رفته رفته دردهای ناشی از پارو زدن رفع شد و من دریافتم که گرچه از فربهی من کاسته شده ولی در عوض به آسودگی راه میروم و به نفس نمیافتم و مثل اینکه جوانی از دست رفته را باز یافتهام.
خدمه من که در کشتی بودند مرا مسخره میکردند و میگفتند که یک عقرب سینوهه را نیش زده یا اینکه وی نیز مثل سایر سکنه افق دیوانه شده وگرنه مردی که پزشک مخصوص فرعون است در کنار پارو زنان نمینشیند و مثل غلامان پارو نمیزند.
ولی من دیوانه نبودم زیرا نمیخواستم که پیوسته پارو بزنم و میدانستم همین که به طبس رسیدیم دست از پارو زدن بر خواهم داشت.
بدین ترتیب ما به طبس رسیدیم و هنوز به شهر نرسیده بودیم که وزش بادها بوی مخصوص آن را به مشام ما رسانید و بمن لذت داد زیرا کسی که در طبس چشم بدنیا گشوده بزرگ شده باشد هرگز بوی مخصوص آن را فراموش نمیکند.
قبل از ورود بشهر من خود را شستم و بدن را با عطر سائیدم و لباس خوب در بر کردم ولی لباس برای من فراخ شده بود و خدمه من از اینکه من لاغر شدهام متاسف گردیدند در صورتیکه من متاسف نبودم.
من یکی از خدمه خود را به منزل خویش در طبس فرستادم تا اینکه ورود مرا باطلاع موتی خدمتکارم برساند.
چون بعد از آن مرتبه که بدون اطلاع وارد خانه خود شدم و موتی خشمگین شد چرا بیخبر آمدهام جرئت نمیکردم که بدون اطلاع قدم بخانه بگذارم.
پس از آن زر و سیم بین پارو زنان تقسیم کردم و گفتم این انعام شما علاوه بر دستمزد است بروید و نوشیدنی گوارا بنوشید زیرا آتون تفریحات ساده را از طرف مردم دوست میدارد و از تفریح فقراء بیش از اغنیاء خوشوقت می شود برای اینکه فقراء بسادگی تفریح مینمایند.
وقتی پاروزنان از من زر و سیم دریافت کردند چهره درهم کشیدند و یکی از آنها گفت ما از زر و سیم تو میترسیم.
پرسیدم برای چه؟ وی گفت برای اینکه تو نام آتون را بر زبان آوردی و ما میترسیم که زر و سیم تو ملعون باشد و برای ما تولید بدبختی کند.
فهمیدم که حرف آنها ناشی از اعتمادی است که نسبت بمن دارند زیرا بعد از اینکه من باتفاق آنها پارو زدم نسبت بمن محبت و اطمینانی خاص پیدا کردند.
بآنها گفتم آسوده خاطر باشید که زر و سیم من ملعون نیست و طلا و نقره خالص میباشد و آن را با مس شهر افق مخلوط نکردهاند و اگر بیم دارید که زر و سیم من ملعون است زودتر بروید و آن را با نوشیدنی گوارا و غذای خوب مبادله کنید ولی وحشت شما از آتون بیمورد است زیرا آتون خدائی وحشت آور نیست.
آنها گفتند سینوهه ما از آتون نمیترسیم زیرا هیچ کس از یک خدای ناتوان وحشت ندارد.
لیکن ما از فرعون بیم داریم چون میدانیم اگر وی بفهمد که ما خدای او را نمیپرستیم ما را به معدن خواهد فرستاد.
آنوقت پاروزنان در حالیکه آواز میخواندند راه میخانهها و منازل عمومی را پیش گرفتند.
من خیلی میل داشتم مثل آنها آواز بخوانم ولی حیثیت و مقام من مانع از این کار بود.
خدمه من وقتی دیدند که قصد دارم از کشتی پیاده شوم بمن گفتند صبر کن که برای تو تختروان بیاوریم.
ولی من منتظر تختروان نشدم و پیاده راه میکده دمتمساح را پیش گرفتم و بعد از مدتی دوری مریت را در آن میکده دیدم.
مریت دیگر مثل گذشته جوان نبود ولی زنی زیبا بشمار میآمد و وقتی من او را دیدم متوجه شدم که هیچ وقت او را آن اندازه دوست نداشتهام.
وقتی مریت مرا دید دو دست را روی زانو نهاد و رکوع کرد و بعد بمن نزدیک شد و شانهها و پشت و سینه و شکم مرا لمس کرد وگفت سینوهه چه اتفاق برای تو افتاده که لاغر شدهای و چشمهایت میدرخشد.
گفتم درخشیدن چشمهای من ناشی از شوق عشق است و از این جهت لاغر شدم که میخواستم زودتر خود را بتو برسانم و با تو تفریح کنم.
مریت گفت مگر سرعت در مسافرت انسان را لاغر میکند؟
گفتم بلی چون وقتی انسان سریع حرکت کرد پیه بدن او ذوب میشود و او را لاغر مینماید.
مریت گفت سینوهه با اینکه میفهمم تو دروغ میگوئی از دروغ تو لذت میبرم زیرا هر چه به نفع عشق باشد ولو دروغ لذتبخش است.
ولی تو خوب موقع آمدی زیرا فصل بهار است و در بهار زمین و آسمان همه موجودات جاندار را ترغیب به عشقبازی میکنند.
اگر من لاغر شدم در عوض کاپتا غلام سابق من فربهتر از گذشته شده بود و دیدم جامهای فاخر در بر کرده و چند طوق زر بگردن آویخته و روی چشم نابینای خود یک قطعه زر نصب کرده و روی زر چند دانه جواهر قرار داده بود.
کاپتا وقتی مرا دید از شادی گریست و بانگ زد مبارک با امروز زیرا آقای من در این روز مراجعت کرده است.
آنگاه کاپتا مرا به یکی از اطاقهای خصوصی میکده برد و روی فرش ضخیم و نرم نشانید و مریت بهترین اغذیه میخانه را برای ما آورد و هنگامی که مشغول خوردن بودیم کاپتا گفت: سینوهه ارباب من روزی که تو گفتی که من گندم تو را برای تامین بذر زارعین مصر بین آنها تقسیم کنم و در موقع خرمن در قبال هر پیمانه گندم فقط یک پیمانه بگیرم تصور کردم که دیوانه هستی. ولی این عمل تو ما را از ورشکستگی نجات داد زیرا بعد از اینکه من گندم تو را بین زارعین تقسیم کردم و آنها کاشتند آمی کاهن بزرگ معبد آتون برای رسانیدن گندم به جنگجویان مصری در غزه یا کسانی که طرفدار مصر هستند و آنجا پیکار میکنند امر کرد که گندم مالکین و سرمایه داران را مصادره نمایند.
در نتیجه گندم ثروتمندان از طرف آمی بحکم فرعون و خدای او مصادره شد ولی کسی نمیتوانست گندم تو را ضبط کند زیرا ما آنرا بزارعین داده بودیم و آنها هم گندم را کاشتند و بعد از این محصل خود را برداشتند من عین گندم را از آنها دریافت کردم و این مالاندیشی تو سبب گردید که گندم ما بانبار برگشت.
پس از آن مطلع شدم که تو بر حسب امر فرعون برای عقد پیمان صلح به سوریه رفتهای و خبر انعقاد صلح از بهای گندم کاست و من که حدس میزدم بعد از صلح بازرگانان مصر مقداری زیاد گندم به سوریه خواهند فرستاد و قیمت گندم ترقی خواهد کرد تا انبارهای ما جا داشت گندم خریداری کردم و همین که تو از سوریه مراجعت کردی و وارد افق شدی و پیمان صلح را به فرعون تسلیم نمودی کشتیهای مصر پر از گندم راه سوریه را پیش گرفتند و نرخ گندم ترقی کرد.
ولی باز گندم ترقی خواهد نمود زیرا امسال زمستان قحطی سراسر مصر را خواهد گرفت چون زارعین مصری از کشت گندم بعنوان اینکه آمون مزارع و غلات را ملعون نموده خودداری کردهاند.
در صورتیکه من میدانم معلون شدن گندم حقیقت ندارد و لکههائی که روی گندم دیده میشود ناشی از خون یا ماده دیگر است که کاهنان آمون و مریدان آنها روی گندم زارعین میپاشند تا اینکه کشاورزان را بترسانند. ولی اگر من و تو این موضوع را بزارعین بگوئیم نخواهند پذیرفت و آنها یقین دارند که آمون خدای سابق مزارع آنها را ملعون کرده است.
کاپتا بمن گفت سینوهه ارباب من ما درد دورهای زندگی می کنیم که اغنیاء با انواع وسائل ثروتمندتر میشوند و حتی از سبوی کهنه هم میتوان برای تحصیل زر و سیم استفاده کرد و باید بتو بگویم که در زمستان اخیر من صدبار یکصد بار سبوی کهنه فروختم.
گفتم کاپتا تو اینهمه سبوی کهنه را از کجا آورده بودی که فروختی؟
کاپتا گفت به محض این که من فهمیدم که عدهای مشغول خریداری سبوی کهنه هستند غلامان خود را مامور کردم که بروند و در ولایات سبوهای کهنه را خریداری کنند و بیاورند و آنها نیز بوسیله زورق سبوهای کهنه را باینجا میفرستادند و من از اینجا آنها را به مصر سفلی حمل میکردم و در آنجا میفروختم. گفتم در مصر سفلی سبوهای کهنه بچه درد میخورد؟
کاپتا گفت در این جا شهرت دادهاند که در مصر سفلی برای نگاهداری ماهی در آب شور طریقه ای جدید کشف شده که لازمهاش استفاده از سبوی کهنه است ولی من میدانم که این شایعه صحت ندارد چون سبوهای کهنه در مصر مورد استفاده قرار نمیگیرد بلکه آنرا بوسیله کشتی بسوریه حمل مینمایند و کسی نمیداند که در سوریه سبوی کهنه بچه درد میخورد.
موضوع سبوهای کهنه مصری که به سوریه حمل میگردید خیلی باعث تعجب من شد چون هر چه فکر کردم نتوانستم بفهمم که سریانیها از سبوهای کهنه مصری چه استفاده میکنند. ولی چون مسئله گندم مهمتر بود من موضوع سبو را فراموش کردم و به کاپتا گفتم هر قدر میتوانی گندم خریداری کن ولی گندمی را ابتیاع نما که با چشم خود ببینی نه گندمی که هنوز از زمین نروئیده یا روئیده ولی به ثمر نرسیده است.
اگر برای خرید گندم محتاج زر و سیم شدی هر چه من دارم بفروش و طلا و نقره جهت خرید گندم بدست بیاور زیرا چون من خود مزارع کشت نشده مصر را دیدم یقین دارم که در زمستان آینده قحطی در این کشور بوجود خواهد آمد و چون شنیدهام مقداری زیاد گندم بسوریه حمل شده اگر میتوانی قسمتی از آن گندمها را از بازرگانان سوریه خریداری نما و به مصر برگردان.
کاپتا گفت ارباب من تو درست میگوئی و اگر ما امروز گندم خریداری کنیم تو در آینده غنیترین مرد مصر خواهی شد و ثروت تو بیش از فرعون خواهد گردید.
ولی بازرگانان سوریه که گندم ما را بعنوان این که صلح بر قرار شده خریداری کرده از تصرف ما بدر آوردهاند و از ما زرنگتر هستند و آنها صبر میکنند تا وقتی که قحطی در مصر حکمفرما شود و آنوقت همان گندم را به مصر بر میگردانند و ده برابر آنچه خریدهاند بما میفروشند و این آمی احمق که کاهن بزرگ آتون است نمیتوانست بفهمد که حمل آنهمه گندم بسوریه این کشور را خالی از غله میکند.
چند لحظه دیگر به مناسبت اینکه مریت وارد اطاق شد من مسئله گندم و قحطی آینده مصر را فراموش کردم.
بعد از آمدن مریت غلام سابق من از اطاق رفت زیرا موقع خوابیدن فرا رسیده بود. وقتی مریت اطاق را ترک میکرد تا من استراحت کنم آنوقت من احساس کردم که با وجود این زن تنها نیستم و نباید مرا سینوهه گوشهگیر بخوانند.
روز بعد تهوت کوچک را دیدم و وی بطرف من دوید و دست کوچک خود را حلقه گردن من کرد و بطوری که مریت در کشتی بوی آموخته بود مرا پدر خواند و من از حافظه قوی طفل که هنوز مرا فراموش نکرده بود حیرت نمودم.
مریت بمن گفت که مادر این طفل زندگی را بدرود گفته و چون من او را بردم و ختنه کردم تکفل طفل بر عهده من است و من از بچه نگاهداری خواهم کرد.
بزودی تهوت در دکه دمتمساح محبوب تمام مشتریها شد و هر یک از مشتریان دائمی میکده برای اینکه مریت را خوشحال کنند لازم میدانستند که هدیه و بازیچه ای جهت طفل خریداری نمایند.
آنگاه تهوت بخانه من آمد و موتی خدمتکار من که پیوسته میگفت من باید دارای طفل باشم از مشاهده وی خوشوقت گردید.
وقتی من تهوت را میدیدم که زیر درختها بازی میکند یا با بچه ها در کوچه دوندگی مینماید بیاد دوره کودکی خود در طبس میافتادم و بخاطر میآوردم که من هم مثل تهوت در طفولیت همان طور بازیگوش بودم.
تهوت طوری از سکونت در خانه من خوشوقت بود که شبها نیز آنجا ماند و من هنگام شب طفل را کنا خود مینشانیدم و با وجود خردسالی باو درس میدادم.
بزودی متوجه شدم که تهوت طفلی است باهوش و نقوش و علائم را بزودی بخاطر میسپارد و تصمیم گرفتم که او را بیکی از بهترین مدارس طبس بفرستم تا با اطفال نجباء در آن مدرسه تحصیل کند و مریت از این تصمیم خیلی خوشوقت شد.
موتی هر روز برای تهوت با عسل شیرینی میپخت و غذاهای لذیذ بوی میخورانید و او را در آغوش خود میخوابانید و برایش قصه میگفت تا بخوابد.
اگر وضع اجتماعی طبس مغشوش نبود من از آن زندگی آرام احساس سعادت میکردم.
ولی وضع طبس بدتر میشد و روزی نبود که عدهای در خیابانها برای آمون و آتون نزاع نکنند و یکدیگر را مجروح ننمایند.
مامورین فرعون کسانی را که به حمایت خدای سابق آمون در نزاع شرکت میکردند دستگیر مینمودند و آنها را بوسیله کشتی یا از راه خشکی به معادن میفرستادند و اگر زن بودند آنها را به مزارع آتون میفرستادند که در آنجا کشت و زرع کنند.
ولی وقتی این مردعا و زنها را از طبس تبعید میکردند آنها مثل قهرمانان شهید راه معادن و مزارع را پیش میگرفتند و مردم مقابل پای آنها گل میانداختند و رکوع مینمودند و تبعیدشدگان دستها را تکان میدادند و میگفتند ما مراجعت خواهیم کرد و خون آتون را قسمتی بر زمین خواهیم ریخت و قسمتی را در پیمانه میریزیم و مثل آبجو مینوشیم.
طوری مردم از تبعیدشدگان حمایت میکردند که با اینکه به آتون ناسزا میگفتند مستحفظین جرئت نمینمودند آنها را مضروب کنند زیرا میدانستند که در دم بدست مردم بقتل خواهند رسید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)