خط جنایت ، برنامه تخققی یک ساعته ای بود که دنا قصد تهیه و اجرایش را داشت. هدف دوگانه بود:اصلاح قضاوتهایی که انجام شده بود و برانگیختن علاقه به حل مساله جنایان فراموش شده.
مت هشدار داد:«تعداد زیادی نمایش ئاقعی در حال حاضر روی انتن هست . بنابراین برنامه ما باید بهتر از این برنامه های فعلی باشد.دلم میخواهد برنامه اول را با چیز که توجه مردم را خیلی جلب کند اغاز کنیم. چیزی که توجه بینندگان را به خود جلب کند.-»
تلفن داخلی زنگ زد. مت بیکر با ضربه سریع و ملامی کلدی را پایین اورد:«به تو گفتم که تلفنی را وصل نکنی.چرا؟»
صدای ابی از دستگاه تلفن داخلی پخش شد.«متاسفم قربان. این تلفن برای دوشیزه ایوانز است. از مدرسه کمال تلفنن میزنند. مثل اینکه ضروری است»
مت بیکر به دنا نگریست«خط یک»
دنا گوش تلفن را برداشت قلبش تند میزد:«سلام...حال کمال چطوره؟»اوبرای لحظه ای گوش داد «بله...بله...متوجه هستم ، همین الان ب انجا میایم»و گوشی تلفن را سر جایش گذاشت.
مت پرسید:«موضوع چیه؟»
دنا گفت:«از من خواسته اند به مدرسه دنبال کمال بروم»
الیوت کرامول اخمی کرد وگفت:«او همان پسری است که از سارایوو با خودت اورده ای؟»
«بله»
«این هم برای خودش ماجرایی است»
دنا با اکراه گفت:«بله»
«مگر تو او را در حالی که در یک قطعه زمین خشک و خالی زندگی میکرد پیدا نکردی؟»
دنا گفت:«همین طور است»
«مریض بود یا چیزی از این قبل؟»
دنا با لحنی محکم گفت:«نه...« حتی از صحبت راجع به ان روزها نفرت داشت. افزود:«کمال یک بازویش را از دست داده است. این حادثه در انفجار یک بمب برایش اتفاق افتاد»
«و تو او را به فرزندی پذیرفتی؟»
«هنوز به طور رسمی نه ، الیوت. اما قصد دارم این کار را بکنم. در حال حاضر من قیم او هستم»
«بسیار خوب / پس برو دنبالش. بعدا اجع به برنامه خط جنایت صحبت خواهیم کرد»
هنگامی که دنا به مدرسه راهنمایی تئودور روزولت رسید، مستقیما به دفتر ناظم مدرسه رفت.
خانم ناظم ، وراکوستوف ، زنی پنجاه و چند ساله با قیافه ای رنج کشیده و موهایی بود که زودتر از موعد خاکستری شده بود. او پشت میز نشسته بود. کمال هم ان سوی میز روی یک صندلی نشسته بود. او دوازده سالهبود ولی کوچکتر از سنش به نظر میرسید، لاغر و رنگ پریده بود و موهایی طلایی ژولیده و چانه ای پیش امده داشت. به جای بازو ی راستش فقط استین خالی پیراهنش قرار داشت. اندام باریک و نحیف او به خاطر بزرگی ان اتاق کوتاهتر از انچه بود جلوه میکرد.
هنگامی که دنا پا به اتاق گذاشت،جو دفتر بسیار سنگین وسرد بود.
او با خوشرویی گفت:«سلام،خانم کوستوف. حالت چطور ه کمال؟»
کمال به کفشهایش نگاه میکرد.
دنا افزورد:«مثل اینکه مشکلی پیش امده؟ نه؟»
«بله ، یقینا مشکلی پیش امده ،دوشیزه ایونز» او ورقه ای به دست دنا داد.
دنا متحیر به ان نگاه کرد. روی وقه نوشته شده بود: وُجا ، پیزدا، زبوستی،فوکاتی ، نزاکونسکی، اُتروک ، اُمترتی ، تپک.
او سرش را بالا اورد و گفت:«من ...من متوجه نمیشوم. این کلمات به زبان صربی هستند اینطور نیست؟»
خانم کوستوف با لحن محکمی گفت:«البته که هستند. از بدشانسی کمال من هم صرب هستم. اینها کلماتی هستند که کمال در مدرسه به کار میبرد»
صورتش از خشم سرخ شد. «راننده کامیون های صرب هم اینط.ر حرف نمیزنند ، دوشیزه ایوانز ، و من اجازه نمیدهم که چنین کلماتی از دهان این پسر بچه بیرون بیاید. کمال من را پیزدا خطاب کرد»
دنا پرسد:«معنی پیز-»
«میدانم که کمال در کشور ما تازه وارد است و من سعی کرده ام مراعات حالش را بکنم. امار فتار –رفتار او واقعا اهانت امیز است دائما با بچه ها دعوا میکند. و امروز صبح وقتی توبیخش کردم او-او به من هم توهین کرد. واقعا خجالت اور است»
دنا با نزاکت و با لحن سنجیده ای گفت:«خانم کوستوف مطمئنم که شما می دایند او چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته است و...»
«همان طور که خدمتتان عرض کردم، من رعایت حالش را میکنم اما او کاسه صبرم را لبریز کرده»
«بله متوجه ام» دنا نگاهی به کمال انداخت . او هنوز هم سر به زیر انداخته و چهره اش در هم و عبوس بود.
خانم کوستوف گفت:«امیدورام این بار احرش باشد»
دنا از جابرخاست:«من هم همین طور»
«این هم کارنامه کمال»خانم کوستوف کشویی را گشود، کارتی رااز ان بیرون اورد و به دست دنا داد.
دنا گفت:«متشکرم»
کمال در راه خانه ساکت بود.
دنا پرسید:«اخر من با تو چه کار کنم؟ چرا همیشه با بچه ها دعوا می کنی، و چرا ان کلمه ها را گفتی؟»
«نمی دانستم او زبان صربی بلد است»
هنگامی که به اپارتمان دنا رسیدند ، او گفت:«کمال، من حالا باید به استودیو برگردم. اینجا تنها بمانی که نمی ترسی؟»
«قول»
نخستین باری که کمال این کلمه را گفته بود؛ دنا فکر کرده وبد که کمال حرف او را نفهمیده است ، اما به سرعت دریافته بود که این بخشی از زبان رمز الودی است که توسط جوانان به کار برده میشود.
قول به معنای بله بود. »phat» افراد جنس مخالف را توصییف میکرد: خیلی داغ و وسوسه انگیز. هر چیزی یا خنک بود یا شیرین یا اساسی. اگر چیزی را دوست نداشتند ، حالشان از ان به هم میخورد.
دنا کارنامه ای را که خانم کوستوف به او داده بود از کیفش بیرون اورد. به ان نگاهی انداخت و لبانش رابه هم فشرد. نمره تاریخ تک؛ نمره انگلیسی تک، نمره علوم تک ، نمره تعلیمات اجتماعی صفر ، نمره ریاضی هجده .
او با نگاه کردن به کارنامه اندیشید ، اوه ، خدایا، من چه کار باید بکنم؟
گفت:«بعدا راجع به این صحبت خواهیم کرد. بروم که دیرم شد»
کمال معمایی برای دنا بود. هنگامی که انها با هم بودند ، کمل خیلی خوب رفتار میکرد، دوست داشتنی و هوشمند و دلنشین بود. در تعطیلات اخر هفته ، دنا و جف شهر واشنگتن رابه تفریحگاهی برای او مبدل میکردند. ب هم به باغ وحش ملی یمرفتند ، که دارای انواع تماشایی حیوانات وحشی بود؛ و به خرس پاندای زیبا و شگفت انگبزخیره می ماندند. انها از موزه ملی هوا و فضا دیدن کردند. در انجا کمال نخستین هواپیمای برادران رایت را که از سقف اویزان بود دید، و سپس قدم زنان در ازمایشگاه فضایی گردش کرد و سنگ های کره ماه را لمس کرد. انها به مرکز کندی و ارینا استیج ( صحنه درگیری ) رفتند. برای اولین بار کمال را در رستوران تام تام با پیتزا ، در رستوران مِکس تک با غذای تاکوس ، و رد رستوران جورجیا براونز با جوجه سوخاری به سبک جنوبی اشنا کردند. کمال از هر لحظه تعطیلات لذت میبرد. او عاشق بودن با دناو جف بود.
اما...هنگامی که دنا به سر کار میرفت، کمال به شخص دیگری تبدیل میشد. رفتاری کینه توزانه در پیش می گرفت و با همه درگیرمیشد. برای دنا غیر ممکن بود که یک خدمتکار دایمی استخدام کند و بچه نگه داری های ساعتی هم درباره شبهایی که نزد کمال می ماندند داستان های وحشتناکی تعریف میکردند.
جف و دنا سعی داشتند یا سخنان منطقی او را سر عقل بیاورند ، اما حرفهایشان تاثیری نداشت. دنا اندیشید،شاید بهتر باشد اورا پیش دکتر ببرم. وی از ترس های وحشتناکی که در دل کمال بود و او را ازار میداد هیچ خبر نداشت.
اخبار شامگاهی «دبلیو تی ان» پخش میشد. ریچارد ملتون همکار جذاب و خوش قیافه دنا و جف کانرز در دو طرف اونشسته بودند.
دناایوانز می گفت:«...در اخبار خارجی ، فرانسه و انگلستان هنوز بوق و کرنا دستشان گرفته اند و راجع به بیماری جنوب گاوی جنجال به راه انداخته اند. در اینجا رنه لینو از شهر رَنس گزارش میدهد.
در اتاق کنترل ، کارگردان اناستازیا مان دستور داد:«ارتباط راه دور برقرار کنید»
صحنه ای در ییلاقات فرانسه روی پرده تلویزون نمایان شد.
در استودیو باز شد و گروهی مرد داخل شدند و نزدیک میز مجری امدند.
همه سر را بالااوردند و نگاه کردند. تام هاکینز ، تهیه کننده جوان و جاه طلب اخبار شامگاهی گفت:«دنا،اقای گری وینترپ را می شناسی»
«البته»
گری وینترپ از نزدیک حتی خوش قیافه تر از عکس هایش بود. او چهل و چند ساله بود و چشمانابی براق و لبخندی گرم و ملاحتی فراوان داشت.
«دنا ار ملاقات دوباره ات خوشحالم. متشکرم که دعوتم کردی»
«واقعا لطف کردید که تشریف اوردید»
دنا به اطراف نگاه کرد. پنج ششش نفر منشی ناگهان برای حضور در استودیوی ضبط ولایل ضروری پیدا کرده بودند. او در دل خندید ئ اندیشید ، گری وینتپ به این موضوعات عادت دارد.
«چند دقیقه دیگر نوبت برنامه شما میشود. چرانمی فرماید اینجا کنار من بنشینید؟ ایشان اقای ریچارد ملتون هستند»دو مرد باهم دست دادند.«اقای جف کانرز را هم که میشناسید؟ نه؟»
«معلوم است که می شناسم . جف ، تو الان باید در زمین باشی و توپ بیندازی ،نه این که دربازه بازی فقط صحبت کنی»
جف با حسرت گفت:« کاش می توانستم باشم»
ارتباط راه دور از فرانسه به پایان رسید و اگهی بازرگانی را پخش کردند. گری وینترپ روی صندلی نشست و اگهی ها راتماشا کرد تا پخششان تمام شد
اناستاریا ااز اتاق کنترل گفت:«اماده باشید. ضبط میکنیم» او خاموش با انگشت سبابه اش شروع به شمارش معکوس کرد:« سه...دو...یک...»
در صفحه نمایشگر نمای خارجی موزه هنر جورج تاون نمایان شد. یک گزارشگر میکروفونی در دستش داشت ، شجاعانه در هوای سرد ایستاده بودیم.
«اکنون ما جلوی موزه هنری جورج تاون ایستاده ایم، در داخل موزه اقای گری وینترپ در مراسمی کهبه مناسبت اهدای کمک پنجاه میلیون دلاری ایشان به موزه برپا شده است ،حضور دارند. اکنون به داخل برویم»
صحنه روی صفحه نمایش ، به فضای داخلی بزرگ و باشگوه موزه هنر تغییر کرد. تعدادی از مقامات شهرداری و انجمن شهر ، افراد متشخص و برجسته و کارکنان تلویزیون در اطراف گری وینترپ جمع شده بودند. مورگان اُرموند رییس موزه ، لوحه بزرگی به دست گری داد.
«اقای وینترپ ، از سوی موزه و هیات امنای ان و تعداد بی شماربازدیدکنندگانی که به اینجا می ایند ، میخواهیم به خاطر این مساعدت سخاوتمندانه از شما تشکر کینم»
دوربین ها فلاش زدند.
گری وینترپ گفت:«امیدورام که نقاشان جوان امرکایی به این وسیله نه تنها شانس بیشتری برای ابراز وجود و نمایش استعداد هایشان پیدا کنند. بلکه کمک من باعث شناخته شدن استعداد های انان در سراسر جهان شود»
اطرافیان وی همگی به افتخارش دست زدند.
گزارشگری که در فیلم بود می گفت:«بیل تولند، از موزه هنر جورج تاون. به استودیو باز میگردیم. دنا؟»
چراغ قرمز دوربین روشن شد.
«متشکرم،بیل.بخت با ما یار بود که توانستیم اقای گری وینترپ را اینجا در کنار خودداشته باشیم. تا درباره هدف کمک سخاوتمندانه ایشان صحبت کنیم»
تصویر عقب تر رفت وزاویه بازتر شد ، و گری وینترپ را که در استودیو نشسته بود اشکار ساخت.
دنا گفت:«اقای وینترپ ، این کمک نقدی پنجاه میلیون دلاری ، ایا به مصرف خریدن تابلوهای نقاشی برای موزه خواهد رسید؟»
«نه . این برای احداث ساختمان تازه ای جنب بنای فعلی است که به نقاشان جوان امریکایی اختصاص خواهد یافت. نقاشانی که شاید تا به حالبرایشان مقدور نبوده که توانیی و استعداد شان را به نمایش بگذارند. قسمتی از اینکمک نقدی برای اهدای کمک هزینه به فرزندان بااستعداد شهرهای محروم و کم بضاعت مصرف خواهد شد. خیلی از بچه ها بزرگ میشوند بدون این که درباره هنر به شناختی دست پیدا کنند. انها ممکن است درباره نقاشان امپرسیونیست فرانسوی چیزهایی بشنوند، اما من دلم میخواهد از میراث خودشان هم اگاهی داشته باشند ، و درباره نقاشان امریکایی نیز چون سارجنت ، هومر ، و رمینگتون ، اطلاعات داشته باشند. این پول برای تشویش نقاشان جوان در جهت شکوفایی استعدادهایشان و برای علاقه مند کردن سایر جوانان به هنز صرف خواهد شد»
دنا گفت:«اقای وینترپ ، شایع شده که شماقصد دارید در انتخابت مجلس سنا شرکت کنید. ایا چنین چیزی حقیقت دارد؟»
گری وینترپ لبخند زد:«دارم جریان های سیاسی را بررسی میکنم»
«این جریانها واقعا شما را به سوی خود میخواند؟ در نظرسنجی هایی که ما دیده ایم،شما پیشاپیش همه هستید»
گری وینترپ به نشانه تایید سر تکان داد:«افراد خانواده من در خدمات دولتی سابقه طولانی دارند.اگر من بتوانم برای کشورم مفید واقع شوم هر کاری را که از من بخواهند انجام خواهم داد»
«اقای وینترپ ، از شما متشکرمکه با ما بویدد»
«من هم از شما متشکرم»
وقتی برنامه برای پخش اگهی بازرگانی قطع شد، گری وینترپ باهمه خداحافظی کرد واستودیو راترک کرد.
جف کانرز که در کنار دنا نشسته بود گفت«در کنگره به افراد بیشتری نظیر او نیاز داریم»
«امین »
«شاید بتوانیم ادمهایی شبیه او را با روش قلمه زدن گیاهی ایجاد کنیم. راستی-کمال چطور است؟»
دنا اخمی کرد:«جف- خواهش میکنم وقتی درباره قلمه زدن حرف میزنی نام کمال را به میان نیاور. احساس بدی پیدا می کنم»
«مشکل امروز صبح در مدرسه حل شد؟»
»بله ، اما این امروز بود. فردا-»
اناستاریا مان گفت:«بر میگردیم . سه ...دو ....یک..»
چراغ قرمز روشن شد. دنا به دستگاه تله پرامپتر نگاه کرد. «اکنون زمان پخش اخبار ورزشی با اجرای همکارم جف کانرز است»
جف به دوربین نگاه کرد:«مرلین جادوگر امشب از گزارش های ورزشی روزنامه های واشینگتن غایب بود. جووان هوارد جادوی خودش راامتحان کرد و گئورگ مورسان و رشید والیس ابجو را هم زدند، اما معجون تلخی بود، و بالاخره وجبور شدند ان را به همراه غرورشان هورت کشدند...»
راس ساعت دوی بامداد در خانه شهری گری وینترپ در محله اعیان نشین شمال غربی شهر واشینگتن ؛ دو مرددر حال بداشتن تابلو های نقاشی از دیوا رنشیمن بودند. یکی از انان صورتک لون رنجر قهرمان کارتن بچه ها و دیگری صورتک کاپیتان میدنایت ، یکی دیگر از قهرمانان کارتن های کودکان رابرچهره داشتند. انها با تانی کار میکردند ، تصاویر رااز قاب هایشان می بریدند و غنایم خود را در کیسه گونی های بزرگ قرار میدادند.
لون رنجر پرسید:«گشت پلیس دومرتبه کی از اینجارد خواهد شد؟»
کاپیتان میدنایت پاسخ داد:«ساعت چهار صبح»
«واقعا به ما لطف دارند که طبق برنامه عمل کنند . اینطو ر نیست؟»
»اره»
کاپیتان میدنایت یک تابلوی نقاشی رااز روی دیوار برداشت و ان راروی کف از جنس چوب بلوط اتاق پرت کرد تا صدای بلندی کند. دو مرد دست از کار کشیدند وگوش دادند. سکوت.
اون رنجر گفت:«تکررا کن. با صدای بیشتر»
کاپیتان میدنایت یک تابلوی نقاشی دیگر را برداشت و ان را محکم به زمین انداخت . «حالا بگذار ببینیم چه اتفاقی میافتد»
گری وینترپ در اتاق خواب طبقه بالا، از صدا بیدار شد. در تختخوابش نشست. ایا واقعا صدایی شنیده بود، یااین که خواب دیده بود؟ برای مدت بیشتری گوش داد. شکوت. او نامطمئن از جا برخاست وبه راهرو رفت و چراغ راروشن کرد. راهرو تاریک باقی ماند.
«سلام کسی انجاست؟»
پاسخی نشینید. به طبقه پایین رفت و سرسرا راپیمود تا به رد اتاق نشیمن رسید. از حرکت ایستاد و با ناباوری به دو مرد نقاب زده خیره شد.
«شمااینجا چه غلطی میکنید؟»
لون رنجر روبه او کرد و گفت:« سلام. گری. متاسفیم که از خواب بیدارت کردیم . راحت بخواب» یک اسلحه بیرتا با صداخفه کن در دستانش ظاهر شد. او ماشه را دوبار کشید و ملاحضه کرد که سینه گری وینترپ دریده شد و خون قرمز از ان بیرون جهید. لون رنجر و کاپیتان میدنایت افتادن او را روی زمین تماشا کردند. راضی و خوشحال کارشان را از سر گرفتند و به برداشتن تابلو ها از دیوار ادامه دادند.
پایان فصل اول
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)