صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 70

موضوع: آسمان فرو میریزد | سیدنی شلدون

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    آسمان فرو میریزد | سیدنی شلدون


    اسم کتاب: اسمان فرو میریزد
    نویسنده:سیدنی شلدون
    مترجم: میترا میر شکار سیاهگل
    تعداد صفحات:419

    اینم خلاصه اش: داستان زنی است به نام دنا ایونز که شغل گویندگی تلویزیون دارد و درصدد کشف راز قتل پنج عضو خانواده ای سرشناس بر می آید.

    منبع : نودوهشتیا




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پیش گفتار
    صورت جلسه محرمانه برای تمام کارکنان عملیات:
    بلافاصله پس از خواندن نابود کنید.
    محل :محرمانه
    تاریخ:محرمانه


    دوازده مرد که نمایندگان دوازده کشور پهناور بودند ، در ان اتاقک زیر زمینی که به شدت از ان محافظت میشدحضور داشتند. انها در صندلی های راحتی که به صورت ردیف های شش تایی قرار گرفته بود و چند سانتی متر از هم فاصله داشت ، نشسته بودند و با دقت به سخنان سخنران که خطاب به انان صحبت میکرد گوش می دادند.
    «خوشوقتم به اطلاع شما برسانم که تهدیدی که ما به شذت نگران ان بودیم در شرف بر طرف شدن است. احتیاجی نیست جزییات امر را ذکر کنم چرا که همه مردم جهان در عرض بیست وچهار ساعت اینده راجه به ان خواهند شنید. اطمینان داشته باشید و اسوده خاطر باشید که هیچ چیز مانع نخواهد شد ، دروازه هاهمچنان گشوده باقی ماند. اکنون حراج را اغاز میکنیم ؛ ایا کسی پیشنهاد قیمت اولیه ای دارد؟بله. یک میلیار د دلار . شما پیشنهاد بالاتری دارید؟دو میلیارد . بالاتر از این هم پیشنهاد قیمتی داریم؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل یک

    او شتابان در خیابان پنسیلوانیا ، به فاصله یک چهار راه از کاخ سفید راه میرفت و از باد سرد ماه دسامبر می لرزید. که ناگهان زوزه ی گوشخراش و دلهره اور اژیر حمله هوایی را شنید و سپس یک هواپیمای بمب افکن بر فراز سرش به گوشش خورد. هواپیما اماده بود محموله مرگ خود را در هوا خالی کند. او در حالی که هراسان و مبهوت در احاطه مه قرمز رنگی از وحشت قرار داشت، از حرکت باز ایستاد.
    ناگهان به سارایوو بازگشته بود ، و میتوانست زوزه ی تیز و گوش خراش فروافتادن بمب ها را بشنود. چشم هایش را محکم بست ، اما امکان نداشت بتواند تصویر وقایع اطرافش را از ذهن خود پاک کند. اسمان یک پارچه اتش بود و صدای شلیک سلاح های خودرکار، هواپیماهای غران ، و صدای ومپ انفجار خمپاره های مرگبار گوش هایش را کر میکرد.ساختمان های نزدیک منهدم میشدند و همچون ابشاری از سیمان اجر و غبار فرو میریختند. مردم وحشتزده به هر سو می دویدند و سعی می کردند از چنگال مرگ بگریزند.
    از دور دست ، خیلی دور دست ، صدای مردی به گوش می رسید که می گفت :«حالت خوب است؟»
    او اهسته و با احتیاط چشم هایش را گشود. بار دیگر در خیابان پنسیلوانیا و در پرتو افتاب سرد زمستانی بود و به غرش هواپیمای جت و اژیر امبولانسی که هر دو در حال دور شدن بودند و صدایشان محو میشد گوش میداد، صداهایی که ان خاطرات شوم را در ذهن او زنده کرده بود.
    «خانم حالتان خوب است؟»
    او به زمان حال بازگشت. «بله. حالم-حالم خوب است، ممنونم»
    مرد به او خیره ماند ه بود:« صبر کنید ببنم. شما دنا ایوانز هستید. من از تماشاگران پر و پا قرص اخبار شما هستم . هر شب در کانال دبلیو تی ان برنامه تان را تماشا میکنم. وهمه گزارش هایتان را از یوگوسلاوی دیده ام»
    اشتیاق در صدایش موج میزد:«ارسال گزارش از وقایع جنگ، حتما باید خییل برایتان هیجان انگیز بوده باشد، دست است؟»
    «بله» گلوی دنا ایوانز خشک شده بود. مشاهده اشخاصی که د تکه می شدند، دیدن اجساد بچه هایی که به چاه می انداختند و تکه های بدن انسان که جریان اب رودخانه ای سرخ از خون انسان ها ان را با خودش می برد ، خیلی برایم هیجان انگیز بود.
    ناگهان احساس تهوع کرد:«معذرت میخواهم ، باید بروم» چخی زد و با عجله دور شد.

    دنا ایوانز درست سه ماه پیش از یوگسلاوی بازگشته بود. خاطرات هنوز در ذهنش خیلی تازه بودند. به نظرش غیر واقعی می رسید که کسی در روز روشن ، اسوده و بدون احساس ترس در خیابان ها قدم بزند و صدای اواز پرندگان و خنده مردم را بشنود. در سارایوو هیچ خنده ای به گوش نمیرسید تنها صدای انفجار خمپاره ها و در پی ان ضجه های درد الود و عذاب اور شنیده میشد.
    دنا اندیشید ، جان دان ( شاعر متا فیزیکی انگیلیسی ) راست میگفت. هیچ انسانی جزیره نیست. انچه برای یک روح رخ میدهد برای همه ما اتفاق می افتد ، چرا که همه ما از گل رس و غبار های اسمانی تشکیل شده ایم. لحظات مشابهی از زمان را با هم شریک هستیم. عقربه ثانیه شمار عالم گردش تند و بازگشت ناپذیر خود را به سوی دقیقه بعد اغاز می کند:
    در سانتیاگو ؛ دختر ده ساله ای توسط پدر بزرگش شکنجه روحی و جسمی میشود...
    در شهر نیویورک، دو دلداده جوان در زیر شمع همدیگر را می بوسند...
    در فلاندرز ، دختر هفده ساله ای نوزادی به دنیا می اورد که از کوکایین خون مادرس مسموم شده است...
    در شیکاگو یک مامور اتش نشانی جان خود را برای نجات گربه ای از داخل یک ساختمان دچار حریق به خطر می اندازد...
    در سائوپولو، صدها تن از تماشاگران مسابقه فوتبال با فرو ریختن سکوها به زیر اوار می روند و جان خود رااز دست میدهند...
    در پیزا، مادری از دیدن طفلش که اولین گام های خود را بر میدارد فریاد شادی سر میدهد...
    دنا اندیشید ، همه اینها و بدون شک بیش از اینها در عرض شصت ثانیه . و سپس عقربه های ساعت تیک تاک کنان به جلو میروند تا سر انجام ما را به سوی ان ابدیت ناشناخته روانه کنند.

    دنا ایوانز در بیست و هفت سالگی زیبا و دوست داشتنی بود ، با اندامی باریک ، گیسوان سیاه همچون نیمه شب ، چشم های خاکستری درشت و زیرک، صورت قلبی شکل و خنده های گرم و سرایت کننده. دنا به صورت کودک جسور یک فرد نظامی بزرگ شده بود ، دختر سرهنگی که به عنوان مربی سلاح های سنگین از پایگاهی به پایگاه دیگر سفر میکد و این نوع زندگی عشق به ماجرا جویی را در وجود او افریده بود.
    او اسیب پذیر و در عین حال نترس بود. و ترکیب این دو صفت وسوسه انگیز و دوست داشتنی بود. طی سالی که دنا اخبار مربوط به جنگ یوگسلاوی را تهیه و ارسال میکرد، مردم سراسر جهان مسحور این زن زیبا وجوان ، پر احساس و پر شور شدند چراکه در میانه نبرد جانش رابه خطر می انداخت تا رویدادهای مرگباری را که در اطرافش اتفاق می افتاد گزارش کند. اکنون دنا هر کجا میرفت ، نجواهایی میشنبد که حاکی از شناخته شدنش توسط مردم بود. دنا ایوانز از شهرت خود کلافه میشد.
    او در حالی که خیابان پنسیلوانیا راباعجله طی میکرد و از مقابل کاخ سفید می گذشت به ساعت مچی اش نگاهی کرد و به خود گفت ، دیر به جلسه میرسم.

    موسسات واشینگتن تریبیون با چهار ساختمان جداگانه حد فاصل دو تقاطع از خیابان ششم شمال غربی را پر میکند. این موسسات شامل یک چاپخانه برای روزنامه، دفاتر کارکنان روزنامه ،یک برج اداری،و مجموعه ای برای پخش اخبار تلویزیون میشد. استودیوهای تلویزیون شبکه واشینگتن تریبیون ، طبقه ششم ساختمان شماره چهار را اشغال میکردند. ان محل از شدت تکاپو و تحرک گویی در حال فوران بود و در قطعه های مختلف ان که هر یک به شکل چهر گوش بود ، هیاهوی فعالیت و جنب و جوش کارکنان که با رایانه هایشان مشغول کار بودند لحظه ای قطع نمیشد. نسخه برداری مخابره ای از شش سرویس خبری اخبار روز از سراسر جهان را بی وقفه منتشر میکرد. شدت و حدت فعالیت ها دنا را حیرت زده میرکد و به هیجان میاورد. و از هیجان او هرگز کاسته نمیشد.
    در انجا بود که دنا جف کانرز را ملاقات کرد . جف که تا پیش از اسیب دیدن بازویش در یک حادثه اسکی بازی ستار ه درخشان بازی بیسبال و توپ انداز زمین بازی بود ، اکنون اخبار ورزشی را برای شکه دبلیو تی ان گزارش میکرد و همچنین در ستون ورزشی روزنامه ی «اتحادیه واشینگتن تریبیون » مقاله می نوشت. او سی و چند ساله و بلند بالا و لاغر بود و چهره ای پسرانه و ظرافتی بی غل و غش داشت که باعث میشد مردم جذب او شوند. جف و دنا عاشق هم شده بودند و درباره ازدواج صحبتهایی کرده بودند.
    در عرض سه ماهی که دنا از سارایوو بازگشته وبد وقایع در واشنیگن خیلی سریع رخ داده بود. لسلی استوارت صاحب قبلی موسسات واشینگتن تریبیون موسسات را فروخته و ناپدید شده بود و این شرکت بزرگ توسط یک غول بین المللی مطبوعات موسوم به الیوت کرامول خریداری شده بود.

    جلسه صبحگاهی با حضور مت بیکر و الیوت کرامول در حال اغاز بود. هنگامی که ئنا از راه رسید ، ابی لاسمن دستیار جذاب و خوشگل و مو قرمز مَت به گرمی به او خیر مقدم گفت.
    اَبی گفت:«اقایان منتظر شما هستند»
    «ممنون ؛ اَبی» دنا به اتاق کناری قدم گذاشت :«مت...الیوت...»
    مت بیکر غر غر کنان گفت:«دیر کردی»
    بیکر مردی کوتاه قد و با موهای خاکستری و پنجاه و دو سه سال سن بود، و رفتاری تند و ناشکیبا داشت که ازسرشت باهوش و بیقرار او نشات گرفته بود. او کت وشلوار چروکی پوشیده بود گویی کت وشلوار به تن میخوابید؛ و دنا حدس میزد که واقعا هم باید این طور باشد. بیکر برنامههای تلویزیونی موسسات واشینگتن تریبیون را اداره میکرد.
    الیوت کرامول در سنین شصت سالگی خود بود ؛ بار فتاری بی ریا و دوستانه و لبخندی که همیشه بر لب داشت. او یک میلیاردر بود؛ اما در مورد این که ثروت هنگفتش را چکونه به دستاورده بود روایات متعددی وجود داشت. برخی از ان روایات نیز اصلا جنبه چاپلوسی و تملق نداشت. در حرفه روزنامه نگاری که هدف اطلاع رسانی است الیوت کرامول یک چیستان بزرگ بود.
    الیوت نگاهی به دنا انداخت و گفت:«مت می گوید که ما داریم دویاره رقبا رااز صحنه خارج میکنیم. تعداد بینندگان دائما بالا میرود.»
    «الیوت ،من از شنیدن این خبر خوشحالم»
    «دنا، من هر شب به چندین برنامه ی پخش اخبار گوش میکنم ،اما اخبار تو از بقیه متفاوتاست. دقیقا مطمئن نیستم چرا،ولی از اخبارت خوشم میاید»
    دنا میدانست دلیل ان را به کرامول بگوید . سایر مجریان خبری فقط برای میلیون ها نفر تماشاگر حرف میزدند و واکنش انها برایشان مهم نبود،تنها اخبار را اعلام میکردند در صورتی که دنا تصمیم گرفته بود این را به یک موضوع شخصی تبدیل کند. او در ذهن خود یک شب با بیوه ای بی کس صحبت میکرد، شب بعد با یک بیمار محبوس در اتاق که درمانده روی تختش دراز کشیده بود،و شب بعد با یک فروشنده تنها که جایی دور از خانه و خانوده اش بود.گارش های خبری او صمیمانه و دوستانه به نظر میرسید. و بینندگان می پسندیدند و نسبت به ان گزارش ها واکنش نشان میدادند.
    مت بیکر گفت:«شنیده ام امشب یک مهمان جالب داری و میخواهی با او مصاحبه کنی»
    دنابه نشانه تایید سر تکان داد:«بله ،گری وینترپ»
    گری وینترپ شاهزاده ملیح امریکا بود. او عضو یکی از متشخص ترین خانوده های کشور ،وجوان و خوش قیافه و پر جاذبه بود.
    کرامول گفت:«او از شهرت خوشش نمی اید. چطور موافقتش را جلب کردی؟»
    دنا به او کفت:«ما صفت مشترکی داریم»
    کرامول ابروانش در هم کرد:«راستی؟»
    دنا تبسم کنان گفت:«بله. من عاشق تماشای تابلوهای مونه و ونگوگ هستم، و او دوست دارد انها را بخرد. البته شوخی به کنار، من قبلا با او مصاحبه کرده ام و ما با هم دوست شده ایم. اول نواری از کنفرانش مطبوعاتی او که امروز بعد از ظهر تهیه میشود پخش خواهد شد، مصاحبه من به دنبال ان نوار کنفرانس مطبوعاتی است.»
    چهره کرامول شکفت:«عالی است»
    انها ساعتی را به صحبت راجه به نمایش تازه ای که شبکه تدارکش را میدید گذراندند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    خط جنایت ، برنامه تخققی یک ساعته ای بود که دنا قصد تهیه و اجرایش را داشت. هدف دوگانه بود:اصلاح قضاوتهایی که انجام شده بود و برانگیختن علاقه به حل مساله جنایان فراموش شده.
    مت هشدار داد:«تعداد زیادی نمایش ئاقعی در حال حاضر روی انتن هست . بنابراین برنامه ما باید بهتر از این برنامه های فعلی باشد.دلم میخواهد برنامه اول را با چیز که توجه مردم را خیلی جلب کند اغاز کنیم. چیزی که توجه بینندگان را به خود جلب کند.-»
    تلفن داخلی زنگ زد. مت بیکر با ضربه سریع و ملامی کلدی را پایین اورد:«به تو گفتم که تلفنی را وصل نکنی.چرا؟»
    صدای ابی از دستگاه تلفن داخلی پخش شد.«متاسفم قربان. این تلفن برای دوشیزه ایوانز است. از مدرسه کمال تلفنن میزنند. مثل اینکه ضروری است»
    مت بیکر به دنا نگریست«خط یک»
    دنا گوش تلفن را برداشت قلبش تند میزد:«سلام...حال کمال چطوره؟»اوبرای لحظه ای گوش داد «بله...بله...متوجه هستم ، همین الان ب انجا میایم»و گوشی تلفن را سر جایش گذاشت.
    مت پرسید:«موضوع چیه؟»
    دنا گفت:«از من خواسته اند به مدرسه دنبال کمال بروم»
    الیوت کرامول اخمی کرد وگفت:«او همان پسری است که از سارایوو با خودت اورده ای؟»
    «بله»
    «این هم برای خودش ماجرایی است»
    دنا با اکراه گفت:«بله»
    «مگر تو او را در حالی که در یک قطعه زمین خشک و خالی زندگی میکرد پیدا نکردی؟»
    دنا گفت:«همین طور است»
    «مریض بود یا چیزی از این قبل؟»
    دنا با لحنی محکم گفت:«نه...« حتی از صحبت راجع به ان روزها نفرت داشت. افزود:«کمال یک بازویش را از دست داده است. این حادثه در انفجار یک بمب برایش اتفاق افتاد»
    «و تو او را به فرزندی پذیرفتی؟»
    «هنوز به طور رسمی نه ، الیوت. اما قصد دارم این کار را بکنم. در حال حاضر من قیم او هستم»
    «بسیار خوب / پس برو دنبالش. بعدا اجع به برنامه خط جنایت صحبت خواهیم کرد»
    هنگامی که دنا به مدرسه راهنمایی تئودور روزولت رسید، مستقیما به دفتر ناظم مدرسه رفت.
    خانم ناظم ، وراکوستوف ، زنی پنجاه و چند ساله با قیافه ای رنج کشیده و موهایی بود که زودتر از موعد خاکستری شده بود. او پشت میز نشسته بود. کمال هم ان سوی میز روی یک صندلی نشسته بود. او دوازده سالهبود ولی کوچکتر از سنش به نظر میرسید، لاغر و رنگ پریده بود و موهایی طلایی ژولیده و چانه ای پیش امده داشت. به جای بازو ی راستش فقط استین خالی پیراهنش قرار داشت. اندام باریک و نحیف او به خاطر بزرگی ان اتاق کوتاهتر از انچه بود جلوه میکرد.
    هنگامی که دنا پا به اتاق گذاشت،جو دفتر بسیار سنگین وسرد بود.
    او با خوشرویی گفت:«سلام،خانم کوستوف. حالت چطور ه کمال؟»
    کمال به کفشهایش نگاه میکرد.
    دنا افزورد:«مثل اینکه مشکلی پیش امده؟ نه؟»
    «بله ، یقینا مشکلی پیش امده ،دوشیزه ایونز» او ورقه ای به دست دنا داد.
    دنا متحیر به ان نگاه کرد. روی وقه نوشته شده بود: وُجا ، پیزدا، زبوستی،فوکاتی ، نزاکونسکی، اُتروک ، اُمترتی ، تپک.
    او سرش را بالا اورد و گفت:«من ...من متوجه نمیشوم. این کلمات به زبان صربی هستند اینطور نیست؟»
    خانم کوستوف با لحن محکمی گفت:«البته که هستند. از بدشانسی کمال من هم صرب هستم. اینها کلماتی هستند که کمال در مدرسه به کار میبرد»
    صورتش از خشم سرخ شد. «راننده کامیون های صرب هم اینط.ر حرف نمیزنند ، دوشیزه ایوانز ، و من اجازه نمیدهم که چنین کلماتی از دهان این پسر بچه بیرون بیاید. کمال من را پیزدا خطاب کرد»
    دنا پرسد:«معنی پیز-»
    «میدانم که کمال در کشور ما تازه وارد است و من سعی کرده ام مراعات حالش را بکنم. امار فتار –رفتار او واقعا اهانت امیز است دائما با بچه ها دعوا میکند. و امروز صبح وقتی توبیخش کردم او-او به من هم توهین کرد. واقعا خجالت اور است»
    دنا با نزاکت و با لحن سنجیده ای گفت:«خانم کوستوف مطمئنم که شما می دایند او چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته است و...»
    «همان طور که خدمتتان عرض کردم، من رعایت حالش را میکنم اما او کاسه صبرم را لبریز کرده»
    «بله متوجه ام» دنا نگاهی به کمال انداخت . او هنوز هم سر به زیر انداخته و چهره اش در هم و عبوس بود.
    خانم کوستوف گفت:«امیدورام این بار احرش باشد»
    دنا از جابرخاست:«من هم همین طور»
    «این هم کارنامه کمال»خانم کوستوف کشویی را گشود، کارتی رااز ان بیرون اورد و به دست دنا داد.
    دنا گفت:«متشکرم»

    کمال در راه خانه ساکت بود.
    دنا پرسید:«اخر من با تو چه کار کنم؟ چرا همیشه با بچه ها دعوا می کنی، و چرا ان کلمه ها را گفتی؟»
    «نمی دانستم او زبان صربی بلد است»
    هنگامی که به اپارتمان دنا رسیدند ، او گفت:«کمال، من حالا باید به استودیو برگردم. اینجا تنها بمانی که نمی ترسی؟»
    «قول»
    نخستین باری که کمال این کلمه را گفته بود؛ دنا فکر کرده وبد که کمال حرف او را نفهمیده است ، اما به سرعت دریافته بود که این بخشی از زبان رمز الودی است که توسط جوانان به کار برده میشود.
    قول به معنای بله بود. »phat» افراد جنس مخالف را توصییف میکرد: خیلی داغ و وسوسه انگیز. هر چیزی یا خنک بود یا شیرین یا اساسی. اگر چیزی را دوست نداشتند ، حالشان از ان به هم میخورد.
    دنا کارنامه ای را که خانم کوستوف به او داده بود از کیفش بیرون اورد. به ان نگاهی انداخت و لبانش رابه هم فشرد. نمره تاریخ تک؛ نمره انگلیسی تک، نمره علوم تک ، نمره تعلیمات اجتماعی صفر ، نمره ریاضی هجده .
    او با نگاه کردن به کارنامه اندیشید ، اوه ، خدایا، من چه کار باید بکنم؟
    گفت:«بعدا راجع به این صحبت خواهیم کرد. بروم که دیرم شد»

    کمال معمایی برای دنا بود. هنگامی که انها با هم بودند ، کمل خیلی خوب رفتار میکرد، دوست داشتنی و هوشمند و دلنشین بود. در تعطیلات اخر هفته ، دنا و جف شهر واشنگتن رابه تفریحگاهی برای او مبدل میکردند. ب هم به باغ وحش ملی یمرفتند ، که دارای انواع تماشایی حیوانات وحشی بود؛ و به خرس پاندای زیبا و شگفت انگبزخیره می ماندند. انها از موزه ملی هوا و فضا دیدن کردند. در انجا کمال نخستین هواپیمای برادران رایت را که از سقف اویزان بود دید، و سپس قدم زنان در ازمایشگاه فضایی گردش کرد و سنگ های کره ماه را لمس کرد. انها به مرکز کندی و ارینا استیج ( صحنه درگیری ) رفتند. برای اولین بار کمال را در رستوران تام تام با پیتزا ، در رستوران مِکس تک با غذای تاکوس ، و رد رستوران جورجیا براونز با جوجه سوخاری به سبک جنوبی اشنا کردند. کمال از هر لحظه تعطیلات لذت میبرد. او عاشق بودن با دناو جف بود.
    اما...هنگامی که دنا به سر کار میرفت، کمال به شخص دیگری تبدیل میشد. رفتاری کینه توزانه در پیش می گرفت و با همه درگیرمیشد. برای دنا غیر ممکن بود که یک خدمتکار دایمی استخدام کند و بچه نگه داری های ساعتی هم درباره شبهایی که نزد کمال می ماندند داستان های وحشتناکی تعریف میکردند.
    جف و دنا سعی داشتند یا سخنان منطقی او را سر عقل بیاورند ، اما حرفهایشان تاثیری نداشت. دنا اندیشید،شاید بهتر باشد اورا پیش دکتر ببرم. وی از ترس های وحشتناکی که در دل کمال بود و او را ازار میداد هیچ خبر نداشت.

    اخبار شامگاهی «دبلیو تی ان» پخش میشد. ریچارد ملتون همکار جذاب و خوش قیافه دنا و جف کانرز در دو طرف اونشسته بودند.
    دناایوانز می گفت:«...در اخبار خارجی ، فرانسه و انگلستان هنوز بوق و کرنا دستشان گرفته اند و راجع به بیماری جنوب گاوی جنجال به راه انداخته اند. در اینجا رنه لینو از شهر رَنس گزارش میدهد.
    در اتاق کنترل ، کارگردان اناستازیا مان دستور داد:«ارتباط راه دور برقرار کنید»
    صحنه ای در ییلاقات فرانسه روی پرده تلویزون نمایان شد.
    در استودیو باز شد و گروهی مرد داخل شدند و نزدیک میز مجری امدند.
    همه سر را بالااوردند و نگاه کردند. تام هاکینز ، تهیه کننده جوان و جاه طلب اخبار شامگاهی گفت:«دنا،اقای گری وینترپ را می شناسی»
    «البته»
    گری وینترپ از نزدیک حتی خوش قیافه تر از عکس هایش بود. او چهل و چند ساله بود و چشمانابی براق و لبخندی گرم و ملاحتی فراوان داشت.
    «دنا ار ملاقات دوباره ات خوشحالم. متشکرم که دعوتم کردی»
    «واقعا لطف کردید که تشریف اوردید»
    دنا به اطراف نگاه کرد. پنج ششش نفر منشی ناگهان برای حضور در استودیوی ضبط ولایل ضروری پیدا کرده بودند. او در دل خندید ئ اندیشید ، گری وینتپ به این موضوعات عادت دارد.
    «چند دقیقه دیگر نوبت برنامه شما میشود. چرانمی فرماید اینجا کنار من بنشینید؟ ایشان اقای ریچارد ملتون هستند»دو مرد باهم دست دادند.«اقای جف کانرز را هم که میشناسید؟ نه؟»
    «معلوم است که می شناسم . جف ، تو الان باید در زمین باشی و توپ بیندازی ،نه این که دربازه بازی فقط صحبت کنی»
    جف با حسرت گفت:« کاش می توانستم باشم»
    ارتباط راه دور از فرانسه به پایان رسید و اگهی بازرگانی را پخش کردند. گری وینترپ روی صندلی نشست و اگهی ها راتماشا کرد تا پخششان تمام شد
    اناستاریا ااز اتاق کنترل گفت:«اماده باشید. ضبط میکنیم» او خاموش با انگشت سبابه اش شروع به شمارش معکوس کرد:« سه...دو...یک...»
    در صفحه نمایشگر نمای خارجی موزه هنر جورج تاون نمایان شد. یک گزارشگر میکروفونی در دستش داشت ، شجاعانه در هوای سرد ایستاده بودیم.
    «اکنون ما جلوی موزه هنری جورج تاون ایستاده ایم، در داخل موزه اقای گری وینترپ در مراسمی کهبه مناسبت اهدای کمک پنجاه میلیون دلاری ایشان به موزه برپا شده است ،حضور دارند. اکنون به داخل برویم»
    صحنه روی صفحه نمایش ، به فضای داخلی بزرگ و باشگوه موزه هنر تغییر کرد. تعدادی از مقامات شهرداری و انجمن شهر ، افراد متشخص و برجسته و کارکنان تلویزیون در اطراف گری وینترپ جمع شده بودند. مورگان اُرموند رییس موزه ، لوحه بزرگی به دست گری داد.
    «اقای وینترپ ، از سوی موزه و هیات امنای ان و تعداد بی شماربازدیدکنندگانی که به اینجا می ایند ، میخواهیم به خاطر این مساعدت سخاوتمندانه از شما تشکر کینم»
    دوربین ها فلاش زدند.
    گری وینترپ گفت:«امیدورام که نقاشان جوان امرکایی به این وسیله نه تنها شانس بیشتری برای ابراز وجود و نمایش استعداد هایشان پیدا کنند. بلکه کمک من باعث شناخته شدن استعداد های انان در سراسر جهان شود»
    اطرافیان وی همگی به افتخارش دست زدند.
    گزارشگری که در فیلم بود می گفت:«بیل تولند، از موزه هنر جورج تاون. به استودیو باز میگردیم. دنا؟»
    چراغ قرمز دوربین روشن شد.
    «متشکرم،بیل.بخت با ما یار بود که توانستیم اقای گری وینترپ را اینجا در کنار خودداشته باشیم. تا درباره هدف کمک سخاوتمندانه ایشان صحبت کنیم»
    تصویر عقب تر رفت وزاویه بازتر شد ، و گری وینترپ را که در استودیو نشسته بود اشکار ساخت.
    دنا گفت:«اقای وینترپ ، این کمک نقدی پنجاه میلیون دلاری ، ایا به مصرف خریدن تابلوهای نقاشی برای موزه خواهد رسید؟»
    «نه . این برای احداث ساختمان تازه ای جنب بنای فعلی است که به نقاشان جوان امریکایی اختصاص خواهد یافت. نقاشانی که شاید تا به حالبرایشان مقدور نبوده که توانیی و استعداد شان را به نمایش بگذارند. قسمتی از اینکمک نقدی برای اهدای کمک هزینه به فرزندان بااستعداد شهرهای محروم و کم بضاعت مصرف خواهد شد. خیلی از بچه ها بزرگ میشوند بدون این که درباره هنر به شناختی دست پیدا کنند. انها ممکن است درباره نقاشان امپرسیونیست فرانسوی چیزهایی بشنوند، اما من دلم میخواهد از میراث خودشان هم اگاهی داشته باشند ، و درباره نقاشان امریکایی نیز چون سارجنت ، هومر ، و رمینگتون ، اطلاعات داشته باشند. این پول برای تشویش نقاشان جوان در جهت شکوفایی استعدادهایشان و برای علاقه مند کردن سایر جوانان به هنز صرف خواهد شد»
    دنا گفت:«اقای وینترپ ، شایع شده که شماقصد دارید در انتخابت مجلس سنا شرکت کنید. ایا چنین چیزی حقیقت دارد؟»
    گری وینترپ لبخند زد:«دارم جریان های سیاسی را بررسی میکنم»
    «این جریانها واقعا شما را به سوی خود میخواند؟ در نظرسنجی هایی که ما دیده ایم،شما پیشاپیش همه هستید»
    گری وینترپ به نشانه تایید سر تکان داد:«افراد خانواده من در خدمات دولتی سابقه طولانی دارند.اگر من بتوانم برای کشورم مفید واقع شوم هر کاری را که از من بخواهند انجام خواهم داد»
    «اقای وینترپ ، از شما متشکرمکه با ما بویدد»
    «من هم از شما متشکرم»
    وقتی برنامه برای پخش اگهی بازرگانی قطع شد، گری وینترپ باهمه خداحافظی کرد واستودیو راترک کرد.
    جف کانرز که در کنار دنا نشسته بود گفت«در کنگره به افراد بیشتری نظیر او نیاز داریم»
    «امین »
    «شاید بتوانیم ادمهایی شبیه او را با روش قلمه زدن گیاهی ایجاد کنیم. راستی-کمال چطور است؟»
    دنا اخمی کرد:«جف- خواهش میکنم وقتی درباره قلمه زدن حرف میزنی نام کمال را به میان نیاور. احساس بدی پیدا می کنم»
    «مشکل امروز صبح در مدرسه حل شد؟»
    »بله ، اما این امروز بود. فردا-»
    اناستاریا مان گفت:«بر میگردیم . سه ...دو ....یک..»
    چراغ قرمز روشن شد. دنا به دستگاه تله پرامپتر نگاه کرد. «اکنون زمان پخش اخبار ورزشی با اجرای همکارم جف کانرز است»
    جف به دوربین نگاه کرد:«مرلین جادوگر امشب از گزارش های ورزشی روزنامه های واشینگتن غایب بود. جووان هوارد جادوی خودش راامتحان کرد و گئورگ مورسان و رشید والیس ابجو را هم زدند، اما معجون تلخی بود، و بالاخره وجبور شدند ان را به همراه غرورشان هورت کشدند...»

    راس ساعت دوی بامداد در خانه شهری گری وینترپ در محله اعیان نشین شمال غربی شهر واشینگتن ؛ دو مرددر حال بداشتن تابلو های نقاشی از دیوا رنشیمن بودند. یکی از انان صورتک لون رنجر قهرمان کارتن بچه ها و دیگری صورتک کاپیتان میدنایت ، یکی دیگر از قهرمانان کارتن های کودکان رابرچهره داشتند. انها با تانی کار میکردند ، تصاویر رااز قاب هایشان می بریدند و غنایم خود را در کیسه گونی های بزرگ قرار میدادند.
    لون رنجر پرسید:«گشت پلیس دومرتبه کی از اینجارد خواهد شد؟»
    کاپیتان میدنایت پاسخ داد:«ساعت چهار صبح»
    «واقعا به ما لطف دارند که طبق برنامه عمل کنند . اینطو ر نیست؟»
    »اره»
    کاپیتان میدنایت یک تابلوی نقاشی رااز روی دیوار برداشت و ان راروی کف از جنس چوب بلوط اتاق پرت کرد تا صدای بلندی کند. دو مرد دست از کار کشیدند وگوش دادند. سکوت.
    اون رنجر گفت:«تکررا کن. با صدای بیشتر»
    کاپیتان میدنایت یک تابلوی نقاشی دیگر را برداشت و ان را محکم به زمین انداخت . «حالا بگذار ببینیم چه اتفاقی میافتد»
    گری وینترپ در اتاق خواب طبقه بالا، از صدا بیدار شد. در تختخوابش نشست. ایا واقعا صدایی شنیده بود، یااین که خواب دیده بود؟ برای مدت بیشتری گوش داد. شکوت. او نامطمئن از جا برخاست وبه راهرو رفت و چراغ راروشن کرد. راهرو تاریک باقی ماند.
    «سلام کسی انجاست؟»
    پاسخی نشینید. به طبقه پایین رفت و سرسرا راپیمود تا به رد اتاق نشیمن رسید. از حرکت ایستاد و با ناباوری به دو مرد نقاب زده خیره شد.
    «شمااینجا چه غلطی میکنید؟»
    لون رنجر روبه او کرد و گفت:« سلام. گری. متاسفیم که از خواب بیدارت کردیم . راحت بخواب» یک اسلحه بیرتا با صداخفه کن در دستانش ظاهر شد. او ماشه را دوبار کشید و ملاحضه کرد که سینه گری وینترپ دریده شد و خون قرمز از ان بیرون جهید. لون رنجر و کاپیتان میدنایت افتادن او را روی زمین تماشا کردند. راضی و خوشحال کارشان را از سر گرفتند و به برداشتن تابلو ها از دیوار ادامه دادند.

    پایان فصل اول


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم


    دنا ایوانز از زنگ بی وقفه تلفن بیدار شد. به زحمت خودش را در بستر بلند کرد. وبا چشمان خواب الود به ساعت روی میز کنارتختش نگاه کرد. ساعت 5 صبح بود. گوشی تلفن را برداشت«الو؟»
    «دنا؟»
    «مت؟»
    «هر چه زودتر خوت رو به استودیوبرسان»
    «چه اتفاقی افتاده؟»
    «وقتی اینجاامدی بهت میگویم»
    «همین الان راه میافتم»
    «دنا پس از ان که به شتاب لباس تنش کرد ، پانزده دقیقه بعد در اپارتمان خانواده وارتون ، همسایه بغلی اش را زد.
    دوروتی وارتون در حالی که روبدوشامبری رابه تن داشت درراگشود. با نگرانی به اونگاه کرد. «دنا چه اتفاقی افتاده؟»
    «دوروتی واقعا شرمنده ام که مزاحمت شدم، اما همین الان به خاطر یک کار ضروری به استودیو احضار شدم. میشود تو کمال را به مدرسه برسانی؟»
    «بله، البته که این کار رامیکنم.خ.شحال میشوم»
    »ازت خیلی ممنونم. او باید ساعت یک ربع به هشت انجاباشد. و قبل از رفتن باید صبحانه ای هم بخورد»
    «نگران نباش ؛حواسم به او هست. زودباش برو»
    دنا با سپاسگذری گفت:«ممنونم»

    اَبی لاسمن هم که خواب الود به نظر میرسید در دفترش بود:«رییس منتظر توست»
    دنا وارد دفتر مت شد.
    مت گفت:«خبر وحشتناکی برایت دارم. چند ساعت قبل گری وینترپ به قتل رسید»
    دنا مات و مبهوت در صندلی ولوشد«چی؟کی؟»
    «ظاهرا به خانه اش دستبرد زده اند. وقتی که با دزد ها درگیر شده ، او.را کشته اند»
    «اوه نه! چه مردخوبی بود» دنا رفتار دوستانه و گرم ان انسان نیکوکار و جذاب رابه خاطراورد. و احساس ناخوشایندی کرد.
    مت سرش رابا ناباوری تکان داد :«خدای من. این پنجمین غمنامه است»
    دنا متحیر بود:«منظورت ا زپنجمین غمنامه چیست؟»
    مت با تعجب به او نگاه کرد سپس ناگهان متوجه شد:«حالا فهمیدم. بله، تو ان موقعدر ساریوو بودی . فکر میکنم در مقایسه با وقایع ان جنگ خونین اتفاقاتی که سال گذشته برای خانوده وینترپ رخ داد اخبار خییل مهمی نبوده است. مطمئنم که تو راجع به پدر گری، تیلور وینترپ چیزهایی شنیده ای.»
    «او سفیر ما در روسیه بود. اوو همسرش سال گذشته ذر اتش سوزی جان باختند»
    «درست است. دوماه بعد ، پل پسر بزرگشان در یک حادثه اتومبیل کشته شد. و شش هفته بعد ، دخترشان به نام ژولی در یک حادثه اسکی جان باخت» متبای لحظاای مکث کرد«و حالا، در اولین ساعات بامداد امروز، گری ، اخرین عضو خانواده به قتل رسید»
    دنا متحیر وساکت بود.
    «دنا ، نام خانواده وینترپ به تاریخ پیوست. اگر در این کشور خاندان سلطنت وجود داشت افرد این خانواده بودند که لیاقت تاج و تخت راداشتند. انها به کلمه جذبه معنا دادند. به خاطر کارهای بشر دوستانه و خدمات دولتی شان در سراسر جهان شناخته شده بودند. گری قصد داشت پا جای پای پدرش بگذارد و در انتخابات سنا شرکت کند، و واقعااز پس اینکا ربر می امد. همه دوستش داشتند. حالا او از بین مارفته است . در عرض کمتر از یک سال برجسته ترین خانواده های جهانبهکلی از صحنه روزگار محو شد»
    «من – من نمیدانم چه بگویم»
    مت با چابکی گفت:«بهتر است فکری بکنی. تا بیست دقیقه دیگر باید برنامه اجرا کنی»

    اخبار مرگ گری وینترپ تحیر و اندوه مردم جهان رابر انگیخت. از سوی رهبران دولتها پیام های تسلیت ارسال شد و درصفحه تلویزیون ها ی سراسر دنیا ظاهر گشت.
    «این مثل یک غمنامه یونانی است...»
    «باور کردنی نسیت»
    «بازی عجیب تقدیر است..»
    «جهان خانوده بزرگی رااز دست داد..»
    «باهوش ترین و بهترین بودند و همه شان رفتند...»
    به نظر میرسد قتل گری وینترپ تنها چیزی باشد که مردم راجعبه ان سخن می گویند. موج غم و اندوه سراسر کشور را فرا گرت. مرگ گری وینترپ خاطره سایر قتله های غم انگیز در خانوده او را در اذهان زنده کرد.
    دنابه جف گفت:«این به نظر من باور نکردنی است. همه اعضای اینخانواده افارد بسیار خارق العاده و بی عیب و نقصی بودند»
    «خیلی خوب بودند. گری یک فرد ورزش دوست واقعی و حامی ورزشکاران بود. جف سرش راباناراحتی تکان داد:«باور کردنش مشکل است که چند دزد بی سر و پا چنین ادم فوق العاده ای رااز صحنه روزگار محوکنند»

    صبح روز بعد جف در حالی که بااتومبیل به سوی استودیو میراند گفت:«راستی، راشل در شهر است»
    دنا اندیشید ، راستی؟ باچه لحن بی تفاوتی حرف میزند. خییل بی تفاوت.
    جف در گذشته باراشل استیونز ، یک مانکن متشخص ومشهور ، ازدواج کرده بود. دنا تصویر اورا در اگهی های تلویزیون وروی جلو مجلات دیده بود. خدا میداند که او چقدر خوشگل بود. دنانتیجه گرفت، امابه طور قطع در سرش هیچ سلول مغزی نیست که کار کند. به علاوه با ان چهره و اندام اصلا احتیاجی به مغز ندارد.
    دنا درباره راشل از جف پرسید:«چه اتفاقی برای زناشویی شماافتاد؟»
    جف به او گفت:«در اغاز همه چیز فوق العاده بود. راشل خیلی مهربان و مشوق من بود. گرچه از بیسبال نفرت داشت، اما به مسابقه می امد تا بازی مراتشویق مند. علاوه بر ان ماصفات مشترک زیادی داشتیم»
    شرط می بندم که داشتید.
    «او به راستی زن فوق العاده ای است. اصلا تباه نشده است. عاشق اشپزی است. وقتی برای عکس بردری به خارج شهر می رفتند ، اشل برای سایر مانکنن هاغذا ین پخت.»
    خوب راهی برای خلاص شدن از شررقباست. انها حتما مثل مگس یکی یکی به زمین میافتادند.
    »چی؟»
    «من چیزی نگفتم»
    «به هر حال ، زناشویی ما 5 سال طول کشید»
    «و بعد؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «راشل در کارش خییل موفق بود. همیشه کاربرایش فراوان بود. و به خاطر کارش به همه جای دنیا سفر میکرد. ایتالیا....انگلستان.تایلند... ژاپن...هرجا که فکرش را بکنی. در همین حال ، من در سراسر کشور بیسبال بازی میکردم و در مسابقات شرکت میکردم. اغلب اوقات باهم نبودیم. کم کم ان جادومحو شد»
    سوال بعدی منطقی به نظر میرسید چون جف عاشق بچه بود:«چرابچه دار نشدید؟»
    جف لبخند اندوهگینی زد و گفت:«برای اندام مانکن حاملگی خوب نیست. بعد یک روز رودریک مارشال، یکی را بهترین کارگردانان هالییود دنبال راشل فرستاد . راشل به هالیوود رفت» در اینجا مکثی کرد، سپس افزود:« یک هفته بعد به من تلفن زد که بگوید طلاق میخواهد. احساس میگرد که ما خیلی از هم درو وجدا هستیم. من هم مجبور شدم موافقت کنم. طلاقش دادم. مدت کوتاهی بد بازویم شکست.»
    «و تو مفسر ورزشی شدی؟ راشل چی؟ در فیلمی بازی نکرد؟»
    جف سرش را به علامت نفی تکان داد:« او واقعا علاقه ای به بازیگری نداشت. ولی وضعش همین طوری هم خیلی خوب است»
    «و شماهنوز باهم صمیمی هستید؟» یک سوال انحرافی .
    «بله، در واقع، امروز وقتی به من تلفن زد درباره خودمان به او گفتم. میخواهدتو راملاقات کند»
    دنا اخم کرد:«جف ، فکر نمی کنم..»
    «دلبندم ؛ او واقعا دختر خوبی است. بگذار فردا ناهار را سه نفری با هم بخوریم. از او خوشت خواهدد امد»
    دنا موافق کرد:«بله مطمئنم که خوشم خواهد امد.
    باخود اندیشید ، گلوله برفی در جهنم. اما فرصت صحبت با کله پوکها کم گیر می اید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ان کله پوک حتی زیباتر از انی بود که دنابا وحشت به ان می اندیشید. راشل استیونز قدبلند و باریک ، دراای موهای طلایی براق و بلند ، و پوستبرنزه بدون لک واجزای چهره فوق العاده زیبابود. دنا به محض دیدنش از او متنفر شد.
    «دناایوانز ، ایشان راشل استیونز هستند»
    دنا در دل گفت ، چرا نگفت، راشل استیونز ، ایشان دنا ایوانز هستند؟
    راشل گفت:«...گزارش های خبری شما رااز سارایوو ، هر جاکه بودم و فرصتمیکردم تماشا میکردم. فوق العاده بودند. ما می توانستیم شکستن قلب شما را احساس کنیم و باشماهمدرد باشیم»
    به یک تمجید صمیمانه چه پاسخی میدهی ؟ دنا با بی حالی گفت :«متشکرم»
    جف پرسید:«دوست دارید ناهار ار کجابخوریم؟»
    راشل پیشنهاد کرد:«یک رستوران فوق العاده به نام تنگه های مالایا سراغ دارم که فقط دو تقاطع دور تر ا زمیدان دوپون است» او رو به دنا کرد و پرسید:«غذای تایلندی دوست داری؟»
    مثل ان که واقعا برایش مهم است که اوان غذا را دوست داشته باشد یا نداشته باشد. «بله»
    جف تبسم کرد:«بسیار خوب . بکذار امتحان کنیم»
    راشل گفت:«فقط چند چهار راه تااینجا فاصله دارد . میشود پیاده برویم؟»
    دراین هوای یخبندان؟ دنا با شجاعت گفت:«بله ، حتما» احتمالا در برف هم لخت و عریان قدم می زند.
    انها به طرف میدان دوپون رفتند. دنا از همان لحظه ملاقاتش با راشل احساس کرد زشت است. از این که دعوت را پذیرفته بود واقعا احساس تاسف میکرد.
    رستوران از جمعیت موج می زد. و حدود ده نفر هم در پیشخان عرضه مشروبات نشسته بودند.و منتظر میز خالی بودند. مباشر رستوران با چالاکی جلو امد.
    جف گفت:«میزی برای سه نفر می خواهیم»
    «از قبل جا ذخیره کرده اید؟»
    »نه ، ولی ما...»
    «متاسفم ؛ اما...» اوجف را شناخت. «اقای کانرز چقدر از ملاقاتتان خوشوقتم» اوبه دنا نگریست «دوشیزه ایوانز، واقعا مایه افتخار ماست» اخم کوچکی کرد و گفت:«متاسفم ولی باید صبر کنید»
    نگاهش به راشل افتادو چهره اش شکفت:« دوشیزه استیونز ! در مجله خواندم که شما برای کارتان در چین هستید»
    «چطوری سومچای؟ بله در چین بودم اما برگشتم»
    «عالی است» مباشر رستوران روبه دنا و جف کرد.«البته که میزی برای شما داریم» او انها رابه سوی میزی درمرکز سالن رستوران هدایت کرد. دنا اندیشید ، چقدر از این راشل بدم میاید. واقعا از او بدم میاید
    هنگامی که در جایشان قرار گرفتند جف گفت:« راشل ، چقدر خوشگل شده ای. هر کاری که میکنی معلوم است بهت می سازد»
    و همه ما می توانیم حدس بزنیم اوچه میکند.
    «خیلی به مسافرت میروم. فکر میکنم برای مدتی بایستی زندگی را کمی اسانتر بیگیم» او در چشما ن جف خیره شد:«ایا ان شب یادت میاید که من و تو..»
    دنا از روی فهرست غذاها نگاهش را بالا اورد:« اودانگ گورنگ چیست؟»
    راشل نگاهی به او انداخت و گفت:« میگو در شیر نارگیل است. این غذا ررا اینجا خیلی خوب درست میکنند.»
    دوباره رو به جف کرد :«ان شبی که من و تو تصمیم گرفتیم که...»
    «لاسکاچیست؟»
    راشل صبورانه گفت :« سوپ ورمیشل ادویه دار است»دوباره رو به جف گفت:«تو گفتی که میخواهی ...»
    «و پوه پیا؟»
    راشل به دنا نگریست و با خوشرویی گفت:«این هی کِماست که ان راباانواع سبزی ها تفت داده اند»
    «راستی؟» دنا تصمیم گرفت که نپرسد هی کِما چیست؟
    اما همچنان که پیش غذا پذیرایی میشد دنا تعجب کرد که چطور علی رغم میل باطنی اش کم کم از راشل خوشش امده است. او شخصیتی گرم و ملیح داشت. برخلاف اکثر زیبارویان سراسر دنیا ، راشل به نظر میرسد که از ظاهر زیبای خود کاملا غافل است. و هیچ خودپسندی وتکبری ندارد. او باهوش و خوش سر وزبان بود، و وقتی که دستور ناهار رابه زبان تایلندی به پیشخدمت می داد ، هیچ گونه خود بزگ بینی و فخر فروشی در رفتارش نبود. دنااز خودش می پرسید:«چطور جف دلش امد چنین زنی را از خودش دور کند؟»
    دنا پرسید:«چند وقت در واشینگتن می مانی؟»
    «فردا باید بروم»
    جف می خواست بداند :«این بار به کجا میروی؟»
    راشل با مکث گفت:«هاوایی . امااین بار واقعا احساس خستگی میکنم. جف. حتی به فکرش بودم که برنامه این سفر را لغو کنم»
    جف گویی که می دانست گفت:«اما تو که چنین نخواهی کرد»
    راشل اهی کشید :«نه ، این کار را نخواهم کرد»
    دنا پرسید :«کی بر می گردی ؟»
    راشل مدتی به او نگریست و سپس با مهربانی گفت :« دنا ، فکر نمیکنم که دیگر به واشینگتن باز گردم. امیدوادم تو وجف با هم خیلی خوشبخت بشوید» در سخنان او پیامی ناگفته وجود داشت.

    دنا پس از صرف ناهار دربیرون رستوران گفت:« من کمی کار دارم. شما دوتا باهم بروید»
    راشل دست او را ددر دستانش گرفت:«خیلی خوشحال شدم که همدیگر را دیدیم»
    دنا گفت :«من هم همین طور» و در کمال تعجب این را از ته دل میگفت/
    او جف و راشل را تماشا کرد که از خیابان پایین می رفتند. اندیشید چه زوج دوست داشتنی ای. چقدر به هم می ایند
    از انجا که اوایل ماه دسامبر بود ، واشینگتن خودش رابرای موسم تعطیلات اماده میکرد. خیابان های پایتخت باچراغ های عید نوئل و تاج گلها بر روی درخت های کاج تزیین شده بود. و تقریبا در هر گوشه ای بابا نوئل های جمعیت های خیریه ایستاده بودند ، و زنگوله هایشان را برای جمع اوری سکه تکان می دادند.
    دنا به خود گفت ، وقت ان رسیده که من هم کمی خرید کنم ، او به کسانی که بایستی برایشان هدیه کریسمس میخرید فکر کرد. مادرش ، کمال ، رییس مت ، و صدالبته جف عزیز. در یک تاکسی پرید و رهسپار هکتس ، یکی از بزرگترین فروشگاه های زنجیره ای واشینگتن شد. انجا انباشته از انبوه اشخاصی بود که روح کریسمس راجشن می گرفتند. و سایر خریداران را به تنه زدن و ارنج زدن های بی ادبانه از سر راهشان کنار میزند.

    هنگامی که دنا خریدش راتمام کرد، روانه اپارتمانش شد. تاهدایا را در انجا بگذارد. اپارتمان او در خیابان کال ورت، در منطقه ای ارام و مسکونی واقع بود. انجا که به طرز زبایی مبله شده بود شامل یک اتاق خواب، یک اتاق پذیرایی ، اشپزخانه ، حمام و یک کتابخانه بود که کمال در انجا میخوابید.
    دنا هدایا را در گنجه ای گذاشت. به اطراف ان اپارتمان کوچک نگریست وبا خوشحالی اندیشید ، هر وقت من و جف با همازدواج کردیم، باید جای بزرگتری بگیریم. هنگامی که به طرف در میرفت تابه استودیو باز گردد تلفن زنگ زد، قانون مورفی . گوشی رابرداشت :«الو»
    «دنا عزیزم»
    مادرش بود. «سلام مادر. همیناان داشتم در ...»
    «من و دوستانم دیشب برنامه اخبار تو را تماشاکردیم. واقعا مجری خوبی هستی»
    «ممنونم»
    «هر چند که ما فکر کردیم کاش میشد تو خبرها را یک کمی شاد کنی»
    دنا اهی کشیدو پرسید:«خبر ها راشاد کنم؟»
    «بله . همه چیزهایی که درباره شان صحبت کردی خییل غم انگیز و دلتنگ کننده بود. نمی شود یک چیز خوشحال کننده پیداکنی وراجع بهش بحث کنی؟»
    «بسیار خوب. ببینم چه کار از دستم بر میاد مادر»
    «افرین بر تو. خیل خوب می شود ، راستی ؛ این ماه من پول کم اوردم. فکرکردم شاید تو بتوانی کمکی به من بکنی، میتوانی؟»
    پدر دنا سالها قبل ناپدید شده بود. در ان موقع ما در دنا به لاس وگاس کوچ کرده بود. به نظر میرسید که او همیشه پول کم دارد. مقرری ماهانه ای که دخترش به او میداد هرگز کفاف مخارجش را نمیکرد.
    «مادر ، بازهم قمار کردی؟»
    خانم ایوانز با رنجش گفت:« البته که نه. لاس وگاس شهر خیلی گرانی است. راستی ، کی به اینجا سر میزنی؟دوست دارم کیمبل را ملاقات کنم . باید او رااینجابه نزدم بیاروری»
    «اسماو کمال است مادر. به هر حال فعلا نمی توانم پیشت بیایم. خیلی کار دارم»
    در انسوی خط مکث کوتاهی شد :«نمی توانی بیایی؟ دوستانم می گویند تو چه ادم خوشبختی هستی که شغلی داری که فقط روزی یکی دو ساعت کار میکنی»
    دنا گفت:«فکرمی کنم فقط ادم خوش شانسی هستم»
    او به عنوان مجری خبر ؛ هر روز نه صبح به استودیوی تلویزیون میرفت و بیشتر طول روز راپای تلفن های کنفرانسی (چند نفری) ، برای گرفتن اخرین اخبار از لندن ، پاریس ، ایتالیا ، وسایر کشورهای خارجی میگذراند.
    بقیه روز هم به حضور در جلسات ؛ در کنار هم قرار داد اخبار ، و تصمیم گیری راجع به اینکه موقع اجرای برنامه چه اخباری و با چه نظمی پخش بکنند ، میگذشت. او دو گزارش خبری شامگاهی را اجرا میکرد.
    «عزیزم چقدر خوب است که تو شغل سبکی داری »
    «ممنون مادر »
    «زود به دیدن من می ایی ، نه ؟»
    «بله ، میایم»
    «با بی صبری انتظار دیدن ان پسر کوچولوی عزیزر را میکشم»
    دنا با خودگفت برای کمال هم خوب است که او را ببیند. او صاحب مادربزرگ میشود. و و قتی من وجف با هم ازدواج کنیم ، کمال دوباره صاحب یک خانواده واقعی خواهد شد.

    همچنان که دنا به راهروی ساختمان محل سکونتش قدم می گذاشت ،خانم وارتون پیدایش شد.
    «دوروتی ، میخواستم به خاطرمراقبت از کمال در ان روز ازت شکر کنم. واقعا ممنونم»
    «خواهش میکنم. کاری نکردم»
    دوروتی وارتون و شوهرش هوارد، سال قبل به ان ساختمان نقل مکان کرده بودند. انها اهل کانادا بودند ، یک زوج سر حال و میانسال.
    هوارد وارتون مهندسی بود که بناهای تاریخی رامرمت میکرد.
    وارتون شبی موقع صرف شام برای دنا توضیح داد:« برای کار من هیچ شهری بهتر زا واشینکتن پیدانمیشود. کجامی توانستم فرصت هایی مثل اینجا پیدا کنم.؟» و خودش به سوالش پاسخ داده بود:« هیچ جا»
    خانم وارتون محرمانه به دناگفته بود:« من و هوارد عاشق واشینگتن هستیم. هرگز اینجا را ترک نخواهیم کرد»

    هنگامی که دنابه دفتر کارش بازگشت ، تازه ترین نسخه روزنامه واشینگتن تربیونروی میز کارش بود صفحه اول پر از داستا ها و عکس هایی از اعضای خانوده وینترپ بود . دنا مدتی طولانی به عکس ها نگریست ، مغزش به سرعت کار کرد ، پنج نفر از انها در کمتر ازیک سال مرده اند این باور نکردنی است.

    به یک خط تلفنی مستقیم در برج اداری موسسات واشینکتن تربیون تلفنی زده شد.
    «همین الان دستورات را دریافت کردیم»
    «بسیار خوب. انها منتظر هستند. میخواهید با تابلوهای نقاشی چه کنند؟»
    «انها را بسوزانند»
    «همه شان را؟ ان تابلوها میلیونها دلار ارزش دارند»

    «همه چیز خیلی خوب پیش رفته است. ما نمی توانیم کوچکترین مسامحه ای به خرج بدهیم. همین حالا همه رابسوزانید.»

    الیویا واتکینز منشی دنا ، پشت خط داخلی بود:« تلفنی برای شما روی خط سه است. اقایی است که امروز دوبار زنگ زده است»
    «الیویا، او کیست؟»
    «اقای هنری»
    توماس هنری مدیر مدرسه راهنمایی تئودور روزولت بود.
    دنا دستی به پیشانی اش کشید تا بلکه سردری که تازه میخواست شروع شود برطرف گردد. گوشی تلفن را برداشت«عصر بخیر اقای هنری»
    «عصر بخیر دوشیزه ایوانز. میخواستم ببینم ایا میشود امروز سر راهتان سری به مدرسه من بزنید؟»
    «بله . حتما . یکی دوساعت دیگر. فعلا من ..»
    «پیشنهاد میکنم که حالابیایید اگر مقدور است »
    «باشد. الان می ایم»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم

    مدرسه ازمونی سخت و غیر قابل تحمل برای کمال بود. او ازنظر جثه کوچکتر از سار بچه های کلاس بود ، و از این خجالت میکشید که حتی از دخترها همکوچک اندام تراست. او را باالقاب کوتوله و میگو و ماهی کوچولو صدا میزدند. از نظر درسی همکمال تنهابه ریاضی وعلوم کامپیوتری علاقه داشت وبدون تغییر همیشه بالاترین نمره کلاس را در این دروس میگرفت. یک تفریح بچه های کلاس، باشگاه شطرنج بود که کمال در ان رشته هم از همه سر بود. در گذشته او از بازی فوتبال خیلی لذت میبرد اما هنگامی که به عضویت در تیم اصلی مدرسه ابراز علاقه کرده بود مربی به استین خالی او نگاهی کرده بود و گقفته بود :«متاسفم. از تو نمی توانم استفاده کنم» این جمله باسنگدلی ادا نشده بود اما ضربه ای مهیب و نابود کننده بود.
    کسی که کمال را در مدرسه ازار میداد ، ریکی اندروودبود. موقع زنگ ناهار برخی از شاگردان مدرسه به جای سالن ناهار خوری در ایوانی سرپوشیده که دیوار جلوی اش از شیشه بود غذا میخوردند. ریکی اندروود صبر میکرد ببیند کمال کجا نشسته و غذا میخورد تا به او ملحق شود.
    «سلام بچه یتیم. چس ان نامادری پلیدت کی میخواهد تو را به جایی که بودی برگرداند؟»
    کمال اعتنایی به اونکرد.
    «داارم با تو حرف میزنم ، ادم عجیب دیوانه. تو که فکر نمیکنی او تو را پیش خودش نگه دارد، نه؟ همه میدانند چرا تو راباخودش با اینجااورد،صورت شتری. چون او یک مفسر جنگ است و بانجات یک ادم چلاق خودش را خیلی خوب و انسان جلوه داد.»
    کمال فریاد زد:«فوکات» از جا برخاست و روی ریکی پرید.
    مشت ریکی در شکم کمال فرو روفت و سپس به صورت او برخورد کرد. کمال در حالی که از درد به خود می پیچید ی زمین افتاد.
    ریکی اندروود گفت:«هر بار که باز هم دلت کتک خواست ، فقط به من بگو وبهتره که زود تر بگویی چون شنیده ام که به زودی ردت میکنن»
    کمال از شک و تردید در عذاب بود. او حرف های ریکی اندروود را باور نمیکرد. و با وجود این... اگر ان حرف ها حقیقت داشت چه؟ کمال با خود گفت اگر دنا مرابه وطنم برگرداند چه؟ ریکی راست میگوید. من یک ادم عجیب وغیر عادی هستم . چطور ممکن است ادمی به خوبی دنا مرا بخواهد؟

    کمال فکر میکرد با کشته شدن والدین و خواهرش در ساریوو زندگیش به پایان رسیده است. او رابه یتیم خانه ای درخارج شهر پاریس فرستاده بودند وانجا برایش کابوسی بود.
    هر جمعه بعد ازطهر راس ساعت دو ، دخترها و پسرهای یتیم خانه رابه صف می کردند تا والدینی که به انجا می امدند و ممکن بود سرپرستی شان رابه عهده بگیرند ، انها رابررسی کنند ویکی رابرگزینند و باخود به خانه ببرند. هنگامی که روز جمعه فرا میرسید هیجان و فشار روحی بچه ها به حد تحمل ناپذیری میرسید. انها حمام میکردند و لباس ها ینظیف می پوشیدند وهمچنان که بزگسالان از مقابل صف عبور می کردند هر بچه ای در دلش دعا میکرد که انتخا ب یود.
    به نحوی تغییر ناپذیر هر زوجی که کمال را میدیدند نجوا میکردند:«نگاه کن ،فقط یک بازودارد» وازجلوی او می گذشتند.
    هر جمعه همین وضع بود ، اما کمال باز هم امیدوار بود و منتظر می ایستاد تا بزرگسالان کودکان به صف کشیده شده را بررس کنند. انا انها همیشه بچه های دیگر را انتخاب میکردند. کمال که انجا ایستاده و مورد بی اعتنایی قرار گرفته بود ، وجودش از احساس حقارت اکنده میشد. با نو امیدی می اندیشید همیشه یک نفردیگر را انتخاب میکنند. کسی مرا نمیخواهد.
    اونو امیدانه ارزو داشت عضوی از یک خانواده باشد ، و هر کاری را که به نظرش میرسید امتحان میکرد تا چنین چیزی بشود. یک روز جمعه باخوشرویی به بزرگسالان لبخند میزد تابلکه انها بفهمند او چه پسر دوست داشتنی و خوبی است. جمعه بعد تظاهر میکرد سرش به کاری شلوغ است ، به انها نشان میداد که اصلا اهمیتی ندراد که او را برگزینند یا نه ؛ وانها واقعاشانس اورده اند اگر اورا به فرزندی بپذیرند. در مواقع دیگر ملتمسانه به انها نگاه میکرد ، خاموش التماس میکرد که او رابا خود به خانه ببرند. انا هفته ای از پس هفته ای می گذشت ، وهیمشه بچه دیگری بود که انتخا ب میشد و به خانه ای خوب و راحت و به اغوش خانواده ای خوشبخت برده میشد.
    به طور اعجاب انگیزی دنا همه چیز راعوض کرد. او کسی بود که کمال بی خانمان را در خیابان های شهرسارایوو یافته وبد. پس از ان که کمال با هواپیمای صلیب سرخ به یتیم خانه فرستاده شد ، برای دنا نامه ای نوشت . در کمال حیرتش دنا به یتیم خانه تلفن زد و گفت که مایل است کمال نزد او بیاید وبااو در امریکا زندگی کند. این خوشترین لحظه ی زندگی کمال بود. این رویای ناممکن بود که به حقیقت می پیوست و لذتی بود که از هز چه در خیالش مجسم کرده بود بالات ربود.
    زندگی کمال تغییر کرد. اکنون سپاس گذار بود که کسی قبلا او را انتخاب نکرده است. دیگر رد دنیاتنها و بی کس نبود. یک نفر دوستش داشت . اودنا را باتمام روح و قلبش دوست داشت اما دورنش همیشه ان وحشت بزرگی که ریکی اندروود به اوتلقین کرده بود وجو د داشت. می ترسید روزی دناتصمیمش عوض شود واورا دو باره به یتیم خانه بفرستد. به ان جهنمی که از ان گریخته بود. او مرتبا رویایی را در خواب میدید:که به یتیم خانه بازگشته و روز جمعه است. گروهی از بزرگسالان در حال بررسی بچه ها هستند ودنا هم در انجاست. او نگاهی به کمال میاندازد و میگوید ، اینپسر کوچولوی زشت فقط یک دست دارد. وجلو میرود وپسر بغل دستی اش را بر میگزیند. کمال با چشمان اشک الود از خواب بیدار میشد.
    کمال میدانست که دنا خییل بدش میاید که او در مدرسه ه بچه ها دعوا کند ، و هرکاری ا زدستش بر میاند برای اجتناب از دعوا انجام میداد اما نمی توانست تحمل کند که ریکی اندروود یا دوستانش به دنا توهین کنند. به محض ان که انها متوجه حساسیت کمال شدند ، فحش وتوهین به دنا را افزایش دادند، وهمین طور جنگ و دعوابیشتر شد.
    ریکی با این جمله به کمال خوش امد میگفت :« سلام ، میگو ، چمدانت را بسته ای یا نه؟ در اخبار امروز صبح گفتند که ان نامادری هرزه ات میخواهد تو را به یوگوسلاوی برگرداند»
    گمال فریاد میزد:«زبوستی»
    ودعوا اغاز میشد. کمال در حالی که پای چشمانش سیاه شده بود و کبودی های زیادی به تنش داشت به خانه باز میگشت اما وقتی دنا او او میپرسید که چه اتفاقی افتاده ، نمی توانست واقعیت رابه او بگوید. چراکه میترسید اگر ان ترس دایمی را به صورت کلمات ادا کند انچه ریکی اندروود گفته بود به حقیقت بپیوندد.
    اکنون همچنان که کمال در دفتر مدیرمدرسه منتظر رسیدن دنا بود ، باخود گفت اگر او بفهمد من این دفعه چه کرده ام حتما مرا به یتیم خانه پس خواهد فرستاد. درمانده و بیچاره انجا نشسته بود قلبش تند میزد.

    هنگامی که دنا وارد دفتر توماس هنری شد ، مدیر در طول اتاق قدم میزد ، عصبانی و دلخور به نظر میرسید. کمال روی یک صندلی در ان سوی اتاق نشسته بود.
    «صبح بخیر دوشیزه ایوانز بفرمایید بنشینید»
    دنا نگاهی به کمال انداخت و روی یک صدلی نشست.
    توماس هنری یک کارد یزرگ گوشت بری رااز روی میزش برداشت و در هوا نگه داشت.«یکی از معلم های مدرسه این کارد را از کمال گرفته است »
    دنا روی صندلی چرخید و تابه کمال نگاه کند خیلی خشمگین بود. با عصبانیت پرسید:«چرا؟برای چی این را به مدرسه اوردی؟»
    کمال به دنا نگاه کرد وبابد اخمی گفت:«اسلحه که نداشتم»
    «کمال!»
    دنا رو به مدیر کرد و گفت:« اقای هنری، میشود باشما تنها صحبت کنم؟»
    «بله» او به کمال نگاه کرد و ارواره اش را محکم به هم فشرد. «در راهرو منتظر بمان»
    کمال از جا برخاست، اخرین نگاهش را به کارد کرد و از ااق بیرون رفت.
    دنا شروع به صحبت کرد :«اقای هنری ، کمال 12 سال دارد. او بیشتر سالهای زندگیش در حالی که صدای انفجار بمب در گوشش بوده به خواب رفته است ، همان بمب هایی که مادر و پدر و خواهرش را کشت. یکی از ان بمب ها بازوی خودش را قطع کرد. وقتی که من کمال را در سارایوو پیدا کردم در جعبه ای مقوایی در یک قطعه زمین خشک وخالی زندگی می کرد. صد پسر و دختر بی خانمان دیگر هم بودند که مثل حیوانات زندگی میکردند» دنا صحنه های رقت بار رابه خاطر می اورد و سعی میکرد صدایش نلرزد.
    »بمب ها دیگر بر سرشان نمی افتد ، اما ان دختر ها و پسرها هنوز بی خانمان و درمانده اند. تنها راهی که برای دفاع از خودشان در برابر دشمنانشان دارند ، استفاده از چاقو یاا یک تکه سنگ یا یک اسلحه است، اگر به اندازه کافی شانس داشته باشند که یکی گیر بیاورند» دنا برای لحظهای چشمانش را روی هم گذاشت و نفش عمیقی کشید:« این بچه ها وحشت زده اند. کمال وحشتزده است، اماپسر خوب و مهربانی است. فقط باید بیاموزد که اینجا جایش امن است و هیچکدام از ما دشمناو نیستیم. قول میدهم که او دیگر اینکار رانخواهد کرد»
    سکوتی طولانی برقرار شد. هنگامی که توماس هنری شروع به صحبت کرد گفت:« دوشیزه ایوانز، اگر زمانی به وکیل احتیاج پیدا کردم دوست دارم شمااز من دفاع کنید»
    دنا لبخندی از سر ارامش بر لب اورد :« باشد ، قول میدهم»
    توماس هنری اهی کشید :« بسیار خوب . با کمال حرف بزنید. اگر دوباره چنین کاری از او سر بزند متاسفانه مجبور خواهم شد که..»
    «بااو حرف خواهم زد ممنونم اقای هنری»
    کمال در راهرو منتظر بود.
    دنا با لحنی جدی گفت:«برویم خانه»
    «کاردم رانگه داشتند ؟»
    دنا جوابش را نداد.
    موقع بازگشت به خانه با اتومبیل کمال گفت:« دنا ، مراببخش که تو را به دردسر انداختم»
    «اوه ؛ دردسری نبود. شانس اوردم که مرا بااردنگی از مدرسه بیروننینداختند. ببین کمال..»
    «بسیار خوب ، کارد بی کارد»
    وقتی به خانه رسدند دنا گفت :« من باید به استودیو برگردم. پرستارت همین حالااز راه میرسد. من و توامشب خیلی با هم حرف داریم»
    هنگامی که اخبار شامگاهی به پایان رسید ؛ جف روبه دنا کرد و گفت:« عزیزم نگران به نظر میرسی»
    «نگران هستم. به خاطر کمال . نمیدانم چه کارش کنم جف. من امروز باز هم مجبور شدم به دیدن مدیر مدرسه اش بروم. و دوخدمتکار هم از دست او از کارشان استعفا داده اند»
    جف گفت:« او بچه فوق العاده خوبی است. فقط باید به او کمی وقت داد تا خودش را با محیط وفق دهد»
    «بله . شاید .جف؟»
    »بله»
    «امیدورام مرتکب اشتباه بزرگی نشده باشم که او را باخودم به اینجااوردم»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هنگامی که دنا به اپارتمان بازگشت کمال متظر بود.
    دنا گفت:«بنشین بینم. باید با هم حرف بزنیم. تو بایستی کم کم از مقررات پیروی کنی، و این دعواهایی که درمدرسه میکنی باید تمام بشود. می دانم که سایر پسر ها اذیتت می کنند ، اما باید یک جوری با انها به تفاهم برسی. اگر باز به این دعواها ادامه بدهی اقای هنری تو را از مدرسه اخراج خواهد کرد.»
    «اهمیتی نمیدهم»
    «باید اهمیت بدهی. من میخواهم تو در اینده خوشبخت شوی و اینبدون درس خواندن ممکن و انجام شدنی نیست. اثای هنری فرصتی به تو داده اما ..»
    «لعنت بر پدرش »
    «کمال» دنا بی اختبار یک سیلی به صورت کمال نواخت. ولی بلافاصله از اینکارپشیمان شد. کمال به اوخیره ماند ، نگاهی حاکی از ناباوری ب چهره اش بود. از جابرخاست، به داخل اتاق مطالعه دوید و در را محکم پشت سرش بست.
    تلفن زنگ زد . دنا گوشی را برداشت . جف بود:«دنا»
    «عزیزم، من-من حالا نمیتوانم صحبت کنم خیلی عصبانی هستم»
    «چی شده؟»
    «از دست این کمال. واقعا تربیت بشو نیست»
    «دنا....»
    «بله؟»
    «خودت را به حای او بگذار »
    «چی؟»
    «در این باره فکر کن. متاسفم. وقت اجرا ی برنامه ام رسیده. دوستت دارم . بعدا با هم صحبت می کنیم»
    دنا اندیشید خودت رابه جای او بگذار ؟ این جمله کاملا بی معنی است. چطور بدانم کمال چه احساسی دارد؟ من که یک بچه دوازده ساله نیستم که در اثر جنگ یتیم شده و بازویم را از دست داده باشم ، و ان شرایط سخت و دشوار را پشت سر گذاشته باشم. او برای مدتی طولانی در ان جا نشست ، فکر میکرد. خودت را جای او بگذار.
    از جابرخاست به اتاق خوابش رفت در را بست و در کمدش را گشود. قبل از امدن کمال نزد او ، جف هفته ای چند شب را در اپارتمان او می گذراند و چند تکه از لباس هایش را انجا گذاشته بود. در کمد لباس ، چند شلوار و پیراهن و کراوات یک پولوور و یک ژاکت وجود داشت.
    دنا چند تکه از ان لباس ها را از کمد بیرون اورد و روی تخت گذاشت. سراغ یک کشوی لباس رفت و زیر شلواری و جوراب جف را بیرون اورد. سپس کامل برهنه شد. با دست چپش زیر شلوری جف را برداشت و شروع به پوشیدن ان کرد. تعادلش را از دست داد و افتاد. مجبور شد دو بار دیگر تلاش کند تا بالاخره ان را بپوشد. سپس یکی از پیراهن های جف را برداشت. در حالی که فقط از دست چپش استفاده میکرد سه دقیقه تمام طول کشید تا ان را بپوشد و بستن زیپ ان مشکل بود. دو دقیقه دیگر طول کشید تا پولوور جف را به تن کرد.
    هنگامی که سر انجام کاملا لباس پوشید نشست تا نفسی تازه کند. این کاری بود که هر زور صبح کمال باید انجام میداد. و این تازه اول کار بود. او بایستی حمام میگرفت و دندان هایش را مسواک میزد و موهایش را هم شانه میزد. و این زمان حال بود. راجع به گذشته چه میشد گفت؟زندگی در وحشت جنگ ، دیدن این که مادر و پدر و خواهر و دوستانش کشت شدند.
    دنا اندیشد. حق با جف بود. من خیلی از او توقع دارم. برای داشتن چنین توقعاتی هنوز خیلی زود است. او برای سارگاری با محیط تازه اش به وقت بیشتری احتیاج دارد. من هرگز نمی توانم دست از او بکشم. پدرم من و مادرم را ترک کرد و من هرگز او را به خاطر این کارش نبخشیدم. فکر می کنم فرمان سیزدهم کتاب انجیل باشد که می گوید :تو نباید انهایی را که دوستت دارند رها کنی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دنا همچنان که اهسته لباس ها ی خودش را می پوشید به شعر ترانه هایی که کمال بارها و بارها گوش میداد اندیشید. سی دی های بریتنی اسپیرز ، بک استریت بویز ، لیمپ بیزکیت. «نمی خواهم تو را از دست بدهم»«تا زمانی که مرا دوست داری» «فقط میخواهم با تو اشم» «ب عشق نیاز دارم»
    همه ان اشعار درباره تنهایی و نیاز بود.
    دنا کارنامه کمال را برداشت و به ان نگاه کرد. درست بود که او از اغلب درسهایش نمره تک گرفته بود ، اما در ریاضی نمره بسیار خوبی داشت. دنا با خود گفت، همین نمره خوب مهم است. در اینجاست که او پیشی میگیرد. اینجاست که اینده ای دارد. ما روی سایر درسها هم تمرین خواهیم کرد.
    هنگامی که دنا در اتاق مطالعه را گشود، کمال در رختخوابش بود. چشمهایش را محکم بسته بود و صورت رنگ پریده اش از قطره های اشک لک شده بود. دنا برای لحظه ای به او نگاه کرد بعد خم شد و گونه اش را بوسید. نجوا کرد:«خیلی معذرت میخوام ، کمال؛ مرا ببخش»
    فردا روز بهتری بود.
    ****
    صبح روز بعد دنا کمال را نزد یک جراح مشهور ارتوپد به نام دکتر ویلیان ویلکاکس برد. پس از معاینه ، دکتر ویلکاکس تنها با دنا صحبت کرد.
    «دوشیزه ایوانز ، گذاشتن یک دست مصنوعی برای او بیست هزار دلار خرج بر میدارد. و در اینجا مشکلی نیز وجود داردو. کما فقط 12 سال دارد. بدنش تا زمانی که او هفده هجده ساله بشود به رشد ادامه خواهد داد. او ماه به ماه رشد میکند ودست مصنوعی زود براش کوچک میشود. متاسفانه از نظر مای مقرون به صرفه نیست.»
    دنا احساس بدی پیدا کرد.:«بله، متوجه هستم. ممنونم. اقای دکتر»
    بیرون مطب او به کمال گفت:«عزیزم، نگان نباش . بالاخره راهی پیدا میکنیم»
    دنا کمال را به مدرسه رساند و سپس روانه استودیو شد. پنج شش چهار راه ان طرف تر تلفن همراهش زنگ زد. گوشی را برداشت:«الو؟»
    «سلام .من هستم. امروز ظهر یک کنفرانس مطبوعاتی در خصوص قتل وینترپ در اداره پلیس برگزار میشود. میخوام که گزارشی راجع به ان تهیه کنی. بر و بچه های فیلمبرداری راب ه انجا می فرستم. پلیس اصلا ذره ای خودش را تکان نداده است. هر دقیقه داستان داغ تر مشود. و پلیس سر نخی پیدا نکرده است»
    «مت،من به انجا میروم»

    ریییس پلیس ، دن برنِت ، در دفترش مشغول صحبت با تلفن بود. که نشی اش گفت:«اقای شهردار پشت خط دو هستند»
    برنت با حرص گفت:«بهش بگو من روی خط یک در حل صحبت با فرماندار هستم» و به مکالمه تلفنی اش ادامه داد.
    »بله جناب اقای فرماندار. این را میدانم..بله ، قربان. فکر میکنم ...مطمئنم که ما می توانیم ...به محض ان که ما...بسیار خوب.خداحافظ قربان»
    گوشی تلفن را محکم روی دستگاه کوبید.
    «مشاوره مطبوعاتی کاخ سفید پشت خط چهار است»
    تمام صبح به همین منوال گذشت.
    موقع ظهر در اتق کنفرانس اداره پلیس در خیابان ایندیانا واقع در مرکز شهر واشینگتن ، از حضور اعضای رسانه های گروهی ازدحامی ب پا بود. رییس پلیس برنت داخل شد و به طرف قسمت جلویی اتاق رفت.
    «لطفا سکوت را رعایت کنید» او منتظر ماند تا سکوت برقرار شد.
    «قبل از ان که به سوالات شما جواب بدهم، میخواهم صحبتی باشما بکنم. قتل وحشیانه وینترپ نه تنها فقدان بزرگی برای این مملکت محسوب میشود ، بلکه فقدان بزرگی برای همه دنیاست. و تحقیقات ما ادامه خواهد یافت. تا این که بتوانیم کسانی را که مسوول این جنایت هولناک بوده اند بازداشت کنیم. حالا بفرمایید سوالاتتان را مطرح کنید»
    گزارشگر به پا خواست:«اقای رییس برنت، ایا پلیس هیچ سرنخی در دست دارد؟»
    «حدود سه بامداد ، یک نفر شاهد دو مرد را دیده که در وانت سر پوشیده ی سفییدی که در مسیر اتومبیل روی خانه گری وینترپ توقف کرده وبد بار میگذاشتند. عمل انها به نظر مشکوک رسیده و بناباین نمره ان اتومبیل را یادداشت کردهاست. شماره اتومبیل مربوط به یک کامیون مسروقه است»
    «ایا پلیس میداند چه چیزهایی از خانه به سرقت رفته است؟»
    «دوازده تابلوی نقاشی گرانبها را به سرق برده اند»
    «ایا چیز دیگری هم غیر از تابلوهای نقاشی دزدیده شده است؟»
    «نه»
    «مثلا پول نقد یا جواهر؟»
    «جواهر و پول نقد موجود در خانه دست نخورده ماندهاست. دزدها فقط دنبال تابلوهای نقاشی بوده اند»
    «اقای رییس برنت ، ایا خانه سیستم زنگ خطری ندارد و اگر داشته ایا سیستم روشن بوده است؟»
    «بر طبق گفته سر پیشخدمت خانه ، دزدگیر منزل را هر شب روشن میکرده اند. سارقان راهی برای قطع ان پیدا کرده اند. هنوز دقیقا نمیدانیم چکونه»
    «سارقان چطور وارد خانه شده اند؟»
    رییس برنت مکثی کرد و سپس گفت:«این سوال جالبی است. هیچ علامت از شکستن درو پنجره و قفل درها وجود ندارد. ما هنوز پاسخی برای این سوال نیافته ایم؟ »
    «ایا ممکن است سرقت کار یک نفر خودی بوده باشد؟»
    «تا انجا که ما خبر داریم . بله. خدمتکاران مرخص شدهبودند»
    دنا پرسید:«فهرستی از تابلوهای نقاشی سروقه در دست دارید؟»
    «بله داریم. تمام ان تابلوها مشهور هستند. فهرست تابلوهای مسروقه بین موزه ها ، دلاان هنری و مجموعه داران پخش شده است. به محض ان که یکی از انها پیدا شود مساله حل خواهد شد»
    دنا مات وتحیر سر جایش نشست. قاتلان باید این را به خوبی بدانند بنابرین جرات نخواهند کرد که سعی در فروختن تابلوهای نقاشی بکنند. پس هدف سرقت چه بوده است؟ و ارتکاب یک جنایت؟ و چرا پول و جواهر با خود نبرده اند؟ یک چیزی این وسط جور در نمیاید.

    مراسم خاکسپاری گری وینترپ در کلیسای بزرگ ملی ، ششمین کلیای بزرگ جهان برگزار شد. خیابان های ویسکانس و ماساچوست به خاطر ترافیک بسته شده بودند. ماموران سرویس مخفی و پلیس واشینگتن کاملا مسلح در خیابان ها ایستاده بودند. داخل کلیسا ؛ معاون رییس جمهور ایالات متحده ، ده نفر سناتور ، و اعضای کنگره ؛ یک قاضی دادگاه عالی ، دو وزیر کابینه و تعداد ی از شخصیت های برجسته کشوری از سراسر جهان در انتظار شروع مراسم بودند. هلیکوپترهای پلیس و رسانه های گروهی ، در اسمان پرواز میکردند. و اسمان را خلکوبی کرده بودند. در خیابان های بیرون کلیسا، صدها نظاره گر حضو ر داشتن.
    انها به انجا امده بودند که یا برای متوفی طلب مغفرت کنند یا این که شخصیت های بزرگ و مشهور داخل کلیسا را از نظربگذرانند. مردم نه تنها به گری وینترپ بلکه به تمام اعضای خاندان وینترپ که همگی تقدیری شوم داشتند ادای احتران میکردند.
    دنا به کمک دو نفر فیلبردار از مراسم تشیع جنازه گزارش میداد. در داخل کلیسا جمعیت دعوت به سکوت شدند.
    کشیش با گفتاری اهنگ گونه میگفت:«مشیت الهی به طرق اسرارامیزی عمل کرد. خانواده وینترپ زندگی خود رابا ساختن کاخ های امید سپری میکردند. انها میلیاردها دلار به مدارس و کلیساها و افراد بی خانمان و گرسنکان کمک کردند. اما مهم تر ان که به طرزی بی شائبه وقت و توان خود رابرسر این کار می گذاشتند. گری وینترپ از سنت این خانواده بزرگ پیروی میکرد. چرا افراد این خانواده با تمام موفقیت ها وسخاوتمندی هایشان اینطور ظالمانه طوری که عقل از ان درعجب می ماند از بین ما رفتند؟از یک لحاظ انها واقعا نمرده اند چرا که یادشان تا ابد در دلها باقی خواهد ماند. انچه انها برای ما انجام داده اند همیشه ما را سرافراز خواهد نمود..»
    دنا با اندوه اندیشید کاش خداوند نمیگذاشت که چنین مردمانی به چنین مرگهای فجیعی بمیرند.
    مادر دنا تلفن زد:«دنا،من و دوستانم گزارش تو از مراسم تشیع جنازه را تماشا کردیم. وقتی که تو داشتی دربار خانواده وینترپ صحبت میکردی یک لحظه فکر کردم میخواهی گریه کنی»
    «گریه کردم مادر . گریه کردم»

    دنا ان شب خوابش نمبرد. هنگامی که بالاخره به خواب رفت، رویاهایش مخلوط درهم و برهم واشفته ای از اتش و حوادث رانندگی و تیر اندازی بود. نیمه های شب ؛ ناگهان از خواب بیدار شد و روی تخت نشست. پنج عضو یک خانوده در کمتر از یک سال کشته شده اند؟ چیزی هست که جور در نمی اید.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/