بدین ترتیب شهر افق آتون با همان سرعت که بوجود آمده بود از بین رفت و بعد از اینکه صحرا با خاک و ماسه خود بر شهر غلبه نمود و همه چیز را زیر خاک مدفون کرد کسی در صدد بر نیامد برای بیرون آوردن اشیاء گرانبها که زیر زمین بود به آن شهر برود. زیرا سرزمینی که شهر افق در آن بوجود آمد زمینی بود ملعون و آمون طوری آن زمین را لعن کرد که هیچ کس جرئت نداشت که قدم بآنجا بگذارد و اشیاء قیمتی را از زیر خاک بیرون بیاورد.
تو گوئی که شهر افق آتون یک رویا یا سراب بود که یک مرتبه از بین رفت و اثری از آن بجا نماند.
هورمهب در پیشاپیش سفاین سلطنتی حرکت میکرد که طرفین شط نیل را امن و آرام کند و وقتی وارد طبس شد به فاصله دو روز در آن شهر دزدی و آدمکشی و هرج و مرج از بین رفت.
هورمهب دزدها و آدمکشها را به قتل نرسانید و آنها را سرنگون از دیوارها نیاویخت بلکه همه را دستگیر کرد تا اینکه از آنها در میدان جنگ استفاده کند. زیرا هورمهب احتیاج به سرباز برای جلوگیری از سربازان هاتی داشت.
وقتی که فرعون کوچک وارد طبس شد ما دیدیم خیابان قوچها را با درفشهای فرعون تزیین کردهاند و معبد آمون مقابل آفتاب میدرخشید.
فرعون در روز تاجگذاری برای رفتن به معبد آمون سوار تختروان زرین شد و در عقب او ملکه نفرتیتی زن فرعون سابق و بعد از او دخترانش حرکت میکردند.
در آن روز که فرعون رفت تا در معبد آمون تاجگذاری کند و برای آمون قربانی نماید خدای قدیم مصر بطور کل پیروز شد.
کاهنان آمون بریاست هریبور کاهن بزرگ در حالی که همه سرهای تراشیده داشتند و روغن بر سر و صورت زده بودند مقابل مجسمه آمون روغن بر فرق فرعون جدید مالیدند و تاج سفید و سرخ مصر را با علائم زنبق و پاپیروس بر فرق او گذاشتند و این مراسم مقابل چشم مردم انجام گرفت تا اینکه همه ببیند که فرعون تاج خود را از کاهنان آمون دریافت کرده است.
وقتی تاجگذاری خاتمه یافت فرعون کوچک و جدید برای آمون قربانی کرد و آنگاه آنچه را که آمی توانسته بود از کشور فقیر و ویران مصر بگیرد و به فرعون تقدیم نماید به آمون تقدیم شد.
ولی هورمهب قبل از اینکه فرعون هدایای بزرگ به آمون بدهد با هریبور قرار گذاشته بود که آن هدایا را در دسترس وی بگذارد تا اینکه به مصرف جنگ جهت جلوگیری از تهاجم هاتی برساند.
سکنه شهر طبس از روی کار آمدن آمون خدای قدیم و از ورود فرعون با اینکه طفل بود ابراز مسرت میکردند. زیرا انسان چون از روی فطرت موهومپرست است پیوسته بآینده امیدواری دارد و تصور میکند که آینده بهتر از گذشته خواهد شد. و یکی از علل بدبختی انسان همین است که از آزمایشهای تلخ گذشته عبرت نمیگیرد و میاندیشد آینده بهمان دلیل که هنوز نیامده بهتر از گذشته خواهد بود و بهمین جهت مردم طبس به تصور اینکه دوره سلطنت فرعون جدید دوره رفاهیت خواهد شد در خیابان قوچها در سر راه فرعون ازدحام کردند و گل برایش بر زمین پاشیدند.
ولی هنوز از محله فقراء و خانههای واقع در اسکله نیل دود بر میخاست و آسمان طبس را در یک طرف شهر تیره میکرد و از خانههای ویران بوی لاشههای متعفن به مشام میرسید و کلاغها و مرغان لاشخور که روی بام معبد آمون نشسته بودند از فرط فربهی نمیتوانستند پرواز کنند زیرا هر روز از بام تا شام لاشه مقتولین را میخوردند و زنهای فقیر و اطفال بیپدر و گرسنه در ویرانههای شهر جستجو میکردند که شاید بتوانند قدری از اثاث خانه خود را از زیر آوار بیرون بیاورند. و بچهها طوری از گرسنگی لاغر بنظر میرسیدند که من هیچ جنازه خشک شده را هنگامی که در خانه مرگ کار میکردم آنطور لاغر ندیدم و زنها و اطفال میدانستند که ترحم از طبس رخت بر بسته و مدتی است که دیگر کسی چیزی به دیگری نمیدهد و شکمش را سیر نمیکند و بهمین جهت از دیگران درخواست نان یا فلز نمینمودند.
از اسکله نیل دور شدم و بطرف دکه دمتمساح روانه گردیدم و از دکه غیر از ویرانه که بر اثر حریق سیاه شده بود چیزی بچشم نمیرسید.
آه از نهادم بر آمد زیرا بیاد روزی افتادم که در آن میکده مقابل چشم من با گرز فرق فرزند کوچک و شیرین بیان من تهوت را که از نسل من یعنی از نسل فرعون و نسل خدایان بود متلاشی کردند و مقابل دیدگان من به مریت حمله نمودند تا آنزن را به اسیری ببرند ولی وی مقاومت نمود و با ضربات نیزه در یک چشم بر همزدن سوراخ سوراخ شد.
آنوقت در حالیکه شاید هنوز مریت جان داشت میکده را آتش زدند و مریت عزیز من زنده در آتش سوخت.
ای خدایان مصر آیا ممکن است بمن بگوئید مریت من در آنموقع که میخانه آتش گرفت بدون تحمل شکنجه سوختن مرد؟
ایکاش من همانطوری که فرعون اخناتون را با تریاک بدون هیچ درد بدنیای دیگر فرستادم مریت و تهوت کوچک خود را هم با تریاک بقتل میرسانیدم ولی من به مناسبت این که تحت تاثیر القائات فرعون اخناتون قرار گرفته بودم در آنوقت هیچ در فکر حفظ حیات مریت عزیز و فرزند کوچکم نبودم و شگفت آنکه طوری عقل از من دور شده بود که نمیتوانستم بفهمم محال است که ملت مصر یا ملت دیگر بتواند خدائی را بپرستد که شکل نداشته باشد و دیده نشود و نوع بشر فقط یک نوع خدا را میتواند بپرستد و آنهم خدائی است که شکل دارد و انسان میتواند او را ببیند در غیر اینصورت مردم فقط تصور میکنند که خدای بیشکل و نامرئی را میپرستند بلکه در واقع خدایان درجه دوم و سوم را که فرعونها یا کاهنان بزرگ هستند پرستش مینمایند. (در این جا سینوهه شاید از فرط اندوه گفتهای را بر زبان قلم جاری میکند که اولاٌ مغایر با عقیده سابق اوست زیرا سینوهه بطوری که در صفحات قبل خواندیم بخدای نادیده و بیشکل ایمان آورد و ثانیاٌ نمیفهمد که یگانه دینی که برای نوع بشر ضامن سعادت دنیا و اخری میباشد دین توحیدی بر اساس پرستش خدای یگانه و نادیدنی است و آدمی جز با پرستیدن خدای یگانه نامرئی در این دنیا و دنیای دیگر نایل به آرامش روحی و سعادت نخواهد شد – مترجم).
نوع بشر چون نمیتواند خدای بیشکل و نامرئی را بپرستد زیرا هیچ مغز و عقل قادر به فهم خدای بیشکل و نامرئی نیست به طیب خاطر خدای مزبور را فراموش مینماید و در عوض کسانی را که میگویند ما فرزند خدای نامرئی هستیم یا از طرف او آمدهایم یا صدای او را شنیدهایم و با وی صحبت مینمائیم میپرستند زیرا این اشخاص انسان هستند و شکل دارند و مردم میتوانند آنها را ببینند و در آینده نیز این طور خواهد بود و هر دفعه که یک خدای بیشکل و نامرئی بوجود بیایند هرگاه بخواهد موفق شود مجبور است که یک انسان را بمردم معرفی کند و از زبان او با مردم حرف بزند تا اینکه مردم آن انسان را بپرستند و بعد از مرگ انسان مزبور کاهنانی را که جانشین وی میشوند مورد پرستش قرار بدهند زیرا نوع بشر قادر نیست جز انسان و حیوان و جماد یعنی چیزهائی که شکل دارند بپرستد.
اگر فرعون اخناتون برای خدای خود یک شکل میساخت این طور نمیشد و آن فتنهها بوجود نمیآمد و مریت و تهوت من با آن طرز فجیع به قتل نمیرسیدند و خاکستر بدبختی و مسکنت بر سر مردم نمینشست و یک مرتبه دیگر من در جهان تنها نمیشدم.
تصور میکنم که یکی از چیزهای خطرناک جهان افکار اصلاحطلبی یک فرعون است زیرا آن افکار اصلاح طلبانه ولو خیر محض باشد عدهای کثیر را بدبخت میکند.
از دور صدای هلهله مردم را که برای فرعون جدید ابراز شادی میکردند میشنیدم.
مردم تصور مینمودند که چون فرعون جدید و کوچک از طفولیت در فکر قبر خود میباشد و میخواهد آرامگاهی برای خویش بسازد لذا فرعونی است دادگستر و میتواند ظلم را از بین ببرد و عدل و رفاهیت را برقرار کند.
غافل از اینکه خدای فرعون سابق با اینکه خواهان صلح و مساوات و از بین رفتن تفاوت غنی و فقیر بود آن بدبختیها را بر سر مردم آورد و در اين صورت وای بر حال مردم در دوره سلطنت این فرعون زیرا خدای فرعون جدید همان آمون خدای ظلم و خشم و طمع است و تازه روی کار آمده و گرسنه و تشنه میباشد زیرا مدتی است که چیزی نخورده و نیاشامیده و برای سیر کردن او نتیجه دسترنج تمام ملت مصر و برای رفع عطش وی خون همه فرزندان این کشور کفایت نخواهد کرد.
فرعون سابق پیمانه مرگ را از دست من گرفت و نوشید و مرد و آسوده شد زیرا بعد از مرگ همه چیز فراموش میشود ولی من زنده ماندهام و نمیتوانم آنچه را که دیدم و شنیدم و بر خود من گذشت فراموش کنم و ناگزیر زندگی من بعد از این توام با تلخی و حسرت خواهد بود.
ویرانه میکده دمتمساح را گذاشتم و بطرف اسکله طبس مراجعت کردم اسکله طبس که خلوت بنظر میرسید و یک تل از زنبیلها و سبدهای خالی و پاره و طنابهای بیمصرف نشان میداد که روزی آنجا مرکز فعالیت حمل و نقل شطی بوده است.
یکمرتبه مردی لاغر اندام از زیر سبدها و زنبیلها خارج شد و بطرف من آمد و چشمهای گود افتاده و بیفروغ خود را بصورت من دوخت و گفت آیا نام تو سینوهه نیست و آیا تو همان پزشک سلطنتی نمیباشی که بنام آتون زخم فقراء را معالجه میکردی؟
من که نمیدانستم منظور او چیست سکوت کردم و منتظر بقیه کلام او بودم و آن مرد گفت آیا تو همان سینوهه نیستی که بوسیله خدمه خود نان بین مردم تقسیم میکردی و آنها از زبان تو میگفتند که این نان آتون است... بخورید و از اخناتون سپاسگزار باشید و تو که نان بین مردم تقسیم میکردی امروز بمن نان بده زیرا چند روز است که من زیر این زنبیلها و سبدها بسر میبرم و از گرسنگی توانائی راه رفتن ندارم.
گفتم تو میبینی که من نان ندارم تا بتو بدهم ولی برای چه تو زیر زنبیلها و سبدها بسر میبری؟
مرد گفت من کلبهای داشتم که کوچک بود و از آن بوی ماهی گندیده به مشام میرسید ولی باز میتوانستم در موقع آفتاب و باران و هنگام شب در آن بخوابم من زنی داشتم که زیبائی نداشت ولی مال من بود من فرزندانی داشتم که از مدتی باین طرف بیشتر گرسنه بسر میبردند ولی باز فرزندان من بودند.
ولی امروز کلبه ندارم و کلبهام را ویران کردند... امروز زن ندارم و زنم را به قتل رسانیدند و اکنون اولاد ندارم و فرزندان من از بین رفتند و مسئول تمام گناهان خدای تو میباشد. سینوهه خدای تو آتون کلبه و زن و فرزندانم را گرفت و مرا باین روز نشانید و من اینک برای فرار از گرما و سرما باید بزیر زنبیلها و سبدهای کهنه پناه ببرم از روزی که جهان بوجود آمده خدائی بیرحمتر و شومتر از خدای تو آشکار نشده و من میدام که خواهم مرد ولی خوشوقتم که خدای تو را از بین بردند تا اینکه بعد از این مردم مصر بدبخت نشوند.
بعد از این حرف آنمرد روی زمین افتاد و گریست و چون من نمیتوانستم کمکی باو بکنم از وی دور شدم و وارد محله فقراء گردیدم و بجائی رسیدم که خانه مسگر یعنی خانه سابق من بود.
دیدم خانه مثل سایر منازل طبس ویران شده و سیاهی حریق در آن دیده میشود و درختهائی که نزدیک خانه بود خشک گردیده است. ولی کنار دیوار زیرا آوار چشم من به یک نوع کنام افتاد که کوزهای مقابل آن بود و مثل این که شخصی در آنجا سکونت دارد زیرا رطوبت کوزه نشان میداد که آب دارد.
من قدمی بطرف کنام مزبور برداشتم و یک مرتبه دیدم که موتی خدمتکار من با موهای پریشان و در حالی که از یک پا میلنگد از کنام خارج شد و گفت مبارک باد امروز که ارباب من مراجعت کرده است.
از دیدن موتی طوری حیرت کردم که تصور کردم که خود او نیست بلکه روح اوست زیرا بمن گفته بودند که او را بقتل رسانیدهاند.
از وی پرسیدم موتی آیا تو زنده بودی؟
موتی چیزی نگفت و بر زمین نشست و با دو دست صورت را پوشانید و من دیدم لاغر شده و در بدن وی اثر زخم شاخ دیده میشود.
معلوم میشد که حوصله ندارد برای من حکایت کند که بر وی چه گذشته است و من هم نمیخواستم که با توضیح خواستن رنج او را تجدید نمایم.
از کاپتا سوال کردم و موتی گفت کاپتا بدست غلامان و کارگران به قتل رسید زیرا وقتی دیدند که او به سربازان آمون شراب و آبجو میدهد بخشم در آمدند و او را کشتند.
ولی من این گفته را باور نکردم زیرا بخاطر داشتم که بعد از اینکه آتون سرنگون گردید و آمون روی کار آمد کاپتا زنده بود و هم او مانع از این شد که وارد آتش میکده دمتمساح شوم و لاشه مریت و تهوت را بیرون بیاروم.
در آنموقع کارگران و غلامان و بطور کلی تمام طرفداران صلیب از بین رفته بودند و کسی از آنها وجود نداشت که کاپتا را به قتل برساند.
بعد هم که من از طبس رفتم گرچه شهر دستخوش هرج و مرج بود ولی من کاپتا را زرنگتر از آن میدانستم که در یک هرج و مرج با توجه باین که میتوانست از حمایت آمون استفاده نماید مقتول شود.
موتی که دید من سکوت کردهام و حرف نمیزنم یک مرتبه به خشم در آمد و گفت آیا فهمیدی که لجاجت تو عاقبت چه نیتجه ببار آورد؟
تو تا آخرین روز میگفتی که آتون فاتح خواهد شد ولی هم او شکست خورد و هم تو و اینک تو مردی فقیر شدهای و یقین دارم که گرسنه هستی و اینجا آمدهای که یک قطعه نان از من دریافت کنی و چون مکانی برای خوابیدن نداری در این کنام که من زیر خرابه بوجود آوردهام خواهی خوابید و فردا صبح وقتی از خواب برخاستی از من آبجو و ماهی شور خواهی خواست و اگر بزودی برای تو آبجو نیاورم با چوب مرا مضروب خواهی کرد. نگاه کن از زندگی تو... از زندگی ما... بر اثر لجاجت تو غیر از این ویرانه باقی نمانده و من در اینجا خواهم مرد بدون اینکه قبر داشته باشم زیرا بضاعت خرید قبر را ندارم و بعد از مرگ من چون فقیر هستم کسی مرا بخانه مرگ نخواهد برد و جسدم را مومیائی نخواهد کرد و در قبر جا نخواهد داد و لاشه مرا برای این که متعفن نشود در رود نیل خواهند انداخت و منهم مثل هزارها نفر دیگر که در این شهر طعمه تمساحها شدند در کام جانوران نیل فرو خواهم رفت.
وقتی موتی این حرفها را میزد من بگریه در آمدم زیرا بخاطر آوردم که وقتی جوان بودم بر اثر خبط من زن و مردی که من آنها را مادر و پدر خود میدانستم بدون قبر ماندند چون من حتی قبر آنها را فروختم که بتوانم از توجه زنی که ارزش هم صحبتی با مرا نداشت ولی وقتی مرا دید خود را به عنوان زنی محترم در معرض من قرار داد برخوردار شوم.
اینک هم موتی خدمتکار من قبر ندارد و اگر من امروز بفکر نمیافتادم اینجا بیایم و او را ببینم ممکن بود بمیرد و جنازهاش را در نیل بیندازند زیرا کسی که نه وسیله دارد که جنازه خود را مومیائی کند و نه دارای قبر است بعد از مرگ جایش در شط نیل میباشد.
موتی وقتی گریه مرا دید از خشم فرود آمد و گفت سینوهه غصه نخور من هنوز زیر خرابه این خانه مقداری گندم و چند سبو پر از روغن نباتی دارم و هم اکنون قدری از گندم را آرد خواهم کرد و برای تو نان خواهم پخت و بعد یک نان با خود میبرم و در ازای آن یک کوزه آبجو خریداری مینمایم و تو را سیر خواهم نمود.
سپس من و تو باتفاق در همین جا یک کلبه میسازیم که تو بتوانی درون آن بنشینی و طبابت کنی و گرچه مردم فقیر شدهاند و نمیتوانند که بتو حقالعلاج زیاد بدهند ولی تو از نظر طبی بین مردم شهرتی نیک داری و بیماران زیاد بتو مراجعه خواهند کرد.
و اگر بیماران بتو مراجعه نکردند باز من نمیگذارم که تو گرسنه و تشنه بمانی و روزها بخانه کسانی که هنوز توانگر هستند میروم و رخت آنها را میشویم و تقاضا میکنم که در عوض بمن آبجو بدهند تا برای تو بیاورم و فقط یک خواهش از تو دارم و آن این است که بعد از این خدای دیگر را وارد مصر و طبس نکن زیرا از این همه خدا که در مصر هست ما چه خبر دیدیم که تو میخواهی یک خدای دیگر را وارد مصر نمائی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)