من میل دارم بگویم روزی که ما وارد غزه شدیم آن شهر را چگونه دیدیم من مشاهده کردم که از دیوارها پوست انسان آویخته شده و طوری بوی تعفن لاشهها از شهر به مشام میرسید که ما وقتی در شهر قدم بر میداشتیم بینی خود را گرفته بودیم.
این لاشهها را سربازان هاتی از خارج بدرون شهر میانداختند که مدافعین را از بوی تعفن آنها بیتاب نمایند یا اینکه سبب شوند که دفاع کنندگان دچار امراض گردند و بمیرند.
من میل دارم بگویم که در آنروز که یکی از روزهای بزرگ پیروزی مصر است خوشوقت نشدم زیرا دیدم که آن پیروزی به بهای زجرها و شقاوتها و بدبختیهای بزرگ بدست آمده که تا آنروز نظیر نداشته است.
سربازان روژو گاوسر که مدافع شهر بودند از لاغری ایجاد وحشت میکردند و حتی مردههای خشک شده خانه مرگ بعد از خاتمه عملیات مومیائی فربهتر و زیباتر از آن سربازان بودند.
دستها و پاهای آنها بر اثر مشقت دائمی و گرسنگی و دریافت ضربات شلاق از روژو دراز شده دندههای سربازان برجستگی داشت و روی زانو غدههائی بزرگ بوجود آمده بود که من میفهمیدم بر اثر نخوردن غذا ایجاد شده است.
هیچ سرباز را ندیدم که بتواند راست راه برود و همه قوز داشتند و چشمهای آنها در کاسههای چشم فرو رفته بود و وقتی نظر بما میانداختند ما میترسیدیم زیرا پنداری که درندگان ما را نگاه میکنند.
وقتی هورمهب را دیدند با دستهای لاغر و بازوهای ناتوان نیزههای خود را بلند کردند و صدائی مثل ناله از دهان آنها خارج میشد و میگفتند مقاومت کنید.
سربازهای بدبخت از بس طبق توصیه هورمهب از فرمانده خود شنیده بودند مقاومت کنید نمیتوانستند حرفی دیگر بزنند و حرف دیگر در روح آنها بوجود نمیآمد که بر لب بیاورند.
هورمهب وقتی مشاهده کرد که سربازهای غزه بر اثر جنگ و مدافعه طولانی بآن شکل در آمدند به آنها گفت پس از این موقع استراحت شماست و بخورید و بیاشامید و بخوابید تا خستگی از تن شما بدر شود و قوای از دست رفته شما برگردد و بیدرنگ بین سربازها گوشت تازه و نان و آبجو تقسیم شد.
هورمهب با دست خود بر گردن هر یک از سربازها یک طوق زر آویخت و اسیران سوریه را بین آنها تقسیم نمود.
ولی سربازها از فرط ضعف و خستگی نمیتوانستند اسیران را برای فروش عرضه کنند و در عوض به تقلید سربازان هاتی آنها را مورد شکنجه قرار میدادند. زیرا در دوره طولانی محاصره سربازان مصری در غزه چیزهائی از سربازان هاتی آموخته بودند که یکی از آنها زنده پوست کندن مردها و زنها و آویختن پوست بدیوارها بود.
وقتی از آنها پرسیده میشد چرا زنهای سوریه را مورد شکنجه قرار میدهید و برای چه آنها را به فروش نمیرسانید در جواب میگفتند مرد و زن سریانی در نظر ما یکی است و هر یک را که بیابیم باید با شکنجه به قتل برسانیم تا اینکه انتقام خود را از سریانیها بگیریم.
هورمهب به گاوسر یک طوق سنگین طلای مرصع بجواهر داد و یک شلاق طلا در دستش نهاد و به سربازان مصری که با او وارد غزه شده بودند گفت که بافتخار روژو گاو سر نعره بزنند و همه با شعف بافتخار او نعره زدند زیرا وقتی وارد شهر شدند فهمیدند که آن مرد برای حفظ غزه چه کوشش و فداکاری کرده است.
ولی بعد از اینکه نعره سربازان خاموش شد روژو به هورمهب گفت مگر تو تصور میکنی که من اسب هستم که یراق بمن آویختهای و این شلاق که بمن دادهای آیا زر خالص است یا طلای سریانی است و اگر طلای سریانی باشد در ده قسمت، 9 قسمت آن مس است.
هورمهب از این حرف حیرت نکرد برای اینکه میدانست که روحیه و اخلاق آن مرد چگونه است و بوی اطمینان داد که شلاق با اوتار زر ناب مصری بافته شده است.
گاوسر با خشم گفت هورمهب سربازان خود را از این شهر بیرون ببر زیرا آنها هیاهو میکنند و نمیگذارند که من بخوابم و حال آنکه در موقع محاصره با اینکه پیوسته صدای قوچ سر و فرو ریختن سنگ و حریق بگوشم میرسید آسوده میخوابیدم... و اگر سربازان خود را از این شهر نبری و آنها مخل خواب من شوند مجبورم که به سربازان خود دستور بدهم که تمام سربازان تو را به قتل برسانند.
گاوسر درست میگفت و مردی که مدت چند سال روز و شب در جنگ آسوده میخوابید نمیتوانست بخوابد و دائم بحساب ساز و برگ نظامی که در انبارهای شهر بود میاندیشید و یک روز نزد هورمهب آمد و این مرتبه با تواضع باو گفت: هورمهب تو فرمانده ارتش مصر و رئیس من هستی و از تو میخواهم که مرا تنبیه کنی زیرا من مستوجب مجازات هستم.
هورمهب گفت چرا تو مستوجب تنبیه هستی؟
گاوسر گفت برای اینکه قسمتی از ساز و برگ نظامی را که بمن سپرده شده و باید حساب آن را بفرعون پس بدهم نمیدانم چه کردهام و اگر پاپیروسها من موجود بود میتوانستم بفهمم آنها را چه کردهام ولی پاپیروسها بر اثر حریق از بین رفته و از وقتی که من نمیتوانم بخوابم حافظه خود را از دست دادهام و همین قدر میدانم که حساب تمام اشیائی که بمن سپرده شده منظم است و فقط نمیدانم که چهارصد رانکی الاغ را که در انبار بود چه کردهام و من اطلاع دارم که از این رانکیها استفاده نشده برای اینکه ما تمام الاغها را از گرسنگی خوردیم و درازگوشی وجود نداشت که از رانکی استفاده کنیم.
اینک تو ای هورمهب مرا به مناسبت این غفلت مقابل تمام سربازها شلاق بزن تا من تنبیه شوم و بدانم که هرگز نخواهم توانست بحضور فرعون برسم برای اینکه اموال نظامی فرعون را که بمن سپرده شده بود تفریط کردم.
هورمهب گفت که تو از این حیث نگرانی نداشته باش برای اینکه من چهار صد رانکی الاغ از ساز و برگ قشون خود بتو خواهم داد که در انبار بگذاری تا این که حساب تو کامل شود.
ولی گاوسر نپذیرفت و گفت تو قصد داری مرا فریب بدهی و رانکی الاغهای قشون خود را بمن میسپاری که بعد بتوانی بهتر نزد فرعون مرا متهم کنی که ساز و برگ قشون را تفریط کرده ام. و من اینکار را نخواهم کرد و فریب تو را نخواهم خورد و میدانم که تو نسبت بمن حسد میورزی و میخواهی که حکمران غزه شوی و جای مرا بگیری. و من اینک فکر میکنم که تو به سربازان خود دستور دادهای که رانکیهای الاغ را از انبار من سرقت کنند تا اینکه بتوانی نزد فرعون مرا متهم به سهلانگاری و سرقت نمائی و من رانکیهائی را که تو میخواهی بمن بدهی قبول نخواهم کرد و این شهر را بقدری مورد کاوش قرار خواهم داد تا اینکه رانکیها را پیدا کنم.
این حرفها هورمهب را نسبت به وضع روحی گاوسر بیمناک کرد و تصور نمود که او دیوانه شده و گفت روژو خوب است که تو برای استراحت به مصر نزد زن و فرزندان خود بروی زیرا من حس مینمایم که محاصره طولانی این شهر و زحماتی که تو کشیدهای خیلی تو را خسته کرده است.
هورمهب متوجه نشد که بر زبان آوردن این گفته چگونه گاوسر را مطمئن میکند که وی نسبت به حکومت غزه نظر دارد و گفت زن من حصار شهر غزه است و فرزندان من برجهای این شهر میباشند و من از اینجا نخواهم رفت و اگر نتوانم این رانکیها را پیدا کنم بدست خود سر زن و فرزندانم را خواهم برید.
بعد روژو بدون اطلاع هورمهب به سربازان خود امر کرد که منشی انبارهای نظامی را که یکی از شجاعان غزه بود و مثل دیگران چند سال مقابل خصم پایداری کرد بدار بیاویزند.
وقتی هورمهب از این واقعه مستحضر شد گفت بدون تردید این مرد دیوانه شده و دستور داد که او را در اطاقی تحت نظر بگیرند و نگذارند از آنجا خارج شود و به من گفت برو و او را معاینه کن و ببین چگونه میتوان او را معالجه کرد.
من رفتم و روژو را معاینه کردم و مراجعت نمودم و به هورمهب گفتم به مناسبت بخارهائی که در سر این مرد جمع شده او مبتلا به جنون گردیده و برای معالجهاش من دو وسیله در نظر گرفتهام.
اول اینکه تو با قشون خود از شهر خارج شوی و غزه را باو واگذاری که وی بتواند مثل گذشته به تنهائی در این شهر حکومت کند.
هورمهب گفت من نمیتوانم قبل از رسیدن قوای امدادی از مصر برای حمله به سوریه از این شهر بروم زیرا به محض خروج از اینجا قبل از وصول قوای امدای شکست خواهم خورد و یگانه وسیله امنیت و حفاظت قشون من حصار غزه میباشد.
گفتم حال که نمیتوانی از این شهر بروی برای معالجه گاوسر چارهای نداریم جز اینکه سرش را بشکافیم تا بخارها از سرش خارج شود.
هورمهب که میدانست که شکافتن سر عملی است خطرناک با پیشنهاد من موافقت نکرد و گفت من نمیتوانم مردی را که قهرمان شجاعت ملت مصر است دچار خطر شکافتن سر کنم چون گذشته از این که وی ممکن است بمیرد خود من هم متهم خواهم شد که بافتخار و شجاعت او رشک برده وسیله نابودی وی را فراهم کردهام.
این بود که من برای تسکین دیوانگی گاوسر با مقداری داروی مسکن و چند مرد قوی نزد او رفتم و بمردان زورمند گفتم که او را به یک تخت ببندند تا اینکه بتوانم دارو باو بخورانم.
مردها گاوسر را به تخت بستند و من با قیف دارو در حلق او ریختم و پس از اینکه داروی مسکن من که قدری از مواد مخدر در آن بود وارد معده گاوسر شد و اثر کرد متوجه شدم که اندکی آرام گرفت و بمن گفت: این هورمهب شغال که از صحرا وارد بندر غزه شد حواس مرا طوری پرت کرد که من فراموش کردم بگویم یک روز قبل از اینکه هورمهب وارد این شهر شود یک جاسوس خطرناک سوریه بدام من افتاد و من او را در زندان واقع در برج قلعه حبس نمودم و قصد داشتم که او را بدار بیاویزم ولی ورود هورمهب و تفرقه حواس ناشی از آمدن وی و سربازانش مانع از این شد که من این جاسوس را معدوم کنم ولی چون این مرد خیلی حیلهگر است اکنون متوجه شدم که ممکن است چهارصد رانکی الاغ را او دزدیده باشد... برو و او را نزد من بیاور تا من وی را مورد استنطاق قرار بدهم و بدانم که رانکیها را چه کرده و کجا پنهان نموده و بعد از اینکه از محل خفیه آنها مطلع شدم آسوده خواهم شد و خواهم خوابید.
من بدواٌ تصور کردم که گاوسر هذیان میگوید ولی او طوری اصرار کرد که من مجبور شدم که بزندان واقع در برج بروم و جاسوس مزبور را ببینم و بعد از اینکه بطرف برج رفتم معلوم شد که زندان در طبقه تحتانی برج قرار گرفته و آنجا تاریک است و برای ورود بزندان باید مشعل روشن کرد.
مشعلی روشن کردم و عزم ورود بزندان را نمودم و متوجه گردیدم که زندانبان مردی است نابینا و باو گفتم من آمدهام که جاسوس سوریه را که یک روز قبل از ورود هورمهب بدست شما افتاد از این زندان خارج کنم و نزد گاوسر ببرم لیکن مرد نابینا که پیر هم بود نام بیست خدای مصری را برد و بهر یک از آنها سوگند یاد کرد که در آن زندان محبوس زنده وجود ندارد.
زیرا وقتی جاسوسی دستگیر می شد بدواٌ برای بدست آوردن اطلاعات و این که چرا آمده و چه اخباری را میخواهد بدست بیاورد او را شکنجه میکردند و بعد وی را در زندان بزنجیر میبستند و بحال خود میگذاشتند تا از گرسنگی بمیرد و لاشه او طعمة موشهای مخوف زندان شود زیرا آذوقه موجود نبود تا به محبوسین بدهند و آنها را زنده نگاه دارند.
با اینکه پیرمرد نابینا به بیست خدای مصر سوگند یاد کرد که در زندان محبوس زنده نیست من از گفته او حس کردم که دروغ میگوید زیرا یک مرد راستگو احتیاج ندارد که به بیست خدا سوگند یاد نماید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)