من از شنیدن این حرف از جا جستم و گفتم مریت چه میگوئی و معشوقع من کیست؟ و که اینجا آمده.
مریت خندهای از روی تمسخر کرد و گفت امروز معشوقه تو در حالی که خود را مثل یک دختر جوان آراسته بود این جا آمد و من وقتی صورت او را دیدم حیرت کردم زیرا دیدم آنقدر صورت را سرخ و سفید و سبز کرده که هرگاه انگشت را بصورت او بزنم انگشت من در رنگها فرو خواهد رفت. و چون یکزن پیر و فربه وقتی خود را بشکلی زننده آرایش میدهد تولید وحشت مینماید مشتریهای دکه از دیدار او وحشت کردند و بعد از اینکه نام تو را بر زبان آورد و تو را نیافت نامهای بمن سپرد که بتو بدهم.
آنگاه مریت نامهای را که اطراف چوب لوله شده بود بدست من داد و من پاپیروس را گشودم و در حالیکه از نفرت خون در عروقم میجوشید چنین خواندم: از طرف مهونفر ساکن کاخ زرین سلطنتی خطاب به سینوهه گوساله قشنگ من امروز وقتی که من از خواب بیدار شدم سرم درد میکرد ولی روحم بیش از سرم دچار درد گردید زیرا دیدم که کنار من از تو خالی است و من بوی عطر تو را استشمام نمیکنم ایکاش من یک لنگ بودم تا اینکه پیوسته میتوانستم اطراف تو باشم ایکاش من یک عطر بودم تا میتوانستم روی بدن تو را بگیرم و ایکاش من نوشیدنی بودم تا پیوسته در دهان تو جا داشتم سینوهه من خیابان به خیابان و خانه بخانه عقب تو میگردم و تا تو را پیدا نکنم از پا نخواهم نشست زیرا کالبد من سخت احتیاج بتو دارد و بی تو لحظهای آرام نیستم. تو چرا بخانه من نمیآئی و با من تفریح نمیکنی اگر خجالت میکشی (زیرا میدانم که محجوب هستی) بدان که تمام خدمه کاخ سلطنتی میدانند که من تو را دوست میدارم و همه میل دارند که تو بکاخ بیائی تا اینکه من از دیدن تو خشنود شوم... سینوهه به محض این که نامه را دریافت کردی با بالهای چلچله بسوی من بیا و اگر تو بسوی من پرواز نکنی من پرستو خواهم شد و بطرف تو پرواز خواهم کرد و آنقدر جستجو خواهم نمود تا تو را پیدا کنم – کسی که آرزو دارد تو برادر او باشی. مهونفر
من دو مرتبه این نامه را که از خواندن هر جمله آن از تنفر مرتعش میشدم، مطالعه کردم و نمیدانستم چه بگویم مریت یکمرتبه پاپیروس را از من ربود و چوب آن را شکست و خود پاپیروس را درید و زیر پا لگدمال کرد و گفت: سینوهه اگر این زن جوان و زیبا بود من میتوانستم خود را قانع کنم چون جوانتر و زیباتر از مرا یافتهای او را بر من ترجیح دادی ولی این زن بقدری زشت است که وقتی میمونها او را می بینند متوحش میشوند و میگریزند و تو چطور توانستی با این زن پیر و بد ترکیب تماس حاصل کنی و آیا مشاهده کاخ سلطنتی عقل را از سرت دور کرد که این هم بعید است زیرا تو پزشک فرعون هستی و همواره در کاخ سلطنتی زیستهای و مشاهده یکی از کاخهای سلطنت مصر برای تو یک موضوع تازه نیست تا خود را گم کنی.
من از فرط خشم و ناتوانی جامه کتان خود را دریدم و گفتم مریت من در کاخ سلطنتی هنگامی که برای معالجه تیئی مادر فرعون احضار شدم ولی احضار من بیفایده بود زیرا وی از نیش مار فوت کرد مجبور گردیدم که برای کسب اطلاعی که برای من خیلی اهمیت داشت باین پیرزن زشت تملق بگویم و متاسفانه این زن هم تصور کرده که تملق من صمیمی بوده و من نسبت باو تمایلی دارم.
در صورتیکه من بشدت از این زن متنفر هستم اما میدانم که وی مرا رها نخواهد کرد و در نامه خود نوشته که با بالهای پرستو بسوی من خواهد دوید و لذا تو باید بروی و به پارو زنان من بگوئی که فوری برای حرکت آماده شوند تا اینکه من از طبس بروم زیرا اگر در طبس باشم اینزن مرا رها نخواهد نمود و من در فکر اینکه ممکن است روزی با اینزن تماس حاصل کنم بر خود میلرزم و تماس با لاشه اموات خانه مرگ را بر تماس با این زن ترجیح میدهم.
مریت زهرخندی کرد و گفت من میدانم که تو چه اطلاع از اینزن میخواستی کسب کنی زیرا این زن سه برابر من سالخورده است و بهمان نسبت بیش از من در تفریح بصیرت و تجربه دارد و تو میخواستی بدانی که تفریح با یکزن تجربه او سه برابر من میباشد دارای چه لذت است.
من گفتم مریت این طور نیست و تو اشتباه میکنی و من هیچ نمیخواستم با اینزن تفریح کنم و از این جهت بوی تملق گفتم که مجبور بودم اطلاعاتی از او کسب نمایم و در اینجا که دکه است نمیتوانم بتو بگویم که اطلاعات مزبور چه بود بیا بخانه برویم تا من این راز بزرگ را بتو بگویم تا بدانی که من قصد تفریح با این پیرزن فربه و زشت را نداشتهام.
مریت با کنجکاوی در تختروان من نشست و ما براه افتادیم تا بخانه رسیدیم. در آنجا من راز تولد خود را آنچنان که از نامادری و ناپدری خویش شنیده بودم برای وی حکایت کردم و بعد گفتم چگونه مادر و پدر رضاعی من حیرت میکردند که رنگ پوست بدن من روشن تر از رنگ پوست سکنه مصر است و میگفتند بدون تردید پدر و مادر تو یا یکی از آنها سفید پوست بودهاند.
بعد چگونگی برخورد خود را با تیئی در اولین مرتبه که دیدم او هنگام بافتن حصیر گره چلچلهبازان را میزند برای مریت حکایت نمودم و اظهار کردم چون سبدی که من درون آن روی نیل بودم گره چلچلهبازان را داشت این موضوع مرا بفکر انداخت.
آنگاه اطلاعاتی را که از مهونفر کسب کرده بودم برای مریت نقل نمودم و افزودم چند قرینه قوی دلالت بر این دارد که من فرزند فرعون سابق از بطن شاهزاده خانم کشور میتانی هستم ولی یقین ندارم که زاده فرعون و شاهزاده میتانی باشم.
وقتی مریت اظهارات مرا شنید یک مرتبه سوءظن او رفع شد و دیگر مرا مسخره نکرد و صدای زهرخند از لبان او بگوش من نرسید و با دقت مرا نگریست و گفت سینوهه از مرتبه اول که تو به دکه دمتمساح آمدی و من تو را دیدم دریافتم که تو غیر از مردان دیگر هستی و من تو را مردی محجوب و متفکر و گوشه نشین میدیدم و هر بار که بفکر میافتادم که با تو کوزهای بشکنم که تو را برادر خود کنم متوجه میگردیدم که لایق نیستم خواهر تو بشوم.
سینوهه من هم یک راز دارم و در روزهای اخیر چند مرتبه میخواستم این راز را برای تو افشاء کنم ولی اینک از خدایان سپاسگزارم که مانع این شدند که راز خود را بتو بگویم زیرا رازی که از دهان خارج شد دیگر نمیتوان اطمینان داشت مکتوم خواهد ماند.
ولی تو سینوهه همان طور که خود گفتی وسیلهای برای اثبات این موضوع نداری بهتر این است که راز خود را فراموش کنی و من هم آن را فراموش مینمایم و چنین تصور کن که این مناظر و حوادث را در خواب دیدهای ویژه آنکه در مرحله آخر زندگی انسان جز خیال و خواب نیست.
تو مردی هستی که بتمام دنیا سفر کرده کشورهای میتانی – بابل – هاتی – کرت را دیدهای و از آغاز طبابت تا امروز صدها بیمار را مورد عمل قرار داده یا سرشان را شکافتهای و آیا امروز از آنهمه مناظر که در مسافرتها دیدی و از آنهمه معالجات غیر از خیال و خاطراتی که فرق با مناظر رویا ندارد چیزی در دست داری؟
گفتم نه. مریت گفت همه در زندگی مثل تو هستند و مجموع تمام حوادث و خاطرات زندگی گذشته آنها مساوی است با خیالی چون مناظر رویا.
بعضی از افراد از روی مالاندیشی به تصور اینکه از زندگی خود بهره کافی ببرند هر روز مقداری از زر و سیم خود را پس انداز مینمایند و آنها را صرف خرید زمین مزروعی و خانه و دکان میکنند و بر خود میبالند که حاصل زندگی آنها خواب و خیال نیست بلکه زر و سیم و زمین مزروعی و دام و خانه و دکان است.
مدت چندین صد سال کاهنان آمون چنین میکردند و بقدری زر و سیم و زمین مزروعی و دام و خانه و دکان گرد آوردند که تصور نمودند تا پایان جهان ثروتمند و متنعم و نیرومند خواهند بود ولی یکروز خدای مصر عوض شد و خدای جدید امر کرد که هر چه زر و سیم و زمین مزروعی و دام و خانه و دکان به کاهنان آمون تعلق دارد از آنها گرفته شود و آنها نیز ناگهان متوجه گردیدند که محصول چند صد سال صرفه جوئی و حرص جمعآوری مال آنها غیر از خواب و خیال نیست.
گفتم مریت این اولین بار است که من از تو چیزی میشنوم که انتظار شنیدن آنرا از دهان تو نداشتم.
مریت گفتم برای اینکه تا امروز تو را ندیده بودم که احتیاج به تسلی در قبال یک واقعه خارقالعاده داشته باشی و ضرورت نداشت که این حرفها را بتو بزنم ولی امروز فهمیدم که تو بر اثر وقوف از موضوعی که تصور مینمائی یک راز بزرگ میباشد ممکن است خود را بدبخت کنی و روز و شب سر را بین دو دست بگیری و غصه بخوری که چرا نمیتوانی به ثبوت برسانی که تو فرزند فرعون هستی و بهمین جهت این حرف را بتو زدم که تو در آینده خود را بدست اندوه نسپاری.
آنگاه مریت لبهای خود را روی دست من نهاد و گفت سینوهه مرا ببخش که دیروز و امروز تو را آزردم زیرا من زن هستم و یکزن وقتی ببیند که صورت مردی از وسائل آرایش زن دیگر رنگین شده و بفهمد که زن مزبور بوی نامه عاشقانه مینویسد نمیتواند حسد و خشم خود را فرو ببرد و حسادت طوری بر وی غلبه مینماید که بدیهیات را بر او مستور میکند.
گفتم مریت تو گفتی رازی داری که میخواستی بمن بگوئی... این راز چیست؟
مریت گفت شاید روزی بیاید که من این راز را بتو بگویم ولی اکنون موقع ابراز آن نیست و اینک تو باید خود را از شر این زن آسوده کنی و اینگونه زنهای پیر و شهوی وقتی تملق یک مرد را میشنوند تصور میکنند که آن مرد فریفته آنها شده و بعد از این که از وی بیاعتنائی میبینند این موضوع را ناشی از خیانت مرد میدانند یعنی فکر میکنند که مرد بدواٌ عاشق آنها شده ولی بعد زنی دیگر را یافته بآنها خیانت کرده است.
من یقین دارم که اگر تو در طبس باشی این زن تو را رها نخواهد کرد و هر طور شده تو را وامیدارد که با او تفریح کنی و بدتر از آن با وی کوزه بشکنی.
پس از این جا برو ولی قبل از رفتن باین زن بنویس که او ناامید شود و گرنه در قفای تو خواهد افتاد و ممکنست تا بابل هم تو را تعقیب نماید که بوصال تو برسد. زیرا هر قدر انسان پیر میشود دو حرص در او قوت میگیرد یکی حرص تمتع از مرد (اگر زن است) و تمتع از زن (اگر مرد است) و دیگری حرص جمعآوری مال و تو از خود که شاید خون خدایان در عروق تو جاری است و فرزند فرعون هستی بگذر زیرا تو یک موجود استثنائی میباشی ولی دیگران هر چه پیر میشوند بیشتر گرفتار این دو حرص میگردند.
متوجه شدم که مریت حرفی عاقلانه میزند و آنزن اگر در طبس باشم دست از من بر نخواهد داشت.
به موتی گفتم وسایل سفر مرا ببندد و غلامی را فرستادم تا پاروزنان مرا از میخانهها و خانههای عمومی فرا بخواند و بعد روی پاپیروس نامهای مودب باین مضمون به مهونفر نوشتم زیرا نمیخواستم که وی را مورد توهین قرار بدهم.
از طرف سینوهه سرشکاف سلطنتی خطاب به مهونفر ساکن باغ زرین سلطنتی در طبس – مهونفر متاسفم که اظهارات آن روز من سبب شده است که تو در خصوص احساسات من دچار اشتباه شوی و تصور نمائی که من مکلف هستم باز با تو ملاقات کنم در صورتی که قبل از ملاقات تو من روح خود را بزنی دیگر تفویض کرده بودم و اگر با تو تفریح کنم نسبت بآن زن و روح خود مرتکب خیانت خواهم شد. از این گذشته من مجبورم که به یک سفر طولانی بروم و دیگر تو را نخواهم دید ولی دوستانه از تو جدا میشوم و برای این که هدیهای بتو تقدیم کنم یک کوزه از مشروب خوش طعم موسوم به دمتمساح را برای تو فرستادم تا با نوشیدن آن سرگرم شوی مهونفر من باید بتو بگویم که تو علاوه بر این که نسبت باحساسات من اشتباه کردی نسبت به توانائی جسمی من نیز دچار اشتباه شدی زیار من مردی هستم پیر و خسته و سست و دارای بدنی فربه و شکمی بر آمده و سری طاس و نمیتوانم وسائل ترضیه زنهای عادی را فراهم کنم تا چه رسد بزنی چون تو که تحصیل رضایت او کاری است که محتاج به مردی جوان و نیرومند میباشد من بسیار خوشوقتم که بر اثر پیری و ناتوانی من ما مبادرت بارتکاب عملی که بعد از آن من بشدت پشیمان میشدم نکردیم و چون یکمرد فرتوت و ناتوان بطور حتم مورد نفرت توست بهتر آن که ما هرگز یکدیگر را نبینیم.
بعد از این که نامه را نوشتم به مریت دادم که بخواند و نظریه خود را نسبت به نامه بگوید.
مریت گفت سینوهه تو در این نامه برای رعایت ادب خود را پیر جلوه دادی و میترسم که اینزن عجوزه راجع به مفهوم این نامه دچار اشتباه شود و دست از تو بر ندارد و بهتر این بود که در این نامه بیابهام مینوشتی که چون او پیر و کریهالمنظر و نفرتانگیز است و هرگز یکمرد راضی نمیشود که با زنی چون او تفریح نماید تو از این شهر گریختی که تا زنده هستی چشمت باو نیفتد.
گفتم مریت این شخص یک زن است و یکمرد تربیت شده نباید بیک زن بگوید که تو پیر و زشت هستی زیرا زن هر ناسزائی را میبخشد ولی این ناسزا را که واقعیت دارد نخواهد بخشود.
با اینکه مریت از لحن نامه ناراضی بود و میگفت باید دارای لحنی خشن باشد که آن پیرزن بکلی مایوس شود آن را بدست من داد که سرنامه را ببندم و من نامه را بستم و غلامی را فرا خواندم که آن نامه را بکاخ زرین ببرد و به مهونفر تسلیم کند ولی در راه خود را بمیکده دم تمساح برساند و یک کوزه از مشروب معروف میکده را خریداری نماید تا این که نامه و کوزه مشروب در یکموقع بدست مهونفر برسد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)