گفتم با این وصف عدالت بهتر از ظلم میباشد.
یک مرتبه دیگر آن کارگران و غلامان خندیدند و گفتند سینوهه تو بقدری ساده هستی که پنداری تا امروز در جائی زندگی میکردی که انسان در آنجا وجود نداشته است عدل و ظلم چیزی نیست که بتوان آنها را از هم جدا کرد و در جهان هیچ قاضی وجود ندارد که بین عدل و ظلم تفاوت بگذارد بلکه آنچه وجود دارد قوی و ضعیف است.
ما اگر یک ارباب بیرحم را که دائم از نان و گوشت و آبجوی ما میدزدد و زن و فرزندان ما را گرسنه نگاه میدارد و پیوسته با چوب و شلاق پشت ما را مجروح میکند به قتل برسانیم به تصور خودمان عدالت کرده ایم ولی فوری ما را دستگیر میکنند و نزد قاضی میبرند و او امر میکند که دو گوش و بینی ما را ببرند و سرنگون ما را بیاویزند تا جان از کالبد بیرون برود ولی همان قاضی که ما را بجرم قتل یک ارباب بیرحم به قتل میرساند حاضر نیست که ارباب را بجرم ستم هائی که بر ما میکند مجازات نماید زیرا او قوی میباشد و ما ضعیف هستیم.
من گفتم قاضی حق دارد که شما را بجرم قتل ارباب به قتل برساند زیرا قتل نفس بهر عنوان و برای هر منظور که باشد پست ترین اعمال بشری است.
آنها گفتند اگر این حرف را هورم هب از دهان تو بشنود تو را برای کار اجباری به معدن خواهد فرستاد زیرا در نظر هورم هب هیچ افتخاری بزرگتر از این نیست که انسان بتواند سربازان خصم را در جنگ به قتل برساند ولی اگر تو میخواهی که نوع بشر را اصلاح کنی و ستم را از بین ببری بجای اینکه با ما حرف بزنی خوب است که نزد اغنیاء بروی و این حرفها را بآنها و قضات مصر بزنی چون ما اگر هم بد باشیم وسیله نداریم که ظلم کنیم در صورتی که آنها هم بد هستند و هم ظلم میکنند.
ولی آگاه باش که این حرف را به توانگران و قضات و رجال دربار فرعون بزنی تو را متهم خواهند کرد که طرفدار آتون هستی و گوش و بینی تو را خواهند برید و تو را برای کار اجباری به معدن خواهند فرستاد.
با اینکه کارگران و غلامان مرا ترسانیده بودند من این توصیه را به موقع اجراء گذاشتم. و در حالیکه لباس فقراء را در بر داشتم در طبس بحرکت در آمدم تا با اغنیاء صحبت نمایم و تبلیغ خود را از سوداگران و بازرگانان شروع کردم.
بکسانیکه خاک در آرد میریختند و آرد مخلوط با خاک را بمردم میفروختند میگفتم اینکار را نکنند زیرا جنایت است.
به اشخاصی که آسیاب داشتند و غلامان را در آسیاب بکار میگرفتند ولی دهان آنها را می‌بستند تا اینکه گندم نخورند میگفتم که با انسان نباید مثل حیوان رفتار کنند.
نزد قضات که اموال یتیمان را میخوردند یا رشوه میگرفتند و احکام ناحق میداند رفتم و بآنها گفتم از این اعمال دست بکشید.
من با تمام طبقات توانگر و مقتدر تماس گرفتم و همه را مورد نکوهش قرار دادم و آنها از شنیدن حرفهای من حیرت میکردن و لباس مندرس مرا مینگریستند و می‌شنیدم که به دوستان خود میگفتند این سینوهه که مردی فقیر است بدون شک جاسوس فرعون میباشد و فرعون او را فرستاده که از وضع ما مطلع شود وگرنه کسیکه اینطور فقیر است جرئت نمی‌کند که این حرفها را بر زبان بیاورد.
ولی بزودی اشراف و اصیل زادگان مصر دریافتند که من جاسوس فرعون نیستم و او مرا مامور نکرده که این حرفها را بزنم لذا بوسیله غلامان خود مرا مضروب میکردند و از در میراندند و بعد از این که چند مرتبه سوداگران مرا با بدن مجروح در خیابانهای طبس دیدند بمن گفتند سینوهه اگر تو یک مرتبه دیگر نزد ما بیائی و ما را متهم کنی که خاک را با آرد مخلوط میکنیم و در شراب سرکه میریزیم و گوشت فاسد میفروشیم و دهان غلامان خود را می‌بندیم ما بجرم نشر اکاذیب و تولید اختلال برای از بین بردن امنیت و طرفداری از آتون از تو نزد قاضی شکایت خواهیم کرد.
وقتی دیدم که تبلیغ من بی‌فایده است و من نمی‌توانم که ظلم را از بین ببرم و بین مردم مساوات برقرار کنم و کسی هم مرا به قتل نمی‌رسانید زیرا قتل من برای کسی فایده نداشت بخانه برگشتم و زیر درختها کنار برکه نشستم و به تماشای ماهیها مشغول شدم و گوش به عرعر درازگوشان و جنجال بچه‌ها که در کوچه بازی میکردند دادم تا روزی که کاپتا که بالاخره از سوریه به طبس مراجعت کرد نزد من آمد.
روزی که غلام سابق من وارد خانه شد باشکوه بود و دیدم بر تخت‌روانی نشسته که دوازده غلام سیاه آنرا حمل میکنند و عطر بر بدن مالیده تا هنگام عبور از محله فقرا روایح مکروه را استشمام نکند.
کاپتا فربه شده بود و مشاهده کردم که یک چشم از طلا و جواهر روی چشم نابینای خود نهاده ولی وقتی نشست چون چشم مزبور او را اذیت میکرد آنرا برداشت و از دیدار من گریست سپس شروع به صحبت کرد و گفت در سوریه جنگ نزدیک باتمام است زیرا هورم‌هب تمام شهرهائی که در تصرف هاتی بوده تصرف کرد و فقط شهر کادش باقی مانده که اینک آنرا محاصره نموده است.
بعد گفت چون در سوریه انحصار خرید و فروش غنائم جنگی بطوری که میدانی با من بود من از خرید و فروش این غنائم ثروت گزاف بدست آوردم و اینک که به طبس مراجعت کرده‌ام در این شهر یک کاخ خریده‌ام و اکنون چندین غلام در کاخ من مشغول تعمیر و تزیین آن هستند و من دیگر در طبس میخانه نخواهم گشود زیرا بقدری ثروت دارم که محتاج به اینکار نیستم.
آنگاه راجع به من صحبت کرد و گفت سینوهه ارباب من در این شهر راجع به تو چیزهای خطرناک شنیده‌ام و بمن گفتند که تو در این جا فقراء و غلامان و کارگران را بضد اغنیا میشورانی و به بازرگانان و قضات تهمت میزنی و من بتو اندرز میدهم که احتیاط کن زیرا اگر باین روش ادامه بدهی تو را برای کار اجباری به معدن خواهند فرستاد و اگر میبینی که تا امروز مزاحم تو نشده‌اند برای این است که میدانند که تو دوست هورم‌هب هستی و اغنیا و اشراف و کاهنان از هورم‌هب میترسند. و اکنون بمن بگو چه شده که تو باز کارهای دیوانه‌وار میکنی و شاید من بتوان علت این دیوانگی را از بین ببرم.
من شروع به صحبت کردم و باو گفتم که بر اثر چه افکاری در صدد بر آمدم که مردم را تبلیغ نمایم.
کاپتا گفت سینوهه من در گذشته میدانستم که تو مردی ساده و تقریبا دیوانه هستی ولی فکر میکردم که مرور اوقات و افزایش عمر سبب خواهد گردید که اصلاح شوی و اکنون می‌بینم با اینکه تو یک مرد معمر هستی جنون تو شدت پیدا کرده است. در صورتی که خود دیدی که آتون در این کشور چه بدبختی‌ها بوجود آورد و چگونه مردم را گرفتار قحطی و مرض و ناامنی کرد. من فکر میکنم این اندیشه‌ها که در تو بوجود میآید ناشی از بیکاری است و چون تو دیگر بیماران را معالجه نمی‌کنی دچار این خیالات میشوی تو اگر مثل گذشته بیماران را مداوا کنی خواهی فهمید که معالجه یک بیمار در تو بیش از یکصد هزار از این حرفها که هم برای تو خطرناک است و هم برای آنهائی که فریب تو را میخورند تولید رضایت و لذت می‌نماید.
اگر نخواهی طبابت کنی میتوانی مثل سایر ثروتمندان بیکار خود را بکارهای دیگر مشغول نمائی. اگر بشکار علاقه داشته باشی بتو میگفتم بشکار اسب آبی برو ولی میدانم که تو شکارچی نمیباشی و اگر بگربه علاقه داشتی بتو میگفتم که مثل پپیت آمون گربه تربیت کن و امروز این مرد از لحاظ تربیت گربه‌های لوکس در طبس معروفیت دارد ولی میدانم که تو از بوی گربه متنفر هستی.
اما غیر از شکار و تربیت گربه میتوان با وسائل دیگر وقت گذرانید. مثلا چون تو خواندن و نوشتن را میدانی میتوانی اوقات خود را صرف نوشتن نمائی و یا کتابهای قدیمی را جمع‌آوری کنی یا مشغول جمع آوری اشیاء مربوط بدوره اهرام بشوی یا ادوات موسیقی سریانی را جمع‌آوری کنی یا مجسمه‌های کوچک و عروسک‌های سیاهپوستان را که از سرزمین کوش آورده میشود جمع نمائی و بهتر از تمام اینها آنست که بقیه عمر را به آسودگی و خوش بگذرانی و خواهی دید که یک سال از عمر تو بقدر یک ماه و یک ماه از عمر تو بقدر یک روز میگذرد.
گفتم کاپتا مشاهده این ستمگریها و اجحاف نسبت به ضعفا نمیگذارد که من عمر را به آسودگی بگذرانم.
کاپتا گفت ارباب من در این جهان هیچ چیز کامل نیست و همه چیز نقص دارد و وقتی نان را از تنور بیرون میآوری می‌بینی که حاشیه‌های آن سوخته و هنگامیه یک میوه را نصف میکنی که بدهان ببری می‌بینی که درون آن کرم است و شراب بعد از اینکه شب نوشیده شد هنگام صبح تولید سردرد و کسالت شدید میکند و لذا انتظار نداشته باش که در این جهان که هیچ چیز کامل نیست عدالت کامل وجود داشته باشد و نیت خوب هم ممکن است نتایج بد بدهد و ما دیدیم که در دوره اخناتون با اینکه آن فرعون نیت خوب داشت از تصمیم او چه نتایج زیان بخش بوجود آمده است.
سینوهه من مردی عامی هستم و هیچ نمی‌دانم ولی چون انتظار ندارم که در دنیا عدالت کامل وجود داشته باشد از زندگی استفاده میکنم و امروز قضات مقابل من رکوع میکنند چون میدانند که ثروت دارم ولی تو سینوهه با اینکه یکی از بزرگان این کشور بودی و هستی و پزشک فرعون بشمار می‌آمدی امروز در این کشور بقدر یک غلام دارای احترام و اهمیت نمیباشی زیرا خود تو چنان رفتار کردی كه خویش را محروم نمودی. ارباب من اگر تو مسئول اوضاع دنیا بودی حق داشتی که اندوهگین باشی ولی تو که دنیا را اینطور بوجود نیاورده‌ای برای چه بخود می‌پیچی که در این جهان عدالت وجود ندارد و از من بشنو و این افکار را کنار بگذار و برای اینکه باز گرفتار این اندیشه‌ها نشوی خود را بچیزی مشغول کن و اگر بتوانی خود را بطبابت مشغول کنی بهتر است زیرا من تو را می‌شناسم و میدانم که از مداوای بیماران لذت میبری و آن لذت مانع از این است که از این نوع خیالات در تو بوجود بیاید.
گفتم کاپتا حرف تو در من اثر کرد و راست گفتی که من اگر طبابت کنم از معالجه بیماران رضایت خاطر حاصل خواهم کرد ولی تو ضمن صحبت اسم آتون را بزبان آوردی در صورتیکه ادای نام این خدا ممنوع است آیا کسانی هستند که هنوز از آتون طرفداری میکنند؟ چون اگر این اشخاص نبودند تصور نمی‌کنم که تو بفکر این خدا میافتادی.
کاپتا گفت ارباب من خدای آتون مانند شهر افق فراموش شد یعنی دیگر کسی از او بعنوان یک خدا یاد نمی‌کند ولی هنوز هنرمندانی هستند که از اسلوب هنری دوره آتون پیروی میکنند و نقالانی وجود دارند که قصه‌های مربوط بدوره آتون را نقل مینمایند و گاهی روی خاک یا دیوار شکل صلیب حیات یعنی صلیب آتون دیده می شود.
لذا با این که دیگر هیچکس به آتون عقیده ندارد او هنوز فراموش نشده است.
گفتم کاپتا من بر حسب اندرز تو حرفه طبابت را از سر خواهم گرفت و چون گفتی که برای گذرانیدن عمر خود را به چیزی مشغول کنم و مجموعه‌ای از بعضی اشیاء فراهم نمایم من یک کلکسیون از کسانی که هنوز آتون را فراموش نکرده‌اند گرد خواهم آورد.
کاپتا مست گردید و چون فربه شده بود نتوانست از جا برخیزد و غلامانش آمدند و او را بلند کردند و در تخت‌روان نشانیدند و بردند.
ولی روز بعد کاپتا با هدایای گرانبها که برای من آورده بود وارد خانه شد و مقداری زیاد زر بمن داد و گفت ارباب من هرگز نگذار که از حیث خوشی نقصان داشته باشی زیرا من بقدری ثروت دارم که هر قدر زر بخواهی در دسترس تو خواهم نهاد و از این جهت امروز بیش از این بتو زر نمی‌دهم که بیم دارم تو آنچه داری به فقرا و کارگران ببخشی.
بدین ترتیب از روز بعد من علامت طبابت را بالای درب خانه خود نصب نمودم و بیماران بمن مراجعه کردند و هرکس بقدر توانائی خود چیزی بمن میداد و من از فقرا درخواست حق العلاج نمیکردم و آنها را درمان می‌نمودم ولی با احتیاط راجع به آتون با آنها صحبت میکردم.
از این جهت ضمن صحبت راجع به آتون احتیاط مینمودم که نمیخواستم آنها از من بترسند و تصور کنند که من قصد دارم که آنها را معتقد به خدای آتون بکنم چون اگر متوحش میشدند راجع بمن که بقدر کافی در طبس بد نام بودم شایعات خطرناک منتشر می‌نمودند.
ولی بزودی متوجه شدم که آتون بعنوان خدا بکلی فراموش شده و هیچ کسی باو اعتقاد ندارد و فقط کسانی که دچار ظلم میشوند و هیچ وسیله جهت احقاق حق یا گرفتن انتقام ندارند ظالم را به صلیب آتون میسپارند که آن صلیب یا خود آتون از آنها انتقام بگیرد در صورتی که میاندیشیدند که نه آتون انتقام آنها را خواهد گرفت و نه صلیب او.
بعد از طغیان نیل در فصل پائیز آمی فرعون مصر فوت کرد و شایع شد که وی از گرسنگی مرده زیرا بقدری از مسموم شدن میترسید که حتی نان را که مقابل او طبخ میکردند نمی‌خورد زیرا تصور مینمود که گندم آن نان را هنگامیکه در کشتزار می‌روئید و خوشه میبست مسموم کرده‌اند.