فصل پنجاه و چهارم - اندیشههای من
من در شهر طبس در خانهای که موتی با فلزات کاپتا مرمت کرده بود زندگی میکردم و میل نداشتم که از آنجا بروم. پاهای من آنقدر در جهان تکاپو کرده بود که احساس خستگی مینمود و چشمهای من آنقدر زشتیها و پستیها دید که دیگر نمیخواست این مناظر را مشاهده کند.
قلب من بقدری از خودخواهی و حرص آدمیان نفرت داشت که نمیخواستم باز شریک خود پسندی و طمع آنها باشم.
بهمین جهت دور از مردم در آن خانه زندگی میکردم و دیگر بیماران را برای دریافت زر و سیم نمیپذیرفتم و فقط گاهی همسایگان و بیماران فقیر را که نمیتوانستند حق العلاج بپردازند معالجه میکردم.
من در آن خانه یک برکه حفر کردم و درون برکه ماهیهای رنگارنگ انداختم و چون درختهائی که در گذشته بر اثر حریق سوختند سبز شدند (زیرا ریشه آنها سالم بود) زیر سایه درختها کنار برکه مینشستم و حرکت ماهیها را در آب تماشا میکردم و گوش به صدای درازگوشان و غوغای اطفال که بازی میکردند میدادم.
موتی بخوبی از من پرستاری میکرد و برایم غذاهای لذیذ میپخت ولی من از غذا مثل سابق لذت نمیبردم بلکه مرا بیاد اعمل زشتی که در گذشته مرتکب شده بودم میانداخت و چشمهای فرعون اخناتون را هنگام مرگ وقتی جام زهر را از من گرفت و نوشید بخاطر میآوردم و قیافه جوان و شاداب شوباتو شاهزاده هاتی را که بدست من زهر نوشید میدیدم.
آنقدر اعمال زشت گذشته در ذهن من تجدید شد که دیگر حتی از معالجه همسایگان و فقرا خودداری کردم زیرا میدانستم که دستهای من ملعون است و بجای اینکه سبب شفا بشود باعث مرگ میگردد.
گاهی هنگام نشستن کنار برکه و تماشا کردن ماهیها آرزو میکردم کاش مثل آنها در آب میزیستم و مجبور نبودم که هوای آلوده به جنایات زمین را استشمام کنم.
گاهی هم خطاب به روح خود میگفتم: برای چه تو به مناسبت اعمالی که در گذشته کردهای متاسف هستی؟ تو هیچ گناه نداری زیرا اعمال تو جزئی از اعمال زندگی و دنیاست و در این جهان خوبی و ترحم معنی و واقعیت ندارد و آنچه دارای واقعیت میباشد حرص و بیرحمی و شهوترانی و ظلم است و قانون زندگی بر اساس ظلم وحرص و بیرحمی و شهوترانی گذاشته شده و محال است کسی بتواند برخلاف این قانون مطلق رفتار کند و آنهائی که خود را رحیم و مهربان و نوع دوست جلوه میدهند دروغ میگویند و منظورشان این است که بدین وسیله مردم را بفریبند تا اینکه بتوانند بهتر ظلم کنند و طمع خود را تسکین بدهند و شهوترانی نمایند. واگر باور نمیکنی سینه آنها را بشکاف و قلب آنان را ببین تا مشاهده کنی که درون قلب آنها چه کورهای ملتهب از خشم و حرص و طغیان شهوات وجود دارد.
اگر نمیخواهی سینه آنها را بشکافی و قلبشان را ببینی کاری بکن که قدری با منافع و شهوات آنها مخالفت داشته باشد تا بدانی چگونه تو را محو میکنند زیرا تو جرئت کرده در سر راه حرص و شهوت آنها یک مانع کوچک بوجود آوردهای؟
سینوهه تو بیجهت انتظار داری که انسان بهتر از آن باشد که خدایان بوجود آوردهاند.
خدایان وجود بشر را برای خشم و کینه و شهوترانی ایجاد کردهاند و محال است که فطرت بشری تغییر بکند.
سینوهه تو بیجهت انتظار داری که مرور زمان و گذشتن دهها بار... دهها بار... دهها بار از سالها نوع بشر را اصلاح نماید.
تو بیجهت انتظار داری که جنگ و گرسنگی و طاعون و حریق و قتل عام برای نوع بشر تجربهای شود و او را اصلاح نماید.
این تجربهها مانند زهری متشابه و جدید است که بر زهری که در پیمانه ریختهاند افزوده گردد و بجای اینکه اثر زهر را از بین ببرد آنرا قویتر و کشندهتر خواهد کرد. و جنگ و طاعون و قتل عام و حریق و تاراج هم نوع بشر را بدتر و کینه توزتر و حریصتر و شهوت پرستتر مینماید.
سینوهه تو نیز یک انسان هستی و گرچه خون خدایان در عروق تو جاری است ولی شکل انسان را داری و دارای گوشت و خون و استخوان میباشی در این صورت انتظار نداشته باش که در تو خشم و کینه و شهوت نباشد.
تو انتظار نداشته باش که یک انسان نیکو را پیدا کنی زیرا محال است که یک انسان خوب وجود داشته باشد زیرا خدایان سرشت او را بخشم و کینه و حرص و شهوت بوجود آوردهاند و فقط انسان وقتیکه میمرد و لاشه او را برای مومیائی شدن به دارالحیات میبرند خوب میشود.
بهمین جهت یک انسان نیک بخت نخواهد شد مگر اینکه بمیرد زیرا جز بوسیله مرگ از کینه و خشم و حرص و شهوت نخواهد رست.
سینوهه این حقیقت را بدان که علم نوع بشر را اصلاح نمیکند بلکه او را حریصتر و بیرحمتر و شهوت پرستتر مینماید. و کسی که دانشمند است ده بار... ده بار... ده بار... حریصتر از مردی است که علم ندارد و بهمین نسبت بیش از مرد نادان دارای کینه و شهوت میباشد.
سینوهه تو اگر دانشمند نبودی مرتکب فجایع و جنایاتی که در مدت عمر خود گردیدی نمیشدی... هزارها نفر بر اثر دانش تو از گرسنگی و مرض مردند یا بوسیله اسلحه بقتل رسیدند یا زیر ارابههای جنگی جان سپردند یا در جادههای صحرا از فرط خستگی تلف شدند.
ای مرد جنایت کار اگر تو دانشمند نبودی اطفال در شکم مادر نمیمردند و ضربات چوب بر پشت بردگان فرود نمیآمد و هزارها زن مورد تجاوز سربازان خونخوار قرار نمیگرفتند و هزارها مرد غلام نمیشدند و ظلم بر عدالت و حیله و تزویر بر راستی و درستی غلبه نمیکرد و امروز دزدها بر جهان حکومت نمینمودند.
تو بودی که با زهر فرعون اخناتون را هلاک کردی و فرعونی را که خواهان صلح و مساوات بود از بین بردی و جهان را برای خونخوران و شهوت پرستان و دزدان آزاد گذاشتی.
هزارها تن که رنگ پوست بدن آنها غیر از رنگ پوست تو بود بر اثر دانش تو بیگناه مردند و هزارها نفر که نمیتوانستند بزبان تو تکلم کنند باز بیگناه جان سپردند و مسئول مرگ آنها تو هستی. و فقط تو مسئول میباشی و بهمین جهت ضجهها و نالهها و اشکهای آنان مانع از این میشود که تو شبها بخواب بروی وغذا را در کام تو بیمزه مینماید.
یکروز که با روح و قلب خود اینطور صحبت میکردم قلب و روحم خطاب بمن گفتند سینوهه جنایات تو قابل بخشایش نیست و ما تا روزی که تو زنده هستی تو را نخواهیم گذاشت یکشب آسوده بخوابی برای اینکه تو دانشمند هستی و میدانستی چه میکنی و لذا مسئولیت تو خیلی بزرگ و نابخشودنی است.
آنوقت من جامه را دریدم و فریاد زدم لعنت بر این دانش من باد. لعنت بر آنروزی که من از مادر زائیده شدم. لعنت بر این دستهای من که مرتکب اینهمه جرائم شد و ملعون باد دیدگان من که آنهمه فجایع را که من مرتکب شدم دید و ترازوی اوزیریس را بیاورید تا اینکه قلب جنایتکار مرا در آن وزن کنند و بگوئید که چهل میمون درباره من بعد از وزن کردن قلب رای بدهند زیرا فقط آنها میتوانند بگویند که آیا من مرتکب جنایت شدهام یا نه. (اوزیریس از خدایان قدیم مصر بود و با ترازو قلب انسان را میکشید که بداند چقدر وزن دارد یعنی تا چه اندازه مرتکب ثواب و گناه شده است و آنوقت چهل میمون راجع به شخصی که قلب او را کشیده بودند رای میدادند و عقیده مربوط به کشیدن ثواب و گناه از مصر به بعضی از مذاهب راه یافت – مترجم).
بر اثر فریادهای من موتی از آشپزخانه خارج شد و مرا روی تخت خواب خوابانید. و پارچهای مرطوب بر سرم نهاد و جوشاندنیهای تلخ لیکن مسکن بمن خورانید و وقتی میخواستم از بستر برخیزم و به حیاط بروم مانع گردید و میگفت اینکار را نکن زیرا نباید آفتاب بر سرت بتابد.
من مدتی بیمار بودم و در بستر هذیان میگفتم و گاهی راجع به اوزیریس و ترازوی او حرف میزدم و زمانی راجع به مریت و تهوت.
بعد از اینکه بیماری من مداوا شد دیگر راجع به اوزیریس و مریت و تهوت صحبت نکردم ولی آنها را فراموش نمینمودم برای اینکه تهوت فرزند من بود و مریت مادر او.
من میدانستم که آندو نفر از این جهت مردهاند که من تنها باشم چون اگر آن دو نفر نمیمردند من تنها نمیماندم و سعادتمند میشدم ولی خدایان مرا برای تنها زیستن آفریده بودندو بهمین جهت در شبی که متولد گردیدم مرا تنها در سبدی نهادند و روی آب نیل رها کردند.
ولی با اینکه من راجع به فرزندم و مادر او و کارهائی که در گذشته کرده بودم با هیچکس صحبت نمینمودم هیچ وقت کارهای سابق خود را فراموش نمیکردم و بالاخره روزی لباس فقرا را پوشیدم و از خانه خارج شدم و شب بآن خانه مراجعت ننمودم.
بعد از خروج از منزل باسکله رفتم و آنجا شروع به حمالی کردم و بزودی پشت من از حمل بارهای سنگین مجروح گردید و کمرم بدرد آمد.
وقتی گرسنگی بمن زور میآورد ببازار سبزی فروشها میرفتم و با خوردن سبزیهای فاسد که در آن بازار دور میریختند خود را سیر میکردم.
هنگامیکه دریافتم دیگر نمیتوانم حمالی کنم نزدیک آهنگر برای بحرکت در آوردن دم آهنگری او شروع بکار کردم تا اینکه زخم پشت من بهبود یافت و درد کمر رفع شد.
به فقرا و غلامان و کارگران میگفتم بین افراد بشر تفاوتی وجود ندارد برای اینکه همه عریان متولد میشوند.
هیچکس را نباید از روی رنگ پوست بدن یا از روی زبان و تکلم یا از روی لباس و جواهرش مورد قضاوت قرار داد بلکه فقط قلب اشخاص است که باید برای سناسائی آنها مورد قضاوت قرار بگیرد و بهمین جهت یک مرد خوب بهتر از یک مرد بد و یک مرد عادل بهتر از یک مرد ستمگر است.
ولی غلامان و کارگران میخندیدند و میگفتند سینوهه تو دیوانه شدهای زیرا تا انسان دیوانه نباشد در حالی که خواندن و نوشتن میداند مثل غلامان کار نمیکند یا اینکه مرتکب جنایت شدهای و قصد دارند که تو را دستگیر کنند و مجازات نمایند و تو خود را بین ما پنهان مینمائی و یک فرض دیگر وجود دارد که بیشتر در مورد تو صدق میکند و آن این است که تو طرفدار آتون هستی زیرا حرفهائی که میزنی گواهی میدهد به آتون عقیده داری در صورتیکه میدانی که هرگز نباید نام آتون برده شود و ما میتوانیم تو را بروز بدهیم تا اینکه دستگیرت کنند و برای کار اجباری به معدن بفرستند ولی اینکار را نمیکنیم زیرا از حرفهای تو تفریح مینمائیم و تو بیش از یک مسخره ما را میخندانی. ولی مشروط بر اینکه نگوئی که رنگ اشخاص سبب تفاوت آنها نمیشود زیرا تو با این حرف یک توهین بزرگ بما میزنی چه میخواهی بگوئی که ما با سیاهپوستان مساوی هستیم در صورتیکه بدون تردید سیاهپوستان از ما پستتر میباشند و ما که مصری هستیم افتخار میکنیم که رنگ روشن داریم و به گذشته خویش میبالیم و به آینده امیدواریم زیرا میدانیم که در جهان ملتی بزرگتر از ملت مصر بوجود نیامده و نخواهد آمد و تا جهان باقی است هیچ ملت نمیتواند عماراتی مانند اهرام ما بسازد و مجسمههائی چون مجسمههای ما بتراشد و خدایانی همچون خدایان ما داشته باشد و مثل ما اموات را طوری مومیائی کند که جسم آنها زنده جاوید باشد همه میمیرند و از بین میروند ولی ملت مصر باقی میماند برای اینکه ما چیزهائی بوجود آوردهایم که از بین رفتنی نیست.
لذا ما نمیخواهیم که تو ما را با دیگران مساوی بدانی و اگر میخواهی بین ما زندگی کنی پیوسته قبول کن که ملت مصر برجستهترین ملت جهان است.
من بآنها میگفتم بدبختی شما ناشی از همین است که ملتی را بزرگتر و برجستهتر از ملت دیگر و طبقهای را بالاتر از سایر طبقات میدانید تا وقتی که یک نفر یا یک ملت خود را برتر از دیگران میداند زنجیر برای بستن دست و پای ضعفاء و چوب برای کوبیدن بر پشت فقراء و کارگران و غلامان از بین نخواهد رفت.
یک روز یکی میگوید که من چون فرزند خدایان هستم برتر از دیگران میباشم و روز دیگر میگویند که ما چون سیم و زر داریم برتر از دیگران هستیم و یک روز دستهای پیدا میشوند و میگویند که ما چون در بزرگترین مدرسه مصر دارالحیات تحصیل کردهایم و دانشمند هستیم برتر از دیگران بشمار میآئیم ولی منظور تمام این افراد و منظور تمام کسانی که تا پایان جهان به مناسبت داشتن اصالت خانوادگی یا بلندی ریش یا داشتن تحصیلات عالی خود را برتر از دیگران میدانند این است که بر فرق سایرین بکوبند و پشت آنها را با چوب زخم کنند و آنها را مثل چهارپایان وا دارند که بر ایشان بکار مشغول شوند و نتیجه کار آنها را برایگان در ازای یک لقمه نان و یک پیمانه آبجو از دستشان بگیرند.
تا روزی یک نفر یا یک ملت میگوید که من از دیگران برتر هستم قتل عام از بین نخواهد رفت و مرغان لاشخور و کفتارها از لاشه مقتولین سیر خواهند شد.
انسان را باید از روی قلب او مورد قضاوت قرار داد و اگر میخواهید بدانید چرا افراد با هم مساوی هستند و یکی بر دیگری مزیت ندارد آنها را در موقع بدبختی و بخصوص ناخوشی و رنج مورد قضاوت قرار دهید تا بدانید که همه یک جور مینالند و اشکی که از تمام چشمها بیرون میآید از یک جنس یعنی آب شور است و اشک چشم یک سفید پوست فرقی با اشک چشم یک سیاهپوست ندارد.
کسانی که حرف مرا میشنیدند قاهقاه میخندیدند و میگفتند سینوهه بدون تردید تو دیوانه هستی زیرا فقط یک دیوانه چنین فکر میکند که انسان نباید خود را برتر از دیگران بداند زیرا اگر یک نفر خود را به جهتی برتر از دیگران نداند نمیتواند زندگی کند حتی فقیرترین و بیچارهترین افراد به جهتی خود را برتر از دیگران میداند و بهمین دلگرمی زندگی مینماید.
کسی که بوریا میبافد بر خود میبالد که انگشتهای او لایقتر و ورزیدهتر از دیگران است و دیگری نزد خویش افتخار میکند که شانههای عریض و عضلات برجسته دارد. و کسی که کارش دوروئی میباشد از زرنگی و حیله خود مباهات مینماید و قاضی که دزد را محکوم میکند مفتخر است که عدالت دارد و طبیب فخر مینماید که دانشمند میباشد شخصی که ممسک است از امساک و لئامت خود افتخار میکند و آن که اسراف مینماید خوشوقت میباشد که برتر از دیگران است چون میتواند اسراف کند. یک زن با عفت خود را برتر از دیگران میبیند و یک زن که خود را ارزان میفروشد بهمین دلیل که میتواند با هر مرد تفریح کند خود را برتر از سایرین فرض مینماید.
ما هم که کارگر و غلام هستیم خود را از تو سینوهه که خواندن و نوشتن میدانی برتر میدانیم برای اینکه یقین داریم که زرنگتر و محیلتر از تو هستیم پس این فکر دیوانهوار را از خاطر بیرون کن که انسان بتواند طوری زندگی کند که خود را برتر از دیگران نداند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)