صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 70

موضوع: آسمان فرو میریزد | سیدنی شلدون

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم
    «دنا تو سعی داری به من چه بگویی؟»
    «مت ، من میکویم که پنج مرگ راز الود در یک خانواده در کمتر از یک سال را نمی توان تصادفی تلقی کرد»
    «دنا ، اگر تو را خوب نمی شناختم ، روانپزشکی را خبر میکردم و به او می گفتم که چیکن لیتل در دفتر من است. و میگوید اسمان به زمین امده است. تو فکر میکنی ما در اینجا با توطئه ای مواجه هستیم؟چه کسی پشت اینجریان است؟فیدل کاسترو؟ س آی ای؟ الیور استون؟ به خاطر خدا ، مگر نمی دانی که هر وقت یک شخصیت برجسته کشته میشود ، صدها نظریه متفاوت راجع به توطئه قتل مطرح مییشود؟ هفته پیش کسی امد اینجا و گفت که میتواند ثابت کند لیندون جانسون بود که ابراهام لینکلن را کشت. واشینگتن همیشه غرق در نظریه های توطئه است»
    «مت ، ما خودمان رابرای اجرای برنامه خط جنایت اماده میکنیم. مگر نمی خواستی نخستین برنامه را با چیزهایی که توجه بیننده ها راخیلی جلب کند شروع کنیم؟ بسیار خوب، اگر حق با من باشد ، این هم برنامه استثنایی است»
    مت بیکر برای لحظه ای فقط نشسته بود و او رابرانداز میکرد :«داری وقتت را تلف میکنی»
    «ممنون مت»
    ******
    بایگانی رواشنگتن تریبیون در طبقه زیر زمین ساختمان قرار داشت. و پر از صدها نوار تصویری مربوط به گزار ش های خبری گذشته شده بود که همه با سلیقه و به دقت چیده و فهرست بندی شده بود.
    لورا لی هیل، یک زن مو مشکی جذاب چهل وچند ساله ، پشت میز نشسته بود و نوارها راطبقه بندی میکرد. به محض ورود دنا ، سرش را بالا اورد.
    «سلام دنا. گزارش خبری تو را از مراسم تشییع جنازه تماشا کردم. کارت محشر بود»
    «متشکرم»
    «ایا این غمنامه وحشتناکی نبود؟»
    دنا موافقت کرد:«بله وحشتناک بود»
    لورا لی هیل با دلتنگی گفت:«ادم واقعا در عجب می ماند . خوب –چه کار میتوانم برایت بکنم؟»
    «می خواهم نگاهی به چند تا از نوارهای مربوط به خانواده وینترپ بیندازم»
    «چیز خاصی مد نظرت هست؟»
    «نه . فقط میخواهم بداانم اعضای این خانواده چه جور ادم هایی بوده اند»
    «من میتوانم به تو بگویم چه جور ادمهایی بوده اند. انها قدیس بودند»
    دنا گفت:«این چیزی است که من از هر کسی می شنوم»
    لورا لی هیل از جا برخاست:«عزیزم، امیدورام خیلی وقت ازاد داشته باشی . چون ماخروارها گزارش خبری راجع به انها داریم»
    «بسیار خوب . من عجله ای ندارم. با حوصله تماشایشان میکنم»
    لورا لی ، دنا را به سوی میزی که روی ان یک نمایشگر تلویزیونی قرار داشت هدایت کرد. گفت:«همین حالا بر میگردم» پنج دقیقه بعد ، او با یک بغل پر از نوار های تصویری بازگشت. گفت:«میتوانی فعلا کارت را با اینها شروع کنی.البته نوارهای دیگری هم هست»
    دنا نگاهی به توده عظیم نوارها کرد و اندیشید؛ شاید من چیکن لیتل دیوانه هستم. اما اگر حق با من باشد...
    دنا نواری را در دستگاه گذاشت و تصویر مرد فوق العده خوش قیافه ای را روی صفحه تلویزیون ظاهر شد. اجزای چهرهی او متناسب و مردانه و خوش تراش بود. موهای پر پشت سیاه بر سر ، چشمان ابی بی تزویر ، و چانه ای قوی و کمی پیش امده داشت.
    در کنار او پسر جوانی بود. گزارشگر گفت«تیلور وینترپ به اردوهایی که قبلا برای بچه های محروم برپا کرده بود اردوی صحرایی دیگر ی افزود. پسرش پل، در اینجا بااوست. اماده است که در این تفریح شرکت کند. این دهمین ارو از این قبیل است که تیلور وینترپ درست کرده است. او در نظر دارد حداقل 12 اردوی دیگر مانند اینجا را ایجاد کند»
    دنا دکمه ای را فشرد و صحنه تغییر کرد . تیلور وینترپ با قیافه ای مسن تر ، با رگه های خاکستری در موهایش در حال دست دادن باگروهی از شخصیت های برجسته بود. «تیلور وینترپ هم اکنون انتصاب خود را به سمت مشاور ناتو پذیرفت. وی چند هفته دیگر کشور را به قصد بروکسل ترک خواهد کرد»
    دنا نوار را عوض کرد. صحنه در زمین چمن جلوی کاخ سفید بود. تیلور وینترپ در کنار رییس جمهور استاده بود. و رییس جمهور می گفت:«...و من وایشان رابه عنوان رییس بنگاه تحقیقات فدارل برگزیده ام. این بنگاه برای کمک به کشورهای در حال توسعه در سراسر جهان تاسیس شده ست. و من کسی را شایسته تر از اقای تیلور وینترپ برای اداره این سازمان سراغ ندارم..»
    روی نمایشگر صحنه دیگری ظاهر شد، فرودگاه لئوناردو داوینچی در رم، در انجا تیلور وینترپ در حال پیاده شدن از هواپیمایی بود.«تعدادی از سران کشور در اینجا هستند تابه تیلور وینترپ خوشامد بگویند. او به رم امده تا درباره معاهدات تجاری میان ایتالیا و ایالات متحده مذاکره کند. این حقیقت که اقای وینترپ از سوی رییس جمهور امریکا برای انجام این مذاکرات انتخاب شده است، نشان میدهد که این مذاکرات چقدر مهم است...»
    دنا اندیشید، این مرد همه کاره بود.
    او نوار را عوض کرد. تیلور وینترپ در قصر ریاست جمهوری در پاریس بود. با رییس جمهور فرانسه دست میداد:«توافقنامه تجاری با اهمیتی با دولت فرانسه ، هم اکنون توسط تیلور وینترپ به امضا رسد..»
    در نوار دیگری ، مدلین ، همسر تیلور وینترپ ، به همراه گروهی از پسران و دختران در مقابل ساختمانی ایستاده بود.«امروز مدلین وینترپ مرکز تازه ای رابرای مراقبت از بچه هایی که مورد ازار و اذیت قرار گرفته اند افتتاح کرد و...»
    نواری از بچه های وینترپ وجودداشت که در مزرعه شان در منچستر ، ورمانت ، مشغول بازی بودند.
    دنا نوار بعدی رادر دستگاه گذاشت. تیلور وینترپ در کاخ سفید بود. در زمینه پشتی ، همسرش دو پسر خوش قیافه اش گری و پل ريال و دختر زیبایش ژولی استاده بودند. رییس جمهور به تیلور وینترپ مدال افتخاری موسوم به مدال ازادی اعطا می کرد:« ..و به خاطر خدمات بی شایبه ایشان به کشورشان و موفقیت های بزرگی که در اینراه کسب کرده اند ؛ خوشوقتم که بالاترین مدال افتخار غیر نظامی موجود-یعنی مدال ازادی رابه اقای تیلور وینترپ تقدیم کنم»
    نوار دیگری از اسکس کردن ژولی وجود داشت.
    در فیلم دیگری ، گری به بنیادی کمک مالی میکرد تابه نقاشان جوان کمک کند..
    و باز هم سالن بیضی شکل کاخ سفید. خبر نگاران دوریبن به دست بیرون ایستاده بودند. تیلور وینترپ که حالا موهایش کاملا به خاکستری گراییده بود باهمسرش در کنار رییس جمهور امریکا ایستاده بودند:«من اقای تیلور وینترپ را به سمت سفیر جدیدمان در کشور روسیه منصوب کرده ام. میدانم که همگی شما باخدمات بی شماری که اقای وینترپ برای کشورشان انجام داده اند اشنا هستید. و خوشحالم که او در عوض این کهروزهایش را به بازی گلف سپر ی کند این سمت را پذیرفته است.»
    خبر نگاران خندیدند.
    تیلور وینترپ به شوخی گفت:«اقای رییس جمهور شما که بازی گلف مرا ندیده اید»
    باز هم خنده دیگری از سوی حاضران...
    و سپس زنچیره ای از فجایع اغاز شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دنا نوار تازه ای را در دستگاه گذاشت. صحنه، بیرون یک خانه کاملا سوخته از حویق رادر اَسپن ایالت کلرادو نشان میداد. یگ گزارشگر زن به خانه ویران شده اشاره میکرد و میگفت:« رییس پلیس اسپین تایید کرده است که اقای وینترپ و مدلین همسر ایشان ، هر دو در این حریق و حشتناک جان باخته اند. در ساعات اولیه صبح به اداره اتش نشانی اطلاع داده شد و ماموران بعد از پانزده دقیقه به محل رسیدند اما دیر شده بود ، و نجات انان ممکن نبود.به گفته رییس پلیس اقای ناگل ، اتش سوزی بر اثر اتصال الکتریکی رخ داده است. اقای سفیر وخانم وینترپ در سراسر جهان به خاطر فعالیت های نیکوکارانه و خدمات دولتی شان افرادی سرشناس و شناخته شده بودند»
    دنا نوار دیگری در دستگاه گذاشت. صحنه ای ا زگرنه پر پیچ و خم «گران کورنیش» در سواحل جنوب فرانسه بود. گزارشگری گفت:« سر این پیچ بود که اتومبیل پل وینترپ سر خورد و از جاده خارج شد و به دره کوهستانی سقوط کرد بر طبق گزارش پزشکی قانونی او بلافاصله بر اثر تصادم جان باخت. سرنشین دیگری غیر از او در اتومبیبل نبود. پلیس درباره علت حادثه در حال تحقیق است. نکته عجیب و وحشتناک ان است که تنها دو ماه قبل پدر و مادر پل وینترپ در سانحه اتش سوزی خانه شان در اسپن کلرادو جان باختند»
    دنا دست به نوار دیگری برد . یک کوره راه کوهستانی پوشیده از برف در جونو ، واقع در الاسکا ، نمایان شد. گزارشگری که خودش را به خوبی با لباس های گرم پوشانده بود می گفت:« ...و این جا صحنه است که چرا ژولی وینترپ که قهرمان اسکی بود ، شبانه و تنها د راین کوره راه که اتفاقا د ران ساعت بسته بودد اسکی بازی میکرده است. اما تحقیقات همچنان ادامه دارد. در ماه سپتامبر درست شش هفته قبل ، پل برادر ژولی در یک حادثه رانندگی در فرانسه به هلاکت رسید و د رماه ژوییه امسال ، والدینش تلیور وینترپ سفیر در روسیه و همسرش در سانحه اتش سوزی جان باختند . ریس جمهوری مراتب تسلیت و همدردی خود راابراز کرده است»
    نوار بعدی ؛ خانه گری وینتررپ در منطقه شمال غربی واشنگتن دی سی. گزارشگران بیرون خانه ویلایی در هم می لولیدند. جلوی خانه، گزارشگری می گفت:« در سیری غم انگیز و باور نکردنی از فجایع ،گری وینترپ اخرین عضو باقیمانده خانوده محبوب وینترپ ، توسط سارقان باشلیک گلوله به قتلرسید. در ساعات اولیه صبح امروز ، یک مامور گارد حفاظت متوجه شد که زنگ خطر خاموش است. وارد خانه شد و جنازه اقای وینترپ را پیا کرد. او دو بار مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. ظاهرا دزدها به دنبال تابوهای ارزشمند بوده اند و اقای وینترپ مزاحم کارشان شده بود. گری وینترپ پنجمین و اخرین عضو خانواده بود که امسال به طرز خوشنت باری به قتل رسید»
    دنا تلویزیون را خامو ش کرد.و برای مدتی طولانی در انجا نشست. چه کسانی تصمیم گرفتند خانواده ای به این خوبی را از صحنه روزگار محو کنند؟ چه کسانی ؟ چرا؟

    دنا قرار ملاقاتی باسناتور پری لف در ساختمان سنا گذاشت. لف 52 ساله و مردی جدی وصادق و پر احساس بود.
    هنگامی که دنا به داخل اتاق راهنمایی شد، وی از جایش برخاست :« از دست من چه کاری ساخته است دوشیزه ایوانز؟»
    «اقای سناتور ، شنیده ام که شما ارتباط کاری نزدیگی باتیلور وینترپ داشته اید؟»
    «بله. ماتوسط رییس جمهور برای خدمت مشترک در چند کمیته منصوب شدیم»
    «اقای سناتور لف، من از وجهه اجتماعی او اگاهم ، اما می خواهم بدانم چگونه انسانی بود؟»
    سناتور برای لحظه ای دنا را بر انداز کرد:«بله؛ با کمال میل به شما می گویم. تیلور وینترپ یکی از بهترین ادم هایی بود که من در زندگی ام شناختم. یک صفت شایان ذکر او ، روابط اجتماعی خوبش بود. واقعا دلسوز و مهربان بود. از منافه خودش چشم می پوشید تا دنیا رابه مکان بهتری تبدیل کند. همیشه یادش میکنم وان اتفاقاتی که برای او وخانوده اش افتاد انقدر وحشتناک و دلخراش است که در تصور نمی گنجد»

    دنا با نانسی پَچین صحبت میکرد. وی یکی از منشی های تیلور وینترپ و زنی شصت و چند ساله بود که چهره اش پر چروک و چشمان غمگین داشت.
    «ایامدت درازی برای اقای وینترپ کار میکردید؟»
    «15 سال»
    «در این مدت ، تصور میکنم که اقای وینترپ را خوب شناخته اید؟»
    «بله، البته»
    دنا گفت:«من میگوشم تصویری از او در ذهم ایجاد کنم، مثلا میخواهم بدان چه جور ادمی بود. ای او-؟»
    نانسی پچین حرف وی را قطع کرد :« نمیدانم دقیقا به شما بگویم که او چه جور ادمی بود. دوشیزه ایواانز. وقتی ما پی بردیم که پسرم به بیماری لو گریگ مبتلاست ، تیلور وینترپ او رانزد دکترهای خودش برد وهمه هزینه پزشکی اش راپرداخت. وقتی پسرم فوت کرد اقای وینترپ تمام مخارج کفن و دفن را پرداخت کرد. ومرا برای تغییر اب و هواو بهتر شدن روحیه به اروپافرستاد»
    چشمان پچین از اشک پر شد. «اوچنین انسان والایی بود. بهترین و سخاوتمند ترین مردی که در زندگی ام شناخته ام:»
    دنا ترتیب ملاقاتی را با ژنرال ویکتور بوستر سرپرست بنگاه تحقیقات فدرال ، که زمانی تیلور وینترپ ریاست ان را بر عهده داشت داد. بوستر ابتدا از صحبت با دنا خودداری کرد ، اما هنگامی که دریافت دنا درباره چه کسی میخواهد با او صحبتکند قبول کرد اورا ببیند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در اواسط صبح ، دنا با اتومبیل به سوی بنگاه تحیقات فدرال که نزدیک فورت مید در مری لند بود ، راند. اداره مرگزی بنگاه در زمینی به مساحت هشتاد و دو جریب که به شدت از ان محافظت میشد قرار داشت. هیچ نشانی از جنگل انتن های ماهواره ای که در پس منطقه بسیار سبز و پردرخت پنهان شده بود دیده نمیشد.
    دنا مسیر را پیش گرفت و به طرف حصار بلند اهنینی که بر بالای ان سیم خاردار نصب شده بود راند. نامش را گفت و گواهینامه رانندگی اش را به مامور مسلحی که در باجه نگهبانی بود نشان داد و به داخل پذیرفته شد. دقیقه ای بعد به دروازه ای بسته با دوریبین مراقبت رسید. دوباره نامش را به زبان اورد و دروازه به طور خودکار باز شد. سپس مسیر اتومبیل رو را تا ساختما ن بزرگ و سفید مدیریت طی کرد.
    مردی با لباس غیر نظامی بیرون ساختمان به استقبال دنا امد:« دوشیزه ایوانز، شما را به فتر ژنرال بوستر راهنمایی میکنم»
    انها با یک اسانسور شخصی و کوچک تا طبقه پنجم بالا رفتند و در انجا در راهروی طویلی پیش رفتند تا به مجموعه دفاتر واقع در انتهای سرسرا رسیدند.
    وارد دفتر پذیرش بزرگی با دو میز برای منشی شدند. یکی از منشی ها گفت:« ژنرال منتظر شما هستند. دوشیزه ایوانز . بفرمایید داخل» ان دختر دگمه ای را فشرد و در دفتر داخلی با صدای کلیکی باز شد.
    دنا خودش را در دفتری بزرگ و جادار یافت. با سقف ها و دیوارهایی که برای جلوگیری از خروج صدا کاملا عایق بندی شده بود. مردی چهل و چند ساله قد بلند و لاغر اندام و فوق العاده جذاب جلو. امد و به او خوشامد گفت. مرد دستش را به سوی دنا دراز کرد و با لحنی گرم و صمیمی گفت:«من سرگرد جک استون هستم. معاون ژنرال بوستر» او. محترمانه به سوی مردی که پشت میز نشسته بود اشاره کرد و گفت:«ایشان ژنرال بوستر هستند»
    ویکتور بوستر یک اکریکایی سیاهپوست بود، با اجزای چهره خوش ترکیب و چشم هایی براق همچون سنگ محک جواهر. سر تراشیده اش در نور چراغ های سقف می درخشید.
    او گفت:«بفرمایید بنشینید» صدایش بم و خشن بود.
    دنا روی یک صندلی نشست :«ژنرل از این که مرا به حضور پذیرفتید متشکرم»
    «شما گفتید که میخواهید درباره تیلور وینترپ صحبت کنید؟»

    «بله من میخواستم-»
    «دوشیزه ایوانر، میخواهید درباره او گزارشی تهیه کنید؟»
    »خوب ، من-»
    لحن گفتارش خشن تر شد:«نمیشود شما روزنامه نگاران نفرین شده دست از سر ان مرده بردارید و بگذارید در گورش راحت بخوابد؟ شما یک مشت گرگ مزور چرند باف هستید که از لاشه ادم ها تغذیه می کنید»
    دنا دچار بهت و حیرت عظیمی شد.
    جک استون شرمنده به نظر میرسید.
    دنا سعی کرد بر خشمش غلبه کند. «اقای ژنرال استون ، به شما اطمینان میدهم که علاقه ای به چرند بافی و بردن ابروی اشخاص ندارم. می دانم اقای وینترپ دارای چه وجهه بالایی در اجتماع بوده است. و به خاطر خدماتش نامش در تاریخ باقی خواهد ماند. من فقط قصد دارم تصویری از او در ذهنم داشته باشم و بدانم چگونه ادمی بود. اگر به عنوان یک همکار خاطراتتان را از او تعریف کنید بسیار ممنون خواهم شد»
    ژنرال بوستر همان طور که نشسته بود به جلو خم شد و گفت:« نمیدانم شمادنبال چه چیزی هستید، ولی یک چیزی را می توانم بهتان بگویم . یاد و خاطره او در دل تاریخ باقی خواهد ماند. هنگامی که تیلور وینترپ دییس بنگاه تحقیقات فدرال بود من زیر نظرش کار میکردم. او بهترین رییسی بود که این سازمان تا به حال داشته . همه ستایشش میکردند . انچه برای او وخانواده اش رخ داد غمنامه ای بزرگ بود که من از درک ان عاجزم» اجزای صورتش در هم فشرده شد:«دوشیزه ایوانز،صادقانه عرض کنم، از مطبوعات خوشم نمی اید. فکر میکنم شما روزنامه نگارها ، عنان را از کف داده اید. گزارش های شما را از سارییوو تماشا کرده م. گزارش هاش قلب ها – و – گلهای شما هیچ کمکی به ما نکرد»
    دنا خیلی سعی میکرد خشمش را مهار کند:«ژنرال من انجانرفته بودم که به شما کمک کنم رفته بودم گزارش تهیه کنم که برای ان بچه های طفل معصوم چه اتفاقی-»
    «خوب هر چی بوده مهم نیست. جهت اطلاعتان عرض می کنم که تیلور وینترپ یکی از بزرگترین سیاست مدارانی بود که این کشور به خود دیده است» چشمانش را در چشمان دنا دوخته بود «اگر قصد دارید خاطره او را مخدوش کنید ، دشمنان زیادی برای خودتان دست و پا خواهید کرد . بگذارید نصیحتی به شما بکنم. دنبال دردسر نگردید چون به ان دچا ر خواهید شد. به شماقول میدهم. به شما هشدار میدهم که از این قضیه کنار بکشید. خداحافظ دوشیزه ایوانز»
    دنا لحظه ای به او خیره ماند سپس بلند شد :« خیلی ممنون ژنرال» و خشمگین از دفتر خارج شد.
    جک استون با عجله به دنبالش امد:«راه را نشانتان میدهم »
    دنا در راهرو نفس عمیقی کشید و با عصبانیت گفت:«ایا این اقا همیشه این طور است؟»
    جک استون اهی کشید و گفت:«از طرف او از شما معذرت میخواهم . او کمی تند خو وخشن است. منظوری ندارد»
    دنا با حص گفت:«راستی؟احساس کردم منظوری دارد»
    جک استون گفت:«به هر حال من از شما معذرت میخواهم » برگشت که برود.
    دنا استین لباسش را گرفت و گفت:«صبر کنید میخواهم باشما صحت کنم. ساعت دوازده است . میشود یک جایی با هم ناهار بخوریم؟»
    جک استون به طرف در دفتر ژنرال نگاهی انداخت و گفت:«بسیار خوب. کافه تریای شولزکلونیال ، در خیابان کِی ، یک ساعت دیگر؟»
    «عالی است ، متشگرم»
    «دوشیزه ایوانز ، به این زودی از من تشکر نکینید»

    هنگامی که استون به کافه تریای نیمه خالی قدم گذاشت، دنا انتظارش را میکشید. جک استون برای لحظه ای در استانه در ایستاد تا اطمینان حاصل کند که اشنایی در رستوران نیست ، سپس به سوی میزی که دنا پشتش نشسته بود امد.
    «اگر ژنرال بوستر بفهمد که با شکا صحبت کرده ام دخلم را می اورد. او. مرد خوبی است . شغل سخت و حساسی دارد و در کارش خیلی خیلی خوب است.» جک مکثی کردو سپس افزود:«ولی متاسفانه خبر نگاران را دوست ندارد»
    دنا با لحن خشکی گفت:«بله، متوجه شدم»
    «دوشیزه ایوانز ، بایستی یک چیز را برایتان روشن کنم . این گفت و گوی ما باید محرمانه بماند و هیچ جا درج نشود»
    «بله، می فهمم»
    انها دو سینی برداشتند و غذاهای مورد نظرشان را انتخاب کردند . موقعی که دوباره پشت میز نشستند جک استون گقت:«نمیخواهم از سازمان ما برداشت اشتباهی داشته باشید. ما ادمهای خوبی هستیم. برای همین بود که به این سازمان ملحق شدیم. در راه کمک به کشورهای توسعه نیافته کار میکنیم »
    دنا گفت:«از شما قد ردانی میکنم»«درباره تیلور وینترپ به شما چه باید بگوبم؟»
    دنا گفت:« هر چه که تا به حال شنیده ام داستان هایی درباره قداشت او بوده است. این مرد بالاخره عیوبی هم داشته است»
    جک استون گفت:«بله همین طور است. اما بگذارید اول چیزهای خوب را برایتان بگویم. تیلور وینترپ بیشتر از هر کس دیگری به مردم اهمیت میداد» در اینجا مکثی کرد سپس ادامه داد:«منظورم این است که واقعا اهمیت میداد. برای همه جشن تولدها و عورسی ها هدایایی می فرستاد و هر کسی که برایش کار میکرد ستایشش میکرد. ذهنی هوشمند و صریح داشت و حلال مشکلات بود. .و گرچه در هر کاری که انجام میداد خیلی دقیق و پر کار بود ، اما در قلبش مرد خانوواده بود. به همسر و بچه هایش عشق می ورزید»در اینجاساکت شد.
    دنا گفت:«قسمت بدماجرا چیست؟»
    جک استون با اکراه گفت:« تیلور وینترپ مرد وحبوب زنها بود بسیار پر جذبه ، خوش قیافه و ثروتمندو مقتدر. زنها تاب مقاومت در برابر او را نداشتند»همچنان ادامه داد :«بنابراین هر چند وقت یک بار تیلور..مرتکب لغزشی میشد. او با تعدادی زن رابطه عاشقانه داشت. اما به شما اطمینان می دهم که هیچ کدام از ان روابط جدی نبود. و او انها را خیلی محرمانه نگه میداشت . هگرگز کاری نمیکرد که به خانواده اش اسیبی برسد»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «سرگرد استون، فکر میکنید چه کسی ممکن است دلیلی برای کشتن تیلور وینترپ و خانوده اش داسته باشد؟»
    جک استون چنگالش را پایین گذاشت:«چی؟»
    «کسی مثل وینترپ با ان مقام و رتبه اجتماعی حتما دشمنانی هم داشته که یه مقام و وجهه او غبطه بخورند»
    «دوشیزه ایوانز، ایا شما می گویید که اعضای خانوده وینترپ به قتل رسیده اند؟»
    دنا گفت:« فقط سوالی مطرح کردم»
    جک استون برای لحظه ای به فکر فر رفت. سپس سرش را به علامت نفی تکان داد :« نه. این بی معنی است. تیلور وینترپ هرگز در زندگی به کسی ازاری نرسانده بود. اگر شما با یکی از دوستان با همکارانش صحبت کرده باشید، این را فهمیده اید»
    دنا گفت:«بگذارید به شما بگویم که تا به حال به چه چیزی هایی پی برده ام. تیلور وینترپ-»
    جک استون یک دستش را بالا گرفت و گفت:« دوشیزه ایوانز، من هر چهکمتر بدانم بهتر است. سعی من این است که از حلقه بیرون بمانم. به این ترتیب بهتر می توانم به شما کمک کنم. اگر منظور م را می فهمید»
    دنا نگاهی به او انداخت متحیر بود:«ببخشید ، منظورتان راخوب نمی فهمم»
    «صادقانه بگویم ، این به صلاح شماست که کل این مساله را به فراموشی بسپارید. اگر نمی خواهید ، پس مراقب باشید» و از جا برخاست و رفت.
    دنا انجا نشسته بود و به چیزهایی که همان لحظه شنیده بود فکر میکرد. بنابراین تیلور وینترپ دشمنی نداشته است. شاید من از زاویه اشتباهی به قضیه می نگرم. شاید این تیلور وینترپ نبوده که دشمن جانی برای خودش درست کرده است؟ شاید کار بچه هایش بوده است؟ یا همسرش؟

    دنا گفت و گویی را که موقع ناهار بار سرگرد جک استون داشت، برای جف تعریف کرد.
    «جالب است . حالا چی؟»
    «میخواهم با اشخاصی که فرزندان وینتزپ می شناختند ، صحبت کنم . پل وینترپ با دختری به نام هریت برک نامزد بوده است. انها تقریبایک سالی با هم بودند»
    جف گفت:«یادم می اید چیزی راجع به شان خوانده بودم» او با تردید افزود:« عزیزم، میدان که من صد در صد پشتیبان تو هستم»
    «البته، جف»
    «اما اگر در این باره اشتباه کرده باشی چی؟ سوانح همیشه اتفاق می افتد. چقدر وقت میخواهی روی اینکار بکذاری؟»
    دنا قول داد:«وقت زیادی نخواهم گذاشت. فقط میخواهم کمی بیشتر بررسی کنم»

    هویت برک در اپارتمان باشکوه دو طبقه ای در شمال غربی واشینگتن زندگی میکرد. او دختر سی و یکی ساله لاغر و بلند بالایی با موهایی طلایی و لبخندی عصبی بود و این لبخند راهمیشه بر لب داشت.
    دنا گفت:«ممنونم که قبول کردید همدیگر را ببینیم»
    «دوشیزه ایوانز ، نمیدانم این ملاقت برای چه منظوری است. شما گفتید مربوط به پل میشود»
    «بله»
    دنا کلماتش را با دقت برگزید:«قصد ندارم در زندگی خصوصی شما کنجکاوی کنم، اما شما و پل با هم نامزد بودید و میخواستید ازدواج کنید ، و مطمئنم که شما او را بهتر از هر کس دیگری می شناختید»
    «فکرمی کنم همین طور باشد»
    «دوست دارم کمی راحع به او بدانم. او واقعا چگونه ادمی بود؟»
    هویت برک برای لحظه ای خاموش بود. وقتی شروع به صحبت کرد ، صدایش ملایم و اهسته بود:« پل مثل هیچ مرد دیگری نبود. اوبه زندگی عشق می ورزید، مهربان و به فکر دیگران بود. می توانست خیلی شوخ باشد. خودش را خیلی جدی نمی گرفت. با او خیلی خوش می گذشت. ما قصد داشتیم در ماه اکتبر باهم ازدواج کنیم» دست از صحبت برداشت. بعد اضافه کرد :«وقتی پل در ان سانحه کشته شد، فکر کردم دنیابرایم به اخر رسیده» نگاهی به دنا انداخت به ارامی گفت :« هنوز هم همین احساس را دارم»
    دنا گفت:«واقعا متاسفم . از این که در این موردسماجت می کنم دل چرکین هستم اما میخواستم بدانم ایا او دشمنی نداشته ، کسی که دلیلی برای کشتن پل داشته باشد؟»
    هویت برک نگاهی به دنا انداخت و اشک در چشمانش حلقه بست:«کسی که بخواهد پل را بکشد؟» صدایش گنگ و خفه بود: «اگر شما پل را می شناحتید هگز چنین سوالی نمی پرسیدید»

    مصاحبه بعدی دنا با استیو رکسفورد بود ، پیشخدمتی که برای ژولی وینترپ کار میکرد. او یک مرد انگلیسی میانسال با ظاهری متشخص بود.
    «دوشیزه ایوانز ، کمکی از من بر میاید؟»
    «می خواستم از شما درباره ژولی وینترپ بپرسم»
    «بله، خانم»
    «چند وقت بود برایش کار میکردید؟»
    »چهار سال و نه ماه»
    «او چگونه کارفرمایی بود؟»
    پیشخدمت لبخندی حاکی از یاد اوری خاطرات بر لب اورد.«فوق العاده دلنشین بود، یک بانوی دوست داشتنی از هر لحاظ. و – وقتی خبر حادثه را که برایش اتفاق افتاد شنیدم، نمی توانستم باور کنم»
    «ایا ژولی وینترپ دشمنی هم داشت؟»
    او اخمی کرد و گفت:«ببخشید؟»
    «ایا دشیزه وینترپ کسی را می شناخت مثلا...قول و قرار ازدواجش را با او به هم زده باشد؟یا کسی که میخواست به او یا خانوده اش ضربه بزند؟»
    استیو رکسفورد اهسته سرش را به علامت نفی تکان داد :«دوشیزه ژولی از ا جور ادمها نبود. هرگز به کسی اسیبی نمی ساند. نه. او از وقت و پولش مضایقه ای نداشت. همه دوستش داشتند»
    دنا لحظه ای ان مرد را برانداز کرد. مثل این که راست می گفت. همه شان راست می گفتند. دنا از خودش پرسید، من اینجا چه غلطی میکنم؟ مثل دُن کیشوت شده ام. فقط اسیاب بادی در کار نیست که ان رابه چشم غول بینم.

    مورگان اُرموند ، رییس موزه هنر جورج تاون ، نفر بعدی در فهرست دنابود.
    «گویا می خواستید درباره گری وینترپ از من سوالاتی بپرسید»
    «بله، میخواستم بدانم-»
    «مرگ او فقدان بزرگی است. ملت ما یکی از حامیان هنر را از دست داد»
    «اقای ارموند، مثل اینکه در عالم هنر رقابت خیلی تنگاتنگ است؟»
    «رقابت؟»
    «ایا بعضی وقتها اتفاق نمی افتد که بعضی ها دنبال یک کار هنری بخصوص باشند و بخواهند به هر طریقی متوسل شوند تا-»
    «البته، اما این اصلا در مورد اقای ورنترپ صدق نمی کند. او مجموعه هنری بی نظیری داشت. و با این حال باموزه ها در کمال سخاوتمندی رفتار میکرد. نه فقط این موزه، بلکه موزه های سراسر جهان. هدف او این بود که اثار هنری بزرگ رادر معرض دید همگان قرار بدهد»
    «ایا فکر نمیکنید که شاید دشمنی داشته است که - »
    «گری وینترپ ؟ هرگز ، هرگز،هرگز»

    اخرین ملاقات دنا با رُزالیند لوپز بود که مدت 15 سال به عنوان خدمتکار شخصی منزل مدلین وینترپ کا رکرده بود. او اکنون همراه شوهرش در کار تحویل خوراک به منازل بود.
    دنا گفت:«خانم لوپز، ممنونم که درخواست مرا پذیرفتید. میخواستم راجع به خانم مدلین وینترپ با شما صحبت کنم »
    «ان زن بیچاره . او – او بهترین ادمی بود که تا به حال شناخته ام»
    دنا اندیشید ، مثل اینکه از این تحقیق هم راه به جایی نخواهم برد.
    «و واقعا به چه وضع فجیعی فوت کرد»
    دنا موافقت کرد:«بله. شما مدت درازی نزد او بودید؟»
    «اوه,بله خانم»
    «ایا ممکن است خانم وینترپ کاری انجام داده باشد که کسی را رنجانده یا دشمنی برای خودش درست کرده باشد؟»
    رزالیند لوپز با حیرت به دنا نگریست. :«دشمن؟ نه خانم. همه خانم وینترپ را دوست داشتند»
    دنا نتیجه گرفت؛ این تحقیق هم به جایی نرسید.
    دنا در راه بازگشت به دفترش اندیشید، فکر میکنم در اشتباه هستم. علیرغم عجیب بودن وقایع ، شاید مرگ انها اتفاقی بوده است.
    او به دفتر مت بیکر رفت تابه وی ملاقاتی کند. اَبی لاسمن شروع به اوحالپرسی کرد.
    «سلام دنا»
    «میشود مت را ببینم؟»
    «بله بفرمایید تو»
    همین که دنا وارد دفتر مت بیکر شد، مت نگاهش را بالا اورد و پرسید:« شرلوک هولمز ، امروز چطور است؟»
    «حرفهای پیش پا افتاده ، دکتر واتسون عزیز. اشتباه کردم. چیز مبهمی وجود ندارد»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم
    تلفن از سوی ایلین مادر دنا ، ناگهانی و غافلگیر کننده بود.
    «دنا ، عزیزم . خبر بسیا رهیجان انگیزی برایت دارم»
    «بله، مادر؟»
    «من دارن ازدوا ج میکنم»
    دنا ماتش برد:«چی؟»
    «بله. برای دیدن دوستم به وست پورت کانکتی کات رفته بودم ، و ان خانم مرا به یک مرد خیلی خیلی دوست داشتنی معرفی کرد»
    «وا-واقعا برایت خوشحالم مادر. این فوق العاده است»
    مادرش اهسته خندید :«او-اوخیلی-، نیمدانم چطور توصیفش کنم . اما واقعا تحسین بر انگیز است. حتما از او خوشت خواهد امد»
    دنا محتاطانه گفت:«چند وقت است او را می شناسی؟»
    «به اندازه کافی عزیزم. ما برای هم ساخته شده ایم . فکر میکنم خیلی شانس اورده ام»
    دنا پرسید:«کار و پیشه ای هم دارد؟»
    «مثل پدرت رفتار نکن. خوب معلوم است عزیزم که کار و پیشه دارد. او یک مامور بیمه فوق العاده موفق است. اسمش پیتر تامکینز است. خانه زیبایی در وست پورت دارد، و چقدر دلم میخواهد که تو و کیمبل اینجا به شمال بیایید و او را ملاقات کنید. می ایید؟»
    «البته که می اییم»
    «پیتر هم با بی صبری انتظار ملاقات تو را میکشد. به همه گفته چقد رمشهور هستی. مطمئنی که میتوانی پیش ما بیایی؟»
    «بله» دنا اخر هفته ها مرخصی داشت، بنابراین مشکلی در میان مبود. «من و کمال
    با بی صبری ارزوی دیدار شما را داریم»

    هنگامی که دنا به دنبال کمال به مدرسه رفت گفت:«به زودی مادر بزرگ را خواهی دید . عزیزم ما یک خانواده واقعی خواهیم شد»
    «خَبَره»
    دنا لبخند زد:«خبره یعنی خوبه»

    صبح روز شنبه ، دنا و کمال با اتومبیل راهی کانکتی کات شدند. دنا با خوش بینی زیادی به سفر به وست پورت می اندیشید.
    او به کمال اطمینان خاطر داد:«در این سفر به ما خیلی خوش خوهد گذشت. مادربزرگ و پدر بزرگ ها نوه میخواهند که لوسشان کنند. این بالاترین حسن بچه دار شدن است. و تو میتوانی گاهی چند روز پیششان بمانی »
    کمال باحالتی عصبی گفت:«تو هم می مانی؟»
    دنا دستش را فشرد و گفت:«البته که می مانم»
    خانه پیتر تامکینز یک کلبه قدیمی زبا کنار جاده بلایند بروک بود. و نهر کوچکی در امتداد ان جاری بود.
    کمال گفت :«هی ، عجب خنکه»
    در جلویی کلبه باز شد .و ایلین ایوانز انجا ایستاده بود و اثار مبهمی از زیبایی صورتش باقی بود، نشانه هایی از زیبایی دوران جوانی اش ، اما ناخشنودی از زندگی اثار وجاهت سابق را محو کرده بود.
    کنار ایلین مرد میانسالی با صورتی دلنشین و لبخند پهنی که بر لبان داشت ایستاده بود.
    ایلین با عجله به طرفشان امد و دنا را دردر اغوش گرفت:«دنا. عزیزم!و این هم کیمبل است»
    «مادر...»
    پیتر تامکینز گفت:«پش خانم دنا ایوانز مشهور ایشان هستند، اره؟ من درباره شما برای همه مشتریانم تعریف کرده ام» بعد و به کمال کرد :«و این هم همان پسری است »نگاهی به بازوی قطع شده پسرک انداخت و گفت:« هی،تو نگفته بودی که او معلول است»
    خون در رگهای دنا منجمد شد. حالت ضربه روحی را در چهره کمال مشاهده کرد.
    پیتر تامکینز با دلخوری سرش را تکان داد و گفت:« اگز قبل از این حادثه با شرکت ما قرار داد بیمه بسته بود حالا یک پسر ثروتمند بود»
    به سمت دنا چرخید و افزود:«بیایید تو. باید گرسنه باشید»
    دنا با حرص گفت:«دیگر نیستیم» به طرف ایلین برگشت:«متاسفم مادر . من وکمال به واشینگتن بر میگریدم»
    «متاسفم دنا. من..»
    «من هم همین طور، امیدورام اشتباه بزرگی مرتکب نشده باشی . عروسی تان مبارک»
    «دنا-»
    مادر دنا همچنان که دخترش و کمال سوار اتومبیل میشدند و می رفتند مایوسانه انها را نظاره میکرد.
    پیتر تامکینز دور شدن ان ها را با حیرت تماشا کرد و گفت:«هی؛ مگر من حرف بدی زدم؟»
    ایلین ایوانز اهی کشید و گفت:« نه، پیتر ؛ نه»

    کمال در راه بازگشت به خانه خاموش بود. دنا گه گاهی نگاهی به او می انداخت.
    «عزیزم خیلی متاسفم. بعضی ادمها واقعا نادان هستند»
    کمال به تلخی گفت:«حق با اوست. من یک معلول هستم»
    دنا با ناراحتی گفت:«تو معلول نیستی. خوبی و بدی مردم که به تعداد دست ها و پاهایشان نیست. خوبی ادمها به وجودخودشان است»
    «راستی؟ و من چی هستم؟»
    «تو بازمانده یک جنگ خونین هستی . و من به تو افتخار میکنم. میدانی ، ان اقای ملیح خوش صورت در مورد یک چیز حق داشت – من گرسنه ام. فکر میکنم زیاد برایت مهم نباشد ، اما من یک رستوران مک دونالد را یک کم جلوتر میبینم»
    کمال لبخندی زد و گفت:«اُبهته»

    پس از ان که کمال به بستر رفت ؛ دنا داخل اتاق پذیرایی شد و نشست تا کمی فکر کند. تلویزیون را روشن کرد و شروع به پرخاندن کانال های خبری کرد. همه به طور مستمر راجع به قتل گری وینترپ سخن می گفتند.
    «...انتظار میرود وانت سر پوشیده مسروقه سرنخی از هویت قاتلان به دست دهد...»
    «...دو گلوله از اسلحه بیرتا شلیک شده است. پلیس به همه اسلحه فروشی ها سر زده..»
    «...و قتل وحشیانه گری وینترپ در محله اعیان نشین شمال غرب شهر ثابت میکند که هیچ کس...»
    در اعماق ذهن دنا فکری بود که ازارش میداد . ساعتها طول تا خوابش ببر. صبح وقتی که از خواب برخاست ناگهاتن متوجه شد چه چیز ازارش میدهد. پول و جواهر دست نخورده باقی مانده بود. چرا قاتلان پول و جواهر را با خود نبرده اند؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دنا از جا برخاست و در حالی که گفته های رییس پلیس برنت را در ذهنش مرور میکرد قهوه درست کرد.
    ایا از تابلوهای مسروقه فهرستی دارید؟
    بله داریم. ان تالبوها همگی اثار مشهوری هشتند. این فهرست را بین موزه ها . دلالان اثار هنری و مجموعه داران پخش کرده ایم. به محض ان که یکی از ان تابلوها پیدا شود مساله حل خواهد شد.
    دنا اندیشید ، دزدها حتما میدانسته اند که ان تابلوها را به راحتی نمیشود فروخت. و این یعنی نقشه سرقت توسط مجموعه دار ثروتمندی طراحی شده که قصد دارد تالبلوهای نقاشی را برای خودش نگه دارد. اما چطور چنین ادمی خودش را به دست دو قاتل تبهکار می سپارد؟

    صبح روز دوشنبه ؛ هنگامی که کمال از خواب برخاست دنا صبحانه درست کرد و او را به مدرسه رساند.
    «عززم روز خوبی داشته باشی»
    «فعلا خداحافظ دنا»
    دنا کمال را تماشا کرد که از در جلویی مدرسه داخل شد و سپس خودش با اتومبیل رهسپار اداره پلیس در خیابان ایندیا شد.
    باز هم برف می بارید و باد ازار دهنده ای می وزید که هر چیزی را که سر راهش بود تکان میداد و به کنار میزد.
    کاراگاه پلیس فینیکس ویلسون، مامور تحقیقی راجع به قتل گری وینترپ ، عمری را به مبارزه با اشرار خیابانی گذرانده بود و چند جای زخم روی صورتش نشان میداد که در راه انجام وظیفه تا کجا پیش رفته است. هنگامی که دنا وارد دفترش شد، سرش را بالا اورد ونگاه کرد.
    غرغرکنان گفت:«مصاحبه نمیکنم. هر وقت خبر تازه ی درباره قتل وینترپ به دستمان رسید،ان را به همراه بقیه خبرنگاران در کنفرانس مطبوعاتی خواهید شنید»
    دنا گفت:«نیامده ام در این خصوص از شما سوال کنم»
    رییس پلس با حالتی بد بینانه به او نگریست:« اوه، راستی؟»
    «بله راستی. علاقه من به ان تابلوها یی است که به سرقت رفته اند. فکر میکنم شما فهرستی از تابلوها دارید؟»
    «خوب که چی؟»
    «میشود نسخه ای از ان را به من بدهید؟»
    کاراگاه ویلسون با حالتی مشکوک پرسید:«چرا؟ در مغز شما چه میگذرد؟»
    «میخواهم ببینم ادمکشان چی دزدیده اند. شاید گزارشی راجع به ان از تلویزیون پخش کنیم»
    کاراگاه ویلسون برای لحظه یا دنارا برانداز کرد:«فکر بدی نیست. هر چه قدر این تابلوها نامشان بیشتر سر زبانها بیفتد؛ ادمکش ها شانس کمتری برای فروش دارند» از جا برخاست.«انها 12 تابلو را برداشته اند و تعداد خیلی بیشتری را گذاشته اند بماند. فکر میکنم تنبلی شان امده همه را بردارند. این روزها حمال خوب کم پیدا میشود. از ان گزارش نسخه ای برایتان تهیه میکنم»
    چند دقیقه بعد کاراگاه با دو برگ فتو کپی بازگشت و انها را به دست دنا داد:«این فهرست ها تابلوهایی است که به سرق رفته اند . اینهم فهرست دوم است»
    دنا با حیرت به او نگاه کد:«فهرست دوم دیگر چیست؟»
    «فهرست تمام تابلوهای نقاشی گری وینترپ ، شمل تابلوهایی که ادمکش ها باقی گذاشته اند»
    «اوه متشکرم. واقعا لطف کردید»
    بیرون اتاق در راهرو، دنا نگاهی به دو فهرست کرد. انچه میدید مبهوت کننده بود. به هوای سرد و یخ زده بیرون قدم گذاشت و رهسپار حراج خانه بزرگ و مشهور جهان موسوم به کریستی شد. حالابارش برف شدیدتر شده بود، و انبوه مردم خرید کریسمس شان را با عجله تمام میکردند تا به خانه ها و دفاتر گرم خود بازگردند.
    هنگامی که دنا به حراج خانه کریستی قدم گذاشت ؛ مدیر انجا بلافاصله او را شناخت:«به به! عجب افتخاری نصیب ما شد. دوشیزه ایوانز. چه کاری می توانم برایتان بدهم؟»
    دنا توضیح داد:«من دو فهرست از تابلوهای نقاشی را در اختیار دارم. خوشحال میشوم که کسی به من بگوید ارزش این تابوها چقدر است»
    «اما، البته . باعث اقتخار ماست.خواهش میکنم از این طرف بیایید»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دو ساعت بعد دنا در دفتر مت بیکر بود.
    و چنین اغاز کرد:«جریان بسیار عجیبی است»
    «ما که دوباره به نظریه توطئه قتل فرضی جناب چیکن لیتل بازنگشته ایم، نه؟»
    «خودت به من یگو» او از دو فهرستی که کاراگاه به او داده بود فهرستی طولانی تر رابه دست مت بیکر داد.«این صورت تمام اثار هنری متعلق به گری وینترپ است. فقط در حراج خانه کریستی این تابلوها را دادن بر اورد قیمت کردند»
    مت بیکر نظری اجمالی به فهرست انداخت و گفت:«هی؛ چه اثار مشهوری را در این فهرست می بینم. ونسان ونگوگ ، هالس، ماتیس، پیکاسو،مانه»سرش را بالا اورد و گفت:«خوب که چی؟»
    دنا گفت:«حالا به این یکی نگاه بینداز » و فهرست کوتاه تری را به دست مت داد، همان که اسامی تابلوهایی را که به سرقت رفته بودند در خود داشت.
    مت اسامی را بلند خواند :« کامیل پیسارو، پل کلی، موریس اتریلو، هنری لاباسک، خوب چه چیری نظرت را جلب کرده؟»
    دنا اهسته و شمرده گفت:«بسیاری از تابلوهای نقاشی فهرست کامل، هر یک بیش از ده میلیون دلار قیمت دارد» در اینجا مکثی کردو سپس افزود:«اکثر تابلوهای نقاشی در فهرست کوتاه تر، یعنی انهایی که به سرقت رفته اند هر کدام دیست هزار دلار یا کمتر ارزش دارد»
    متبیکر چشمانش را یکی دو بار به هم زد و پرسی:«یعنی سارقان تابلوهای ارزان تر را برده اند؟»
    «بله. همین طور است. « دنا همان طور که نشسته بود به جلو خم شد:«مت، اگر انها سارقان حرفه ای بودند، بایستی پول و جواهری را هم که در خانه بود می دزدیدند. قبلا فرض میکردیم که یک نفر انها را استخدام کرده تا فقط اثار هنری با ارزش را به سرقت ببرند. اما از این فهرست ها معلوم میشود که انها چیزی از هنر سرشان نمیشده. پس واقعا به چه منظور استخدام شده بوند؟ گر ی وینترپ که مسلح نبود برای چه او را کشتند؟»
    «یعنی تو می گویی که از سرقت به عنوان سرپوش استفاده کرده اند، و علت واقعی ورود به خانه ارتکاب جنایت بوده است؟»
    «این تنها توضیح منطقی به نظر میرسد»
    مت اب دهانش را فرو داد و گفت:« بگذار این فرضیه را بررسی کنیم. فرض کنیم که تیلور وینترپ علی رغم تمام اظهارات، بالاخره دشمنی برای خودش درست کرده و به قتل رسیده. چراباید همه افراد خانواده او رااز صحنه روزگار محو کنند؟»
    دنا گفت:«نمیدانم. این همان چیزی است که میخواهم بفهمم»
    دکتر ارماند دویچ یکی از حاذق ترین روانپزشکان واشینگتن بود، مردی هفتاد و چند ساله با ظاهری متشخص و با ابهت ، و پیشانی عریض و چشمان ابی نافذ. دکتر با ورود دنا سرش را بالااورد و به او نگاه کرد.
    «دوشزه ایوانز؟ چه عجب این طرفها؟»
    «بله،اقای دکتر. واقعا ممنونم که مرا به حضور پذیرفتید. به خاطر مساله خیلی مهمی میخواستم ببینمتان»
    «خوب ، ان مساله خیلی مهم چیست؟»
    «ایا درباره مرگ افراد خانواده وینرپ چیزهایی شنیده اید؟»
    «البت که شنیده ام. مصیبت های بزرگی بود. چقدر برای این خانوداه اتفاقات مرگبار رخ داده است»
    دنا گفت:«و اگر ان مرگها اتفاقی نبوده باشد چی؟»
    «چی؟ چه میگویی؟»
    «این احتمال وجود دارد که همگی به قتل رسیده باشند»
    «اعضای خانوده وینترپ به قتل رسیده باشند؟ این خیلی بعید به نظر میرسد. دوشیزه ایوانز . خیلی بعید است»
    «اما محتمل است»
    «چه جیزهایی باعث شده که تو فکر کنی انها به قتل رسیده اند؟»
    دنا اعتراف کرد:«این-این فقط یک حدس است»
    «اها فهمیدم . حدس میزنی»
    دکتر ویچ انجا نشسته بود ، او را برانداز میکرد:«من گزارش های خبری تورا از سارایوو تماشا میکردم. گزارشگر ماهری هستی»
    «ممنونم»
    دکتر ویچ در حالی که ارنج هایش را روی میز قرار داده بود به جلو خم شد و چشمانش را به چشمان دنا دوخت:« بنابراین مدت نه چندان زیادی پیش ، تو درگیر جنگ خونینی بوده ای، بله؟»
    «بله»
    «درباره اشخاصی که مورد تجاوز قرار گرفته اند ، کشته شده اند. بچه هایی که به قتل رسیده اند . گزارش تهیه کرده ...»
    دنا گوش میداد و پکر بود.
    «از قرار تحت تنش روحی زیادی بوده ای»
    دنا گفت:«بله»
    «چند وقت است که به وطن برگشته ای=پنج یا شش ماه؟»
    دنا گفت:«سه ماه»
    دکترسرش را به علامت رضایت تکان داد:« این مدت برای سازگاری مجدد با زندگی ارام شهری مدت زیادی نیست. نه؟ حتما راجع به جنایت های وحشتناکی که شاهد شان بودی هنوز هم کابوس می بینی. و ذهن ناخود اگاه تو تصور میکند..»
    دنا حرف دکتر را قطع کرد:«اقای دکتر. من که بیمار مبتلا به سوءظن نیستم. من مدرکی در دست ندارم. اما به دلایلی معتقدم مرگ اعضای خانواده وینترپ تصادفی نبوده. به دیدن شما امدم چون امیدوار بودن شما به من کمک کنید»
    «کمک کنم؟ چه جوری؟»
    «من دنبال انگیزه میگردم . چه انگیزه ی می توانست باعث شود کسی اعضای یک خانواده را به کلی از صحنه روزگار محو کند؟»
    دکتر دویچ نگاهی به دنا انداخت و انگشتان و مچ دستش را در هوا چرخاند:«البته، چنین تهاجم های وحشیانه پیشینه هایی در تاریخ دارد. خصومت خانوادگی یا قومی..انتقام. در اینالیا سنت مافیا در شرایط بخصوصی کشتن همه افراد یک خاندان است. یا میتواند مربوط به قاچاق مواد مخدر باشد. شاید هم گرفتن انتقام به خاطر مصیبت بزرگی بوده که ان خانواده موجبش شده است. یاممکن است قاتل دیوانه ای باشد که هیچ انکیزه منطقی ندارد تا-»
    دنا گفت:«فکر نمیکنم چنین چیزی در این مورد صدق کند»
    «پس، غیر از موارد فوق میتوان از قدیمی ترین انگیزه در جهان برای قتل عام یک خانواده نام برد. پول»
    پول. دنا هم قبلا به ان فکر کرده بود.

    والتر کاکین ، رییس دفتر کاکین ، تیلور و اندرسن ، برای مدت بیش از بیست و پنج سال وکیل خانوده وینترپ بود. او مرد مسن و موقری بود که به دلیل التهاب مفاصل لنگان لناگن راه میرفت، اما با ان که بدنش ضعیف و نزار بود؛ مغزش مثل رایانه کار میکرد.
    او لحظه ای دنا را برانداز کرد و گفت:«شما به منشی من گفتید که میخواهید درباره اموال خانوده وینترپ با من صحبت کنید؟»
    »بله»
    کاکین اهی کشید و. گفت:« واقع باور نکردنی است که بر سر ان خانواده نازنین چه امد. باور نکردنی»
    دنا گفت:« اینطور که شنیده ام شما به امور حقوقی و مالی انها رسیدگی میکردید»
    «بله»
    »اقای کاکین ، طی یک سال گذشته ایا در این امور چیز غیر عادی مشاهده نکردید؟»
    وکیابا کنجکاوی به دنا نگریست:«غیر عادی از چه لحاظ؟»
    دنا محتاطانه گفت:«این موضوع شاید عجیب به نظر برسد؛ اما- اگر کسی وجود داشت که از هر یک از اعضای خانواده ..اخاذی میکرد ایاشما باخبر میشدید؟»
    لحظه ای سکوت برقرار شد «منظورتان این است که اگر انها به کسی مرتبا مقادیر هنگفتی پول پرداخت میکردند من باخبر میشدم ا نه؟»
    «بله»
    «فکر می کنم بله، باخبر میشدم»
    دنا باسماجت پرسید:« و ایا موردی شبیه این وجوداشت؟»
    «مطقا نه و فکر میکنم شماعقیده دارید که مرگ اعضای خانواده وینترپ نوعی جنایت بوده است بله؟ باید به شما بگویم که من این نظریه را کاملا مسخره میدانم»
    دنا گفت:« اما همه انها فوت کرده اند. اموال این خانواده بایستی میلیاردها دلار ارزش داشته باشد. خییل ممنون میشوم که به من بگویید این همه پول به چه کسی به ارث میرسد»
    دنا دید که وکیل در قوطی کوچکی حاوی قرص را گشود ، یک قرص از ان بیرون اورد و ان را با جرعه ای اب فرو داد:«دوشیزه ایوانز . ما هرگز درباره امور موکلانمان با کسی صحبت نمیکنیم» مکثی کرد سپس ادامه داد:« به هر حال، در این مورد فکر میکنم اشکالی نداشته باشد که حقیقت را بگویم، چون این موضوع فردا صبح در روزنامه ها اعلام خواهد شد»
    پس، به جز موارد فوق می توان از قدیمی ترین انگیزه د ر جهان برای قتل عام یم خانواده نامبرد-پول.
    والتر کاکین نگاهی به دناانداخت و گفت:«با مرگ گری وینترپ ، اخرین عضو بازمانده خانواده -»
    «بله؟»نفس دنا بند امد.
    «تمام ثروت خانواده وینترپ صرف امور خیریه خواهد شد»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم
    کارکنان اماده پخش اخبار شامگاهی میشدند.
    دنا در استودیو«آ» پشت میز اجرای برنامه اخبار تشسته بود، تغییرات اخرین دقایق در خبرها را مرور میکرد.گزارش های خبری که از خبرگزاری ها و منابع پلیس در تمام طول روز رسیده بود . بررسی و انتخاب یا رد میشد.
    در کنار دنا پشت میز پخش خبر ، جف کانرز و ریچارد میلتون نشسته بودند. اناستازیا مان شروع به شمارش معکوس کرد و وبا بالا و پایین بردن انگشت سبابه اش و اعلام 1-2-3 چراغ قرمز دوریبین روشن شد.
    صدای با ابهت اعلام کننده خبر به گوش رسید. «اخبار زنده شامگاهی ساعت یازرده شب از شبکه دبلیو تی ان، بااجرای دنا ایوانز» . دنا در دوریبین خندید. – و ریچارد ملتون.
    ملتون در دوربین نگاه کرد و سر تکان داد. «جف کانرز اخبار ورزشی و ماروین گریر وضعیت اب و هوا رابه اطلاع شما می رسانند. اخبار شامگاهی ساعت یازده اکنون اغاز میوشد»
    دنا در دوربین نگاه کرد:«شب بخیر ، بیندگان عزیز. من دنا ایوانز هستم.»
    ریچارد ملتون لبخند زد :« و من ریچارد ملتون هستم»
    دنا از روی دستگاه تله پرامپتر شروع به خواندن کرد:«داستان پرهیحانی بریتان داریم. عملیات تعاقب پلیس امشب ساعاتی پیش پایان یاغت. این عملیات به دنبال سرقت مسلحانه ای از یک مشروب فروشی در مرکز شهر صورت گرفت»
    «نوار اول را بگذار»:
    صحنه عوض شد. و داخل یک هلیکوپتر نمایان شد. در قسمت هدایت هلیکوپتر دبلیو تی ان، نورمن برانسون ، خلبان سابق نیروی دریایی نشسته بود، و در کنار او الیس باکر قرار داشت. زاویه دوربین تغییر کرد، پایین پای انها سه اتومبیل پلیس خودروی چهار دری را که به یک درخت برخورد کرده بود محاصره کرده بودند.
    الیس بارکر گفت:«تعقیب هنگامی اغاز شد که دو مرد وارد مشروب فروشی هیلی در خیابان پنسلونیاشدند و سعی کردند با تهدید مسلحانه کارمند فروشگاه ، دخل مغازه را تصاحب کنند. ان کارمند مقاومت کرد و دکمه زنگ خطر فراخوانی پلیس را فشرد. سارقان گریختند اما پلیس انها را به مسافت شش کیلومتر تعقیب کرد تا ان که اتومبیل به درخت برخورد نمود و متوقف شد»
    از ان تعقیب و گریز توسط هلیکوپتر ایستگاه خبری فیلمبرداری شده بود. دنا که به تصاویر نگاه میکرد اندیشید ، بهترین کاری که مت توانست بکند این بود که الیوت را وادار کرد ان هلیکوپتر را بخرد. به کمک این هلیکوپتر تازه پوشش خبری ما زمین تا اسمان فرق کرده است.
    سه گزارش خبری دیگر هم بود و کارگزدان برای استراحت علامت داد. دنا گفت:«پس از پیامهای بازرگانی دوباره نزدتان باز خواهیم گشت»
    یک اگهی بازرگانی روی صفحه تلویزیون ظاهر شد.
    ریچارد ملتون رو به دنا گفت:«نگاهی به یرون بینداز؟ هوا افتضاح است»
    دنا خندید :«میدانم . بیچاره گزارشگر وضع اب و هوای ما کلی پیامهای گله و شکایت در رایانه اش خواهد دید»
    چراغ قرمز دوریبین روشن شد. دستگاه تله پرامپتر برای لحظه ای سفید بود . سپس شروع به چرخیدن کرد . دنا شروع به خواندن کرد:«امسال شب نو ؛ من دلم میخواهد-»او دست از خواندن برداشت همچنان که به بقیه کلمات روی دستگاه نگاه میکرد مات و متحیر مانده بود. نوشته شده بود:«..دلم میخواهد که هان شب ازدواج کنیم. از این به بعد همیشه شب سال نو را به دو مناسبت جشن خواهیم گرفت»
    جف در کنار دستگاه تله پرامپتر بود و میخندید.
    دنا در دوریبین نگاه کرد و با شرمندگی گفت:«پس – پس از یک اگهی بازرگانی کوتاه دیگر در خدمتتان خوااهیم بود» چراغ قرمز شد.
    دنااز جا برخاست:«جف!»
    انها به طرف هم رفتند و همدیگر را در اغوش گرفتند. جف پرسید:«خوب، چه میگویی؟»
    او جف را محکم در بر خود نگه داشت و نجوا کرد:«میگویم بله»
    استودیو از طنین فریاد شادی کارکنان به لرزه در امد.
    هنگامی که اخبار به پایان رسید و انهابا هم تنها شدند جف گفت:« دلبندم، چی دوست داری؟ مراسم عروسی بزرگ و مفصل ، یا مراسم کوچک، یا متوسط؟»
    دنا از وقتی که دختر کوچکی بود به مراسم عروسی اش فکر میکرد ارزوهایی در سر داشت. او خودش را در لباس عروسی سپید توری و زیبایی با دنباله بلند مجسم میکرد. در فیلمهایی که دیده بود همیشه هیجانی جنون امیز برای ازدواج داشت...
    اماده کردن فهرست مدعوین ...انتخاب رستورانی که غذای عروس را تامین کند... ساقدوش هاس عروس...کلیسا....همه دوستانش در ان مراسم شرکت کند، به علاوه مادرش. این بهترین و عالی ترین روز زندگیش خواهد بود و حالا ازدواج اوبه واقعیت می پیوست.
    جف گفت:«دنا؟» منتظر پاسخی از سوی اوبود.
    دنا اندیشید ، اگر جشن عروسی مفصلی در کار بود ؛ ناچار باید مادرم و شوهرش را دعوت کنم. نمیتوانم چنین بلایی سر کمال بیاورم .
    دنا گفت:«بیا به قصد ازدواج با هم فرار کینم»
    جف حیرت زده سر تکان داد:«اگر این چیزی است که تو میخواهی ، پس من هم با ان موافقم»

    کمال از شنیدن اینخبر خیلی خوشحال شد.«منظورت این است جف با مازندگی خواهد کرد؟»
    «همینطوره . از این پس با هم خواهیم بود. عزیزم تو صاحب یک خانواده واقعی خواهی شد»
    دنا ساعتی کنار تخت کمال نشست، با هیجان درباره اینده شان صحبت میکرد. ان سه نفر با هم زندگی خواهند کرد ، با هم به تعطیلات خواند رفت، و همیشه با هم خواهندبود ، این کلمه جادویی یا هم.

    هنگامی که کمال خوابید ؛ دنا به اتاق خوابش رفت. و رایانه اش را روشن کرد. اپارتمان ، اپارتمان ، ما به یک اپارتمان دو خوابه ، بادو حمام ؛ یک اتاق پذیرایی ، اشپرخانه ، اتاق غذاخوری ، و شاید هم یک دفت رو یک اتاق مطالعه احتیاج خواهیم داشت. پیدا کردن چنین اپارتمانی نباید خیلی دشوار باشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دنا به خانه ویلایی باشگوه گری وینترپ اندیشید که خالی مانده بود. و فکرش دوباره مشغول به گردش کرد. در ان شب واقعا چه اتفاقی افتاده بود؟ و چه کسی زنگ خطر خانه را خاموش کرده بود؟ اگر نشانی از شکستن قفل در و پنجره وجود ندارد پس چطور سارقان داخل منزل شده اند؟ تقریبا به طور نا خود اگاه انگشتانش کلمه «وینترپ» را روی صفحه کلیدهای رایانه ماشین کرد. لعنت بر من . مرا چه میشود؟ دنا همان اطلاعات را که قبلا دیده بود روی صفحه نمایشگر مشاهده کرد.
    محلی. ایالات متحده امریکا.واشنگتن دی سی. دولت . سیاست.بنگاه تحقیقات فدرال
    *وینترپ،تیلور –به عنوان سفیر اعزامی امریکا به روسیه خدمت کرد و یک معاهده تجاری مهم را با ایتالیا به امضا رساند...
    * وینترپ،تیلور –میلیاردر خودساخته تیلور وینترپ که وجود ش را وقف خدمت به کشورش کرد...
    * وینترپ،تیلور –خانواده وینترپ صندوق های نیکوکاری برای کمک به مدارس و کتابخانه ها تاسیس کردند. و برنامه های کمک به مناطق محروم کشور را به پیش بردند...
    پنجاه و چهار جایگاه رایانه ای برای خانواده وینترپ وجود داشت. دنا میخواست به جست و جوی اگهی برود که ورود اتفاقی جایگاهی توجهش را جلب کرد.
    * وینترپ،تیلور –دعوای حقوقی با جون سینیسی ، منشی سابق تیلور وینترپ . که به عنوان یک دعوای حقوقی ثبت شد. و مدت کمی بعد از ان صرف نظر گردید.

    او دوباره ان سطرها را خواند. از خودش پرسید چه نوع دعوای حقوقی؟
    او چند جایگاه رایانه ای دیگر مربوط به خانواده وینترپ را گشود. اما هیچ ذکر دیگری از دعوای حقوقی دیگری وجود نداشت. دنا نام جون سینیسی را ماشین کرد. اطلاعاتی راجع به وی موجود نبود.

    «ببخشید این یک خط اطلاع رسانی خصوصی است؟»
    «بله»
    «گزارشی درباره جایگاه های رایانه ای که بررسی شان کردم میخواهم»
    «بلافاصله برایتان مخابره خواهیم کرد»

    صبح فردای ان روز دنا پس از رساندن کمال به مدرسه به دفترش امد، و بلافاصله سراغ دفتر راهنمای تلفن واشینگتن رفت. هیچ جا نامی از جون سینیسی ندید. راهنمای تلفن مریلند را امتحان کرد..ویرجینیا...هیچ موفقیتی حاصل نشد. او نتیجه گرفت حتما از این منطقه نقل مکان کرده است.
    تام هایکنز ، تهیه کنند اخبار به دفتر دنا امد. «دیشب باز هم از همه رقبا جلو افتادیم»
    «چه عالی» دنا بری لحظه ای در فکر بود:«تام ، ایا در شرکت تلفن اشنا داری؟»
    «بله. به خط تلفن احتیاج داری؟»
    «نه. میخواهم ببینم ایا ممکن است کس شماره تلفن داشته باشد که در دفتر راهنما ثبت نشده باشد؟فکر میکنی بتوانی این را بررسی کنی؟»
    «نامش چیست؟»
    «سینیسی. جون سینیسی»
    تام اخمی کرد و پرسید:«عجیبه. چرا این اسم به نظرم اشنا میاید؟»
    «او درگیر دعوای حقوقی با تیلور وینترپ بود»
    «اه. بله. حالا به خاطراوردم. یک سال پیش بود. تو در یوگوسلاوی بودی. فکر میکردم داستانی داغ و شنیدنی باشد. اما خیلی به سرعت سر و صدایش را خواباندند. این خانم حالا احتمالا در جایی در اروپا زندگی میکند. اما سعی میکنم که بفهمم کجاست»
    پانزده دقیقه بعد الیویا وانکینز گفت:«تام پشت خط است»
    «تام؟»
    «جون سینیسی هنوز در واشینگتن زندگی میکند. شماره تلفتش را که در دفتر ثبت نشده است برایت پیدا کردم. ان را میخواهی؟»
    دنا گفت:«بله. حتما» قلمی برداشت:«خوب بگو»
    « پنج. پنج. پنج. دو .شش. نه. صفر»
    «متشکرم»
    «تشکر لفظی که فایده ای ندارد . لااقل ناهاری مهمانمان کن»
    «باشد. مسئله ای نیست«
    در دفتر باز شد . دین الریچ ، رابرت فن ویک، و ماریا تابوسو ، سه نویسنده ای که در بخش اخبار تلویزیون کار میکردند داخل شدند.
    رابرت فن ویک گفت:«امشب اخبار خونباری داریم. دو حادثه خارج شدن قطار از خط،یک سقوط هواپیما، و یک زلزله بزرگ»
    چهار نفری شروع به خواندن گزارش های خبری واصله کردند. دو ساعت بعد وقتی که جلسه پایان افت دنا تکه کاغذی را که شماره تلفن جون سینیسی روی ان نوشته شده بود برداشت و شماره گرفت.
    زنی به تلفن جواب داد:«منزل دوشیزه سینیسی»
    «بخشید ممکن است با دوشیزه سینیسی صحبت کنم؟ من دنا ایوانز هستم»
    زن گفت:«ببینم ایشان وقت دارند یا نه. لطفا یک لحظه منتظر بمانید»
    دنا منتظر ماند. صدای زن دیگری در تلفن به گوش رسید صدایش اهسته و مردد بود:«الو..»
    «دوشیزه سینیسی؟»
    «بله»
    «من دنا ایوانز هستم. میخواستم ببینم که ایا-»
    «همان دنا ایوانز معروف؟»
    «اه. بله»
    «اوه من اخبار شما را هر شب تماشا میکنم. از طرفداران پر و پا قرص شما هستم»
    دنا گفت:«ممنونم. واقعا شرمنده ام میکنید. میخواستم ببینم ایا ممکن است چند دقیقه وقتتان را در اختیار من بگذارید. دوشیزه سینیسی؟ میخواستم با شما صحت کنم»
    «شما میخواهید با من صحبت کنید؟» خوشجالی و تعجب در صدایش احساس میشد.
    «بله. میشود جایی همدیگر را ببینیم؟»
    «بله. حتما و دلتان میخواهد به منزل من بیایید؟»
    «بله. عالی است. از نظر شما کی مناسب است؟»
    مکث کوتاهی پیش امد:«هر وقت شما دوست داشته باشد. من تمام طول روز در خانه هستم»
    «فردا بعد از ظهر چطور است؟ مثلا حوالی ساعت دو بعد از ظهر؟»
    «بسیار خوب»او نشانی منزلش را به دنا داد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دنا گفت:«فردا می بینمتان.» و گوشی تلفن را گذاشت . برای چه این کاررا میکنم؟ بسیار خوب، شاید این پایانی برای تخیلاتم باشد.

    ساعت دو بعدازظهر روز بعد ، دنا سوار اتومبیلش به مقابل برج بلندی در خیابان پرینس که اپارتمان جون سینیسی در ان واقع بود رسید. یک نگهبان اونیفورم پش جلوی ساختمان ایستاده بود. دنا به ان ساختمان زیبا و با ابهت نگاه کرد و اندیشید ، چطور یک منشی میتواند در اینجا زندگی کند؟اتومبیلش را پارک کرد و داخل سرسرای مجتمع شد. ماموری پشت میزش نشسته بود.
    «بفرمایید با کی کار داشتید؟»
    «قرار ملاقاتی با دوشیزه سینیسی دارم. دنا ایوانز هستم»
    «بله. دوشیزه ایوانز. ایشان منتظر شما هستند. سوار اسانسور شوید و دکمه مربوط به بام ساختمان را فشار دهید. اپارتمان آ»
    اپارتمان روی بام؟
    هنگامی که دنا به طبقه اخر ساختمان رسید ، از اسانسور خارج شد و زنگ اپارتمان آ را به صدا در اورد. مستخدمه ای اونیفورم پوش در را باز کرد.
    «دوشیزه ایوانز؟»
    «بله»
    «خواهش میکنم بفرمایید تو»
    جون سینیسی در یک اپارتمان دوازده اتاقه با تراس بزرگی که مشرف به شهر بود زندگی میکرد. مستخدمه دنا را از یک راهروی طویل به اتاق نشیمن بزرگی هدایت کرد که همه اسباب و وسایل ان به رنگ سفید بود و به طرز بسیار زیبایی مبله شده بود. زنی ریز اندام و لاغر روی کاناپه ای نشسته بود و به محض ورود دنا از جایش برخاست.
    جون سینیسی مایه حیرت دنا شده بود. او نمیدانست توقع چه جور ادمی را باید داشته باشد، اما ان زنی که بلند شد تا به او خوشامد بگوید ، تنها کسی بود که دیدنش در تصور دنا نمی گنجید. جون سینیسی کوچک اندام و دارای قیافه ای زشت و بی نمک بود. و چشمان ریز و گود افتاده ی قهوه ای رنگی داشت که پشت عینک ته استکانی مخفی شده بود. صدایش خجولانه و تقریبا غیر قابل شنیدن بود.
    «دوشیزه ایوانز. از ملاقات شما واقعا خوشحالم. خوشحالم که از نزدیک می بینمتان.»
    دنا گفت:«من هم خوشحالم که تقاضایم را پذیرفتید، » او در کنار سینیسی روی کاناپه سفید بزرگی نزدیک تراس نشست.
    «همین حالا میخواستم دستور چای بدهم. شما هم که میل می کنید؟»
    «بله. متشکرم»
    جون سینیسی رو به مستخدمه اش کرد و با کمرویی گفت:« گرتا، میشود برایمان چای بیاوری؟»
    «بله خانم»
    «ممنونم . گرتا»
    دنا احساس کرد سراسر ان صحنه غیر واقعی است. او اندیشید ، جون سینیسی اصلا با این خانه باشکوه روی بام جور در نمی اید. چطور استطاعت زندگی در اینجا را دارد؟ چه توافقی باتیلور وینترپ کرده است؟ و ان دعوای حقوقی بر سر چه بود؟
    جون سینیسی یا صدای ملایمی میگفت:«...و من هرگز تماشای اخبار شما را فراموش نمیکنم. فکر میکنم شما فوق العاده اید»
    «متشکرم»
    «یادم میاید که شما زمانی در سارایوو بودید و با وجود تمام ان بمب های وحشتناک و گلوله هایی که شلیک میشد از انجا گزارش ارسال میکردید. همیشه می ترسیدم مبادا اتفاقی برایتان بیفتد»
    «صادقانه بگویم، خودم هم میترسیدم»
    «حتما برایتان تجربه وحشتناکی بوده است»
    «بله، به لحاظی بله»
    گرتا با یک سینی چای و کلوچه داخل شد، و ان را روی میز جلوی دوزن قرار داد.
    جون سینیسی گفت:«خودم میریزم»
    دنا او را که در فنجان چای می ریخت تماشا میکرد.
    «کلوچه میل دارید؟»
    «نه. ممنون»
    جون سینیسی یک فنجان چای به دست دنا داد، سپس فنجان چایی هم برای خودش ریخت. «همان طور که گفتم واقعا از ملاقات شما خوشحالم، اما من-من نمی توانم حدس بزنم که راجع به چه میخواستید با من صحبت کنید»
    «میخواستم راجع به تیلور وینترپ یا شما صحبت کنم»
    ان زن تکانی خورد و کمی چای از فنجان روی پایش ریخت. رنگ صورتش به سفیدی گرایید.
    «حالتان خوب است؟»
    «بله، من – من خوبم» او تکه پارچه ای را اهسته به دامنش مالید و اثرات چای را پاک کرد. «نمی-نمیدانستم که شما میخواهید در این مورد..»کلامش ناتمام ماند.
    جو اتاق ناگهان تغییر کرد. دنا گفت«شما زمانی منشی تیلور وینترپ بودید ، اینطور نیست؟»
    جون سینیسی محتاطانه گفت:«بله اما یک سال پیش از استخدام اقای وینترپ خارج شدم. متاسفم که نمی توانم به شما کمکی بکنم.» زن تقریبا می لرزید.
    دنا با لحن تسکین بخش گفت:« من درباره خوبی های اقای تیلور وینترپ خیلی چیزها شنیده ام. به خودم گفتم شاید شما هم بتوانید چیزی به این مطالب اضافه کنید»
    به نظر رسید که جون سینیسی خیالش کمی راحت شد:« اوه، بله البته که می توانم. اقای وینترپ مرد بزرگی بود»
    «شما چند وقت برایش کار میکردید؟»
    «تقریبا سه سال»
    دنا لبخندی زد:«حتما برایتان تجربه فوق العاده ای بوده است»
    «بله،بله، کاملا همین طور است. دوشیزه ایوانز» حالا او خیلی اسوده خاطر تر به نظر میرسید.
    «اما شما علیه او یک دعوای حقوقی مطرح کردید«
    وحشت دوباره به چشمان جون سینیسی بازگشت:«نه. منظورم این است که بله. اما می دانید، این کار من اشتباه بود، من اشتباه کردم»
    «چه نوع اشتباهی؟»
    جون سینیسی با دهانش را فرو داد:« من- من حرفی را که اقای وینترپ به کسی گفته بود اشتباه فهمیدم. خیلی احمقانه رفتار کردم. از خودم شرمنده ام»
    «شما از ایشان شکایت کردید، اما به او به دادگاه نرفتید؟»
    «نه. او- ما با هم به توافق رسیدیم. چیز مهمی نبود»
    دنابه اطراف ان اپارتمان مجلل روی بام نگریست. و گفت:« که اینطور . میشود بگویید که چطور با هم به توافق رسیدید؟»
    زن گفت:«نه. متاسفم نمی توانم بگویم. این خیلی محرمانه است»
    دنا لز خودش می پرسید که چه مساله ای باعث شده چنین زن کم روی بزدلی علیه مرد نیرومندی چون تیلور ونیترپ اقامه دعوا کند. و چرا این زن انقدر از حرف زدن وحشت داشت؟از چه می ترسید؟»
    سکوتی طولانی برقرار شد. جون سینیسی دنا را نظاره میکرد، و دنا احساس میکرد او میخواهد چیزی به وی بگوید.
    «دوشیزه سینیسی-»
    جون سینیسی از جا برخاست:« متاسفم که حرف بیشتری ندارم بزنم –دوشیزه ایوانز ، دیگر کاری با من ندارید..»
    دنا گفت:«بله. می فهمم»
    کاش می فهمیدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/