«راشل در کارش خییل موفق بود. همیشه کاربرایش فراوان بود. و به خاطر کارش به همه جای دنیا سفر میکرد. ایتالیا....انگلستان.تایلند... ژاپن...هرجا که فکرش را بکنی. در همین حال ، من در سراسر کشور بیسبال بازی میکردم و در مسابقات شرکت میکردم. اغلب اوقات باهم نبودیم. کم کم ان جادومحو شد»
سوال بعدی منطقی به نظر میرسید چون جف عاشق بچه بود:«چرابچه دار نشدید؟»
جف لبخند اندوهگینی زد و گفت:«برای اندام مانکن حاملگی خوب نیست. بعد یک روز رودریک مارشال، یکی را بهترین کارگردانان هالییود دنبال راشل فرستاد . راشل به هالیوود رفت» در اینجا مکثی کرد، سپس افزود:« یک هفته بعد به من تلفن زد که بگوید طلاق میخواهد. احساس میگرد که ما خیلی از هم درو وجدا هستیم. من هم مجبور شدم موافقت کنم. طلاقش دادم. مدت کوتاهی بد بازویم شکست.»
«و تو مفسر ورزشی شدی؟ راشل چی؟ در فیلمی بازی نکرد؟»
جف سرش را به علامت نفی تکان داد:« او واقعا علاقه ای به بازیگری نداشت. ولی وضعش همین طوری هم خیلی خوب است»
«و شماهنوز باهم صمیمی هستید؟» یک سوال انحرافی .
«بله، در واقع، امروز وقتی به من تلفن زد درباره خودمان به او گفتم. میخواهدتو راملاقات کند»
دنا اخم کرد:«جف ، فکر نمی کنم..»
«دلبندم ؛ او واقعا دختر خوبی است. بگذار فردا ناهار را سه نفری با هم بخوریم. از او خوشت خواهدد امد»
دنا موافق کرد:«بله مطمئنم که خوشم خواهد امد.
باخود اندیشید ، گلوله برفی در جهنم. اما فرصت صحبت با کله پوکها کم گیر می اید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)