فصل هشتم
صبح روز چهار شنبه همان طور که دنا صبحانه را اماده میکرد، سر و صدای بلندی از بیرون شنید. از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و با تعجب مشاده کرد که یک کامیون سر پوشیده مخصوص حمل بار جلوی ساختمان است ، و مردانی اثاث را به داخل ان می گذارند.
دنا از خودش پرسید: کی اسباب کشی میکند؟ اپارتمان های مجتمع همه اشغال بودند ، و همه هم برای مدت طولانی مدت اجاره شده بودند.
دنا در حال گذاشتن شیرین عسل(غلات) روی میز بود که صدای ضربه دستی به در خانه اش به گوشش رسید. دوروتی وارتون بود که در را میزد.
دوروتی با هیجان گفت:« دنا خبری بریت دارم. من و هوارد امروز به رم میرویم»
دنا باحیرت به او خیره شد:«رم؟ امروز؟»
«این عالی نیست؟ هفته پیش اقایی به دیدن هوارد امد. موضوع صحبتشان خیلی محرمانه بود. هوارد به من گفت که به کسی چیزی نگویم. بسیار خوب ، دیشب ، ان اقا دوباره تلفن زد و شغلی را در شرکتش در ایتالیا به هوارد پیشنهاد کرد، با حقوقی سه برابر حقوق فعلی هوارد»
چهر ه دوروتی از خوشحالی می درخشید.
دنا گفت:« خوب، این – این فوق العاده است. دلمان برایتان تنگ میشود»
«ما هم دلمان برای شما تنگ خواهد شد»
هوارد دم در امد. «به نظرم دوروتی خبر را بهت داده باشد؟»
«بله. واقعا برایتان خوشحالم . اما فکر میکردم شمابرای همیشه اینجا ماندگار میشوید. و ناگهان-»
هوارد لاینقطع حرف میزد:« باورم نمی شود. واقعا یک دفعه پیش امد. این یکی هم شرکت بزرگی است. به نام ایتالیایی ریپریستینو . یکی از بزرگترین مجتمع های تولیدی در ایتالیاست. انها شعبه ای دارند که در کار مرمت خرابه های باستانی است. نمی دانم از کجا نام مرا شنیدند ، اما از ایتالیا یک نفر را مستقیما سراغم فرستادند تا به من پیشنهاد کار بکنند. بناهای تاریخی زیادی در رم هست که احتیاج به مرمت دارد . انها حتی بقیه اجاره خانه را تا پایان سال خواهند پرداخت و ما پول ودیعه مان را از صاحبخانه پس می گیریم. تنها مساله این است که باید تا فردا خودمان را به رم برسانیم. و این یعنی همین امروز باید اپارتمان را خالی کنیم»
دنا با حالتی مشکوک گفت:«این کمی غیر عاد ی است. اینطور نیست؟»
«فکر میکنم خیلی عجله دارند»
«برای بستن اثاثتان احتیاج به کمک ندارید؟»
دوروتی سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:« نه ، دیشب تمام وقت بیدار بودیم. بیشتر اثاثه مان را به گودویل می فرستیم. با حقوق تازه هوارد اثاث بهترو قشنگ تری میخریم»
دنا خندید«دوروتی با من در تماس باش»
یک ساعت بعد خانواده وارتون اپارتمانشان را ترک کرده و در راه رم بودند.
هنگامی که دنا به دفترش رسید به منشی اش الیویا گفت:«میشود سابقه یک شرکت را برای من بررسی کنی؟م
«بله، حتما»
«نامش ایتالیانو ویپریستینو است. فکر میکنم دفتر مرکزی اش در رم باشد»
«بسیار خوب»
سی دقیقه بعد الیویا ورق کاغذی را به دست دنا داد:«بفرمایید. شرکتی که نامش را به من دادی یکی از بزرگترین شرکت های اروپاست»
دنا ارامش عجیبی حس کرد:«خوب. با این خبر خوشحالم کردی»
الیویا گفت:«راستی. انجا یک شرکت خصوصی نیست»
«اوه؟»
«بله. این شرکت متعلق به دولت ایتالیاست»
ان روز بعد از ظهر هنگامی که دنا کمال را از مدرسه به خانه اورد ؛ مردی میانسال و عینکی به اپارتمان خانواده وارتون نقل مکان میکرد.
پنجشنبه ، روزی که دنا با راجر هادسن قرار ملاقات داشت خیلی بد اغاز شد.
در اولین جلسه کاری ان روز ، رابرت فنویک گفت:«اینطور که به نظر میرسد در اخبار امشبمان با مشکلی مواجه هستیم»
دنا گفت:«بگو چه مشکلی است»
«ان گروه گزارشگری را که به ایرلند فرستادیم یادت هست؟ قرار بود امشب فیلمشان را پخش کنیم»
«خوب؟»
«انها را دستگیر کرده اند. تمام تجهیزاتشان مصادره شده است»
»راست میگویی»
«چرا دورغ بگویم؟من هیچ وقت درباره ایرلندی ها شوخی ندارم»
رابرت برگ کاغذی را به دست دنا داد:«این هم داستان داغ و بی رقیب ما درباره ان بانکدار واشینگتنی است که به خاطر اختلاس دستگیر شد»
دنا گفت:« موضوع خوبی است. برنامه استثنایی امشب ما همین است»
«بخش حقوقی ما پخش ان را ممنوع اعلام کرده»
«چی؟»
«میترسد طرف ازشان به دادگاه شکایت کند»
دنا با رنجیدگی گفت:«عالی شد»
«می بینی او ضاع چگونه است؟ ان شاهد ماجرای یک قتل که قرار گذاشته بودیم امشب مصاحبه زنده ای با او داشته باشیم-»
«بله..»
«یارو تصمیمش را عوض کرده ، دوست ندارد تصویرش از تلویزیون پخش شود»
دنا ناله ای کرد. هنوز ساعت ده صبح نشده بود و این همه گرفتاری برایش پیش امده بود. تنها چیزی که در ان روز با بی صبری انتظارش را میکشید ، ملاقات راجر هادسن بود.
هنگامی که دنا از جلسه اخبار به دفترش بازگشت ، الیویا گفت:« دوشیزه ایوانز ، ساعت یازده است. با این هوای افتضاح فکر می کنم بهتر باشد برای ملاقات با اقای هادسن کم کم راه بیفتی»
«ممنون ، الیویا. دو یا سه ساعت دیگر بر میگردم. »دنا از پنجره نگاهی به بیرون انداخت . دوباره برف می بارید . کتش را پوشید و روسری به سر کرد و به طرف در راه افتاد. تلفن زنگ زد.
«دوشیزه ایوانز..»
دنا چرخید.
«با شما کار دارند. خط سه»
دنا گفت:«حالا دیگر تلفن وصل نکن. باید بروم»
«یک نفر از مدرسه کمال است»
«چی؟»
دنا با عجله به میزش بازگشت:«الو؟»
«دوشیزه ایوانز؟»
«بله»
«من هستم. توماس هنری»
«بله. اقای هنری حال شما چطور است؟ اتفاق بدی که برای کمال نیافتاده ؟»
«واقعا نمی دانم چطور به این سوال شما جواب بدهم. از دادن خبر واقعا متاسف هستم. اما باید بگویم که کمال از مدرسه اخراج شده است»
دنا با حالت شوک همان جا ایستاده بود:«اخراج شده؟ چرا ؟ مگر چه کار خلافی انجام داده است؟»
«شاید بهتر باشد راجع به ان حضوری صحبت کنیم. ممنون میشوم که شما به اینجابیایید و او را با خودتان ببرید»
«اقای هنری-»
«دوشیزه ایوانز . توضیحات بیشتر را وقتی که به اینجا امدید خواهم داد. متشکرم»
دنا مات و متحیر گوشی را سر جایش گذاشت. چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟
الیویا پرسید:«اوضاع رو به راهه؟»
دنا نالید:«عالیه. امروز صبح فقط همین یکی را کم داشتم که ان هم جور شد»
«کاری از دست من بر میاید؟»
«برایم دعا کن»
اول صبح ، هنگامی که دنا کمال را به مدرسه رسانده بود ، و به نشانه خداحافظی برایش دست تکان داده بود و با اتومبیل دور شد بود ، ریکی اندروود تماشایشان میکرد.
وقتی که کمال از کنار ریکی رد میشد ، ریکی گفت:«سلام،قهرمان جنگ. مادرت حتما خیلی پکر است . تو فقط یک دست داری ،برای همین وقتی نوازشش میکنی-»
حرکات کمال بهقدری فرزو چابک بود که رویت نشد. پایش محکم به کشاله ران ریکی خورد و همین که ریکی فریاد کشید و دولا شد،زانوی چپ کمال بالا امدو بینی او را شکست. خون به هوا پاشیده شد.
کمال روی ان هیکل نالان که روی زمین افتاده بود خم شدو گفت:«دفعه بعد می کشمت»
دنا با بیشترین سرعتی که می توانست به سوی مدرسه راهنمایی تئودور روزولت راند، در دل از خودش میپرسید چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد. هر اتفاقی که افتاده باشد، باید هنری را متقاعد کنم که کمال را در مدرسه نگه دارد.
توماس هنری در دفترش منتظر او بود. و کمال مقابل وی روی صندلی نشسته بود. وقتی دنا به داخل قدم گذاشت، با ان که بار نخستی بود که این اتفاق پیش می امد اما احساس میکرد ان صحنه را قبلا هم دیده است.
«دوشیزه ایوانز»
دنا گفت:«چه شده است؟»
«پسر شما بینی و استخوان گونه پسری را شکسته است. امبولانس امد و او را به بخش اورژانس برد»
دنا با ناباوری به او نگاه کرد:«چطور –چطور چنین اتفاقی افتاد؟ کمال فقط یک دست دارد»
توماس هنری با دلخوری گفت:«بله. اما دو پا دارد. بینی ان پسر را با زانویش شکست»
کمال سقف را نگاه میکرد.
دنا رو به او کردو گفت:« کمال؛ چطور توانستی این کار را بکنی؟»
کمال نگاهش را پایین اورد :« به اسانی»
توماس هنری گفت:«دوشیزه ایوانز ؛ ملاحظه می فرمایید؟ رفتار این اقا پسر را –نمی-نمیدانم چطور توصیف کنم. متاسفانه ما دیگر نمیتوانیم رفتار کمال را تحمل کنیم. به شما پیشنهاد میکنم مدرسه دیگری که برای او مناسب تر باشد پیدا کنید»
دنا با لحنی جدی گفت:«اقای هنری، کمال اصولا پسری نیست که اهل دعوا باشد. مطمئنم که اگر در گیر دعوایی بشود، دلیل خوبی برای ان دارد. شما نمی توانید-»
اقای هنری با تشدد گفت:«دوشیزه ایوانز، این تصمیمی است که گرفته شده » قطعیتی در لحن کلامش وجود داشت.
دنا نفس عمیقی کشید:«بسیار خوب. ما دنبال مدرسه ای می گردیم که مربیان ان شرایط کمال را بهتر درک کنند. کمال, پاشو برویم»
کمال از جا برخاست.نگاهی به اقای هنری انداخت و به دنبال دنا از دفتر خارج شد. انها در سکوت به طرف جدول کنار خیابان رفتند. دنا نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. و فهمید که برای قرار ملاقاتش دیر کرده است. جایی را هم در ان نزدیکی نمی شناخت که کمال را بگذارد. بایستی او را همراه خودم ببرم.
هنگامی که سوار اتومبیل شدند ، دنا گفت:«خوب،کمال. بگو چه اتفاقی افتاد؟»
امکان ان که کمال به دنا بگوید ریکی اندروود چه گفته است ؛ اصلا وجود نداشت .«معذرت میخواهم ، دنا. تقصیر من بود»
دنا اندیشید ، این شد یک حرفی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)