کاپتا یک جرعه نوشید و آنگاه گفت: ارباب من در کشورهائی که رو بویرانی میرود چون قسمتی از اراضی لمیزرع میماند همانطور که امروز در مصر قسمتی از اراضی آمن لمیزرع مانده قیمت گندم ترقی مینماید. من زود متوجه این قسمت شدم و دریافتم که گندم کالائی است که هرگز ضرر نمیکند برای اینکه هر سال نسبت بسال قبل گرانتر میشود.
این بود که درصدد خرید گندم برآمدم و بعد از هر سال گندم را با سود میفروختم. و اکنون فهمیدهام که فروش گندم در سال بعد اشتباه است و باید گندم را احتکار کرد زیرا هر ماه نسبت بماه قبل بهای گندم ترقی میکند و کسی که امروز گندم خود را بفروشد هر قدر گران فروخته شود مغبون گردیده برای اینکه فردا بهای گندم از امروز گرانتر میشود.
این است که من تا بتوان گندم خریداری میکنم و اکنون انبارهای تو پر از غله است ولی آنها را نخواهم فروخت زیرا میدانم که باز قیمت گندم ترقی خواهد کرد.
کاپتا برای من و مریت آشامیدنی ریخت و گفت من خیلی از فرعون متشکرم و از خدایان درخواست مینمایم که باو یکصد بار یکصد سال عمر بدهد چون هر قدر فرعون بیشتر عمر کند مردم فقیرتر میشوند و هر قدر مردم فقیرتر شوند بیشتر مجبور خواهند شد که زمین و زن و پسر و دختر خود را برای چند پیمانه گندم بفروش برسانند و لذا ما برایگان زمین مردم را تصرف خواهیم کرد و پسران و دختران و زنهای آنها را غلام و کنیز خود خواهیم نمود.
کاپتا که بر اثر این حرفها به نشاط آمده بود گفت پاینده باد فرعون و خدای او آتون که توانگران را ماه بماه غنیتر و فقراء را فصل به فصل درماندهتر میکند و بما وقت میدهد که بتوانیم تمام اراضی مزروع و باغها و خانههای مصر را خریداری کنیم و مردها و زنها را غلام و کنیز خود نمائیم. و اما تو ارباب من نباید تصور کنی که من امروز بیش از گذشته از تو میدزدم و از تو پنهان نمیکنم که گاهی متاسف میشوم چرا این قدر امین و درستکار هستم و اگر من زن و فرزند میداشتم بطور حتم مرا مورد مذمت قرار میدادند که چرا بیشتر اموال تو را سرقت نمینمایم زیرا ای ارباب عزیز و سینوهه بزرگ من هنوز خدایان مصر اربابی بسادگی تو نیافریدهاند و خدایان تو را برای این بوجود آوردند که انسان از تو بدزدد.
من از صحبتهای کاپتا میخندیدم و مریت هم میخندید. و کاپتا گفت ارباب من ثروتی که تو امروز داری سود خالص بعد از وضع مالیات و هزینههای متفرقه است.
هزینه متفرقه عبارت میباشد از رشوههائی که من به مامورین وصول مالیات دادم تا این که آنها را نسبت به تو مساعد کنم... قسمتی دیگر از هزینه متفرقه عبارت است از شرابهائی که من بمامورین وصول مالیات خورانیدم تا وقتی که صورت حسابهای کاتبین مصری را مورد رسیدگی قرار میدهند سرشان گرم شود و چشمهای آنها خیره گردد و صورت حساب را درست نبینند.
کاپتا بسخنان خود چنین ادامه داد: تو نمیدانی که این مامورین وصول مالیات چقدر میتوانند شراب بنوشند بدون اینکه مست شوند و چشمهایشان خیره گردد. هزینه متفرقه عبارت است از گندمی که من گاهی از اوقات به بعضی از فقراء و بخصوص آنهائی که میدانم همه جا میروند و پیوسته حرف میزنند میدهم تا اینکه آنها همه جا ثناخوان تو باشند و بگویند که سینوهه تمام اموال و گندم خود را به ملت میبخشد. و این کار ضروری است و یکی از فنون توانگری میباشد یک توانگر هر سال صدها خانواده را از بین میبرد و اراضی آنها را تصاحب مینماید مردها و زنهای خانواده را غلام و کنیز خود میکند و با احتکار گندم و سایر ارزاق عمومی قیمتها را بالا میبرد و صدها نفر را از گرسنگی هلاک و در عوض اطاقهای خود را پر از زر و سیم مینماید.
در ازای این همه استفاده یک مشت گندم یا قدری زر و سیم با هیاهوی زیاد به چند نفر که میداند همه جا میروند و پیوسته حرف میزنند میبخشد تا اینکه آنها بگویند که توانگر مزبور همه چیز خود را بفقراء داده روز و شب برای تامین وسایل آسایش فقراء رنج میبرد.
فایده این فن این است که اولاٌ فقراء و آنهائی که بدست تو یعنی بدست من مستمند و غلام و کنیز شدهاند و ثروتمندان دیگر بتو رشک نمیبرند چرا توانگر شدهای و ثانیاٌ روزی که وضع مصر برهم خورد و خدای آتون از بین رفت کسی در صدد بر نمیآید که انبارهای غله تو را آتش بزند و خانههای تو را ویران نماید و تو را بقتل برساند برای اینکه ملت تو را یک مرد نوعپرور و نیکوکار میداند.
بعد از اینکه کاپتا صحبت خود را تمام کرد دستها را روی سینه نهاد و معلوم بود که منتظر تمجید من است.
من گفتم کاپتا از این قرار من اکنون مقداری فراوان گندم در انبارهای خود دارم.
کاپتا گفت بلی تو امروز یکی از بزرگترین گندمداران مصر هستی.
گفتم کاپتا اکنون موقع کشت گندم است کاپتا گفت بلی و بهمین جهت گندم بسیار مرغوب میباشد.
گفتم تو باید فوری نزد زارعینی که در اراضی سابق آمون مشغول کشاورزی هستند بروی و گندم مرا بین آنها که محتاج بذر میباشند تقسیم کنی زیرا آنها برای کشت گندم ندارند زیرا گندم آنها دچار آفت شده و من خود دیدم که دارای لکههای سرخ رنگ مثل خون است.
کاپتا گفت ارباب عزیزم تو فکر خود را با این نقشههای مضر خسته نکن و بگذار که من بجای تو فکر کنم و تصمیم بگیرم در آغاز که زارعین در اراضی آمون شروع به کشت و زرع کردند انباردارها بزراعین برای کشت و هم غذای آنان تا سر خرمن غله بوام میداند و قرار شد که در ازای هر پیمانه گندم در سر خرمن دو پیمانه از زارعین بگیرند. و چون زارعین قادر به تادیه وام نبودند طلبکارها دام آنها را تصرف مینمودند و زارع که دیگر وام نداشت از هستی ساقط میشد.
ولی امروز گندم بقدری گران است که اگر تو در سر خرمن در ازای گندمی که بزارع وام میدهی دام او را ضبط کنی باز زیاد فایده نخواهی برد و اگر گندم را در بازار بفروشی سود تو بیش از آن خواهد شد که دام زارع را تصرف نمائی. از این گذشته وام دادن بزارع برای کشت زمین از نظر بازرگانی اشتباه است زیرا حرفه ما اقتضاء میکند که امسال قسمتی از اراضی کشت نشود تا این که نرخ گندم باز ترقی کند. این است که ما نباید بزارعین گندم بدهیم تا این که به مصرف بذر برسانند و در زمین بکارند چون اولاٌ آنها نمیتوانند در سر خرمن طلب ما را تادیه کنند و ما باید دام آنها را ضبط نمائیم و این بسود ما نیست ثانیاٌ از نظر عقلائی زمین اگر کشت نشود بهتر است و قیمت گندم ترقی خواهد کرد ثالثاٌ انباردارهای دیگر با ما دشمن خواهند شد که چرا بزارعین وام دادهایم.
در جواب کاپتا گفتم آن چه میگویم بپذیر و گندم مرا بین زارعین تقسیم کن و بآنها بگو که این گندم را بنام اخناتون و خدای او آتون بشما میدهم زیرا من فرعون را دوست میدارم و بهمین جهت خدای او را محترم میشمارم. و من زارعین را دیدهام که استخوانهای آنها از زیر پوست مثل استخوان غلامانی که در معادن کار میکردند بیرون آمده است. و من دیدهام که سینه زنهای زارعین مانند یک مشک خشک و بیآب آویخته شده و آنها نمیتوانستند که باطفال خود شیر بدهند و میدیدم که بچههای بزرگ آنان گرسنه هستند و چشمهای آنها از فرط گرسنگی گود افتاده است.
این است که تو باید گندم مرا بزارعین بدهی و بگوئی که فرعون و خدای او آتون این گندم را بشما وام میدهد تا اینکه از آن بهره مند شوید و در زمین خود بکارید.
ولی من میل ندارم که این گندم برایگان بآنها داده شود زیرا تجربه شده که وقتی مردم چیزی را برایگان بدست میآورند قدر آن را نمیدانند و بهمین جهت زارعین مصری نتوانستند از اراضی و دام آمون که فرعون به رایگان به آنها داد استفاده نمایند در صورتی که اگر فرعون این اراضی را با نرخی عادله بزارعین میفروخت و بهای آن را باقساط از آنها میگرفت کشاورزان مجبور میشدند که از زمین و دام استفاده کنند و تنبلی را کنار بگذارند. و وامی که تو بزارعین میدهی باید وام بدون ربح باشد و به آنها بگو که در ازای هر پیمانه گندم در سر خرمن باید یک پیمانه گندم بدهند و نظارت کن که گندم را در زمین بکارند.
وقتی کاپتا این حرف را شنید صیحه زد و گربیان را پاره کرد و گفت ارباب من باز تو آمدی و مرا گرفتار بدبختی کردی. چگونه من میتوانم در ازای هر پیمانه گندم که بزارع میدهم در سر خرمن یک پیمانه از او بگیرم؟ و اگر من در قبال هر پیمانه گندم یک پیمانه دریافت کنم از که بدزدم؟ زیرا من نمیتوانم از اموال تو سرقت نمایم و باید از اموال دیگرن برداشت کنم.
من نمیتوانم که گندم را بنام فرعون و خدای او آتون بزارعین وام بدهم برای اینکه آمون مرا مورد نفرین و لعنت قرار خواهد داد.
من از ترس فرعون و مامورین او نمیتوانم که این حرف را علنی بگویم ولی چون در این جا بیگانه نیست این حرف را میزنم و میگویم که آمون خدای سابق خیلی قوی است و کاهنان او گرچه بظاهر قدرت ندارند ولی اکنون تمام اراضی و زارعین آتون را مورد لعن قرار دادهاند و بهمین جهت است که زارعین آتون گرسنه هستند و از زمین های آنها گندم آفت زده بدست میآید.
هنگامی که کاپتا مشغول صحبت بود من بر اثر گرما موی عاریه را از سر برداشتم و چشم کاپتا که بسر طاس من افتاد گفت آه ارباب من آیا سر تو هم طاس شد؟... آیا میل داری که من داروئی بتو بدهم که موهای سرت را برویاند و موهائی زیباتر از گذشته پیدا کنی؟
این دارو یکی از بهترین داروهائی است که در مصر بوجود آمده و هنوز اطبای دارالحیات از آن اطلاع ندارند و هرکس که این دارو را بکار برده از آن نتیجه نیکو گرفته و مرا مورد قدردانی قرار داده و فقط یک نفر شکایت کرد و گفت که بر اثر بکار بردن این دارو موهائی از سرش روئیده که شبیه به پشم جانوران میباشد و مانند موی سیاهان مجعد است.
کاپتا از این جهت صحبت متفرقه را پیش آورد که من تصمیم خود را فراموش نمایم ولی من باو فهمانیدم که در عزم خویش مصمم هستم و گندم من باید بین زارعین تقسیم شود.
کاپتا که متوجه شد من شوخی نمیکنم گفت ارباب من آیا یک سگ دیوانه تو را گزیده یا این که نیش عقرب در تن تو فرو رفته که دیوانه شدهای؟ این تصمیم که تو میخواهی بگیری ما را ورشکسته خواهد کرد و باز باید برای تحصیل قطعه ای نان دچار زحمت شویم.
من هم مثل تو از دیدار زارعین لاغر اندام که استخوانهای آنها از زیر پوست برجستگی پیدا میکند ناراحت هستم لیکن من بجائی نمیروم که این گونه اشخاص را ببینم و اگر در مکانی بآنها برخورد کنم رو بر میگردانم چون انسان فقط از چیزهائی که میبیند متاثر میشود و اگر نظرش به چیزی تاثرآور نیفتد دچار اندوه نخواهد گردید و یکی از چیزهائی که سبب اندوه من شده این است که تومیگوئی که من باید بروم و بین زارعین گندم تقسیم کنم و این کاری خسته کننده است زیرا مزارع مصر کنار نیل باطلاقی است و پای من در گل فرو خواهد رفت و بزمین خواهم افتاد یا این که در یکی از مجاری بزرگ آبیاری غرق خواهم شد چون امروز من جوان نیستم که بتوانم خستگیهای گذشته را تحمل نمایم.
گفتم کاپتا تو در گذشته دروغ میگفتی و من تصور مینمودم اینک که توانگر شدهای دروغ گفتن را ترک کردی در صورتی که میبینم مثل گذشته دروغگو هستی. تو امروز جوانتر از سابق بنظر میرسی زیرا در گذشته دست و پای تو میلرزید و اکنون دستت نمیلرزد و در گذشته چشم تو سرخ میشد لیکن امروز سرخ نمیشود مگر موقعی که مشروب بنوشی. و من چون طبیب هستم این مسافرت را برای تو که خیلی فربه شدهای ضروری میدانم چون فربهی زیاد بقلب تو فشار میآورد به نفس میافتی. لیکن بر اثر راه پیمائی فربهی تو کم خواهد شد و مثل ما خواهی توانست با چالاکی راه بروی. آیا بخاطر داری وقتی در جادههای بابل پیادهروی میکردیم با چه سرعت از کوهها بالا میرفتی و من اگر پزشک مخصوص فرعون نبودم با تو مسافرت میکردم و بزارعین سر میزدم و گندم را بین آنها تقسیم مینمودم ولی چون طبیب مخصوص فرعون هستم هر روز ممکن است که او با من کار داشته باشد و نمیتوانم که از طبس بروم.
بالاخره کاپتا تسلیم شد و موافقت کرد که طبق دستور من رفتار کند و آن وقت ما تا مدتی از شب گذشته نوشیدیم و کاپتا خاطرات سفرهای سابق را تجدید کرد و گاهی من و مریت را میخندانید و مریت سینه خود را عریان کرده که من بتوانم دست را روی سینه او بگذارم و هنگامی که کاپتا خسته شد و میخواست برود و بخوابد مریت بمن گفت نخواهد گذاشت که برای خوابیدن من مراجعت نمایم.
مریت با من کوزه نشکسته بود (یعنی زن قانونی من نشده بود – مترجم) ولی در آن شب آنقدر نسبت بمن ابراز محبت کرد که تصور مینمایم که هرگاه زنی با من کوزه میشکست آنطور نسبت بمن ابراز مهربانی نمیکرد.
در آن شب وقتی از او پرسیدم مریت آیا تو حاضر هستی با من کوزه بشکنی آن زن جواب داد سینوهه من برای تو که پزشک فرعون هستی نالایق میباشم زیرا من یک خدمتکار میکده بشمار میآیم و خواهر تو (یعنی زوجه تو – مترجم) باید زنی باشد که او را در میکده هنگام خدمتکاری و باده پیمودن بمردها ندیده باشند.
صبح روز دیگر من میباید که نزد مادر فرعون که در طبس از او خیلی میترسیدند بروم و قبل از این که عازم کاخ او شوم به کشتی مراجعت کردم تا اینکه جامهای از کتان در بر نمایم و آنگاه روی جامه طوق زرین و صلیب حیات برگردن بیاویزم.
هنگامی که مشغول تعویض جامه بودم موتی وارد شد و گفت ارباب من مبارک باد روزی که تو به طبس مراجعت کردی ولی دیشب تو مثل همه مردها رفتار نمودی و بجای اینکه به خانه بیائی و غذائی لذیذ را که من برای تو فراهم کرده بودم بخوری به میکده رفتی و با این زن (مقصود وی مریت بود) گذرانیدی.
من دیروز بعد از رفتن تو غلامان را بکار واداشتم و آنهائی را که کاهلی میکردند شلاق میزدم تا این که خانه زودتر رفته شود و تو بتوانی هنگام شب بخانه بیائی. لیکن تو نیامدی و بهمین جهت من اکنون عقب تو آمدهام و قصد دارم که تو را بخانه ببرم تا از غذائی که امروز صبح برایت تهیه کردم میل نمائی و اگر نمیتوانی از این زن دور شوی خوب است که او را هم بخانه بیاوری.
زیرا آوردن این زن بخانه از طرف تو بهتر از این است که تو برای دیدن او بمیکده بروی و زا خانه که برای تو جای آسایش است دور بمانی.
من میدانستم که موتی زیبائی مریت را تحسین میکند و او را یک زن در خور دوستی میداند. ولی عادت کرده بود که اینطور حرف بزند و نمیتوانست سبک تکلم خود را تغییر بدهد. بهمین جهت شخصی را به دکه فرستادم که به مریت بگوید زود براه بیفتد و بخانه من بیاید زیرا موتی خدمتکار من در آن خانه جشنی کوچک بمناسبت بازگشت من به طبس اقامه کرده است.
سوار بر تختروان شدم و بطرف منزل براه افتادم و موتی کنار تختروان من راه میپیمود و میگفت ارباب، من تصور میکردم بعد از اینکه تو در شهر افق سکونت کردی و مسکن تو دربار گردید مردی آرام خواهی بود ولی میبینم که تو مانند گذشته عیاش هستی و آنقدر نسبت بزنها علاقه داری که به محض ورود به طبس راه میخانه را پیش گرفتی تا این که خود را بزنها برسانی.
دیروز که تو از افق وارد شدی من دیدم که چشمهایت درخشان و گونههایت مدور است ولی بر اثر این که یکشب با این زن بسر بردی گونههایت فرو رفته و چشمهایت تیره شده است. و این موضوع نشان میدهد که تو نسبت بزنها دارای تمایل تسکینناپذیر هستی چون مردی که با اعتدال با زنها تفریح کند در یکشب اینطور تغییر قیافه نمیدهد. ولی اکثر مردها اینطور هستند و میل دارند که پیوسته با زنها تفریح کنند.
تا نزدیک خانه موتی همینطور حرف میزند تا اینکه باو گفتم ای زن آنچه تو میگوئی در گوش من مثل وز وز مگس میباشد، ساکت باش.
موتی ساکت شد ولی من میدانستم که خوشوقت است زیرا توانست که مرا بخانه برگرداند موتی و غلامان خانه را با گل تزیین کرده بودند و موتی برای دور کردن بلایا لاشه یک گربه مرده را مقابل خانه همسایه انداخت و چند طفل استخدام کرد که وقتی من وارد خانه میشوم با صدای بلند بگویند (مبارک باد روزی که ارباب ما مراجعت میکند).
موتی از این جهت اطفال مزبور را برای اینکار استخدام کرد که مایل بود من دارای فرزند باشم و میگفت در خانهای که طفل نباشد نشاط وجود ندارد.
ولی او بیک شرط آرزو میکرد که دارای فرزند شوم و آن اینکه زنی را بخانه نیاورم چون موتی نمیتوانست که حضور زنی را در خانه من تحمل نماید و چون بدون زن فرزند بوجود نمیآید من نمیتوانستم دارای فرزند شوم و آرزوی موتی را برآورم.
وقتی اطفال با صدای بلند و آهنگ مخصوص چند مرتبه گفتند: مبارک باد روزی که ارباب ما مراجعت میکند من به آنها چند حلقه مس دادم و موتی چند نان شیرینی که با عسل طبخ کرده بود بین بچهها توزیع کرد و کودکان شادیکنان رفتند.
پس از اینکه من وارد خانه شدم مریت نیز ورود نمود و من دیدم که خود را با گل مزین کرده و عطر بر بدن زده است.
موتی برای ما غذائی لذیذ از آن نوع اغذیه که فقط در طبس طبخ میشود و من نظیر آن را در هیچک از کشورهای دیگر نخوردهام تهیه کرده بود.
من و مریت شروع بصرف غذا کردیم و مریت دو مرتبه با صمیمیت غذای موتی را مورد تحسین قرار داد بطوری که آن زن بسیار خرسند شد ولی برای اینکه خرسندی خود را پنهان کند چهره درهم کشید و این طور نشان داد که از تحسین او نفرت دارد.
هنگام صرف غذا در آن خانه که منزل من و قبل از من خانه یک مسگر بود طوری بمن کنار مریت خوش میگذشت که خطاب بمیزان گفتم ای میزان آبی جریان خود را متوقف کن تا این لحظات بهمین حال باقی بماند و از بین نرود چون میدانم که هرگاه این لحظه ها از بین برود ممکن است که نظیر آن بدست نیاید.
صرف غذا در خانه من باتفاق مریت یک واقعه مهم نیست که من زیاد راجع بآن بحث کنم ولی از این جهت موضوع را میگویم که انسان برای تحصیل سعادت براه میافتد و اقطار جهان را زیر پا میگذارد و وقتی بخانه بر میگردد میفهمد سعادتی که وی در جستجوی آن بود در خانه است و او بیهوده برای یافتن سعادت جهان را میپیمود.
بعد از این که غذا صرف شد من دیدم که عدهای از فقرای محله ما و بعضی از بیماران سابق من که آنها هم در گذشته فقیر بودند ولی مثل این که برخی از آنها دارای بضاعت شدهاند البسه نو خود را پوشیده در حیاط گرد آمدهاند.
یکی از آنها بنمایندگی از طرف دیگران گفت سینوهه تا وقتی که تو در این محله بودی و برایگان ما را معالجه میکردی ما قدر تو را نمی دانستیم ولی بعد از اینکه از اینجا رفتی فهمیدیم که وجود تو چقدر مفید و مغتنم بود و اینک که مراجعت کردهای از دیدارت بسیار خرسند هستیم و این روز را که روز بازگشت تو میباشد مبارک میدانیم.
آنگاه هدایائی که برای من آورده بودند بمن دادند. آن هدایا کم قیمت بود ولی چون از روی صمیمیت ادا میشد مرا مسرور میکرد و من متوجه شدم که عدهای از فقرای محله ما فقیرتر از سابق شده اند زیرا خدای جدید فرعون مشکلاتی برای آنها بوجود آورده که بشغل و کسب آنها لطمه زده است.
یکی از فقراء برای من یک پیمانه سبوس آورد و سبوس غذای کسانی است که توانائی خرید گندم را ندارند. فقیری دیگر یک پرنده را که بوسیله سنگ صید کرده بود بمن ارزانی داشت. مردی چند خرمای خشک مقابل من نهاد و یک جوان فقیر یک گل بمن داد.
در بین بیماران خود من کاتب سالخوردهای را که ورم در گلو داشت (این ورم را امروز گواتر میخوانند – مترجم) و سر را خم کرده بود دیدم و از مشاهدة او حیرت کردم زیرا انتظار نداشتم که وی زنده باشد. و نیز غلامی که انگشتان او را معالجه کرده بودم دیدم و وی انگشتان خود را نشان داد که بدانم که وی بکلی معالجه شده است. یکی دیگر از بیماران قدیم من دختری بود که خود را ارزان میفروخت و من در گذشته چشم وی را معالجه کردم و او تمام همکاران خویش را نزد من فرستاد که من عیوب جسمی آنها را رفع کنم.
آن دختر که چند سال اخیر زنی کامل و فربه شده بود از بیماران قدیم من بشمار میآمد که من وی را با بضاعت میدیدم.
زیرا آن زن مزبور مال اندیشی داشت و فلزاتی را که از راه ارزان فروختن خویش بدست میآورد جمع کرد و چند دکه خریداری نمود و اجاره داد و در یکی از آن دکهها خود دکان عطر فروشی گشود و در عین این که عطر میفروخت نشانی زنهای زیبا را که حاضر بودند خویش را ارزان بفروشند بمشتریها میداد. من هدایای همه را با خوشوقتی پذیرفتم و چون عدهای از فقراء که آن روز بخانه من آمدند بیمار و احتیاج به معالجه داشتند من جامه کتان را از تن کندم و شروع بدرمان آنها نمودم.
مریت هم لباس از تن کند و در معالجه بمن کمک نمود و زخم بیماران را میشست و کارد مرا برای اینکه تطهیر شود در آتش میگذاشت یا تریاک را وارد رگ کسانی که میباید دندان آنها کشیده میشد میکرد تا اینکه درد کشیدن دندان را حس نکنند.
من متوجه بودم که بیماران من حتی زنها از این که مریت را مشغول کمک کردن بمن میدیدند خوشوقت هستند زیرا مریت اندامی زیبا داشت و هیچ پوشش مانع از دین زیبائیهای اندام او نمیشد.
وقتی گرم معالجه بیماران شدم یکمرتبه خود را همان سینوهه یافتم که در قدیم فقیر بود و فقراء را معالجه مینمود و از این که من هنوز بر اثر ثروت و مقام و سکونت در دربار فاسد نشدهام خود را سعادتمند یافتم و نظر باین که مریت زیبا برای مداوای بیماران بمن کمک میکرد بیشتر احساس سعادت مینمودم و باز در دل خود خطاب بمیزان میگفتم ای میزان جریان آب خود را متوقف کن زیرا اکنون خود را نیکبخت میبینم و میترسم که این لحظات نیکبختی اگر برود دوباره بدست نیاید.
وقتی آخرین بیمار تحت مداوا قرار گرفت و از خانه من رفت متوجه شدم که خورشید بافق مغرب نزدیک میشود در صورتی که هنوز بمنزل مادر فرعون نرفتهام.
مریت که دانست که من باید بمنزل مادر فرعون بروم آب آورد و من خود را شستم و کمک نمود که لباس بپوشم و طوق زر و صلیب حیاب را بگردنم آویخت و وقتی میخواستم از خانه بیرون بروم گفت سینوهه در خانه مادر فرعون زیاد توقف نکن و بکوش که زودتر مراجعت نمائی زیرا حصیر خانه منتظر تو میباشد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)