هنگامی که دنا به اپارتمان بازگشت کمال متظر بود.
دنا گفت:«بنشین بینم. باید با هم حرف بزنیم. تو بایستی کم کم از مقررات پیروی کنی، و این دعواهایی که درمدرسه میکنی باید تمام بشود. می دانم که سایر پسر ها اذیتت می کنند ، اما باید یک جوری با انها به تفاهم برسی. اگر باز به این دعواها ادامه بدهی اقای هنری تو را از مدرسه اخراج خواهد کرد.»
«اهمیتی نمیدهم»
«باید اهمیت بدهی. من میخواهم تو در اینده خوشبخت شوی و اینبدون درس خواندن ممکن و انجام شدنی نیست. اثای هنری فرصتی به تو داده اما ..»
«لعنت بر پدرش »
«کمال» دنا بی اختبار یک سیلی به صورت کمال نواخت. ولی بلافاصله از اینکارپشیمان شد. کمال به اوخیره ماند ، نگاهی حاکی از ناباوری ب چهره اش بود. از جابرخاست، به داخل اتاق مطالعه دوید و در را محکم پشت سرش بست.
تلفن زنگ زد . دنا گوشی را برداشت . جف بود:«دنا»
«عزیزم، من-من حالا نمیتوانم صحبت کنم خیلی عصبانی هستم»
«چی شده؟»
«از دست این کمال. واقعا تربیت بشو نیست»
«دنا....»
«بله؟»
«خودت را به حای او بگذار »
«چی؟»
«در این باره فکر کن. متاسفم. وقت اجرا ی برنامه ام رسیده. دوستت دارم . بعدا با هم صحبت می کنیم»
دنا اندیشید خودت رابه جای او بگذار ؟ این جمله کاملا بی معنی است. چطور بدانم کمال چه احساسی دارد؟ من که یک بچه دوازده ساله نیستم که در اثر جنگ یتیم شده و بازویم را از دست داده باشم ، و ان شرایط سخت و دشوار را پشت سر گذاشته باشم. او برای مدتی طولانی در ان جا نشست ، فکر میکرد. خودت را جای او بگذار.
از جابرخاست به اتاق خوابش رفت در را بست و در کمدش را گشود. قبل از امدن کمال نزد او ، جف هفته ای چند شب را در اپارتمان او می گذراند و چند تکه از لباس هایش را انجا گذاشته بود. در کمد لباس ، چند شلوار و پیراهن و کراوات یک پولوور و یک ژاکت وجود داشت.
دنا چند تکه از ان لباس ها را از کمد بیرون اورد و روی تخت گذاشت. سراغ یک کشوی لباس رفت و زیر شلواری و جوراب جف را بیرون اورد. سپس کامل برهنه شد. با دست چپش زیر شلوری جف را برداشت و شروع به پوشیدن ان کرد. تعادلش را از دست داد و افتاد. مجبور شد دو بار دیگر تلاش کند تا بالاخره ان را بپوشد. سپس یکی از پیراهن های جف را برداشت. در حالی که فقط از دست چپش استفاده میکرد سه دقیقه تمام طول کشید تا ان را بپوشد و بستن زیپ ان مشکل بود. دو دقیقه دیگر طول کشید تا پولوور جف را به تن کرد.
هنگامی که سر انجام کاملا لباس پوشید نشست تا نفسی تازه کند. این کاری بود که هر زور صبح کمال باید انجام میداد. و این تازه اول کار بود. او بایستی حمام میگرفت و دندان هایش را مسواک میزد و موهایش را هم شانه میزد. و این زمان حال بود. راجع به گذشته چه میشد گفت؟زندگی در وحشت جنگ ، دیدن این که مادر و پدر و خواهر و دوستانش کشت شدند.
دنا اندیشد. حق با جف بود. من خیلی از او توقع دارم. برای داشتن چنین توقعاتی هنوز خیلی زود است. او برای سارگاری با محیط تازه اش به وقت بیشتری احتیاج دارد. من هرگز نمی توانم دست از او بکشم. پدرم من و مادرم را ترک کرد و من هرگز او را به خاطر این کارش نبخشیدم. فکر می کنم فرمان سیزدهم کتاب انجیل باشد که می گوید :تو نباید انهایی را که دوستت دارند رها کنی.