گفتم کاپتا آیا تو تصمیم داری که در تمام عمر کار بکنی و طلب این زندانبان را بپردازی؟
کاپتا خندید و گفت من برای پرداخت طلب این مرد دو راه را در نظر گرفته‌ام یکی اینکه مقداری زر باو میدهم و میگویم آنچه از من طلب دارد همان است و او چون هرگز زر ندیده ممکن است که راضی شود. دیگر اینکه من باو قول داده‌ام که بوسیله تو که یک پزشک بزرگ هستی بینائی او را برگردانم و بعد از اینکه بینا شد با او طاس بازی خواهم نمود و روی طلائی که از من طلبکار است شرط خواهیم کرد و چون در بازی طاس من بقدری مهارت دارم که میتوانم هر طور که مایلم طاس بریزم هر چه را که باو بدهکار هستم از وی خواهم برد.
آنگاه زندانبان را که هنوز پشت در میگریست وارد اطاق کردیم و کاپتا با او صحبت نمود و زندانبان راضی شد که جهت دریافت خود قدری مهلت بدهد.
سپس من چشم زندانبان را معاینه کردم و دریافتم که نابینائی او ناشی از یک مرض چشم است که آنرا معاینه نکرده‌اند ولی بوسیله سوزن بطوری که در کشور میتانی دیده بودم میتوانستم که بینائی او را برای یکدوره موقتی برگردانم.
چه وقتی چشم را بوسیله سوزن مورد عمل جراحی قرار میدهند گرچه بینائی بر میگردد ولی بعد چشم شخصی که با سوزن مورد عمل قرار گرفته طوری میشود که نمیتوان آنرا عمل کرد (این اظهار نظر مربوط به دوره سینوهه و استباط های علمی آنزمان است – مترجم).
روز بعد من کاپتا را که قدری استراحت کرده قوت گرفته بود نزد هورم‌هب بردم.
هورم‌هب بقدری از دیدن کاپتا خوشوقت شد که او را در آغوش گرفت و بوسید و گفت کاپتا تو امروز یکی از قهرمانان بزرگ مصر هستی و ملت مصر هرگز خدمات و افتخارات تو را فراموش نخواهد کرد. ولي كاپتا بگريه در آمد و گفت اي هورم‌هب تمام افتخاراتي كه ملت مصر قصد دارد بمن ارزاني نمايد براي من نه يك حبه گندم ميشود و نه يك ذره طلا. اي هورم‌هب قدرشناسي و افتخار چيزي است مانند كمك و مساعدت خدايان كه بقدر يك حلقه مس ارزش ندارد و من نه خواهان قدرشناسي تو هستم و نه مايل بافتخاراتي كه ملت مصر ميخواهد بمن بدهد. من زر ميخواهم... زيرا براي خدمت بتو من متحمل هزينه‌هاي گزاف شده‌ام و بقدري مقروض هستم كه جرئت ندارم خود را بمردم نشان بدهم و تو بايد بمن زر بدهي كه بتوانم طلب مردم را بپردازم.
هورم‌هب چين بر جبين افكند و با خشم شلاق خود را بپاي خويش زد و گفت كاپتا آنچه تو ميگوئي در گوش من چون وزوز مگس است و دهان تو برا ثر اين حرفها پليد شد تو ميداني كه من هنوز غنيمت جنگي بدست نياورده‌ام كه بتو طلا بدهم و اگر روزي غنائم بدست بيايد بايد طلاي آن صرف جنگ عليه هاتي شود و بتو چيزي نخواهد رسيد.
ولي چون تو نمي‌تواني از بيم طلبكاران خود را به مردم نشان بدهي طلبكاران را بمن نشان بده تا اينكه من همه آنها را متهم به جاسوسي و خيانت كنم و بدار بياويزم و تو ديگر طلبكار نداشته باشي.
كاپتا گفت من ميل ندارم كه طلبكارهاي مرا بدار بياويزي زيرا اگر آنها كشته شوند اعتبار من در سوريه و مصر از بين خواهد رفت و ديگر هيچ سوداگر با من معامله نخواهد نمود و چيزي بمن نخواهد فروخت و چيزي از من نخواهد خريد.
هورم‌هب كه قصد داشت سر بسر غلام سابق من بگذارد گفت كاپتا من ميل دارم بدانم چطور شد كه گاوسر تو را باتهام اين كه جاسوس سوريه هستي بزندان انداخت و شكنجه كرد زيرا حاكم غزه گرچه مردي ديوانه است ولي يك سرباز خوب و باهوش ميباشد و در مسائل مربوط به سربازي اشتباه نمي‌كند و ناگزير علتي وجود داشته كه بتو بد گمان شده است.
كاپتا وقتي اين حرف را شنيد مانند اينكه باز او را مورد شكنجه قرار ميدهند ضجه زد و گريبان جامه را گرفت و آنرا دريد زيرا ميدانست كه ضرر نميكند چون جامه مزبور را من باو داده بودم و گفت هورم‌هب تو اكنون بمن ميگفتي كه مصر نسبت بمن قدردان خواهد بود و من داراي افتخار جاويد شده‌ام و چگونه مردي را كه چند لحظه قبل آنقدر بزرگ ميدانستي اينك متهم به جاسوسي ميكني؟ آيا خدمات مرا نسبت بخود و قشون مصر فراموش كرده‌اي؟ آيا من نبودم كه علف آلوده بزهر باسبهاي هاتي خورانيدم و سبب مرگ آنها شدم و ارابه‌هاي هاتي را از كار انداختم؟
آيا من نبودم كه با پيشواز خطر مرگ درون كوزه‌ها گندم به غزه رسانيدم و اگر آن گندم به غزه نمي‌رسيد مدافعين اين شهر از گرسنگي مي‌ميردند و تو نمي‌توانستي وارد اين شهر شوي آيا من نبودم كه با بذل زر و سيم خود مردان لايق را استخدام كردم تا اين كه تو را از وضع قشون هاتي در صحرا بياگاهانند و مشك‌هاي آب قشون هاتي را بدرند تا اينكه اسبها و سرنشينان ارابه‌هاي آن قشون تشنه بمانند و از پا در آيند؟
تمام اين كارها را من براي خدمتگزاري نسبت بتو و مصر كردم در صورتيكه ميدانستم كه تو مزد مرا فوري نخواهي پرداخت و حال آنكه ديگران از من مزد ميخواستند و حاضر نبودند كه برايگان خدمت كنند.
تو ميداني كه بر اثر حوادث طبس هستي خود را از دست دادم و ورشكسته شدم و چيزي نداشتم كه به مصرف خدمات برسانم و ناچار بودم خدماتي براي هاتي و پادشاه آزيرو بكنم تا اينكه از آنها زر بگيرم يا به وسائل ديگر مساعدت آنها را جلب نمايم تا تو فاتح شوي.
خدماتي كه من براي هاتي و پادشاه آزيرو انجام دادم طوري بود كه ضرري بتو نمي‌زد ولي كارهاي مرا تسهيل ميكرد من عقيده داشتم كه يك مرد لايق بايد چندين تير در تركش داشته باشد كه اگر بعضي از آنها به نشانه نخورد بتواند از تيرهاي ديگر استفاده نمايد و بهمين جهت يك لوح از خاك رست (خاك‌رس) از آزيرو پادشاه سوريه گرفتم كه اگر قشون سوريه براي من توليد مزاحمت كردند بتوانم با آن لوح خود را نجات بدهم.
پس از اينكه اسبهاي قشون هاتي بر اثر خوردن عليق آلوده به زهر كه من به آن قشون فروخته بودم مردند افسران هاتي نسبت به من بدگمان شدند و من كه جان خود را در معرض خطر ديدم خويش را از راه دريا به غزه رسانيدم چون فكر ميكردم كه حكمران غزه اگر با تكريم مرا نپذيرد نسبت به مردي كه خدمات بزرگ به مصر كرده بد رفتاري نخواهد نمود ولي او كه ديوانه است چون مرا در لباس سرياني ديد نسبت به من ظنين شد و بعد مرا تفتيش كرد و لوح آزيرو را بدست آورد و هر قدر من براي وي توضيح دادم و نشانيهاي بين خود و تو را گفتم او حاضر نشد قبول كند كه من خدمتگزار تو قشون مصر هستم و مرا طوري شكنجه نمود كه مانند گاو نعره ميزدم. و چون متوجه شدم قصد دارد مرا شقه نمايد ناچار اعتراف كردم جاسوس آزيرو مي‌باشم.
هورم‌هب خنديد و گفت كاپتا چون تو در راه خدمت به مصر و قشون آن كشور متحمل زحمات و رنج زياد شده‌اي اجر معنوي تو بيشتر است ولي اسم زر و سيم را نبر براي اينكه خوب ميداني كه اگر از من مطالبه زر نمائي مرا خشمگين خواهي كرد.
ولي كاپتا بعد از اين استنكاف صريح شكست نخورد و آنقدر گريه و زاري كرد و اصرار نمود تا اينكه از هورم‌هب حق انحصار خريد و فروش تمام غنائم جنگي او و سربازانش را تحصيل كرد.
به موجب اين حق انحصاري كاپتا ذي‌حق گرديد كه از هورم‌هب و سربازان او غنائم جنگي را خريداري كند و در عوض به سربازان او خواربار و وسايل تفريح بفروشد. و نيز ذي حق شد كه اموال خريداري شده را هر طور و به هر كس كه بخواهد بفروشد.
به موجب اين ا متياز حق خريد و فروش غنائمي كه در دشت استخوانها نصيب ارتش هورم‌هب گرديد به كاپتا تعلق گرفت و من مي‌فهميدم كه اين امتياز براي ثروتمند كردن كاپتا كافي ميباشد.
در همان موقع كه كاپتا اين حق را از هورم‌هب دريافت ميكرد عده‌اي از سوداگران سوريه و مصري به غزه آمده بودند تا غنائم سربازان را خريداري كنند. ولي چون امتياز خريد و فروش غنائم با كاپتا بود نمي‌توانستند بدون رضايت او حتي غنائمي را كه خريده بودند از غزه خارج نمايند مگر اينكه به كاپتا باج بدهند.
**********