ولی این حقیقت را عقلاء و اطباء افشاء نکردند تا اینکه ترس مردم از مرگ از بین نرود زیرا اگر مردم از مرگ بیم نداشته باشند هیچ نیروئی نمیتواند افراد با جرئت و سرکش را رام کند. چون آنها از این نمیترسند که بعد از مرگ دیگر زنده نخواهند بود بلکه از این بیم دارند که هنگام مرگ متحمل شکنجههای هولناک خواهند گردید. آزیرو مرگ را نمیتوان فریب داد زیرا اهل سودا نیست و سیم و زر و زن زیبا و شراب قبول نمیکند. ولی از هر شربت گواراتر میباشد و همآغوشی با او لذت دارد. آزیرو من چون پزشک هستم عقیده ندارم که کالبد ما بعد از مرگ ولو آنرا مومیائی کنند باقی بماند.
البته مومیائی مانع از فساد جسم میشود ولی آنچه بعد از مومیائی کردن باقی میماند مانند یک چوب خشک است نه چون یک انسان.
من با اینکه مصری هستم بزندگی در دنیای دیگر که ما مصریان آنرا دنیای مغرب مینامیم عقیده ندارم ولی اصرار نمیکنم که عقیده من صحیح است و شاید در دنیای دیگر نوعی از زندگی براي ما وجود داشته باشد و بهمین جهت بعد از مرگ تو و زن و فرزندانت مقابل خدای بعل برای تو و آن سه نفر قربانی خواهم کرد تا اگر دنیائی دیگر برای ما هست تو و زن و فرزندانت در آن جهان آواره و گرسنه و تشنه نباشید.
آزیرو از سخنان من خوشوقت شد و با امیدواری گفت سینوهه پس وقتی میخواهی قربانی کنی گوسفندانی را انتخاب نما که از گوسفندان کشور اصلی من آمورو باشد. زیرا گوسفندان آمورو فربه هستند و گوشت لذیذ دارند و کباب دل و جگر و قلوه گوسفند را دوست داشتهام و هرگاه در موقع قربانی گوسفندها شراب سیدون توام با عبهر را به خدای بعل بنوشانی من بیشتر خوشوقت میشوم زیرا بعد از مرگ میتوانم باتفاق کفتیو شراب بنوشم و تا میتوانم با او صحبت کنم.
تا وقتی که آزیرو این سخنان را می گفت خوشحال بود ولی بعد دچار اندوه شد و گفت: سینوهه من نمیدانم با اینکه تو مصری هستی و من نسبت به مصریها خیلی بدی کردهام چرا نسبت بمن نیکی مینمائی و آنچه راجع به مرگ گفتی در من اثر کرد و شاید همانطور که تو میگوئی مرگ غیر از خواب شیرین نیست. معهذا وقتی من بیاد میآورم که در فصل بهار در سرزمین آمورو درختهای بادام و گوجه و آلبالو پر از شکوفه میشود و گوسفندها روی تپههای سبز بع بع و برهها جست و خیز میکنند نمیتوانم برای از دست دادن زندگی متاسف نباشم. و هر زمان که بیاد میآورم که در فصل بهار در کشور آمورو گلهای زنبق میروید و از درختهای کاج بوی زرین به مشام میرسد قلبم میگیرد و من بگل زنبق علاقه مخصوص دارم برای اینکه گل سلطنتی است و من از این متاسف هستم که دیگر بهار آمورو را نخواهم دید و در تابستان آن کشور کنار چشمههای خنک نخواهم نشست و در فصل زمستان کوهها را مستور از برف مشاهده نخواهم کرد.
بدین ترتیب من و آزیرو در آنشب تا صبح صحبت کردیم.
گاهی راجع به مرگ حرف میزدیم و زمانی در خصوص آمورو گفتگو مینمودیم و بعضی از اوقات خاطرات دوره جوانی را تجدید میکردیم.
وقتی فلق دمید و هوا روشن شد غلامان من غذائی فراوان و لذیذ برای ما آوردند و مستحفظها ممانعت نکردند زیرا اول آنها سهم خود را از آن غذا برداشتند.
من گرسنه نبودم و میل به غذا نداشتم بلکه میخواستم که آزیرو غذا بخورد. غذای ما عبارت بود از گوسفند بریان و گرم و مرغ بریان و نانهائی از مغز گندم که در روغن سرخ کرده بودند.
غلامان من برای ما شراب سیدون را که با عطر مخلوط کرده بودند نیز آوردند و آزیرو قدری غذا خورد و شراب نوشید و بعد من به غلامان گفتم که آزیرو را بشویند و موهای سرش را شانه بزنند و ریش او را در یک تور ظریف زیرین قرار بدهند و بهترین جامهای را که ممکن است بدست آورد بر او بپوشانند.
غلامان من کفتیو و فرزندان آزیرو را نیز همان طور تمیز کردند و بر تن آنها لباس خوب پوشانیدند.
ولی هورمهب موافقت نکرد که قبل از مرگ آزیرو زن و فرزندان خود را ببیند.
وقتی هوا روشن شد هورمهب باتفاق امراء و افسران هاتی از خیمه بزرگ خویش خارج گردید و من دیدم که همه میخندند و میدانستم که همه بر اثر نوشیدن شراب کم و بیش مست هستند.
من به هورمهب نزدیک شدم و گفتم تو میدانی که من چند مرتبه بتو خدمت کردم که آخرین آنها معالجه پای مجروح تو در جنگ مقابل شهر صور (واقع در سوریه قدیم – مترجم) بود در آن جنگ یک تیر زهرآلود در پای تو فرو رفت و من مانع آن شدم که زهر آن تیر تو را به قتل برساند اکنون آمدهام که از تو درخواستی بکنم و درخواستم این است که آزیرو را با شکنجه به قتل نرسانی زیرا این مرد پادشاه سوریه بود و در جنگ مردانه پیکار کرد.
آزیرو قبل از اینکه بدست تو اسیر شود بقدر کافی مورد شکنجه قرار گرفته زیرا افسران هاتی برای اینکه وی را وادارند محل زر و سیم خود را بگوید او را شکنجه کردند و سزاوار نیست که امروز هم این مرد عذاب ببیند و اگر تو از شکنجه کردن وی صرف نظر نمائی نام نیک تو بزرگتر خواهد گردید.
وقتی هورمهب این حرف را از من شنید چهره درهم کشید و رنگش تیره شد زیرا او برای مرگ آزیرو در آن روز پیشبینیها کرده بود و میخواست که او را با شکنجههای هولناک به قتل برساند تا افسران هاتی و افسران و سربازان مصری تماشا و تفریح کنند و من میدیدم که مصریها برای اینکه بتوانند در صف اول تماشاچیان قرار بگیرند با هم نزاع مینمایند.
اینرا هم باید بگویم که خود هورمهب از شکنجه کردن دیگران لذت نمیبرد و بیرحم نبود ولی یک سرباز بشمار میآمد و مرگ را یکی از اسلحه خویش میدانست و در آن روز قصد داشت که طوری آزیرو را به قتل برساند که مایه عبرت سایرین شود و دیگر در سوریه کسی جرئت نکند بضد مصر قیام نماید.
هورمهب میفهمید که ملتها خشونت را دلیل بر لیاقت و قوت میدانند و فکر میکنند که سردار بیرحم یک سردار لایق است و در عوض ترحم و نرمی را نشانه ضعف بشمار میآورند.
این بود که دست خود را از روی شانه شاهزاده شوباتو شاهزاده هاتی برداشت و با شلاق زرین چند مرتبه به ساق پای خود نواخت و گفت سینوهه تو مانند یک خار در پای من فرو رفتهای و من نزدیک است که از تو به تنگ بیایم زیرا تو یک مرد غیر عادی هستی و قضاوت تو در مورد مسائل معمولی شبیه به قضاوت دیوانگان است.
وقتی یک نفر به ثروت و مقام میرسد تو بجای اینکه او را مورد مدح و قدردانی قرار بدهی درصدد انتقادش بر میائی و وقتی اشخاص ثروت و مقام خود را از دست میدهند تو در عوض اینکه نسبت به آنها بی اعتنایی کنی نزد آنها میروی و آنانرا نوازش میکنی و شنیدم که دیشب تا صبح نزد آزیرو بودی و باو آبجو مینوشانیدی و صبح به غلامان خود گفتی که برایش غذا و شراب بیاورند.
این کار دیوانگان است که نسبت باشخاص از پا افتاده و فقیر کمک میکنند زیرا دوستی با اشخاص نگونبخت و بیبضاعت هیچ سودی برای انسان ندارد و بر عکس سبب زیان میشود زیرا انسان مجبور میشود که از زر و سیم خود بردارد و به آنها بدهد.
تا وقتی که انسان زنده است باید از دوستی با کسانی که دارای مقام و ثروت نیستند پرهیز و پیوسته با کسانی دوستی نماید که امیدوار است روزی از مقام یا ثروت آنها سودمند شود و تو تا روزی که آزیرو دارای قدرت و ثروت بود با او دوستی نکردی و امروز که نه پادشاه است و نه ثروت دارد با او دوستی و از او طرفداری مینمائی.
ولی سینوهه تو میدانی که من برای امروز عدهای از جلادان زبردست را از اطراف آوردهام تا اینکه جهت تفریح افسران و سربازان من هنرنمائی کنند و نصب ادوات شکنجه آنها برای من گران تمام شده و من نمیتوانم در این آخرین میزان وزغهای لجنزار نیل را (هورمهب سربازان مصری را چنین میخواند) از تماشا محروم کنم زیرا آنها مدت سه سال در سوریه برای از بین بردن همین آزیرو جان فدا کردند و امروز حق دارند که شکنجه او را تماشا کنند.
شوباتو شاهزاده هاتی وقتی این حرف را شنید کف دست خود را محکم بر پشت هورمهب نواخت و گفت آفرین بر تو که خوب گفتی و تو نباید امروز ما را از تماشا محروم کنی زیرا ما برای اینکه تو را از تماشای شکنجة او محرونم نکنیم وقتی آزیرو را دستگیر کردیم گوشتهای تن او را قطعه قطعه نکندیم و فقط قدری ناخنهای او را از گوشت جدا نمودیم و انگشتهایش را درهم شکستیم و لذا تو برای رضایت خاطر ما باید او را شکنجه کنی وگرنه ما مکدر خواهیم شد.
هورمهب چین بر جبین افکند و من فهمیدم وی چرا متغیر شده است زیرا فرمانده قشون مصر خود را یک سردار فاتح میدانست و منتظر نبود که شاهزاده شوباتو که یک سردار مغلوب است دست به پشت وی بزند و برای او دستور صادر کند و گفت: شوباتو معلوم میشود که تو مست هستی و نمیتوانی که حد خود را نگاهداری. من از این جهت تصمیم گرفتم که آزیرو را مورد شکنجه قرار بدهم و او را با انواع عقوبتها بمیرانم که همه بدانند که هر کس که بدوستی هاتی اعتماد کند عاقبت کارش مانند عاقبت آزیرو خواهد شد ولی چون شب گذشته من و شما با هم دوست بودیم و پیمانههای متعدد را خالی کردیم من نسبت به مردی که روزی دوست و متحد شما بود ترحم خواهم کرد و خواهم گفت که بدون شکنجه با مرگی آسان او را معدوم کنند.
شوباتو از این حرف خیلی متاثر شد و رنگ از صورتش پرید زیرا سکنة کشور هاتی با این که بدوستان و متفقین خود خیانت میکنند و به محض اینکه نفع آنها اقتضاء نماید صمیمیترین دوستان خویش را میفروشند میل ندارند که کسی آنها را خائن و بیوفا و بی اعتبار بداند.
شاید هم حق بجانب آنها باشد زیرا هر ملت و هر زمامدار لایق همین طور رفتار میکند و همین که سود خود را در خیانت دید خیانت مینماید ولی هاتیها در خیانت خیلی متهور هستند و بدون هیچ عذر و توضیح دادن مبادرت به خیانت مینمایند.
شوباتو خشمگین شد ولی رفقای وی که متوجه شدند که خشم شوباتو ممکن است برای وی و دیگران خیلی گران تمام شود دست روی دهان او گذاشتند و وی را بردند و چند دقیقه دیگر سردار مغلوب هاتی استفراغ کرد و آنچه شب قبل خورده بود بیرون آورد و بد مستی وی از بین رفت.
هورمهب دستور داد که آزیرو را بیاورند و با این که میدانست که من باو غذا دادهام وقتی دید که آن مرد با سری بلند قدم بر میدارد و یک جامه فاخر پوشیده و موهای سرش مرتب میباشد حیرت کرد.
آزیرو خنده کنان میآمد و افسران و سربازان مصری را که مستحفظ او بودند مسخره میکرد تا اینکه نزد هورمهب رسید و از بالای سر مستحفظین خود او را مخاطب ساخت و گفت: ای هورمهب کثیف، از من نترس و پشت نیزة سربازان خود پنهان مشو زیرا مرا با زنجیر بستهاند و نزدیک بیا تا من بتوانم پاهای کثیف خود را بجامه تو بمالم و سرگین پاهای خود را پاک کنم زیرا اینک که از وسط اردوگاه تو میگذشتم تا بجانب محل اعدام بروم پاهای من آلوده شد و من در تمام عمر اردوگاهی به کثافت اردوگاه تو ندیدهام و همه میدانند وقتی یک اردوگاه کثیف باشد دلیل بر این است که فرمانده اردوگاه لیاقت ندارد.
هورمهب از ته دل خندید و گفت آزیرو من بتو نزدیک نمیشوم برای اینکه از تو بوی عفونت به مشام میرسد و با اینکه موفق شدهای که یک جامه نو بپوشی و زخمهای خود را پنهان کنی بوی تعفن تو باقی است ولی انکار نمیتوان کرد که مردی شجاع هستی و از مرگ بیم نداری و هنگامی که بسوی محل اعدام میروی میخندی و بهمین جهت من گفتم که تو را بدون شکنجه به قتل برسانند تا اینکه در آینده نام مرا به نیکی یاد کنند زیرا قدرت در آن نیست که انسان دشمن مغلوب را شکنجه نماید بلکه قدرت در آن است که سردار فاتح با اینکه میتواند سردار مغلوب را شکنجه کند از آزار وی صرف نظر نماید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)