فصل سی و هفتم - خروج از طبس با وضعی چون فرار
مدتی بود که شب فرود آمده ستارگان در آسمان میدرخشید. و موتی بمن اطلاع داد که وسائل سفر من بسته شده و هر زمان مایل باشم میتوانم آنها را بکشتی حمل کنم. و مریت از من جدا نشد و بمیکده نرفت و من هر دفعه که نظر باو میانداختم غمگین میشدم زیرا بر اثر حماقت خود وسیله جدائی خویش را از مریت فراهم کرده بودم و اگر از روی نادانی آنطور با آن پیرزن تملق نمیگفتم میتوانستم تا هر موقع که میل دارم در طبس بمانم و از دیدار مریت خوشوقت شوم.
مریت هم متفکر بود و یک مرتبه گفت سینوهه آیا تو اطفال را دوست میداری از این سئوال غیر مترقبه تکان خوردم و مریت که مرا مینگریست گفت بیمناک مشو زیرا من نمیخواهم که فرزندانی برای تو بوجود بیاورم لیکن دوستی دارم که دارای یک پسر بچه چهار ساله است و این دوست که یک زن میباشد بمن میگوید که پسر کوچک او میل دارد روی نیل مسافرت کند و مراتع سبز تیره و مزارع سبز روشن و گاوها و گوسفندها و مرغابی و غازها را ببیند و آیا میل داری در این سفر این پسر چهار ساله را با خود ببری؟
گفتم مریت من میدانم که اگر این پسر کوچک را با خود ببرم در این مسافرت هرگز آسوده خاطر نخواهم بود زیرا پیوسته باید مواظب او باشم که از کشتی در آب نیفتد و خفه نشود یا تمساحها او را نبلعند.
مریت تبسم کرد و گفت سینوهه وقتی این پسر متولد شد من خود او را از دوست خویش گرفتم و بردم که وی را ختنه کنند و زنی که طفلی را برای ختنه کردن میبرد نسبت باو دارای وظائفی چون مادر میشود. لذا من برای محافظت از این طفل در کشتی جا خواهم گرفت و پیوسته از کودک پرستاری خواهم کرد و چون من مواظب طفل خواهم بود او در آب نخواهد افتاد و تمساح بچه را نخواهد بلعید.
وقتی من این حرف را شنیدم طوری خوشوقت شدم که دو دست را بالای سر خود بهم زدم و گفتم مریت اگر تو برای پرستاری از کودک میائی مجاز هستی که بجای یک طفل تمام کودکان مدرسه مقدماتی معبد آتون را با خود بیاوری و چون برای نگاهداری کودک میائی کسی از حضور تو در کشتی من حیرت نخواهد کرد و بشهرت نیکوی تو لطمه وارد نخواهد آمد.
من از بیم زن پیر شهوت پرست تصمیم گرفتم که صبح زود حرکت کنم. مریت قبل از حرکت کشتی ما رفت و پسر بچه را که خوابیده بود آورد ولی مادر طفل نیامد و من میل داشتم که آن زن را ببینم زیرا شنیدم که نام پسر خود را تهوت گذاشته و دیدن زنی که این نام را روی پسر خود میگذارد مفید بود. چون تهوت نام یکی از خدایان است و در مصر بندرت والدین جرئت میکنند که نام یکی از خدایان را روی فرزند خود بگذارند آنهم نام خدای تهوت که خدای خط و معلومات بشری و خدائی است.
طفل بدون اینکه حس کند چه نام سنگینی روی او گذاشته شده بخواب رفته بود و بی آنکه بیدار شود ما به راه افتادیم ولی بعد از اینکه کوههائی که انگار نگاهبان دائمی طبس هستند از نظر ناپدید گردید طفل بیدار شد.
تهوت کودکی بود زیبا دارای موهای سیاه و نرم که بالای پیشانی وی حلقههائی کوچک بوجود میآورد طوری با چشمهای سیاه خود مرا مینگریست که مثل اینکه سالهاست مرا میشناسد.
من زود با این کودک انس گرفتم و او را روی زانوی خود مینشانیدم و برایش با نیهای سواحل رود نیل سبدهای کوچک میبافتم و موافقت میکردم که با وسائل طبی من بازی کند و دواهای مرا ببوید.
تهوت در آن سفر برای ما ایجاد زحمت نکرد و در آب نیفتاد و تمساح او را نبلعید بلکه بر شادی ما افزود هر شب که من و مریت کنار هم میخوابیدیم صدای نفسهای منظم طفل که نزدیک ما بخواب میرفت شنیده میشد و بامداد وقتی ما بیدار میشدیم او هنوز در خواب بود.
من هرگز آن سفر را که باتفاق مریت و تهوت کوچک روی شط نیل کردم فراموش نخواهم نمود و یک دوره شادمانی و امیدواری بدوام سعادت طوری مرا مست کرد که به مریت گفتم: بیا یک کوزه بشکنیم تا پیوسته با هم زندگی کنیم و تو فرزندی زیبا مانند تهوت برای من بزائی.
من تا امروز خواهان دارا شدن فرزند نبودم ولی اکنون حس میکنم که خون من از جوش دوره جوانی افتاده و دروه کهولت فرا رسیده و هر دفعه که تهوت را میبینم متوجه میشوم که بهتر آن است فرزندی مثل او داشته باشم.
ولی مریت دست خود را روی دهان من نهاد و گفت سینوهه تو میدانی من زنی هستم که در میخانه خدمت میکنم و در میکده بزرگ شدهام و قبل از تو مردها با من تفریح کردهاند و لیاقت ندارم که خواهر پزشک مخصوص فرعون و از آن بالاتر فرزند فرعون بزرگ باشم زیرا روزی در طبس تو بمن گفتی که تصور میکنی که فرزند فرعون و از نسل خدایان میباشی. و دیگر این که معلوم نیست بعد از اینکه خواهر تو شدم بتوانم فرزند بزایم. من هم مثل تو این پسر کوچک را دوست دارم و فکر میکنم که من و تو با حضور این پسر در کشتی باز روزهای خوشی در پیش خواهیم داشت و اینطور فکر کن که تو پدر او هستی و من مادر وی و چون او خردسال است و مثل تمام خردسالان روزهای گذشته را فراموش مینماید من میتوانم باو بیاموزم که تو را پدر خطاب کند و تو تصور نمائی که پدر واقعی او هستی.
از آن روز ببعد تهوت کوچک دست را در گردن من میانداخت و صورت را روی صورت من مینهاد و مرا پدر خطاب میکرد و من از نوازش موهای حلقه حلقه او لذت میبردم.
در آن روزها که ما با کشتی از روی نیل عبور میکردیم طوری من سعادتمند بودم که بگرسنگی و بدبختی زارعین مصری در دو طرف رود نیل توجه نداشتم یعنی نمیخواستم با مشاهده صورتهای لاغر و اندام نحیف و شنیدن نالههای آنها عیش و سعادت خود را منقص نمایم.
امروز وقتی من بیاد آن روزهای خوشی میافتم اشک در چشمهای من جمع میشود و آه از سینهام بیرون میآید و فکر میکنم چرا انسان طوری بوجود آمده که روزهای خوشی او با سرعت سپری میشود و بر عکس ایام بدبختی آنقدر بکندی میگذرد که هرگز منقضی نمیگردد.
مسافرت ما باتمام رسید و ما قدم به شهر افق گذاشتیم وقتی من وارد شهر شدم با اینکه مدت غیبتم طولانی نبود حس کردم که در شهر افق یک حقیقت جدید بوجود آمده که من آن را نمیبینم.
آفتاب شهر افق همان آفتاب و خانهها همان منازل و درخت ها همان اشجار بود لیکن من حس میکردم که در شهر افق یک حقیقت تازه بوجود آمده که من آن را نمیبینم. و یکوقت متوجه شدم آن حقیقت که شهر را در نظر من طوری دیگر جلوه میدهد عبارت است از قحطی و بدبختی و جنایات ناشی از قحطی و فقر.
مریت و تهوت کوچک در افق زیاد توقف نکردند و به طبس مراجعت کردند. و من باز تنها گردیدم و اندوه تنهائی که در مسافرت از من دور شده بود مراجعت کردند.
چند روز بعد از اینکه مریت و تهوت از شهر افق مراجعت کردند اخناتون فرعون مصر که حاضر نبود حقایق مربوط بکشور خود را ببیند مجبور شد که یکی از آن حقایق را مشاهده کند.
بدین ترتیب که هورمهب فرمانده قوای انتظامی مصر عدهای از مصریان را که از سوریه گریخته بودند از شهر ممفیس بشهر افق فرستاد تا اینکه خود را به فرعون نشان بدهند و او بداند که سهلانگاری و صلحجوئی و مساوات دوستی خدای وی بر سر مصریانی که در سوریه بودند چه آورده است.
روزیکه این مصریهای فراری از سوریه وارد افق شدند مردم طوری از مشاهده آنها بیمناک گردیدند که بخانههای خود رفتند و درب منازل را بستند.
آنها میخواستند که وارد کاخ فرعون شوند ولی نگهبابان کاخ از ورود آنها ممانعت نمودند و فراریان در و دیوار کاخ را طوری سنگسار کردند که فرعون مجبور شد که اجازه بدهد که آنها وارد کاخ شوند و اظهاراتشان را بشنود.
هنگامیکه آنها وارد کاخ شدند من در آنجا بودم و وقتی نزدیک فرعون رسیدند بانگ بر آوردند ای اخناتون امروز ثروت و قدرت فرعون مصر در سوريه مانند کسی است که بحال احتضار افتاده عنقریب در قبر جا خواهد گرفت و تو در اینجا نمیدانی که قوچ سر و ارابه جنگی حریق و شمشیر و نیزه درسوریه با مصریها چه میکند و چگونه خون کسانیکه باعتماد تو در سوریه زندگی میکردند در شهرهای سوریه ریخته میشود.
یکمرتبه بانگ آنها مبدل بشیون و ضجه گردید و کسانی که دستشان از آرنج بریده شده بود دستهای خود را بلند کردند و گفتند ای فرعون ما دست داشتیم و اعتماد نسبت به قدرت تو ما را بیدست کرد و از این پس تا پایان عمر باید گدائی کنیم.
جوانان و پیرمردهائی که چشمهای آنان را در آورده یا زبانشان را بریده بودند جلو آمدند و با فریادها و نالههائی چون جانوران گفتند ای فرعون اعتماد نسبت بتو و خدای تو ما را باین روز انداخت و اگر ما میدانستیم که تو این قدر سست و جبون هستی قبل از اینکه سلاطین سوریه شورش و مبادرت بقتل عام ما کنند از آن کشور میگریختیم و با این که ما را باین روز نشانیدهاند باز از زنها و دختران خود خوشبختتر میباشیم زیرا تمام دخترها و زنهای ما گرفتار سربازان پادشاه آمورو و سربازان هاتی شدند و تا زنده هستند باید مثل زنهائی که خود را ارزان میفروشند مورد تمتع سربازان وحشی سوریه و هاتی قرار بگیرند.
فرعون وقتی دستهای بریده و کاسههای بدون چشم و دهانهای بیزبان را دید صورت را با دو دست پوشانید و آنگاه راجع به آتون خدای خود صحبت کرد و گفت آتون از خونریزی و آزار دیگران و دروغ نفرت دارد و میگوید که همه مردم باید برابر باشند و یکدیگر را دوست بدارند.
فراریان بدبخت مصری وقتی این حرفها را شنیدند طوری خشمگین شدند که زبان بدشنام گشودند و گفتند ای فرعون تو ملعونترین پادشاه مصر هستی و هرگز کسی نشنیده که یک پادشاه نسبت باتباع خود این قدر بیاعتناء باشد و آنها را بدست دژخیمان خارجی بسپارد آیا میدانی که صلیبها را بگردن الاغها و اسبهای خود آویختند و در اورشلیم پاهای کاهنان خدای تو را بریدند و با اینکه آنها دیگر پا نداشتند مجبورشان کردند که مقابل خدای تو برقصند.
وقتی اخناتون این حرف را شنید فریادی زد و دچار حمله غش که گاهی بر او عارض میگردید گردید و بر زمین افتاد و هوش و حواس از دست داد.
نگهبانان کاخ وقتی دیدند فرعون بزمین افتاد و بیهوش شد خواستند فراریان مصری را از کاخ بیرون کنند ولی آنها که همه چیز را از دست داده دیگر چیزی نداشتند که بر اثر از دست دادن آن ضرر نمایند بسختی مقاومت کردند و بین آنها و نگهبانان نزاع در گرفت و زمین از خون فراریان مصری رنگین شد و کسانی را که از ستم سلاطین سوریه گریخته با آن بدبختی و طرز فجیع جهت تظلم نزد فرعون آمده بودند در کاخ فرعون مصر بقتل رسانیدند و لاشه آنان را در نیل انداختند.
هنگامیکه نگهبانان مشغول ریختن خون مصریان فراری بودند نفرتیتی ملکه مصر و دختران او از اطاق خویش آن کشتار را میدیدند و چون اولین بار بود که مشاهده میکردند جنگ و فرار و بدبختی چه شکل دارد هرگز آن را فراموش ننمودند.
در حالی که در حیاط کاخ کشتار ادامه داشت من فرعون را باطاق بردم و پارچههای آغشته به آب سرد را روی سرش گذاشتم و دواهای مسکن در حلقش ریختم تا اینکه فرعون از حمله غش رهائی یافت و بعد بمناسبت ضعفی که باو دست داد بخواب رفت.
پس از این که فرعون از خواب بیدار شد با چهرهای بیرنگ و چشمهائی بیحال بمن گفت: سینوهه این وضع قابل دوام نیست و باید اصلاح شود.
من از هورمهب شنیدم که میگفت تو پادشاه آمورو را که اینک در سوریه به مصریها حملهور گردیده میشناسی و بیدرنگ نزد او برو و با وی برای خریداري صلح مذاکره بکن و هر قدر زر و سیم خواست در ازای صلح بپذیر زیرا من حاضرم که تمام زر و سیم مصر را به پادشاه آمورو بدهم تا اینکه وی با مصر صلح کند ولو بعد از آن مصر برای همیشه فقیر گردد.
گفتم اخناتون من میگویم که بهترین وسیله خریداری صلح عبارت از این است که تو زر و سیم مصر را به هورمهب بدهی تا اینکه او ارابه جنگی و نیزه و شمشیر و قوچسر بسازد و سربازان را برای جنگ تربیت کند. آنوقت تو میتوانی مطمئن شوی که صلح حاصل خواهد شد و مصر هم دچار خفت و حقارت نخواهد گردید.
فرعون سر را با دو دست گرفت و مانند کسی که سر برگردن او سنگینی مینماید چهره درهم کشید و بعد گفت سینوهه بدان که محصول کینه غیر از کینه نیست و انتقام سبب ایجاد انتقام می شود و خونریزی سبب خونریزیهای شدیدتر میشود. و هر دفعه کسانی که درصدد بر میآیند که از دیگران انتقام بگیرند تخم کینه و انتقام بزرگتر را که علیه آنها بثمر خواهد رسید میکارند. و اما این که گفتی خریداری صلح برای مصر تولید خفت و حقارت میکند جزو خرافات است و ناشی از روح کینهتوزی میباشد... آنچه میگویم بپذیر و نزد پادشاه آمورو برو و باو بگو که من حاضرم هر قدر زر میخواهد بدهم و صلح را از او خریداری کنم.
من میدانستم خریداری صلح بوسیله زر و سیم یک معامله دیوانهوار است برای اینکه فروشنده صلح وقتی زر و سیم مصر را گرفت و دانست که مصر فقیر شده با اطمینان و جرئت بیشتر مبادرت به جنگ خواهد کرد و برای اینکه فرعون را از این معامله منصرف کنم یا خود واسطه این معامله احمقانه نشوم گفتم: اخناتون از بس تو راجع به صلح صحبت کردی و جنگ را تحریم نمودی من عادت جنگجوئی و لازمه این عادت را که مسافرت های طولانی است از دست دادهام و نمیتوانم با چهار پا و ارابه به سفرهای طولانی بروم. از این گذشته قبل از اینکه من به پادشاه کشور آمورو برسم سربازان وی دستهای مرا خواهند برید و چشمهایم را از کاسه بیرون خواهند آورد. من مردی نیستم که بتوانم دروغ بگویم و نمیتوانم با کسانی که از کودکی دروغ و تزویر را آموختهاند بحث و معامله کنم و سکته آمورو مردمی دروغگو و مزور هستند و باید با آنها کسی مذاکره و معامله کند که بتواند دروغ بگوید و لذا شخصی دیگر را بجای من بفرست.
ولی فرعون گفت سینوهه آنچه بتو میگویم اطاعت کن و به سوریه برو و صلح را از پادشاه کشور آمورو خریداری نما.
پس از خروج از اطاق فرعون چشم من به آن عده از فراریان مصری که بدست نگهبانان کشته نشده بودند افتاد ودیدم که چشم و دست ندارند و فهمیدم که اگر من هم به سوریه بروم مثل آنها خواهم شد و شورشیان سوریه دو دستم را قطع خواهند کرد و چشمهایم را از کاسه بیرون خواهند آورد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)