«سرگرد استون، فکر میکنید چه کسی ممکن است دلیلی برای کشتن تیلور وینترپ و خانوده اش داسته باشد؟»
جک استون چنگالش را پایین گذاشت:«چی؟»
«کسی مثل وینترپ با ان مقام و رتبه اجتماعی حتما دشمنانی هم داشته که یه مقام و وجهه او غبطه بخورند»
«دوشیزه ایوانز، ایا شما می گویید که اعضای خانوده وینترپ به قتل رسیده اند؟»
دنا گفت:« فقط سوالی مطرح کردم»
جک استون برای لحظه ای به فکر فر رفت. سپس سرش را به علامت نفی تکان داد :« نه. این بی معنی است. تیلور وینترپ هرگز در زندگی به کسی ازاری نرسانده بود. اگر شما با یکی از دوستان با همکارانش صحبت کرده باشید، این را فهمیده اید»
دنا گفت:«بگذارید به شما بگویم که تا به حال به چه چیزی هایی پی برده ام. تیلور وینترپ-»
جک استون یک دستش را بالا گرفت و گفت:« دوشیزه ایوانز، من هر چهکمتر بدانم بهتر است. سعی من این است که از حلقه بیرون بمانم. به این ترتیب بهتر می توانم به شما کمک کنم. اگر منظور م را می فهمید»
دنا نگاهی به او انداخت متحیر بود:«ببخشید ، منظورتان راخوب نمی فهمم»
«صادقانه بگویم ، این به صلاح شماست که کل این مساله را به فراموشی بسپارید. اگر نمی خواهید ، پس مراقب باشید» و از جا برخاست و رفت.
دنا انجا نشسته بود و به چیزهایی که همان لحظه شنیده بود فکر میکرد. بنابراین تیلور وینترپ دشمنی نداشته است. شاید من از زاویه اشتباهی به قضیه می نگرم. شاید این تیلور وینترپ نبوده که دشمن جانی برای خودش درست کرده است؟ شاید کار بچه هایش بوده است؟ یا همسرش؟
دنا گفت و گویی را که موقع ناهار بار سرگرد جک استون داشت، برای جف تعریف کرد.
«جالب است . حالا چی؟»
«میخواهم با اشخاصی که فرزندان وینتزپ می شناختند ، صحبت کنم . پل وینترپ با دختری به نام هریت برک نامزد بوده است. انها تقریبایک سالی با هم بودند»
جف گفت:«یادم می اید چیزی راجع به شان خوانده بودم» او با تردید افزود:« عزیزم، میدان که من صد در صد پشتیبان تو هستم»
«البته، جف»
«اما اگر در این باره اشتباه کرده باشی چی؟ سوانح همیشه اتفاق می افتد. چقدر وقت میخواهی روی اینکار بکذاری؟»
دنا قول داد:«وقت زیادی نخواهم گذاشت. فقط میخواهم کمی بیشتر بررسی کنم»
هویت برک در اپارتمان باشکوه دو طبقه ای در شمال غربی واشینگتن زندگی میکرد. او دختر سی و یکی ساله لاغر و بلند بالایی با موهایی طلایی و لبخندی عصبی بود و این لبخند راهمیشه بر لب داشت.
دنا گفت:«ممنونم که قبول کردید همدیگر را ببینیم»
«دوشیزه ایوانز ، نمیدانم این ملاقت برای چه منظوری است. شما گفتید مربوط به پل میشود»
«بله»
دنا کلماتش را با دقت برگزید:«قصد ندارم در زندگی خصوصی شما کنجکاوی کنم، اما شما و پل با هم نامزد بودید و میخواستید ازدواج کنید ، و مطمئنم که شما او را بهتر از هر کس دیگری می شناختید»
«فکرمی کنم همین طور باشد»
«دوست دارم کمی راحع به او بدانم. او واقعا چگونه ادمی بود؟»
هویت برک برای لحظه ای خاموش بود. وقتی شروع به صحبت کرد ، صدایش ملایم و اهسته بود:« پل مثل هیچ مرد دیگری نبود. اوبه زندگی عشق می ورزید، مهربان و به فکر دیگران بود. می توانست خیلی شوخ باشد. خودش را خیلی جدی نمی گرفت. با او خیلی خوش می گذشت. ما قصد داشتیم در ماه اکتبر باهم ازدواج کنیم» دست از صحبت برداشت. بعد اضافه کرد :«وقتی پل در ان سانحه کشته شد، فکر کردم دنیابرایم به اخر رسیده» نگاهی به دنا انداخت به ارامی گفت :« هنوز هم همین احساس را دارم»
دنا گفت:«واقعا متاسفم . از این که در این موردسماجت می کنم دل چرکین هستم اما میخواستم بدانم ایا او دشمنی نداشته ، کسی که دلیلی برای کشتن پل داشته باشد؟»
هویت برک نگاهی به دنا انداخت و اشک در چشمانش حلقه بست:«کسی که بخواهد پل را بکشد؟» صدایش گنگ و خفه بود: «اگر شما پل را می شناحتید هگز چنین سوالی نمی پرسیدید»
مصاحبه بعدی دنا با استیو رکسفورد بود ، پیشخدمتی که برای ژولی وینترپ کار میکرد. او یک مرد انگلیسی میانسال با ظاهری متشخص بود.
«دوشیزه ایوانز ، کمکی از من بر میاید؟»
«می خواستم از شما درباره ژولی وینترپ بپرسم»
«بله، خانم»
«چند وقت بود برایش کار میکردید؟»
»چهار سال و نه ماه»
«او چگونه کارفرمایی بود؟»
پیشخدمت لبخندی حاکی از یاد اوری خاطرات بر لب اورد.«فوق العاده دلنشین بود، یک بانوی دوست داشتنی از هر لحاظ. و – وقتی خبر حادثه را که برایش اتفاق افتاد شنیدم، نمی توانستم باور کنم»
«ایا ژولی وینترپ دشمنی هم داشت؟»
او اخمی کرد و گفت:«ببخشید؟»
«ایا دشیزه وینترپ کسی را می شناخت مثلا...قول و قرار ازدواجش را با او به هم زده باشد؟یا کسی که میخواست به او یا خانوده اش ضربه بزند؟»
استیو رکسفورد اهسته سرش را به علامت نفی تکان داد :«دوشیزه ژولی از ا جور ادمها نبود. هرگز به کسی اسیبی نمی ساند. نه. او از وقت و پولش مضایقه ای نداشت. همه دوستش داشتند»
دنا لحظه ای ان مرد را برانداز کرد. مثل این که راست می گفت. همه شان راست می گفتند. دنا از خودش پرسید، من اینجا چه غلطی میکنم؟ مثل دُن کیشوت شده ام. فقط اسیاب بادی در کار نیست که ان رابه چشم غول بینم.
مورگان اُرموند ، رییس موزه هنر جورج تاون ، نفر بعدی در فهرست دنابود.
«گویا می خواستید درباره گری وینترپ از من سوالاتی بپرسید»
«بله، میخواستم بدانم-»
«مرگ او فقدان بزرگی است. ملت ما یکی از حامیان هنر را از دست داد»
«اقای ارموند، مثل اینکه در عالم هنر رقابت خیلی تنگاتنگ است؟»
«رقابت؟»
«ایا بعضی وقتها اتفاق نمی افتد که بعضی ها دنبال یک کار هنری بخصوص باشند و بخواهند به هر طریقی متوسل شوند تا-»
«البته، اما این اصلا در مورد اقای ورنترپ صدق نمی کند. او مجموعه هنری بی نظیری داشت. و با این حال باموزه ها در کمال سخاوتمندی رفتار میکرد. نه فقط این موزه، بلکه موزه های سراسر جهان. هدف او این بود که اثار هنری بزرگ رادر معرض دید همگان قرار بدهد»
«ایا فکر نمیکنید که شاید دشمنی داشته است که - »
«گری وینترپ ؟ هرگز ، هرگز،هرگز»
اخرین ملاقات دنا با رُزالیند لوپز بود که مدت 15 سال به عنوان خدمتکار شخصی منزل مدلین وینترپ کا رکرده بود. او اکنون همراه شوهرش در کار تحویل خوراک به منازل بود.
دنا گفت:«خانم لوپز، ممنونم که درخواست مرا پذیرفتید. میخواستم راجع به خانم مدلین وینترپ با شما صحبت کنم »
«ان زن بیچاره . او – او بهترین ادمی بود که تا به حال شناخته ام»
دنا اندیشید ، مثل اینکه از این تحقیق هم راه به جایی نخواهم برد.
«و واقعا به چه وضع فجیعی فوت کرد»
دنا موافقت کرد:«بله. شما مدت درازی نزد او بودید؟»
«اوه,بله خانم»
«ایا ممکن است خانم وینترپ کاری انجام داده باشد که کسی را رنجانده یا دشمنی برای خودش درست کرده باشد؟»
رزالیند لوپز با حیرت به دنا نگریست. :«دشمن؟ نه خانم. همه خانم وینترپ را دوست داشتند»
دنا نتیجه گرفت؛ این تحقیق هم به جایی نرسید.
دنا در راه بازگشت به دفترش اندیشید، فکر میکنم در اشتباه هستم. علیرغم عجیب بودن وقایع ، شاید مرگ انها اتفاقی بوده است.
او به دفتر مت بیکر رفت تابه وی ملاقاتی کند. اَبی لاسمن شروع به اوحالپرسی کرد.
«سلام دنا»
«میشود مت را ببینم؟»
«بله بفرمایید تو»
همین که دنا وارد دفتر مت بیکر شد، مت نگاهش را بالا اورد و پرسید:« شرلوک هولمز ، امروز چطور است؟»
«حرفهای پیش پا افتاده ، دکتر واتسون عزیز. اشتباه کردم. چیز مبهمی وجود ندارد»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)