اگر خدایان قادر بودند که کار بشر را اصلاح کنند هزارها خدا که تا امروز آمدهاند کارها را اصلاح میکردند و همین خدا که تو میگفتی نیرومندتر از او خدائی نیست نگاه کن چه بدبختیها بوجود آورد و چگونه یک مشت شاخدار او را سرنگون کردند و آیا دیوانگی نبود که این همه خونها ریخته شود و این همه بدبختی بوجود بیاید و تو ثروت خود را از دست بدهی و ورشکسته بشوی و باز همان خدای سابق فرمانروائی کند.
آنقدر که من دلم بر مریت و تهوت ميسوزد نسبت بتو ترحم ندارم.
زیرا تو مرد هستی و مثل تمام مردها کودک یا دیوانه میباشی چون یک مرد بهمین دلیل که مرد است هرگز عاقل نمیشود و پیوسته کودک یا دیوانه میباشد.
ولی مریت زنی عاقل و شکیبا بود و من او را چون دختر خود دوست میداشتم و تهوت هر شب روی دامان من میخوابید.
و چون من همچنان اشک میریختم موتی موضوع صحبت را تغییر داد و گفت سینوهه گذشت زمان همه چیز را اصلاح میکند و تو این بدبختیها را فراموش خواهی کرد و این طور گونهها و بدن تو لاغر نخواهد بود چون من مثل گذشته بتو غذای خوب خواهم خورانید و تو را فربه خواهم نمود.
من که بر اثر این سخنان آرام گرفته بودم گفتم موتی من نیامدهام که برای تو سبب زحمت شوم بلکه از اینجا خواهم رفت و شاید تا مدتی طولانی مراجعت نکنم من از این جهت این جا آمدم تا خانهای را که در آن براحتی میزیستم ببینم و درختهای سایه گستر مقابل این خانه را مشاهده کنم ولی اکنون خشک شدهاند.
من میخواستم صحن خانهای را که تهوت فرزند من در آن بازی میکرد یک مرتبه دیگر از نظر بگذرانم ولی میبینم که صحن خانه را آوار پر کرده است.
تو گفتی که من ورشکست شدهام و راست گفتی زیرا ثروت من از دست رفت ولی هنوز آنقدر دارم که بتوانم قدری برای تو فلز بفرستم تا این که بتوانی چیزی جهت خود خریداری نمائی و اگر مایل باشی این جا را مرمت و در آن زیست کنی.
من از حرفهای تو که میدانم که از روی دلسوزی است رنجیده نشدم و آنگهی میدانم که زبان تو مثل نیش زنبور لیکن روح تو دارای محبت میباشد و اینک از تو خداحافظی میکنم و همین امروز یا فردا برای تو فلز خواهم فرستاد.
لیکن موتی شروع به گریه کرد و خاک بر سر ریخت و گفت من نمیگذارم تو بروی زیر از چشمهای تو پیداست که گرسنه هستی و باید برای تو غذا طبخ کنم تا تناول نمائی و قوت بگیری.
من برای اینکه موتی را نرنجانم صبر کردم تا اینکه وی غذا پخت و آنرا مقابل من نهاد و من بصرف غذا پرداختم ولی اشتهاء نداشتم زیرا فکر مریت و تهوت نمیگذاشت که من با میل غذا بخورم.
موتی میگفت سینوهه بخور... و قوت بگیر... و طعم غذای مرا بخاطر داشته باش زیرا من پیشبینی میکنم باتمام بدبختیهائی که بر تو وارد آمد باز خود را گرفتار بدبختیهائی دیگر خواهی کرد ولی سعی کن که زودتر مراجعت نمائی و من در انتظار بازگشت تو هستم و اگر موضوع خرید قبر من بسامان برسد دیگر دغدغهای برای آیند ندارم چون قوای جسمی من از بین نرفته و میتوانم بوسیله رختشوئی و طبخ نان در خانه توانگران (روزی که خوردن نان معمول شد و گندم بدست آمد) معاش خود را اداره نمایم.
آنروز من تا نزدیک غروب آفتاب در آن کنام نزد موتی بودم و بسیار اندوه داشتم و بخود میگفتم همین که فلز به موتی دادم دیگر قدم باین ویرانه نخواهم گذاشت زیرا طوری از مشاهده این ویرانه روحم متاثر میشود که خود را تنهاتر و بدبخت تر از همه موقع میبینم.
قدری قبل از غروب آفتاب بکاخ زرین سلطنتی رفتم و از آنجا فلز آوردم و به موتی دادم.
آنوقت از موتی خداحافظی کردم و گفتم زندگی خود را طوری ترتیب بده که گوئی بعد از این هرگز مرا نخواهی دید ولی اگر فرصتی بدست آمد من نزد تو بر میگردم.
وقتی از آن ویرانه بر میگشتم دیدم که قسمتی از آسمان طبس از مشعل روشن شده و از بعضی از کوچهها صدای موسیقی شینده میشود و متوجه گردیدم که چون آنروز تاجگذاری توتانخآمون بوده مردم برای او شادی مینمایند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)