگامی که دنا منزل هادسن را همراه کمال ترک میکرد ؛ راجر هادسن او را به کنار ی کشید و گفت:« دوشیزه ایوانز ، صادقانه عرض کنم، من نظریه توطئه قتل را که شما درباره خانواده وینترپ مطرح میکنید کاملا زاییده پندار و خیال میدانم. اما به خاطر مت بیکر که دوست محترم من است سر و گوشی اب میدهم و تحقیق میکنم بلکه بتوانم مدرکی برای اثبات ان پیدا کنم»
    «متشکرم»
    دوشیزه ایوانز ، صادقانه عرض کنم، من نظریه توطئه قتل را که شما درباره خانواده وینترپ مطرح میکنید کاملا زاییده پندار و خیال میدانم. اما به خاطر مت بیکر که دوست محترم من است سر و گوشی اب میدهم و تحقیق میکنم بلکه بتوانم مدرکی برای اثبات ان پیدا کنم.
    متشکرم.
    نوار تمام شده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل نه
    جلسه صبحگاهی درباره برنامه خط جنایت به میانه رسیده بود و دنا با پنج نفر از گزارشگران و محققان شبکه تلویزیونی در اتاق کنفرانس به سر میبرد.
    الویا سرش را از لای در داخل کرد و گفت:« اقای بیکر میخواهند شما را ببینند»
    «بهش بگو تا یک دقیقه دیگر می ایم»

    «رییس منتظرت است»
    «ممنون،اَبی . سرحال به نظر میرسی»
    ابی سرش را به علامت تایید تکان داد:«بالاخره دیشب توانستم بخوابم. چند روزی بود که-»
    مت از اتاقش به صدای بلند گفت:«دنا؟بیاتو»
    ابی گفت:« دنباله این داستان در قسمت بعد»
    دنا داخل دفتر مت شد.«دیدار با راجر هادسن چطور پیش رفت؟»
    «احساس کردم که زیاد به موضوع علاقه مند نیست. فکر میکند نظریه من بیهوده و باطل است»
    «بهت گفتم که ادم گرمی نیست»
    «اره باید کمی بگذرد تا به این رفتارش عادت کنم. اما همسرش خانم خیلی خوبی است. باید بودی و صحبتهایش را درباره دیوانگی محافل واشینگتن می شنیدی. از رذالت ها و شرارت ها چه چیزها میگفت»
    «میدانم او بانوی فوق العاده ای است»
    دنا در سالن غذا خوری مدیران بی اختیار به طرف الیوت کرامول رفت.
    الیوت کرامول گفت:«بیا پیش من بشین»
    «ممنونم» دنا نشست.
    «حال کمال چطور است؟»
    دنا باتردید پاسخ داد:« در حال حاضر ، متاسفانه مشکلی وجود دارد»
    «راستی ؟ چه نوع مشکلی؟»
    «کمال را از مدرسه اخراج کرده اند»
    «چرا؟»
    «دعوا کرده و پسری را راهی بیمارستان کرده»
    «بیخود نیست که اخراجش کرده اند»
    دنا با حالتی تدافعی گفت:«مطمئنم نزاعشان تقصیر کمال نبوده است. چون او فقط یک دست دارد خیلی سربه سرش می گذارند»
    الیوت کرامول گفت:«فکر میکنم باید برایش خیلی مشکل باشد»
    «بله ، همینطورهم هست. در نظر دارم برایش یک دست مصنوعی بخرم. اما این هم مشکلاتی دارد»
    «کمال کلاس چهارم است؟»
    «هفتم»
    الیوت کرامول فکرش را به زبان اورد:«ایا اسم مدرسه ملی لینکلن به گوشت خورده است؟»
    «اوه،بله. اما شنیده ام ثبت نام در انجا خیلی مشکل است. و متاسفانه نمره های کمال خیلی بالا نیست»
    «من اشنایانی در انجا دارم. می خواهی راجع به او با انها صحبت کنم؟»
    «من- واقعا لطف می کنید»
    «قابل شما را ندارد»
    **********
    همان روز طولی نکشید که الیوت کرامول دنبال دنا فرستاد.
    «خبر خوشی برایت دارم. با مدیره مدرسه ملی لینکلن حرف زدم و ان خانم موافقت کرد کمال به طور ازمایشی در انجا ثبت نام شود. می توانی فردا صبح او را به انجا ببری؟»
    «البته. من -» لحظه ای طول کشید تا دنا همه گفته های کرامول را درک کند. «اوه، این واقعا عالی است. خیلی خوشحالم. دست شما درد نکند. واقعا ممنونم. الیوت، خیلی لطف کردید»
    «می خواستم بدانی که من خیلی قَدرت را می دانم . دنا ، فکر میکنم چه کار بزرگ و تحسین بر انگیزی انجام دادی که کمال را با خودن به این مملکت اوردی. تو انسان فوق العاده ای هستی»
    «من-متشکرم»
    هنگامی که دنا دفتر کرامول را ترک می کرد ، اندیشید. چقدر با نفوذ. و چقدر سخی و مهربان.

    مدرسه ملی لینکلن مجموعه ای با ابهت بود. ان مجموعه از یک ساختمان بزرگ که به سبک ادواردی شاخته شده بود. سه ساختمان کوچکتر الحاقی ، محوطه های وسیع و چمن و گل ، و زمین های بزرگ بازی که متناسب با ورزش های مختلف اراسته و پیراسته شده بود ، تشکیل می شد.
    دنا در حالی که جلوی در ورودی مدرسه ایستاده بود گفت:« کمال، اینجا بهترین مدرسه واشینگتن است. اینجا می توانی خیلی چیزها یاد بگیری. اما باید از همین حالا دیدگاه مثبتی نسبت به این مدرسه داشته باشی. فهمیدی؟»
    «شیرینه»
    «و دعوا هم بی دعوا»
    دنا و کمال به دفتر رُوانا ترات مدیره مدرسه راهنمایی رفتند. او زنی جذاب با رفتاری گرم و دوستانه بود.
    او گفت:«خوش امدید» رو به کمال گفت:«راجع به تو خیلی چیزها شنیده ام. مرد جوان، ما با بی صبری انتظارت را می کشیدیم»
    دنا منتظر شد تا کمال چیزی بگوید. وقتی که دید او ساکت است ، گفت:«کمال هم با بی صبری مشتاق امدن به اینجا بود»
    «خوب است. فکر میکنم در مدرسه ما دوستان خیلی خوبی پیدا کنی»
    کمال بدون ان که جوابی بدهد انجا ایستاده بود.
    زن مسن تری داخل دفتر شد. خانم ترات گفت:« ایشان بِکی هستند. بِکی ، با کمال اشنا شو. چرا این دور و بر را به کمال نشان نمیدهی؟ او را به کلاس ها ببر تا با چند تا از معلم هایش اشنا شود»
    «بله، خانم. از این طرف»
    کمال نگاه عاجزانه ای به دنا کرد، بعد چرخید و به دنبال بکی از دفتر خارج شد.
    دنا شروع به صحبت کرد:«می خواستم درباره کمال چیزی را توضیح بدهم. او-»
    خانم ترات گفت:« دوشیزه ایوانز، احتیاجی به توضیح نیست. الیوت کرامول موقعیت فعلی کمال و سابقه او را برایم شرح داده است. می دانم که با وجود سن کمش روزهای بسیار سختی را پشت سر گذاشته و ما مراعات حالش را از هر جهت خواهیم کرد»
    دنا گفت:«ممنونم»
    «من رونوشت نمراتش را از مدرسه تئودور روزولت دارم. شاید بتوانیم کاری کنیم نمره هایش بهتر شود»
    دنا به علامت تایید سرش را تکان داد:«کمال پسر خیلی با استعدادی است»
    «مطمئنم که همینطور است. نمره های ریاضی او این را ثابت می کند. سعی می کنیم تشویقش کنیم و به او انگیزه بدهیم که در تمام درس هایش موفق شود و نمره خوب بگیرد»
    دنا گفت:«این حقیقت که فقط یک دست دارد به او ضربه روحی شدیدی وارد کرده است. من امیدورام بتوانم این مشکلش را به نحوی حل کنم»
    خانم ترات با همدردی سر تکان داد:«بله؛ البته »
    هنگامی که کمال گردشش را در مدرسه تمام کرد و در حالی که او و دنا به طرف اتومبیل بر می گشتند ، دنا گفت:«فکر میکنم از اینجا خوشت بیاید»
    کمال ساکت بود.
    «این جا مدرسه زیبایی است ، نه»
    کمال گفت:« حالم را می گیرد»
    دنا از حرکت ایستاد:«چرا؟»
    بغض گلی کمال را گرفته بود:«انها زمین های تنیس و زمین فوتبال دارند و نمی توانم-» چشم هانش از اشک پر شد.
    دنا بازویش را دور بدن او حلقه کرد:«متاسفم ، عزیزم» و به خودش گفت، بایستی یک کاری بکنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مهمانی شام در منزل هادسن که شنبه شب برگزارشد ، مهمانی با شکوهی با لباس های رسمی شب بود. تعداد زیادی از شخصیت ای برجسته پایتخت ؛ از جمله وزی دفاع ، چند تن از اعضای کنگره رییس بان مرکزی و سفیر المان در امریکا در ان اتاق های مجلل حضور داشتند.
    هنگامی که دنا و جف از راه رسیدند راجر و پاملا جلوی در ایستاده بودند. دنا جف را معرفی کرد.
    راجر هادسن گفت:«من از خواندن ستون ورزشی شما در روزنامه و تماشای تفسیرهای ورزشی تان لذت میبرم.»
    «متشکرم»
    پاملا گفت:«اجازه بدهید شما را با عده ای از مهمانانمان اشنا کنم»
    بسیاری از چهره ها اشنا بودند و سلام و احوالپرسی ها گرم و صمیمی بود. به نظر می رسید که اکثر مهمانان یا طرفدار دنا یا جف و یا هر دوشان بودند.
    هنگامی که برای لحظه ای با هم تنها شدند ، دنا به جف گفت:« خدای من. هر چه ادم سرشناس در شهر بوده به این مهمانی دعوت شده است»
    جف دستش را گرفت و گفت:«عزیزم. تو در اینجا سرشناس تر ین چهره هستی»
    دنا گفت:«دست بردار . من فقط-»
    در همان لحظه دنا دید که ژنرال ویکتور بوستر و جک استون به طرفشان می ایند. دنا گفت:«شب بخیر ژنرال»
    بوستر نگاهی به او انداخت و با بی ادبی گفت:«تو اینجا چه غلطی می نی؟»
    دنا از خشم سرخ شد.
    ژنرال باحرص گفت:« مگر این یک محفل دوستانه نیست؟ نمی دانستم که نمایندگان رسانه های گروهی هم دعوت شده اند»
    جف نگاه خشمگینی به ژنرال بوستر انداخت و گفت:« هی ، صبر کن ببینم. ما همان قد رحق داریم که-»
    ژنرال بوستر توجهی به او نکرد. به دنا نزدیک شد و سرش را خم کرد و گفت:«یادت باشد که چه قولی بهت دادم، دنبال دردسر نگرد» و از انها دور شد.
    جف با ناباوری دور شدن او را تماشا کرد:«خدای من، موضوع از چه قراره؟»
    جک استون با چهره سرخ شده از خجالت انجا ایستاده بود:«من- من واقعا متاسفم . ژنرال بعضی وقتها اینطور میشود . همیشه با نزاکت نیست»
    جف به سردی یخ گفت:بله، دیدیم»
    شام هم به نوبه خود استثنایی و رویایی بود. مقابل هر زوج فهرست غذایی قرار داشت که روی ان باخط خوش و با دست نوشته بودند:

    نان کوچک و برشته روسی با خاویار
    دریای خزر و پنیر خامه ای خوابانده شده
    در ودکای با درجه الکلی پایین

    سوپ قرقاول با قارچ کوهی و مارچوبه سبز

    سالاد کاهو، خیار ، گوجه فرنگی با فلفل تازه کوبیده
    و سس سالاد و سرکه

    خرچنگ تازه صید شده برشته با سس شامپاینی

    فیله گوساله با سیب زمینی سرخ کرده و
    سبزی های آب پز تفت داده شده
    در کره

    سوفله شکلات گرم با طعم پرتغال و شکلات های لقمه ای
    که با بادام عسلی پذیرایی می شود.

    ان مهمانی ، ضیافتی شاهانه مثل ضیافتهای سرداران روم باستان بود.

    دنا با کمال تعجب متوجهشد که در کنار راجر هادسن نشسته است. با خود گفت ، کار پاملاست.
    «پاملا به من گفت که کمال را در مدرسه ملی لینکلن ثبت نام کرده ای»
    دنا لبخند زد :«بله. الیوت کرامول ترتیبش را داد. او مرد با نفوذی است»
    راجر هادسن به علامت تایید سر را تکان داد:«تعریفش را شنیده ام»
    هادسن برای لحظه ای مردد ماند ، سپس گفت:« شاید بی معنی به نظر برسد ، ولی گویا تیلور وینترپ کمی پیش از این که سقیر امریکا در روسیه بشود، به دوستان نزدیکش گفته بود که از خدمات دولتی به کلی کناره گیری کرده و دیگر کاری به اینکارها ندارد»
    دنا اخم کرد :« و بعد از ان مقام سفارت در روسیه را پذیرفت؟»
    «بله»
    عجیب است.

    در راه بازگشت به خانه، جف از دنا پرسید:« چه کار کردی که طرفداری مثل ژنرال بوستر برای خودت جور کردی؟»
    «او دلش نمی خواهد من درباره مرگ افراد خانواده وینترپ تحقیق کنم»
    «چرا؟»
    «توضیحی در این باره نمی دهد. فقط مثل سگ پارس میکند»
    جف اهسته گفت :«دنا ، اگر گاز بگیرد بدتر از ان است که فقط پارس کند او میتواند دشمن بدی باشد»
    دنا با کنجکاوی به جف نگریست:«چرا؟»
    «او رییس بنگاه تحقیقات فدرال است»
    «میدانم. انها در حال ابداع تکنولوژی برتری برای کمک به کشورهای توسعه نیافته هستند تا این کشورها بتوانند با روشهای امروزی کشاورزی کاشت و برداشت کنند و -»
    جف با لحن خشکی گفت:« پس یک پاپانوئل وااقعی وارد معرکه شده»
    دنا با حیرت به او نگریست:«راجع به چی حرف میزنی؟»
    «این بنگاه یک سرپوش است. کار اصلی بگاه تحققات فدرال جاسوسی درباره سازمان های جاسوسی خارجی و مسدود کردن ارتباطات انهاست. شاید به نظرت عجیب بیاید، اما این برادر بزرگ که به ظاهر میخواهد از ضعفا حمایت کند، همه را حسابی می پاید. ماموریت های انها محرمانه تر از هر سازمان جاسوسی دیگر است»
    دنا کمی فکر کرد و گفت:« تیلور وینترپ هم زمانی رییس بنگاه تحقیقات فدرال بوده سات. خیلی جالب است»
    «به تو نصیحت میکنم که تا انجا که ممکن است فاصله ات را با ژنرال بوستر حفظ کنی»
    «همین خیال را هم دارم»
    «عزیزم، می دانم که امشب برای مراقبت از کمال پرستارگرفته ای ، بنابراین اگر باید زودتر به خانه برگردی-»
    دنا خودش را به او چسباند و گفت:« اشکالی ندارد. پرستار بچه کمی صبر میکند. من نمی توانم. برویم خانه تو»
    جف خندید:«فکر میکردم هرگز این را نمی گویی»
    جف در اپارتمان کوچکی در ساختمانی چهار طبقه در خیابان مدیسن زندگی میکرد. او دنا را به اتاق خواب راهنمایی کرد.
    جف گفت:« خوشحالم که وقتی که به اپارتمان بزرگتری نقل مکان کنیم ، کمال برای خودش یک اتاق خواهد داشت. چرا ما-»
    دنا پیشنهاد کرد:« چرا ما دست از پر حرفی بر نمیداریم»
    جف او را در اغوش گرفت:«فکر خوبی است»
    دنا در حرارت بازوان او احساس گرما کرد. جف مردی عاشق پیشه بود ، مهربان و با محبت..
    دنا نجوا کرد:« خیلی دوستت دارم»
    «عزیزم، من هم خیلی دوستت دارم»
    تلفن همراهی زنگ زد.
    «تلفن توست یا من؟»
    هر دو خندیدند. تلفن دوباره زنگ زد.
    جف گفت:« تلفن من است. بگذار زنگ بزند»
    دنا گفت:« شاید موضوع مهمی باشد»
    «اوه، بسیار خوب» جف دلخور از بستر برخاست. تلفن را برداشت:« الو؟» لحن صدایش تغییر کرد:« نه، مهم نیست...بگو...بله...مطمئنم که اصلا جای نگرانی نیست. احتمالا به علت فشارهای روحی بوده »
    گفت و گو برای پنج دقیقه طول انجامید:«بسیار خوب..پس سخت نگیر ..خیلی خوب...شب بخیر ، راشل» تلفن همراه راروی دکمه خاموش گذاشت.
    عجیب نیست که این وقت شب راشل زنگ میزند؟ «جف ، مشکلی پیش امده؟»
    «نه، انچنان . راشل این اواخر زیادی کار کرده است. فقط احتیاج به استراحت دارد. حالش خوب خواهد شد» او دنا را در اغوش گرفت و با مهربانی گفت:«خوب ، کجا بودیم؟» و جادو اغاز شد.
    دنا مشکلات مربوط به وینترپ و جون سینیسی و ژنرال ها و کلفت ها و کمال و مدرسه را به فراموشی سپرد و زندگی به جشنی شادی بخش و پر احساس و پر شور بدل شد.
    کمی بعد دنا با اکراه گفت:« عزیزم، متاسفم وقت ان رسیده که سیندرالا به کدو تنبل تبدیل شود»
    «عجب کدو تنبلی ! الان کالسکه ام را اماده میکنم»

    هنگامی که دنا به خانه رسید ،زنی که ازسوی شرکت خدمات پرستاری فرستاده شده بود با بی صبری انتظارش را می کشید تا باامدن او برود.
    پرستر با دلخوری گفت :«خانم ، ساعت یک و نیم شبه»
    «معذرت میخواهم.. مهمانی خیلی طول کشید» دنا مبلغی اضافی به او داد و گفت:« با تاکسی برو. پیاده خطرناک است. فردا شب می بینمت»
    پرستار گفت:«دوشیزه ایوانز ، فکر میکنم باید چیزی را به شما بگویم..»
    «بله؟»
    «امشب کمال مرا به ستوه اورد ، از بس که پرسید شما کی به خانه می ایید . این بچه خیلی احسای نا امنی میکند»
    «ممنون . شب بخیر»
    دنا به اتاق کمال رفت. او بیدار بود. بای کامپیوتری میکرد.
    «سلام ، دنا»
    «رفیق تو حالا باید خوابیده باشی»
    «منتظر بودم تو به خانه بیایی . خوش گذشت؟»
    «خیلی عالی بود اما عزیزم دلم برای تو تنگ شد »
    کمال کامپیوتر را خاموش کرد:«از این به بعد هر شب بیرون میروی؟»
    دنا به تمام ان احساساتی که در پشت اینسوال نهفته بود اندیشید و گفت:« عزیزم، سعی میکنم از این به بعد وقت بیشتری را با تو بگذرانم»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل ده

    صبح روز دوشنبه ، شخصی به طور غیر منتظره به دنا تلفن زد.
    «دنا ایوانز؟»
    «بله»
    «من دکتر جوئل هیرشبرگ هستم . در بنیاد کودکان کار میکنم»
    دنابا حیرت گوش می داد:«بله؟»
    «الیوت کرامول می گفت که شما به او گفته اید در رابطه با گذاشتن بازوی مصنوعی برای پسرتان مشکلی دارید»
    دنا ناچارشد لحظه ای فکر کند:«بله. فکر میکنم همین را گفته باشم»
    «اقا ی کرامول سابقه کمال را برایم گفت. این بنیاد برای کمک به بچه های گریخته از کشورهای در حال جنگ برپا شده است. از انچه الیوت کرامول برایم گفته است معلوم میشودپسر شما هم یقینا جزو همین دسته است. نمیدانم ایا مایلید او را نزد من بیاورید تا نگاهی بکنم یا نه؟»
    «خوب ، من ، خوب ، بله، البته» قرار ملاقات را برای کمی بعد در همان روز گذاشتند.
    هنگامی که کمال از مدرسه به خانه امد ، دنا با هیجان گفت:« من و تو قرار است به دیدن دکتر برویم تا بلکه بتواند بازوی تازه ای برای تو جور کنیم. دوست داری؟»
    کمال درباره ان اندیشید:« نمیدانم. این که مثل بازوی واقعی نمیشود»
    «سعی می کنیم بازویی نزدیک بازوی واقعی پیدا کنیم. خوب، رفیق؟»
    «خُنکه»

    دکتر جوئل هیرشبرگ در اواخر سنین چهل سالگی بوود، مردی خوش قیافه و باوقار با نشانه های لیاقت و صلاحیت کامل.
    هنگامی که دنا و کمال با او سلام و اوحالپرسی کردند دنا گفت:« اقای دکتر میخواستم از اول این را خدمتتان عرض کنم؛ برای پرداخت هزینه ها بایستی توافق کینم که به صورت اقساط پرداخت شود چون به من گفته اند که از انجا که کمال در حال رشد است؛ بازوی تازه هر چند مدت یک بار غیر قابل مصرف میشود-»
    دکتر هیرسبرگ کلام او را قطع کرد و گفت:« دوشیزه ایوانز ، همان طور که در تلفن به شما گفتم،بنیاد کودکان به خصوص برای کمک به بچه های گریخته از کشورهای در حال جنگ به وجود امده است. همه هزینه ها را ما خودمان پرداخت خواهیم کرد»
    دنا موجی از ارامش را احساس کرد:«این خیل عالی است» در دل برای الیوت دعا کرد. خدا الیوت کرامول را خیر بدهد.
    دکتر هیرشبرگ دوباره به طرف کمال چرخید:« حالا بگذار نگاهی به تو بیندازم مرد جوان »
    سی دقیقه بعد دکتر هیر شبرگ به دنا گفت:« فکرمیکنم تازه ترین و بهترین نوع بازو را برایش کار بگذاریم» او طوماری را که به دیوار نصب بود با پایین کشیدنش باز کرد و جدولی روی ان بر دیوار نمایان شد. « ما دو نوع بازوی مصنوعی داریم ، عضلانی = الکتریکی.( میو الکتریک) که مطابق با بهترین روش های علمی و هنری ساخته شده است و بازویی که با کابل کار میکند. همان طور که اینجا می بینید بازوی عضلانی – الکتریکی از پلاستیک ساخته شده و با روکش شبیه پوشی دست پوشانده شده است»دکتر لبخندی به کمال زد و افزود:«درست مثل یک دست واقعی به نظر میرسد»
    کمال پرسید:«ایا تکان هم میخورد؟»
    دکتر هیرشبرگ گفت:« کمال، ایا هرگز به فکر حرکت دادن دستت افتاده ای؟ منظورم دستی است که دیگر وجود ندارد؟»
    کمال گفت :«بله»
    دکتر هیرشبرگ همان طور که در جایش نشسته بود به جلو خم شد و گفت:« خوب، از این به بعد هر بار که تو به ان دست خیالی فکر کنی، عضلاتی که سابقا در انجا فعال بودند منقبض می شوند و به طور خودکار پیام عضلاتی=الکتریکی ایجاد خواهند کرد. به بیان دیگر تو تنها با فکر کردن راجع به ان خواهی توانست دستت را باز و بسته کنی»
    چهره کمال از خوشحالی شکفت:« راستی می توانم؟ چطور – چطور باید ان بازو را نصب و جا کنم؟»
    »کمال, اینکار واقعا خیلی اسان است. تو فقط بازوی تازه را به ته بازویت می چسبانی. با حالت مکش نصب می شود. یک استر نازک نایلون روی بازو قرار می گیرد. با ان نمی توانی شنا بکنی ، اما هر کار دیگری که بخواهی می توانی با این بازو انجام بدهی.درست مثل کفش میماند . شبها درش می اوری و صبح ها می پوشی اش»
    دنا پرسید پرسید:« این بازو چقدر وزن دارد؟»
    «چیزی حدود صد تا چهار صد گرم»
    دنا به طرف کمال چرخید:« ورزشکار، چی فکر میکنی؟ دوست داری امتحانش کنی؟»
    کمال سعی میکرد هیجانش را پنهان کند:« واقعی هم به نظر میرسد؟»
    دکتر هیر شبرگ تبسم کنان گفت:« بله. واقعی به نظر میرسد»
    «عجب چیزیه»
    «تو مجبور شدی با دست چپ کار کنی. اما از این به بعد بایستی این عادتت را به فراموش بسپاری. کمال، این کار وقت میگرد. ما می توانیم از همین حالا بازو را برایت نصب کنیم اما تو بایستی برای مدتی نزد درمانگر بروی تا یاد بگیری که چطور ان را بخشی از وجودت تلقی کنی و بر پیام های عضلانی – الکتریکی تسلط پیدا کنی»
    کمال نفس عمیقی کشید:« باستی خنک باشم»
    دنا کمال را در اغوش کشید و گفت:« وضعیت روبه راه خواهد شد» سعی میکرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد.
    دکتر هیر شبرگ برای لحظه ای ان ها را تماشا کرد سپس خندید و گفت:« برویم سر کارمان »


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هنگامی که دنا به دفترش بازگشت به دیدن الیوت کرامول رفت.
    «الیوت ، همین الان از پیش دکتر هیر شبرگ می ایم»
    «خوب است. امیدورام توانسته باشد به کمال کمکی کند»
    «بله . اینطور به نظر می اید. نمیدانی چقدر ، چقدر از این لطف تو ممنون و متشکرم»
    «دنا، من کاری نکرده ام که نیاز به تشکر داشته باشد. خوشحالم که توانسته ام مفید واقع شوم. فقط مرا در جریان بکذار که کار چگونه پیش می رود»
    «حتما» خدا خیرت بدهد.

    « اه، چه گل های خوشگلی!» الیویا با یک سبد بزرگ گل به دفتر قدم گذاشت.
    دنا با خوشحالی گفت:« خیلی قشنگند!»
    او پاکت کوچکی را که به سبد نصب بود گشود و کارت را خواند . «دوشیزه ایوانز عزیز . پارس کردن دوست ما بدتر از گاز گرفتنش بود. امیدورام از گل ها خوشتان بیاید. ارادتمند شما، جک استون»
    دنا برای لحظه ای به کارت خیره شد. اندیشید ؛ خیلی جالب است. جف گفت که گاز گزفتن ژنرال بدتر از پارس کردنش است. کدام یک درست می گویند؟ دنا این احساس را داشت که جک استون از شغلش نفرت دارد، و از رییسش متنفر است. این را به خاطر خواهم سپرد.
    دنابه جک استون در بنگاه تحقیقات فدرال تلفن زد.
    «اقای استون ؟ فقط خواستم از شما تشکر کنم به خاطر ان -»
    «در دفترتان هستید؟»
    «بله»
    «من بهتان تلفن خواهم زد» بوق ازاد تلفن.
    سه دقیقه بعد جک استون تلفن زد.
    «دوشیزه ایوانز برای هر دوی ما بهتر است که دوست مان راجع به این که ما گه گاهی با هم صحبت می کنیم چیزی نفهمد. من سعی میکنم نظر او را نسبت به شما عوض کنم ، اما او ادم کله شقی است. اگر به من احتیاج داشتید – منظورم این است که اگرواقعا به من احتیاج پیدا کردید- باشماره تلفن همراه و خصوصی من که الان به شما می دهم با من تماس بگیرید. هر زمانی می توانید با این شماره تماس بگیرید و من پاسخگو خواهم بود»
    «ممنون» دنا شماره را جایی یادداشت کرد.
    «دوشیزه ایوانز-»
    «بله»
    «هیچی . مراقب خودتان باشید»

    ان روز صبح هنگامی که جک استون وارد دفترش شد ، ژترال بوستر منتظرش بود.
    «جک ، من این احساس را دارم که این زنکه ایوانز دردسر افرین است. میخواهم پرونده ای برایش باز کنی و تحت نظرش داشته باشی. و مرا در جریان بگذاری»
    «ترتیبش را خواهم داد» تنها با این تفاوت که تو را در جریان نخواهم گذاشت. و سپس ان گلها را برای دنا فرستاد.

    دنا و جف در سالن غذا خوری بخش مدیران اجرایی شبکه تلویزیونی نشسته بوددو درباره دست مصنوعی کمال حرف میزدند.
    دنا گفت :« عزیزم، من خیلی هیجان زده ام. اوضاع به کلی عوض خواهد شد . کمال به این دلیل ستیزه جو و پرخاشگر است که احساس حقارت میکند. اما این دست همه چیز را عوض خواهد کرد»
    جف گفت:« حتما او هم خیلی هیجا انگیز است. خود من هم به هیجان امده ام»
    «و موضوع فوق العاده ان است که بنیاد کودکان همه هزینه را پرداخت میکند. اگر ما بتوانیم-»
    تلفن همراه جف زنگ زد. «مرا ببخش دلبندم» او دگمه تلفن را فشرد و شروع به صحبت کرد :«الو؟ ..اوه..» نگاهی به دنا انداخت :« نه..کاری ندارم..حرف بزن..»
    دنا انجا نشسته بود ، سعی میکرد گوش ندهد.
    «بله..که اینطور .خوب ..احتمالا چیز مهمی نیست، اماشاید بهتر باشد که به دکتر مراحعه کنی، حالا کجا هستی؟ برزیل؟ انجا هم دکترهای خوبی دارند . البته... بله.. می فهمم.. نه..» گویا گفت و گو میخواست همچنان ادامه پیدا کند. بالاخره جف گفت:« خوب ، مراقب خودت باش. خداحافظ» تلفن را پایین گذاشت.
    دنا گفت:« راشل بود؟»
    «بله. مثل ان که مشکل جسمانی پیدا کرده .عکس گرفتن در ریو را لغو کرده است. سابقه نداشت چینین کاری بکند»
    «جف، چرا اینقدر به تو تلفن میزند؟»
    «شیرینم، چون کس دیگری را ندارد. تنها و بی کس است»

    «خدا حافظ جف»
    راشل با اکراه گوشی را پایین گذاشت. از پایان دادن به مکالمه نفرت داشت. از پنجره بهبیرون و به گوه شوگرلوف ( کله قند) در دور دست و ساحل ایپانما که دورتر و پایین پایش قرار داشت نگاه کرد. به اتاق خوابش رفت و خسته روی تخت دراز کشید. وقایع ان روز به طو ر محو از برابرچشمانش می گذشتند. روز خوب اغاز شده بود. ان روز صبح او برای یک اگهی بازرگانی برای نشریه امریکن اکسپرس ، کنار ژست گرفته و عکس انداخته بود.
    حوالی ظهر کارگردان گفت:«راشل؛ ان ژست اخری عالی بود. امابگذار از یک ژست دیگر هم عکس بگیریم»
    راشل خواست بله بگوید و سپس صدای خودش را شنید که گفت:« نه متاسفم. دیگر نمی توانم»
    کارگردان با تعجب به او نگریست :«چی؟»
    «خیلی خست ام. باید مرا ببخشی» چرخیده بود و به طرف هتل راه افتاده بود. از سرسرا گذشته بود تا به امنیت اتاقش پناه ببرد. او می لرزید و احساس تهوع میکرد. چه مرگم شده؟ پیشانی اش تب الود بود.
    او گوشی تلفن را برداشته و به جف تلفن زده بود. شنیدن صدای ارام و مردانه جف؛ باعث شده بود حالش بهتر شود. خدا حفظش کند. همیشه هست که به من تسلی بدهد. رگ حیاتی من است. هنگامی که مکالمه پایان یافته بود راشل در بستر دراز کشیده بود و به فکر فرو رفته بود.
    چه روزهای خوشی با هم داشتیم. با همبه گردش می رفتیم ، کارهایی را که هر دو دوست داشتیم انجام میدادیم. و چقدر از این تفاهم لذت می بردیم. چطور شد که او را از دست دادم؟ با دلخوری به خاطر اورد که زناشویی شان چطور پایان پذیرفته بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    همه چیز با یک تلفن اغاز شده بود.
    «خانم راشل استیونز؟»
    «بله»
    «سلام ، اقای رودریک مارشال مایلند با شما صحبت کنند» یکی از مهم ترین کارگردانان سینما در هالیوود.
    لحظه یا بعد مارشال روی خط بود:« دوشیزه استیونز؟»
    «بله؟»
    «من رودریک مارشال هستم . ایا مرا می شناسید؟»
    راشل چند فیلم به کارگردانی او دیده بود. «بله. البته که می شناسم. اقای مارشال»
    «داشتم به عکس هایت نگاه میکردم . ما اینجا در کمپانی فیلمسازی فاکس به شما احتیاج داریم. ایا مایل هستی به هالیوود بایی تا برای بازیگری ازمایش شوی؟ »
    راشل لحظه ای مردد ماند:« نمی دانم . منظورم این است که مطمئن نیستم استعداد هنر پیشگی داشته باشم.هیچ وقت-»
    «نگران نباش . خودم ترتیبش را میدهم. ما همه هزینه سفرت را البته تقبل می کنیم. خودم ازت ازمایش به عمل می اورم. کِی می توانی خودت را به اینجا برسانی؟»
    راشل به برنامه های کاری اش اندیشید:« سه هفته دیگر»
    «بسیار خوب .استودیو ترتیب همه چیز را خواهد داد»
    هنگامی که راشل گوشی را پایین گذاشت متوجه شد که اصلا در این باره با جف مشور ت نکرده است. اندیشید ، او ناراحت نخواهد شد . چون ما خیلی کم با هم هستیم»

    جف تکرار کرده بود: «هالیوود؟»
    «جف ، این کار ازمایشی است»
    جف سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت:« بسیار خوب برو. احتمالا هنرپیشه مشهوری خواهی شد»
    «میشود همراهم بیایی؟»
    «دلبندم ، ما روز دوشنبه در کلیولند بازی داریم، بعد هم به واشینگتن و از انجا به شیکاگو می رویم. باز چند بازی دیگر در برنامه مان داریم. فکر می کنم اگر یکی از گلزن های مهاجم در بازی نباشد ، مربی تیم دلخور می شود و مسابقات به ضرر تیم تمام خواهد شد»
    «خیلی بد شد» راشل سعی کرد بی تفاوت به نظر برسد:« مثل اینکه زندگی ما اصلا با هم سپری نمی شود. اینطور نیست جف؟»
    «عزیزم این همه که با هم هستیم کافی نیست؟»
    راشل خواست چیزهایی بیشتری بگوید اما اندیشید ، فعلا وقتش نیست.

    کارمند استودیو با یک لیموزین کشیده و طویل به جست جوی راشل به فرودگاه لوس انجلس امد.
    کارمند در حالی که ریز می خندید گفت:«اسم من هنری فورد است. البته با ان هنری فورد مشهور نسبتی ندارم. مرا هنک صدا می زنند»
    لیموزین وارد جریان عبور و مرور اتومبیل ها شد . در راه راننده اوضاع جاری را برای راشل شرح داد.
    »دوشیزه استیونز اولین بار است که به هالیوود می ایید؟»
    «نه ، زیاد به اینجا امده ام. اخرین بار دو سال پیش بود»
    «خوب از دو سال پیش تا حالا شهر خیلی فرق کرده . بزرگتر و بهتر از سابق شده . اگر شما عاشق شکوه و زیبایی هستید از اینجا خوشتان خواهد امد»
    اگر عاشق شکوه وزیبایی باشم.

    «استودیو برای شما جایی در هتل شاتو مارمون ذخیره کرده است. انجا محلی است که ادم های مشهور و سرشناس اقامت میکنند.»
    راشل چنین وانمود کرد که تحت تاثیر قرار گرفته است:«راستی؟»
    «اوه ،بله. جان بلوشی انجافوت کرد. میدانید ، بعد از استعمال زیاده از حد مواد مخدر»
    «خدای من»
    «کلارک گیبل هم اغلب انجا اقامت میکرد. پل نیومن، مریلین مونر»
    همینطور اسامی را پشت سر هم ریف میکرد. راشل دیگر به حرفهای او گوش نمیداد.
    شاتو مارمون درست در سمت شمال سان ست استریپ قرار داشت. مثل قصری در صحنه یک فیلم به نظر می رسید.
    هنری فورد گفت:« ساعت دو بعد ازظهر دنبالتان میایم تا شما را به استودیو ببرم. رودریک مارشال انجا منتظرتان است»
    «باشد . اماده میشوم»

    دو ساعت بعد راشل در دفتر رودریک مارشال بود. مارشال مردی چهل و چند ساله بود ؛ کوچک و خوش اندام و عضلانی، با اترژی یک موتور محرکه.
    او گفت:« از امدنت پشیمان نخواهی شد. میخواهم تو را به ستاره بزرگی مبدل کنم. فردا صبح به طور ازمایشی ازت فیلمبرداری خواهیم کرد. میخواهم یکی از دستیارانم تو را به قسمت لباس ببرد تا یک چیز زیبا برایت انتخاب کند. تو در یک صحنه از یکی از بزرگترین فیلمهای ما ازمون بازیگری ات را انجام خواهی داد، فیلمی به نام پایان یک رویا. فردا ساعت هفت صبح موها و صورتت را ارایش خواهند کرد. فکر میکنم این چیزها برایت تازگی نداشته باشد ها؟»
    راشل با حالتی منگ گفت:« نه»
    «راشل تنها امده ای؟»
    «بله»
    «پس چرا امشب شام را با هم نخوریم؟»
    راشل لحظه ای اندیشید و بعد گفت:«بسیار خوب»
    «ساعت هشت شب دنبالت می ایم»

    معلوم شد دعوت شام ، شامل گردشی داغ و پر هیجان در شهر هم میشد.
    رودریک مارشال به راشل گفت:« اگر بدانی کجا میتوانی بروی و – تورا به ان مکان ها راه بدهند ، اِل ای داغ ترین باشگاه های روی کره زمین رادارد»
    گردش شبانه از استاندارد شروع شد ، که یک سالن بار ، رستوران و هتل پر تردد ی واقع در بلوار سان ست بود. همچنان که انها از مقابل میز مباشر رستوران می گذشتند ، راشل از حرکت ایستاد تا نگاهی کند. کنار میز پشت ویترینی از شیشه مات، زنی بسیار زیبا نشسته و ژست گرفته بود.
    «عالی نیست؟»
    «باور نکردنی است»
    انها به تعدادی از باشگاه های شلوغ و پر سر وصدای شبانه سر زدند و تا اخر شب راشل کاملا خسته شده بود.
    رودریک مارشال او ا به هتلش رساند و گفت:«خوب بخواب. فردا زندگی تو عوض خواهد شد»

    ساعت 7 صبح راشل در اتاق چهر پردازی بود. باب وَن دوسن، متصدی چهره پردازی ، با علاقه و تحسین به او نگاه کرد و گفت :« به من پول میدهند که با این زیبایی خدادادی چه بکنم؟»
    راشل خندید.
    «عزیز جان، تو که به ارایش زیادی احتیاج نداری .مادر طبیعت خودش زحمت کشیده»
    «متشکرم»
    وقتی که راشل اماده شد یک زن جامه دار به او کمک کرد تا لباسی را که دیروز بعد ا ظهر برایش در نظر گرفته و اندازه کرده بودند ، بپوشد. یک دستیار کارگردان او.را به صحنه که بسیار بزرگ طراحی شده بود ، برد.
    رودریک ماشال و گرو کارکنانش منتظر بودند. کارگردان برای لحظه ای راشل را بر انداز کرد و گفت:«عالی است. راشل عزیز ، میخواهیم از تو ازمایشی دو قسمتی به عمل اوریم. تو بایستی روی این صندلی بنشینی و من در حالی که خارج از کادر دوربین استاده ام از تو چند سوال می پرسم. فقط سعی کن خودت باشی و ت خد امکان عادی رفتار کنی»
    «بسیار خوب . قسمت دوم ازمایش چیست؟»
    «همان صحنه کوتاهی که تو در ان نقش ایفا می کنی»
    راشل رو یصندلی نشست و متصدی دوربین شروع به تنظیم دوربینش کرد. رودریک مارشال خارج از چهار چوب دوربین ایستاده بود.
    «اماده هستی؟»
    «بله»
    «خوب، راحت باش. تو نقشت را عالی ایفا خواهی کرد. دوریبین اماده . حرکت صبح بخیر»
    «صبح بخیر »
    «شنیده ام تو مدل عکاسی هستی»
    راشل لبخند زد:«بله»
    «چطور شد که به این حرفه روی اوردی؟»
    «پانزده سالم بود. صاحب یک بنگاه تبلیغاتی مرا در رستورانی به همراه مادرم دید. جلو امد و با او شروع به صحبت کرد وچند روز بعد من مدل عکاسی شده بودم»
    مصاحبه برای پانزده دقیقه دیگر ادامه یافت و خیلی بدون تنش و راحت بود . ذکاوت و متانت راشل همه را تحت تاثیر قرار داد.
    «قطع!عالی بود!» رودریک مارشال کاغذی حاوی چند سطر مربوط به صحنه کوتاهی از یک فیلم رابه او داد.«حالا کمی استراحت میکنیم. لطفا این را بخوان. وقتی اماده شدی به من بگو تا فیلم برداری را شروع کنیم. راشل ، کار با تو واقعا اسان است»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/